توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-7

بیشتر ساعات شب را به گپ و گفتگو سر کردیم و بماند که عبدالله با هر اشاره و شنیدن کلمه ای، چیزی حدود 30 یا 40 سال به زمانهای گذشته برمیگشت و در این بین که خاطراتی از خانواده و یا دیگران نقل میکرد؛ محال بود از هر چند کلمه اش یکبار ذکری از اسم«آقا» (مرحوم پدرمان) نیاورد و حتی صدایش نلرزد و اگرهم که میسر میشد؛ اشکی هم نریزد. من در تعجبم که این چه عشقی است که او به آقا دارد؟ درحالیکه آنچنان هم مورد لطف و مهربانی های او قرار نگرفته؟ واگر هم سالهای دوری وغربت او را چنین رقیق القلب کرده، چرا نسبت به «ننه»(مادرمرحوممان) اینطور دلبسته نیست؟ بهرحال روحیه ی ما هم آنچنان جا نبود که بتوانیم دل تسلای او باشیم و به محض تعارف جمال، همگی راهی زیر زمین شدیم تا در کنار لذت بردن از سوختن چوب و آتش شومینه، گپ و گفتگویی بیشتر با او داشته باشیم. گفتنی است که اتاق خواب ما متعلق به سلیمان است که این روزها بیشتر ترجیح میدهد در خانه ای که پدر دوست دخترش برایشان تهیّه دیده است؛ به سر ببرد . اتاق فاطمه هم همان اتاقی است که بارها با Web Cam از توی ایران دیده بودیم و دراصل اتاق مطالعه و استراحت عبدالله است.

در مقابل، جمال برای خودش در طبقه ی پایین، یک تخت و پادشاهی تدارک دیده است که بیا و ببین. هرچند در گذر زمان این طبقه بیشتر به انباری تبدیل شده بود تا محل آماده ی سکونتی برای یک خانواری مستقل، ولی جمال به سلیقه ی خودش از همان ریخته و پاشیدگی و شلوغی فضا، استفاده ی بهینه می برد و همین اجاق هیزم سوز برای او از همه چیز بیشتر می ارزید. گفتنی است که دربین صحبتهای دوطرفه مان متوجه شدم که عبدالله او را از سیگار کشیدن و یا نوشیدن منع کرده است و ... من او را اطمینان دادم که هدف پدرش احترام به من و نگرانی از موارد بعدی درباره ی آینده ی من بوده است و بس.

در اثنای شب نشینی از تماس تلفنی آقای محمـّد «ک» با خبر شدیم که زن برادرش - مهری ازاقوام نزدیکمان - از ایران با او تماسی داشته و چگونه آمدن و واقعیت داشتن آمریکا رفتن ما را تحقیق میکرده و... در ضمن مصطفی(دیگر برادرم از تکزاس) نیز زنگ زد و با هم کلی گپ زدیم و خندیدیم و به شوخی تهدیدش کردم که «آماده باش» باشد برای تماسهای تلفنی شکایت آمیز از ایران. چرا که فکر میکنند؛ آمدن ما به دست و خواست آنها بوده و بس. برای او نقل کردم که بیشتر آنان براین باورند که اگر شماها بخواهید، به راحتی میتوانید هرکسی را به آمریکا بیاورید. و حتی یکی از آنها آنچنان از عالم ویزا و مشکلات سر راه بی خبر بود که به ما گفت: اگه شما برید دبی و عبدالله بیاد اونجا، میتونه شما را به آمریکا ببره !!!

هنوز بدنم خسته بود و سرماخوردگی ام نیز به اوج خود رسیده بود، لذا با خوردن دارو، زودتر از معمول راهی بستر شدم. ولی درعوض صبح خیلی زود بیدار شدم و هرچه غلت زدم، هجوم انواع افکار بد و خوب، ترسهای مثبت و منفی اجازه ی خوابیدن دوباره را نمیداد و چاره ای نبود جز خروج از بستر که زهرا هم بیدارشد و همراهم شد. نگو که عبدالله هم با تلفن بدموقع راضیه(خواهر کوچکم) بیدار شده بود و به همراه دانا مشغول درست کردن چایی بود. او اظهار تعجب میکرد که دانا هیچوقت آن موقع صبح بیدار نمیشود و ظاهراً نگران پذیرایی از ما بوده است. در فرصتی که صبحانه آماده شود؛ درحالیکه چشم دوخته بودم به برف سنگینی که تمام دیشب باریده بود و همه جا را سفید کرده بود؛ دست به تلفن شدم تا به ترتیب به خانواده و آشنایان زنگ بزنم وهرچند با همه ی آنها با این بهانه که عازم دبی برای کار و فعالیت موسیقی هستم؛ خداحافظی کرده بودم، بوسیله ی تلفن نحوه ی آمدن و بلاتکلیف بودن و عذرخواهی از اعلام نکردن و خداحافظی نکردن درست و حسابی را برایشان توضیح دهم. البته هرکدام هم به زعم فکر و تصورشان برخورد میکردند و حداقل به ظاهر هم اگر بود تایید و تصدیق میکردند و سخنها میگفتند. از جمله:

«ر: وقتی دبی بودی گفته بودی که از تصمیمت برای موندن توی دبی یا برگشتن خبرم میکنی. پس چرا خبر ندادی؟ حالامیخوای چیکار کنی؟ راحت رسیدی؟... ب: خوب کاری کردی، دبی جای خوبی برای زندگی نبود و... ا: چه بیخبر و یکدفعه رفتی؟ ما تازه بهت عادت کرده بودیم. حالا ببین واسه ی ما چیکار میتونی بکنی؟... ش: خوب توش کردی و رفتی ! یه زن آمریکایی هم واسه ی من بفرست تا من هم بیام... و: بی انصاف یکدفعه کجا رفتی؟ و و و و » البته خودمان احتمال بسیار میدادیم که رفتن ناگهانی ما، آنهم به سرزمینی که برای اغلب ایرانیان رویایی دست نیافتنی است؛ باید مثل بمب خبرساز شده باشد. بعدها «و» توضیح داد که اگر کسی هم اعتراضی داشته باشد؟ ناشی از آن است که چرا بعضی غریبه ها خبر داشتند، ولی اقوام نه؟ برایش توضیح دادم که اولاً: من به عنوان یک آدم بزرگ شاید این حق را داشته باشم که نسبت به آینده ی خودم تصمیم بگیرم و تشیخص دهم به چه کسی باید بگویم یا نگویم. دوماً: از عدم موفقیت و نگرفتن ویزا و برگشت اجباری از دبی و بدتر از همه تمسخر کردن این و آن و برسرزبانها افتادن میترسیدم. سوماً: اگر برای هرکدام از نزدیکان میگفتم، دیگری بعداً اعتراض میداشت که چرا او را محرم ندانسته ام؟ برای همین همه ی خواهران وبرادران را یکسان برخورد کردیم. چهارماً: اگر هم غریبه ای خبر داشته بود به خاطر آن بود که ما از سراحتیاج و نیاز، و یا مشورت مجبور بودیم رازخود را به آنها بگوییم ومتاسفانه آنان سرنگهدار نبوده اند و شاید هم بخاطر طول کشیدن توقفمان در دبی، حدس زده اند که همه چیز بخوبی پیش رفته و خواسته اند در اعلام عمومی خبر آمریکا رفتن ما، پیش دستی کرده باشند.

با این همه اگر هم کسی باشد که بخواهد بیش از حدّ معقول ناراحت باشد، بهتر است حرص بخورد و ... همین الان هم که برای همه مسلـّم شده است توی آمریکا هستم؛ کنجکاو دانستن بیشتر درباره ی نحوه ی آمدنم، شغلم، چرا خانه و شهرم از عبدالله جداست و ... شک و تردیدها دارند و حرفم را باور نمیکنند؛ تصوّر کن آن زمان که توی ایران بودم چه بلایی را سرم میآوردند؟ تنها چیزی که ما انجام دادیم این بود که در پاسخ سوالها و کنجکاوی ها طفره رفتیم. هرچند واقعاً سخت بود و آنقدر به دلگرمی و کمک نیاز داشتیم که حد نداشت، ولی مجبور بودیم طاقت بیاوریم و به خاطر ترس از سختی های بین راه، سنگ انداختن ها، جاسوس خواندنم، کافر دانستنم، جیغ و داد راه انداختن سر زمین و باغ و طلبکاری و بدهکاریها، سکوت کنیم. نه راست را بگوییم و نه دروغ . از همه بدتر که همان موقع هم گروهی باورم نمیکردند و مرا لاف زن خطاب میکردند. هرچند که برای خودمان هم امری غیرممکن میمانست. پس چرا خودم را باید سرحرف میانداختم و هر روز هزاران سوال این و آن را جواب میگفتم و اعصابم را خورد این حرفها میکردم؟

لذا زندگی ام را بی سروصدا آتش زدم و به تاراج و حراج گذاشتم و 35 روز طاقت فرسا را درنهایت ناامیدی با آن کرایه های گران هتلها، به شب رساندم. هزاران اضطراب را به جان خریدیم از جمله: اگر با ویزای زهرا موافقت نشود، چه کنیم؟ اگر او بخواهد برگردد ایران، چه میشود؟ آن زمان که خودم بالای سر زن و بچه ام نباشم، چه ها نخواهند گفت؟ آن زمانی که هنوز دبی بودم، به گوشم رساندند که بعضی ها غرغرکرده اند که من اهل دبی رفتن و غربت نبودم و زنم از روی چشم و همچشمی دیگران مرا آواره کرده و ... اکنون چه خواهند گفت؟ بجای آنکه مرهمی باشند و بپرسند پولی، کمکی یا چیزی نیاز دارم، دائم توقع این و آن و سوغاتی دارند؟ و... آری هزاران بدبختی را به جان خریدیم و تا پایم کف آمریکا نرسید آرام نگرفتیم. پس بگذار آنانی که از سر پررویی شان توقع های عجیب و غریب دارند و عصبانی اند، در این عصبانیت بی منطق خود بسوزند که من آنقدر فکر توی سرم تاب میخورد که دیگر حوصله ی غصه خوردن برای آنان را ندارم.

۲ نظر:

همایون گفت...

از همه پستهای خاطرات این یکی رو بیشتر دوست داشتم!

موفق باشین. برای دخترتون آرزوی پیروزی میکنم، تلاش کنین که بمونین و بمونه. سختیهاش مال شماست، اما برای اون خیلی خیلی بهتر میشه. آینده ای که در ایران نمتونه داشته باشه رو اینجا میتونه تجربه کنه.

از دیار نجف آباد گفت...

همایون عزیز سلام و درود
خوشحالم که از دستوشته های این حقیر لذت بردید.
حرف شما دقیق و درست است و باید طاقت آورد که آینده ی فرزند تمامی امید زندگی و تلاش هر پدر و مادری است.
پیروز باشید و بدرود...ارادتمند حمید