توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۹ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-3

اولین تغییری که در روال عادی چندساله ی زندگی مان رخ داد تغییرنام زهرا بود به «سرا/سارا» و فاطمه به «پرنسس» چراکه تلفظ نام آنها برای آمریکاییان سخت بود و البته این اسم گذاری فقط از طرف مادر دانا بود و پس از آن دیگر استفاده ای نکردیم و معتقدیم در این شرایطی که ما داریم خودمان را میکشیم تا به زبان آنها حرف بزنیم؛ آیا نباید آنها همـّتی کنند و حداقل تلفظ صحیح نام افراد را یاد بگیرند؟؟


شب نشینی با «مری» مادر دانا، سبب شد تا حدودی پی به راز وجود این حس درونی ام ببرم که چرا او را ندیده، آنقدر در رویاها و فکرم یاد می کردم؟ آنقدر این پیرزن، خونگرم بود که به ندرت یک آمریکایی را میتوان چنین دید؛ بحدیکه عبدالله هم خودش را برای او نُـنر میکرد و او عبدالله را مثل بچه ی خودش بغل میکرد. عبدالله معتقد بود به این خاطر است که او بهترین داماد آنهاست. البته نه فقط بخاطر اینکه خارسو و برسوره اش(پدر و مادر خانمش) فقط همین یک دختر را دارند؛ بلکه سوختن و ساختن و همچنان وفادار بودن با دخترشان از طرف عبدالله عامل مهم و دیگری بود که به او حسابی احترام بگذارند. دیدن مادربزرگ(مری) در لباس قرمز و بلند شبخوابش آنقدر برایمان ذوق برانگیز بود که زهرا با غش خنده ای عمیق ناگهان جمله ای را به زبان آورد(الهی..!! جیگرت رو..)و مرا به یاد سمیّه،همسر رضا گـُلی انداخت که دائم کلمه ی «الهی» را از شوق دیدن بچه های کوچک بزبان می آورد.{توضیح: مرحوم سمیه طاهری حدود یکسال پس از مهاجرت ما به آمریکا به سبب سرطان درگذشت و چه کس میداند که شاید عشق این زوج جوان باعث شد که در کمتر از یک سال پس از پرواز او، رضا نیز طی یک حادثه ی تصادف به او پیوست.} روحشان شادباد. با زود خوابیدن پدر بزرگ و مادربزرگGrandPa & GrandMa، تا پاسی از شب در اطاق خواب عبدالله و دانا، درباره ی هرموضوعی صحبت کردیم و از جمله که این شهر و دیار، سالیان نه چندان دور، یکی از مراکز اصلی تحصیل دانشجویان ایرانی و بخصوص نجف آبادی بوده و ای بسا بتوان در جا به جای آن اثری از آنها یافت؟

از امروز چون ساعت بهارشروع میشد وساعتها یک ساعت به جلو کشیده شده بود؛ صبح زود از خواب بیدار شدیم تا آماده ی رفتن به کلیسا بشویم و بالاخره پای عبدالله را به کلیسا بازکنیم. چراکه برعکس خانواده ی دانا، اصلا ً اهل رفتن به اینجور جاها نبود و بقول خودش، مسجد و کلیسای او در درون دلش جا دارد و.... ذوق رانندگی مادربزرگ، با آن ماشین مدل بالای بیوکش، پیمودن مسافت 20 دقیقه ای خانه تا کلیسا را نامحسوس کرده بود و بقول زهرا، توی ایران هر مرد و زنی در این سن و سال روزی دوبار کفنش را باز و بست میکند که آماده باشد و دائم روبقبله نشسته است تا عزرائیل را ملاقات کند و اگر هم مریض نباشد؛ تصوّراینکه دیگه پیرشده و لابد باید به همین زودیها بمیرد؛ او را خواهد کشت. در حالیکه این پیرزن تازه داشت از ماشین مدل بالایش شکایت میکرد که صندلیهایش(توجه صندلی نه فضای داخلی ماشین) دیر گرم میشود و کمرش روی صندلی مور مور میشود و .... و تو ای خدا اگر پس از اینهمه زجر زندگی مردم داخل ایران، باز بخواهی آنان را عذاب کنی؛ از عدالتت دور باشد.

مراسم استقبال و خوش آمدگویی حاضران در کلیسا و بسیاری دیگر از مراسمی که در طول دعا و مناجات انجام دادند؛ سخت مرا به یاد شباهتهایی با چگونگی برگزاری مراسم انجمن N.A و «نارانان» در داخل ایران انداخت. بعد از در آغوش کشیدن توسط «خوشامدگو» با استقبال تنها برادر دانا(ا َلن) که نقش کیشیش آن کلیسای غیررسمی و خانگی را داشت؛ روبرو شدیم و اولین جمله ای که از دهان او خارج شد؛ خطاب به عبدالله بود که گفت: «دیدی گفتم، دیوار کلیسا خراب نمیشود». نگو که با هرباراصرارش به عبدالله، او از رفتن به کلیسا طفره رفته بود. الن هم به شوخی با عبدالله شرط کرده بود که اگر او برود؛ قول میدهد هیچ اتفاق خاصی نیفتد و زمین به آسمان و آسمان به زمین نرود و... مراسم با سرودخوانی و موسیقی شروع شد و دیدنی بود حال خوشی که به آنها دست می داد. با ترجمه ی عبدالله، تفاوت مناجات آمریکاییها را با خودمان سنجیدم که، آنها دایم از نعمتهای داده شده ی خدا تشکـّر می کردند و تعبیر آنها از هر واقعه ی بد و مصیبت آن است که« چه بسا بعضی چیزها را بد بدانیم در حالیکه خیر ما در آنهاست»(قرآن کریم) ولی ما دائم طلبکار خداییم و حتی نماز و عبادتهایمان بجای عرفان خدا و ارتباطی قلبی با او به گریه ازسرترس عذاب جهنـّم او و یا التماس از سر طمع، بخاطر بهشت او تبدیل شده است.

گفتنی است که یکی از کهنه کشیشان غیررسمی(شبیه به شیخ داوری و یا مرحوم حج علی منتظری) به تازگی در گذشته بود و در بین مراسم دعا، هر از گاهی هم یادی از او داشتند و دیدنی بود که ذکر خیر او و بیان خاطرات خوب او، سببی می شد که لبخندی بر لب حاضران بنشیند و اگر هم نم اشکی از سر احساس از چشم کسی روان می شد؛ این همسر الن بود که به سرعت دستمال کاغذی را به آنها می رساند و در همین اثنا باز کسی از گوشه ای با جمله ای شیرین، حال خوب حاضران را سرجا می آورد. از جمله بیان داستانی که کشیش بجای آنکه روضه بخواند، بصورت نمایشنامه ای آنرا اجرا کرد و مربوط به داستان بزی میشود که به چاهی افتاده بود و صاحب او چون راه چاره ای برای بیرون آوردن او ندید؛ خاک بر سراو می ریخت تا او را دفن کند. در مقابل بز با هربار ریخته شدن خاک برسرش، خود را می تکاند و آنقدر خاکها را زیر پایش کوفت تا به سطح زمین رسید و از چاه بیرون آمد و ... چه زیبا فرموده است حضرت حافظ«شاید که چو وابینی، خیر تو در این باشد».

آخر سخن اینکه نمیتوانم شدّت هیجان مادر دانا را در طی مراسم دعا توصیف کنم که چطور همچون دراویش قادری، سماع کنان و پایکوبان یک لحظه آرام نمی نشست و در زمان اجرای موسیقی مذهبی که همه اش در وصف خدا بود، این دستان نحیف او بود که از سر عشق بر هم میخورد و هنگام دعا، رو به آسمان داشت و میان آنهمه شکرگزاری هایش به درگاه خداوند؛ و مخصوصا ً آخر برنامه که همگی دست در دست هم حلقه ای پرانرژی تشکیل دادیم؛ از به سلامت رسیدن مهمانهای جدیدشان(منظور من و خانواده ام)باز خدارا شکر کرد. ناهار خوردن برای ما مخصوصا ً کنار پدر و مادر اتو کشیده ی دانا، کمی سخت بود و بخصوص که برای اولین بار میخواستیم به سنتّ آمریکاییها بجای قاشق، فقط از چنگال استفاده کنیم. پس از صرف ناهار و با خداحافظی از آنها، باز با رانندگی داداعبدالله افتادیم به راه برگشت به «اوماها» و البته این بار با نبود دانا و غـــُر زدنها و گیر دادنهایش، دلی از عزا درآوردیم و نه تنها پشت سرش حسابی نخودچی خوردیم؛ بلکه با شنیدن موسیقی ناب ایرانی، دلی از عزا در آوردیم که فقط شنیدن ترانه های آمریکایی به خاطر حضور دانا نه تنها لذت بخش نبود؛ بلکه بخاطر ندانستن معنی اشعار، بیشتر به کوبیدن چکشی بر مغز و اعصابمان جلوه میکرد.

۸ اسفند ۱۳۸۸

آنانکه رفته اند و آنانکه مانده اند!!



قبل از هرچیز لازم است ثبت جهانی نام «نوروز»را در تقویم سازمان ملل، به عنوان جشنی ایرانی با سابقه ای 3000 ساله، خدمت تمامی ایرانیان عزیز و آنانی که با امضای فرم نظرخواهی اینترنتی و یا هر تلاش دیگر، نگرانی خود را اعلام کردند؛ تبریک عرض کنم .

امــّا همانطور که قبلا ً عرض کرده ام؛ این روزها مصادف با سومین سالروز ورودمان به آمریکاست. آن روزهای اوّلی که آمده بودیم و دلتنگی های اوایل مهاجرت حسابی حال و روزمان را منقلب می کرد؛ دائم یاد این و آن می افتادیم و شاید خنده تان بگیرد که بشنوید من یکی از عجایب روزگار بودم و هستم. آنچنانکه حتی دلم برای دشمنانم نیز تنگ میشد و میشود و خواب کسانی را می بینم که اگر به بیداری هزار تا قسم هم بخورم، آن شخص باور نمی کند. بهرحال این تحولات همگی از عوامل دوری و غربت است و تا کسی دچار نشود؛ باور نمیکند. در همان اثنای بیدار شدنهای ساعت 2 یا 3 و 4 صبح همه شبم بود که یا باید تا خود صبح توی بستر به این دنده و اون دنده می غلطیدم و با هزاران هزار فکرهای مثبت و منفی کلنجار می رفتم و یا پاورچین پاورچین خودم را به پای کامپیوتر میرساندم و مثل این آدمهای مست، امـّا از سرکم خوابی، تا خود صبح چشم میدوختم به صفحه ی کامپیوتر که از دنیای اخبار بیشتر بدانم و پیامد همه ی آنها خـُماری روز بود و سردرد.

واقعا ً نمیدانستم که کجایم و چه میکنم و چه باید کرد؟ سوای رفتار همیشگی همه ی مهاجران که تا مدّتها همه ی قیمتها را با ریال مقایسه میکنند؛ من حتی لحظه و ساعت و روز و شبم را نیز به زمان ایران مقایسه میکردم. اینجا همه ی مردم سرگرم سنت های پیش از سال نو مثل «هالووین» بودند و برای من فقط چهارشنبه سوری و آخرین پنج شنبه ی سال وخرید شب عید و سفره ی هفت سین و ... معنی داشت. از همه بدتر اینکه لحظه به لحظه خانواده و دوستان را آنگونه ای که دلم میخواست تصوّر میکردم که لابد الان دارن فلان کار را میکنند و حتما ً دورهم جمعند و بدون شک میگویند و میخندند و احتمال بسیار فلان غذا را میخورند و ای بسا که فلان فیلم را نیز دارند دور هم میبینند و .... جالب اینکه وقتی با خانواده و دوستان تماس میگرفتم و از آنها سوال میکردم نه تنها غالب بیشتر حدس و گمانهایم غلط از آب در میآمد؛ بلکه آنها هم دقیقا ً مثل من، هزاران تصوّری ذهنی درباره ی من داشتند که لابد حتما ً الان کنار ساحل رودخانه ی میزوری دست در دست یک دختر کمرباریک مو بولوند در حالیکه یک قدّح(ظرف بزرگ) مشروب فرد اعلا نوشیده ایم و یا دردستمان هست؛ قدم میزنم و هر از گاهی هم یک پرنده ای هزار رنگ بر بالای سرمان پروازی میکند و آنطرف تر هم مایکل جکسون خدابیامرز زده است زیر آواز و نگذر از رقص همزمان جمیله و در این حین و بین هیچ چیزی نمیچسبد مگر آش رشته ی مارک «اوباما»

دروغ چرا من بارها با خودم گفتم آنها راستش را به من نمیگویند که من حالم گرفته نشود و دوری و غربت را بهتر دوام بیاورم و لابد آنها هم توی ایران پیش خودشان فکر کرده اند من به آنها دروغ میگویم که دستم رو نشود و چشم نخورم و کسی در حقم دشمنی نکند و از همه مهمتر اینکه آبرویم توی ایران پیش در و همسایه و فک و فامیل نرود و .... در حالیکه آرام آرام متوجه شدم که نه تنها مشغولیات ایرانیان هر روز بدتر از دیروز میشود؛ بلکه این ماییم که به ناگهان از یک زندگی با ریشه هایی به درازی سن و سالمان در شهر و دیارمان؛ جدا شده ایم و با سرعت برق و باد به گوشه ای دیگر از دنیا پرت شده ایم. کم کم باورکردم که، این منم که هنوز در محیط زندگی تازه ام، غریبم و هنوز مشغولیات زندگی برسرم چنان هجوم نیاورده تا هر روز از صبح خروس خوان تا خود شغال خوان شب باید بدنبال نان بدوم و آخرشب هم لقمه ای خورده نخورده سرنگون بستر بشوم که باز روزی دیگر در پیش است. از همه مهمتر تازه بفهمم که شعر سعدی بسیار درست تر از هر حرف دیگری است که «از دل برود هرآنکه از دیده برفت». قصد ندارم زیاد وقت شما را بگیرم. ولی شما را دعوت میکنم به خواندن مطلبی که از وبلاگ یکی از دوستان به امانت آورده ام و خود گویای کامل است و نیازی به توضیح ندارد.

***آن‌هایی که«رفته‌اند» هر روز ایمیلشان را در حسرت یک نامه، ازطرف آن‌هایی که «مانده‌اند» باز می‌کنند و از این‌که هیچ نامه ای ندارند، کلافه می‌شوند. آن‌هایی که«مانده‌اند» هر روز که نه، ولی یک روز در میان سری به کامپیوتر میزنند و از این‌که نامه ای از آن‌هایی که «رفته‌اند» ندارند، کفرشان در می‌آید!
***آن‌هایی که رفته‌اند منتظرند آن‌هایی که مانده‌اند برایشان نامه بنویسند. فکر می‌کنند حالا که ازجریان زندگی آن‌هایی که مانده‌اند خارج شده‌اند، آن‌ها باید تصمیم بگیرند که هنوز می‌خواهند به دوستیشان ازراه دور ادامه بدهند یا نه. آن‌هایی که مانده‌اند منتظرند که آن‌هایی که رفته‌اند برایشان نامه بنویسند. فکر می‌کنند شاید آن‌هایی که رفته‌اند مدل زندگی‌شان را عوض کرده باشند و دیگر دوست نداشته باشند با آن‌هایی که مانده‌اند معاشرت کنند.
***آن‌هایی که رفته اند همان‌طور که دارند یک غذای سر دستی درست می‌کنند، تا تنهایی بخورند فکر می‌کنند، آن‌هایی که مانده‌اند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی می‌خورند و جمعشان جمع است و می‌گویند و می‌خندند. آن‌هایی که مانده‌اند همان طور که دارند یک غذای سر دستی درست می‌کنند، فکر می‌کنند آن‌هایی که رفته‌اند الان دارند با دوستان جدیدشان گل می‌گویند و گل می‌شنوند و ازآن غذاهایی می‌خورند که توی کتاب‌های آشپ‍زی عکسش هست.
***آن‌هایی که رفته‌اند فکر می‌کنند آن‌هایی که مانده‌اند همه اش با هم بیرونند. باغ و پارک و بازار و کافی شاپ وخرید می‌روند…با هم کیف دنیا را می‌کنند و آن‌ها را که آن گوشه دنیا تک وتنها افتاده اند؛ فراموش کرده اند. آن‌هایی که مانده‌اند فکر می‌کنند آن‌هایی که رفته‌اند همه اش بار و دیسکو می‌روند و خیلی بهشان خوش می‌گذرد و آن‌ها را که توی آن جهنم گیر افتاده‌اند، فراموش کرده‌اند.
***آن‌هایی که رفته‌اند می‌فهمند که هیچ کدام از آن مشروب‌ها باب طبعشان نیست و دلشان می‌خواهد یک چای دم کرده ی حسابی بخورند. آن‌هایی که مانده‌اند دلشان می‌خواهد برای یکبار هم که شده بروند یک مغازه‌ای که از سرتا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چیزی را می‌خواهند انتخاب کنند.
***آن‌هایی که رفته‌اند همان‌طور می‌نشینند پ‍شت پ‍نجره و زل می‌زنند به حیاط و فکر می‌کنند به این‌که وقتی برگردند؛ جایی کار درست و حسابی گیرشان میاید و آیا اصلا برگردند؟! آن‌هایی که مانده‌اند فکر می‌کنند که آن‌هایی که رفته‌اند؛ حال دنیا را کرده‌اند و حالا که می آیند جای آن‌ها را سر کار اشغال می‌کنند و آن‌ها از کار بیکار می‌شوند.
***آن‌هایی که مانده‌اند فکر می‌کنند آن‌هایی که رفته‌اند حق ندارند هیچ اظهار نظری در هیچ موردی بکنند؛ چون دارند اون‌ور دنیا حال می‌کنند و فورا یک قلم برمی‌دارند و اسم اون‌وری ها را خط می‌زنند. آن‌هایی که رفته‌اند هی با شوق بیانیه‌ها را امضا می‌کنند و می‌خواهند خودشان را به جریان سیاسی کشوری که تویش نیستند، بچسبانند!
***آن‌هایی که مانده‌اند می‌خواهند بروند. آن‌هایی که رفته‌اند می‌خواهند برگردند!
***آن‌هایی که مانده‌اند از آن طرف بهشت می‌سازند...آن‌هایی که رفته‌اند به کشورشان با حسرت فکر می‌کنند...

اما هم آن‌هایی که رفته‌اند و هم آن‌هایی که مانده‌اند در یک چیز مشترکند... آن‌هایی که رفته‌اند احساس تنهایی می‌کنند. آن‌هایی که مانده‌اند هم احساس تنهایی می‌کنند! کاش جهان اینقدر با ما نامهربان نبود...

۷ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-2

صبح پس ازصرف صبحانه و آشنایی با «بیل» پدر دانا، وقت پیدا کردم تا قدمی بیرون خانه بزنم و از نزدیک خانه ی قدیمی و مخروبه ی آنها را که در فاصله ی 10 متری بود؛ ببینم. منزل جدیدشان از نوع خانه های پیش ساخته است که تمام امکانات رفاهی و حتی آشپزخانه، در یک اسکلت چوبی، از قبل ساخته و قرار داده شده و پس از آماده شدن در کارخانه و انتقال به محل نصب، فقط یک روز کاری زمان میبرد تا در و پیکر آن به یکدیکر چفت و بست شود و با اتصال سیستم بهداشتی و گاز و برق و آب و تلفن و نیز نصب موکت، آماده ی تحویل به صاحب خانه است. جالب تر اینکه برعکس برادرم که توی ایران خانه ای را در عرض دوسالی ساخت، اینجا حتّی شیشه ها و پنجره ها نیز، از قبل نصب شده بود و آنچنان کار زیادی جهت افتتاح و بهره برداری از خانه، نباید بکنند. هنگام ورود مجددم به خانه بود که متوجه شدم قد پیرمرد، هرچند از همسرش بلندتر بوده، بخاطر فشار سن 78 سالگی و سختی های روزگار، خمیده تر نشان داده می شد و صدای خسته ی او که در پاسخ احوالپرسی من، گفت:«خسته ام، همیشه خسته» تا عمق وجود آدمی نفوذ میکرد و صد البته دوست داشتنی.

حدود ساعت 9 بود که راهی شدیم به سمت شهری دیگر به نام«Joplin». دیدن دهکده های سرسبز بین راهی، مرا مدام به یاد شهرهای شمالی ایران می انداخت؛ با این تفاوت که حداقل فاصله ی هرخانه با دیگری، 50 متر کمتر نبود و ظاهر کلبه ای شکل همه ی خانه ها، مثل شهرک تفریحی«چادگان» اصفهان و یا بهتر بگویم؛ سریال«پزشک دهکده» است که در طول یک خیابان امتداد دارند. از آنجاکه برای ساعت 11 قرار ملاقات داشتیم؛ فرصتی دست داد تا در یکی از مراکز بزرگ خرید(Mall)گردشی داشته باشیم و نسبت به انتخاب و خرید وسایل مورد نیاز زندگی جدیدمان، تصمیم گیری کنیم. با دیدن آقای پولدار بی کلاس(J.W) بود که تازه به معنی لقبی که خانواده ی برادرم به او داده بودند(مرد چاقFat Man) پی بردم. سوای چاقی نامتعارف او که در آمریکا، بسیار میبینید؛ چند چیز قابل ذکر است:

1- هرچه خودش چاق وشلخته و بی کلاس بود، زنش حسابی آداب دان و لاغر و با ادب مینمود.
2- محل کارومنزل مسکونی او، در اصل از به هم پیوستن یک بلوک کامل چندین خانه تشکیل میشد و میتوان گفت که به تنهایی یک محلّه بود. سوای زیبایی منحصر به فرد هرکدام از خانه ها و باغچه ها، وجود کلکسیونی از فرشهای ایرانی و خارجی، عکسها، انواع عتیقه ها و حتی قطارهای کوچک و وسایل ریل راه آهن، در کنار یکی از نقاشی های زهرا که دوسال قبل توسط عبدالله اهدا شده بود؛ کلّی زمان نیاز داشت تا بتوانی همه ی آنها را با حوصله ببینیم.
3-او کجا و ما کجا؟ چطور باید حلقه های زنجیر یک به یک به هم متصّل شوند که با شوخی یکی از همکارهای عبدالله که: فلان دانشکده مدرّس فارسی نیاز دارد؛ عبدالله هم با « مرد چاق» در میان بگذارد و از سر اتفاق او نه تنها تحصیلکرده ی همان دانشکده باشد، بلکه با نفوذ و سفارش او، تقدیر اینچنین باشد که او یکی از موثرترین افراد سفر و مهاجرت ما به آمریکا باشد؟؟
4-بازدید از منزل - موزه ی او، باعث تامّل ما شد تا پی به سخن گرانمایه ی فارسی ببریم که«چربی که زیاد شد، به نشیمنگاه خود میمالند». آخه ! آنقدر این مردک پول داشته و ندانسته بود که چه کند که عشق اصلی او«سگ بازی» بود و همه ی هفت تا سگ او برای خود تختی و اطاقی و حمـّامی مخصوص داشتند. بحدیکه شاید حسرت خود آمریکاییها باشد؛ چه برسد به....؟

بماند که هرچه زهرا دو سه باری از ترس سگها، تا مرز سکته پیش رفت؛ همان استقلال متولدین بهمن ماهی ها، سبب شده بود؛ فاطمه هیچ واکنشی به آمد و شد آنها توی حیاط نداشته باشد. تا حدود ساعتهای 2 بعد از ظهر، با ورّاجی های مرده چاقه معطل بودیم و بماند که از انگلیسی حرف زدن او هیچ نفهمیدم و هی مدام «Yes-Yes» تحویلش میدادم و جداً هم که اسم دیگر او، «دهاتی Red Neck » بخاطر لهجه ی گندش، برازنده ی قامت بزرگتر از گنده ی او بود. هرچه بود و هست؛ فعلاً که این ابرمرد!!! کلید شانس من شده بود و هرچند برای ابراز ادب و تشکر، خدمت قدرقدرتشان شرفیاب شده بودیم؛ ناهار را نیز سرش خراب شدیم و توانستیم مثل آدم باکلاسها، ناهاری گران قیمت بخوریم و بماند که لذیذ بودن پیازهای قاچ و سرخ شده در آرد، که بعنوان پیش غذا آورده بودند، آنچنان جایی برای صرف کباب استیک به نام«تریاکی» نگذاشته بود و شاید هم چلپ و چلوپ غذا خوردن و مثل بچه ها، غذا ریختن از لب و لوچه ، در کنار انگشتی که به مثال تیربرقی در سوراخ بینی ایشان میچرخید؛ عوامل جوی دیگر کور شدن اشتهای زهرا شده بود؟ جالب که او اینهمه گند زده بود و زهرا ما را به شستن دستهایمان، وا داشت و همین هول کردن های او بود که باعث شد اشتباهی وارد توالت زنانه بشم و با صدای جیغی از نوع آمریکایی یکی از این موبورها، چنان فرار را برقرار بدانم و همین سبب شد تا مدّتی خوراک واسه ی دست انداختن من داشته باشند.

در برگشت به منزل مادر دانا، با دیدن خانه ای بسیار بزرگ به سبک قلعه های سنگی، که دست کمی از کاخ نداشت؛ عبدالله بادی به غب غب انداخت و هرچند خودش هم مثل ما، آن خانه را از بیرون میدید؛ ادعـّا کرد که این هم یکی دیگر از املاک و خانه های اوست و صد البته اشاره ای داشت به شعری از سهراب سپهری:«هرکجا هستم، باشم؛ آسمان مال من است. پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است. چه اهمیّت دارد، گاه اگر می رویند قارچهای غربت؟ این همه مال من است...» تا آفتاب غروب کند؛ فرصتی داشتیم برای 20 دقیقه ای پیاده روی تا لب نهری که در بین زمینهای کشاورزی پدر دانا قرار داشت. دیدن چند آهویی که از فاصله ای نه چندان دور شروع به دویدن کردند؛ نه تنها مرا به یاد آخرین دوست عزیزم«ک» انداخت؛ بلکه این سوال را در ذهنم تداعی کرد که : پس بهشت کجاست؟

۶ اسفند ۱۳۸۸

نگاهی به تاریخ آمریکا



ساکنین امروزی ایالات متحّده ی آمریکا، سابقه ی ملـّی و فرهنگی متفاوتی دارند و شاید بیش از هر ملـت و کشور دیگری، از تنوّع قومی برخوردار است. اهالی اصلی قارّه ی آمریکا، سرخپوستانی بوده اند که سالیان دراز و قبل از آنکه این قارّه توسط اروپاییان، کشف شود در این منطقه میزیستند. حدود 400 سال پیش، کریستف کلمب ایتالیایی الاصل که برای دربار اسپانیا، کشتی رانی میکرد؛ این منطقه را کشف شد، حدود 100 سال آنچنان، آمد و شدی جدی بین اروپا و آمریکا وجود نداشت و بیشتر به تاسیس قلعه های نظامی و روش حکومتی کشورهای اروپایی محدود میشد . تا اینکه در نیمه ی اوّل قرن هفدهم، جمعی از اهالی عادی انگلیس برای فرار از وضع بد اقتصادی ناشی از فشارهای متعصبّانه ی کلیسا و «مذ.هب.یون» به آمریکای شمالی مهاجرت کردند و زندگی جدیدی را در آمریکای آنروزها، شروع کردند و منطقه ای بنام انگلیس جدید New England را تحت سلطه ی حکومت انگلیس، ولی با آزادی بیشتری در امور دینی، تدارک دیدند. دیری نگذشت که این تازه مهاجران که در اصل «رعایا»ی پادشاه انگلیس بودند، از تبعیـّت حکومت استعماری آن طرف اقیانوسها، ناراضی شدند و این عدم رضایت، آرام آرام به عدم اطاعت و سپس جنگهای انقلابی، علیه فرمانداران انتصابی انگلیس در آمریکا، انجامید و سرانجام این جنگهای 7ساله(1774-1781)، اعلام استقلال کشور بود.

از آنجاکه اولین اتحاد بین ایالتهای 13گانه و تنظیم سند استقلال آمریکا در تاریخ 4 جولای 1776 بود؛ بهمین مناسبت هرساله، فورت آو جولای = 4th of July را بعنوان روز تاسیس جمهوری یا روز استقلال Independence Day جشن میگیرند و جای شما خالی است که ببینید چه نذری و چراغانی در کار است و هرکس بدنبال آن است که همدمی در«می» نوشی داشته باشد و سور و سوسات و آتش بازی هم که از هر طرف برپاست و خلاصه دو روزی از دست بوی باروت و صدای انفجار فشفشه ها، در امان نیستید.از همان ابتدایی که مهاجرین، ساکن این قاره شدند، تقریبا ً 13 منطقه ی نسبتا ً مستقلی را تاسیس کرده بودند که در اصل مستعمره های انگلیس محسوب میشدند و البته گفتنی است که بعدا ً پای کشورهای دیگری همچون فرانسه و اسپانیا وپرتغال هم در ایجاد مستعمره(کانادا، مکزیک، برزیل و ...امروزی) باز شد که توضیح آن در این مبحث نمیگنجد. آنچه که مهم است، از همان ابتدا مهاجرین دلزده از هرگونه تعصّب، یکدل و یک صدا نهضت « س.ب.ز»ی را پایه گذاری کردند که حافظ استقلال فردی و مانع بروز استبداد بود و همین نکته را در اعلامیه ی استقلال، و اصل قانون اساسی جامعه ی آمریکا اینگونه گنجاندند:« این حقایق را بدیهی میدانیم که افراد بشر مساوی خلق شده اند و از طرف خداوند خالق، حقوق فردی مسـلـّمی به آنان اعطا شده است که از آن جمله است: حقّ حیات، حقّ آزادی و حقّ کسب سعادت. برای تامین این حقوق، «حکومت»، تاسیس گشته است و قدرت عادلانه ی آن هم از رضایت مردم سرچشمه میگیرد»= رضایت مردم، عامل اصلی مشروعیت حکومت است.

امـّا متاسفانه در این سرزمین جدید هم،«آ.ز.ا.د.ی» شامل حال همه ی مردم نبود و تجـّار دریانورد با این تفکر که سیاهان «انسان» نیستند، آنان را بعنوان برده از آفریقا برای کار در مزارع آمریکا منتقل کرده و میفروختند و از آنجاکه بیشتر ایالت های جنوبی، مزرعه دار بودند، این اندیشه کم کم چنان قوّت گرفت که آنان خود را مالک برده ها میدانستند. در مقابل، ایالتهای شمالی که بیشتر در کار صنعتی فعالیت میکردند، مخالف برده داری بودند و سرانجام این تضاد نظر، به جنگهایی داخلی( Civil War) به مدّت 3 سال از 1860 تا 1863 انجامید. قابل ذکر است که شروع جنگ از همین شهر کوچک محل سکونت بنده Lexington میزوروی بوده و اکنون لکسینگتون بعنوان یک شهر تاریخی در آمریکا محسوب میشود. بگذریم؛ با پیروزی شمالی ها، دستور اصلاح قانون اساسی آمریکا و منع برده داری توسط آبراهام لینکل(ریئس جمهور 16هـُم) صادر گردید. ولی بااینحال نزدیک به بیست سال زمان نیاز بود که نهضت اجتماعی - مبارزاتی جامعه ی آمریکا نسبت به برابری انسانها، به نتیجه برسد. البته هنوز هم امروزه کاملا ً اجرا نمیشود و شاید درسی باشد برای ماها، که«اص.لا.حات» بیش از اینها نیاز به هزینه و زمان دارد.

بعد از خاتمه ی جنگهای داخلی، آمریکاییان توسعه ی خود را جهت شناخت بیشتر سرزمین های کشف نشده، با استفاده از قایق رانی بر سطح طولانی ترین رودخانه ی آمریکا(می سی سی پی) به طرف غرب ادامه دادند و با کشف سرزمینهایی که بعدها ایالتهایی همچون آریزونا، کالیفرنیا، واشنگتن و نوادا و...را تشکیل داد؛ تمامی قاره را از اقیانوس اطلس تا اقیانوس کبیر در برگرفتند. افتتاح سرزمینهای جدید، سیل مهاجرین و پناهندگان را به این کشور جاری کرد و از اواخر قرن نوزدهم تا اوایل قرن 20ُم، میلیونها نفر از ممالک مختلف به امید زندگی جـــــدید و بهتــــــر، وارد آن شدند. اکثر این مهاجران ترجیح میدادند در شهرهای بزرگی مانند نیویورک مستقرّ شوند، زیرا میپنداشتند که به آسایش و رفاه نزدیکتر خواهند بود، حال آنکه این استقرار افراطی در شهرها، ازدحام بیکاری و بدنبال آن اقسام جنایات و مشکلات بهداشتی و مسکن را ببار آورد. البته بعضی ها هم ترجیح میدادند به مکانهایی خلوت تر مهاجرت کنند تا علاوه بر کاریابی آسان تر، از امنیت بیشتری برخوردار باشند و بعضی ها هم مثل من، اقتضای شغلی شان باعث شده است تا در شهرخلوتی، ساکن شویم و اکنون براین نتیجه ام که برای شروع هرتازه مهاجری، حتی کسانی که اقوام و نزدیکانی دارند، تنهایی شهرها و دهات کوچک است که به آنان کمک کند تا با پیشرفت زبان و شناخت فرهنگ آمریکایی و رسم و رسومشان، بتوانند معنی واقعی زندگی برای خود و نه زندگی به خاطر دیگران و از ترس قضاوت دیگران را بچشند و ....

آخر سخن اینکه ، همین مهاجرت از کشورهای مختلف و فرهنگ های مختلف، نه تنها باعث ایجاد کشمکش و درگیری نشده است، بلکه چنان فرهنگی غنی و پرباری را به ارمغان داشته است که در سایر کشورهای جهان، نظیر آن را نمیتوانید پیدا کنید. اولین ارمغان این چندصدایی فرهنگها، ایجاد فرهنگ و تفکر «انسان مداری» است. به این معنی که اولین ارزش و نکته ی مهم، وجود خود انسان است و موارد دیگری همچون نژاد و رنگ و ... و حتی «د.ی.ن» از اهمیت اساسی در مناسبتهای زندگی عادی و کمال انسانی برخوردار نیستند. به امید آن زمانی که اینچنین اندیشه ای در سراسر جهان، اولین نیاز به ایجاد ارتباط و مناسبات زندگی و اقتصادی و ... باشد و ما نیز بتوانیم در کنار کسب قدرت اقتصادی شایسته ی ایران و ایرانی، اولین ها باشیم در انتقال مسولیت خودمان بعنوان میانجی صلح و محبّت.

بد نیست بدانید که:
1- پایتخت آمریکا، شهر واشنگتن دی.سی و در شرق کشور است و نباید با ایالت واشنگتن که در شمال غرب آمریکا واقع شده است، اشتباه گرفته شود. البته با این هدف که پایتخت باید مستقل باشد؛ تقریبا ً ایالتی مستقل محسوب میشود که هیچ شهر و روستا و زیر مجموعه و نماینده ای نیز در کنگره ندارد و اداره ی مرکزی تمام ادارات رسمی دولتی و وزارتخانه ها در آن ناحیه وجود دارد.عبارت دی.سی که به همراه اسم واشنگتن ذکر میشود حروف خلاصه شده ای است که به معنی «بخش و ناحیه ی شهری کلمبیا» است و چون هسته ی اصلی این شهر از ضمیمه ی دو تکه از ایالتهای «مریلند» و «ویرجینیا» تشکیل شده است، این شهر را وابسته به «ناحیه ی شهری» کلمبیا(کرستف کلمب) منسوب میکنند تا با ایالت واشنگتن اشتباه نشود. = Distric of Columbia
2- همانگونه که شعار کشورمان «اس.تق.لال ، آز.ادی و...» است، در آمریکا نیز با وجود اندیشه ایی مذهبی که اولین مهاجران داشتند و معتقد بودند خداوند به آنها، اورشلیم جدید را که سرزمینی بهشتی همچون اورشلیم یهود است؛ وعده داده و آنان «زائران / زوّارن» آن سرزمین مقدس هستند، عبارت «به خداوند ایمان(باور) داریم In God We Trust » شعار آمریکاست و میتوانید این عبارت را روی اسکناس دلار ببینید.
3- حیوان و پرنده ی ملـّی این کشور که به نوعی نشانه و سمبل ملـّی آمریکا محسوب میشود؛ «عقاب سرسفید بی مو » است و شاید این نشان آمریکایی را در تابلوی سفارت دیده باشید (عکس ضمیمه)؛ که عقابی در حال فرود از پرواز، را دربردارد و در دست چپ او سیزده تیر، به نشان 13 ایالت اولیه، و در دست راست او برگ زیتون به نشان صلح است و این پرنده در حالیکه نگاهش به دست راست است، پارچه ای برمنقار خود دارد که عبارتی به لاتین بر روی آن نوشته شده: « E Pluribus Unum چندین، یکی را خلق میکند» و صد البته جمله هایی در زیر آن :« قویـّا ً خواهان صلح، امـّا همواره آماده ی جنگ A strong for peace, But always be ready for war ».
4- گـُل ملـّی و رسمی آمریکا، گـــُل « ر ُز قرمز» است.
5- نام سرود ملی آمریکا The Star - Spangled Banner و به معنی «پرچم پر ستاره» است و سروده ای است در مورد پایداری پرچم آمریکا در جنگ سال 1812 در قلعه ی «مک هنری» منطقه ی بالتیمور علیه توپخانه ی ناوهای انگلیسی.
6- جمعیـّت تخمینی آمریکا در سال گذشته، حدود 306 میلیون برآورد شده است. بزرگترین شهر« نیویورک»، درازترین/بزرگترین ایالت«آلاسکا»، کوچکترین ایالت« رود آیلند Rhode Island »در جوار نیویورک، بلندترین نقطه « قلّه ی کوه مک.کینلی» در آلاسکا با ارتفاع 6194 متر بالاتر از سطح دریا و پایین ترین نقطه ی آمریکا، «دره ی مرده Death Valley » در ایالت کالیفرنیا است که 86 متر پایین تر از سطح دریاست.

۵ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-1

هرچند که محیط وبلاگ، محیطی است شخصی که هرشخص، خاطرات و دغدغه های فکری خود را از طریق دنیای مجازی و اینترنت با دیگران به مشارکت میگذارد؛ یه جورایی هنوز احساس راحتی نمیکنم که هر آنچه را که به ذهنم میرسد؛ منتشر کنم. تمام تلاشم بر این است که مطالبی را بنویسم که شاید روزی برای بنده ای از بندگان خوب خداوند، مفید واقع بشود. امـّا چون این روزها مصادف است باسالروز ورودمان به آمریکا و در آن اویل، گزراشی روزانه بصورت دستی نوشته ام و هر آن ممکن است که یک اتفاق باعث گم شدن آن شود؛ قصد دارم هر از چندگاهی به ترتیب آنها را منتشر کنم. قبل از هر چیز لازم است ذکر شود که به احتمال زیاد هیچ نکته ی مهاجرتی مفیدی دستگیرتان نشود. ضمناً با آنکه «قالب»وبلاگ را جهت ارسال نظرات شما عزیزان عوض کرده ام؛ هنوز از راحتی کاربرد آن مطمئن نیستم؛ لذا اگر هنوز به مشکلی در زمینه ی ارسال نظرات خوبتان برخوردید؛ اگرکه محبت کنید و از طریق ایمیل وبلاگ باخبرم سازید؛ ممنون دار شما میشوم. نکته ی دیگر چون سراسر نوشته ها اسامی افراد حقیقی وجود دارد، مجبورم از آن اسمها فقط حرف اوّل آنها را ذکر کنم و باز امیدوارم سوءتفاهمی ایجاد نشود . شروع مطلب پس از نام خداوند، یک دوبیتی است با این ابیات:
نمیدونم دلــُم دیوونه ی کیست؟ / کجا میگرده و در خونه ی کیست؟
نمیدونم دل سرگشتـه ی مـو/اسیـر نرگـس مـستـونه ی کیست؟

امروز دوشنبه 21 اسفند 1385 خورشیدی مطابق با 12 مارچ 2007 است که پس از گذر یکی از روزهای دیگر زندگی، و یا بهتر بگویم سفر به آمریکا، قصد دارم تا چند خطـّی از خاطرات و خطرات گذشته ی خود را بنویسم. البته یکی دو روزی بود که به زهرا(خانمم) تاکید می کردم که برای ثبت خاطرات، اقدام کند و آخرالامر خودم دست به کار شدم. گفتنی است که امروز زهرا دلش برای «و» دختر حج آقا حسابی تنگ شد و تماسی تلفنی با او داشت. اگر هرکس بی خیال مهاجرت ناگهانی مان شده باشد، برای «و» هنوز تب و تاب سفر ناگهانی مان، داغ بود و با هیجانی خاص، تاکید داشت تا همه چیز را برای ماندگار شدن بنویسم؛ چراکه به مرور خیلی از آنها برایمان عادی می شود و شاید هم غیر قابل ذکر. و اگر بنویسیم شاید برای مسافران آینده، مفید واقع بشود و البته حقَ هم با اوست، چراکه رسم و رسوم و فرهنگ، از جمله موارد مهمی است که برای هر تازه واردی، دانستنش مهم است.

امروز از خانواده ی عبدالله(برادرم) جز پسرش جمال، کسی دیگر در خانه نبود، بخاطر اینکه ریحانه(دختر برادرم) بدنبال زندگی و کار و شوهر- و یا بهتر است بگویم، دوست پسرش - است و سلیمان(دیگر پسر برادرم) هم روز گذشته به سراغ مادرش(دانا) به شهر کوچک «کافی ویل» ایالت کنزاس رفت تا با یک روز تاخیر از سفر دو روزه ی همگی ما، با هم برگردیم. آخه ! تعطیلات آخر هفته ی اینجا روزهای شنبه و یکشنبه است و به پیشنهاد عبدالله، ساعتهای عصر جمعه 19 اسفند دومین سفر بیرون شهری خود را به زادگاه دانا داشتیم. جالب است که روزهای هفته براساس تقویم از یکشنبه شروع می شود، ولی هر دوروز شنبه و یکشنبه را تعطیلی «آخر هفته» مینامند. از آنجاکه رانندگی در آمریکا، یکی از بی دغدغه ترین کارهاست و ما هم به عبدالله اعتماد کامل داشتیم، او تمام راه را می راند و ما هم گفتیم و شنیدیم و خندیدیم و بیچاره او، چراکه سوای دقـت در رانندگی، با اخلاق خاصی که دارد، ترجمه یک کلمه از گفتگوها را هم از قلم نمی انداخت و سببی شده بود تا همگی شش دانگ حواسمان را به گفتارمان جمع کنیم تا نکند، حرفی یا غیبتی به فارسی پشت سر دانا داشته باشیم و همین سببی شود تا باز یکی از همان الم شنگه های معروف او را مجبور به تحمّل شویم.

بماند که جز دوساعت اوّل سفر که به تماشای دشتهای باز و تپّه های سرسبز گذشت؛ تاریکی سر شب زمستان، بهترین بهانه ای بود که زهرا و فاطمه، مثل همیشه ی سفرهایمان، به چنان خواب و چـُرتی دچار بشوند که هر آدم بیهوشی به آنها حسرت بخورد و آنقدر آنها از همه جا بیخبر باشند که نه تنها استراحت کوتاه ما را در یکی از پمپ بنزینهای بین راهی، که دست کمی از یک فروشگاه عادی ندارد و به راحتی همه چیز مورد نیاز خود را میتوانید تهیـّه کنید؛ متوجـّه نشدند؛ بلکه یارای جوابگویی سربه سرگذاشتن ما را نیزنداشتند و برای اوّلین بار دو تن از جنس خانمها را به چشم خود، دیدم که حاضرجوابی نمی کردند. ساعت حدود 9 شب بود که به هر زور و غـُرغری بود آنها را برای صرف شام در یکی از استراحتگاههای بین راهی، که هیچ شباهتی به «سوهانی»های بین راه اصفهان - قم نداشتند؛ بیدار کردیم و دلچسب تر از شام و غذای محلی آمریکایی، دیدن وسایل و دکوراسیون این فروشگاه - رستوران بنام Cracker Barrel بود که دست کمی از یک موزه ی کوچک نداشت و از وسایل قدیمی زندگی و کشاورزی آمریکا، پر بود و کجایند ببینند که بیشتر این وسایل به ظاهر عتیقه ی آنان، هنوز که هنوز است در ایران چه کاربردی دارند؟ و صد البته لمیدن روی یکی از صندلیهایی که پدر بزرگ و مادر بزرگها، دائم دارند آن را به جلو و عقب می برند و همزمان خواب کردن نوزادی، از بافتن شال گردنی کاموایی هم غافل نمیشوند؛ لذتی داشت که نگو؛ مخصوصا ً که پدرخانمت هم اون دور و بر نباشد و بتوانی با خیالی آسوده و بی روکش و درکش کردن و ترس و لرز، پـُکی محکم به سیگار بزنی و با خود فکر کنی؛ من کجا و اینجا کجا؟ امان از تقدیر!!

نیمه های شب بود که پاورچین پاورچین خزیدیم داخل اتاقهایمان و چه خانه ی تمیز و زیبایی را پدر و مادر پیر دانا، آراسته بودند و از آنجاکه من و خانمم بطور رسمی زن و شوهر بودیم، نه تنها اجازه داشتیم که وارد خانه ی مادر بزرگ بشویم، بلکه یه جورایی متلک ما بود که به چشم نوه های او میترکید که شما هرگز نتوانستید با دوست دختراتون توی خانه ی مادربزرگ بخاطر حساسیتهای مذهبی و فرهنگی او بخوابید، چراکه زن و شوهر رسمی نیستید؛ ولی آنها(ما) توانستند. بعد از منتقل کردن وسایلمان به اتاقمان، همگی حمله ور شدیم به سوی توالت و انگار صف ایستادن توی بخت من نوشته شده، که حتی توی خونه هم برای توالت رفتن باید صف بایستم. البته همین ترافیک، سبب شد تا اولین ملاقات من و این پیرزن 75 ساله، با معرفی توسط دانا و درآغوش کشیدن یکدیگر باشد و با دیدن روحیه ی شاداب و شیک بودن خانه و لباس او، باز به یاد ننه(مرحوم مادرم) افتادم که ببین تفاوت از کجاست تا کجا؟ حقاً که مردم ما«زنده مانی» میکنند تا «زندگانی».

۴ اسفند ۱۳۸۸

ایرانیان خارج کشور


میدونم یکی از عواملی که شما را به حضور در این مکان و مطالعه ی نوشته های این وبلاگ تشویق میکند؛ علاقمندی شما به بیشتر دانستن، درباره ی زندگی ومردم آمریکاست. ولی اجازه بدهید اکنون که «قالب» وبلاگ را تغییر داده ام تا شما عزیزان بتوانید راحت تر نظرات خودتان را ارسال کنید؛ با هم یک غیبت مشتی و «نخودچی خوری حال جا بیار» پشت سر بعضی ایرانیان خارج کشور داشته باشیم و یه کم از موارد مهاجرتی فاصله بگیریم.در ضمن اگر همچنان در ارسال نظرات مشکلی وجود دارد؟ لطف کنید و توسط ایمیل با خبرم سازید؛ پیشاپیش متشکرم. امـّا در رابطه با موضوع عرض شود که من با ایرانیان بسیاری در آمریکا برخورد داشته ام و همه رقم آدمهای جورواجوری بین آنها دیده ام؛ امــّا یکی از مواردی که در اولین برخوردها حسابی توی ذوق شما میخورد این است که بسیاری(توجه:بسیاری) از این ایرانیان مقیم آمریکا، در واقع «آمریکاییهای ناقصی» هستند که نه میتوانند به زبان فارسی درست صحبت کنند و نه به زبان انگلیسی تسلط دارند. نه خصلتهای ایرانی خودشان را دارند و نه خصلتهای امریکایی را گرفته اند. وقتی به ضررشان باشد امریکایی هستند و وقتی به نفعشان باشد ایرانی هستند. میتوانم بگویم که بسیاری از خصلتهای رایج در ایران را ازجمله بدترین هایش را مثل «چشم و همچشمی و غیبت و ...» گرفته اند و از خصلتهای امریکایی هم بدترینهایش را مثل «نوع آرایش و طرز لباس پوشیدن و یا غذا نپختن و جدایی زن و مرد و ...» گرفته اند و خلاصه همچون «شترمرغی» هستند که نه باری میبرد و نه تخم می گذارد.

یکی از خصلتهای بسیاربد بعضی از آنها(توجه: عرض کردم، بعضی) که سالهاست در آمریکا زندگی میکنند؛ این است که فکر میکنند ایران کنونی و ایرانیان در عصر حجر زندگی میکنند و از هیچ تکنولوژی و پیشرفتی برخورددار نیستند. در مقابل تصوّرشان این است که چون خودشان در کشوری با آخرین تکنولوژی زندگی میکنند، همه چیز را میدانند. برای همین، یکجور حس تمسخر کردن، در سراپای وجود بیشترشان موج میزنند و آنچنان به، نداشته های خود مغرورند که زمین هم از تحمـّل سنگینی باد تکبر گلوی آنها، به هن هن افتاده است. از همه بدتر اینکه، چون بیشتر آنها سالهاست از ایران دورند و جز سفری کوتاه مدت (آن هم پس از هر چند سال) ارتباط آنچنانی با داخل ایران ندارند، وسعت فکری شان، هنوز که هنوز است در همان بیست و سی سال قبل ایران رسوب کرده است. به این معنی که هنوز همان رفتارهای سالهای پیش را نسبت به خود و طرف مقابلشان ، از خود نشان میدهند. بگذارید برای روشن شدن حرفم،مثالی عرض کنم: اگر به آلبوم عکس خانوادگی خود مراجعه کنید، تفاوت و تغییر را به خوبی میتوانید در نوع پوشش، سلیقه ، تیپ و ظاهر افراد در چند سال پیش نسبت به اکنون، تشخیص بدهید.

به همین شکل،در نوع کلام، سخن، اندیشه، هوش و استعداد ایرانیان داخل تغییر ایجاد شده است. ولی به دفعات میبینید که ایرانیان آمریکا نشین، همان رفتارهای از تاریخ گذشته ی فسیل شده را دارند. اکثرشان با تمسخر کردن دیگران، حتی در جلوی روی خودش لذّت میبرند. فقط عنوان مهندس و دکتر را به خود بسته اند و دریغ از یک ذرّه، معرفت. تنها چیزی که برایشان ارزش محسوب میشود، پول است و تعداد اسب و خر و گاری. چشم و همچشمی هم که تنها، انگیزه ی زنده بودنشان است. کره ی زمین را دور زده اند تا به آمریکا برسند، امــّا فقط از لحاظ مکانی جا به جا شده اند، وگرنه از نظر زمانی، تفکرشان، نوع گفتارشان و... همان رسوب شده ی سی سال پیش بعضی دهاتهای زمان قاجار و عهد بوق است. بدتر از همه، بالا رفتن سن وسالشان، همان ذهن و هوش عهد قدیم را نیز کندتر کرده است و شاید ذکر یک جوکی طعنه آمیز و استعاره وار، نیاز دارد؛ بنشینی و کلمه به کلمه برایشان معنی کنید، تا مفهومشان بشود. و بدتر از بدتر اینکه، اشتباه دیگران کوهی است برای ذکر در گفتگوهای مجالسشان و داشتن موضوعی برای صحبت و خندیدن؛ ولی درمقابل اشتباه خودشان، هیچ است.

بهمین علت است که من در همان اوایل آمدنمان ، طی دو سه نشست، دانستم که اگر میخواهم از این رفتارها، در امان بمانم؛ باید مرگ همصحبتی با همزبانانم را بپذیرم و تنهایی را ازخود کنم. و صدهزار بار شکر که چنین کردم و طعم خوب همصحبتی با «همدلانی» همچون شما را چشیدم. خاطره ای را ذکر کنم: طبق حسّ شوخ طبعی که دارم، مخصوصا ً سعی میکنم در اولین برخوردهایم، اثری ذهنی در حدّ خوب، در یاد و ذهن دیگران جا بگذارم، با تمام سعی خود تلاش میکنم که رضایت همصحبتی طرف مقابل را بدست آورم. شوخی میکنم، میخندانم، میرقصم، میرقصانم و ... و گاهی هم محض خنده، جای حروف و کلمات را عوض میکنم. مثلا ً بجای «نون و پنیر» میگویم « پــون و ننیر» و یا چایی داغه = دایی چاقه و .... از اتفاق هم، در یک جمع ایرانیان آمریکانشین، چنین گفتم و یکی از پیران حاضر، حالا بخند و کی نخند. امــّا نه به این خوش زبانی من!!! بلکه یه ریز با انگشتش مرا نشان میداد و میان خنده های چکش وار خود میگفت: اینو ببین !!! هنوز سه ماه نشده، فارسی یادش رفته !!! هه هه هه هه ( خیلی دلم میخواست محکم می گفتم :کـــــــــــوفت !!! ولی ...؟) حالا هرچی من رعایت سنش را میکردم و توضیح میدادم که مثلا ً خیر سرم، شوخی زبانی عمدی بود؛ او بیشتر میخندید.

جالبتر اینکه یکی دیگه از حاضران، مرا به سکوت تشویق میکردو من مانده بودم که مگر روشن کردن ذهن این آقای خپل، چه شرمی باید داشته باشد که مرا با لب گـزیدن خود، به سکوت تشویق میکرد و هی میگفت: خب حالا بدترش نکن!!! اوج قصـّه آنجاست که هر بی سوادی، حتی توی قارقوزآباد ایران هم میداند که تلفظ Google چیست؛ ولی این آقای بزرگوار ، هروقت که اوج راهنمایی کردنش میگیرد، همه را مراجعه میدهد به اینترنت و « گـو گــــــــــول ». امروزه دیگه همه میدانند که سوای پوشش فرستنده های تلویزیونی در همه ی ایران، بیشتر مکانها نه تنها مخابرات دارند بلکه اینترنت نیز در دسترس هست؛ چه برسد به توی آمریکا و شهری که من زندگی میکنم. یک بار که حسابی دلش میخواست پوز مرا به خاک برساند، یک فیگور خاصی گرفت و پرسید: راستی شما اونجا(لکسینگتون، محل زندگی ام) تلویزیون و اینترنت هم دارید؟؟؟ من مانده بودم که چی جوابش را بدهم؛ گفتم: خوش به حال شماها که توی شهرهای بزرگ هستید و برق هم دارید!!؟؟

بدتر از همه اینکه شبانه روز پای قمار و توی کازینوها افتاده و هی دم میزند که کـــار داشته ام و کــــــــار میکنم و کار و کار. وقتی هم یک وبسایتی، یا وبلاگی مفید را به ایشان معرفی میکنم، چنان مزدم را میدهد که از کرده ی خود پشیمانم میکند. میدانید چه میگوید: خب دیگه، بیکاری دیگه !!!!... خب مثل اینکه خیلی دور برداشتم؛ پس بهتره سخن را همینجا به پایان ببرم که اگر بخواهم در مورد رفتارهای دخترهای پیری بگویم که بعد از عمری، حاضر شدند با مردی بیوه که چه بسا دو سه گروه فرزند از زنان آمریکایی و مکزیکی شان دارند؛ ازدواج کنند و بیایند آمریکا و حالا دیگران باید تقاص این بخت و اقبال آنها را بدهند، سخن طولانی می شود و همین بهتر که آنان توی ایران جرّاح مغز و اعصاب باشند و اینجا...؟

۲ اسفند ۱۳۸۸

کدام ترسوترند؟


ایالت میزوری،عجیب ترین آب و هوا را درسراسر آمریکا دارد و شما در طول یک هفته، تمام فصلهای سال را لمس میکنید. از طرفی یک روز آفتابی و گرم و روزدیگه، سرد و برفی است و همیشه باید چتر و پالتو همراهتان باشد که این آستین کوتاه پوشی شما، دیری نمی پاید. ضرب المثل آمریکایی « اگه از هوا خوشت نمیاد، یک ساعت صبر کن» دقیقا ً شاهدی است بر همین مبنا. این روزها حسابی سرد و برفی شده و یکی از ویژگیهای آب و هوایی منحصر بفرد اینجا « آیس رین Ice Rain»است. بدین نحو که از بس هوای سطح زمین سرد است، باران به محض تماس با سطح زمین؛ سریعا ً تبدیل به یخ میشود و هرچند که قندیلهای بسیار زیبایی بر شاخه ها میافریند، چنان سطح خیابانها را لغزنده و خطرناک میکند که کنترل اتوموبیل، بسیار مشکل میشود و شاید در طول بیست دقیق تا به منزل رسیدن، کلی تصادف رخ دهد. خب اجازه بدهید برم سراغ موضوع: یادمه روزهای آخر قبل از مهاجرتمان، چنان وحشت و دودلی سراپای وجودم را گرفته بود که حد نداشت. روزی با دوستم برلب جوی آب جلوی مغازه اش نشسته بودم و همینطور که غرق در افکارم بودم به او ترس درون خود را اعتراف کردم؛ او در جواب گفت:«شاید اگر در ابتدای نامه نگاری ها و اقدام تان بود؛ به شما میگفتم که بیشتر تحقیق کن و یا اقدامی نکن؛ امـّا اکنون که همه چیز تا این حدّ رسیده، اشتباه مطلق است که بترسید و بهرحال مردان بزرگ در همین روزهای سخت بوجود می آیند و اگر تقدیرت بود که بروی، نرفتنتان جز تن دادن به ترس درونتان نیست و ...»


این گذشت و آمدیم و سه سالی را به همه ی سختی ها و خوبی ها پشت سرگذاشتیم و اکنون که همه چیز روبه راه شده و باید برای آینده ای مطمئن تر برنامه ریزی کنم؛ بدجوری دوباره شک و تردیدها و بهتر است بگویم ترسها، به سراغم آمده اند. وقتی به علت چنین افکاری بیشتر اندیشیدم، یکی از عوامل آنرا بعد از فراموش کردن سختی های زندگی ام در ایران؛ مطالعه نوشته ای بود در وبلاگی از زبان یکی از هموطنان، در اروپا. هرچند در نظر من وطن آنجایی است که دل آدم خوش است، امـّا خواندنی بود که چطور این هموطنمان ناله و افغان میکرد از اینکه«خارج»، وطن او نیست و در شکّ و دودلی مانده است که زمان برگشت او، حتی اگر بگیر و ببند هم، درکار باشد؛ چه موقع فرا میرسد؟ نمیدانم چرا این یک مصرع از سروده ی «قاصدک» شادروان اخوان ثالث«ای در وطن خویش غریب» مدتی ذهنم را مشغول کرده بود و شاید هم دوباره خواندن آن سروده برای شما بد نباشد. ولی اجازه بدهید، چکیده ای از گفتگویی را که با یکی از دوستان دانشجو در مالزی داشتم؛ برایتان تعریف کنم.


برعکس اون اوایلی که تازه به آمریکا آمده بودم و هی افسردگی روحی ناشی از زندگی درغربت، به سراغم میامد، و بحدی هوایی شده بودم و هی ایران ایران میکردم؛ که به شوخی اسمم را آقای« ایران» گذاشته بودند؛ اینبار نه تنها، او اصلا ً منعی به رفتنم نداشت؛ بلکه بعکس گذشته، حسابی توصیه میکرد که به هرنحوشده یک سفر، ولو شده برای دیدار، بروم که هم فال است و هم تماشا. وقتی از او علتش را پرسیدم، با چند دلیل و مثالی ساده، برایم توضیح داد که : آن اوایل از سر افسردگی روحی(هوم سیک شدن Home Sick) قصد رفتن داشتم و ای بسا که حتی دیگر از ایران برنمیگشتم و یا پس از برگشتنم، اوضاع روحی ام، بد از بدتر میشد. امــّا حالا که با گذر زمان، تازه به معنی زندگی به شکل واقعی آن پی بردم؛ حالا که اینقدر تفکرم نسبت به مهاجرت مثبت شده؛ حالاکه به آرامش روحی وصف ناپذیری رسیدم؛حالا که زندگی را آنگونه که قرار است باشد، پذیرفته ام و ..... باید به هر نحو شده یک سفر بروم ایران چونکه الان اگر، هرلحظه هم، بیاد خانه و خانواده ام بیفتم، از سر«دلتنگی»است نه بیماری روحی و روانی. دقیقاً مثل آن میماند که یک آدم بزرگی، یکدفعه دلش هوای خوردن یک غذا و یا بستنی می کند. به اینصورت که با به بدست آوردن آن خوردنی دلخواهش، در حدّ تمایل و ظرفیتش بهره ای میبرد و هوسش فروکش میکند. و یا همچون آدمی که هرچند خانواده ای برای خود تشکیل داده است، یکدفعه دلش برای مادروفامیلش تنگ میشود و در اولین فرصت، به دیدار او می رود و سپس با روحیه ی عالی برمیگردد به سر زندگی و خانه اش.


امــّا دلیل دیگری که دوستم برای تشویق به ایران رفتن داشت، این بود که میگفت به تازگی از ایران آمده و باید کسانی که مثل ما بیش از دو سه سال، ایران نبوده اند؛ یک سفر بروند تا ببینند که نه تنها ایران، بلکه مردم نیز چقدر تغییر کرده اند و هرچند در بعضی مسائل «س.ی.ا.س.ی» متحد به نظر میرسند؛ امــّا در بیشتر امور زندگی، سرخورده و عصبی شده اند. افرادی مثل من باید بروند تا این «وابستگی»های متقابل به افراد را، با رفتار و گفتار و روش تغییریافته ی کسان داخل ایران، به کلی پاره کنیم و اگر هم علاقه ای تازه شکل گرفت و تازه شد، فقط و فقط از سر«دلبستگی» و«همدلی»باشد و بس، چراکه ارزشش بسیار بالاتر از «همزبانی»هاست. پس از پایان گفتگویمان، برای ساعتها داشتم گذشته ی خودم را مرور میکردم تا پاسخی برای آن نویسنده ی شاکی بیابم: ای دوست عزیز، اگر همچون من و شما را جایی در وطن بود؛ اگر بجز سرنوشت و تقدیر الهی، عوامل دیگری باعث اینگونه مهاجرت هایمان نمیشد، حتما ً حتما ً من و تو هم امروز آنجا بودیم، هرچند که همان زمان هم، کسانی بودیم که «در وطن خویش غریب» بودیم. چه برسد به اکنون. به مصداق شعر زیر باید قبول کنیم که :

*** گــَون از نسیم پرسید: به کجا چنین شتابان؟
== دل من گرفته زینجا، هوس سفر نداری، زغبار این بیابان؟
*** همه آرزویم امّا، چه کنم که بسته پایم. و باز گون پرسید:
*** به كجا چنين شتابان؟
== به هر آن كجا كه باشد، به جز اين سرا ، سرايم .
*** سفرت به خير اما، چو از اين كوير وحشت، به سلامتي گذشتي، به شكوفه ها به باران، برسان سلام ما را { سروده ی «سفر به خیر» اثر استاد شفیعی کدکنی} سخن آخر، ای در وطن خویش غریب، ای تنها در میان جمع، ای بی همزبان، ای گـُنگ خواب دیده و عالمی همه کر، کجا شکوه وشکایت از غریبی کنی؟ که در وطن، غریب تری. کجا ناله از غربت کنی؟ که غریب غربت خانه ای.


به نظر من ماهیت ترسیدن اونهایی که رفتند و از ترس برنگشتند با ترس اونایی که نرفتند و از رفتن ترسیدند فرق داره. اونی که رفت وارد دنیای دیگه ای شد و اگر جرات برگشتن به اینور رو نداشت بخاطر آن بود که ترس شروع دوباره، درداخل وطن اجازه ی برگشتن به او نمیدهد؛ ولی آنهایی که نرفتند؛ جرات مقابله با اونطرف رو نداشتند که موندند. واژه ترس برای هر دو گروه هست اما در کیفیت و کمیت نوسان داره. برای کسانی که اهل تازه ها هستند، طعم شكست احتمالی بهتر از حسرت هدر رفتن فرصتهاي از دست رفته است. هرچندکه باید درصد آزمون و خطا رو پایین آورد؛ با این هم موافق نیستم که اگه ریسک یه موضوع بالا بود کلاً بیخیال آن بشیم. ما می تونیم یک سری از کارهایی که امکان موفقیت رو بالا میبره انجام بدیم؛ امّا اگه ما از ریسک کردن بترسیم و فقط دنبال کارهایی باشیم که درصد خطای پایینی دارند؛ زندگیمان هیچ تغییری نخواهد کرد و خیلی یکنواخت خواهد شد. خود من آدمهای زیادی را میشناسم که به خاطر اینکه اهل ریسک نیستند؛ زندگیشان با چند سال پیش فرق زیادی نکرده و شاید هم نکند. و از آنجایی که من آدمی هستم که از یکنواختی و ثبات زیاد خوشم نمیاد؛ ترجیح میدم دست به تغییر بزنم. البته سعی میکنم تا جاییکه ممکنه ریسک و خطرات آن را پایین بیاورم؛ ولی اززمانی که مسئولیت خانواده ای روی دوشم هست؛ دیگه نمیتونم مثل گذشته ها، بی گدار به آب بزنم و با آینده و زندگی دیگران بازی کنم. شاید هم از علامتهای پیری باشد؛ ولی در تعجبم چطور بار اوّل بدون آنکه از عواقب شکست در امر مهاجرت با خبر باشم، برترس خود غلبه کردم و دقیقاً سه سال پیش در همین روز(22 فوریه 2007 برابر با 3 اسفند 85) وارد آمریکا شدم؟ بگذارید سخن را با یک سوال به پایان برسانم؛ به نظر شما کدام ترسوترند؟ آنانکه نرفتند؛ یا آنانکه برنگشتند؟

۳۰ بهمن ۱۳۸۸

مواظب کلاه خود باشید؟؟


یادمه زمانی که در ایران بودم، یکی از دوستان تماسی گرفت و از آنجاکه به تصوّر او زبان انگلیسی ام بدی نبود؛ خواهش کرد که یکی از اقوامشان را جهت تماسی تلفنی به زبان انگلیسی راهنمایی کنم. با آمدن او، متوجه شدم که کلافه است و از طرفی نمیخواهد که داستان را برایم زیاد باز کند؛ ولی ناچار بود. بهرحال بعد از کلی تغییر صحبت، موضوع را دریافتم. آنطورکه خودش میگفت زیاد توی اینترنت میچرخیده و گاهی با کلیک کردن روی گزینه هایی که از طرف سیستم ایمنی کامپیوتر، اخطار ورود دریافت میکرده، وارد شده و اکنون از طرف یک موسسه و یا شرکتی، برنده ی مبلغ پول بالایی شده و چون برای باز کردن حساب بانکی بین المللی تاخیر کرده، دائما ً طرف مقابلی که با آن تماس میگرفته، تغییر کرده است و حتی به او اخطار شده بود که اگر بیشتر تاخیر کند یا با کسی موضوع را درمیان بگذارد؛ پولی که برنده شده، به حسابش واریز نخواهد شد. جالبی داستان آنجا بود که آن افراد و شرکت از او خواسته بودند که مبلغ بالایی را جهت بیمه و مالیات جایزه اش، به حساب آنها واریز کند و اکنون در تلاش بود که با تماسی تلفنی از آنها، برای تهیه ی پول، بیشتر وقت بخواهد. وقتی تمام داستان را شنیدم به او اخطار کردم که بیشتر به کلاهبرداری میماند تا واقعیّت.


چیزی که بود متاسفانه این همشهری ما، از بس تصوّر دستیابی به یک پول کلان حال او را منقلب کرده بود؛ نخواست بیشتر حرف مرا گوش کند. گفتم که : خاک بر سر اون شرکتی که نتونه پول مالیات و ... را از روی مبلغ برنده شدن تو بردارند و بقیه ی آنرا به آدرس تو پست کنند و یا به حساب تو بریزند. از طرف دیگر، شرکتی که اینهمه بریز و بپاش دارد و ولخرجی میکند، چطور یک نماینده داخل ایران و یا حتی دبی ندارد تا مشکلات را کمتر کند. مهمتر اینکه، اگر راست میگویند چرا اینقدر عجله در کارشان هست و دائم شماره ی تماس و یا کشور شخصی که باید با او تماس گرفت و یا ایمیل فرستاد را عوض میکنند؟؟ از همه مهمتر اگر من و تو شانس داشتیم، اسممان «شانسعلی» بود نه حمید و... اگر قراره خدا شانسی به من بده، همین وردستم میده نه توی یک کشور خارجی. همینکه داشتم برداشت خودم را به او میگفتم، به شوخی داستانی را برایش گفتم: میگند زن یک مردی کور، نشسته بود به چاخان برای شوهر کورش و یک ریز از خوشگلی ها و ویژگیهای خوبش تعریف میکرد. وقتی سخنش تموم شد از شوهرش پرسید : حرفهام رو که باور میکنی؟ او جواب داد: نه!!! برای اینکه اگه تو واقعا ً آن طوری که میگی، بودی؟؟ آدمهای چشم دار نمیگذاشتند به من کور برسی !!!!؟؟؟ حالا اینقده آدم زرنگ و چشم دار دور و بر آن شرکت و توی خارج پیدا نمیشه که توی این همه سرها، یکدفعه اسم من برای به یغما بردن یک پول کلانی، در اومده !!!؟؟؟ گاهی وقتها به ایرانیان هموطنم حق میدهم که در آن وانفسای گرانی و درآمد بد و اوضاع خراب اقتصادی، وسوسه ی رسیدن به پولی کلان و مفت، اجازه ندهد که درست بیاندیشند؛ ولی امان از سادگی و بی اطلاعی مردم؛ و بدتر از آن امان از غرور بی جای انسانها که فکر میکنند، خودشان بهترین ها را میدانند.


بیشتر این گونه کلاهبرداری های اینترنتی معمولا ً با پایان سال مالی میلادی و شروع سال جدید و مخصوصا ً برای کسانی که به تازگی اقدام به ساخت ایمیل آی دی میکنند؛ شروع میشود. نکته ی مهم تنوّع گوناگون اینگونه کلاهبرداری هاست. مثلا ً گروهی با بهانه ی برنده شدن افراد در قرعه کشی گرین کارت و لاتاری، شروع به تماس میکنند و طرف را خوشبختی توصیف میکنند که به قید قرعه برنده شده و اکنون به اطلاعات او نیاز دارند. در بعضی مواقع پس از اخذ اطلاعات، شروع به ارسال نامه ها و یا تماس تلفنی برای حریص کردن و تشویق طرف جهت ارسال مبلغ های نقدی هزینه ها می کنند. دسته ی دیگر کلاهبرداری ها برای توجیه راستی خودشان اسامی افراد مشهوری مثل امیر فلان کشور عربی و سرمایه دار مشهور غربی را نیز بعنوان تایید کننده و حامی قرعه کشی ذکر میکنند. دوستی تعریف میکرد که حتي به موردي برخورد کرده كه يك تاجر ايراني حدود 200 ميليون تومان سرمايه اش از طريق اينترنت از دست رفت. درحالیکه فرد كلاهبردار در يكي از كشورهاي اروپاي شرقي فعاليت ميكرد (منبع روزنامه همشهري سال 1385 قسمت حوادث). دوست دیگری میگفت: براي من هم يك مورد اتفاق افتاد اما مربوط به گرين كارت نبود . اين قضيه مربوط به قرعه كشي سايت yahoo بود!!!! ( كه چنين چيزي امكان نداشت). ماجرا از اين قرار بود كه يك ايميلي به او ارسال شد كه متن بدين آن به این شرح بود : به شما تبريك ميگويم شما برنده 500000$ از سايت ياهو شديد و براي دريافت جايزه به فلان آدرس تماس بگيريد و يا ايميل بزنيد . و جالبترين موضوع اين بود ، آن فردي كه باهاش تماس گرفتم ايراني و دركشور يونان بود و اينطور وانمود ميكرد كه براي دريافت جايزه، بايد ماليات و هزينه هاي پرداخت را که جمعاً مبلغ 100$ ناقابل بود؛ به شركتشان واريز نمايم . بنده هم برايشان ايميل زدم و گفتم :بروي چشم ولي من از قيد اين جايزه گذشتم؛ شما اگر لطف كني و به حساب بنده بشرح ذيل پول واريز كني؛ با وكالت تامي كه بشما ميدهم ميتواند صاحب جايزه ام شويد: 1- مبلغ 15000 تومان خرج محضر بابت وكالت كاري 2- مبلغ 20000 تومان بابت ترجمه وكالت نامه و مهر دادگستري 3 - مبلغ 30000 تومان هزينه پست پيشتاز بابت ارسال وكالت نامه رسمي به كشور يونان 4 - هزينه اياب و ذهاب هم از جيب مبارك خودم و نوش جان شما. جالب اینکه بعد از آن ديگر سروكله اش در ايميل بنده پيدا نشد و فهميد به جاي سفتي برخورد کرده است.

کلاهبرداریهای اینترنتی( lottery scam ) در دنیا معروفند و شما میتوانید با تایپ عبارت fake lottery winning scam email و سرچ در اینترنت به سایت مورد نظر دسترسی پیدا کنید و ببینید که از انگلیس برای خیلیها ارسال شده و هر سال ارسال میشود(نطرات کاربرانش را هم ببینید که نمونه های مشابهی دریافت و گول خورده اند) ویژگی مهم بسیاری از آنها، وجود اسمهای عربی و شبیه به فارسی است که خود را وکیل Barrister معرفی میکند و ادعّا میکند که شخصی پولداری مرده و ارثیه ی او طی قرعه کشی به نام شما تعلّق گرفته و ... این نوع ایمیلهای کلاهبرداری سالهاست که در اینترنت هستند و معروفند به EAAS lottery و یاEuro Afro Asian Sweepstakes Lottery که معمولا از کشورهای هلند ،اندونزی و افریقای جنوبی و نیجریه ارسال میشوند. اولش به شما میگن برنده چند صدهزار دلار یا یکی دو میلیون دلار شده اید. بعدش از شما اسم ادرس تلفن شغل و غیره میپرسند. بعدش میگن با نماینده ما ،مثلا اقای ایکس که یک وکیل در مثلاً اندونزی است تماس بگیرید. بعدش هم به شما میگن که برای دریافت "جایزه" باید مالیات و کارمزدهای دولتی اش را فورا بپردازید و میگن که هیچ کدام ازین اطلاعات را هم به کسی بروز ندهید وگرنه جایزه تون باطل میشه... خلاصه از صدها نفر اینجوری هزاران دلار پول میگیرند و ناپدید میشوند.

تنها پیشنهاد من به شما این است که هیچگاه چنین ایمیلهایی را باز نکنید...آنها را حذف کنید. این آدمها، حتی اگر بهشون تلفن هم کنید، با زبان بازی و حرّافی شما را گول می زنند.... از طریق ایمیل هم با استفاده از کدهای مخرب وارد کامپیوتر شما شده و اطلاعات بانکی و کردیت کارت و غیره شما را بدست می آورند. برای تجره هم شده، توی گوگل E.A.A.S. Lottery Email Scam را سرچ کنید. وبلاگ http://lottoscams.blogspot.com/ هم پر است از آرشیو بزرگی از انواع مختلف این نوع کلک های اینترنتی... حتی شما اگر اولین جمله های اینگونه ایمیلها را در گوگل سرچ کنید؛ مثلا ً همین جمله ی معروفی که شما را برنده ی خوش شانس گیرین کارت آمریکا معرفی میکندYou are among the lucky-selected winners-of the U.S. Green Card lottery اولین لینکی که باز میشود؛ سایت ScamWarners است. Scam یعنی کلاهبرداری و Warner هم یعنی هشداردهنده. این سایت، مکانی است برای هشدار در مورد کلاهبرداری‌ها. توی همون لینک می‌بینید که نوشته: این ایمیل کلاهبرداری و غیر واقعی است.

نمونه هایی از آن: «من وکيل يه آدم پولدارم که توي حادثه سونامي مُرد، الان چون کسي رو نداره، مي‌خوام پولهاش رو بالا بکشم، اما تنهايي نمي‌تونم. تو بيا شريک بشو و شماره حسابتو بده، تا با هم کار کنيم. سهم توام 30%. مواظب باش به کسي نگيا» در اين حالت شما حتي به فکر چونه زدن و بالابردن سهمتون هم ميفتين. اون يکي ميگه: «من کارمند يه بانکم که مشتري کاردرست ما توي عراق کشته شد. حالا چون هيچکس نمياد دنبال حساب کتابش، بانک ميخواد همه پولشو به نفع دولت ضبط کنه. حالا تو بيا شريک شو، منم همه جوره به کاراي بانکي واردم. پول رو بايد از کشور خارج کنم. ميريزم به حساب تو، بعد هم خودم ميزنم به چاک» حالا سخن من به شما دوستان عزیز اینه که اگه پول مفتی دارید و نمیدونید که چطور آن را آتش بزنید، بنده سراپا درخدمتم؛ تعارف نفرمایید

۲۶ بهمن ۱۳۸۸

دختران و پسران آمریکایی


این بار سوّم بود که این خانواده از ایران تلفن میکردند و ما هنوز حتـّی اسم و فامیل آنها را نمیدانیم و از قرار معلوم، بواسطه ی یکی از دوستان به شماره ی تلفن ما دست یافته بودند و هرچند هنوز معلوم نیست که مهاجرتشان به کانادا، انجام شود یا نه؟ ولی سخت علاقمند بودند که درباره ی زندگی در خارج از کشور اطلاعات بیشتری کسب کنند. چیزی که سخت برای من عجیب بوداینکه هر سه باری که تماس گرفته بودند فقط یک نگرانی مهم داشتند و هر دوی آنها(زن و شوهر) بطور جداگانه این سوال را از من و خانمم پرسیدند:«مانیز دختری داریم به سن دختر شما، هشت ساله و نگرانیم که آیا در اعتقادات او چه پیش می آید و نکند که کــســـی مـــُزاحـــم او بـــشــــود؟؟؟» در جواب گفتم: اینجا کشوری دمکراتیک و آزاد است. به این معنی که هرکس هرگونه که بخواهد اموری شخصی خود را از قبیل دین، فرهنگ، حجاب، پوشش، نوع عبادت و ...را دنبال میکند؛ و همین دموکراسی است که اجازه نمی دهد هیچکس بدون اجازه ی شما در حریم خصوصی ات دخالت کند؛ چه برسه به مدارس. در محیطی که هیچ کس حتـّی معلّم، حق ندارد بدون اجازه ی دانش آموز به هیچ یک از وسایل او مثل مداد و...دست بزند؛ چگونه تصـّور میکنی که به بدن فرزندت دست بزنند؟

البته من مخلوط بودن دختران و پسران را در کلاس درس، منکر نمیشوم؛ امـّا مگر آمریکاییها و دانش آموزان مدرسه را چه تصوّر میکنید که این ترسها را دارید؟ مطمئن باشید، تمامی این ترسها ناشی از اطلاعات رسانی غلطی است که بعضی از رسانه های جمعی دارند و بخصوص بعضی از افرادی که با غرض ورزی خود، بدنبال دست آویزی جهت موجـّه نشان دادن نواقص مدیریتی و رفتاری خود هستند و بس. در مقابل همین همنشینی دانش آموزان در سن خُرد سالی و نوجوانی که شاید نیازی به همنفسی و همسخنی با غیر همجنس خود دارد؛ با داشتن اهداف درسی و فعـّالیتهای مشترک، سببی می شود تا این حس طبیعی روحی و روانی آنها ارضاء شود و علاوه براینکه دوستی هایشان به مثل دوستی با همجنسان خود برای او معنا پیدا خواهد کرد؛ روح و فکر آنان آنقدر آرامش دارد که دیگر نیازی نمی بیند که در کوچه و بازار و بوسیله ی هر رهگذری و بطور مخفیانه و با هزاران پیامد روحی و اجتماعی جستجو کند. آنگونه که با اولّین همسخنی اش با جنس مخالف، دچار «عشقی»کاذب بشوند و بدتر از همه به تور نامردمانی بخورند که از راه، عشق را «تنخواهی» می دانند.

بخاطر همین مواردی که برشمردم فرزند نیازی ندارد خارج از عـُرف دوستی محض و رفت و آمدی سالم چیز دیگری را بجوید؛ تا اینکه به سن معقول نیازهای جنسی برسد و بر مبنای تعلیمی که در مدرسه و تربیتی که در خانواده دیده است؛ رفتار خود را انتخاب میکند و صد البته که فرهنگ و خانواده، از اصلی ترین توجیه کنندگان آنان خواهد بود. از طرف دیگر تمامی فرزندان این را می دانند که همآغوشی قبل از سن قانونی(معمولا ً 18 سال) یکی از سنگین ترین جـُرمهایی است که علاوه بر جزای نقدی، بنابر قانون هر ایالتی تا 10 سال یا بیشتر زندانی در بردارد و از آن بدتر که یک پیشینه ی بسیار بدی تا آخر عمر همواره بر دوش شخص خواهد بود که به «س..ک..س آفندر»= کودک آزاری مشهور است و مثلا ً باید همیشه تغییر محل سکونت را به اطلاع پلیس برساند؛ و یا نمی توانند تا محدوده ی معیّتی نزدیک به مدارس منزل بگیرد و ...

آن چیزی که در آمریکا به عنوان تفکـّر غالب وجود دارد؛ سن پس از 18 سالگی است. به این معنی که برای انجام بسیاری از اعمال متعارف خود از لحاظ قانونی نیازی به اجازه ی والدین خود ندارند و بستگی به تمایل و درک و دانش خودشان میتوانند دوست خود و یا چگونگی دوستی های خود را انتخاب کنند. من در اینجا قصد ندارم بعنوان نقص یا قوّت فرهنگی و یا ممنوعیتی مذهبی آنرا دفاع و یا رد کنم؛ فقط یک مطلب را باید بدانیم که وقتی در جامعه تنگناها بیشتر شود؛ به مصداق سخن معروف«انسان بر آنچه که منعش کنند؛ حریص تر است» نوجوان در اولین فرصتی که بدست میابد، نه تنها سوءاستفاده میکند؛ بلکه تمام بغض و کینه های فروخفته اش را نیز تلافی خواهد کرد. امــّا در جوامعی مثل آمریکا که نسبتا ً آزادی های فردی به عنوان بخشی از فرهنگ آن جامعه پذیرفته شده است؛ چه بسیار فرزندانی که در عین داشتن آن آزادیهای اجتماعی و نسبی خود، حرص و عطشی از خود نشان نمیدهند. هرچند که از نظر آنها برطرف کردن نیازهای جنسی دقیقا ً همچون برطرف کردن دیگر نیازهایی مثل خوردن و نوشیدن و خوابیدن و... است.

قبول این مسئله در جامعه ی ما به عنوان منعی دینی و یا قانونی، البته باز برمبنای دینی، نه تنها سخت به نظر می رسد؛ بلکه طیّ قرنها حتی بعنوان یک فرهنگ در ذهن بیشتر(توجه:بیشتر) ایرانیان رسوخ کرده است و ای بسا که اگر از کسی هم دلیل اینگونه باورها را بپرسید؛ نداند. ولی شکستن این باورها(غلط یا صحیح منظورمان نیست)آنچنان غیرممکن می آید که حدّ ندارد. چطور دختر و پسری می توانند قبل از ازدواج و امضای آن تکه کاغذ،رابطه ای از نوع دیگر داشته باشند؟؟ در اینجا ضمن عذرخواهی از آقایان محترم باید اقرار کنم که وجودیک چنین عقایدی فقط وفقط ریشه در فرهنگ «مرد سالاری دینی» دارد و بس. وگرنه برای بیشتر مردان شرقی بسیاری از روابط بدون مشکل کنتور شمار، نه تنها مجاز است؛ بلکه گاهی هم پراز ثواب، از جمله ازدواج موّقت. امــّا همینکه پای زن و خواهر خودشان پیش می آید؛ مسئله امری «ناموسی» میشود و... جالب است که وقتی برای یک خارجی اینگونه مفاهیم را توضیح میدهیم، برای آنها غیر مفهوم است که «غیرت» چه ارتباطی به عضوی از بدن بعضی افراد ، آن هم فقط نزدیکانی همچون خواهر و دختر و زن و دختر همسایه و...دارد؟؟ در حالیکه ای بسا اگر بیگانه ای باشد و لابد آن هم موبورهای آمریکایی، آنچنان هم مهم نیست.

براساس ضرب المثل آمریکایی«هرآنچه که برای غاز نر خوب است، برای غاز ماده نیز خوب است» دختران و پسران جوان با انتخاب یک دوست متقابل، اقدام به معاشرت و رفت و آمد میکنند. در طول گذر زمان و پس از اطمینان از صداقت طرف مقابل و بنابر تمایلی دوطرفه و از سرآزادی مطلق، چه بسا نیازهای دیگر خود را نیز تامین کنند و صد البته بسیار پیش می آید که در طول زمان به این پی ببرند که آنها زوج و در و تخته ای هستند که خداوند برای هم آفریده و باید درکنار هم بمانند و ازدواج می کنند و تا آخر عمر درکنار هم میمانند و چه بسا گاهی پس از چند بچـّه، تازه قصد ازدواج کنند و دیدنی است زنی با داشتن چند بچّه در لباس عروس. صدالبته طبیعی است که تا یک جوانی به مرور ایـّام به خصوصیات روحی و جسمی زوج مناسب و یا حتی خودش پی ببرد؛ شاید که نیاز به تجربه های بسیارتری باشد و در این راستا پایان و تکرار دوستی های دیگر پیش میاید و باز بنا به ظرفیّت وجودی هرفرد انتخاب با خودشان است که آیا در جستجوی زوجی مناسب باشند یا لذّت دم را بجویند و ای بسا که ضرب المثل معروف ایرانی از آب در بیاید که«آب گند، گودال را بجوید».

سخنم را با یک شوخی که البته پیامی جدی دارد به پایان می رسانم که در این همهمه ی جوونها، آخه کدوم عقل از دست داده ای وجود دارد که بخواهد راحتی و آسودگی خیال را از نظر قانون و عـُرف جامعه رهاکند و با انتخاب من و امثال من متاهـّل، شـرّ را آن هم از نوع «جیغ های بنفش و ماوراءصوت»زن های ایرانی را به جان بخرد؟ البته بماند که باز مثلی فارسی میگوید«اگر توی شیشه اش بکنند، آخرش کار خودش را میکند». ولی چون همه ی شما پی به معصومیـّت مردهای ایرانی برده اید؛ بیایید تا همگی یک دم سوزناکی بگیریم و این مصیبت نامه را زمزمه کنیم که«مظلوم حمید!! بیچاره حمید!!»... تا درودی دیگر، دوصد بدرود

۲۵ بهمن ۱۳۸۸

جغرافیای آمریکا


بیش از 6هزار سال پیش مردم ایران و هندوستان و اروپا، همه یک قوم بودند و به یک زبان صحبت می کردند، با شروع فصل سرما و یخبندان در ناحیه ی امپراطوری ایران(پرشیا/پرشن persian)، این قوم به چندین دسته تقسیم شدند و به جستجوی غذا و مکان مناسب برای زندگی، گروهی به فلات مرکزی(ایران کنونی)، گروهی به هند و گروهی به اروپا مهاجرت کردند و چون در آن زمان خط اختراع نشده بود از آن زبان مشترک، جز ریشه های مشترک بسیاری از واژه ها، چیز زیادی باقی نمانده است. همین مهاجرتها بود که باعث شد کم کم ملل و زبانهای مختلف بوجود آید و میتوان گفت که جامعه ی کنونی آمریکا، از گردهم آیی همان گروهها و ملل، دوباره بوجود آمده است. ایالات متحده ّی آمریکا، درکنار مکزیک و کانادا، قاره ی آمریکای شمالی را تشکیل میدهد. آمریکا از لحاظ وسعت، جهارمین کشور جهان و 6 برابر ایران است. انواع آب و هوا در این کشور وجود دارد: از صحراهای خشک جنوب غربی تا علفزارهای باتلاقی فلوریدا و تا دشتهای پوشیده از گلسنگ در آلاسکا. ولی روی هم رفته بیشتر ناحیه ها معتدل و سبز و خـرّم اند. این کشور نزدیک به 306 میلیون و چیزی حدود 230 میلیون بیشتر از جمعیّت ایران، را داراست. و به این ترتیب، بعد از چین، هندوستان و شوروی قرار می گیرد. آمریکای کنونی از 50 ایالت تشکیل شده است و البته دو ایالت هاوایی و آلاسکا، از سایر ایالتها جدا هستند. گفتنی است که هسته ی اولیه ی ایالتها(شبیه استان در ایران) 13 تا بوده که به مرور با کشف دیگر نقاط این کشور،و مهاجرت مردمان بیشتر به غرب و اسکان آنها، زیاد شده است وامروزه هر ایالت به منزله ی یک کشور مستقل محسوب میشود و برای خود استاندار(Governorفرماندار/ریئس جمهور) و مجلس قانونگذاری مستقل دارند؛ ولی از نظر سیاستهای کلّی و جهانی، وابسته به دولت مرکزی(فدرال) محسوب میشوند. جزایر «Puerto Rico پورتوریکو» و «Virgin Island ویرجین آیلند» در اقیانوس اطلس و نیز «American Samoa ساموآی آمریکا» در اقیانوس کبیر از سرزمینهای تابع(مستعمره) آمریکا محسوب میشوند و از هر نظر کاملا ً مثل خود مردم داخل آمریکا، محسوب میشوند و هیچ نیازی به ویزا ندارند و به راحتی میتوانند در دانشگاهها درس بخوانند و از آنجاکه تقریبا ً فقیر هم هستند؛ کاملا ً تحت حمایت دولت مرکزی آمریکا هستند.

بیشتر اهالی آمریکا در شهرهای بزرگی مثل نیویورک، لس آنجلس، سیاتل، شیکاکو، واشنگتن و ....زندگی می کنند.(البته شاید بتوان شهر لکسینگتون میزوری را با 5هزارررر نفر پیر و پاتال، مثل خودم را نیز به آنها اضافه کرد. نه؟) زندگی در نواحی روستایی و شهری، تفاوتهای بزرگی دارد و هرچند در شهر، جنب و جوش بیشتری برقرار است، «در شهر خبری نیست» و همین زندگی نسبتا ً ساده ی ما دهاتی ها از همه چیز بهتره، مگه نه؟ هرچند این حرفها را برای اینکه دل خودم را خوش کنم، به شوخی نوشتم، ولی جدا ً در این مورد نمیتوان یک قضاوت کلی کرد و هریک دارای جنبه های مثبت و منفی خاص خود هستند و شاید در یک مبحثی جداگانه اقدام به بررسی آن نمودیم. پهناوری آمریکا چنان است که به طور کلـّی 5 بخش زمانی وجود دارد. مثلا ً وقتی در نیویورک ساعت 11صبح باشد، شیکاگو 10 و «Denver» دنور 9 و در لس آنجلس 8 صبح خواهد بود و به عبارت دیگر تابع یک ساعت هماهنگ نیستند و باید جهت برقراری تماس تلفنی با نقاط مهم و دور، مخصوصا ً ادارات ، این نکته را مد نظر داشت. آلاسکا و هاوایی زمان مخصوص خود را دارند و از قسمت مرکزی آمریکا و شیکاگو به ترتیب 9 و 8 ساعت تاخیر در ساعت دارند. برای همین است که خورشیدی که در شرق و ایران طلوع میکند، تا برسه به دست ما آمریکایی نشینها دیگه رمقی براش نمونده و اینجور میلرزیم. همانگونه که در ایران، بجای اینکه از نام شهر محل تولد و سکونت شخص ذکری شود؛ از نام منطقه و ناحیه ای کلی و بزرگی که شخص در آن ناحیه زندگی میکند؛ نام میبرند، مثلا ً بچه ی شمال، مال جنوبه و ... آمریکا هم از این نظر به هفت منطقه Regions تقسیم میشود و هر از چند ایالت را شامل میشود که در زیر نام نواحی و چندتا از ایالت های مربوطه ، ذکر میشود:

1- انگلیس جدید New England شامل ماساچوست، نیوهمشیر،کانکتیکت و... 2-ساحل میانه ی اقیانوس اطلس Middle Atlantic مثل نیویورک،نیوجرسی،پنسیلواینا 3-جنوبی Southern : آلاباما، آر کانزاس، کنتاکی و ... 4-غرب میانه Midwestern : میزوری، نبراسکا، کنزاس و ... 5-کوههای راکی Rocky Mountain : آیداهو، نوادا، یوتا و ... 6-جنوب غربی Southwestern : آریزونا، اوکلا هما، تکزاس و ... 7-ساحل اقیانوس آرام Pacific Coast : آلاسکا، کالیفرنیا، واشنگتن و ...
نکته: هر ایالت پرچم مخصوص به خود را دارند و 52 ستاره ای که در پرچم ملی قرار دارد نشان از تعداد ایالتهاست(پایتخت آمریکا نیز یک ایالت مستقل بحساب می آید). در هر مراسم رسمی؛ علاو ه بر پرچم ملی، و شاید هم ارتش و ... حتما ً از پرچم ایالتی نیز استفاده میشود.
نکته: رودخانه های بسیاری در آمریکا روانند و طولانی ترین روخانه ی مستقل، رود «می سی سی پی» Mississippi است که 3779 کیلومتر طول دارد و با پیوستن و امتداد یافتن رودهای دیگر همچون «میزوری» و « سنگ سرخ» Red Rock حدود 5971 کیلومتر از آمریکا را پوشش میدهند.
نکته: سه صحرا، در سطح آمریکا مشهورند و همه ی آنها نامی سرخپوستی و یا مکزیکی دارند. وسیعترین صحرا در آمریکا « چوآ آن» Chihuahuan نام دارد و 362598 کیلومتر مساحت دارد و سپس صحراهای « سوناران» Sonaran کیلومتر181299 و «محاوی» (ک.م Mojave (38850 قرار دارند.
نکته: در بیشتر سطح آمریکا، دریاچه به فراوانی وجود دارد؛ ازجمله ایالت « مینی سوتا» Minnesota که به سرزمین «هزار دریاچه» مشهور است. گفتنی است که دریاچه های بزرگی، اطراف ایالت میشیگان را احاطه کرده است؛ که به « دریاچه های اعظم/بزرگترین» Great Lakes مشهورند؛ از جمله:1- Superior سوپریوربا 82413 کیلومتر مربع 2-Huron هیوران 59595 ک.م.م 3- Michigon میشیگان 58016ک.م.م 4- Erie ا ِری 2571ک.م.م 9 5- Ontario آنتریو/ا ُنتاریو 19477 ک.م.م
نکته: هرچند سلسله کوههای «راکی» در داخل آمریکا مشهورند، ولی بلندترین قلـّه ها، در ایالت آلاسکا که به کشور کانادا پیوسته است؛ قرار دارد و هنگام تلفظ نام هرکدام از عبارت اختصاری« Mt. » به معنی «کوه» استفاده میشود. در زیر نام 5 رشته کوه مشهور ذکر می شود:1-McKinley مکینگلی با 6194 متر ارتفاع 2- Elias سنت(حضرت) الیاس 5489 متر 3- Forakerفورکر 5303 متر 4- Bona بونا 5029 متر 5-Blackburn بلک برن 4996 متر

۲۳ بهمن ۱۳۸۸

توّهم زن و دلار در آمریکا


به یاد دارم زمانی که برادرم که سنی حدود 60سال دارد وقتی می آمد ایران، گاهی و توسط بعضی افراد مورد پرسش سوالاتی واقع میشد که داد او را درمی آورد و آنزمان بود که باید به سرعت برق و باد، از اطراف او دور شد که حسابی عصبانی می شد. او با خشم و تعجّب می پرسید:«مگر بعضی از این مردم درباره ی آمریکا چه فکر میکنند که هی این سوالات ناجور را بدون در نظر گرفتن سن و سالم از من می پرسند؟ بعضی ها(توجه: بعضی ها) فکر میکنند که همه ی هواپیماهایی که در آمریکا فرود می آیند ، بر روی زنهای خیابانی(البته نام عضوی از بدن زنها را ذکر می کرد که رعایت ادب، اجازه ی ذکر آن را نمیدهد)فرود می آیند و هرکس که در آمریکا زندگی میکند، همینطور راه میرود و بجای برگ، از درختان «دلار» می چیند و....» در این مبحث قصد ندارم که درباره ی کار و درآمد و دلار زیاد صحبت کنم؛ که شاید ذکر همین کلمه که اسم آمریکا را به شوخی«عـُمری کار» تلفظ میکنند؛ گویای همه چیز است و طبیعی است که در هرکشوری که زندگی کنی، درآمد و حقوقتان برمبنای واحد پولی آن کشور است. همانطور که همه ی شما عزیزان میدانید؛ واحد پول آمریکا دلار است و نباید سطح درآمد هرکس را با تبدیل معادل ریالی آن، درآمدی بالا تعبیر کرد که همانگونه که عدد حقوق افراد به دلار بالاست، مخارج هم به همان مقدار بالاست و در یک کلام باید به «دلار» هم خرج کرد و نباید آنرا با واحد ريال مقایسه کرد. هرچند امروزه از بس گرانی دامن داخل ایرانیان را گرفته، برای داشتن یک زندگی عادی، در آن شرایط هم باید درآمدی برمبنای دلار، داشته باشید.

یکی از برداشتهای اشتباه و توّهمی که درباره ی آمریکا وجود دارد؛ هردم بیل بودن نوع رابطه ی زنها و مردهاست و به عبارتی دیگر این تصوّر که از بس خرتوخر است؛ هر مردی که اراده کند؛ از راه میتواند یقه ی هر زن و دختری را بگیرد. البته وجود این توّهم خطا در پاره ای از مردم، ناشی از عدم اطلاع رسانی صحیح است و متاسفانه، تبلیغ منفی از روی عمد رسانه های عمومی و «ح.ک.و.م.ت.ی»، که سعی دارند با خرابه و هرزهکده نشان دادن این کشور، همه ی فرهنگ و تمدّن و پیشرفت و تکنولوژی آنرا به چالش بکشانند و بدنبال آن دستاویزی برای پوشاندن نواقص موجود در سطح کشورمان داشته باشند؛ عامل اصلی این اطلاع رسانی ناقص است. عامل مهم دیگر وجود اینگونه تصوّرات، راحت گزینی بیشتر مردم داخل ایران است که حاضرند هر شایعه ای را به سرعت بپذیرند و زحمت هیچ گونه تحقیقی را بخود ندهند و لاف زدن یک ایرانی را بر هرچه واقعیت است؛ ترجیح دهند.

اوج قصّه هم آنجاست که تن فروشی در بعضی نقاط تفریحی و توریستی، بخاطر کسب درآمد بیشتر مافیای اقتصادی و براساس نیاز هر مکانی به داشتن «توالت» در کنار مهمانخانه و آشپزخانه و ...آزاد است و ای بسا آن توریستی که برای تفریح و وقت گذرانی و خرج کردن پول و قمار و الکل، فقط به اینگونه مکانهای تفریحی تشریف می برند؛ نیازی هم به اینگونه تجربه ها هم داشته باشند!!؟ و بدنبال آن و با برگشت به کشورشان، قصّه ها و مثنوی های صدمن یک غاز، در وصف سفرنامه های خود، میگویند. سخن من این است که آیا با دیدن یک معضل در گوشه ی یک کشوری به وسعت 6 برابر ایران و با جمعیتی حدود 306 میلیون نفر(230 میلیون بیشتر از جمعیت ایران)، باید نسبت به تمام آن کشور قضاوت کرد؟ همین مختصر ذکر شود که به جز شهر «لاس وگاس» که مرکز قمار و تفریح مافیای اقتصادی آمریکاست، فقط یکی دو تا معدود مکان و ساحل در آمریکاست که وجود زنهای «تن به مـُزد»، آن هم طیّ شرایط خاصی همچون بیمه، بازنشستگی و... آزاد است و تا آنجا که بنده اطلاعات کسب کرده ام؛ باید برای این شغل حلال پراز افتخاررر!! مراحل اداری خاصی را بگذرانند و مجوّز داشته باشند و از نظر سلامتی و بهداشت، دائما ً تحت مراقبت و نظر باشند و حتی در خود لاس وگاس هم حق ندارند بجز مکانهای مخصوص، در مراکز عمومی و اسکان مردم عادی جامعه، تبلیغات و یا فعـّالیت داشته باشند و ....

سوال این است که آیا با وجود زنان خیابانی در ایران که ای بسا بعضی از آنها حتی از خانواده هایی مذهبی باشند و بعضی نیز برمبنای درآمد زایی ثواب(ازدواج غیردائم) حاضر با این تجربه می شوند؛ باید تمام سطح ایران را یکسان دانست؟؟ من قصد ندارم درباره ی صحیح و غلط بودن و یا ریشه یابی وجود اینگونه معضلات در اینجا بحث و گفتگو کنیم؛ بلکه سوال این است که چرا باید این توّهم های سراسر خطا را درباره ی دیگر کشورها داشته باشیم. البته یکی از علّتهای مهم اینگونه برداشتهای غلط، تفکّر غالب بر ذهن نسبتا ً بیمار بسیاری از مردم است که بخاطر منع قانونی و «م.ذ.ه.ب.ی»، یا اجتماعی به وجود صحیح ارتباط بین زن و مرد، نوعی عقدّه، بر ذهن و فکر بعضی(توجه:بعضی) ایجاد شده است که بجای تحقیق درباره ی علم و فرهنگ و تکنولوژی و ... یک کشور دیگر، اولین آزادیها را به مصداق وجود روابط مخفی و نامشروع در فرهنگ واجتماع خودمان تصّور میکنند.

اجازه بدهید با ذکر یک مثال و خاطره ی شخصی سخن را به پایان ببرم و سپس نظرات شما دوستان را بخوانیم. اوایلی که آمده بودیم؛ هرکس به فراخور سطح فکری خود، سعی میکرد با تماسی که از طریق یاهو مسنجر داشتیم، کنجکاوی خود را ارضاء کند. ولی هیچ یک از این سوال و جوابها، به اندازه ی نظر و برداشت یکی از اقوام که دانشجو و تحصیلکرده است؛ باعث رنجش من نشد. ایشان نه گذاشتند و نه برداشتند و با صراحت کلام، پرسیدند: چندتا دوست دختر تور زده ام!!؟؟ جالبتر اینکه هرچه من تلاش میکردم ذهن او را روشن کنم، نه تنها اثری نبخشید؛ بلکه یکریز روی سخن خود پافشاری میکرد که:«من باورم نمیشود؛ ایرانی باشید و حداقل ده تایی زن و دوست دختر موبور تور نکرده باشید و ...» بماند که من از بس عصبانی شده بودم؛ مکالمه ام را با این سخن به پایان رساندم که الله ُاعلم(خدا تعداد آنها را میداند)....بهمین علّت به محض اولین تماسم با دوست جوانی که به تازگی به مالزی جهت تحصیل رفته بود گفتم: مواظب گفتار و کلام خود باش! چراکه مردم عادی جامعه مان، به خودی خود، این تصوّرات غلط را درباه ی کشورهای خارجی و ایرانیان خارج از کشور دارند؛ وای بحال آن وقتی که شما جوانان بخواهید از سر لاف جوانی و پوز به خاک مالیدن دیگران، کلامی دروغ و راست هم سر هم کنید و تحویل آنها بدهید.

۲۰ بهمن ۱۳۸۸

خوشه های اقتصادی


یکی از دوستان می گفت: چیکار دارم که هی از وضعیـّت بد اقتصادی مردم ایران می نویسم. یا اینکه بسوزند و دم نزنند، یا اگر حرفی دارند، بدانند این همه محافظه کاری و زیر لبی غـُر غـُرهایشان، نتیجه ای جز این ندارد و الحمدالله که سر ساقی سلامت است و سهم و جیره ی آنان که باید میرسد و بقیه هم توی صف بایستند تا ببینند جزو کدام گروه و خوشه های اقتصادی هستند؟؟ آن گاه ، شاید حقـّشان بدستشان خواهد رسید، انشالله تعالی. برای اطلاع آندسته از دوستانی که از داغی آتش زندگی داخل ایران دورند و مدام به آنها، طعنه میزنند که خوشابحالتان که از عشق و حال وطن برخوردارید؛ توضیح دهم که بیش از 4 سال است؛ دولتیان در تلاشند سوبسیدهای دولتی را از روی اجناس و آب و برق و... بردارند و بر اساس بعضی مشخصّات حقیقی و حقوقی افراد، نسبت به پرداخت پول نفت ت ت !! بصورت نقدی به اقشار کم درآمد جامعه، اقدام کنند و صد البته مردم پس از آن باید بهای بیشتر اجناس را چندین برابر و در بعضی مواقع تا حدود هفت، هشت برابر قیمت فعلی بپردازند و آنجاست که وای به حال خانه و خانواده ای خواهد بود که عیال وار و آبرودار و بیکار باشد. من با خودم فکر میکردم، سوای پیامدها ومسائل اقتصادی که در تخصص من نیست؛ آیا بعید نیست که پیامدهای دیگری هم درپشت این کارها باشد و یا بعدا ً هویدا شود؟ تا بود مردم را «خودی و غیر خودی» کردند و نتیجه اش را میبینیم که وقتی با همسایه ام تضاد فکری و نظری دارم؛ باید فکر و قضاوت کنم که او اجنبی و بیگانه و جاسوس خارجی و ....است. حالا هم مردم را «خوشه خوشه» کرده‌اند که شما فقیرید؛ آن یکی‌ کمتر فقیراست؛ آن دیگری که دیگه، حسابی حسابی فقیراست و در مقابل آن عده هم که بچه پول دارند و از همون اوّل حسابشون معلوم بود و هست. از فردا هم لابد توی مدرسه‌ها، بچه‌ها همدیگر را با پسوند «خوشه»هایشان‌، همدیگر را صدا می‌زنند؛ انگار که بچه های کلاس پنجمی با فخر خاصی بگه: برو خوشه اوّلی گدا گشنه!
در عجبم که آیا این لیاقت ایرانی است؟ به یاد دارم که زمانی شوراهای محل، افراد بی‌بضاعت را شناسایی می کرد؛ تا به آنها کوپن نان بدهند و همه ی عالم و آدم با دیدن آن کوپن، پی به استطاعت مالی آنها ببرد؛ درحالیکه چه بسیار بودند آدمهای مستحقی که از سر آبرو، رنگ پریده ی صورتشان را باضرب سیلی، سرخ جلوه میدادند و هیچوقت حتی همسایه ی دیوار به دیوار آنها، خبردار ناله ی از سرگرسنگی دخترک بینوای آنان نشد. آنزمان چه قدر اعتراضها شد که کرامت انسانی را دریابید و ...، نمیدانم امروزه باید از حفظ چه چیزی فریاد کرد؟ کرامت که سهل است؛ سخن از سفره ی مردم گویید... گویند: در زمان قاجارها، صدراعظم راه میرفت و به مقدار خوش آمد خود و شانس طرف مقابل، دست میکرد توی یک گونی و مشت مشت پول بود که جهت مصالح عالیه، خرج میشد. آن خط فکری و این هم نتیجه ی آن‌ که 70 میلیون آدم، صدقه بگیر بشوند؟



جدا ً نمیدانم فایده ی این ادا و اصول‌ها چیست؟ آیا مگر نتیجه ی رسیدگی به «پولهای بادآورده» به جایی انجامید؟ گاهی با خود میگویم این به معنی دست مردم را زیر «سنگ» ‌گذاشتن نیست؟ مهم نیست چه کسی در راس قدرت باشد، یعنی نمیشه از پس‌فردا هم اینکه از کسی خوششان نیامد؛ دستور دهند، حقوق و مواجبش را قطع کنند؟ و لابد کم کم هم دستور می‌دهند هر کسی هم که می آید جیره ومواجبش را بگیرد؛ دست بوسی حاکم، فراموشش نشود. مگر این‌همه کشور در دنیا چه‌ می‌کنند؟ تازه بیشترشان هم اینگونه پولهای کلان و مسلـّم ناشی از فروش نفت را نیز ندارند؟ میدانم شاید بگویید که مسئله ی تحریمها و فشارهای دولتهای دشمن ن ن ن !!! عامل این همه سختی است؟ ولی این چه ربطی به وجود نقدینگی در دست مردم و تامین مخارج اولیه ی آنها دارد؟ سوال اینجاست که در عمل«دولت باید حقوق بگیر مردم باشد؛ یا مردم جیره خوار دولت»؟؟ اگر درآمدی کلان از نفت نبود؛ شاید بتوان جور دیگری به این مسئله نگریست. امـّا اینکه گروهی، هر جور خواستند برمی‌دارند و خرج می‌کنند و آخرسر هم اگر چیزی ماند به صاحبان اصلی‌اش صدقه بدهند؛ آیا شایسته ی این مردم است؟؟‌ گویی که «خرمن» کشاورز را از دستش بگیرند و مردم را «خوشه‌چین» کنند؟ مردم هم پلاکارد بردارند که «ثوابت باشد ای دارای خرمن … اگر رحمی کنی بر خوشه چینی»
پینوشت
1- عکس بالا، مربوط به شروع تحویل سهام عدالت، بجای مبلغ نقدی به بازنشستگان عزیز است.
2- معنی خوشه چین در فرهنگ دهخدا چنین آمده است«آنکه پس از درو کردن کشت زار جو و گندم و جمع‌آوری حاصل ، تک خوشه هایی که در آنجا مانده برای خویشتن جمع می کند٬ ریزه خوار». شاید جوان ترها با یادآوری داستان «سیاوشون» اثر خانم سیمین دانشور که بخشی از آن در کتابهای فارسی سال دوّم دبیرستان نیز چاپ شده است؛ بهتر بتوانند معنی خوشه چین را بیاد آورند. 3- فردوسی بزرگ میفرماید:
از آنروز دشمن به ما چیره گشت / که ما را خرد تیره گشت ..... از آن روز این خانه ویرانه گشت / که نان آورش بیگانه گشت ..... چو ناکس به ده کدخدایی کند / کشاورز باید، گدایی کند

۱۸ بهمن ۱۳۸۸

سبز تر از همیشه

شاید گاهی هم برای شما پیش اومده باشه که با دیدن یک صحنه، هزاران کلام و سخن در ذهنت مثل برق رد بشه؛ امـّا تا عزمت را جزم میکنی که افکارت رو به زبون بیاری، هرچی تلاش می کنی، نمیتونی حتیّ یک کلمه بیان کنی، چه برسه بخوای بنویسی و هزارتا مورد املایی و گفتاری را مجبور بشی، رعایت کنی. حکایت من هم با دیدن این عکس، دقیقا ً همونیه که عرض کردم و شاید چیزی بهتر از«سکوت» نباشه بخاطر اینکه همیشه «سرشار از ناگفته ها» بوده . البته آنچه که مهمه، «دیدن» واقعیتهای موجوده وگرنه شاید آنچه که من برداشت میکنم، با خیلی ها متفاوت باشه وبه نظرمن، این دیدگاهای متفاوت هم، آنچنان امری مهم نیست. مثلا ً شاید من، سیم خاردار رو هزارون خاطره ی بد و تلخی ببینم که بر سرمملکتم اومده، از هجوم اعراب بیابونگرد گرفته تا مغول و ... . در مقابل یه نفردیگه، پوسیدگی همه ی دیکتاتورای روزگار رو با همه ی سفت و سختی اونا ببینه و دیگری شکست کمر هرچه ظلمه رو در سرشکستگی و پایین بودن حلقه ی اصلی هر حکومت ظالمی ببینه، و یکی دیگه، نوجوانی نهال ترد و نازک سبز مردم را ببینه که چیطور با شادابی خود، حلقه بر سیاهی زده و رو به موفقیت آسمانی و خدایی داره. خلاصه اینکه هزارون «دیدنی» که از چشم دل شما عزیزان برمیآد. پس چه بهتر که سخن را به پایان ببرم. این روزها، مردم کشورم، سبز سبزند؛ سبزتر از همیشه . آروزی سربلندی همه ی آنها را دارم.

۱۵ بهمن ۱۳۸۸

کلاس زبان انگلیسی؟!



چندی پیش که برای مراسم شام « روز شکرگذاری»(Thanksgiving) به جمع هموطنان ایرانی زردشتی ام پیوستم ،برای چندمین بار با شخصی ملاقات کردم که صفاتی دارند قابل ذکر. ایشان(دکتر جهانیان) سوای اینکه از دانش بالایی برخوردار است؛ پس از سی و چند سال زندگی در آمریکا، چنان خونگرمی خود را حفظ کرده که محبوب همه ی حاضران است. یکی از صفات خوب ایشان، کم حرف بودن و از آن مهمتر، رعایت فارسی و یا انگلیسی صحبت کردن در زمان خود، است. هرچند ایشان در هنگام گفتگو با آمریکاییهای حاضر، مثل آب روان انگلیسی حرف میزنند؛ هنگام گفتگو با هر ایرانی(خواه متولد و بزرگ شده ی ایران باشد؛ خواه آمریکا) محال است که جز کلام شیرین فارسی از ایشان بشنوید. در مقابل، بسیاری از ایرانیان، با کمی بی دقتی و شاید هم حس وجود یک جور «کلاس» در پس زمینه ی ذهنی خود، دایم، بین فارسی حرف زدن خود، از کلمات و یا جمله های انگلیسی استفاده میکنند. البته گاهی عدم وجود معادل بعضی اصطلاحات و کلمات انگلیسی در فارسی، و یا راحت به زبان آمدن واژه های انگلیسی، و یا سخت بودن تلفظ کلمات فارسی برای ایرانی - آمریکاییها(متولدان آمریکا) شاید سبب شود که افراد برای «انگلیسی» حرف زدن، تشویق شوند!!؟؟ امــّا سوالم اینجاست که چرا بعضی دیگر ، و یا با چه انگیزه ای ، اینکار را میکنند؟



خود من معتقدم، هنر آن است که در ایران باشی و انگلیسی را ماهر باشی و آمریکا باشی و فارسی حرف زدنتان، روان باشد ؛ وگرنه یک فرد آمریکایی، مطمئنا ً بسیار از من و دیگر مهاجران، در انگلیسی صحبت کردن، ماهرتر خواهد بود.دیگه اینکه مهم ارتباط زبانی و کلامی است، همانگونه که در زندگی عادی هرکدام از ماها در ایران، هیچکس ،هیچگاه بر روی اهمیت فارسی حرف زدن خود، دقیق نشده و آنرا کلاسی برای خود نشمرده است، مگر میشود که انگلیسی حرف زدن ، عاملی باشد برای جلوه گری؟؟ من به آنانی که در خانواده هایی با مادری غیر ایرانی زندگی میکنند، حق قائل میشوم که فارسی حرف زدن آنها، روان و با مهارت نباشد، ولی بقیه چرا؟ جالبه که با زوجی(هر دو ایرانی)ملاقات کردم که با فرزند کوچک خود، فقط انگلیسی حرف میزدند. جالبتر اینکه برای توجیه آن، بهانه میاوردند که فرزندشان در خوراک بد ادا بوده و پس از مشورت با یک روانشناس !! آنها مجبور شدند که فقط انگلیسی حرف بزنند. البته من این موضوع را با استاد روانشناس همکارم که مطرح کردم، ایشان چنین موضوعی را رد کردند و نمونه ی آنرا کودک تقریبا ً دوساله ی خودم ذکر کردند که با آنکه دایره ی لغت او کم است؛ اما با ملاقات ایرانیان، از کلمات فارسی و در مقابل آمریکاییها از انگلیسی و هنگام ایجاد ارتباط با دوستمان(جایگزین مادر بزرگش در آمریکا و اهل برزیل) از لغات پرتـغـالـی(برزیلی) استفاده میکند. قابل ذکر است که من و خانواده ام، هر زمان که در سفری طولانی باشیم، یک بازی کلمات با یکدیگر داریم که هرکس یک کلمه ای را به فارسی میگوید و طرف مقابل با استفاده از آخرین حرف کلمه ی او، کلمه ای جدید را به فارسی میگوید و اینگونه؛ ذهن فرزند خود را همیشه درگیر فارسی گویی میکنیم و شاید برای دوستان ، اجرای این بازی، خالی از لطف و بهره نباشد.



از آنجاکه متاسفانه بنده دوست همدل و همزبان زیادی توی آمریکا ندارم، باز تلاش میکنم که در مكالمات تلفني به ایران، كاملا ً فارسي صحبت كنم؛ حتي بعضي وقتها كه فارسي کلمه ای از ذهنم می پرّد؛ كلي مكث ميكنم و تا آنجاکه میشه، از عبارت انگليسي استفاده نمي كنم.البته حس ميكنم اوضاع فارسي گویی ام حسابی بهم ريخته است؛ بخصوص که گاهی فارسی حرف زدنم با لهجه و بهتره بگم تلفظ و ادا و اطوار انگلیسی، مخلوط شده و به شدّت از این مسئله ناراحتم.بقول دوستی:«الان ديگه توي ايران، حتّی كسي كه تجربه ي سفر خارجي هم نداشته است؛ انگليسي بلده. این ویژگی چه كلاسي ميتونه داشته باشه؟؟؟؟ حالا باز فرانسه،اسپانيائي و........بود يه چيزي؛ هر چند اينا هم ديگه داره رايج ميشه. پس هيچ مكالمه اي به اندازه زبان مادري آدم، كلاس نداره» قابل ذکر است که در آمریکا دانستن یک زبان خارجی دیگر، به نوعی هنر و مهارت فرد محسوب میشود و در معرفی خودشان به دیگران آنرا ذکر میکنند؛ ولی نه اینکه فکر کنید آنها واقعا ً ماهرند؛ بلکه فقط یکی دو کلمه ای که بدانند خود را زباندان میدانند؛ و برای آنها سخت جای تعجّب است که کتابهای فارسی از راست به چپ شروع و خوانده میشود و چگونه میتونم خط عجیب و غریب فارسی را بخوانم و بنویسم!!؟



من خانواده ای را میشناسم که دقیقا ً مثل خانه ی خودمان، در محیط داخلی خانه و بین خانواده، هر زبانی بجز فارسی حرف زدن ممنوع است؛ مگر اینکه مهمانی آمریکایی در جمع حضور داشته باشه. البته خانمم هم شروع کرده با بچهّ هام فارسی تمرین میکند و به جرات خیلی موثر بوده و هرچند دیگران از همان اوّل غــُر میزدند که باید توی خونه انگلیسی حرف بزنیم تا پیشرفت کنیم؛ من مقاومت میکردم و معتقدم، یادگیری یک زبان نباید به قیمت فدا کردن زبان شیرین مادری ام باشد. در اینجا دو موضوع مطرح است: یکی- دانستن یک زبان دیگر وبخصوص انگلیسی که به نوعی زبان بین المللی است. نه تنها عالی است بلکه باید تا حد امکان مهارتهای چهارگانه ی آنرا نیز گسترش داد، چراکه کمترین فایده ی آن استفاده در زندگی روزمره و مطالعه ی کتابچه های راهنمای استفاده از وسایل خانگی خارجی است.... دوّم : کلاس گذاشتن است که به قول دوستی، میگفت رفتگرها و بچه های دوساله ی آمریکایی هم انگلیسی میدانند و حالا این یارو واسه ی ما« ا ُکی اکی » میکنه !!!! نه به اون شوری شور، نه به این بی نمکی که من دارم، چند شب پیش با برادرم داشتیم صحبت میکردیم که برای جابجایی یک وسیله ای نیاز به Crow-bar دارم و حالا حسّاس شده بودم که اسم فارسی این کلمه چی بود؟ هی براش میگفتم میله ای نسبتا ً بلند یک متری که معمولا ً برای اهرم کردن یا کندن زمین استفاده میشود و ... خلاصه تا نیمه های شب فکرم مشغول بود و ناگهانی کلمه ی «دی لــَم/دیلم/بیرم» یادم اومد و کلافه شده بودم که چطوری به او خبر بدهم، که دیروقت بود و همه خواب. سرانجام کار تا صبح دیگه خوابم نبرد و هی داشتم با خودم تکرار میکردم که یادم نرود و جالبتر اینکه نه تنها طول شب را نخوابیدم؛ بلکه سردرد صبحگاهی باعث شده بود کلمه را دوباره از یاد ببرم و روز از نو و روزی از نو.



قبل از اینکه با طرح سوال نظر شما دوستان را بپرسم، ذکر یک خاطره ، خالی از لطف نیست. یکی از حاضران در تلاش بود که فرزندشان را به فارسی گویی تشویق کند و این آقا پسر هم (شاید بخاطر خاصیت خون ایرانی در رگ مرد ایرانی) به هرچیزی یک فعل کمکی « کـــــــــــرد» اضافه میکرد.مثلا ً صحبت کرد، بازی کرد، تماشا کرد و .... ولی جالبی کلام آنجا بود که مادرش به او هشدار داد که مواظب باشد غذا را به لباسش نمالد و او هم با همان لحن شیرین کودکانه ی خود گفت: نه مامان، مالیده نــــکــــــردم!!!! مادر بینوا هم او را اصلاح کرد که :عزیزم، بگو نمالیدم. او هم جمله اش را چرخشی دوباره داد و اینبار گفت: نمالیده کــــــردم!!؟؟ بماند که این فارسی حرف زدن او اگر هیچ بهره ای را نداشت، جمع آقایان را سرحال آورد که برای مدتی ، سخن و جوک برای گفتن داشته باشیم؛ امـــّا سوال من اینجاست که:__ آیا انگلیسی حرف زدن(و در مقابل، داشتن ضعف در فارسی گویی) باعث جلوه گری است؟ میدونم سوالم واضح نبود؛ پس من هم کلامم را با انگلیسی می آمیزم و میپرسم ، آیا کلاس داره؟؟


۱۴ بهمن ۱۳۸۸

ثبت جهانی نوروز


در طی مطالعه ی وبلاگهای متعدد و نیز ایمیلی که از یکی از دوستان بدستم رسیده است و این حقیر مختصر اطلاعاتی کسب کرده ام؛ سازمان ملل قصد دارد؛ جشن همیشه ایرانی «نوروز» را در تقویم بین المللی ثبت نماید و از آنجاکه کشورهای دیگر نیز همچون تاجیکستان و افغانستان و... هم نوروز را جشن میگیرند و بدبختانه، متاسفانه، شوربختانه، .... مدعیان ایرانی نمای حاکم، عزا را بر هرشادی بیشتر می پسندند و در حالیکه میدانند که خندان هنر است و گریاندن کار هر مرغ شومی است؛ ولی چه کنند که دوام و بقای مادی و ....خود را در سیاهی جسته اند. در این وانفسا، هیچ اطلاع رسانی داخل ایران ندارند و سازمان ملل هم، ثبت این رخداد جهانی را به نام افغانستان خواهد نوشت؛ مگر اینکه یک میلیون امضای اینترنتی جمع آوری شود. بهمین علّت مرکز فرهنگی ایرانیان در سانتیاگو نامه ای به آقای«بانکی مون» دبیر کل سازمان ملل متحد نوشته و کاربران اینترنتی با امضای اون در سایت Petitiononline قصد دارند نشون بدند که اینکار اشتباهه و سعی در جمع آوری یک میلیون امضا دارند که تا لحظه حدود 600هزار امضا جمع شده است.

در تعجبم که حتی بعضی از این هموطنانم که به محض ذکر سخنی، دائم دم از کورش و داریوش و .... میزنند؛ کجایند؟؟ گفته اند که از 70 میلیون ایرانی؛ حدود 5میلیون کاربر ثابت اینترنتی داریم و ماشالله فقط بیش از یک میلیون توی آمریکا زندگی میکنند و الان دلواپس 400 هزارتا امضا هستیم، در حالیکه هیچگونه مشکل و عواقبی هم ندارد. فقط نیاز به اسم و فامیل و یک آدرس ایمیل دارد تا نامه ی رسید ثبت نام شما به آن ارسال شود. متاسفانه من از کامپیوتر سررشته ای ندارم وگرنه مثل یکی از هموطنانم که با استفاده از نام های مختلف و WI-FI های مختلف(که من نمیدونم چیه!؟) به دفعات ثبت نام کرده، اقدام به این کار به ظاهر نادرست میکردم. البته فقط و فقط در عوض عزیزانی که در ایران هستند و از نعمت اینترنت پر سرعت ت ت!!! بهره مند هستند و امکان ثبت نام ندارند.

بیایید تا یکبار دیگر همه دست به دست هم دهیم و نشان دهیم که نه تنها خلیج فارس، همیشه فارس خواهد ماند؛ بلکه نوروز را همانطور که طی سالها نتوانستند از دل و روح ایرانیان بگیرند؛ در تقویم بین الملل هم نمیتوانند به نام کشوری دیگر ثبت کنند؛ ولو که ادعا کنند روزگاری تمام تاجیکستان و افغانستان و حتی ترکیه و قسمتی از اروپا ؛ بخش کوچکی از امپراطوری پرشیا بوده است. شما عزیزان جوان با تلاش خود کاری خواهید کرد که همچون ما ایرانیان نسل گذشته، شرمنده ی پاسخ فرزندانتان نخواهید شد؛ وقتی که میپرسند: چرا؟

مردان بی ادعـّای اهل عمل، برای اقدام به لینک زیر مراجعه فرمایند: http://www.petitiononline.com/Norouz/ پیروز باشید............روزهای پر از موفقّیت همراه با سربلندی را برایتان آرزو میکنم.
_____________________________
توضیح مهم: از آنجاکه نوشته های وبلاگ باید به عنوان سابقه ی آن، آرشیو شود؛ بنده نسبت به حذف این نوشته اقدام نکردم و خوشبختانه با تلاش ایران دوستان عزیز، این نگرانی مرتفع شد و نام «نوروز» نه تنها با سابقه ای سه هزارساله به نام ایران ثبت شد؛ بلکه این روزبزرگ به عنوان جشنی بین المللی برای همیشه به نام ایران در تقویم بین المللی سازمان ملل ثبت گردید. بجاست همینجا از همه ی آنانی که در راه این پیروزی بزرگ تلاش کردند تشکر خود را ابراز دارم. بماند که بعضی رسانه های داخلی تلاش کردند از این پیروزی بزرگ بهره برداری کنند، ولی مهم آن است که دیگران به هدف خود نرسیدند. پیروز باشید...ارادتمند حمید

۱۲ بهمن ۱۳۸۸

ایرانی آریایی نژاد


عکس روبرو، پرچم ایرانیان در زمان پادشاهی پیشدادیان و کیانی است و مطمئنم همگان نام معروف «درفش کاویانی» را شنیده اید و شاید روزگاری درباره ی مفاهیم نهفته در این پرچم سترگ که در اصل از پیشبند چرمی کاوه ی آهنگر ، شکل گرفت و تاریخ ایران را تازه کرد خواهم نوشت. امـّا اکنون بسنده میکنم به درمیان گذاشتن یکی از دغدغه هایی فکری ام.

راستش را بخواهید؛ این روزها دست و دلم به هیچ کاری نمیرود و سخت فکرم مشغول هموطنان داخل ایران است که با این سختی های روزگار و اقتصادی و ... چه میکنند؟؟ باورکنید گاهی وقتها، زمانیکه یکی از اقوام برایم از سخت شدن زندگی عادی و امور معیشتی خود و دیگران یاد میکنند؛ چنان به هم میریزم که آنها فکر میکنند من از دست آنان ناراحت شدم و یا اینکه خود در راحتی بسر میبرم و بی خیال آنان شده ام؟؟ امــّا واقعیت کلام این است که آن قدیمها کمی اهل دل و شعر و موسیقی و احساس بودیم و این روزها هم، غربت نیز با آن غم معروفش، به آن اضافه شده است و کاری کرده که همچون بچهّ ها حسابی شکننده شوم و باشم و نم چشمانم، به هربهانه ای، بر گونه ام جاری باشد و بقول مجید کلـّه تافتونی، بازیگر مشهور فیلم «سوته دلان»، ساخته ی شادروان علی حاتمی، ثوابش برسه به داداش حبیبم که اهل روضه و مسجد نیست. این حرفهایی را که دارم مینویسم نه فقط به عنوان درددل است بلکه ذکر سوالی است که دائم در ذهنم میچرخد که «آیا واقعا ً ایران و ایرانی شایسته ی یک چنین روز و روزگاری است؟؟» من قصد ندارم به خاطر عواملی که همه ی شما میدانید صحبتی از «س.ی.ا.س.ت» بیاورم؛ بلکه ریشه ی اصلی آن را میجویم و افسوس میخورم؟ همانطور که میدانید، یکی از عوامل اصلی شکل گرفتن فرهنگ در هر کشوری «م.ذ.ه.ب» بود و هست، ولی آیا چه عاملی باید سبب شود که فرهنگ غنی و چندهزارساله ی ایرانی که حتی بر مهاجمان ستیزه جو و حتی مغولان وحشی، تاثیر میگذاشت و زبان و فرهنگ فارسی و ایرانی را در سراسر دنیا، رواج میداد؛ امروزه به روزی باید افتاده باشد که عجیب ترین و غیرعقلی ترین خرافه ها، اینگونه در جان و پوست مردمانمان نفوذ کند؟ به حدّی که حتی بعد از کلـّی توجیه و روشنگری، باز ته ته ذهنشان به آن افکار پوچ باور داشته باشد و دروغ را بهتر از هر راستی، بپذیرد!!؟؟

هنوز که هنوز است میشنویم گاوی هنگام سربریده شدن، نام فلان کس را گفته است و در فلان شهر، دختربچه ای به فلان کس دشنام داد و به میمون تبدیل شد و .... آیا واقعا ً در قرن بیستم که علم و فناوری در اوج خود است هنوز باید آنقدر ساده اندیش باشیم و از نظر علمی ندانیم که برای وجود یک مومیایی ماهی نادر و عجیب اقیانوس ها در موزه ی شهر، تبدیل انسانی به حیوان در کار نبوده و نیست؟؟؟ جالب است که اینگونه آدمها، وقتی صحبت از احتمال وجود اندیشه ی «داروینیسم»و تکمیل شامپانزه به انسان می شود؛ آن را به شدّت محکوم و حتی کفر میدانند و اگر هم از دستشان برآید، حکم «مُ.ح.ا.ر.ب» بودن دیگران را نیز صادر و اجرا هم میکند!!؟؟ در تعجبم مگر مال دنیایی تا چه حدّ میتواند اهمیـّت زندگی ها را تعیین کند؛ که بسیاری از همین پیروان تاریکی و جهل ، حاضر بشوند، بخاطر آن نه تنها برخلاف عقل و دانش و عقلانیت، گام بردارند؛ حتی با چماق زور و سوزندگی گلوله، صدای حقّ را در گلو خفه کنند !!؟؟

باورم براین است که بسیاری از آدمهایی که چنین خرافه هایی را گسترش میدهند و بدنبال آن هستند که در سایه ی چاله های سطح ماه؛ فلان کس را نشان بجویند، کم ارزش ترینهای عالم خلقت هستند که مقام پست انسانی را از شان حیوان هم پایین تر برده اند و قصد دارند آنرا به سیاهچاله ی نیستی و نابودی بکشانند. امــّا نه؛ ایرانی زنده است و گرچند روزی با فریب این و آن، رو به سیاهی نهاد، روشنایی اندیشه و کردار و گفتار نیک را، باز خواهد جـُست. یاد آنانی گرامی که با سوختن وجودشان و بخاک غلتیدن جسمشان، باعث روشن ماندن چراغ اندیشه ی انسانها شدند .آنچنان که گفته اند:« اگر نمی توانی بالا بروی، سیب باش؛ تا اندیشه ای را بالا ببری». یاد آنانی گرامی باد که با خون خود درخت کهنسال وطنم را آبیاری کردند و میکنند؛ شاید ما نیز ذرّه ای میهن پرستی را از آنان بیاموزیم. سروده ی زیبای زیر تقدیم شما باد

در این خاک زرخیز ایران زمین...........نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود.......وز آن، کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان..........گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ی ناب یزدان پاک....همه دل، پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد........... ز پشت فریدون نیکو نهاد
«بزرگی» به مردی و فرهنگ بود....گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما........که شد مهر میهن فراموش ما ؟
که؟انداخت آتش در این بوستان........کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟......خرد را فکندیم این سان زکار ؟
نبود این چنین کشور و دین ما ..........کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور، آباد بود......همه(فقط)، جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت .......کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر.......گرامی بـُد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت....نه بیگانه جایی دراین خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت......که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد.........که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند....... .....کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم........کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن .........به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است....دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم......برون سر از این بار ننگ آوریم
خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند و من زاده ی امروزم، خدایا گویند فردا جهنمی ام، پس چرا امروز می سوزم؟؟ پیروزی و موفقیت روزافزون ارزانی تان بــــــــاد