امـّا تا بنویسم و سخن را به اینجا برسانم دوشنبه را به شب رسانده ام و جایتان خالی برنج و کباب دستپخت عبدالله را زده ایم توی رگ و با رسیدن دانا و سلیمان، آخرین گوشت اهدایی پدردانا را در فریزر جاسازی کردیم؛ چراکه پیرمرد تقریباً بازنشسته شده و گاوپروری را تعطیل کرده و دیگران باید کار تأمین رایج ترین گوشت مصرفی آمریکایی ها(گوشت گاو و گوساله) را به انجام برسانند. سلیمان هم پیش بینی پدرش را مبنی بر ماندن و خوردن کباب به نتیجه نرساند و زود رفت تا به دوست دختر خود ملحق شود که ظاهراً قصد ازدواجشان حتمی است و بقول معروف «اگر برای ما آب ندارد؛ برای سلیمان که نان دارد» هرچه باشد باید «علف به دهن بزی شیرین بیاد» مخصوصاً که دخترک، پدری پولدار و خانه ای مستقل دارد و خوشبختانه که آنها همدیگر را دوست دارند.
ولی هنوز برای ما و مخصوصاً زهرا این موضوع حل نشده است که چطور میپذیرند پسر یا دخترشان در طول چندسال با چندین کس دوستی کرده و سرانجام جدا بشوند؟ البته بیشترشان پس از یافتن زوج مناسب خود و توافق وازدواج، تا آخر عمر در کنار هم باقی میمانند؛ ولی چطور میپذیرند که پسری و معمولاً دختری(یا بهتر بگویم زنی و یا بقول «ننه» نودری=نه دری)نه تنها «دختری» نداشته باشد بلکه بعضی هاشون چندتا بچه هم داشته باشند و سپس ازدواج کنند. به چشم خود دیدم دختری!!؟؟ را که 3گروه بچه از سه ازوداج پیاپی خود(البته اگر فقط سه ازدواج بوده!!؟؟)داشت و حالا هم برای خودش و یا پیش خانواده اش زندگی میکند و احتمالاً «یاخر یاخر» میکند تا ...
از آنجا که دانا به فکر ما بوده و چندین فیلم ایرانی سفارش داده بود و تاریخ مدت کرایه ی آنها سرآمده بود و باید پس میفرستاد؛ نشستیم به تماشای فیلم«ارتفاع پست» Low Wight اثر بسیار زیبای حاتمی کیا. البته چون میتوانستیم فیلم را با زیر نویس انگلیسی ببینیم جمال و دانا هم همراهمان شدند. پس از فیلم گپی طولانی با دانا درباره ی جراحیهای پدر و مادرش زدیم و هرچند که همگی رفتیم بخوابیم؛ دردی که از صبح توی شانه و کتفم افتاده بود اجازه خوابیدن را ازم گرفت و من هم با بالا انداختن چند قرص بروفن، بیدار نشستم به نوشتن ادامه ی خاطرات. از آنجا که امروز دقیقاً 18 روز(پس از پنجشنبه 22فوریه2007) است که از ورودمان میگذرد و ریز بسیاری از خاطرات روزهای اولمان فراموشم شده است؛ سعی میکنم اصلی ترین دیده ها و شنیده هایم را به یاد آورده و بنویسم.
پرواز به آمریکا: هروقت یادم میآد که ما با چه دل و جرئتی سوار هواپیما شدیم و حرکت کردیم، جداً سرتا پای وجوردم را ترس دوباره فرا میگیرد. تصوّر کنید کسی که چندین ماه داخل ایران نگران چنین روز و لحظه ای بوده و حتی از نحوه ی توالت رفتن داخل هواپیما نگران بوده؛ حالا باید رهسپار شود و آنهم با هزاران نگرانی و استرس جوراجور. ازجمله مشکل زبان، مشکل ایرانی بودن و برچسب تروریست بودن، مشکل ویزا وحتی پیشینه ی ترس هزاران پیشامدهای دیگر. منجمله کسی میگفت شخصی پروازش روز 12م بود و بخاطر قضیه ی 11سپتامبر و دزدی هواپیماها و حملات تروریستی به نیویورک، سفرش لغو شد و تا چندیدن ماه به مشکل برخورد کرد و همین چند روزپیش هم با سقوط یکی از هواپیماهای امارات، تمام پروازها لغو شده بود. امـّا آنچه که بیشتر از همه نگرانمان کرده بود اطلاعات عجیب و غریب و غلطی که افراد به ما داده بودند و از جمله یکی از اقوام در ایران گفت: آنقدر ترافیک هوایی به آمریکا زیاد است و بخاطر موارد امنیتی پروازها کم است که تا چندین ماه باید توی نوبت باشیم و...!!؟؟
بهرحال لحظه ی حرکت به فرودگاه رسید و با دربست کردن دو تاکسی، وسایلمان را بارکردیم و بماند که راننده های پاکستانی تاکسی، از راه، حضور دو زن را با هیزگی جواب میدادند. با همه ی فشارهای روحی و روانی از لحظه ی ورود به سالن پرواز دبی، خداوند درهای رحمت خود را باز کرد و علاوه براینکه یک به یک کارهایمان سری میشد؛ به عکس همیشه ی عمر، اعصاب من کاملاً آرام بود. برخلاف انتظار ما، فروغ هم توانست که همراهمان تا توی سالن انتظار فرودگاه وارد شود وجالب که همگی شده بودیم گوش، تا حرفهای ماموران گمرک فرودگاه را بفهمیم و درجایی که نه من و نه زهرا، هیچکداممان جمله ی سوال مامور را که میپرسید: لب تاپ یا وسیله ای الکترونیکی داخل چمدانهایمان داریم یا نه؟ نفهمیدیم و درمقابل فاطمه با همان اطمینان به نفس همیشگی بهمن ماهی اش، روبه ماکرد و گفت«میپرسد:تلویزیون دارید؟» و با همان شیرین زبانی هشت و نیم سالگی خود رو به مامور کرد و گفت:«Noنداریم». اینجا بود که من و زهرا از خنده مـُردیم که بیا و ببین که چه طور دخترمان کلاس بالاست و زبان هم بلد است و انگار این بار هزارم اوست که پرواز نیویورک را سوار میشود!!؟
با تحویل ساکها و پس از گپی دوباره با«ننه فروغ و بابا امیر»{این اسمی بود که ما بخاطر مهمان نوازی و مهربانی های این زوج جوان در مدت پنج هفته ی حضورمان در دبی، روی آنها گذاشته بودیم}، ساکت نشسته بودیم که نویدخانم هم ضمن آوردن یک کادویی اعلا(گردن بند عقیق یمنی) برای زهرا، به جمع ما پیوست. البته آنچنان وقت زیادی تا سوارشدن به هواپیما نبود و همگی با هم خداحافظی کردیم و هنوز صحنه ی دست دادن با امیر و خداحافظی با فروغ را که با آن همه شرّ و شورش مثل دختری مظلوم 8 یا 9 ساله ای شده بود ومرا بیخبر از خداحافظی با او«حمید» صدا زد و دستش را دراز کرده بود؛ یادم نمیرود. بهرحال راهروهای فرودگاه را با همه ی سنگینی قدمهایمان که تقریباً روی زمین کشیده میشد پیمودیم و سرانجام برروی صندلی هایمان قرار گرفتیم. بماند که هرکداممان یک وسیله ای را بدست گرفته بودیم از جمله: 2 تاساز سه تار و ویلن، کیف دستی مدارک، 10 کیلو گز، کیف دستی زهرا و...
هرچند پروازمان ساعت 2 صبح بود؛ تا ساعت 4 الاف بودیم و بعدا باخبر شدیم که یکی از مسافران مریض بوده و تا آمدند چمدانهای او را از داخل هواپیما پیاده کنند و از ترافیک هوایی فرودگاه دبی رها شویم 2 ساعتی طول کشید. از شانس، ردیف 4 نفره ی وسط هواپیما نصیبمان شده بود و بجز ما، خانمی انگلیسی زبان نیز حضور داشت و گاهی به اجبار فاطمه را در مورد بازی کامپیوتری تلویزیون کوچک جلوی هرکس، راهنمایی میکرد. هرچند که او چنان اعتماد به نفسی از خود نشان میداد که باعث روحیه ی ما بود و در دل، آرزو میکردم که ای کاش دل من هم به آسودگی او بود و هزاران غم و نگرانی در آن وجود نداشت. ولی آنچه که خواسته و ناخواسته حاکم بود، محکومیت من بود تا یکی از عجیب ترین شبهای زندگی ام را پشت سر بگذارم و آنچه که اصلاً به سراغم نمیآمد خواب بود. برعکس آنچنان کلافه بودم که دست به دامان خدمه ی هواپیما شدم و مقداری نوشیدنی خواستم و باز فایده نداشت و بدتر از همه حسّاسیتی بود که بینی ام نسبت به بوی پارچه ی «چشم بند» خواب نشان داد و ناگهان علایم سرماخوردگی و سوزش مخاط بینی ام کلافه ام کرد و هیچ ترفندی کارساز نبود؛ حتی اسپری که از خدمه گرفتم ودر بینی هایم پاشیدم.
هرچند پروازمان در شب بود؛ منظره ی آسمان شب را میتوانستم از طریق دوربینهای مدار بسته ی هواپیما در مینی تلویزیون جلوی رویم ببینم. گذر لحظه به لحظه ی هواپیما، از روی شهرهای ایران مثل شیراز، اصفهان، تبریز و کشورهایی مثل ترکیه و ...ازطریق نقشه ای که در تصویر بود؛ تازه فرصتی را برایم فراهم کرده بود تا درآن تاریکی و سکوت شب، برای غریبی خود اشکی بریزم و یادی بکنم از اشکها و بغض های خارسو، برسوره، راضیه، احترام، فتح الله، وجیهه، مجید یمینی، کورش، نرگس، خانم انتظاری، حج اکرم، آقامرتضی، حبیب و...
امـّا به جز من، فاطمه هم که ذوق پرواز و بازی حسابی هیجان زده اش کرده بود، برای یکی دو ساعت بیدار بود و او هم سپس پیوست به زهرا که الحمدالله !!!اصلاً نمیتواند راحت باشد و هنوز هواپیما از زمین بلند نشده، چنان خوابش برد که در تمام طول مدّت پرواز،آن هم فقط از ترس غـُرولند من، دو یا سه بار، آن هم برای خوردن غذا و ساندویچ بیدار شد والبته به هیچوجه هم حسادت مرا برنیانگیخت!!؟ هرچند کمی جا بین صندلیها، درازی بدقواره ی پاها ، علایم سرماخوردگی، استرس و دلنگرانی های فردا و فرداها حسابی کلافه ام کرده بود ولی باز مانع نمیشد که این شازده خانمهای کمرباریک خدمه ی یکی از یکی خوشگلتر را حسابی سیل(تماشا) نکنم و لااقل یک جوری پرواز 15 ساعته ی دبی تا نیویورک را تحمل پذیرتر کنم.
ولی هنوز برای ما و مخصوصاً زهرا این موضوع حل نشده است که چطور میپذیرند پسر یا دخترشان در طول چندسال با چندین کس دوستی کرده و سرانجام جدا بشوند؟ البته بیشترشان پس از یافتن زوج مناسب خود و توافق وازدواج، تا آخر عمر در کنار هم باقی میمانند؛ ولی چطور میپذیرند که پسری و معمولاً دختری(یا بهتر بگویم زنی و یا بقول «ننه» نودری=نه دری)نه تنها «دختری» نداشته باشد بلکه بعضی هاشون چندتا بچه هم داشته باشند و سپس ازدواج کنند. به چشم خود دیدم دختری!!؟؟ را که 3گروه بچه از سه ازوداج پیاپی خود(البته اگر فقط سه ازدواج بوده!!؟؟)داشت و حالا هم برای خودش و یا پیش خانواده اش زندگی میکند و احتمالاً «یاخر یاخر» میکند تا ...
از آنجا که دانا به فکر ما بوده و چندین فیلم ایرانی سفارش داده بود و تاریخ مدت کرایه ی آنها سرآمده بود و باید پس میفرستاد؛ نشستیم به تماشای فیلم«ارتفاع پست» Low Wight اثر بسیار زیبای حاتمی کیا. البته چون میتوانستیم فیلم را با زیر نویس انگلیسی ببینیم جمال و دانا هم همراهمان شدند. پس از فیلم گپی طولانی با دانا درباره ی جراحیهای پدر و مادرش زدیم و هرچند که همگی رفتیم بخوابیم؛ دردی که از صبح توی شانه و کتفم افتاده بود اجازه خوابیدن را ازم گرفت و من هم با بالا انداختن چند قرص بروفن، بیدار نشستم به نوشتن ادامه ی خاطرات. از آنجا که امروز دقیقاً 18 روز(پس از پنجشنبه 22فوریه2007) است که از ورودمان میگذرد و ریز بسیاری از خاطرات روزهای اولمان فراموشم شده است؛ سعی میکنم اصلی ترین دیده ها و شنیده هایم را به یاد آورده و بنویسم.
پرواز به آمریکا: هروقت یادم میآد که ما با چه دل و جرئتی سوار هواپیما شدیم و حرکت کردیم، جداً سرتا پای وجوردم را ترس دوباره فرا میگیرد. تصوّر کنید کسی که چندین ماه داخل ایران نگران چنین روز و لحظه ای بوده و حتی از نحوه ی توالت رفتن داخل هواپیما نگران بوده؛ حالا باید رهسپار شود و آنهم با هزاران نگرانی و استرس جوراجور. ازجمله مشکل زبان، مشکل ایرانی بودن و برچسب تروریست بودن، مشکل ویزا وحتی پیشینه ی ترس هزاران پیشامدهای دیگر. منجمله کسی میگفت شخصی پروازش روز 12م بود و بخاطر قضیه ی 11سپتامبر و دزدی هواپیماها و حملات تروریستی به نیویورک، سفرش لغو شد و تا چندیدن ماه به مشکل برخورد کرد و همین چند روزپیش هم با سقوط یکی از هواپیماهای امارات، تمام پروازها لغو شده بود. امـّا آنچه که بیشتر از همه نگرانمان کرده بود اطلاعات عجیب و غریب و غلطی که افراد به ما داده بودند و از جمله یکی از اقوام در ایران گفت: آنقدر ترافیک هوایی به آمریکا زیاد است و بخاطر موارد امنیتی پروازها کم است که تا چندین ماه باید توی نوبت باشیم و...!!؟؟
بهرحال لحظه ی حرکت به فرودگاه رسید و با دربست کردن دو تاکسی، وسایلمان را بارکردیم و بماند که راننده های پاکستانی تاکسی، از راه، حضور دو زن را با هیزگی جواب میدادند. با همه ی فشارهای روحی و روانی از لحظه ی ورود به سالن پرواز دبی، خداوند درهای رحمت خود را باز کرد و علاوه براینکه یک به یک کارهایمان سری میشد؛ به عکس همیشه ی عمر، اعصاب من کاملاً آرام بود. برخلاف انتظار ما، فروغ هم توانست که همراهمان تا توی سالن انتظار فرودگاه وارد شود وجالب که همگی شده بودیم گوش، تا حرفهای ماموران گمرک فرودگاه را بفهمیم و درجایی که نه من و نه زهرا، هیچکداممان جمله ی سوال مامور را که میپرسید: لب تاپ یا وسیله ای الکترونیکی داخل چمدانهایمان داریم یا نه؟ نفهمیدیم و درمقابل فاطمه با همان اطمینان به نفس همیشگی بهمن ماهی اش، روبه ماکرد و گفت«میپرسد:تلویزیون دارید؟» و با همان شیرین زبانی هشت و نیم سالگی خود رو به مامور کرد و گفت:«Noنداریم». اینجا بود که من و زهرا از خنده مـُردیم که بیا و ببین که چه طور دخترمان کلاس بالاست و زبان هم بلد است و انگار این بار هزارم اوست که پرواز نیویورک را سوار میشود!!؟
با تحویل ساکها و پس از گپی دوباره با«ننه فروغ و بابا امیر»{این اسمی بود که ما بخاطر مهمان نوازی و مهربانی های این زوج جوان در مدت پنج هفته ی حضورمان در دبی، روی آنها گذاشته بودیم}، ساکت نشسته بودیم که نویدخانم هم ضمن آوردن یک کادویی اعلا(گردن بند عقیق یمنی) برای زهرا، به جمع ما پیوست. البته آنچنان وقت زیادی تا سوارشدن به هواپیما نبود و همگی با هم خداحافظی کردیم و هنوز صحنه ی دست دادن با امیر و خداحافظی با فروغ را که با آن همه شرّ و شورش مثل دختری مظلوم 8 یا 9 ساله ای شده بود ومرا بیخبر از خداحافظی با او«حمید» صدا زد و دستش را دراز کرده بود؛ یادم نمیرود. بهرحال راهروهای فرودگاه را با همه ی سنگینی قدمهایمان که تقریباً روی زمین کشیده میشد پیمودیم و سرانجام برروی صندلی هایمان قرار گرفتیم. بماند که هرکداممان یک وسیله ای را بدست گرفته بودیم از جمله: 2 تاساز سه تار و ویلن، کیف دستی مدارک، 10 کیلو گز، کیف دستی زهرا و...
هرچند پروازمان ساعت 2 صبح بود؛ تا ساعت 4 الاف بودیم و بعدا باخبر شدیم که یکی از مسافران مریض بوده و تا آمدند چمدانهای او را از داخل هواپیما پیاده کنند و از ترافیک هوایی فرودگاه دبی رها شویم 2 ساعتی طول کشید. از شانس، ردیف 4 نفره ی وسط هواپیما نصیبمان شده بود و بجز ما، خانمی انگلیسی زبان نیز حضور داشت و گاهی به اجبار فاطمه را در مورد بازی کامپیوتری تلویزیون کوچک جلوی هرکس، راهنمایی میکرد. هرچند که او چنان اعتماد به نفسی از خود نشان میداد که باعث روحیه ی ما بود و در دل، آرزو میکردم که ای کاش دل من هم به آسودگی او بود و هزاران غم و نگرانی در آن وجود نداشت. ولی آنچه که خواسته و ناخواسته حاکم بود، محکومیت من بود تا یکی از عجیب ترین شبهای زندگی ام را پشت سر بگذارم و آنچه که اصلاً به سراغم نمیآمد خواب بود. برعکس آنچنان کلافه بودم که دست به دامان خدمه ی هواپیما شدم و مقداری نوشیدنی خواستم و باز فایده نداشت و بدتر از همه حسّاسیتی بود که بینی ام نسبت به بوی پارچه ی «چشم بند» خواب نشان داد و ناگهان علایم سرماخوردگی و سوزش مخاط بینی ام کلافه ام کرد و هیچ ترفندی کارساز نبود؛ حتی اسپری که از خدمه گرفتم ودر بینی هایم پاشیدم.
هرچند پروازمان در شب بود؛ منظره ی آسمان شب را میتوانستم از طریق دوربینهای مدار بسته ی هواپیما در مینی تلویزیون جلوی رویم ببینم. گذر لحظه به لحظه ی هواپیما، از روی شهرهای ایران مثل شیراز، اصفهان، تبریز و کشورهایی مثل ترکیه و ...ازطریق نقشه ای که در تصویر بود؛ تازه فرصتی را برایم فراهم کرده بود تا درآن تاریکی و سکوت شب، برای غریبی خود اشکی بریزم و یادی بکنم از اشکها و بغض های خارسو، برسوره، راضیه، احترام، فتح الله، وجیهه، مجید یمینی، کورش، نرگس، خانم انتظاری، حج اکرم، آقامرتضی، حبیب و...
امـّا به جز من، فاطمه هم که ذوق پرواز و بازی حسابی هیجان زده اش کرده بود، برای یکی دو ساعت بیدار بود و او هم سپس پیوست به زهرا که الحمدالله !!!اصلاً نمیتواند راحت باشد و هنوز هواپیما از زمین بلند نشده، چنان خوابش برد که در تمام طول مدّت پرواز،آن هم فقط از ترس غـُرولند من، دو یا سه بار، آن هم برای خوردن غذا و ساندویچ بیدار شد والبته به هیچوجه هم حسادت مرا برنیانگیخت!!؟ هرچند کمی جا بین صندلیها، درازی بدقواره ی پاها ، علایم سرماخوردگی، استرس و دلنگرانی های فردا و فرداها حسابی کلافه ام کرده بود ولی باز مانع نمیشد که این شازده خانمهای کمرباریک خدمه ی یکی از یکی خوشگلتر را حسابی سیل(تماشا) نکنم و لااقل یک جوری پرواز 15 ساعته ی دبی تا نیویورک را تحمل پذیرتر کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر