آنقدر توی فرودگاه شیکاگو سرمان بند بود که اصلاً متوجه تفاوت 1 ساعته ی آنجا با نیویورک نبودیم؛ البته مهم آن بود که به این آخرین پروازمان هم به موقع رسیدیم و هرچند تمام راه را بیهوش خواب بودیم و از هول و هراس «چه میشود؟ و چه باید کرد؟» به درآمدیم؛ باز این من بودم که باید حواسم را جمع همه چیز میکردم و زهرا و فاطمه را از خواب بیدارمی کردم. سرانجام برای ساعت 10 شب و جزو آخرین مسافرانی بودیم که از هواپیما بیرون آمدیم و درنهایت هیجان عبدالله و بقیه را از دور میدیدم و صدای «سلامون علیکم» غلیظ من با لهجه ی نجببادی بود که در فضای خلوت سالن پـیـچـیـد. عبدالله و دانا را پس از حدود 10 ماه، جمال را پس از15 و ریحانه را پس از 28 سال، همراه با استقبالی فراموش نشدنی، میدیدم. هرگز صحنه ی آن شب و درآغوش کشیدن ها را فراموش نمیکنم که چقدر آرامش بخش بود؛ مخصوصاً پس از گذشت آن همه استرسها، چشم انتظاری ها، نگرانیها، دنبال دویدنها، تکمیل پرونده و مصاحبه و ... هرچند ذهن همگی ما خسته و خواب بود؛ باز کم و زیاد قصـّه را در یاد دارم. جز شاخه ای گل برای هرکداممان، فاطمه بود که از طرف همه و مخصوصاً ریحانه غرق کادوهای اهدایی شد و البته این بیانگر محبت آنها بود و همیشه قدردان آن هست و هستیم.
برعکس انتظارم که جمال زمانی که برای دیدار آمده بود؛ گنده ترین پسر نجف آباد بود؛ اکنون حسابی لاغر و بلند قد به چشم میآمد و برای خودش مردی شده بود. در عوض ریحانه، تپل مپل از نوع هیکلهای آمریکاییها شده بود و با اینحال هنوز به پای شوهرش(دوست پسرش-کـُری)نمیرسید. هرچند که عبدالله از کری خوشش نمیآید و او را لقبها و اسمهای گوناگونی مینامد، در نظر اوّل برای ما پسر بدی به نظر نیامد. البته ما فقط ظاهر قصه و ابرو را میبینیم و هرچه باشد عبدالله پس از سی سال زندگی در آمریکا باطن داستان و پیچش ابرو را میبیند و نباید در این مورد مخصوصاً که مربوط به زندگی شخصی دیگران است؛ قضاوت کرد. القصه وسایل را بار دوماشین کردیم و در جوار عبدالله و دانا گردشی در شهر کردیم و اوماها را برای اولین بار درهنگام شب وبرف و سرما دیدیم و به خانه آمدیم. از بدو ورودمان یکی از مهمترین مشکلات زهرا و حرص خوردنهای من، خودش را نشان داد و آن چیزی نبود جز ترس مفرط زهرا از سگ خانگی آنها که از بداقبالی بعضی از همپالگی های هموطنم، اسم شریف «تریاکی» را با خود یدک میکشید.
چون ما تاره واردشدگان آن خانه بودیم، دائم از خود واکنش و هیجان نشان میداد و سروصدا میکرد و لازمه ی آشنا و آرام شدنش هم نزدیک شدن و بوئیدن ما بود که زهرا به هر نحوی از نزدیک شدن یا حتی تردد او میترسید و این ترسیدن و ازجا پریدن های ناگهانی او با این تفکر که نکند سگ در نزدیکی او باشد آنقدر غیرمنتظره میبود که همگی از واکنش ناگهانی اویکه میخوردیم و از ترس بالا میپریدیم و بیچاره عبدالله چندبار تا مرز سکته ی قلبی پیش رفت وهرچه میکوشید زهرا را آرام کند؛ نشد که نشد. این بود و بود تا زهرا طرز برخورد و سروصدای سگهای رهگذر و همسایه را دید و به «تریاکی» مظلوم راضی شد. بد نیست بگویم که سلیمان در دوران بچگی اش سگ دیگری داشته به نام Black که درتصادف با ماشین کشته شده و بخاطر ناراحتی و تسلی او، این سگ را از بچگی بزرگ کرده بودند و چون در اولین دیدارش حسابی شل و ول بوده، عبدالله هم به احترام خماری معتادان محترم، اسم او را تریاکی گذاشته اند و حالاهم با اسم کوتاه«تری» نیز صدایش میکنند.
شام خوشمزه ی «لازانیا»ی دستپخت دانا را خوردیم و هرکس از گوشه ای سخن میگفت و اینبار زهرا بود که همچون دانا که در ایران دائم میپرسید:What عبدالله را به زحمت ترجمه ی همه ی گفته ها انداخته بود و در این حین بین گیج شدن او باعث کلی خنده ی ما شد که گاهی رومیکرد به آنها و به فارسی میگفت: میگه .... و یا برای زهرا شروع میکرد به انگلیسی ترجمه کردن. در این بین ذکر و ترجمه ی جمله ای از ریحانه، هم برای عبدالله سخت بود و هم ما را به فکر انداخت. چراکه با رندی خاصی رو به زهرا کرد و گفت: خدا را شکر که تو هستی تا پدرم کمی با من سخن بگوید!؟ آنطور که بعداً فهمیدم عبدالله از اینکه او تکلیف خودش را با زندگی و شغل و شوهرش معلوم نمیکند و هنوز پس از حدود 30 سال سن هیچ تصمیمی برای آینده اش نگرفته ناراحت است و مدتی است که دیگر هیچ کلمه ای با او همسخن نشده است و .... از آنجاکه ریحانه باید فردا صبح به سرکارش میرفت؛ زودتر خداحافظی کرد و رفت و با رفتن او همگی ما راهی بستر شدیم چراکه از شدّت خستگی دیگر نای نشستن نداشتیم و ساعت هم از 1 نیمه شب گذشته بود و بیحالی ناشی از سرما خوردگی و آب به آب شدن هم رمقی دیگر برای من نگذاشته بود.
حدود ساعت 10 صبح بود که بیدار شدیم و پس از حمام کردن و سرو وضع خود را آراستن، آماده ی رفتن به رستوران شدیم؛ چراکه امروز سالروز تولد سلیمان بود و کمی هم دیرشده بود و جمال زودتر رفته بود تا به او بپیوندد. سرانجام پس از 9 سال او را درکنار دوست دخترش ملاقات کردیم و آن هم درنهایت استقبالی به سبک آمریکایی؛ سرد و بیروح و فقط با فشردن دست. زمانی هم که ما بشقاب به دست در بوفه ی رستوران به سراغ انتخاب غذاهای متنوع و سوپهای مختلف رفته بودیم تا سرانجام بعد از کلی توضیحات ریز به ریز ترکیبات و طعم غذاها، چیزی برای خوردن بیاوریم؛ او و دوست دخترش رفته بودند. در همان اثنای ناهار زنگی زدم به احترام(خواهر بزرگم) و اولین تیر خلاص را به سمت خانواده و نجف آباد رها کردم و بالاخره دل آنها را یک دل کردم و به شایعات پایان بخشیدم تا مطمئن شوند من اکنون در آمریکا هستم و ببخشند که قبلاً از آنها بخاطر عدم اطمینان از کار و تکلیفم چیزی نگفته بودم. البته باز هم احساسی شد و به گریه افتاد و باز هم بغض، گلویم را فشرد و نمیدانم برای آنها سخت تر است یا برای ما؟
چون دیر وقت ایران بود؛ تماس تلفنی با بقیه ی خانواده را به بعد موکول کردم. پس از ناهار و سورجشن تولد سلیمان، که البته خرجش افتاد گردن عبدالله، راهی اداره ی امنیت اجتماعی اوماها Social Security Office شدیم تا با تکمیل فرم ID شماره ی ملی بگیریم. البته فقط فرم مرا قبول کردند و چون زهرا و فاطمه وابسته ی من و ویزای کاری ام بودند، شامل قانون گرفتن سوشیال سکوریتی نامبر نمیشوند و این به معنی محروم شدن از بسیاری حق و حقوق قانونی. چاره ای نبود و عبدالله حدس زد که شاید بتوانیم پس از مشغول به کارشدنم راهی را یافت. در برگشت به خانه، راهی یکی از فروشگاههای بزرگ لوازم هنری فروشی شدیم به نام Hobby Lobby تا کوپن تخفیفی آنجا را قبل از ابطال تاریخ اعتبار آن مصرف کنیم و زهرا یک آدمک کوچک چوبی جهت آموزش نقاشی خرید. گفتنی است که اینجا همراه روزنامه های هرروزه، مقدار زیادی مجلات و تبلیغات فروش و حراج فروشگاههای بزرگ درب منازل توزیع میکنند و برای تشویق به خرید مردم، تعدادی هم کوپن تخفیف همراه آن تبلیغات ارائه میکنند که با بریدن و ارائه ی آن میتوانید چند دلاری تخفیف(Discount) بگیرند.
جالب اینکه با همین ترفند و وجود انواع و اقسام چیزها در همه ی خانه ها، مردم را طوری مصرف کننده بار آورده اند که باز میخرند و میخرند و میخرند . برای همین است که شما دربسیاری از خانه ها، وسایلی را میبینید که بسا در طول یک سال، یکبار هم از آن استفاده نشود. جالبتر اینکه همین ارزان خریدن و حراج باعث شده که وسایل تکراری زیادی در خانه هایشان داشته باشند تا برای روز مبادا بتوانند از آنها استفاده کنند. همین سبب شده که با نبود جای کافی در انباری و اتاق و گاراژ خانه های بسیاری از آمریکاییها، بدجوری شلوغ و به هم ریخته به نظر برسد. مثلاً در خانه ی عبدالله، شما وجود اینگونه وسایل اضافی_بقول خودش آشغال_ را زیاد میبینید. از جمله 6 دستگاه تلویزیون و سیستم ماهواره ای و ویدئو در هر سوراخی، که برای ما تعجب برانگیز بود. وقتی هم علّت را میپرسیدیم میگفتند: آن یکی مال اطاق سلیمان است و این یکی از جمال و ... {البته هرچند دانا در امر پول آتش زدن، همه کاره است، این کار او اگر برای عبدالله ضرر داشت، برای ما راحتی خوبی دربر داشت و خیلی الاف تهیّه ی وسایل موردنیاز خانه ی آینده مان نشدیم و بیشترین وسایل را از همین انبارشده های آنان در گاراژ و ... تامین کردیم و ای ی ی ی بدی نبود}
برعکس انتظارم که جمال زمانی که برای دیدار آمده بود؛ گنده ترین پسر نجف آباد بود؛ اکنون حسابی لاغر و بلند قد به چشم میآمد و برای خودش مردی شده بود. در عوض ریحانه، تپل مپل از نوع هیکلهای آمریکاییها شده بود و با اینحال هنوز به پای شوهرش(دوست پسرش-کـُری)نمیرسید. هرچند که عبدالله از کری خوشش نمیآید و او را لقبها و اسمهای گوناگونی مینامد، در نظر اوّل برای ما پسر بدی به نظر نیامد. البته ما فقط ظاهر قصه و ابرو را میبینیم و هرچه باشد عبدالله پس از سی سال زندگی در آمریکا باطن داستان و پیچش ابرو را میبیند و نباید در این مورد مخصوصاً که مربوط به زندگی شخصی دیگران است؛ قضاوت کرد. القصه وسایل را بار دوماشین کردیم و در جوار عبدالله و دانا گردشی در شهر کردیم و اوماها را برای اولین بار درهنگام شب وبرف و سرما دیدیم و به خانه آمدیم. از بدو ورودمان یکی از مهمترین مشکلات زهرا و حرص خوردنهای من، خودش را نشان داد و آن چیزی نبود جز ترس مفرط زهرا از سگ خانگی آنها که از بداقبالی بعضی از همپالگی های هموطنم، اسم شریف «تریاکی» را با خود یدک میکشید.
چون ما تاره واردشدگان آن خانه بودیم، دائم از خود واکنش و هیجان نشان میداد و سروصدا میکرد و لازمه ی آشنا و آرام شدنش هم نزدیک شدن و بوئیدن ما بود که زهرا به هر نحوی از نزدیک شدن یا حتی تردد او میترسید و این ترسیدن و ازجا پریدن های ناگهانی او با این تفکر که نکند سگ در نزدیکی او باشد آنقدر غیرمنتظره میبود که همگی از واکنش ناگهانی اویکه میخوردیم و از ترس بالا میپریدیم و بیچاره عبدالله چندبار تا مرز سکته ی قلبی پیش رفت وهرچه میکوشید زهرا را آرام کند؛ نشد که نشد. این بود و بود تا زهرا طرز برخورد و سروصدای سگهای رهگذر و همسایه را دید و به «تریاکی» مظلوم راضی شد. بد نیست بگویم که سلیمان در دوران بچگی اش سگ دیگری داشته به نام Black که درتصادف با ماشین کشته شده و بخاطر ناراحتی و تسلی او، این سگ را از بچگی بزرگ کرده بودند و چون در اولین دیدارش حسابی شل و ول بوده، عبدالله هم به احترام خماری معتادان محترم، اسم او را تریاکی گذاشته اند و حالاهم با اسم کوتاه«تری» نیز صدایش میکنند.
شام خوشمزه ی «لازانیا»ی دستپخت دانا را خوردیم و هرکس از گوشه ای سخن میگفت و اینبار زهرا بود که همچون دانا که در ایران دائم میپرسید:What عبدالله را به زحمت ترجمه ی همه ی گفته ها انداخته بود و در این حین بین گیج شدن او باعث کلی خنده ی ما شد که گاهی رومیکرد به آنها و به فارسی میگفت: میگه .... و یا برای زهرا شروع میکرد به انگلیسی ترجمه کردن. در این بین ذکر و ترجمه ی جمله ای از ریحانه، هم برای عبدالله سخت بود و هم ما را به فکر انداخت. چراکه با رندی خاصی رو به زهرا کرد و گفت: خدا را شکر که تو هستی تا پدرم کمی با من سخن بگوید!؟ آنطور که بعداً فهمیدم عبدالله از اینکه او تکلیف خودش را با زندگی و شغل و شوهرش معلوم نمیکند و هنوز پس از حدود 30 سال سن هیچ تصمیمی برای آینده اش نگرفته ناراحت است و مدتی است که دیگر هیچ کلمه ای با او همسخن نشده است و .... از آنجاکه ریحانه باید فردا صبح به سرکارش میرفت؛ زودتر خداحافظی کرد و رفت و با رفتن او همگی ما راهی بستر شدیم چراکه از شدّت خستگی دیگر نای نشستن نداشتیم و ساعت هم از 1 نیمه شب گذشته بود و بیحالی ناشی از سرما خوردگی و آب به آب شدن هم رمقی دیگر برای من نگذاشته بود.
حدود ساعت 10 صبح بود که بیدار شدیم و پس از حمام کردن و سرو وضع خود را آراستن، آماده ی رفتن به رستوران شدیم؛ چراکه امروز سالروز تولد سلیمان بود و کمی هم دیرشده بود و جمال زودتر رفته بود تا به او بپیوندد. سرانجام پس از 9 سال او را درکنار دوست دخترش ملاقات کردیم و آن هم درنهایت استقبالی به سبک آمریکایی؛ سرد و بیروح و فقط با فشردن دست. زمانی هم که ما بشقاب به دست در بوفه ی رستوران به سراغ انتخاب غذاهای متنوع و سوپهای مختلف رفته بودیم تا سرانجام بعد از کلی توضیحات ریز به ریز ترکیبات و طعم غذاها، چیزی برای خوردن بیاوریم؛ او و دوست دخترش رفته بودند. در همان اثنای ناهار زنگی زدم به احترام(خواهر بزرگم) و اولین تیر خلاص را به سمت خانواده و نجف آباد رها کردم و بالاخره دل آنها را یک دل کردم و به شایعات پایان بخشیدم تا مطمئن شوند من اکنون در آمریکا هستم و ببخشند که قبلاً از آنها بخاطر عدم اطمینان از کار و تکلیفم چیزی نگفته بودم. البته باز هم احساسی شد و به گریه افتاد و باز هم بغض، گلویم را فشرد و نمیدانم برای آنها سخت تر است یا برای ما؟
چون دیر وقت ایران بود؛ تماس تلفنی با بقیه ی خانواده را به بعد موکول کردم. پس از ناهار و سورجشن تولد سلیمان، که البته خرجش افتاد گردن عبدالله، راهی اداره ی امنیت اجتماعی اوماها Social Security Office شدیم تا با تکمیل فرم ID شماره ی ملی بگیریم. البته فقط فرم مرا قبول کردند و چون زهرا و فاطمه وابسته ی من و ویزای کاری ام بودند، شامل قانون گرفتن سوشیال سکوریتی نامبر نمیشوند و این به معنی محروم شدن از بسیاری حق و حقوق قانونی. چاره ای نبود و عبدالله حدس زد که شاید بتوانیم پس از مشغول به کارشدنم راهی را یافت. در برگشت به خانه، راهی یکی از فروشگاههای بزرگ لوازم هنری فروشی شدیم به نام Hobby Lobby تا کوپن تخفیفی آنجا را قبل از ابطال تاریخ اعتبار آن مصرف کنیم و زهرا یک آدمک کوچک چوبی جهت آموزش نقاشی خرید. گفتنی است که اینجا همراه روزنامه های هرروزه، مقدار زیادی مجلات و تبلیغات فروش و حراج فروشگاههای بزرگ درب منازل توزیع میکنند و برای تشویق به خرید مردم، تعدادی هم کوپن تخفیف همراه آن تبلیغات ارائه میکنند که با بریدن و ارائه ی آن میتوانید چند دلاری تخفیف(Discount) بگیرند.
جالب اینکه با همین ترفند و وجود انواع و اقسام چیزها در همه ی خانه ها، مردم را طوری مصرف کننده بار آورده اند که باز میخرند و میخرند و میخرند . برای همین است که شما دربسیاری از خانه ها، وسایلی را میبینید که بسا در طول یک سال، یکبار هم از آن استفاده نشود. جالبتر اینکه همین ارزان خریدن و حراج باعث شده که وسایل تکراری زیادی در خانه هایشان داشته باشند تا برای روز مبادا بتوانند از آنها استفاده کنند. همین سبب شده که با نبود جای کافی در انباری و اتاق و گاراژ خانه های بسیاری از آمریکاییها، بدجوری شلوغ و به هم ریخته به نظر برسد. مثلاً در خانه ی عبدالله، شما وجود اینگونه وسایل اضافی_بقول خودش آشغال_ را زیاد میبینید. از جمله 6 دستگاه تلویزیون و سیستم ماهواره ای و ویدئو در هر سوراخی، که برای ما تعجب برانگیز بود. وقتی هم علّت را میپرسیدیم میگفتند: آن یکی مال اطاق سلیمان است و این یکی از جمال و ... {البته هرچند دانا در امر پول آتش زدن، همه کاره است، این کار او اگر برای عبدالله ضرر داشت، برای ما راحتی خوبی دربر داشت و خیلی الاف تهیّه ی وسایل موردنیاز خانه ی آینده مان نشدیم و بیشترین وسایل را از همین انبارشده های آنان در گاراژ و ... تامین کردیم و ای ی ی ی بدی نبود}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر