توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۹ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-16


از اونجایی که میگند خدا واسه ی آدم خسیس میخواد و همه ی شما عزیزان میدونید من اصفونی هستم و بد جوری از پول بدم میاد، البته بیشتر از خرج کردن آن نه اینکه داشته باشم؛ خانمم برای تولد «کریس» که به منزله ی مادربزرگ دخترم فرین است، همه ساله یک نقاشی میکشید و هرچند او سخت قدردان این محبت او بود؛ ولی چون اصل نقاشی زهرا و یه جورایی سابقه ی کاری و هنری او از دست میرفت؛ امسال طرحی به ذهنمان رسید و با صرف کمترین پول، نمونه ای از نقاشی که تصویر آن را میبینید به روی یک لیوان چاپ کردیم و بسیار بسیار هم جالب و شایسته، جلوه (کلاس) پیدا کرد و بحدی به دل کیریس نشست که نه تنها او را بخاطر اینکه به فکرش بودیم؛ از شوق به گریه انداخت؛ بلکه او را تشویق کرد تا همگی ما را برای بزرگداشت سالروز تولدش به یک مسافرت دو روزه دعوت کند و جایتان خالی سفری داشتیم به یکی از مراکز دیدنی تفریحی ایالت میزوری و شب و روزی را کنار دریاچه(لـِک)«اوزارک» به سربردیم و چه دلچسب است که دیگری هزینه ی همه چیز را بپردازد و شما فقط حال کنید. خدا نصیب همگی شما کند؛ بلند بگو آمین. امـّا بپردازم به ادامه ی خاطرات سه سال پیش و روزهای اوّل ورودمان به آمریکا.
_______________________

صبح با صدای قدم زدن عبدالله در طبقه ی دوّم بیدار شدیم؛ چرا که بیشتر کف اتاقها و دیوارهای خانه از چوب پوشیده شده است و هرصدایی به وضوح منتقل میشود. تا چایی دم کنیم و لقمه ای صبحانه بخوریم ساعت به 11 صبح رسیده بود و با اینحا زهرا هنوز خسته به نظر میرسید و با آنکه خانه مان حسابی رویایی و زیبا بود؛ باز دلتنگی های روزهای اوّل مهاجرت مانع میشد که بتوانیم زیباییها را به خوبی لمس کنیم. مخصوصاً زهرا که دلش پیش همه بود و دائم میپرسید:«چه میشد که فامیل و دیگران نیز مهمانمان میشدند و در کنار هم از زندگی لذت میبردیم؟»

همبن حال او سبب شد تا تلفن به دست بشویم و زنگی به خواهر کوچکم بزنیم و از علاقمندی او و دیگران در ارسال عکس و فیلم با خبر شویم تا آنها هم بتوانند بیشتر درباره ی محیط جدید زندگی مان بیشتر بدانند. خواهرم در بین صحبتهایش اعتراف کرد که وقتی خبر مهاجرتمان به آمریکا را به هرکس میگویند یک علامت سوال گنده روی کلـّه ی آنها سبز میشود و خیلی ها مدّعی اند که از همان روزها حدس میزدند که ما دست به چنین کاری بزنیم؛ چراکه زهرا آدمی نبود که ایران بماند و زرنگ تر از این حرفها بوده و .... البته مانده ام که چگونه برایشان توضیح دهم که همه چیز در کمال ناباوری اتفاق افتاد و ظاهراً در تقدیرمان این تغیر بوده است؟ هرچند که اگر صدها قسم هم بخوریم باورشان نمیشود و صدالبته هم که باور کردنی هم نیست.

آخرین دقایق گفتگوی تلفنی مان بود که مصطفی و خانواده اش و نیز«آ» پسر 8 ساله ی میزبان مهمانی چند شب پیش ما از کنزاس سیتی رسیدند و به محض ورودشان از دیدن خانه ی مرتب و چیدمان وسایل و ... اظهار تعجب کردند. در فرصتی که دست داد به همراه عبدالله و مصطفی گردشی در شهر کردیم و از سمساری(دست دوّم فروشی)شهر چندتا خرده ریز دیگری خریدیم و در فاصله ای که آنها برای خرید پیتزا رفتند؛ مجبور شدم که با دستمال گرد و خاک آنها را تمیز کنم و بدینوسیله آن مختصر کهنه گی وسایل را کمتر کنم. البته دست دوّم بودن وسایل هم به آن معنی زوار درفته بودن وسایل مثل داخل ایران نیست و حتی گاهی وسایل نو را نیز میتوان در اینگونه مکانها پیدا کرد.

تخمه شکستن و میوه خوردن و از هردری سخن گفتن و همزمان میخ به دیوار کوفتن و آویزان کردن تابلوهای نقاشی زهرا که از ایران آورده بودیم؛ کار سرشب ما بود و با آنکه همگی رفتند بخوابند؛ گپ و گفتگوی من و مصطفی سبب شد تا زهرا و عبدالله هم به ماپیوستند و تا ساعت 2 بعد از نیمه شب از هردر سخنی به میان آوریم و از جمله: ذکر چگونگی راه یابی مصطفی به آمریکا. البته نقطه ی آغاز مهاجرت مصطفی از آنجا شروع شده بود که او در دوره ی سربازی اش در واحد صدور مجوّز خروج دانشجویان اداره ی نیروی انظامی آن زمان(ژاندارمری) خدمت میکرده و با رفت و آمد دانشجویان و بهتر است بگویم بچه پولدارها و باسواد، کم کم از راه و چاه موضوع سر در میآورد و پس از اینکه خودش نیز به عنوان دانشجو عازم میشود؛ دیگران را نیز راهنمایی میکند و بدنبال او عبدالله و بسیاری دیگر نیز عازم آمریکا میشوند و هنوز که هنوز است بسیاری از آنها در اینجا زندگی میکنند.

البته آن زمانها وسایل ارتباط جمعی به راحتی امروز نبود و جز تلفن و ارسال عکس چاپ شده و یا نوار کاست ضبط شده هیچگونه اخبار رسانی دیگری در کار نبوده است و بسیار روزهای سختی داشتند و بخاطر وضع بد اقتصادی مجبور بودند در کنار تحصیل کار کنند تا خرج تحصیل و زندگی خود را بتوانند تامین کنند و ناگفته بماند که هرکدامشان که به چه کارهای سختی تن نداده اند!!؟ گفتنی است آن قدر اوضاع اقتصادی آن روزها سخت و بد بوده که حتی به خاطر گرانی هزینه ی تلفن در بیش از 30 سال پیش، هر نامه ی آنها دست کم یک ماه طول میکشیده تا بدست خانواده و یا بالعکس برسد. بماند که چیز نگهدار بودن عبدالله امروزه باعث شده تا بتوانیم دستنوشته های ارزشمندی از مرحوم پدرم و نیز نوار صدای همه ی خانواده را داشته باشیم و همین سبب شود کلی از شنیدن صدای بچگی های خودم بخندم.



۲ نظر:

Sahar گفت...

با سلام.
واقعا از دیدن نقاشی خانم شما لذت بردم. البته شما قبلا گفته بودید خانمتون هنرمندند اما تا الان معنای واقعی این حرف رو درک نکرده بودم. من هم اگر جای "کریس" بودم از گرفتن چنین هدیه ای جیغ می کشیدم...
یک خسته نباشید بزرگ به خانمتون و یک تبریک به شما به خاطر این هنرمند بزرگ...

از دیار نجف آباد گفت...

سحر خانم(نویسنده ی وبلاگ بدون دور برگرد) سلام و درود
ممنون از لطفتون و یادتون نره که زندگی با یک هنرمند و اون روح حساس و شکننده اش؛ چه سختی های خاص خود را دارد و بد نیست یه خسته نباشی هم به من بگید نه فقط که دارم با اون سر میکنم!!! بلکه اگه بچه داری های من نبود؛ لابد این اثر هم خلق نمیشد !!! میشد؟ نه!!؟
لطف کردید تشریف آوردید. به امید زودتر ملاقات کردن شما در آمریکا و از اینکه وبلاگ نویسی دیگر درباره ی زندگی آمریکا به فعالیت مشغولند خوشحالم.
پیروز باشید....بدرود...ارادتمندحمید