توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۵ آبان ۱۳۸۹

اگر بار گران بودم؛ رفتم

سلام عزیزم.... سلام همدم تنهایی هایم.... سلام ای سنگ صبورم... ای که در تنهایی ها و شادی هایم کنارم بودی.... ای که تنهایی غربت را برایم کمرنگ کردی.... ای که باعث شدی به صفای تو با همزبانان همدل بسیاری در ارتباط باشم و برایم بسیار بسیار دوستان خوبی را به ارمغان آوردی.... ای که باعث شدی استعدادهای نداشته ی نهفته ام را بهتر بشناسم.... ای که باعث شدی دیگران را شاد کنیم و غم دیگران را کمتر کنیم.... سلامم را بپذیر و خداحافظ

باور کن گفتن بعضی کلمات برایم خیلی خیلی سخت سخته.... باورکن که اصلاً دلم نمیخواد ترا ناراحت ببینم و از همین الان هم دارم ناراحتی میکشم.... باور کن بسیار بسیار مدیونت هستم.... باور کن ممنوندار همه ی چیزهایی که در این مدّت یادم دادی هستم... ولی چه کنم؟ راهی دیگر برایم نمانده بود و تراخدا اگر میروم و«رفتم؛ مرا ببخش و مگو او وفا نداشت/راهی به جز گریز برایم نمانده بود.... فروغ فرخزاد»

اصلاً فکر نمیکردم این دوستی و همنشینی و شاید هم کمی تا قسمتی علاقه ی متقابل ما.... یا شاید هم عشق یه طرفه ی من به تو... هنوز یک سال نشده؛ به جایی ختم بشه که مجبور بشم و بشیم این لحظه و روز را ببینیم.... میدونم که دل کندن چقدر سخته... ولی چه کنم؟ اونایی که با این ارتباط و عشق و علاقه ی من و تو مخالف بودند کارها کردند.... زهرها ریختند.... بد اندیشی ها بنیان گذاشتند و دیدی که حتی عکسهای ما را لگدمال فیل ِ تر و خشک کردند و هرروز بلایی دیگر.... باور کن خیلی تلاش کردم که همه ی زیر و بم های قالب و چهره ات را بهتر بدانم تا خوانندگان و مشتری های بیشتری جذب کنم؛ ولی چه کنم که در زمینه ی کار با کامپیوتر و اینترنت بیسوات بیسواتم.

دو سه باری هم دست به دامن دیگران شدم تا از زیر و بم های روحی ات آشنایم کنند و از جمله چگونگی کامنت نویسی.... ولی دیدی که بازم اون اخلاق بد و بهانه گیرت چنان کرد که دائم این و آن شکایت داشتند که تو بداخلاقی کرده ای و اجازه ندادی دیگران حرف دلشون رو بزنند. راستش رو بخواهی اصلی ترین دلیلی که دارم از تو خداحافظی میکنم همین است. مگه من بجز خوانندگان خوب و بخصوص دوستانی که نظر مینویسند؛ چه دارایی دیگری داشتم که تو دائم آنها را آزار میدادی..... ارور میدادی.... فونت را جهت نوشتن فعال نمیکردی.... از اون طرف هم کیفیت عکسهای منو اونقدر پایین آوردی که این چهارتا «عخش مخش» هم که داشتیم پرید؟؟؟ چرا آخه.... بگو چرا... ای سایت بلاگ اسپات... بگو آخه چرا اینقده با من و ما بد بودی؟؟؟ میدونم هیچ جوابی نداری و بذار منم هیچی نگم.... فقط در یک کلام خداحافظ

دوستان عزیز..... رفیق مفیقای گرامی.... دوست ....آشنا.... همسایه.... اونایی که توی ایرانی اید.... اونایی که خارج اید.... بخصوص اونایی که توی اینرنت میایید و سری به ما میزنید....اراذل...اوباش...همه و همه.... وقتتون رو نمیگیرم و ازتون درخواست میکنم از این به بعد.....اجازه بدید در منزل جدید پذیرای قدوم فرد فرد شما باشم..... لطفاً قدم رنجه کنید و اجازه بدهید با این ترفندی که اندیشه شده.... اسم قشنگ و مبارک شما را در بخش نظرات بیشتر ببینیم و از نظرات خوبتان بیشتر بهره ببریم. قابل ذکره که سایت جدیدی که در آن مینویسم(ووردپرس) از نقطه نظرهای فنی از جمله آپلود مستقیم عکس و فیلم و بخصوص آسایش کامنت گذاران گرامی بسیار راحت تر جلوه میکنه.

گفتنی است که سیستم ووردپرس به گونه ای است که جهت جلوگیری ازانتشار هرزنامه ها و تبلیغات، جهت ثبت نظر خود نیاز به ارائه ی رایانشانی(ایمیل) دارید که البته بصورت عمومی نشان داده نخواهد شد و فقط خود شما و البته درآن سیستمی که از آن استفاده میکنید؛ قادر به دیدن آن هستید. نکته ی مهم اینه که به نوعی همه ی شما عزیزان از اولین نظرنویسان وبلاگ جدید خواهید بود و پس از ثبت نظرخوبتان باید منتظر تایید از طرف بنده باشید تا نظرتان بصورت عمومی نشان داده شود. از آنجاکه بنده هم تازه مشغول گذران دوران کارآموزی خود هستم؛ لطفاً کمی صبور باشید و با این تاتی تاتی کردنهای من بسازید؛ تا آخه یه روز راه میفتم.

جا داره در اینجا از تشویقها و محبتهای بیکران دوستان گرامی ام نویسنده ی خوب وبلاگ«خال قزی» و نیز«زهرا خانم-وبلاگ یک زوج خوشبخت» کمال تشکر خود را داشته باشم. ولی..... ولی....بذارید بگم که کدوم دوشــت بـد و ژوغــال خوبی، مرا از این راه به در کرد و باعث شد عخشمان از «بلاگ اسپات» به «ووردپرس» تغییر کنه. البته هرچی بهش گفتم که اینکارا آخر و عاقبت نداره؛ گوش نداد که نداد.... این دوست خوب ما که سمت استادی بنده را در وبلاگ نویسی داره؛ چنان در این زمینه مهارت داشتند که حتی آرشیو همین وبلاگ و تمامی نظرات ثبت شده را به خونه ی جدید منتقل کردند..... جاداره تشکر بی حد و نهایت خودم را از «آقا روح الله-نویسنده ی وبلاگ خوب بیقرار» اعلام کنم و بگم: ننه.... الهی سبز و بخت شی.... الهی بری مکـــّه.... الهی از خدا هرچی میخوای؛ نصیبت کنه.... الهی به جای یه زن بور.... خدا شش تا شش تا نصیبت کنه.

خب بهتره بیشتر از این وقت شریفتون رو نگیرم. اگه دوست دارید! آخرین یادگاری ها رو روی دیوار این وبلاگ بنویسید؛ وگرنه لطف کنید و با کلیلک روی عبارت رنگی زیر، زحمت بکشید و به آدرس جدید تشریف بیارید. در ضمن از دوستان عزیز وبلاگ نویس هم خواهش میکنم؛ از آدرس جدید جهت راهنمایی و مراجعه دیگران در وبلاگهای خود استفاده کنند..... اگر بار گران بودیم و رفتیم/اگر نامهربان بودیم و رفتیم..... بلاگ اسپات تا همیشه خداحافظ.............ماچ ...بوس...گریه....نامه....بای بای

آدرس جدید«وبلاگ از دیار نجف آباد وتجربه ی زندگی جدید در آمریکا»..... منتظر دیدارتان هستم.... تعارف نکنید و بفرمایید.

۱۹ آبان ۱۳۸۹

فاتحه ی زردشتی


توی غربت که باشی؛ وقتی خبر بدی میشنوی...یا اینقدر دیر شنیدی که از دیر شنیدن آن خبر ناراحت میشی و یا آنقدر فاصله ها وجود داره که نمیتونی اون موقعی که دوستت به تو نیاز داره، در کنارش باشی و غمخوار او. ماجرا به این برمیگرده که این یکشنبه گذشته بعد از چندماه که خبر درگذشت همسریکی از دوستان زردشتی ام را دیر شنیده بودیم؛ برای عرض تسلیت راهی کنزاس سیتی شدیم. همینقدر عرض کنم که همسرشون بخاطر بارداری و زایمان سه بچه ی سه قلو، کمابیش دچار ناراحتی بودند و هر از چندگاهی برای چک کردن قلبشون راهی بیمارستان میشدند. امـّا اینبار ظاهراً دریچه ی قلبشون به مواد شیمیایی که به رگش تزریق کرده بودند حساسیت نشان داده بود و کار تا آنجا بالا گرفت که حتی به جراحی باز قلب هم کشید و ایشون برنگشت که نگشت.

راستش خیلی ناراحت دوستمون بودیم و راهی شدیم تا به ایشون تسلیت و سرسلامتی بدیم؛ امـّا کار برعکس در اومد و ایشون و بچه هایش با روحیه ی بالایی که از خودشون نشون دادند؛ باعث آرامش قلبی ما شدند. در فرصتی که قرار بود دیگر هموطنان زردشتی جهت تشکیل کلاسهای مذهبی یا بهتره بگم فرهنگی - مکتبی جمع بشند؛ با حضور یکی از«موبَـدان»(روحانی زردشتی) قرار شد که مجلس ختم و یادبودی به عنوان مراسم ماهانه ی پس از درگذشت آن شادروان برگزار بشه و همین نیز انجام شد. همزمانی که ایشون داشتند اوستاخوانی میکردند و من غرق در لذت از نغمه ی فارسی اوستایی بودم؛ به عینه دیدم که در اون هوای نسبتاً گرم و بی تحرّک پاییزی عصر، ناگهان پنجره باز شد و با تکانهایی که پرده میخورد؛ حضور روح آن مرحوم(ه) را حس کردم. در اینجا قصد دارم مختصر اطلاعاتی درباره ی مراسم سنتی فاتحه خوانی زردشتیان برایتان داشته باشم.

منتها قبل از آن ضروری است که یادآوری شود که بیشتر این مراسم در اصل فرهنگ و یک سنتی است محلی و هیچگونه ذکری از چگونگی آن در اوستا نیامده است. مثلاً همانگونه که خاکسپاری مرده در فلات هند باعث آلودگی است و جسد را میسوزانند؛ خاکسپاری در سرمای ایران(پرشیا) نیز باعث میشده جسد همیشه سالم بماند و بهترین راه را گذاشتن در معرض آفتاب و خوراک پرندگان در «دخمه»ها یافته بودند. هرچند که از حدود 40 سال پیش ایرانیان زردشتی داخل ایران نیز بخاطر رعایت بهداشت و قانون، جسد اموات خود را به مثل بقیه ی ایرانیان دفن میکنند. منتها خارج از کشور بنا به سلیقه ی آنها متفاوت است و ممکن است که حتی بسوزانند. بگذریم... اولین مراسم اوستاخوانی یا همان فاتحه در همان روز دفن برگزار میشود. بدین شکل که معمولاً قسمتهایی از آیات اوستا را همزمان شستشوی جسد و سپس بقیه ی آیات را هنگام خاکسپاری تلاوت میکنند.

دومین مراسم روز سوّم و عصر هنگام است و دقیقاً همان روز«سوّم» است که مسلمانان بعضی مناطق ایران آن را نیز برگزار میکنند. از دیگر مراسم مهم طلب آمرزش برای متوفی، برنامه ای است که صبح هنگام روز چهارم پیش از طلوع آفتاب برگزار میشود؛ که بنا به اندیشه ی زردشتی روز «دست شستن از روح» است و باید با اوستا خوانی و خیرات غذای «خدامــُرزی» که ترکیبی است بدون گوشت شامل سیب زمینی، تخم مرغ، سبزی، لوبیا و.... بعنوان چاشت، با دوری کردن از گریه و مـُویه ی بیش از حدّ، دست از روح شخص بشویند؛ تا او به سمت مقصد خود راهی شود. گفتنی است که دیگر مراسمی که برای یادبود و طلب آمرزش برگزار میشود؛ تقریباً به یک شکل برگزار میشود و بیشتر شامل اوستاخوانی است. از جمله:

مراسم دهه، سی روزه، روز سی یکم و سپس هر یکماه یکبار که این دوازده مراسم سالانه به علاوه ی مراسم روز سی یکم بعد از فوت را که جمعاً سیزده تا میشود؛ «روزه» یا «روژه» گویند. گفتنی است که پس از مراسم سالگرد، هرساله به مدّت سی سال هرسالی یکبار نیز مراسم یادبودی برگزار میکنند. البته زردشتیان هم تلاوت 21 بار قسمت «یتا اهو» و 13 بار«اشم و هو» اوستا را بخاطر 21 «نسک اوستا» و نیز 13 مراسم «روژه» به مثل مسلمانان که «یک حمد و بیست و یک سوره» را در جواب شخصی که داد میزنه و میگه: جهت شادی روح همه ی اموات.... الفاتحه مع الصّــلوات...!!! میخوانند.

خب اجازه بدهید که چگونگی سفره آرایی مذهبی و مراسم اوستا خوانی معمولی زردشتیان را خدمت شما توضیحی مختصر بدهم. در بیشتر مراسم مذهبی زردشتی چند چیز پایه ی ثابت آن مراسم است. از جمله سمبل چهار عنصر اصلی که در آفرینش به کار رفته و به عناصر اربعه ی «آب، هوا، خاک وآتش»مشهورند. درکنار این عناصر اربعه، موارد دیگری از جمله وجود سبزه و گل، عکس حضرت زردشت، آیینه، خوراک نذری (خیرات) نیز ممکن است؛ وجود داشته باشد. یکی از مواردی که سعی میکنند حتماً در سرسفره یا میز اوستاخوانی و در روبروی «موبد» وجود داشته باشد تا هنگام اوستاخوانی مورد تبـّرک قرار گیرد؛ وجود میوه های فصل و معمولاً خشک شده است که به «لــُرک» معروف است و شامل آجیل هایی خام(بو نداده) مثل فندق، انجیر، پسته و.... میشود.

گفتنی است که هنگام اوستاخوانی موبد دو یا سه بار پیش آمد که درهنگام تلاوت قسمتی ازاوّستا، بیشتر افراد حاضر انگشت اشاره(سبابه) ی خود را درحالیکه مشت خود را بسته بودند به سمت بالا میگرفتند که به این قسمت « آفرین نامه » گویند و به گونه ای «اجازه گرفتن از خدا» معنی میشود. در ادامه و وقتی که قسمت«ویسپو خواترم/خاترم» یا همان «پس از خدا، اجازه گرفتن از صاحبخانه» جهت انجام مراسم معنی میشود؛ انگشت میانی(بزرگ) دست را در کنار انگشت سبابه به شکل V به سمت بالا میگرفتند و ذکری را میخواندند که چون بیشتر آن به زبان اوستایی بود؛ متاسفانه بنده کمتر چیزی از آن میفهمیدم. در آخر برنامه بود که موبد همزمان اوستاخوانی به ترتیب سه شاخه ی برگ سرو(گاهی هم گــُل) به دست گرفت و ابتدا 4 نقطه ی ذهنی سفره ی حاضر را با دست به نشان احترام گذاشتن و پاک نگهداشتن 4 عنصر اصلی نشان داد و سپس سه دور آن سه شاخه را که به گونه ای سمبل اصول سه گانه ی دین زردشتی است؛ منظور«اندیشه ی نیک، گفتار نیک و کردار نیک» چرخاند. با ختم جلسه و به صدای بلند گفتن حاضران که «خدایش بیامرزاد» خوردنی های حاضر را جهت تبرک و مصرف جلوی حاضران تعارف کردند.

اوّل سخن گفتم که چقدر این دوستمان آرامش داشت؛ بحدیکه او باعث آرامش قلبی ما شد. وقتی دلیل آن را پرسیدم؛ اشاره ای زیبا داشت به اندیشه ی حضرت زردشت که اصل را بر روح میدانسته و نه جسد. به گونه ای که معتقدند ارواح پس از مرگ جسد؛ تازه دوران شادباشی و رهایی را تجربه میکنند و بهمین علت است که بازماندگان نباید تا بیش از سه روز گریه و زاری کنند و بدین شکل باعث آزار ارواح باشند. بلکه اگر دوست دارند آنان را شادتر کنند؛ چه بهتر که خیراتی دهند؛ ذکر خیری از آنها داشته باشند و اگر هم شد اوستاخوانی کنند. با خودم اندیشیدم که این اندیشه ی آرامش بخش مذهب نیاکانمان کجا و ناله ی شبانه روزی مردان و زنان پیر ما کجا؟ بخصوص وقتی که سری میجنبانند و با صدایی ترحـّم برانگیز میگویند: ننه.... خدا بدادمون برسه!! عذاب شب اوّل قبر و جواب نکیر و منکر و آتیش جهندم ... رو چیکار کنیم!!!؟؟؟؟

خب بهتره خیلی پا روی دم(دمب) شیر نذارم و با یادآوری یکی از جمله های فارسی اصیل خدمت شما، نوبت رو بدم به شماها و نظرنویسی شما عزیزان. یکی از عبارتهایی که در بین بیشتر هموطنان زردشتی و بخصوص منطقه ی یزد و نایین رایج است عبارت«روز بخیر»است که بصورتهای گوناگون از جمله«روژگــُر-نی یــَک» Rozhgor ni yakو یا «روش کری یک»تلفظ میشود. حالا اگه دیدی واسه تون خیلی سخته بیخیال بشد و مثل من که دارم به شما میگم؛ شما هم بگید«روزگارتان نیک باد».

۱۷ آبان ۱۳۸۹

بدرود

ازخدا میخواهم آنچه را شایسته ی توست؛ به تو هدیه بدهد؛ نه آنچه را که آرزو داری؛ زیرا گاهی آرزوهای تو کوچک اند و شایستگی های تو بسیار



از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گــُنه کارم
در کنج سینه، یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم بخلوت بیگانه
تو از شراب بوسه ی من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه

عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بیخبر به لجن زاری
باران رحمتی است که میبارد
برسنگلاخ قلب گنه کاری

من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
برجانم، ای فروغ سعادتبخش
دیراست این زمان، که تو تابیدی

دیر آمدی و دامن از کف رفت
دیرآمدی و غرق گنه گشتم
از تندباد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم ....... فروغ فرخزاد
==============================

دگر مرا صدا مکن
مرا زجام باده ام جدا مکن
که جام من به من، جواب میدهد
به من کلید شهر خواب میدهد

درون خوابهای من
تویی و دستهای مهربان
تویی و عهدهای استوار
و هرچه هست؛ عاشقانه پایدار

بخواب نازنین من به خواب ناز
که من تمام شب نخفته ام
تمام شب به جام و جان
جز این سخن نگفته ام
وفا کن ای دل جفا کشیده، باز
ولی وفا به یار بی وفا مکن ..... سیاوش کسرایی

۱۱ آبان ۱۳۸۹

سکوت عشق




هرسکوتی سرشار از ناگفته ها نیست؛ گاهی از خجالت کرده ها و گفته هاست.



«هرچه کــُنی بـکـــن، مـکــُن تــرک مــن ای نـــگــــار مـــــن
هرچه زنی بزن، مزن طعنه به روزگار من

هرچه بـُری ببـُر، مـبـُـر رشـتــه ی الـفـت مــرا
هرچه بــَری ببــَر، مبر سنگدلی به کار من

هرچه روی برو، مرو راه خلاف دوستی
هرچه شوی بشو، مشو تشنه به خون زار من ....» شوریده ی شیرازی
========================================
****** به عنوان موضوع نوشت:
قصد داشتم فقط متن بالا را بعنوان یک نوشته ی مستقل منتشر کنم؛ تا لااقل یکی بیاد منو جدی بگیره و به داد دلم برسه.... بابا...عاشقی کشت ما را... شاید هم مار را؟؟ مگه من چی چی ام از دیگران کمتره که یه شعری، چیزی از یه جایی قرض بگیرم و بطور کوتاه(مینمال) بنویسم و هم شما را خسته نکنم و هم اینکه شما بنشینید و با تعبییر و تفسیرهاتون هی نظر بنویسید و هی من بیام بخونم و از خودم ذوق دروکنم؟؟؟

امـــّا از آنجاکه یکی از همراهان همیشگی این سراچه.... دوست بزرگوارم... چنگ، در تعبییر این عبارت شادروان دکتر شریعتی:«خداوندا! به هر کس که دوست میداری بیاموز که عشق، از زندگی کردن بهتر است و به هر کس که دوست تر میداری بچشان که دوست داشتن، از عشق برتر است.» مطلبی نوشته و درخواست کرده تا شما عزیزان نیز نقد و نظر خود را بنویسید؛ برآن شدم تا عین درخواست ایشان را در ادامه منتشر کنم و شما نیز دست به نقد و بررسی بزنید. بنده نیز سعی خواهم کرد به عنوان یک خواننده ی وبلاگ جهت پاسخگویی ایشان مطلبی بنویسم. در این بین چنانچه موردی بود که به خود بنده یا نوشته های بنده مربوط بود؛ قبل از انتشار نوشته ی بعدی پاسخ خواهم گفت. امــّآ نقد و نظر چنگ عزیز:

«....با درود فراوان و با عرض تبریک به شما و همه آنهایی که بیشتر روزهایشان جشن است و شادی و امیدوارم همیشه خوش و خندان باشید. میخواستم در مورد مطلب قبلی که از دکتر شریعتی نوشته بودی؛ نظر خودم را بگویم و دوست داشتم نظر دیگران را هم در این مورد بدانم. راستش اصلا از این آقای دکتر خوشم نمی آید. به خصوص از این مطلب «دوست داشتن و عشق»ش . به نظر من ایشان هیچ درک درستی از عشق نداشته اند. وگر نه دوست داشتن را حتی از نوع خالصانه وبسیار زیادش به عشق برتری نمیدادند. تا بحال کسی نتوانسته است تعریف درست و کاملی از عشق ارائه بدهد و بعضی ها هم که سعی کرده اند آن را تعریف کنند فقط شاید توانسته باشند یکی از پیامدها و معلول های عشق را تعریف کنند نه خود عشق را.... مانند دوست داشتن زیاد و یا جنون و یا از خود گذشتگی... عشق را نمیتوان تعریف کرد. شاید فقط بتوان برای آن مثال آورد تا به درک نسبی مفهوم آن کمک کرد. مانند داستانهای شیرین و فرهاد و یا لیلا و مجنون و..... آقای دکتر شریعتی با بازی با کلمات و جملات سجع گونه سعی در ثابت کردن دانش و مدرک دکترای خویش داشته اند و زیاد به نظریات ایشان نمیتوان استناد نمود. اگر شما و دیگر دوستان این نظر بنده را نقد بفرمایید بسیار ممنون خواهم شد.... ارادتمند چنگ»

۹ آبان ۱۳۸۹

هالووین در آمریکا

همانطور که در نوشته ی قبلی عرض کردم این روزها در آمریکا شور و هیجان بسیاری به مناسبت برگزرای مراسم هالووین یا به قول خودم قاشق زنی برپاست. امروز مسافرتی داشتیم به شهر«هگینز-ویل» در 20 کیلومتری محل زندگی ام. جالبی این مراسم در این بود که بصورت متمرکز، خیابان اصلی مرکز شهر به برگزاری این موضوع اختصاص یافته بود تا علاوه بر تامین امنیت برگزاری این مراسم، بیشتر افراد بتوانند با حضور در یک جا از دیدن یا به مشارکت گذاردن سلیقه ی خود در نوع انتخاب لباسها و آرایش ها، سلیقه های گوناگون را ببینند یا به نمایش بگذارند. جا داره همین جا عرض کنم که نظرات نوشته ی قبل را که در همین راستاست، پاسخ نگفته ام تا با این نوشته و در یک زمان اقدام به تشکر از محبت نظرنویسی شماها داشته باشم. در ضمن از اینکه اجبار بارگزای عکسها در سایتی دیگر باعث شده کیفیت عکسها نامطلوب باشه معذرت میخوام و امیدوارم که به زودی از دست این مشکل و وبلاگ و... راحت بشید.


سوای مغازه داران مرکز شهر که با آرایش مغازه های خود، مراجعه کنندگان را به صف جهت پذیرایی با شیرینی مهمان میکردند؛ بعضی مردم عادی شهر نیز با گذاشتن میز و صندلی کنار خیابان اقدام به پذیرایی افراد میکردند.


در این بین افراد بزرگسال نیز خود را به شکل و لباسهای گوناگونی آراسته بودند و صف مراجعه کنندگان را به جلو راهنمایی میکردند.


البته نه همه ی آنها فقط با شکلات و شیرینی، بلکه سیبهایی این زن که به واقع یک جادو گر بدشکل بود؛ حسابی تــُرد و آبـدار جلوه میکرد.


بعضی جوانها هم به سلیقه ی خود یک بازی را برای کوچکترها تدارک دیده بودند و از جمله این دخترک جوان که دکور یک خانه ی ارواح زده ی شیطانی را در سطح خیابان گذاشته بود و کودکان باید با پرتاب گره بسته ای از سنگ ریزه به داخل پنجره ی آن خانه، جایزه ی خود را دریافت میکردند.


در این بین بازیهای دیگری نیز تدارک دیده شده بود از جمله یافتن شکلاتهای پنهان شده در بین کاههای درون این سبد.

این آقا هم خود را به شکل مکزیکیها آراسته بود و سوای اهدای شکلات، فرصتی تدارک دیده بود تا کوچکترها سوار بر آن خر محترم(الاغ) عکسی بیندازند. لطفاً یک وقت اشتباه نشه؛ اونکه پشت سر فرین ایستاده است منم نه...


در این بین هم بعضی ها از تزیین حیواناتشان نیز غافل نشده بودند و در کنار دکورآرایی آدمها و هنرهای دستی شان باید چشمامون رو خوب باز میکردیم تا از دیدن سگهای گوناگونی که لباسهای عجییب و غریب پوشیده بودند نیز غافل نشیم.


بعضی خانواده ها هم بصورت دسته جمعی در مراسم پیاده روی و جمع کردن شکلات شرکت کرده بودند و باز دیدنی بود که چگونه هرکدام خود را آراسته بودند و من یکی که بیسوات تر از آنم ببینم اینها کدامین شخصیتهای داستانی یا کارتونی بودند.

وباز این خانواده و بچه هایشان که در یک گاری نشسته بودند و از اینطرف به آن طرف میرفتند وشاید دیدن اسکلت دکور مغازه ی پشت سرشان خالی از لطف نباشد.


شاید بیشتر شما در تصـّورتان باشد که باید همه ی آراستنها و لباسها ترسناک باشند؟ ولی من یکی که بجز زیبایی دلنشین این دخترک، چیزی دیگری نمیتوانم در وصفش بگویم.


میدونم که توی دلتون گفتید خوش به حال من که با این دوتا چشای هیزم این دخترک را از نزدیک دیدم. خوب خیلی هم حسودی نکنید و شما هم ببینید.


البته همه ی همه ی سلیقه ها هم خیلی دلچسب نبود و ای بسا شما هم از دیدن این ماسک عرعر یک خر، خیلی هم خوشتون نیومده باشه.

خب حالا اگه خیلی با اون عکسها حالی نکردید از دیدن این شامپانزده ی مظلوم چه حسی دارید؟


فکر نکنید که همه ی دکورآرایی ها شامل حیوانات میشد. در تعجبم چطور این پسرک مظلوم را لباس اسکلت پوشانده بودند؟ خب دیگه اینم یه سلیقه ایه دیگه!

اگه بعضی ها بادیدن پلیس و ماشین پلیس هوری دلشون میرزه... اینجا آنقدر بیشترشان خوش برخورد و با اخلاق برخورد میکنند که من وقت پیدا کردم تا یک شوخی نیز با او داشته باشم و همانطور که میبینید دستبند اورا نیز به دست بزنیم و بگیم و بخندیم.... آقا !!! خانم!!! بخدا شوخی بود. فردا نری بگی حمید رو پلیس گرفته بود و خودم عکسش رو دیدم.

بد نیست که بعضی لباسها و سلیقه های دیگران را نیز ببینید و از جمله این پسرک ارتشی پوش و آن مرد گنده ای که لباس مردآهنی پوشیده است.این آقا هم ترجیح داده بود با لباس شکار به جمع بپیوندند.


ندونستم که این لباس دزدان شب است یا عیاران و طراران؟



این دختر هم که یکی از حادثه دیدگان کشتی تایتانیک بود و با دیدنش نزدیک بود که یه دفعه دل ازدستم دربره و بپرم اون وسط و نجاتش بدهم؛ که خدا رو شکر تیوپ نجات به گردنش داشت. خوب شد که خودم رو به خطر ننداختم. آخه اگه این شجاعت و رشادت رو از خودم دربکرده بودم؛ لابد این من مظلوم بودم که باید به دست مبارک عیال خفه میشدم.


این هم یکی از رایج ترین لباسها که به شکل روح است و من نمیدونم این لباس چطوری باعث میشه روحهایی که به روی زمین می آیند از لباسی که به شکل خودشونه بترسند و فرار کنند!؟


امــّا بشنوید که هنوز روزهنگام بود و تازه موقع رفتن به مراسم قاشق زنی توی محل سکونتم بود. دخترهام قصد داشتند که درب خانه های محلـّه را بزنند و از آنان اصرار که من هم راهی شوم و اصرار دوچندان که این لباس بادکنکی شتر را بپوشم. میبیند که آخر پیری به چه روزی دچار شدیم... بچـّه بیا برو بچسب به دین و ایمونت... آخه مرا چه به پوشیدن این لباس شتر؟؟ ولی خودمونیما توی این همه سلیقه های عجیب و غریب این آمریکاییها، این یادگاری ما از دبی حسابی تک افتاده بود؛ بخصوص که وقتی بزرگسالی آن را میپوشه؛ بقیه ی اجزای ثابت این لباس از جمله پاهای پارچه ای آویزان آن تناسبی بسیار خنده دار با اون آدم گــُنده که خودم باشه نداره و خنده ی همه را در میاره.

فرین هم که همان لباس سال قبلش(کفش دوزک یا عروس خدا) را پوشید و فاطمه هم آخرین سالی است که طـّی رسم این منطقه، لذت پوشیدن لباس و خانه به خانه رفتن و خاطره ساختن برای خودش را تجربه میکند و هرچی باشه دختره ی گــُنده باید دیگه بشینه پای درس و مشقش...اهه!! گفتنی است که لباس او را Witch یا همان جادوگر مینامند. امیدوارم که بعد از اون روضه خوانی و اشک همه را درآوردن، با دیدن این عکس و مطلب، تلخی آن را فراموش کرده باشید. منتظر دیدن نظراتتان در هردو نوشته ی آخر هستم. بدرود

۸ آبان ۱۳۸۹

قاشق زنی آمریکایی


***همینطوری بدون ارتباط با موضوع::::::::
میگه: «سرپیری و معرکه گیری؟»؛ «نکنه عشق ر.ی.د.ه به قلبت؟»(اشاره به دیالوگی در فیلم هامون با بازیگری شاهکار شادروان خسرو شکیبایی) میگم:«مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟ مگه وقتی میاد در میزنه؟ مگه غیر از صحبت دوقلب چیز دیگه ایـه؟» میگه:«زمان، دیگه زمان عشقهای افلاطونی نیست؟ بار خود را ببند و برو که گــُلها را فقط بوییدن و دیدن از دور خوش است؟» میگم:«شاید معنی عشق را دوست داشتن خالصانه باید تعبییر کرد. مگه نشنیدی که دکتر شریعتی گفته: خدایا! به هر که دوست می داری بیاموز که، عشق از زندگی کردن بهتر است؛ وبه هر که دوست تر می داری بچشان که، دوست داشتن از عشق برتر است؟» خیز میگیره که باز چیزی بگه که حرفش رو قطع میکنم و میگم: «ببخشید!!! مگه قرار نبود دیگه از اینجور حرفها سخنی به میون نیاریم؟؟ بذار برم سراغ ذکری از یکی از رسوم آمریکایی!» میگه:«باشه! بازم ساکت میشم! امـّا دونسته باش همیشه با تو حرفها دارم. هرچی نباشه من دوّم توام.»
____________________________________________

هرساله آخرین روز ماه اکتبر(نهم آبان) برابر است با برگزاری مراسم «هالووین» که شباهتهای بسیاری با «مراسم قاشق زنی» چهارشنبه سوری خودمان دارد و بد نیست بدانید که ریشه ی اینگونه جشنهای مشابه که در بیشتر فرهنگ ها وجود دارد؛ به اولین فرهنگ فکری انسان، بنام پگنیست Pagan برمیگرده که بسیار زودتر از مذهب یا همون مکتب فکری «طبیعت گرایی» Naturalism وجود داشته و تقریبا ً برای هرچیزی، اعتقاد به یک خدا گونه (الهه) داشته اند. کلمه Halloween در اصل از عبارت All-Hallow-Even گرفته شده و کلمه Hallow به معنای «تقدیس شده و مقدس» است. ولی راستش رو بخواهید من همیشه با شنیدن این کلمه یاد «هالو» و «هاله» ی مشهور اون آقاهه میفتم...بگذریم... سابقه ی این جشن به حدود ۵ قبل از میلاد و سرزمین ایرلند و قوم «سلت» (Celt) برمیگرده که بعدها با مهاجرت اروپاییان در اوایل قرن نوزدهم به قاره ی آمریکا این مراسم در این منطقه گسترش پیدا میکند. البته امروزه بیشترمردم کانادا و آمریکا این جشن را یک سنت آمریکایی میشناسند.


سنتها و باورها در مورد هالووین در کشورهای مختلف متفاوت است و از آنجاکه معتقدند در این روز ارواح درگذشتگان به روی زمین میایند و امکان ارتباط ارواح با آدمها برقرار میشه؛(برعکس ما ایرانیان که با خانه تکانی قبل از عید همه چیز را برای جلب رضایت ارواح آماده میکنیم اینان) برای ترساندن و فراری دادن ارواح، لباسهایی به شکل اسکلت و ترسناک بسیار میپوشند. البته امروزه آنچنان هم مهم نیست که لباس آنها بد شکل یا ترسناک باشه و بیشتر میخواهند یک تحوّلی در روال زندگی عادی خود داده باشند و همانطور که در عکس میبینید دو تا از همکاران من که سمت بالایی نیز دارند چطور خود را آراسته اند؟ همچنین بخاطر همزمانی هالووین با جشن برداشت محصول؛ معمولا ً از «کــدوی» زرد، زیاد استفاده میکنند و یکی از سرگرمی های آنان کدو آرایی و یا تزیین کردن درب خانه هایشان است که در حد امکان بصورت ترسناک و گاهی هم دل بهم زن، جلوه پیدا میکند. از رایج ترین کارهایی که انجام میشه آویزان کردن مترسک به عنوان یک موجود ترسناک است. البته گاهی هم داخل کدوها رو خالی میکنند و با کنده کاری روی آن به شکل قیافه ای ترسناک، و گذاشتن شمع در داخل آن که به Jack-o-Lantern معروف است؛ درب منازل را تزیین میکنند.


بعد از اینگونه آراستنها رایج ترین رسم این روز و شب متعلق به بچه های قبل ازسن دبیرستان است که با پوشیدن لباسهای عجیب و غریب(کاستوم) از این خانه به آن خانه برای گرفتن شکلات و شیرینی میروند. به غیر از پوشیدن لباسهای عجیب و غریب یا به قول اینها Halloween Costume دو چیز دیگر برای بچه ها این مراسم را جالب و خاطره انگیز میکنه: شرکت در جشنهایی که ممکنه به این مناسبت بهش دعوت بشن و از همه مهمتر و به قول من قاشق زنی و به قول اینها Trick or Treat. به این شکل که بچه ها در این شب لباسهای هالووینشون رو می پوشن و به در یک به یک خونه ها میرن و ضمن اینکه در میزنند به کسی که میاد دم در میگند:«تهدید یا معامله؟» به زبان خودمانی «مرا با شکلات و پذیرایی ات میداری، یا اینکه من ترا با آزار و اذیت بدارم؟ » به این شکل با صاحب منزل اتمام حجت میکنند تا چنانچه صاحبخانه او را تحویل نگرفت با انواع روشهای همسایه آزاری مثل پرتاب تخم مرغ و آشغال و .... اهالی آن خانه را مورد مرحمت قرار میدادند(عالم بچگی یادش بخیر که زنگ در خونه ی مردم رو میزدیم و فرار میکردیم.)


نکته:(ادامه ی این نوشته مربوط به سال گذشته است.) از آنجا که در محل کاربنده نیز این جشن برپا بود و همکاران من سخت علاقمند شده بودند که ببینند من چه سلیقه ای بخرج میدهیم؟ آخرالامر بدین نتیجه رسیدیم که خانمم، لباس و روسری به سبک ایرانی بپوشند و دروغتان نگویم؛ یهو هوس دختر بازی ام گرفت و دلم واسه ی اون مقنعه پوشان عزیز هم تنگ شد!! آخ!!! عیال، چرا میزنی؟!! ببین به چه روزی دچار شدیم و یه شوخی هم نمیتونیم بکنیم.... بماند که برای مرد ایرانی هیچگونه لباس سنتی سراغ نداشتم(البته بجز لباسهای اقوام که بنده جزو هیچکدام نیستم). آخر الامر همان لباسهایی که هنگام ورودمان به آمریکا پوشیده بودم را دوباره استفاده کردم و هاج و واج مانده بودم که مگه داشتم میرفتم عروسی شاه پریون که اینقدر خودم را به سختی انداخته بودم و اتو کشیده بودم.

امـّا اوج قصه وقتی بود که دمادم غروب هوس کردیم به رسم آمریکایی راه بفتیم و این دخترک 5/1(اکنون دو)ساله ی خود را از خانه ببریم بیرون و از این خانه به آن خانه بگردانیم. لباسی که برایش تدارک دیده بودیم طرح یک کفش دوزک(عروس خدا)Lady-Bug بود. اکثر خانه ها با دکورآرایی بیرون خانه هایشان و نیز روشن گذاشتن لامپ درب خانه، حضور خود را به بقیه اعلام کرده بودند. این یعنی درب خانه هایی که چراغشان روشن نیست را نباید بکوبیم. بعد از اولین خانه ای که رفتیم؛ دخترم(فرین) کاملاً ماهر شده بود. چراکه با هربار رفت و آمدش چندتایی شکلات و شیرینی و حتی میوه ی تازه، به ارمغان میاورد و اگر خودش هم بهره ای نمیبرد، من و مادرش شکلات خوران بدنبال او میرفتیم تا برای هفته ها، شکلات مورد نیازمان را ذخیره کنیم.


آخرشب هم مقصدمان منزل پدرومادربزرگ خوانده ی دخترم -خانه ی کریس و دیوید- بود که تا ساعتی به شب نشینی کنار هم بودیم و سپس خسته و کوفته راهی منزل شدیم............ دوستان عزیز همانطور که ذکر شد خاطره ی پایانی و عکسهای این نوشته مربوط به سال گذشته بود و منتظریم ببینیم امسال چه پیش میاید؟ شاید هم انتشار عکسهایی در نوشته ای دیگر!!؟ تندرست و شادکام باشید.

۵ آبان ۱۳۸۹

دلتنگی

**** پیشنوشت: متن اصلی این نوشته را همین یکشنبه ی آتشین پیش نوشته بودم؛ امــّا در زمینه ی انتشار آن مردد بودم تا اکنون که فرصتی دست داد. باید یادآوری کنم همه چیز روبراه است. جون خودم!!! باور کنید!!! فقط هوس کرده ام یه «روضه»ی مشتی خدمتتون بخونم که یادتون نره منم برای پامنبری خوندن یه شایستگی هایی دارم.... همگی یه قدم بریم صحرای لکسینگتون... همونجایی که حمید تک و تنها بود.... نه یاری... نه همدمی... دگران هم شده بودند زخم دلی.... بگذریم... شما خودتان را ناراحت نکنید و ادامه ی مطلب را بخوانید که اگه الان هم منتشرش نکنم ممکنه بازم تغییرش بدم تا خیلی دستم رو نشه... باور کنید خوشحالم ...اینم نشونه اش... هه هه هه!!!
_________________________________________

تمام شب را درست نخوابیدم. یعنی بهتره بگم اصلاً نخوابیدم و در عالم فکر و رویا غرق بودم. به طور ناگهانی یه فکری یا بازم بهتره بگم حسـّی مثل حس عاشقی به تمام وجودم هجوم آورده بود. آنچنان همه ی تمرکزم را گرفته بود که انگلیسی حرف زدن طلبم؛ فارسی هم نمیشد سخن گفت. یعنی میشد.... تمام جمله ها هم مثل برق توی سرم رژه میرفتند؛ ولی تا میومدم دهن باز کنم؛ یه چیزی راه گلو را می بست. هرچه بود یا جای سکوت بود یا صدای گفتار همراه با لرزش!!؟ چاره ای نبود. باید راهی جست. از طرفی نه اخلاقم اینگونه است که خانمم پی به بسیاری از احساسات درونی ام ببرد؛ و نه دیدن این حال خرابم برای بچه هایم کار درستی بود. از خانه زدم بیرون و همینطور که توی خیابونها میچرخیدم؛ بعضی ها رو دیدم که وارد کلیسا میشدند. یه دفعه جرقه ای به ذهنم زد که بد نیست منم یه سر برم توی خونه خدای این مسیحیها... از خوش حادثه هم تمام موضوع دعاها و سخنرانی کشیش هم درباره ی «عشق»، «عشق خالص»، «عشق بلاعوض»و.... بود. مـَصّـبــت(مذهبت) رو شکر بخت و اقبال!!!...حالا همین امروز باید موضوع مورد بحث همین کلمه باشه!؟....وای که چقدر «عخش»... ببخشید...«عشق» داریم و خبرنداشتم.

خیر... این ترفند هم کمکی که نکرد هیچ، بلکه حکایت آن شد که«از قضا سرکنکبین، صفرا فزود»(مولانا). وقتی که همه داشتند از سالن خارج میشدند یه جورایی توی «هـــوا» بودم... اصلاً نمیدونستم چه مرگیم شده؟؟... چرا دروغ بگم؟ کمابیش میدونستم؛ ولی آخه چرا من که همیشه سعی میکردم برای دیگران باعث افزایش روحیه باشم؛ حالا خودم اینطوری ریختم به هم؟ نمیدونستم چه باید کرد؟ از کلیسا زدم بیرون و راه کنار رودخانه را پیش گرفتم؛ نسیم هوای پاییزی و سکوت روز تعطیل یکشنبه و امواج آب و دیگر هیچ.... ولی نه... یه چیز دیگه هم بود؛ اونم عامل اصلی عاشقی بازی هام و شنیدن چندین و چند باره یکی دو تا آهنگی که با پیشامدن یکسری تغییر و تحولات روحی اخیرم، سبب شده بود بعد از مدّتها یه بار دیگه طعم گس امـّا نه تلخ «دلتنگی» را همراه با دو قــُلپ اشک بچشم.... بیخیال که اون آهنگ ها چی بود. امـّا اگه خواستید میتونید یکی از اونا رو دانلودکنید یا بشنوید. آهنگ «آرزو» با صدای «آرش دلفان» که میـگــه:«دوباره دل هوای با توبودن کرده/نگو این دل دوری عشق ترا باور کرده//حالا من یه آرزو دارم توسینه؟/که دوباره چشم من ترا ببینه و....»

داشتم با خودم فکر میکردم این «حس دلتنگی» که اومده سراغ من یعنی چه؟ آیا قدرناشناس زندگی شده ام؟ آیا لوس بازی درآورده ام و سختی های گذشته ام رو فراموش کرده ام؟ آیا نالیدن بی مورد است؟ آیا بخاطر آن است که خبرندارم و نیستم تا ببینم توی ایران هم دیگه کسی یار کسی نیست؟ آیا شدنی نیست که این حسّ «نداشتن یک همزبان همدل» حتی برای بعضی ها توی خود ایران هم رخ دهد؟ آیا....آیا... آیا...؟ نمیدونم جواب شما چیست؟ ولی وقتی ساعتی گذشت و برگشتم خانه و شروع به نوشتن این مطلب کردم؛ وصد البته دست گره شده ی زیر گلویم را باز کردم و با شنیدن آهنگی موزون و بدنبال آن حرکات موزون دخترکم- فرین- حالم آرام آرام رو به بهتر شدن گذاشت و دیگران هم ندانستند که «حمید هم دعاییه»(گفتاری از فیلم سوته دلان-شادروان علی حاتمی) تازه دانستم که چشمهایم با آنکه به تمام زیبایی های زندگی دوخته شده است؛ گاهی خوب نمیبیند و چون تارمیشود؛ هیچ چیزی بهتر از شستشو با گلاب جاری شده بر گونه ام نمیتواند؛ «دید» آنها را بهتر کند. پس این دلتنگی نه تنها بد نبود؛ بلکه هر ازگاهی، آن هم برای زُلال کردن «دل»، بقول ما بچـّه آخوندا خیلی هم «ثوابه».... پس!!! گریه کنید مسلمونا... «وه که چه قلمرو اسرار آمیزی است سرزمین اشک!!»**


بذارید قبل از هرچیز خواهش کنم که:پیش از خواندن تمام متن، پیش داوری نکنید و فکر نکنید که این نوشته گله و شکایتی است از اوضاع؟ بلکه تلاش دارم یادآوری کنم که «دلتنگی» حسی واقعی و غیر قابل انکار است برای همه... و دیگه اینکه نباید هرکسی را که همچون من در شرایط به اصطلاح بهتری!!! زندگی می کند محکوم کنیم که حق دلتنگ شدن ندارد. همه ی آدمها گاهی دستخوش احساساتشون میشند و به نظرم باید اون احساسات را بیشتر شناخت؛ تا به موقع بتونیم، عکس العمل مناسب رو انجام بدیم. مثلاً آیا به کسی که از زندگی مشترکش شکایتی می کند یک راست پیشنهاد طلاق می دهیم؟ آیا به مادری که گاهی از شیطنت های بچه اش گلایه و حتی گریه می کند؛ پیشنهاد می دهیم که بچه اش را به شیرخوارگاه بسپارد؟ حالا آیا کسی که بیرون از وطنش زندگی می کند؛ فقط و فقط بخاطر زندگی در خارج، دیگه حق نداره هیچ شکایتی از زندگی کنه یا حتی دلتنگ بشه؟

این تصوّر که:«ای آقا!!! ما بدبختیم و شماها که اون طرف نشسته اید خوشبخت روزگار و بی درد و غم!!!!!!!، خوشی زده زیر دلتان و از فرط رفاه و غرق شدن در نعمتهاست که این جوری شکایت می کنید.»به نظرم کمی بی انصافی است و برخواسته از نگاه توریستی به مسئله ی مهاجرت است. در حالیکه باید این واقعیتها رو پذیرفت که حتی در خارج هم مثل داخل وطن، آدما گاهی شاد، گاهی غمگین، گاهی بیمار، گاهی بی حوصله و گاهی هم «دلتنگ» میشند. برای غیرمهاجرها شاید خنده دار و حتی مسخره باشد! اما باید مهاجرباشید تا باور کنید که این مسئله یک موضوع عینی و واقعی ست. تجربه ایست که هر کس تا نداشته باشد نمی تواند در مورد آن به درستی و انصاف قضاوت کند.

درجایی برای دوستی که روزهای آخر قبل از خروج را در ایران میگذراند چنین نوشتم:....«جدایی» یکی از سخت ترین تجربه های زندگی است.... آری .... ولی درعوض از سازنده ترین تجربیاتی است که شما و خانواده و عزیزانتان را آب دیده میکند. مطمئن باشید که پس از خروجتان، هم شما و هم آنان روزهای احساسی سختی را پشت سر خواهید گذاشت... امــّا این به آن معنی نیست که «بار غمی» است ابدی؟؟؟ بلکه شوک «پذیرش یک واقعیت» جدید و آن هم از نوع واقعیتهای«شیرین»زندگی است. آری مهاجرت یک تجربه ی «مـُردن» است، ولی مردنی که زنده شدنی دوباره را دربردارد. مردن عادتهای زندگی در زادگاه و زنده شدن بخاطر تجربه ی زندگی تازه و نو در کشور جدید.... و یادتان نرود که این تجربه ی زنده شدن دوباره تان در دستان خودتان قرار دارد و حتی اگر آنقدر ترک عادتهای قبلی(زندگی دروطن) برایتان تحمـــّل ناپذیر باشد؛ باز این فرصت را دارید که با خرید یک بلیط برگشت، به همان گذشته ها برگردید.

من در آن روزها، کی به ارزشمند بودن وطن اندیشیده بودم؟ کی زیباییهای گذر یک گله ی گوسفند از کوچه باغ پرازگرد و خاک را تصوّر کرده بودم؟ آیاهیچ وقت به دوست داشتن بدخواهانم هم فکر کرده بودم؟ ..... همه ی اینهایی که برایت برنشمردم به آن خاطر بود تا خودتان به آنها برسید؛ و بدانید که همه ی این تجربه های به ظاهر تلخ و سخت، ازخوبی های مهاجرت و همان دل کندنها بود و هست.... در ضمن و به عنوان سخن آخر.... این روزهای قبل از خروج، ذهنتان مثل یک دوربین فیلمبرداری تصویر همه چیز را.... از کاسب سر محل... از پسر پرسروصدای همسایه... از فالوده فروش سرمیدون... از جارچی کوچه ها و... گرفته تا مهمانی های دوست و آشنا... اصرار خانواده که شام را درکنارشان باشید... نامه ی پراحساس خواهر کوچکتان و... را در حال ثبت و«خاطره سازی»کردن است. بماند که همین موارد باعث میشود گذراز پشت شیشه های گمرگ فرودگاه به اندازه ی تمام طول تاریخ کشدارشود؛ ولی باز یادآوری میکنم که همه ی اینها ویژگی بسیار عالی مهاجرت است و بس.

آنچه که مهمه برای آن آماده باشید این است که ممکنه بارها و بارها در غربت، همه ی آنها از جلوی چشمتان بگذرد و شاید هم هر از گاهی شبنمی نیز از گوشه ی چشمتان بر روی صورتتان بلغزد!! ولی یادتان نرود که هرگز نباید این حسّ را «زانوی غم در بغل گرفتن» معنی کرد. بلکه همه ی اینها مز مزه کردن شیرینیها و خاطرات شیرین زندگی است در زیر دندان احساستان. پس تا میتوانید لذت آنها را نیز ببرید. برای اینکه پی به تاثیر مثبت آن ببرید؛ همینکه از عالم رویا خارج شدید؛ آهنگی شاد را بشنوید و حتی اگر امکان داشت؛ حرکتی موزون نیز داشته باشید تا بدانید چقدر این«مزه های شیرین زیر دندان» روحیه بخشند... در آخر ببخشید که طولانی شد.... این نوشته تقدیم می شود به تمامی کسانی که از آهنگ ذکر شده خاطره ها دارند و بخصوص آنانی که دلتنگ اند....«وقتی آدمی غمگین است غروب را دوست داره و گاهی دیگه نیازی نیست تا غروب انتظار بکشید»** آری دوست من شاید روزی فرارسد که همچون من و اون« 44 بار غروب را ببینید»** راستی تا یادم نرفته بد نیست بدونید که نه تنها «غم!!!» بلکه «دلتنگی»های همه ی شما عزیزان را با تمام دل و عشق خریدارم.... فروشنده ای هست؟ قیمت چند؟

**عبارتهای ذکر شده برگردان جمله هایی از داستان «شازده کوچولو-اثر آنتوان دوسنت اگزوپری»است. دوستان علاقمند میتوانند متن صوتی- نمایشی و خلاصه شده ی این داستان را با کلیک روی عبارت رنگی بصورت آنلاین و یا «بصورت دانلود و با کیفیت پایین- در اینجا» بشنوند. جهت مطالعه ی متن کامل این داستان به«اینجا- ترجمه ی خوب محمد قاضی» و یا «اینجا-ترجمه ی احمد شاملو» مراجعه کنید.

۱ آبان ۱۳۸۹

حسادت

****پیشنوشت: لطفاً حوصله کنید و این مطلب رو تا آخر بخونید... جونی من...این تن بمیره.... تا آخرش بخونیا!!... نظرهم نوشتی که دیگه خیلی دمت گرم.

1- میدونستید که منم «روحانی»زاده ام و از آنجاکه بابام «پیشنماز» مسجد بوده مردم شهرم از سرارادت به او میگفتند:«امام»؟ ولی این به این معنی نیست که ماهم «آقازاده»ایم و شاید هم همین وبلاگنویسی یک بچه ی «آخوند» گناهی باشد نابخشودنی.... بگذریم.

2-میدونستید یکی از رازهای جلب مشتری برای وبلاگ اینه که متن ها کوتاه باشه تا آرام آرام اعتمادها جلب بشه و کم کم خواننده ها مشتری همیشگی شوند؟ از اون مهم تر میدونستید که بعضی ها مینویسند نه برای اینکه نوشته باشند ویا اطلاع رسانی کنند؛ بلکه فقط آمار نظرنویسان وبلاگشون بره بالاتر و اینجوریها یه ذوقی از خودشون دروکنند؟ میدونستید که روی همین اصل همیشه سعی میکنند مطلبی بنویسند تا سروصدای مخالفان و موافقان را در بیارند و اگه شد اونا رو هم به جون هم بیندازند و این کـُرکـُری خواندنها سببی شوند بر آمار بالای نظرات نوشته شده؟.... این نیز بماند.

3-میدونستید که من و خانواده ام از طریق ویزای کار اومدیم آمریکا و هنوز هم پس از حدود 4 سال خبری از «گرین کارت» در میان نیست و ای بسا.... بگو:حمید !!! زبونت لال !!!... با یه تی پای برمون گردونند ایران؟؟ میدونستید که زمان خروجمان از ایران چون هیچ ازنتیجه ی روز مصاحبه مان در سفارت آمریکای جهانخوار مطمئن نبودیم؛ با آنکه سخت ترین فشارهای روحی وروانی را تحمـّل میکردیم؛ با آنکه نیاز به کمک و یاری بسیاری داشتیم؛ با آنکه روزهای سرد زمستان بود و زن و بچه ام روی موتورسیکلت یخ میزدند، ولی برای اینکه سرزبانها نیفتیم، حتی ماشین نزدیکترین افراد را قرض نمیگرفتیم؟ فقط و فقط بخاطر اینکه اگه موفق نشدیم بی سرو صدا برگردیم سر برپاکردن زندگی دوباره مان؟ میدونستید که تا آمدیم وسایل خانه را به حراج و یغما و بخشش این وآن بگذاریم چقدر باید یواش میرفتیم و میامدیم که «گربه چی کوره، شاخمون نزنه»؟ میدونستید که اگه موضوع رفتن به دبی برای مصاحبه را دیگران میدانستند و ویزا نمیگرفتیم تا آخر عمرمون مضحکه ی دست این و آن میشدیم و با نیم نگاهی و پوزخندی زیر لب، متلکی آبدار را در گوشه ی جیگرمان میذاشتند که:«دماغش رو نمیتونه پاک کنه؛ میخواسته بره آمریکا!!!؟»....این مطلب رو هم داشته باشید تا بگم.

4-میدونستید که بعضی ها فقط خلق شده اند که نظر کارشناسانه بدهند و همیشه ی عمر فقط و فقط نیمه ی خالی لیوان را ببینند. دیدنی است که بعضی ها هم چطور موارد نقد و منفی را زیر میکروسکوپ تخصصی شان بزرگ میبینند و عوض تشویقها و دلگرمی هایشان، عوض دیدن نیمه ی پرلیوان، هیچ نظری نمینویسند و نمینویسند و وقتی هم نوشتند از راه و با شدّت هرچه تمام تر، محکم میذارند توی بـُرجک صاحب وبلاگ که:«از قالبش خوشم نیومد»؛ «خوب نمینویسی»؛ «طولانی و خسته کننده بود»؛ «.....»!!! البته منم نمیگم که باید فقط و فقط به به گفت و هورا کشید؛ ولی یادشون رفته که پیمودن دور دنیا با پای پیاده، از قدّم اوّل شروع میشه... اگر هم خیلی مَـردند؛ خودشان لطف کنند و یه وبلاگی افتتاح بفرماند ببینیم چندتا مطلب مینویسند؟ چندتا هم پیشکش آنان باد؛ لطف کنند و فقط یه زندگی نامه ی خوب و روانی از «خودشان» بنویسند.... آمممممما این بار نمیگم «این نیز بگذرد»و از دوستان عزیزم«امی خانم- وبلاگ من و همسرم در سرزمین سبز»و«آکو» میخواهم که دلسرد انتقادات نشوند؛ و بخصوص از«مریم خانم- وبلاگ بسیار خوب یادگار» تشکر میکنم که نه تنها از حذف کلی وبلاگ خوبشان منصرف شدند؛ بلکه دوباره نوشتن را شروع کردند. بد نیست همه ی دوستان بدانند که ننوشتن آنها یعنی بسته شدن یک دریچه ی دیگر به روشنگری.

5-شاید این یکی رو میدونستید که: این مدّت یه برنامه ی مستندی به نام«Sisters Wives» توی تلویزیون آمریکا پخش میشد که درباره ی یک مرتیکه ی حسابی زشت و بد و آکله(آکنه) بود که به سلامتی و دلی خوش نه یکی، نه دوتا، بلکه چهارتا زن!!! اونم توی آمریکا و همزمان داشت و دیدنی بود دو سه جین بچه هایشان که هیچ، چطور زنهاشون توی یه خونه در کمال آرامش روحی و روانی زندگی میکردند. به دوستی گفتم:«این آقا، یه مسلمون(نگفتم مومن)واقعیه؟؟ داره راهی رو که «مورمون»ها(شاخه ای از مسیحیت) داشتند؛ دنبال میکنه و اونها هم بعضی هاشون توی قرن بیستم تا 20 تا!!! عیال مومنه ی سربه زیر داشتند؛ تا اینکه قانون دست و پایشان را بست». در ادامه ی کلامم گفتم:«اینکه قانون آمریکا مانع تعدد زوجات محترمه ی شریفه ی مخدّره است؛ دروغی بیش نیست و این هم نمونه اش. منم میخوام راه اجدادی ام رو ادامه بدهم و یه دوجین از این نسوان ضعیفه را از نژادهای مختلف زیر عبای معنویتم داشته باشم». در جوابم گفت:«بدبخت!! همین یکی واسه ی کــُشـتـنـت؛ کافیه! نبین عیالت اینجور سربه زیر و مظلوم مینـُـماید؛ کافی است موضوع جدی شود؛ اونوقته که ریز ریزت میکنه و سر همین چهارراه خاکت(دفنت) میکنه!». منم گفتم:«آخ جون!!! میشم اولین «امامزاده» توی آمریکا(یادتون هست که به بابام میگفتند امام؟) و به به !!! چه درآمدی خواهم داشت؛ همه اش هم به دلار!!! از همه مهمتر اینکه که زوّارها نیز درهم و برهم میایند زیارت و منم خوب و بد نمیکنم و حاجت همه شون رو از مسیحی گرفته تا کافر رو برآورده میکنم».

6- خـُب حالا شما بگید؛ چرا اون قدیم ندیما توی ایران خودمون شدنی بود که چهارتا -چهارتا همشیره ی گرامی زیر یک سقف میتونستد زندگی کنند ولی حالا نه؟؟ بذارید یه جوری دیگه بگم؛ پس چرا توی قلب آمریکا تونستند؟ هرچند همه ی ما آدمها به اندازه ی خودمان «حسادت» داریم و در بعضی ها زیادتر و مشهودتر و در بعضی ها هم خفته تر.... ولی آیا اصلاً هیچ عاملی اون وسط نیست که نذاره این نسوان خارجکی آمریکایی توی قلب آمریکا نتونند که بتونند؟؟ راستی یه سوال دیگه: چه عاملی باعث میشه که اون خواننده ی وبلاگ بیاد و در عوض تشکر از به اشتراک گذاشتن تجربه و احساس و بعضی خصوصیات شخصی توسط وبلاگ نویس.... مخالف نویسی کنه؟ .... خب در مورد این یکی نه «بگذریم» داریم و نه «بماند». لطفاً مخالف و موافق بنویسید که تشنه ی دیدن عدد بالای تعداد نظراتم. در ضمن سعی میکنم خودم هم هی بیام و یه چیزی بنویسم تا عددش بره بالاتر.... آخ جون زد و ماهم مههههروف شدیم.

7- در آخر موفق باشید..... راستی یادم رفت بگم که اکنون بعد از نزدیک به چهارسال هنوزم که هنوزه برام پیغام میاد که بعضی از افراد فامیل این گناه نابخشودنی من وخانواده ام را .... این بزرگترین جرم عالم بشریت .... یعنی همون «بیخبر آمدنمان به آمریکا» را برمن نبخشیده اند و شکایت دارند که چرا فلان کس میدانسته و به آنها نگفته بودیم؟؟ هرچه هم توضیح داده ام که: شاید بخاطر احتیاجم به بعضی ها گفته ام.... تاثیری بر به رحم آمدن قلب و دلشان نداشته که نداشته.... حالا بیخیال که چرا آنان همچنان برسرخشم با من اند و شاید ربطی به موضوع نوشته نداشته باشه؟؟؟ ولی بگویید من چه کنم تا گناهم بخشوده شود و دل آنان براین ضعیف حقیر نحیف به رحم آید؟...... نظر یادت نره که دلم میخواد عدد نظرات نجومی باشدا !!! ببینم چه میکنید؟

۲۹ مهر ۱۳۸۹

کاروان نمایشی- تجاری آمریکایی


همانطور که قبلاً گفتم قبل از شروع سرما و پاییز و بیشتردر ماههای اوّلی که مدارس باز میشوند یکی از برنامه هایی که برای ایجاد هیجان و انگیزه ی کافی به دانش آموزان و بخصوص مردم و بهینه سازی اوضاع اقتصادی شهرها در آمریکا برگزار میشود؛ برنامه ای است به نام:«فستیوال» و «پری ید» Parade که معمولا نام تخصصی هر فستیوال بسته به شهرت و یا تولیدات هر منطقه متفاوت است. مثلاً فستیوال هرساله ی محل زندگی من به خاطر وجود فراوان میوه ی سیب به «فستیوال سیب و هنرها» مشهورتر است.


این برنامه به این شکل است که در یک یا دو روز تعطیل آخر هفته با راه اندازی یک بازار حراج و خرید و فروش دقیقاً به شکل «شنبه،یا دوشنبه یا..؟..شنبه بازار»قدیم در ایران، افراد ساکن آن شهر و یا دیگران با پرداخت مختصری به شهرداری، فضایی را در خیابان اصلی شهر کرایه میکند و سپس با برقرار ساختن دم و دستگاه تجارت خود و زدن چادر و سایه بان، اقدام به عرضه و معرفی صنعت و کار خود میکند. از جمله فروش: ساندویچ و نوشابه، صنایع هنری و دستی، سیب و میوه ی تازه ی ، صنایع چوبی و کاردستی، شیشه و چینی، عکس و نقاشی و.... حتـّی بند انداختن صورت خانمها و لاک ناخن و حناگذاری و تتو.


در پایان روز دوّم تجارت کاسبان و تفریح مردم، مهمترین قسمت این برنامه ی دوروزه«رژه» یا «کارناوال» میباشد. به این شکل که مردم تماشاچی در گوشه و کنار مسیر گذر کارناوال راس ساعت تعیین شده می ایستند و مجریان برنامه به روش گذر«هیئت های مذهبی» در ایران دسته دسته و به ترتیب از خیابان میگذرند. گفتنی است که هرگروه در تلاش است که ماشین و یا افراد نمایش دهنده را با دکوری که بیانگر نوع سلیقه یا شغل و یا علاقمندی خود است، تزئین کند.


در مواقعی هم که هیچ راهکاری ندانسته اند؛ یک ماشین روبازی را همراه با دخترکی زیبا رو روانه ی میدان کرده اند.


البته فکر نکنید که همه ی این نسوان لطیف مخدرّه را جوانان تشکیل میدهند. گاهی مواقع دیدن بعضی از پیرزن و پیرمردهای خوشحالی که با تردستی و نمایش خود و یا حتی تکان دادن دست، سهمی در شاد کردن دیگران دارند؛ مرا به این فکر میاندازد که این کجا و رو به قبله خوابیدن و انتظار حضرت عزرائیل کشیدن بزرگترهای ناامید داخل کشورم کجا؟؟ از ذکر مجدد این نکته میگذرم که پخش شیرینی و شکلات امر ثابت گذر هر ماشین و یا گروه است. در اینجا شما را دعوت میکنم به دیدن عکسهایی از افراد و مشاغل شرکت کننده در «رژه ی شهر هگینز ویل» در 15 کیلومتری محل سکونت بنده:


نماینده ی مجلس واشنگتن:


فارغ التحصیلان سالهای قبل دبیرستان


بنگاههای مسکن


کشاورزان و ماشینهای کشاورزی


کلیساها(گفتنی است که «ماهی» و «ماهیگیری» استعاره ای است از خداوند و پیروی مسیح و نیز داستانی از معجزات مسیح که با 3 قطعه ماهی و 2قرص نان جمعیتی چندصد نفره ای را سیرکرد و... برای همین سمبلهای ماهی و قایق و ماهیگیری در کلیساها بسیار رواج دارد و شاید بتوانید یکی از آیات انجیل مقدس را برروی پارچه نوشته شده بخوانید).


بانک ها


گروههای موسیقی مدارس


آمیش ها(کسانی که بخاطر اعتقاد مذهبی خود از تکنولوژی جدید کمتر استفاده میکنند و نوع پوشش و طریقه ی زندگی آنها بیشتر شبیه دویست یا سیصد سال قبل است که هنوز برق اختراع نشده بود و یا ماشین وجود نداشت و... بعداً در این باره بیشتر خواهم نوشت)


پرورش دهندگان اسب


دوستداران ماشینهای قدیمی و عتیقه. البته قصد داشتم از یکی از ماشینهای «شورلت» نیز عکس بگیرم که موفق نشدم و شاید هم بهتر است از «شورلت» هایی که هنوز توی نجفباد ما در حال استفاده است عکس بگیرم و به این آمریکاییها نشان دهم که فکر نکنند خیلی هم این ماشینهایشان عتیقه است.... رفقا میدونید که کدوم نوع ماشینهای شورلت رو میگم؟! همونی که شیخ «ابطالب مصطفایی» هنوز دارد و میرونه!


آنچه که قابل ذکر است: گروه Shriners(نگهبانان معبد/معبدداران) بصورت افتخاری اعضای اصلی برگزار کننده ی این کارناوال هستند که بیشتر به قصد جمع آوری خیریه جهت یک سلسله بیمارستانهای خیریه و رایگان سوانح سوختگی وبیماریهای کودکان در سرتاسر آمریکا و کانادا و مکزیک اقدام به این کار میکنند. بد نیست بدانید که لباس عربی(مانند سندباد) و مخصوصاً کلاه بلند قرمز(شاپوی) منگوله دار و نیز نقش شمشیر کوتاه و تیغه پهن آنها در اصل برمیگردد به هسته ی اولیه آنها که در جنگ جهانی دوّم و از شهر «فز»Fez مراکش که دست به تاسیس این بیمارستانها زدند.امروزه بیشتر این افراد بازنشستگانی هستند که با شرکت افتخاری در نمایشها، دوچرخه و یا موتورسیکلت سواری و ... در واقع با ترویج فرهنگ «شاد باش و آرزوی شادی دیگران کن» بدرفتاری با دیگران و مخصوصاً کودکان را نهی میکنند.


در آخر هم تحویل گرفتن نقاشی های زهرا از قسمت نمایشگاه آثار هنری، درحالیکه در کنار هر اثر برگزیده و برتر، نواری رنگی آویزان شده بود و رنگ هر روبان و تاییدیه ی آن نشان دهنده ی نوع مقام اوّل، دوّم یا سوّم هر اثر بود.


البته بعضی آثار هم علاوه بر هیئت داوران، برنده ی مردم نیز بودند و از جمله همین نقاشی دخترک ایرانی آمریکایی ام که هرچند مادرش ذوق تعداد «روبان»هایی را که جایزه برده بود میکرد؛ او(فرین) از من اصفونی تر از آب دراومده و یک پاکت بزرگ شکلات و شیرینی شادباشهای کاروان بانان را برای طول همه ی سالش اندوخت.




در این بین ماموران آتشنشانی در حالیکه در آن هوای گرم، لباس کار خود را پوشیده بودند؛ کلاه امنیتی خود را که پر از شیرینی بود؛ هی جلوی افراد میگرفتند و به زور تعارف به برداشتن شکلات میکردند. در آخر من هم امیدوارم که این عکسها و مطالب مختصر توضیحی آن، به مثل همان شکلاتها، به کام شما شیرین افتاده باشد.

۲۵ مهر ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-35

**** پیشنوشت: بازم باید ببخشید که این روزها علاوه برمشغولیات انجام امور اداری و جایگیری همسایه ی جدیدمان و تازه مهاجران گرامی، تنبلی مغز نداشته ام هم اضافه شده و نتوانستم با مطلبی در خور درخدمتتان باشم. لذا باز وقتتان را با خواندن برگی از خاطرات اوائل سال 2007 و روزهای اوّل مهاجرتمان به آمریکا بگذرانید تا ببینیم از خدا چی پیش میاد:

شدّت بارانهای موسمی و ناگهانی در ایالت میزوری به حدّی است که هیچ چاره ای برایتان نمیماند جز پارک کردن ماشین در گوشه ای و پناه بردن به یک مکانی و همانطور که قبلاً گفتم به همراهی خانم دکتر سیما مجبور شدیم در تنها فروشگاه ایرانیان کنزاس سیتی پناه بگیریم. پس از گپ و گفتگوهای طولانی؛ خانم دکتر داستان شایعه ی ساخته شدن ترانه ی «مراببوس مرحوم گلنراقی»را مبنی بر توصیف آخرین وداع یک افسر اعدامی ارتش با فرزندش را یکبار دیگه تکرار کرد و باردیگر زد زیر آواز و ما نیز چون راه به جایی نداشتیم؛ مجبور شدیم صدای حسابی لططططیف ایشان را با گوش هوش تحمـّل کنیم. بد نیست حالا که اسمی از شادروان حسن گلنراقی به میان اومد؛ در این فاصله یه بار دیگه این آهنگ را بشنوید و یا اگر دوست داشتید آن را دانلود کنید.



لینک دانلود«ترانه ی مرا برای آخرین بار ببوس» شادروان گلنراقی

پس از بند آمدن باران راهی خانه ی خانم دکتر در حومه ی شهر کنزاس سیتی شدیم و از آنجا که ایشان به زودی راهی ایالتی دیگر میشدند و قصد داشتند منزلشان را بفروشند یا اجاره دهند؛ تمام خانه ریخته به هم بود و از بنـّا گرفته تا نجـّار و باغبان و... مشغول کار و تعمیرات بودند. گفتنی است که منزل ایشان بیشتر به «خونه-باغ» شبیه بود؛ چرا که ساختمان دو و نیم طبقه ی منزلشان در مرکز یک فضای سبز چمن کاری و بین درختان بسیاری واقع شده بود و از هر طرف نزدیک به نیم جریب با منزل و یا بهتر است بگویم شروع فضای سبز و جنگل وار منزل همسایه فاصله داشت.

1 ساعتی را به همراهی و کمک در جمع و جور کردن اتاقها گذراندیم و از آنجا که این خانم دکتر قصه ی ما سخت پرانرژی تشریف دارند و از ریزترین جزئیات که نمیگذرند هیچ، حتی اگر ساعت تا ساعت هم حرف بزنند؛ کم نمیاورند؛ ترجیح دادم به بهانه ی مطالعه، منزل بمانم و جماعت زنانه هم برای اجاره کردن فیلم تا سطح شهر بروند. همین سرگرم شدن من به مطالعه ی کتابی به نام«تاریخچه ی عکس و عکاسی در ایران» که البته چاپ1375 و داخل ایران بود و خانم دکتر قیمت پشت جلد 3500 تومان را با تخفیف 20 دلاری به 100 دلار!!!! از فروشگاه ایرانی خرید؛ سبب شد تا ساعت 1 نیمه شب به تمام کردن مطالب و دیدن عکسهای بسیار زیبای کتاب مشغول باشم و باز عجیب بود انرژی دکتر که پا به پای من به شستن لباس و... مشغول بود و اینطوری که خودش میگفت شبها بیش از 1 تا 2 ساعت نمیخوابد!!!؟

شاید بیشتر از دوساعت نخوابیده بودم که صدای گفتگوی خانم دکتر و زهرا بیدارم کرد و نگو که ایشان برای مطالعه بیدار شده بودند و خلوتی نیمه شب باعث شده بود که حال احساسی و عارفانه ای پیدا کنند و حالا هم خواسته بود که این حال هرچند قشنگ ولی بی موقعش را با تشکیل حلقه ی دعا با ما تقسیم کند. هرچند در ابتدا من هم با او همحسی کردم؛ ولی کم کم در برابر پرحسّی شک برانگیز ایشان بـُریدم و دست در دست حلقه ی مناجات آنان، چرت را بهترین کار دیدم؛ تا شاید دست از سرمان و بخصوص زهرای بیچاره که همچنان توی رودروایستی او گیر افتاده بود و جمله های دعای او را با صدایی خسته، تکرار و همراهی میکرد؛ بردارد!!

اینبار حدود ساعت 6 صبح بود که بیدارمان کردند تا سریع بار و بندیل ببندیم و برگردیم سوی «لکسینگتون» و به موقع به کلاس برسم. با همسفر شدن بچه هایش، هرکدام از شدّت کم خوابی روی صندلی ها ولو شدند و باز ما مجبور به تحمـّل پرچانگی های خانم دکتر شدیم و اینبار از مسیح و شام آخر و بردار کردن او و اوج داستان هم گریه ای برای خواهر زاده اش زیرا که همگان فقط عقب ماندگی ذهنی و ناتوانی های اورا میبینند و از دیدن نیمه ی پرلیوان غافل اند.... به سرعت خودم رو به کلاس رساندم و پس از تدریس و یادآوری دکتر اسکات نلسون که اگه چنانچه جایی رفتم و نتونستم به سرکلاس برسم نگران نباشم؛ برای معرفی سایت «دیشنکری اون لاین فارسی 123» تا خانه آمدیم و نگو که زهرا پای پیاده برای رساندن فاطمه به دبستانش رفته بود و همراه با «حنا» دختر خانم دکتر در حال برگشت بود و خود خانم دکتر هم راهی بیمارستان شده بود.

۲۰ مهر ۱۳۸۹

چند شعر

****اوائل ازدواج و دوران نامزدی بود و هر ازگاهی که فقط وفقط!!! برای دیدار از خانواده ی محترم عیال و مخصوصاً حضرت قدرقدرت و والا شوکت «خارسو ی عزیز!!! و بـُرسوره ی گرامی»(پدر ومادر همسر) عازم «واتیکان» ایران(قم) میشدم؛ اگه فرصتی هم دست میداد و بین اون همهمه ی هفت-هشت تا بچه، عیال را میشد ببینیم که از اون دور دورا دستی به نشانه ی سلام برایش تکان میدادم و اگر هم نمیشد که بیخیال!!! با دلی سوخته و صورتی افروخته، راه برگشت به نجفباد را پیش میگرفتم تا فرصتی دیگر و تلافی گذشته ها در فرصتی دیگر. همین جا بگم که مشغول الـذمّـه اید تهمت بزنید و فکرهای بد بد کنید؛ آخه مگه کسی درباره ی «ناموسش»!!! فکرها و رفتارهای بد بد میکنه!!!؟؟

در این میان نه تنها من، بلکه دیگر خواهر و برادران عیال، از حضور و بزرگ شدن یکی از «هالـُـلــِت»(برادر زن)ها سخت غافل شده بودیم و او کسی نبود جز «مجید». البته اخلاق و روحیات او که بقول ما نجفبادیها «توی هم هشته» وکم رو و کم حرف بود؛ سبب شده بود که چنان آرام بیاید و چنان نرم برود که حضور و عدم حضورش را کمتر متوجه باشیم. چندیدن سال از ازدواجمان گذشت و یکبار که به اجبار!!! عازم قم شدیم تا سلامی به آدما زن و بخصوص «خ خ خارسو» داشته باشیم؛ عیال به سراغم آمد و با هیجانی خاص مرا دعوت به دیدن یواشکی اتاق آن گوشه ی خانه(اتاق آقا مجید) کرد. به شتاب راهی آنجا شدیم و تازه پی به شایستگی های این پسرک دیروز و مرد امروز شدیم. هرگوشه ی اتاقش یک تابلو خط نقاشی بسیار زیبا آویزان بود و سوای این هنرش، دیپلمهای افتخاری که در ورزش گرفته بود؛ یک طرف و در این بین هم تقدیرنامه های داستان سُـرایی ها و شعرسروده هایش هم، همه طرف به چشم میخورد.

آنقدر این موضوع برایم جالب بود که حتی نزدیکانش نیز بسیاری از این موارد را نمیدانستند و آنجا بود که باز عرق شرم سرتاپای وجودم را فراگرفت که چرا باز به چشم سر اعتماد کردم و لیاقت افراد را با چشم دل نسنجیدم. و میدانم که بسیاری را قضاوت از همین ظواهر است و شما هم چه بهتر که ماشینتان آخرین مدل و آرایش لباس و ظاهرتان هم غلط اندازتر از همیشه باشد و اگر هم فرصتی شد؛ از سفرهای نرفته ی فرنگ و مدارج عالی طی نشده ی تحصیلی، لافی زنید تا شاید ظاهربینانی همچون من تـّره ای برایتان خورد کنند.... بگذریم. این روزها آقا مجید داستان ما صاحب زن و زندگی و مشغولیات شخصی و دل و هنر خود است و از آن زمان که در ایران بودیم؛ بسیار کمتر از او خبر داریم؛ ولی به اصرار من یکی دو شعر خودسروده اش را با این توضیح که «این سروده ها را شاید تاریخ مصرف گذشته باشد و دیگران را خوش نیاید و...» ارسال کردند و بهتر است بدون هیچ سخن اضافی شما را نیز دعوت به خواندن و تشویق ایشان بنمایم.

سروده ی 1-«هرچین وچروکی که به این گونه نشسته/ بغضیست ترک خورده که این گونه نشسته// هرقطره ی اشکی که ازاین گونه روان است/ بادل که ببینی همه اسرار نهان است// ای اشک که این گونه از این گونه روانی/ بگذشت به بی حاصلی ایـّام جوانی// یک عمرفرو آمد وهردم، نفسی رفت/ چون چشم گشودیم همه بربوالهوسی رفت// چون آب روان، عمر گران باز نگردد/ایام جوانی دگر آغاز نگردد// امروز اگر دانه نهی دردل خاکی/ فردا که شوی راهی گور، بادل پاکی!// دلخوش مشو ای دوست که این نقد جوانی/ یک عمربمانـَد وتو اینگونه بمانی»

سروده ی 2- «عمریست دلم درپی دیدار حبیب است/ درعین حضورش بخداوند غریب است// نامش همه جا ورد زبانم شده اما/ دیدار میسر نشود؛ آه عجیب است»

سروده ی 3-« گرچه درپیش همه خوار، ولی مست توام/ بخداوند قسم، نوکر دربست توام//من چه گویم همه ی هست من از هست توست/ این که تقدیرنه من، بلکه جهان دست توست// همه عالمیان سخت گرفتار تواند/ بخداوند قسم عاشق دیدار تواند// این همان نفس پلید است که سدّ ساخته است/ ومیان من وتو فاصله انداخته است// نه ازاین گردش ایام و نه ازخویش خوشم/ عاقبت ازغم دیرآمدنت؛ خویش کـُشم»

سروده ی 4-«چشم چشم دوابرو
خوشگلیه بابام کو؟
حتی توی صورتش
نمونده یک تارمو

گوش گوش دوتا گوش
بابام هی میره از هوش
تا که بهوش میادش
میگه دخترکم کوش

دست دست کدوم دست
همون که سربند می بست
حالا دستای بابا
یکیش رفته، یکیش هست

بابام خیلی زرنگه
با اینکه پاش میلنگه
هیچکی خبر نداره
توساق پاش فشنگه

چوب چوب یه گردن
بهش پلاک می بندن
یه عده بی معرفت
به بابا جون می خندن

یه بابای مهربون
از جنس هفت آسمون
فدات بشم الهی
همیشه پیشم بمون

بابام ازدنیا سیره
تو گردنش یه تیره
دکترا گفتن بابات
نمی مونه میمیره

بابا یه ساربونه
تاب نیوورد بمونه
من وگذاشت و پرزد
خسته از این زمونه

بابام چه عاشقونه
پرید از آشیونه
بابای مهربونم
پیش خدا مهمونه 67/2/2 »

سروده ی فرانو-5-«آخرش! پریدن از این قفسه/ رفتن وبریدن از هم نفسه // آخرش همه میرن؛ شاه وگدا/ غصه خوردن واسه دنیا، عبثه// نکنیم پیروی ازنفس پلید/ که اینا عین هوا وهوسه// به خدا، داشته باشیم فقط امید/ واسه خوشبختی ما همین بسه»

۱۶ مهر ۱۳۸۹

ثبت نام گرین کارت

****پیشنوشت:جا دارد قبل از هرچیز بخاطر تاخیر بسیار زیاد به روزآوری وبلاگ عذرخواهی کنم. سوای خراب بودن کامپیوتر محل کارم؛ این روزها کارم شده بود که به محض تمام شدن ساعات تدریسم؛ برای راهنمایی مهمانانم در نقش «شوفرchauffeur»(بهتر است بگویم راننده ی بی جیره و مواجب)به سرعت عازم خانه شوم تا راهی مغازه ها و فروشگاهها شویم. البته مشکل اصلی این نبود که هیچ وقت آزادی برای عرض ادب خدمت شما نداشتم؛ بلکه داشتن چهارتا از جنس زنان در خانه(همسر و دو دخترم) کم بود که اکنون زد و از شانس نداشته ام؛ هر دومهمانم نیز از جنس«نسوان ضعیفه ی مخدّره ی ناقص» هستند و دیگر نیاز به گفتن ندارد که همه جا، از خانه گرفته تا داخل ماشین به واقع همچون حمـّام زنانه است. بهرحال در حقـــّم دعا کنید که این ته مانده ی عقل و صبرم برباد نرود وگرنه باید به فکر یافتن راه فراری باشم. بگذریم:

شاید بیشتر شما بدانید که هرساله دولت آمریکا اقدام به برگزاری یک قرعه کشی اعطای گرین کارت(ویزای سکونت) با داشتن حداقل شرایط برگزار میکند. خوشبختانه امسال نیز ایران و ایرانیان برای دیگربار مجاز به ثبت نام در این قرعه کشی رایگان هستند. از جمله شرایط اصلی این ثبت نام داشتن حداقل مدرک تحصیلی «دیپلم»است که حتی افرادی که دارای دیپلم نباشند؛ با شرایطی میتوانند مدرک سابقه کار تجربی خود، در بعضی تخصص ها را طی پنج سال گذشته، به عنوان مدرک تحصیلی، مبنای ثبت نام خود قرار دهند. البته بنده قصد ندارم تمام جزییات را برایتان توضیح دهم ؛ چرا که شما عزیزان میتوانید با مراجعه به سایت وزین مهاجرسرا تمام اطلاعات را به دست آورید و حتی با ساخت یک آی دی و عضویت در این سایت، سوالات خود را با دیگر عزیزان درمیان بگذارید. پس اجازه بدهید با زبان خودمانی این پروسه رادر چند خط برایتان توضیح دهم.

هرکسی که دارای حداقل مدرک دیپلم و به نوعی 18 سال سن باشد؛ میتواند در این قرعه کشی ثبت نام کند. منتها از قبل باید نه تنها اسپل انگلیسی نام و فامیل خود را آماده داشته باشد؛ بلکه با تبدیل تاریخ دقیق روز و ماه و سال تولد خود به میلادی و نیز عکس دیجیتال خود و همراهان (همسر و فرزندان)که باید ویژگی های خاصی داشته باشد؛ اقدام به ثبت نام در سایت مخصوص اداره ی مهاجرت آمریکا کند. البته سوای اسم و مشخصات، باید اطلاعات دیگری همچون شهر وزادگاه محل تولـّد خود را نیز وارد کنید که برای آشنایی، میتوانید نمونه ی فرم فارسی شده ی ثبت نام وتوضیح قسمتهای مختلف آن را در اینجا ببینید. گقتنی است که تعداد برندگان هرسال نزدیک به 50 تا 55 هزارنفر است ولی بخاطراینکه بعضی ها پیگیر کارشان نمیشوند و یا اینکه مدارکشان ناقص است و ردّ میشوند؛ اسامی اعلام شده در مرحله ی اوّل نزدیک به دوبرابر تعداد ویزاهای آماده ی ارائه در هر سال(یعنی صدهزار) است. از همه مهمتر اینکه برندگان تا تاریخ 30 سپتامبر2012 باید ویزای خود را گرفته باشند(اصطلاحاً به این مورد کارنت شدن ویزا گویند)؛ وگرنه همه تلاشهایشان بی نتیجه خواهد بود.

گفتنی است که پرونده های قبولی افراد را برمبنای سالی که باید به آمریکا وارد شده باشند؛ نامگذاری میکنند. مثلاً به پروسه ی گرین کارت امسال، لاتاری 2012 میگویند. به این معنی که قبول شدگان باید تا 8 مهرماه 1391 شمسی ویزای ورود به آمریکا را گرفته باشند. تقریباً همه ساله آسیا بعد از قاره ی آفریقا بیشترین سهم افراد قبولی را به خود اختصاص میدهد. برگزیدگان امسال این قاره 15 هزار نفر بود که بعد از بنگلادش، ایران با تعداد 2773 نفر در سال 2010 و تعداد 2,819 نفر در2011 بیشترین تعداد را داشته است. البته همه ساله نام بعضی کشورهایی که تعداد قبول شدگان آنها تکمیل شده باشد؛ بطور موقت یا دائم از لیست کشورهای مجاز حذف خواهد شد که هنوز این اتفاق برای ایران نیفتاده است.

تنها تغییرات ثبت نام امسال که البته سخت مهم هستند اینکه حتماً باید یک آدرس ایمیل داشته و ارائه کنید؛ بخاطر اینکه امسال به شکل سالهای گذشته برای افراد قبول شده، نامه ی قبولی و یا فرمهای مورد نیاز جهت پرکردن و برگرداندن به همراه مدارک مورد نیاز به کسنولگری کننتاکی(KCC مسئول رسیدگی به این موضوع) در کار نیست. بلکه هرکس پس از تکمیل و ثبت نام اولیه اش دارای یک شماره ی منحصر به فرد«تاییدیه ی ثبت نام» به نام «کانفرمیشن نامبر»میشود؛ که نه تنها باید جهت دانستن نتیجه ی قرعه کشی از یازدهم اردیبهشت 1390 در قسمت «چک نتیجه»از آن استفاده کند؛ بلکه چنانچه قبول شده باشد؛ باید به قسمت مربوطه رفته و با اعلام تمایل خود به ادامه ی انجام پروسه ی گرفتن گرین کارت، درخواست ضمیمه و ارسال فرمهای مورد نیاز مرحله ی بعد را از طریق ایمیل ارائه شده در زمان ثبت نام اولیه ی خود داشته باشد.

پس فراموش نکنید که نه تنها ایمیل خود را و نیزشماره ی تایید ثبت نام خود را سخت حفظ کنید؛ بلکه با بالابردن سطح اطلاعات، شخص خودتان اقدام به ثبت نام کنید تا نه تنها مجبور به پرداخت هیچ وجهی برای ثبت نام در این قرعه کشی رایگان نشوید؛ بلکه دست بعضی شرکتهای کلاهبردار را در گرو کشیدن اطلاعات شخصی شما و اخاذی های بعدی کوتاه کنید. فقط فراموش نکنید که مدّت ثبت نام امسال فقط تا روز چهارشنبه دوازدهم آبان ماه 1389 میباشد که بخاطر مشکلات ترافیک اینترنت و ... چه بهتر است که این کار را به روزهای آخر مـحـوّل نکنید. از آنجاکه دیگر شرایط پس از قبولی را در نوشته ی دیگر توضیح داده ام از تکرار آن خودداری میکنم. ولی از همه ی شما عزیزان میخواهم نسبت به این کار و اقدام خود سخت فکر کنید. خواهر و برادر عزیزی که برای کمترین کار خود هزاران مشکل دارید؛ ای دوستی که طاقت دوری از خانواده را ندارید؛ ای هموطنی که همه چیز را برمبنای «حالا ببینیم چی میشه» میبینید؛ ای همزبانی که از زندگی و آمریکا تصوّری رویایی و توّهم گونه دارید؛ ای گرانقدری که شرایط شخصی و روحی و مالی و اجتماعی مهاجرت را ندارید.... لطفاً ثبت نام نکنید. خواهش میکنم بی خیال شوید. درسته که شانس ایرانیان تقریباً 4/1 یک درصد است؛ ولی نه تنها وقت و انرژی خود را بیهوده به هدر ندهید؛ بلکه ..... بگذریم.

بعنوان سخن آخر؛ تا آنجاکه بتوانم جهت پاسخگویی سوالاتتان درخدمت هستم؛ وگرنه سخت پوزش میطلبم. ولی در عوض شما عزیزان بفرمایید که:«به نظر شما هر فردی فقط به سبب دلخواستنش، آیا شرایط زندگی در خارج کشور و آمریکا را دارد؟»

۹ مهر ۱۳۸۹

کلاس من


****پیشنوشت: از آنجاکه نظر دوستان خواننده را در نوشته ی «شاید تناسخ» نیازی به پاسخدهی ندیدم و راستش را بخواهید این روزها سخت مشغول مهمان و خراب شدن کامپیوتر و موارد دیگر هستم؛ ضمن تشکر از ابراز نظرات خوبتان، تصمیم گرفته ام این یک نوشته را به انتظار خواندن نظرات بیشتر، همچنان بدون پاسخ بگذارم. نکته ی قابل ذکر اینکه با دعوت از نویسنده ی گرامی وبلاگ «یکی از همین آرشها» از ایشان درخواست کرده بودم تا نظرشان را بنویسند. با راهنمایی ایشان و مراجعه به لینک«زندگی های مکرر» تازه دانستم که چقدر در این زمینه بیسواد بوده ام؟؟ لذا پیشنهاد میکنم با کلیک کردن برروی عبارت رنگی از اطلاعات بی نظیر ایشان استفاده ها ببرید؛ که ای بسا پاسخ بسیاری از سوالات ذهنی تان را یافتید؟ خب بهتراست زیاد وقت شریفتان را نگیرم؛ و شما را دعوت کنم به مطالعه ی نوشته ای که درباره ی «کلاس من» است.

ابدا فکر نکنید میخوام درباره ی «کلاس» و پرستیژ خودم صحبت کنم که ناگفته بماند بهتر. بلکه امروز قصد دارم تا میاد کلاسم شروع بشه کمی براتون کلاس بذارم.... ببخشید منظورم این بود که درباره ی کلاسم صحبت کنم. از آنجا که میدونید هر دانشجویی در دوره ی کاردانی و یا لیسانس خود، باید حداقل یک واحد درسی زبان خارجی بگذراند؛ بعد از حوادث یازدهم سپتامبر تعداد بالایی از دانشکده ها و دانشجویان علاقمند شدند تا درباره ی زبان عربی و فارسی اطلاعات بیشتری کسب کنند. به همین علت بسیاری از موسسات آموزشی شخصی و دولتی با هدف درآمدزایی بیشتر اقدام به افزودن واحدهای زبان های خارجی دیگری از جمله فارسی در کنار زبان خارجی اصلی(اسپانیایی) نمودند.

پس همگی قبل از هرچیز یه خدا خیرت بده یا نده به این آقای«بن لادن» نثار کنید که اگه تاریخ جهان رو با حملات هواپیماها به برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی تغییر داد؛ سرنوشت مرا نیز تغییر داد و سببی شد تا برای تدریس فارسی راهی سرزمین کفر و استکبار جهانی بشوم. همانطور که داخل ایران روزگاری دانشگاه شیراز از نظر زبان خارجی و دانشگاه علامه طباطبایی تهران از نظر ادبیات فارسی مشهور بودند. بیشتر مراکز آموزشی ایالتهای آمریکا در تلاشند که در کنار تدریس واحدهای رسمی، از نظر ارائه و تدریس یک درس یا رشته سرآمد و مشهورتر باشند. از جمله همین آموزشکده ی ما در تلاش است تا از نظر ارائه ی تنوع واحدهای زبان خارجی در ایالت میزوری مشهور باشد؛ البته کو تا آن روز؟ با اینحال درکنار زبان اسپانیایی، زبانهای دیگری همچون روسی، آلمانی، فارسی، فرانسوی و عربی تاکنون ارائه شده است و درصددند تا بزودی زبان پرتقالی و چینی را نیز به لیست اضافه کند. هرچه هست این کلاس زبان فارسی یکی از موارد مثبتی است که سبب شده است تا مسولین دانشکده در معرفی مجتمع آموزشی با آن لاف بزنند که:«در تمام 20 و چند موسسه ای که در آمریکا اقدام به ارائه ی زبان فارسی کرده اند؛ تنها 4 تای آنها دارای مدرّس فارسی زبان است و یکی هم همین آموزشکده.»

در ادامه ی مطلب بیشتر قصد دارم تا یک روز کاری ام را به تصویر بکشم تا شما هم مثل من از دست بچه های زبون نفهم آمریکایی کمی حرص بخورید و داد بزنید که آنقدر گرونی بیداد میکند که دیگه:«بابا نان نـــداد.» از آنجاکه دراین 3 سال گذشته بیشتر در مرحله ی معرفی فارسی و جذب دانشجو به کلاس بوده ام؛ هر ترم ساعتهای تدریسم متغییربوده است. مثلاً این ترم ساعت اوّل صبح کلاس ندارم و در اصل باید برای ساعت 10 صبح در کلاس(دفترم) حاضر باشم؛ ولی من ترجیح میدهم که صبح زود از خانه بزنم بیرون؛ نه فقط برای فرار از دست زن و بچه که پیله میشوند؛ بلکه برای آماده سازی مطالب تدریس. بذارید دروغ نگم و شما هم به کسی نگید؛ بیشتر به این خاطر زود میام که ایمیلهام رو چک کنم یا اگه وقت شد سری به وبلاگ دوستان بزنم. یادم هست که روزی روزگاری آرزو میکردم که خدایا شغلی داشته باشم نزدیک منزل و حتی اگه شده بعنوان یک کتابدار کتابخانه ای عمومی بتوانم با کتاب سرو کله بزنم. دیگه فکر نمیکردم که روزگاری آرزویم برآورده میشود؛ امـّا فرسنگها دورتر از شهر و زادگاهم و مطالعه کردنم هم محدود میشود به اینترنت و کامپیوتر. بهرحال هرچه هست؛ عشق است و قانع ام.

با روشن کردن کامپیوتر(لپ تاپ) و پیچیدن نغمه ی موسیقی ایرانی در فضای اتاق، چندتایی مطلب از سایتها و وبلاگهای دوستان و اخبار و... میخوانم تا دانشجوهایم سرو کله شان پیدا شود. یکی از بهترین شانسهایی که با من یاری کرده؛ وجود تنوع دانشجویان مختلف از دیگر کشورهاست؛ که سوای برخورداری از کادوهایی سنتی از کشورهایشان، مثل همین نقاشی اهدایی از یکی از مراکز تاریخی و تفریحی کشور «گوماتالا» به نام Antigua که توسط«اندرس رودریگز» اهدا شده؛ فرصتی هست تا هر ازگاهی همزمان تدریس، معادل زبانهای رسمی کشورهایشان را بدانم. شاید بد نباشد برای تنوع واژه ی «سلام» را در دیگر زبانها بدانید. «ا ُ لا»اسپانیایی، «نی ها»چینی، «اوی»پرتقالی(برزیلی)، «تــَلـوفا»ساموآیی(جزیره ای در اقیانوس آرام)«درود» فارسی اصیل و....که امیدوارم در به یادداشتن این آخری، موفق باشم. گفتنی است که گاهی هم تلفظ واژه های مشابه در دیگر زبانها سخت ناجور درمیاید و همانگونه که «agenda»(دستور جلسه، ریز برنامه های کاری) ممکن است در فارسی ناجور جلوه کند؛ مواظب باشید برای کسانی که برزیلی و یا پرتقالی اند؛ نخواهید بگویید که I live/like you در فارسی میشه«دوسـّد دارم» که نام قسمتی از بدن خانمها را گفته اید و ای بسا جنگ و دعوایی را ناخواسته و ندانسته راه انداخته باشید.

از آنجاکه کلاس هرفرد به نوعی دفتر و اتاق شخصی مدرّس هاست؛ چیدمان اتاقها بیشتر بنا به سلیقه ی استادها متفاوت است و همانگونه که خواهید دید من با آثاری از هنرهای دستی ایران، پرچم، عکسهایی از ایران، تابلو خط، نقشه ها و کرّه ی جغرافیایی و... تزئینی داشته ام. گفتنی است که در هرکلاس تلویزیون و ویدئو جهت نمایش فیلمهای آموزشی نیز وجود دارد که البته من از پرژکتور و اتصال آن به لب تاب جهت نمایش بیشتر فیلمهایی سینمایی، آموزشی و یا ایرانگردی استفاده میکنم.





یکی از دلنشین ترین ویژگی این دفترم وجود آن در طبقه ی دوّم ساختمان و پنجره ها و منظره ی باز فضای چمن کاری شده ی میدان بازی دانشجویان و درختان جنگل وار آن در دور دستهاست که لطیف ترین صحنه ها را دمامدم غروب و شروع کلاس شب هنگامم بارها دیده ام و چیزی نیست جز چرای چند آهویی در دور دست و اگه یک روز پیداشون نشند؛ دلتنگشان میشوم و ضمن بازکردن پنجره، به آواز فارسی ندا میدهم «الا ای آهوی وحشی، کجایی؟/مرا با توست چندین آشنایی؟// دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس/ دد و دامت کمین از پیش واز پس...حضرت حافظ»

بعنوان خاطره ای بشنوید که عادتمه که همیشه تسبیحی را در دست بچرخانم و بارها هم مورد سوال واقع شده ام که: بجز برای آرامش وتسکین استرسها، آیا بعنوان Pray Beads (تسبیح عبادی) هم استفاده میکنم یا نه؟ جالبه که یک روز هم یکی از دانشجویان این تسبیح خاص عبادت کاتولیکها را برایم آورد که از 5 دسته ی ده تایی تشکیل شده و هر10 دانه با یک مهره ای متفاوت مجزّا شده است. جالب تر اینکه تصویری از مریم مقدّس و نیز آدمک مسیح برصلیب کشیده شده، بعنوان منگوله(شرابه) استفاده شده است. راستی حالا اگه خواستم با این تسبیح کاتولیکی صلوات بفرستم؛ باید به انگلیسی بگم؟ اونوقت صدای شوت صادش رو چه جوری باید تا هفت تا محله بکشم؟ اینم عجب غصـّه ای شد؟




سخن آخر: بارها واژه ی «پیرمرد» را در موردم شنیده اید. این کاربرد تنها باور سن و سالم نبوده و بلکه آرزوی داشتن «تجربه و آگاهی پیران خردمند» است. هر چند که همیشه ی عمر دوستی با افراد مسن تر،برایم افتخار بوده، این روزها برمبنای شعر«گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر/تا سحرگه زکنارتو، جوان برخیزم...حضرت حافظ» در اثر معاشرت با شما جوان دلهای نازنین، احساس و انرژی همچون شماها را دارم و دعا میکنم که خداوند توفیق معاشرت با شما عزیزان با محبت را از من نگیرد. همانطور که میبینید لباس مخصوص کار همه ی پرسنل از: کفش مشکی، شلوار خاکستری، پیراهن سفید، کت سورمه ای و اون طناب دار معکوس با آرم مجتمع تشکیل شده و باور کنید اینقدر هم که این کراوات جلوه میده؛ چــــــاق هم نیستم. یعنی راستش رو بخوای بچه که بودم خیلی سرو صدا میکردم و مادرم همیشه یه نفرین بدی می کرد که«الهی گلوت باد کنه!!!» حالا زده و همه ی هیکلم باد کرده!!! آخه خدا!!! این انصافه؟