شادروان محترم (طاهره) بهاریون - تولد 1299 - پرواز 28 اسفند 1383
ساعت 10 صبح 28 اسفندماه 1383 بالاخره چشم انتظاری مادر نیز به پایان رسید و بعد از 18 روز استقامت در برابر ارواح پاک اجدادی که همواره او را اصرار به رفتن میکردند؛ راضی به پرواز شد. امـّا قبل از آن باید بر بستر بیمارستان تمام این 18 روز را به جنگ با مرگ و میر میرفت تا دو فرزند خارج نشین خود را برای بار آخر ببیند و سپس با قلبی آرام، پرواز ابدی خود را آغاز کند. هرچه بود عشق مادر از نوع عشقهایی است که هرگز خاموشی نگیرد؛ عشقی است که چنان جراتی به مادر میدهد که حتی اصرار ارواح درگذشته گانی که به زمین آمده اند نیز بر آن غالب نمیشود؛ من چه میگویم عشق مادری حتی بیماری و بستر درد و مرگ را نیز شکست میدهد. این همان عشقی است که تا مادر نباشیم؛ معنی آن را نخواهیم دانست.
با آنکه همسر مردی مذهبی بود ولی ازعجایب است که نه اهل گریه و ماتم سرایی بود و نه از گرد غم بر دلها رضایتمند، وشاید هم، راز پروازش در آخرین پنجشنبه ی سال هم همین بود که دیگران را نیز بجای گریاندن و زانوی ماتم در بغل گرفتن، به خاطر بهترین علاقه اش یعنی نوروز و فصل گل و بلبل، وادار کند که به احترام بهار و سال نو، از غصه و غم بپرهیزند. مگر غیر از این بود که اعتقاد اجداد زردشتی مان نیز بر آن بوده که برای از دست رفته گانمان نباید بیش از سه روز سوگواری نمود و باید با انجام مراسم «دست شستن» از اموات، اجازه دهیم روح آنان با آرامشی کامل به سوی اجدادمان پرگشایند؟ پس اگرکه واقعاً دل به یاد آنها داریم باید ذکر خیر آنان کنیم و بس. امـّا چه کنم که بس دلم تنگ است؟ از همه بدتر دوری از شهر و دیار و غم غربت هم در این روزهای دید و بازدید نوروز بر این دلتنگی ها بیشتر دامن میزند و هرچه تلاش میکنم که شما را نیز اندوهیگین نکنم، نمیشود که نمیشود.
با این اعتقاد که روح او درکنار روح پدر، همیشه و همه وقت همراهم بوده و یار و یاورم و اگر اکنون دراین مکان و زمان هستم، هرگز و هرگز بدون نظر لطف آنها میسر نبود و نمیشد و ای بسا که با آنهمه چرخش و لحظات سختی که نقطه ی امیدم به یک تار بند بوده، اکنون «نیست» می بودم و این تقدیر خداوند و نظر لطف آنهاست که بودن اکنونم را تضمین کرده است؛ تلاش میکنم که انرژی مثبتی که او دوست میداشت را با ذکر خاطراتی از او به شما نیز منتقل کنم.
*** مادرم که او را «ننه» خطاب میکردیم در خانواده ای بیسواد بزرگ شده بود و خودش نیز سوادی آنچنانی نداشت و با اینهمه دیدنی بود که هر از گاهی یک کتابی را بدست گرفته و همچون کودکی که شعری را از بر است؛ انگشت بر خطوط چاپ شده ی کتاب میچرخاند و میخواند و دیدنی تر آنزمانی بود که از راه میرسیدیم و او را در حالیکه کتاب را وارونه دردست گرفته بود به روخوانی میدیدیم.
*** گاهی حس لجبازی افراد پیر به سراغش میامد و هرچه ما میگفتیم، او باید برعکس آن را میگفت و همین سبب میشد کسانی مثل من از سر غرور جوانی و ناپخته گی عصبانی میشدیم و یکبار که حسابی کفرم را در آورده بود با لحنی خشم آلود گفتم:« ببینید که چطور آمپر آدم رو میچسبونه؟» در این زمان بود که دیدم رنگ از رویش پرید و رو به خواهرم گفت:«ببین که این پسره چقدر بی حیا شده که به مادرش میگه«آنتن» او رو میچسبونم!؟؟» حالا کار ما شد بود قسم و آیه که بخدا !!! ننه گفتم آمپر و او هم با همان لجبازی معروفش میگفت: بسه بسه !!! دَلــَم کنی(گولم بزنی) بهتر از اونه که خـَـــَرم کنی !!!
*** یکی از رفتارهای همیشگی اش که برای همه آشنا بود این بود که گاهی ساعتها با گذاشتن یک چوب کبریت لای دندانهایش به نوعی از آن به عنوان خلال دندان استفاده میکرد و همزمان شعری را زمزمه میکرد و ما همگی فکر میکردیم که این شعری که دائم زمزمه میکند دارای پیامی غم انگیز است که او آنچنان با نغمه و نوایی سوزناک زیر لب زمزمه میکند. یک بار یک دنده خواهان آن شدیم که آن شعر را بلند بلند بگوید و ما بنویسیم. بماند که خودش با مرور بر معنی شعر، چیزی حدود 10 دقیقه از خنده لیسه(ریسه) رفته بود و نمیتوانست آن را واضح بیان کند. ولی وقتی هم که کامل برایمان خواند این ما بودیم که به این شعر جانسوز میخندیدیم . این دو بیت عامیانه چیزی نبود جز« دلی دلی زمونه / الای(الهی) یه پیر زن نمونه / مگه پیر زن چه کرده؟ / چوغ(چوب) «ک.و.ن.ی» گربه کرده»!!!
*** این اواخر هرچند واقعاً بینایی چشم و شنوایی گوشش کم شده بود؛ ولی هر ازگاهی هم چنان خودش را به کــَری مصلحت آمیز میزد تا بتواند غیبت کردن های عروس و دخترش را بهتر بشنود که بیا و ببین!!!! بقول خودش اگه نون گندم نخورده است، دست مردم که دیده است؛ او خود را خیلی دنیا دیده تر از این حرفها میدانست و هرگاه هم که از شنیدن خبری حسابی متعجب میشد میگفت:« ننه !!! با ای دوتا چشمی کوچولیمون چه چیزهایی که ندیدیم!!» اطرافیان هم برای اینکه از هوشیار و شنود کردن او با خبر شوند، شروع میکردند او را صدا زدن و از طرف دیگر او نیز زرنگ تر از این حرفها بود و جوابی نمیداد به این معنی که نمیشنوم. این حربه ی او کارساز بود تا اینکه من هربار که میخواستم شنوایی او را بسنجم و چند بار صدایش میکردم و جواب نمیداد میگفتم:« بچه ها!!! این پولها مال کیه؟» اونوقت بود که با سرعت برق و باد میگفت:« کو؟ لابد دوباره از توی جیب من افتاده!!!»
*** یکبار وسط روز به سراغش رفتم تا به او سری بزنم و چون عادت همه روزه ی تمام پسرها و دخترهایش بود که هر روز عصر سراغی از او بگیرند و به این واسطه از اخبار یکدیگر نیز با خبر شویم، آنموقع روز انتظار هیچ یک از بچه هایش را نداشت. من چون کلید به همراه نداشتم زنگ درب خانه را زدم و او پس از اینکه آیفون را برداشت؛ دو سه باری کیه کیه؟ گفت و سپس گوشی آیفون درب خانه را گذاشت و رفت و دیگه جواب زنگ زدنهای مرا نداد. راستش من سخت نگران شده بودم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد و به ناچار دست به دیوار شدم و ازبالای دیوار به داخل خانه پریدم و در نهایت تعجب دیدم که سرسلامت روی تختش نشسته و داره هرهر به من میخنده!!! وقتی ازش پرسیدم که «چرا درب را بازنکردی؟» همینطور که از خنده ریسه رفته بود گفت:« مَ صدات رو نشناختم و گفتم هرکی میخاد باشه؟ آخه اگه یکی از بچه هاست که همه شون کلید دارند و اگر هم غریبه است که لابد یه گدا گبوره!!!»
*** ازآنجا که برادر و عروس برادر و خواهر بزرگترش هرسه در ایام محرم مرده بودند؛ هر عاشورا به عاشورا یه جورایی ترسی ناخود آگاه او را فرا میگرفت که نکند زمان پرواز او نیز رسیده باشد؟ بهمین خاطر کارمان شده بود همگی گرد او جمع شویم و او را تسلی دهیم و با اینحال با لحنی سوزناک میگفت:« ننه !! برادرم روزی عاشورا رفت. خواهرم روزی تیغ رفت. عروس برادرم....» دیدنی بود که همینکه اذان ظهر عاشورا را میگفتند و حسابی مطمئن میشد که خطر از سرش دور شده؛ گـُل از گلش میشکفت و رو میکرد به ما که:«وخسید(برخیزید) یه قابلمه بردارید و برید از یه جا ناهاری نذری بیارید که شیکم گشنه دین و ایمون نیمیشناسه.»
*** آنچنان اهل روضه و منبر نبود و من هم «چنانکه افتد و دانید» بخاطر امورات جوانی و ارتباطات جوانانه سخت به خانه ی خالی احتیاج داشتم؛ یه بار با این تصوّر که از همه جا بیخبر است، تلاشی کردم که شاید بتونم دست به سرش کنم وبهش گفتم:«آخه تو چه جور مسلمونی هستی؟ وخی یه مسجدی، روضه ای، جایی برو» اون هم نگذاشت و نه برداشت و آماردقیقم رو به خودم تحویل داد که:«بسه !!! همینکه یه پتوهام و دو تا بشقابهام و قاشق هام و .... را برده ای و توی باغ واسه ی گرفتن عزا مرگت قایم کرده ای بسه! دیگه خونه ام رو نیمیذارم الوات خونه کنی!!!»
*** همانطور که میدانید تلفظ بعضی اسمها برای آمریکاییها مشکل است و روی همین اساس دانا زن برادرم عبدالله همیشه او را Abe صدا میزد. اولین باری که «ننه» او را ملاقات کرده بود؛ سخت از دستش عصبانی بود. وقتی علـّت را از او پرسیدیم در حالیکه ملاحظه ی حضور دانا را نمیکرد آهی کشید و گفت:« ننه!!! چه گویم؟ اگر گویم زبان سوزد/ گر نگویم مغز استخوان سوزد» من با شنیدن این شعر و ضرب المثل حدس زدم که حتماً یک دعوا و مرافعه ای بین آن دو رخ داده که اینجور میسوزد و مینالد. اصرار کردم که موضوع را برایمان بگوید و گفت:«خوره بگیرند این آمریکاییها با این اسماشون !! آخه بچه من چه عیبی داره که او رو «عیب» صدا میزنه!!!»
*** در سالهای دور و دراز گذشته در شهر نجف آباد هرگاه زنی را میخواستند دیوانه خطاب کنند او را «عمه مموم» مینامیدند؛ چرا که در آن دوران زنی سبک(شیرین) عقل زندگی میکرده که بخاطر نیم زبانی بودنش عبارت « من نون میخواهم» را «مَ مموم» تلفظ میکرده است. یکبار وقتی «ننه» داشته از حمام برمیگشته از بد شانسی اش زن دیگر پدرم(هووی ننه) سر راهش سبز میشه و یک متلک آبداری توی کار مادر میذاره و میگه: «عافیت باشه شما رو زحموم» ننه هم حس لطیف شاعرانه و هووگی اش گـُل میکنه و نه میذاره و نه برمیداره و میگه: «مرحمت شما کم نشه، عمه مموم»
******* و........... آرزو میکنم سایه پر محبت پدر و مادر همگی شما همیشه بر سرتان مستدام باد.
ساعت 10 صبح 28 اسفندماه 1383 بالاخره چشم انتظاری مادر نیز به پایان رسید و بعد از 18 روز استقامت در برابر ارواح پاک اجدادی که همواره او را اصرار به رفتن میکردند؛ راضی به پرواز شد. امـّا قبل از آن باید بر بستر بیمارستان تمام این 18 روز را به جنگ با مرگ و میر میرفت تا دو فرزند خارج نشین خود را برای بار آخر ببیند و سپس با قلبی آرام، پرواز ابدی خود را آغاز کند. هرچه بود عشق مادر از نوع عشقهایی است که هرگز خاموشی نگیرد؛ عشقی است که چنان جراتی به مادر میدهد که حتی اصرار ارواح درگذشته گانی که به زمین آمده اند نیز بر آن غالب نمیشود؛ من چه میگویم عشق مادری حتی بیماری و بستر درد و مرگ را نیز شکست میدهد. این همان عشقی است که تا مادر نباشیم؛ معنی آن را نخواهیم دانست.
با آنکه همسر مردی مذهبی بود ولی ازعجایب است که نه اهل گریه و ماتم سرایی بود و نه از گرد غم بر دلها رضایتمند، وشاید هم، راز پروازش در آخرین پنجشنبه ی سال هم همین بود که دیگران را نیز بجای گریاندن و زانوی ماتم در بغل گرفتن، به خاطر بهترین علاقه اش یعنی نوروز و فصل گل و بلبل، وادار کند که به احترام بهار و سال نو، از غصه و غم بپرهیزند. مگر غیر از این بود که اعتقاد اجداد زردشتی مان نیز بر آن بوده که برای از دست رفته گانمان نباید بیش از سه روز سوگواری نمود و باید با انجام مراسم «دست شستن» از اموات، اجازه دهیم روح آنان با آرامشی کامل به سوی اجدادمان پرگشایند؟ پس اگرکه واقعاً دل به یاد آنها داریم باید ذکر خیر آنان کنیم و بس. امـّا چه کنم که بس دلم تنگ است؟ از همه بدتر دوری از شهر و دیار و غم غربت هم در این روزهای دید و بازدید نوروز بر این دلتنگی ها بیشتر دامن میزند و هرچه تلاش میکنم که شما را نیز اندوهیگین نکنم، نمیشود که نمیشود.
با این اعتقاد که روح او درکنار روح پدر، همیشه و همه وقت همراهم بوده و یار و یاورم و اگر اکنون دراین مکان و زمان هستم، هرگز و هرگز بدون نظر لطف آنها میسر نبود و نمیشد و ای بسا که با آنهمه چرخش و لحظات سختی که نقطه ی امیدم به یک تار بند بوده، اکنون «نیست» می بودم و این تقدیر خداوند و نظر لطف آنهاست که بودن اکنونم را تضمین کرده است؛ تلاش میکنم که انرژی مثبتی که او دوست میداشت را با ذکر خاطراتی از او به شما نیز منتقل کنم.
*** مادرم که او را «ننه» خطاب میکردیم در خانواده ای بیسواد بزرگ شده بود و خودش نیز سوادی آنچنانی نداشت و با اینهمه دیدنی بود که هر از گاهی یک کتابی را بدست گرفته و همچون کودکی که شعری را از بر است؛ انگشت بر خطوط چاپ شده ی کتاب میچرخاند و میخواند و دیدنی تر آنزمانی بود که از راه میرسیدیم و او را در حالیکه کتاب را وارونه دردست گرفته بود به روخوانی میدیدیم.
*** گاهی حس لجبازی افراد پیر به سراغش میامد و هرچه ما میگفتیم، او باید برعکس آن را میگفت و همین سبب میشد کسانی مثل من از سر غرور جوانی و ناپخته گی عصبانی میشدیم و یکبار که حسابی کفرم را در آورده بود با لحنی خشم آلود گفتم:« ببینید که چطور آمپر آدم رو میچسبونه؟» در این زمان بود که دیدم رنگ از رویش پرید و رو به خواهرم گفت:«ببین که این پسره چقدر بی حیا شده که به مادرش میگه«آنتن» او رو میچسبونم!؟؟» حالا کار ما شد بود قسم و آیه که بخدا !!! ننه گفتم آمپر و او هم با همان لجبازی معروفش میگفت: بسه بسه !!! دَلــَم کنی(گولم بزنی) بهتر از اونه که خـَـــَرم کنی !!!
*** یکی از رفتارهای همیشگی اش که برای همه آشنا بود این بود که گاهی ساعتها با گذاشتن یک چوب کبریت لای دندانهایش به نوعی از آن به عنوان خلال دندان استفاده میکرد و همزمان شعری را زمزمه میکرد و ما همگی فکر میکردیم که این شعری که دائم زمزمه میکند دارای پیامی غم انگیز است که او آنچنان با نغمه و نوایی سوزناک زیر لب زمزمه میکند. یک بار یک دنده خواهان آن شدیم که آن شعر را بلند بلند بگوید و ما بنویسیم. بماند که خودش با مرور بر معنی شعر، چیزی حدود 10 دقیقه از خنده لیسه(ریسه) رفته بود و نمیتوانست آن را واضح بیان کند. ولی وقتی هم که کامل برایمان خواند این ما بودیم که به این شعر جانسوز میخندیدیم . این دو بیت عامیانه چیزی نبود جز« دلی دلی زمونه / الای(الهی) یه پیر زن نمونه / مگه پیر زن چه کرده؟ / چوغ(چوب) «ک.و.ن.ی» گربه کرده»!!!
*** این اواخر هرچند واقعاً بینایی چشم و شنوایی گوشش کم شده بود؛ ولی هر ازگاهی هم چنان خودش را به کــَری مصلحت آمیز میزد تا بتواند غیبت کردن های عروس و دخترش را بهتر بشنود که بیا و ببین!!!! بقول خودش اگه نون گندم نخورده است، دست مردم که دیده است؛ او خود را خیلی دنیا دیده تر از این حرفها میدانست و هرگاه هم که از شنیدن خبری حسابی متعجب میشد میگفت:« ننه !!! با ای دوتا چشمی کوچولیمون چه چیزهایی که ندیدیم!!» اطرافیان هم برای اینکه از هوشیار و شنود کردن او با خبر شوند، شروع میکردند او را صدا زدن و از طرف دیگر او نیز زرنگ تر از این حرفها بود و جوابی نمیداد به این معنی که نمیشنوم. این حربه ی او کارساز بود تا اینکه من هربار که میخواستم شنوایی او را بسنجم و چند بار صدایش میکردم و جواب نمیداد میگفتم:« بچه ها!!! این پولها مال کیه؟» اونوقت بود که با سرعت برق و باد میگفت:« کو؟ لابد دوباره از توی جیب من افتاده!!!»
*** یکبار وسط روز به سراغش رفتم تا به او سری بزنم و چون عادت همه روزه ی تمام پسرها و دخترهایش بود که هر روز عصر سراغی از او بگیرند و به این واسطه از اخبار یکدیگر نیز با خبر شویم، آنموقع روز انتظار هیچ یک از بچه هایش را نداشت. من چون کلید به همراه نداشتم زنگ درب خانه را زدم و او پس از اینکه آیفون را برداشت؛ دو سه باری کیه کیه؟ گفت و سپس گوشی آیفون درب خانه را گذاشت و رفت و دیگه جواب زنگ زدنهای مرا نداد. راستش من سخت نگران شده بودم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد و به ناچار دست به دیوار شدم و ازبالای دیوار به داخل خانه پریدم و در نهایت تعجب دیدم که سرسلامت روی تختش نشسته و داره هرهر به من میخنده!!! وقتی ازش پرسیدم که «چرا درب را بازنکردی؟» همینطور که از خنده ریسه رفته بود گفت:« مَ صدات رو نشناختم و گفتم هرکی میخاد باشه؟ آخه اگه یکی از بچه هاست که همه شون کلید دارند و اگر هم غریبه است که لابد یه گدا گبوره!!!»
*** ازآنجا که برادر و عروس برادر و خواهر بزرگترش هرسه در ایام محرم مرده بودند؛ هر عاشورا به عاشورا یه جورایی ترسی ناخود آگاه او را فرا میگرفت که نکند زمان پرواز او نیز رسیده باشد؟ بهمین خاطر کارمان شده بود همگی گرد او جمع شویم و او را تسلی دهیم و با اینحال با لحنی سوزناک میگفت:« ننه !! برادرم روزی عاشورا رفت. خواهرم روزی تیغ رفت. عروس برادرم....» دیدنی بود که همینکه اذان ظهر عاشورا را میگفتند و حسابی مطمئن میشد که خطر از سرش دور شده؛ گـُل از گلش میشکفت و رو میکرد به ما که:«وخسید(برخیزید) یه قابلمه بردارید و برید از یه جا ناهاری نذری بیارید که شیکم گشنه دین و ایمون نیمیشناسه.»
*** آنچنان اهل روضه و منبر نبود و من هم «چنانکه افتد و دانید» بخاطر امورات جوانی و ارتباطات جوانانه سخت به خانه ی خالی احتیاج داشتم؛ یه بار با این تصوّر که از همه جا بیخبر است، تلاشی کردم که شاید بتونم دست به سرش کنم وبهش گفتم:«آخه تو چه جور مسلمونی هستی؟ وخی یه مسجدی، روضه ای، جایی برو» اون هم نگذاشت و نه برداشت و آماردقیقم رو به خودم تحویل داد که:«بسه !!! همینکه یه پتوهام و دو تا بشقابهام و قاشق هام و .... را برده ای و توی باغ واسه ی گرفتن عزا مرگت قایم کرده ای بسه! دیگه خونه ام رو نیمیذارم الوات خونه کنی!!!»
*** همانطور که میدانید تلفظ بعضی اسمها برای آمریکاییها مشکل است و روی همین اساس دانا زن برادرم عبدالله همیشه او را Abe صدا میزد. اولین باری که «ننه» او را ملاقات کرده بود؛ سخت از دستش عصبانی بود. وقتی علـّت را از او پرسیدیم در حالیکه ملاحظه ی حضور دانا را نمیکرد آهی کشید و گفت:« ننه!!! چه گویم؟ اگر گویم زبان سوزد/ گر نگویم مغز استخوان سوزد» من با شنیدن این شعر و ضرب المثل حدس زدم که حتماً یک دعوا و مرافعه ای بین آن دو رخ داده که اینجور میسوزد و مینالد. اصرار کردم که موضوع را برایمان بگوید و گفت:«خوره بگیرند این آمریکاییها با این اسماشون !! آخه بچه من چه عیبی داره که او رو «عیب» صدا میزنه!!!»
*** در سالهای دور و دراز گذشته در شهر نجف آباد هرگاه زنی را میخواستند دیوانه خطاب کنند او را «عمه مموم» مینامیدند؛ چرا که در آن دوران زنی سبک(شیرین) عقل زندگی میکرده که بخاطر نیم زبانی بودنش عبارت « من نون میخواهم» را «مَ مموم» تلفظ میکرده است. یکبار وقتی «ننه» داشته از حمام برمیگشته از بد شانسی اش زن دیگر پدرم(هووی ننه) سر راهش سبز میشه و یک متلک آبداری توی کار مادر میذاره و میگه: «عافیت باشه شما رو زحموم» ننه هم حس لطیف شاعرانه و هووگی اش گـُل میکنه و نه میذاره و نه برمیداره و میگه: «مرحمت شما کم نشه، عمه مموم»
******* و........... آرزو میکنم سایه پر محبت پدر و مادر همگی شما همیشه بر سرتان مستدام باد.
۵ نظر:
خدا مادرتان را رحمت کند و روحشون را شاد شاد شاد
سال نو هم بر شما و خانوداه اتان مبارک باشه و به امید سالی پر از برکت و شادی و سلامتی برای همه انسانها
نویسنده ی وبلاگ وزین نگاهی نو
ضمن عرض سلام و تبریک فرارسیدن نوروز و عید باستانی خدمت شما و خانواده ی محترمتان؛ بدینوسیله از ابراز همدردی شما کمال تشکر خود را ابراز میدارم.
پیروز و موفق باشید. ارادتمند حمید بدرود
Rooheshoon shaad. Che labmhand mehraboo va zibaie
labkhand
فرهود عزیز سلام و درود
ممنونم از محبت و حضورتان.
پیروز باشید....ارادتمند حمید
ارسال یک نظر