توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱۹ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-9


سفر اوّل
پس از به تعویق افتادن سفرما به شهر محل کارم بخاطر یخ و یخبندان و برف، برای سه شنبه 6 مارچ 2007 بود که بار و بندیل بستیم و با آماده سازی کادوی رئیس کالج(یک نقاشی ایرانی اثر زهرا) و شستن ماشین به سراغ عبدالله تا محل کار او رفتیم و سپس همگی راهی شدیم. برای رسیدن به مقصد، مسیرهای مختلفی وجود دارد و تمام بزرگراهها شماره گذاری شده اند و شما با وارد کردن کد مقصد مورد نظرتان به دستگاهی به نام جی پی اس G.P.S به راحتی میتوانید مسیرهایی را که توسط ماهواره به دستگاه راهنمایی میشود انتخاب و رانندگی کنید. البته قیمت اولیه ی جی پی اس تا 800 دلار هم بوده و اکنون حدود 300 دلار میتوانید گیر بیارید و بماند که من و عبدالله در یک حراجی حدود 75 دلار حسابی مفت خرید کردیم. با این حال عبدالله و حتی من استفاده از نقشه را با آنکه برای دیگران حسابی پیچیده و گیج کننده است؛ ترجیح میدهیم. بهمین علـّت او زودتر مسیرها را از روی اینترنت پرینت گرفته بود و برمبنای آن ایالت نبراسکا را به سمت میزوری ترک کردیم.

درست به یاد ندارم که بین راه جز گفتگوهای عادی و یا لذت بردن هزار باره از جنگلها و رودخانه ها و دشتهای سرسبز بین راه و از دور دیدن آهوهایی که میدویدند؛ چیز قابل ذکری رخ داده باشد. پس از صرف شام در یکی از رستورانهای بین راهی، برای ساعت 9 شب بود که به محدوده ی شهر کنزاس سیتی وارد شدیم و پس از رزرو اطاق در یکی از هتل - مسافرخانه ها به نام Holiday Inn در یکی دو تا از فروشگاههای اطراف چرخی زدیم و پس از کلی تحقیق و موشکافی سوراخ سـُمبه های هتل در کنار فاطمه، یار و همدم همیشگی ام برای اینگونه فضولی ها، سرنگون بستر شدیم. اتوماتیک و دریچه ی گرماساز دقیقاً بالای سر من بود و دائم خاموش و روشن میشد تا دمای اتاق را یکسان نگهدارد و کمکی باشد در کنار استرس این فکر که فردا چه خواهد شد؟ و نگذارد درست بخوابم. برای همین اولین کسی بودم که پس از حمام کردن، لباس پوشیده و آماده باش، منتظر دیگران شده بودم. برای ساعت 9 صبح بود که همگی حرکت کردیم به سوی شهر Lexington . از بدو ورودمان به این شهر بود که عجیب شهر را رویایی و دلچسب یافتیم و زهرا شروع کرد به غش و لیس کردن و حقّ هم با او بود و باور کردنی نبود که تقدیر و سرنوشت برای من اینگونه رقم بخورد که آن طرف دنیا و در قاره و کشوری دیگر، یک نجبباد و خیابان سعدی جدیدی در انتظارم باشد.

تا موعد قرار ملاقات فرا رسد گردشی در شهر خلوت و آرام 5 هزار نفری «لکسینگتون» داشتیم و از آنجا که این شهر درتاریخ آمریکا و شروع جنگهای داخلی آمریکا نقشی اساسی داشته و اولین درگیری ها بین مخالفان و موافقان برده داری از این نقطه شروع شده است، آنرا بعنوان یک شهری تاریخی میشناسند و سعی شده است تا ساختار قدیمی آن حفظ شود. برای همین شما خانه های قدیم ساخت بسیاری را میتوانید در جای جای آن ببینید. ساعت 11 صبح بود که به دفتر مجتمع آموزشی وارد شدیم و پس از هماهنگی با منشی، معاون «کالج و دبیرستان» به سراغمان آمد و به پیشنهاد ایشان تور آشنایی با کمپ و محدوده ی سازمانی مجتمع را از بازدید خانه ی سازمانی آینده مان شروع کردیم. این خانه در سال 1850 (حدود160 سال پیش) ساخته شده بود و هرچند قدیمی بود هنوز که هنوز است جلوه ی خاص خود را داشت. ساختمانی دو طبقه بود و به عکس سازه های امروزی آمریکا که بیشتر ساختمانها از چوب ساخته میشود، تماماً از آجر ساخته شده بود. بماند که آنقدر پستو و اتاق داشت که نمیدانیم چگونه آنرا پرکنیم و تنها نگرانی من از تاسیسات قدیمی آن است و خوشبختانه همه ی موارد رسیدگی و تعمیرات بعهده ی خود کالج است. هرچه بود آنقدر به دلمان نشست که زهرا از همین حالا دلش میخواست که آنجا بماند.

دومـّین جایی که بازدید کردیم سالن غذاخوری بود که همزمان بود با صرف ناهار دانشجویان و پرسنل. به جرات میگویم که به جز عبدالله همگی ما گرسنگی خوردیم؛ چونکه نه به نحوه ی سلف سرویس آنجا آشنا بودیم و نه میدانستیم که کجا برویم و بدتر از همه تشریفات خاص ورود منظم دسته دسته ی دانشجویان بود که چون شبانه روزی هستند؛ باید طبق آداب و نظمی خاص وارد میشدند و در مکان خاص خود مستقر شده و به ترتیب جهت انتخاب غذا وارد سلف سرویس میشدند. بدتر از بدتر عاملی که اشتهای ما را کاملاً کور کرده بود؛ اینکه علاوه بر آقای لیرمن(معاون مجتمع) آقای دکتر همیلتون(سرپرست آموزشی) و نیز یکی از استادان کالج(آقای اسکات نلسون) چشم در چشم ما دوخته و روبروی ما نشسته بودند و هرکدام کسی را گیرآورده و بمباران حرف زدن در میان بود. در همین اثنا آقای نلسون که علاوه بر تدریس درسهایی مثل فلسفه، ادیان و منطق؛ در تدریس زبانهای روسی و فارسی هم دستی دارد؛ دو سه تا از دانشجویان را صدا کرد تا چند جمله ی فارسی را که آموخته بودند؛ ادا کنند و البته این خود یکی از بزرگترین پشت گرمی های من خواهد بود که تا من از نظر زبان راه بیفتم؛ با او در یک کلاس و همکار خواهم بود.

پس از دید زدن ناهار، چراکه دو سه لقمه ای بیش نخوردیم؛ دانا و زهرا با دو تن از پرسنل زن و مسن همراه شدند تا به همسایه های مجتمع و ادارات مربوطه بیشتر آشنا بشوند و از اینجا به بعد بود که دکتر همیلتون راهنمای ما شد و تازه ما توانستیم برعکس ظاهر اولیه اش، پی به خونگرم بودن او ببریم؛ چراکه باب شوخی و خنده را با عبدالله راه انداخت و سوای آن، تا ریزترین نکته ها را هم توضیح میداد. همین بمباران اطلاعات بود که سبب شد مغزم قفل قفل شد و آن یک ذره انگلیسی دست و پا شکسته ای را هم که بلد بودم از ذهنم برود و نمیدانم اگر عبدالله نبود که هر ازگاهی بعضی سوالها را از جانب من جواب دهد؛ چه خاکی به سرم میکردم و احتمالاً از همانجا چنان فرار میکردم که دست هیچ بنی بشری دیگر به من نمیرسید. آخه تور آشنا شدن با محیط یک طرف؛ توضیحات ریز به ریز یک طرف، آشنایی با افراد مختلف از مدیر دبیرستان و دبیران گرفته تا یک به یک استادان کالج یک طرف، اسامی مختلف و نامهای ناآشنای آنان یک طرف، پیچ در پیچ بودن راهروها و اتاق ها یک طرف، استرس کاری یک طرف و بدتر از همه لهجه های گوناگون آنها، چنان فشاری روحی و روانی را برمن میریخت که حد نداشت.

بهرحال چاره ای نبود و باید همراهیشان میکردم و فضای ورزشی، آموزشی و غیره را نیز میدیدیم. در این بین عبدالله هم چاره ای نداشت و دور از ادب میدید که بخواهد همه چیز را به فارسی برای من ترجمه کند و تنها جمله ای را که به دفعات از او شنیدم آن بود که با هربار دیدن یکی از ویژگیهای مجتمع مثل ناهارخوری، استخر، سالن ورزشی بسیار بزرگ، میدان فوتبال و ... هی هیجانی میشد و رو به من میکرد و میگفت:« دیگه اگه مرگ میخوای، برو شیدون» و البته این همدلی او چنان باعث روحیه ی من میشد که اگر از دستم برمیامد همانجا او را با دکتر همیلتون یکجا خفه میکردم. تنها جایی که برای من کمی آرامش بخش بود؛ دیدار از کلاس آقای اسکات نلسون بود. ایشان عجیب به فرهنگ شرقی و بخصوص مذهب زردشتی علاقمند بودند و در و دیوار کلاسشان با نقشه و عکس و پرچم و صنایع دستی و الفبای فارسی و روسی تزئین شده بود. گفتنی است که کلاسهای کالج، هیچ شباهتی به کلاسهای ایران نداشت و همه ی کلاسها و دفتر کار افراد، به نوعی اتاق شخصی آنها محسوب میشود. چونکه علاوه بر عکس زن و بچه و خانواده شان، تزیینات و دکوراسیون محیط از میز و کتاب و کتابخانه ای کوچک گرفته تا گل و گلدان و حتی وجود کلکسیون تمبرهای پستی گوشه ی ویترین و... برمبنای علاقه ی شخصی هر استادی، متفاوت انجام شده بود. ضمناً وجود 8 تا 10 میز وصندلی در محیط کلاس، تعداد دانشجویان را در هر ساعت کلاسی نشان میداد.

آنچه که برای من جالب بود، پا به سن بودن بیشتر پرسنل و استادان کالج و مخصوصاً رئیس مجتمع بود و ظاهراً من یکی از جوانترین ها بحساب خواهم آمد. رئیس مجتمع که فامیلی شبیه به «کوچک زاده» در فارسی داشت، مردی کاملاً جاافتاده و متواضع و خونگرم به نظر میآمد و ما را در دفتر بزرگ و بسیار زیبای خود پذیرا شد. خوشبختانه فرصت نشد که بخواهد سوالی از من بپرسد امـّا در بین صحبتهایش به این اشاره داشت که هدف از حضور من فقط تدریس فارسی محض نیست و آشناکردن دانشجویان با فرهنگ و تمدن ایران زمین از جمله ی مهمترین اهداف آموزشی است و پس از زبانهای اسپانیایی، روسی، فرانسوی، فارسی وعربی، تصمیم به اضافه کردن واحد درسی زبان چینی و آلمانی به همین زودیها در برنامه ی دانشکده دارند. در آخرین لحظات قبل از خداحافظی با ایشان بود که تلفظ واقعی کلمه ی WoW را در قبال اظهار شگفتی و خوشحالیش بخاطر تقدیم یکی از نقاشیهای زهرا شنیدیم و با خود گفتم کو آن مدرس پر افاده ی زبان توی ایران که تلفظ این کلمه را در کتابهای آموزشی زبان، برایمان« اووو» گفته بود.

هیچ نظری موجود نیست: