توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۹ دی ۱۳۸۸

معلـّم عشق و زبان


شاید بارها، کسانی را دیده باشید که برای سالیان سال، دوست و رفیق بوده اند و بقول معروف یار گرمابه و همدم پیمانه ی هم . یکی از همین موارد، دوستی چند ساله ی کامبیز و میثم بود که سوای همبازی دوران بچگی ، تا اکنون که حدود 40 سالشان است؛ ادامه دارد. منتها تنها تفاوت این دوستی در این است که همیشه ی عمر،شدّت آن، شل و سفت داشته . میدانم منظورم را متوجه نشدید؛پس اجازه بدهید بیشتر توضیح بدهم. این آقا میثم قصـّه ی ما، از اون کسانی است که زود میرنجد و شاید هم دوستی مداوم با کسی،خیلی زود برایش خسته کننده میشود؛ چون هر از چندگاهی، هم اینکه تقی به توقی میخورد، قهر میکند و برای مدّتی از دسترس خارج میشود.

در مقابل، کامبیز هم، یک مارمولکی است که حدّ ندارد و هرچند خیلی کم حرف به نظر میاید و بقول ما نجف آبادی ها: تو هشته است، امـّا هر جمله اش چنان نیش متلک را در دل طرف فرو میکند که، بیمارستان و وصل کردن سرُم، درمان کار است. از جمله ی سر به سر گذاشتنهای کامبیز این بود که دائم به میثم میگفت:« همه میگند او با خواهرش عجیب شکل هم هستند و حتی دوقلو به نظر میرسند.» میثم هم که با خواهرش قهر بود، از این تشابه و اشتباه مردم عصبانی میشد و آنها را خر و نفهم خطاب میکرد. اوج قصـّه آنجا بود که،کامبیز یک شایعه و داستان ساختگی را هی به رخ میثم میکشید که :« مردم میگند، وقتی آقای هراتی، معلّم سرخانه ی انگلیسی خواهرش بوده، سر و سرّی با خواهرش داشته است.»

در این جور مواقع بود که دیگه باید دست و پای میثم را میگرفتی تا از شدّت عصبانیت کاری دست خود و یا دیگران ندهد؛ در مقابل هم کامبیز بدون اینکه سخنی دیگر بگوید، به جــلیز و ویلیز حرص خوردن میثم، در دل میخندید و از خود هیچ واکنشی نشان نمیداد؛ چونکه میدانست میثم را برای نیم ساعتی،کوک کرده است. امـّا بشنوید که در یک همنشینی که در کنار هم جهت صرف ناهار داشتیم، با اشاره ی یواشکی کامبیز، من شروع کردم به خواندن نوشته های انگلیسی روی قوطی نوشابه. همینطور که داشتم بلند بلندجمله های انگلیسی را میخواندم، به عمد، کلمه ی Orange (نوشابه ی پرتقالی) را با اشتباهی عمدی،« اُرآآآنگگگ» تلفظ کردم. اتفاقا ً حقـّه ی کامبیز گرفت و میثم شروع کرد بلند بلند خندیدن و همزمانی که از خنده ریسه رفته بود، با انگشتش مرا نشان میداد و گفت:

به به !!! سواد رو باش !!! آقای لیسانسه و دبیر مملکت رو باش !!! «اُرنج» رو میگه ا ُرانگگگگ ..... در این لحظه ای که میثم میان صدای خنده هایش، داشت سواد انگلیسی مرا مسخره میکرد،کامبیز کاملا ً سکوت کرد تا وقتیکه میثم آرام شد، رو به من کرد و با لحنی نصیحت آمیز گفت: خـُب راست میگه !! آخه تو بلدی یا میثم؟؟ هرچی باشه، او کلّی کلاس خصوصی زبان پیش آقای هراتی رفته !!! نباشه نباشه خواهر دوقلوش که دیگه زبان دان کامل است. مخصوصا ً که واحد عملی عشق رو هم بخوبی از پسش براومده و میدونه که « آی ی ی » یعنی من؛ « وای ی ی » یعنی چرا و .... اینجا بود که هرچند کامبیز، خودش را از تک و تا نینداخته بود؛ من از خنده ریسه رفتم و در مقابل، میثم هم، که انگار برق سه فاز به بدنش وصل شده بود؛ چنان صورت گردش از عصبانیت گــُر گرفته بود که حد نداشت و هرچه هم تلاش میکرد از به فحش کشیدن اولین اجداد کامبیز تا آخرین آباء او، خشمش را کم کند، نشد که نشد.

تنها نتیجه اش این شد که باز یکی دیگر از دوره های قهر و سردی روابط او نه تنها با کامبیز، بلکه با من هم شروع شد و حتی پس از آمدنم به آمریکا و دوبار تلفن کردن و نامه نویسی من به او، باعث نشد که نشد؛ سردی و یخ رابطه ی او را تاکنون آب کند و یا لااقل تر و خشک را با هم نسوزاند. میدانم که اهل مطالعه است، امیدوارم روزی اهل وبلاگ خواندن هم بشود؛ تا بداند که چقدر در دلم جا دارد و چقدر یادش میکنم و اگر هم خاطره ای بد در ذهنش وجود دارد؛ مربوط به گذشته هاست و اکنون این رفیقش آرزو میکرد گرد دوستان بود، حتی اگر او را زباندان هم بدانند.

۷ دی ۱۳۸۸

تحویل سال در آمریکا


بعضی ها را تصوّر براین است که شروع سال نو در آمریکا هم، مثل ایران پراز هیجان ن ن !!! است و بیا و برو و ببین که چه ها میکنند!؟امــّا اجازه بدهید با کمی توضیح، خودتان را به قضاوت دعوت کنم. تحویل سال نو میلادی راس ساعت دوازه شب 31دسامبر میباشد و قابل ذکر است که اگر هم تعداد روزهای سال بنا به کبیسه و ...بخواهد تغییر کند، در تعداد روزهای دومّین ماه سال(فوریه) رخ میدهد؛ به اینصورت که هر چهار سال یکبار، از 28 به 29 روز تغییر می کند.

جشنها و شادی سال نو از حدود یکماه به پایان سال و با مراسم روز شکرگذاری(Thanksgiving)، و شروع فصل جدید خریدها و حراج های اجناس شروع میشود. البته تزئین اماکن عمومی با چراغهای چشمک زن و عروسکها و آدمکها و درخت کاج(سرو) کریسمس و... را نباید فراموش کرد. در این مدّت فقط روز شکرگذاری، روز تولّد حضرت مسیح(کریسمس) و نیز اولّین روز سال نو، تعطیل رسمی سراسری(فدرال) است. البته بیشتر کارمندان دولتی، میتوانند به نوبت، از مرخصی خود استفاده کنند؛ بجز نامه رسانان بیچاره ی اداره ی پست، که حتی باید شنبه ها هم اضافه کار بایستند تا بتوانند، کادوها و کارت پستالهای سال نو را به سرعت، به دست گیرنده ی آنها برسانند.

بجز هیجان شب و روز کریسمس که بیشتر، شامل حال افراد مذهبی، به سبب شادی سالروز تولد مسیح است؛ شاید مسافرتی باعث سرگرمی عموم مردم باشد. وگرنه برای بیشتر افراد، خرید کردن و از این مغازه به آن مغازه رفتن ،دیگر آنچنان جذّاب نیست. هرچند شب و روز تحویل سال نو، کنسرتهای موسیقی و نمایش فیلم و تئاتر و... در شهرهای بزرگ وجود دارد و علاقمندان را سرگرم میکند؛ بیشتر جوانان ترجیح میدهند یا به میکده(بار)ها پناه ببرند و یا برنامه های تلویزیون را تماشا کنند. با این حال دو مراسم خاص، توجه بیشتر بینندگان را بخود جلب میکند.یک: مراسم فاینال فوتبال خرکی آمریکایی در کالیفرنیا در آخرین روز و شب سال و دوّم:ساعت معکوس شمار و لحظه ی تحویل سال، در نیویورک.

همانطور که میدانید فوتبال آمریکایی، یکی از مورد علاقه ترین سرگرمی های آمریکاییهاست و اگر هرهفته نباشد، هر تعطیلی دوهفته، ورزشگاهها را، مملو از جمعیت می کند؛ برای تماشای مسابقات تیمهای محبوب ایالتشان.این مسابقات آنقدر ادامه میابد تا اینکه فاینال تیمهای منتخب،آخرین مسابقه را در کالیفرنیا طی یک مراسم باشکوه رژه،کارناوال، موسیقی،رقص،آواز، تردستی و ...بنام « Rose Bowl = جام گل رز» به انجام خواهند رساند. برعکس آب و هوای کالیفرنیا که برای انجام مراسم خارج از فضای سرپوشیده، در این فصل سال مناسب است، دربیشتر مناطق آمریکا، سردی هوا غوغا میکند و بهمین خاطر است که بیشتر مراسم دیگر جشن سال نو را باید مراسم نوشابه(ع.ر.ق)خوری نامید. چراکه تحمّل سردی هوا، مخصوصا ً ساعت دوازده ی نیمه شب زمستان نیویورک، بدون گرماساز امکان ندارد.

بخصوص که مردم بخواهند در یکی از بزرگترین پارکهای شهر، بنام مدیسون(M.S.G) جمع بشوند؛ تا لحظه ی تحویل سال، یک گوی(توپ) بسیار بزرگی چراغانی شده(New Year Ball)،شبیه به برج میلاد تهران و همچون آسانسوری یکبار بالا رفته و پایین بیاید و بدنبال آن با یک نورافشانی فشفشه ها و ترقه ها در دل آسمان، هرکس راهی مکان دلخواه خود بشوند و شب را به صبح برسانند و یا مثل من،خواب را در بستر گرم، ترجیح دهند. راستی، شما چه خواهید کرد؟

۶ دی ۱۳۸۸

درد زمانه



تلاش میکردم و میکنم که مثبت بنویسم. درددل خود را نهان کنم؛ تا شاید مرهمی باشم بر غم مردمم. امـّا مگر می شود؟ گاهی با خود، میگویم ایکاش که اخبار و اطلاع رسانی بد بود. ایکاش اینترنت کند بود و با خبر نمیشدم. ایکاش کسی بودم از انبوه بی خبران. ولی مگر میشود؟


از کریسمس و شادی سال نوی میلادی می نویسم. از خنده ی کودکم می گویم؛ امـّا باز نمی شود. مردمم تحت فشارند. جواب سوالشان، باتوم و کتک است و گاهی بیشتر؛ زندان و شهادت و .... اگر ساکت بنشینم؛ نه تنها، درد خود را نگفته ام ؛ بلکه درد مردم زمانه ام را.


از طرف دیگر، زبان و قلمم ناتوان است از وصف درد دلم. عزاداری محرم، بهانه ای می شود برای ذکر شعری خوشنویسی شده ای ، که بر دیوار اتاقم قرار دارد و همیشه مرا نهیب میزند. قصد داشتم از خوشنویس او(حمید ح.) خاطره ای بگویم و شعر را بازنویسی کنم. امـّا خون ریخته شده، در عاشورای زمان، مقدمه را تغییر داد.


شاید بسیاری را تصور بر این است که حمید، در گوشه ی عافیت و راحت زندگی در آمریکا نشسته است و بی غم. ولی بدانید که از شما دورم امّا با روح و ذهن ، با شمایم. اگرهم ذکری از درد شد، درد من ، درد مردم زمانه است نه فقط نسل سوخته ی روزگار من.

همانگونه که شادروان قیصر امین پور در کتاب «آیینه های ناگهان» میگوید:


درد های من،
جامه نیستند؛
تا زتن در آورم.
"چامه و چکامه" نیستند؛
تا به "رشته سخن" درآورم.
نعره نیستند؛
تا ز"نای جان" برآورم.

دردهای من، نگفتنی است.
دردهای من، نهفتنی است.

دردهای من،
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست؛
درد مردم زمانه است.
مردمی که چین پوستینشان،
مردمی که رنگ روی آستینشان،
مردمی که نامهایشان،
جلد کهنه شناسنامه هایشان،
درد میکند.

من ولی تمام استخوان بودنم؛
لحظه های ساده ی سرودنم؛
درد میکند.

انحنای روح من،
شانه های خسته ی غرور من،
تکیه گاه بی پناهی دلم،
شکسته است.
کتف گریه های بی بهانه ام؛
بازوان حـس شــاعـرانـه ام؛
زخم خورده است.
دردهای پوستی کجــا،
درد ِ دوسـتــی کـجـا؟


این سماجت عجیب،
پافشاری شگفت دردهاست.
دردهای آشنا،
دردهای بومی غریب،
دردهای خانگی،
دردهای کهنه ی لجوج.

اولین قلم،
حرف،حرف ِدرد را،
در دلم نوشته است.
دست سرنوشت،
خون درد را،

با گلم سرشته است.
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد،
رنگ و بوی غنچه دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را زبرگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟

درد، حرف نیست.
درد نام دیگر من است.
من چگونه خویش را صدا کنم؟

۴ دی ۱۳۸۸

کریسمس مبارک


قبل از هرچیز فرارسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی را خدمت همه ی شیعیان عزیز، تسلیت و همچنین فرا رسیدن سالروز تولد حضرت مسیح و روز کریسمس را خدمت همه ی شما ، تبریک عرض مینمایم.


این روزها وشبها، تمام آمریکا در تب و تاب تحویل سال نو و کریسمس بود و هست و هرجا که بروی از حراجیها و تبلیغات مغازه ها گرفته تا تزیینات و چراغانی خیابان ها ، نشان از وجود یک جشن سال نو دیدنی، با همه ی وجود مشکلات اقتصادی، دارد.


چند روز پیش، ساعتی را درشهر با ماشین تاب خوردیم؛ تا لذت چراغانی ها را در ساعتهای اولیه ی شب ببریم.سوای اینکه بیشتر خانه ها در محیط داخلی خود، یک درخت سروی(مصنوعی یا طبیعی ) را با انواع چراغهای چشمک زن و انواع وسایل کوچک تزیینی و دکوری ،آرایش کرده اند، یک یا چند جوراب بزرگ هم، در کنار درخت آویزان کرده اند تا «سنتا»(Santa یا همان « بابا نوئل») برای گذاردن هدیه ی اعضای خانواده ، دچار سرگردانی نشود.


البته آورنده ی هدیه، کسی نیست جز خود اعضای خانواده، امـّا همچنان کوچکترها، منتظرند بابانوئل ، سوار بر کالسکه ی مخصوص خود ، شش گوزن خود را هی کند و از آسمانها وارد شود. بهمین خاطر بعضی بچه ها ، برای آمد و شد او، درب دودکش بخاریهای دیواری اتاق را شب هنگام، باز میگذارند و حتی برای گوزنهای او، در بیرون خانه شیر و خوردنی نیز تهییه میبینند.


سوای محیط داخلی خانه ها، بنا بر توانایی مالی افراد ، محیط خارجی خانه و گاهی محله ها، با انواع چراغ و آدمک های بادکنکی ، نیز آراسته میشود و بعضی محله ها، چنان معروفند که مردم دیگر هم، برای بازدید آن ، خیابانها را پرتردد میکنند و گاهی هم اتاقکی چوبی را خواهی دید که از آدمکهایی سمبلیک (حضرت مریم، بچه ای در قنداقه و...)زمان تولد حضرت مسیح را به تصویر میکشد.


قابل ذکر است که بیشتر کشورهای مسیحی ، و کلیساها، برگزاری جشن تولدّ حضرت مسیح را روز 25 دسامبر میدانند و بعضی ها هم ، روز 5 ژانویه(یازده روز پس از آن). بیشتر ایرانیان را تصوّر براین است که، کریسمس و سال نو، یکی است . در حالیکه سال نوی میلادی، شش روز پس از کریسمس، آغاز خواهد شد.


از نظر ولوله ی خرید و هیجان عیدی دادن و گرفتن ، تقریبا ً همان همهمه ی خرید قبل از عید ایران ، در جریان است. با این تفاوت که اینجا دغدغه ی گرانی، آنچنان وجود ندارد و بهرحال هرکسی، برای دیگر عضو خانواده و یا دوستانش، یک کادویی میخرد.منتها در ایران بیشتر، ازدحام جمعیت است در بازارها و سرخاراندن از شدت گرانی بیش از حدّ و متاسفانه هرسال، بدتر از پارسال.


چیزی که در بازار رفتن آمریکاییها، بسیار به چشم میاید؛ خریدهای از سر تفنن و آماده کردن کادویی، فقط برای هدیه دادن است و بس. البته چه بسا که افرادی با ذوق و دقّت، کادویی مفید تهییه ببیند؛ ولی غالب بیشتر هدیه ها امری است از سر انجام یک رسم و یا تفنن.بهمین خاطر است که در هر خانه ی آمریکایی، مواردی را خواهید یافت که شاید به عمر یک یا دوبار از آن استفاده نشده است و یا تکراری است. مثلا ً در کنسرو بازکنی عمودی، در کنسرو بازکنی افقی، در کنسروبازکنی دستی، در کنسروبازکنی برقی و ....


از مشکلات ما ایرانیان ساکن خارج، همین است که میخواهیم یک چیز بدرد بخور و عمری و شیک و ارزان و ... بخریم و برای همین است که خرید برای هریک از اعضای خانواده و دیگران، کلی وقتمان را میگیرد و خودتان حساب کنید که فقط چند روزمن، برای خرید خانواده ی چهار نفری خودم و سپس خانواده های برادرانم و دوستانم و ... اشغال بوده است.


یکی از خوبیهای نبود تعارفات ایرانی وار در بین آمریکاییها همین است که ارسال یک کارت تبریک هم، کافی است و هرچه باشد؛ می پرند و طرف مقابل را در آغوش میکشند و کلمه ای را از برای نشان دادن هیجان خود بکار میبرند.البته من هرچه فکر کردم نتوانستم معادلی فارسی برای «اووو Ohhhhh» گفتن آنها بیابم و دست شما را میبوسد؟


سرانجام و خدا را شکر، از این فروشگاه، به آن فروشگاه رفتن و خریدهای شب عید ما نیز انجام شد و نشستیم به انتظار که پنجشنبه شب، به دعوت دیوید، جهت تماشای مراسم جشن تولد حضرت مسیح به کلیسای محل برویم.حدود ساعت شش عصر بود که تلفنی از لغو آن خبرمان کردند و عجیب بود دقت پیش بینی وضع هوا. دقیقا ً نیم ساعتی بعد ، باران شروع به بارش کرد و هوا یکدفعه سرد شد و همین سردی ناگهانی، سببی شدکه تمام سطح خیابان ها و ماشینها، بخاطر یخ بستن سریع باران(Freezing Rain) همچون شیشه، باشد و مجبور شویم، با کاردک، یخ شیشه ها را بتراشیم.


با تاکید برادرم، از رانندگی خودداری کردیم و به انتظار فردا(روز کریسمس ) نشستیم تا از تعطیلی سراسری(فدرال) آمریکا استفاده کنیم و سری به بزرگترها بزنیم.هرچند برفی به قطر بیست سانتیمتر، همه جا را پوشانده بود و همچنان میریخت؛کارگران مسئول، تا عصر، چندین بار، با اینکه روزی تعطیل بود؛ تمام خیابانها را روبیدند و بهر حال فرصتی مقدور شد که به آهستگی رانندگی کنیم و راهی خانه ی دیوید بشویم.


صرف عصرانه و شام(جای شما خالی)، و سپس گپ زدن و گفتگو،خاطره ای دیگر شد برای ما و البته به ذهن رسیدن این سوال که: آیا سال دیگر، تقدیر، میطلبد در چنین روزی کجا باشیم؟در آخر هم، باز کردن یکی یکی کادوهای هر شخص بود که چیزی حدود دو یا سه هفته، زیر درخت کاج کریسمس قرار داشت و افراد را به کنجکاوی واداشته بود که : یعنی چی میتونه توش باشه؟؟


بماند که هرچه باشد خانمها، هوای یکدیگر را دارند و هدیه هایشان حسابی سفارشی بود؛ من هم سوای یک پیراهن ورزشی با اسم و آرم تیم فوتبال برزیل (که توسط دختر کریس، از آنجا آورده شده بود) یک شالگردن دست باف هم، نصیب بردم که در این سوز و سرما، سخت به کار میاید.آرزو میکنم که دلهای شما نیز در این سرمای زمستان طبیعت و...، گرم گرم باشد

روز شکرگذاری در آمریکا


همانطور که در مبحث چشم اندازی بر تعطیلات در آمریکا ذکر شد؛ یکی از روزهای تعطیلی معروف، روز شکرگذاری یا Thanksgiving است، که بعنوان یکی از روزهای مهم،بعد از کریسمس و سال نو، در نظر بیشتر آمریکاییها، و آمریکانشینان برگزار میشود. در نوشته ی زیر، نگاهی کوتاه دارم بر فلسفه ی این روز. امیدوارم مورد پسند واقع شود. سالهای سال، جستجوی سرزمین موعودی که خداوند به یهودیان وعده داده بود و به عبارتی، همان اورشلیم است، چنان این حادثه را در ذهن مسیحیان نیز پرورش داده بود که در اوج خفقان م.ذ.ه.ب.ی و در دوران تاریک اندیشه ی انسانی در اروپا که به رنسانس مشهوراست، مردم به تنگ آمده از مذهبیون و کلیسا، دست به مهاجرتی جانانه زدند.

با این باور که باید سرزمین موعود خود(اورشلیم جدید مسیحیان) رابیابند، و خداوند با آنان میثاقی بسته تا با نشان دادن سرزمینی چون بهشت در روی زمین، جزای آنان را بدهد، به سال 1620 میلادی، اولین گروه انگلیسیان ، نه تنها برای رهایی از سلطه ی کلیسا بر زندگی آنها، و نه فقط برای رفاه مادی و زندگی شان، بلکه چون خود را « زوّاران Pilgrimage زائران» سرزمین جدید میدانستند؛ پا به آمریکا گذاشتند.البته سختی راه و مسافت طولانی سفر دریایی، حسابی آنان را خسته و بی آب و غذا کرده بود و بمحض ورودشان در شمال شرقی آمریکا ، ناحیه ی « ماساچوست»(Plymouth)، توسط سرخپوستان محلی ، با تنها غذای گوشتی که داشتند،(بوقلمون = تـُرکیTurkey)نه تنها پذیرایی شدند،بلکه آموزش کشت ذرت و ماهی گیری را نیز از آنها،یاد گرفتند. بهمین علت همه ساله، این جشن ملی را بعنوان روز «شکرگذاری»(آخرین چهارشنبه ی ماه نوامبر) برگزار میکنند و البته کم کم با فراموش شدن افرادی که باید از آنان شکرگذاری و تشکر کنند(سرخپوستان)، رنگ و رد پایی هم از مذهب، با توجیه اینکه شکرگذار خداوند هستند؛به میان آمد؛ چرا که آنان را لایق برآورده شدن میثاقش ( سرزمینی بهشتی و غذا) دانست.

البته بعضی ها معتقدند این رسم، در ادامه ی مراسمی است که سرخپوستان، پیش از این داشته اند و بعضی ها آنرا فقط یک روز ملی میدانند و بعضی روزی مذهبی _ ملی. هرچه هست، امروز غالب ملیت ها و مذاهب، این روز تعطیل سراسری(فدرال) را با گردهم آیی و صرف شام و ... بخصوص ، گوشت پخته ی بوقلمون، همچون شب یلدای ایرانیان، به شادمانی میگذرانند. در خانواده های مسیحی، با گردهم آمدن اعضای خانواده ، که چه بسا دیر زمانی است که یکدیگر را ندیده اند، بزرگ خانواده،قبل از شام، بخشی از آیات انجیل(معمولا ً پاراگراف 100 بخش مزامیر The Psalms،با محتوایی درباره ی شکر و شکرگذاری) را تلاوت میکند. در انجیل آیات فراوانی درباره ی « شکرگذار» بودن ، وجود دارد و یکی از ویژگی مسیحیانی که تاکنون من دیده ام ، همین بوده که همواره خدارا بخاطر نعمت های داده اش، تشکر میکند؛ نه اینکه دائم با گریه و زاری، برای او تعیین تکلیف کند که «چرا این؟ و چرا آن، نه؟»

انسان در زندگی خود میتواند سه « نغمه و سرودSinging» را بر لب و در ذهن داشته باشد.« شکرگذارانه Thanksgiving» ،یا « شکایت آمیز Lament» که هردوی اینها ،وقتی است که رخدادهای زندگی را دیده و لمس میکنیم. بدین صورت اینکه یا به خواست خداوندی گردن می نهیم و« هرآنچه از دوست میرسد را نکو میدانیم» و خیر و صلاح خود را در رضایت و خواست خداوند میبینیم و برهمه چیز ، شکرگذاریم و یا،خود را بجای خدا مینشانیم و با این تفکر که صلاح خود را بهتر از خالق ، میدانیم لب به شکوه و شکایت باز میکنیم. امـــّا باور سوّم، کلام دل عارفان برحقّ است و رسم عاشقانه ی احترام بنده ی عاشق، به پرودگار معشوق عاشق تر از هر عاشق، است.

چون،عارف میداندکه او (خالق)، از سر عشقی که به بنده اش داشته، همه ی آفرینش را در خدمت و دسترس بنده اش، آفریده است. پس نه تنها « شکرگذار» است؛ بلکه همواره « امیدوار Hope» به رحمت همراه با نعمت اوست. پس بیاییم با یادآوری آنچه که آرزوهایمان است دردل و ذهن، ، مخصوصا ً هنگام خواب( تا تمام طول شب، روحمان در سفرش در عالم خواب و رویا،آن را بیشتر تحقق بخشد)، مثبت تر بیندیشیم و علاوه براینکه بر تحقق آنها ، امیدوار هستیم، بر آنچه که خواست او، تقدیر و خیر و صلاح مان است، شکرگذار باشیم.

۳ دی ۱۳۸۸

فلسفه اختراع تخته نرد


اون اوایلی که به آمریکا آمده بودم، وقتی با دانش آموزانم، صحبت از ایران میشد، از هر در سخنی به میان میامد و از جمله، بازیهای ملی ایرانیان و جالب که آنها میدانستند که «تخته نرد Backgammon » یکی از بازی ملی ایرانیان بوده است و حتی مختصری نحوه ی بازی آنرا نیز میدانستند ومن ایرانی، آن اندک را نیز بلد نبودم. نمیتوانم بگویم جای تاسف است که «پاسور بازی»، جای اینگونه بازیهای پرمغز ایرانی را گرفته است؛ چراکه با ضعیف شدن ظرفیتهای فرهنگی یک کشور؛ توقع نفوذ دیگر فرهنگها، امری است طبیعی. ولی بد ندیدم با دریافت ایمیل یکی از دوستان، من هم بدینوسیله، تلاشی در امر معرفی یکی از ظرفیتهای فرهنگ اصیل ایرانی ، برآیم. نرد یا نردشیر (یا نیو اردشیر) بازی‌ای است که توسط بزرگمهر(براساس کتاب شطرنج نامه)،به افتخار اردشیر بابکان، بنیانگذار سلسله ی ساسانی،ابداع شده است. تخته نرد، در میان ایرانیان و مردم ترکیه و اروپای شرقی، بیشتر بازی می‌شود. در این بازی طرفین، مهره‌های خود را بر اساس اعدادی که دو عدد طاس(تاس) تعیین می‌کند؛ در جهت حرکت عقربه‌های ساعت یا خلاف آن حرکت می‌دهند و نهایتاً از تخته خارج می‌سازند. بازیکنی برنده خواهد بود که زودتر مهره‌های خود را خارج نماید.

اما داستان پيدايش تخته نرد: در زمان پادشاهي انوشيروان خسرو پسر قباد، پادشاه هند «ديورسام بزرگ» براي سنجش خرد و دانايي ايرانيان و اثبات برتري خود، شطرنجي را که مهره هاي آن از زمرد و ياقوت سرخ بود، به همراه هدايايي نفيس، به دربار ايران فرستاد و وزیر دانای خود، «تخت ريتوس» را نيز گمارده ی انجام اين کار ساخت. او در نامه‌اي به پادشاه ايران نوشت: «از آنجا که شما شاهنشاه ما هستيد، دانايان شما نيز بايد از دانايان ما برتر باشند. پس يا روش و شيوه ی آنچه را که به نزد شما فرستاده‌ايم (شطرنج) بازگوييد و يا پس از اين ساو و باج براي ما بفرستيد».شاه ايران پس از خواندن نامه، چهل روز زمان خواست و هيچ يک از دانايان در اين چند روز چاره و روش آن را نيافت، تا اينکه روز چهلم، بزرگمهر كه جوانترين وزير انوشيروان بود به پا خاست و گفت: «اين شطرنج را چون ميدان جنگ ساخته‌اند كه دو طرف با مهره هاي خود با هم مي‌جنگند و هر كدام خرد و دورانديشي بيشتري داشته باشد، پيروز مي‌شود.»

او رازهاي کامل بازي شطرنج و روش چيدن مهره ها را گفت. شاهنشاه سه بار بر او درود فرستاد و دوازده هزار سکه به او پاداش داد. پس از آن «تخت ريتوس»(فرستاده ی هندیها) با بزرگمهر به بازي پرداخت. بزرگمهر سه بار بر تخت ريتوس پيروز شد. روز بعد بزرگمهر، تخت ريتوس را به نزد خود خواند و « تخته نرد» را نشان او داد و گفت: اگر شما اين را پاسخ داديد ما باجگزار شما مي شويم و اگر نتوانستيد بايد همچنان باجگزار ما باشيد.» ديورسام چهل روز زمان خواست، اما هيچ يک از دانايان آن سرزمين نتوانستند «وين اردشير»(تخته نرد) را چاره گشايي کنند و به اين ترتيب شاه هندوستان پذيرفت كه باجگزار ايران باشد. در ابداع تخته نرد، نمادهایی عمومی، از جمله باورهای زردشتی استفاده شده است؛ از جمله:

_ 30 مهره ی سیاه و سفید : نشان گر 30 شبانه روز يک ماه
_ 24 خانه : نشان گر 24 ساعت شبانه روز
_ 4 قسمت زمين : 4 فصل سال
_ 5 دست بازي : 5 وقت يک شبانه روز
_ هر طرف زمين 12 خانه دارد : 12 ماه سال
_ تخته نرد و زمین بازی : کره زمين و آسمان
_ تاس : ستاره بخت و اقبال
_ گردش تاس ها : گردش ايام
_ مهره ها: انسان ها
_ گردش مهره در زمين: حرکت انسان ها (زندگي )
_ برداشتن مهره در پايان هر بازي : مرگ انسان ها
_ سیاه و سفیدی مهره ها : روز وشب
_ شروع مجدد بازی : زایش و تولـّد دوباره


تاس(تاس ها)، هم که از اعداد یک تا شش تشکیل شده، دارای معانی سمبلیک و نمادین دین اهورایی است. از جمله:

_عدد 1 : نشان یکتایی اهورامزدا
_عدد 2 : نشان دو نیروی سپنتا(خیر و خدایی)و انگره(شیطانی و بدی) مینو
_عدد 3 : سه رکن اساسی فلسفه ی زردشتی: اندیشه، گقتار و کردار نیک
_عدد 4 : چهار عنصر عالم خلقت: آب، باد، خاک و آتش
_عدد 5 : پنج عامل اصلی نور و روشنایی: خورشید، ماه، ستاره، آتش و آذرخش(صاعقه، رعد و برق)
_ 6 : سمبل شش گاهنبار(= گاهان بار نام شش جشن، در شش موقع از سال بوده‌است. بنا بر عقیدهٔ ایرانیان کهن، اهورامزدا، عالم را در طول یک سال آفرید و در هر نوبت، از آفرینش یک قسمت از عالم و موجودات خلقت یعنی: آسمان، آب، زمین، گیاه، جانور، و انسان فارغ شد.)
قابل ذکر است که ،در« تلمود»( یکی از کتابهای اصلی دین یهود) نیز به این بازی اشاره‌ شده‌است.

انار سر تاقچه



سرمای پاییز، کولاک میکرد و تا چشم به هم میزدی، شب فرارسیده بود وهزاران کار نیمه کاره،میماند برای صبح روز بعد. بهترین کار سرزدن به کارگاه دوستم بود و البته، نوشیدن یک چایی تازه دم ، سرما را از بدن دور میکرد. کامبیز خیلی تاکید داشته بود؛ برای زیبایی و نیز صرف در زمستان و شب یلدا، انارهای موجود بر درخت حیاط خانه و کارگاه را ، کاری نداشته باشیم. امـّا مگر می شد جلوی حمید را گرفت ؟ اگر از نان شب و آب در کوزه، میگذشت؛ بی خیال انار نمیتوانست بشود. همین هم شد، هرروز یک به یک انارها، از درخت کم می شد و این بهترین نشانه ای بود براینکه باز حمید، سری به کارگاه زده و چشم کامبیز و میثم را دور دیده بود. آنقدر این خوشخواری من ادامه پیدا کرد تا دیگر اناری باقی نماند و شاید هم کسی را روی خرده گیری نبود که حمید را با صاحبخانه نسبتی بود.

روزی هنگام گذر میثم از بازار، چشمش به لوده(کارتون)ای انار بسیار درشت می افتد و ناگهان جرقـّه ی فکری در ذهنش او را وادار به خرید چند کلیویی از آنها نمود. بعد از آویزان کردن چندتا انار؛همراه با ساقه اش بطور خوشه ای با نخ به سرتاقچه ها، کـلـّی با کامبیز، تمرین کرده بودند که به محض آمدن حمید ، یک گفتگویی دو طرفه ای با هم داشته باشند. بدین گونه که کامبیز با لحنی تشروار به میثم تاکید کند که: مواظب باشد هیچ دست درازی به این انارها نداشته باشد ، تا برای زمستان ذخیره ای باشد و .... البته که همه ی این نقش بازی کردنها، کنایه ای باشد به حمید ، تا برخورد مرا زیر نظر داشته باشند و صد البته موضوعی برای شوخی و خنده. شدّت سوز سرما ، آن هم هنگام راندن موتورسیکلت یاماها هشتاد، حسابی تا مغز استخوان نفوذ میکرد که وارد کارگاه، شدم. در فاصله ی وارد شدن به کارگاه، دستهایم را به هم مالیدم تا شاید، کمی باعث گرم شدن انگشتان یخ زده ام بشود.

به محض نشستن در جمع دوستان و ریختن یک چایی داغ، چشمم به سمت در و دیوار اتاق چرخید و اولین چیزی که خود نمایی کرد، انارهای درشت آویزان سر تاقچه ها بود. مثل فنری که از جا در برود، از جا جستم و در حالیکه یکی از خوشه های انار را با شدت از نخ میکشیدم تا جدا شود؛ خطاب به کامبیز و میثم گفتم: بچـّه ها، نخواهید بگید که این انارها را نخورید؟ من امشب چندتاش رو میخورم و فردا ، جایگزین آنها را میخرم و میگذارم سر تاقچه. دوستان هم تا آمدند بخود بیایند و کلمه ای از دهانشان خارج شود، دندانهای من بود که به تن ترد و نازک اولین انار، فرو رفته بود و صدای هـُف کشیدن های من در فضای اتاق پیچید و نه تنها اجازه نداد خون سرخ انارها، بر زمین و لباسم بریزد؛ بلکه فرصت هرگونه ی عکس العمل را نیز از دوستانم(کامبیز و میثم)گرفت.

نگاههای آن دوبه هم از سرغافلگیری بود که پس از چند لحظه ، صدای بلند خنده ی آنها را باعث شد. البته نه تنها آن شب، بلکه شبهای دیگر انارهای سر تاقچه کم و کمتر شد و هیچ جایگزینی دیگر ، به جای آنها نیامد که نیامد. در مقابل این من بودم که آمدم و آمدم تا آمریکا و اکنون باید مغازه به فروشگاه بروم تا شاید دانه ای انار،آن هم به قیمت دو دلار، ولو برای تزئین سفره ی یلدا، بیابم. در عوض دوستان،شما، لوده لوده انار علی آباد( =جلال آباد،شهرکی در جنوب نجف آباد،که همچون شهر ساوه، به مرغوبیت انار، مشهور است) نوش جان کنید و بد نباشد که زدوست یاد بسیار کنید.

۲ دی ۱۳۸۸

چشم اندازی بر تعطیلات آمریکا


از آنجاکه عمده ی تعطیلات رسمی(سراسری و فدرال) آمریکا، از چندی پیش شروع شده است، برآن شدم که مطلبی را با اندکی ویرایش و اقتباس خدمتتان ارائه کنم. امیدوارم مطلوب افتد. قابل ذکر است که بیشتر این تعطیلات شامل ادارات رسمی میشود و از آنجاکه بیشتر ادارات معمولا ٌ از ساعت هشت صبح تا حدود پنج بعد از ظهر مشغول به کارند، شاید این ده روزه تعطیلات، زیاد به نظر نیاید. تنها تفاوتی که تعطیلات این کشور، با بعضی کشورهای دیگر دارد، در این است که تعطیلی عزا در آن وجود ندارد و این فرصتی است که خانواده ها از روز خود به بهترین وجه استفاده ببرند؛ نه مثل کج سلیقه گی کشور خودمان که بجای تولد ائمه، بیشتر شهادت ها و وفات ها را تعطیل اعلام کرده اند که مردم هیچ گونه فرصت استفاده ای بهینه نداشته باشد.

ایالات متحده، مانند دیگر کشورها، هر ساله تعدادی از روزها را به گرامیداشت رویدادها، شخصیت ها یا مناسبت های عمومی اختصاص داده است. این تعطیلات معمولاً با جشن ها و مراسم مذهبی و یا عمومی همراه هستند.در حقیقت، درایالات متحده تعطیلات ملی را به آن صورت، جشن نمی گیرند، ولی کنگره ی نمایندگان، ده روز "تعطیل عمومی قانونی" را مشخص کرده است، که در طی این ده روز مؤسسات دولتی تعطیل هستند. اگرچه ایالت های خاص و مشاغل خصوصی مجبور به رعایت این مسئله نیستند، ولی در عمل همه ایالت ها، و تقریباً تمامی کارمندان از اکثر این تعطیلات استفاده می کنند.از سال 1971، تعدادی از این تعطیلات به جای اینکه در تاریخ تقویمی خاصی باشند(مثلا ٌ بجای اینکه یک سال شنبه باشد و سال دیگر جمعه و مدام، روز برگزاری مراسم تغییر کند؛ همیشه یک روز مشخصی از ماه را درنظر میگیرند) بشتر در روزهای دوشنبه تعیین شده اند تا کارکنان از تعطیلات آخر هفته طولانی تری(شنبه و یکشنبه و روز تعطیلی) بهره ببرند.این ده روز تعطیلی رسمی و سراسری(فدرال) عبارتند از:

یکم- آمریکائی ها، آغاز سال نو(New Year’s Day ) را در خانه، همراه دوستان، ویا در گردهمائی هایی بزرگ، همچون در نیویورک جشن می گیرند(معمولا ً یک کـُره ی بسیار بزرگ را با انواع چراغها و نورافکن ها می آرایند و بمحض تحویل سال نو، ضمن نورافشانی همه ی چراغها، این گوی بزرگ از محور خود، مثل یک آسانسور بالا رفته و پایین میاید). دوم- رونالدریگان ازسال 19832 ،روز دومّ نوامبر هرسال را به افتخار مارتین لوترکینگ (Martin Luther King, Jr. Day، برنده ی صلح نوبل سال 1964 و رهبر جنبش حقوق مدنی برابری سیاه پوستان با سفید ها)،تعطیل اعلام کرد.البته تا سال 1999، تمامی 50 ایالت، این تعطیلی را جشن می گرفتند.

سوم- 22 فوریه روز تولد جورج واشنگتن،( رهبر نظامی و نخستین رئیس جمهور)، از سال 1885 یک روز تعطیل قانونی بوده است. از آنجائیکه برخی از ایالت ها 12 فوریه روز تولد آبراهام لینکلن، شانزدهمین رئیس جمهوری را نیز جشن می گیرند، قانون گذاران، تعطیلی روز تولد واشنگتن را برای هر دو تولد اعلام کردند. امروزه این تعطیلی را "روز رئیس جمهورها"(Presidents’ Day )مینامند. چهارم- بعد از جنگ داخلی در سال های 65-1861، بسیاری از ایالت ها تعطیلی روز 30 ماه مه ( مشهور به "روز یادبود"Memorial Day) را به افتخار جان های از دست رفته در آن مبارزات، اغلب با تزئین قبرهای آنها با گل، جشن می گیرند. بعد از جنگ جهانی اول، این جشن ها شامل بزرگداشت قربانیان جنگ، در همه ی مبارزات و جنگها(چه داخلی و چه خارجی) می شود.

پنجم- تعطیلی "روز استقلال"(Independence Day) سالروز تصویب اعلامیۀ استقلال آمریکا از یوغ انگلیس(به طور عمده و نیز ایتالیا و فرانسه) در 4 ژوئیه، 1776 را نیز جشن می گیرند. این تعطیلی پیش از آنکه کنگره آن را در سال 1870 روز تعطیل دولتی اعلام کند، در سراسر کشور بطور گسترده ای جشن گرفته می شده است. ششم- تعطیلی "روز کارگر"(Labor Day)،اولین بار در سپتامبر 1882 در شهر نیویورک سیتی جشن گرفته شد، ولی از سال 1894، توسط رئیس جمهور گرور کلولند بصورت رسمی تعطیل اعلام شد. حضور اتحادیه کارگری در نمایش های سالانه همچنان رایج است، در حالیکه برای بسیاری از آمریکائی ها این تعطیلی نشان دهندۀ پایان غیر رسمی تابستان و شروع سال تحصیلی می باشد.

هفتم- تعطیلی سالروز اولین روز ورود کریستف کلمب(Columbus Day) به خاک آمریکا در 12 اکتبر،1492. در اواخر قرن نوزدهم،و از آنجائیکه این باور بطور گسترده ای وجود دارد که کریستوف کلمب در اصل ایتالیایی بوده است.بیشتر مردم، مخصوصا ً ایتالیی تبارها، با رنگ« سبز» در مجامع عمومی به جشن میپردازند. از 1937، توسط فرانکلین دی روزولت این روز، تعطیل دولتی اعلام شد. هشتم- تعطیلی "روز سرباز یا پیشکسوتان/پیشاهنگان"(Veterans Day) از "روز صلح" گرفته شده، که سالروز پایان جنگ جهانی اول را در 11 نوامبر1918 می باشد. از 1954 اسم این تعطیلی را بخاطر سپاس و قدردانی از آنهایی که در طول جنگ جهانی دوم و جنگ «کُـــره» خدمت کرده اند، به "روز سرباز" تغییر دادند. امروزه این تعطیلی برای قدردانی از تمامی اعضای نیروهای مسلح، زنده یا مرده، که در طول زمان های صلح یا جنگ خدمت کرده اند، جشن گرفته می شود. یکی از مراسم رسمی دولت،مراسمی است که در "مقبره سربازان گمنام " در آرامگاه ملی آرلینگتون در نزدیکی واشنگتن برگزار می شود.


نهم- روز "شکرگزاری" (Thanksgiving Day) از 1621 توسط اولین گروه مهاجران انگلیسی به منطقه ی «پلیموث» (واقع در ماساچوست امروزی) همراه با سرخپوستان قبیله ی وامپانوگ جشن گرفته می شد. این تعطیلی فرصتی برای صرف غذا در کنار همه ی اعضای خانواده، و یادبود روزی است که مهاجران تازه از گرد راه رسیده، توسط سرخپوستان، با پذیرایی گوشت گوزن و بوقلمون، از گرسنگی نجات یافتند. دهم- بیشتر مسیحیان تولد عیسی ناصری(مسیح) را در 25 دسامبر جشن می گیرند. تا قرن نوزدهم، بسیاری از آمریکایی ها حتی در روز کریسمس (Chrismas Day)نیز کار می کردند، ولی در دورۀ صنعتی، این تعطیلی علاوه بر تولد مسیح، برای بزرگداشت ارزش های جهانی مانند خانه، فرزندان و زندگی خانوادگی، و نیز برای گنجاندن مراسم درآمدزا، مثل تبادل هدیه و کارت، و تزئین درخت سرو، تعطیل اعلام شد. کنگره، کریسمس را در سال 1870 یک تعطیلی دولتی اعلام کرد.

تا حدودی، تعطیلات غیر مسیحی ( به ویژه کوانزا= سال نوی آمریکایی های آفریقایی تبار و هانوکا= سال نو یهودی ها) در زمانهای مشابه و "فصل تعطیلات" برگزار می شوند.دوستان برای مطالعه ی مقالات مرتبط (بیشتر به زبان انگلیسی)،به سایت زیر مراجعه نمایند:http://www.america.gov/st/peopleplace-persian/2009/October/20091020112112abretnuh0.5806696.html

مقصود اوست، کعبه و کلیسا بهانه


تعطیلی دو هفته ای سال نو و سرما وباران و به اجبار ماندن در خانه، حسابی حوصله ام را سر برده بود که بنا به پیشنهاد دوست محلی ام ،« دیوید » ساعت نــُه یکشنبه راهی کلیسای محل شدم تا با حضورم در کلاسهای آموزشی« ساندی اسکوول » Sundy School با محتوای کاری آنها آشنا بشوم. دراین گونه کلاسها، معمولا ً معلّم راهنما، بخشی از انجیل را انتخاب و روخوانی کرده و سپس شروع به تحلیل و شرح آن آیات میکند . من هم با همراه داشتن ترجمه ی فارسی انجیل، که از ایران باخود آورده ام ، نه تنها مطالب را بهتر متوجه میشوم؛ بلکه این شیوه ی مطابقت متن انگلیسی با فارسی، کمک بسیار شایانی در یادگیری هرچه بیشتر زبان انگلیسی برای من داشته است.

سوای آن بدینوسیله ، فرصتی نیز دارم تا با ذکر دانسته هایم ، مقایسه ای هم ، بین باورهای دیگر ادیان و مسیحیان داشته باشم و بر اطلاعات عمومی خود بیفزایم. هرچند که به شخصه، آبشخور تمامی باورهای دینی را یکسان میدانم. حدود ساعت ده و نیم بود که با پیدا شدن سروکله ی بقیه ی مومنان، مراسم اصلی، در سالن اصلی شروع شد و تمامی سروصداها، با شنیده شدن اولین نـُت پیانو، به سکوت گرایید و سپس برنامه ها یک به یک ، برطبق بروشور از قبل چاپ شده ادامه یافت. قابل ذکر است که بخاطر تنوع گرایش های مسیحیت(کاتولیک و انواع پروتستان) ، کلیساهای متفاوتی هم وجود دارد که برای بهتر متوجه شدن این گوناگونی، آنرا به وجود انواع هیأت های مذهبی داخل ایران ، تشبیه میکنم. بهمین علت، چگونگی انجام مراسم عبادت هم تقریبا ً متفاوت است. بطور مثال: نوع پوشش مردم؛ نوع پوشش کشیش؛ نوع آذین بندی میز موعظه، وجود موسیقی همراه با دست زدن و آوازخوانی و ....

چیزی که در بیشتر مراسم مشترک است ؛ علاوه بر همراهی موسیقی دل انگیز پیانو و ا ُرگ؛ سرودخوانی دسته جمعی مردم است که با کمک گرفتن از کتابچه ی نـُت نویسی شده ی مخصوص، اشعار و نحوه ی ادای کلمات دعا را تشخیص میدهند.مورد دیگر پذیرایی(سرو کردن) «نان و شراب» معروف است که یادآور کلام حضرت مسیح است در آخرین شام خود،در بین دوازده حواریون(یاران نزدیک)خود ، آنگاه که فرمود« از این نان بخورید، که پاره ی تن من است؛ و از این شراب بنوشید، که خون من است»( توجیه و توضیح معنایی این سمبل ها، فرصتی دیگر میطلبد).
گفتنی است که در بعضی جاها تکه نانی را دست به دست میگردانند و هرکس قطعه ای از آن جدا میکند و یا اینکه نان را بطور بریده شده ، ارائه میکنند.هرچند همین،نوشیدنی سمبلیک را با جام هایی بسیار کوچک، که جرعه ای بیش گنجایش ندارد؛ عرضه میکنند. من تاکنون هیچ جا نشنیده و ندیده ام که واقعا ً شراب(آب شرّ) باشدو همیشه آب انگور بخوردمان داده اند !!!؟

شرکت در جوامعی مثل کلیسا، علاوه براینکه شما را مجبور به داشتن ارتباط بیشتر بامردم و همسخنی بیشتر میکند؛ باعث میشود مردم هم با دانستن غریبه بودن شما؛ هرکس بنا به فراخور توانایی های خود، کمک و راهنمایی در موارد نیاز شما داشته باشد. بطور مثال با دانستن اینکه خانم من، هنرمند نقاش است و سخت بدنبال فرصتی جهت عرضه ی هنر خود است؛ اکنون بار سوّم است که ایشان فرصت حضور در فستیوال منطقه ای هنرهای دستی و نقاشی را پیدا کرده و کلی هم دوست هنرمند برای خود دست و پاکرده است. سکوت (مدیتیشن) ،بین اجرای دعاها و مناجات، اهمیتی بسزا دارد و باعث میشود تا انسان با تمرکز و حضور قلب، تمام احساس خود را برای داشتن ارتباطی معنوی و عارفانه ، با خالق خویش داشته باشد و اگر پچ پچی شنیدید، مطمئن باشید که یا دو نفر کهنسال کنار هم نشسته اند و یا ناآشنایی مثل ما در مجلس حضور دارد.

در راه برگشت، با یادآوری خاطره ای، سر و صدای امروزمان را با رفتار خواهر کوچک دوستم مقایسه میکردم و در دل بخود میخندیدم که آیا تا چه حد (شاید) مراسم کلیسا را به هم ریخته ایم !؟؟غروب یکی از روزهای گرم داغ ماه رمضان بود و همه ی مومنین، به انتظار اذان و نماز و البته پس از آن؛ حمله به پارچ و لیوان آب و شربت خنک در این بین خواهر دوستم(ملیحه، که از بس شیطون بود،با زبانی بچه گانه او را « ملخ آقا » خطاب میکردند) ،اصلا ً مراعات مسجد و مکان ؛ که هبچ؛رعایت ضعف و کم طاقتی مردم روزه دار را نمیکرد و با سر و صدای خود و از اینور به آنور دویدنش، همه را به تنگ آورده بود. امــّا اوج داستان آنجا بود که با به سجده رفتن مردم؛ او هم از فرصت استفاده کرد و با ضربه ی کف دست خود به سرمبارک مردم آنها را یکی یکی میشمرد و هنوز تلفظ شیرین او در ذهنم هست که میگفت: یه چـَـله؛ دو چله، سه چله و .. بدتر از آن؛ زمانی بود که با بالارفتن از تیر چراغ برق بیرون مسجد، از پنجره ی شیشه ای ، با زبان و شکلک درآوردن ، همه را ریخت به هم.

البته گریه ی او و دویدنش تا خانه، کمترین مجازاتی بود که برادرش برای او رقم زد. بهر حال، امروزما که به خیر گذشت و از ما گفتن، اگر هم رفتید کلیسا، اون عقب عقب ها بنشینید که درصورت لازم، راه فراری داشته باشید. ذکر فواید دیگر مشارکت در جمع کلیسایی ، بماند تا بعد . در آخر، با جلب توجه شما به نحوه ی تلفظ و انواع املای نوشتاری یکی از معروفترین کلمات، در مذهب مسیحیت؛ موفقیت روز افزون شما را از خداوند یکتا، خواستارم. « هـــَــلـــلو یا » Alleluia / Hallelujah / Halleliah = خدا را شکر / ستایش خدا را باد !!

مسنجر دات کام



بدون هیچ حرفی اضافی برایتان داستانی عرض میکنم بی پرده که بدانید تا چه حد شتاب زده آمدیم و آرام آرام یاد گرفتیم و بد نیست دوستان بادست پر ،از نظر کار با کامپیوتر، از ایران تشریف بیاورند. تا چشم باز کردیم ؛آمریکا بودیم و یک شوک ناگهانی، از جدید و تازه بودن همه چیز، حتی کار با کامپیوتر.البته در دوران دبیری، دوره های بسیاری دیده بودیم؛ و لی دریغ از فایده مند بودن یکی از آنها ؛ که اکنون « مسنجر » درمان کار بود و بس. بیشتر ماها فکر میکنیم، کسی که آمریکا زندگی میکند، یعنی خـُـدای همه چیز؛ اینترنت، کامپیوتر؛ و یا حتی زبان انگلیسی. ولی بگذار اعتراف کنم که همان محدود اطلاعاتی که من داشتم؛ از بعضی هموطنانم بیشتر بود و درمقابل کلاس گذاشتن آنها بیشتر از بیشتر.

اولین قبض تلفنی که دریافت کردیم ؛ باعث شد همه ی ماها به سرخاراندن بیفتیم و فکری که، چه باید کرد؟ البته شنیده هایم از بابت وجود چیزی بنام «مسنجر » و تماس از راه کامپیوتر، دائم مرا کنجکاو کرده بود که آن را تجربه کنیم . بالاخره یک نفر که یک ذره بیشتر ازخودمان بیشتر میدانست آمد و یاهو مسنجر را روی کامپیوتر نصب کرد و رفت و اکنون مشکل دیگه ای رخ پیدا کرد که فامیل در ایران وارد نبودند. آنها هم بالاخره یک آی - دی ساختند و از طریق آن اولین جمله های نوشتاری با همان سرعت تایپ هر دقیقه، یک کلمه تبادل شد و از هیجان، بر سر اینکه کدام کلید را فشار دهیم؛ هربار یک بحث و مشاجره ای داشتیم.

جالب که از اولین ترفندهای شعبده گون تکنولوژی جدید، دریافت و ارسال تصویر(دوربین) بود و به اقتضای آن، دائم دنبال چادر و لباس میگشتیم که پوشیده باشیم و برحذر از هرگونه حرف و نقل، از نوع ایرانی آن، بخصوص متلک های افرادی که اکنون بیشتر برای فضولی تشریف میاوردند. ولی بدتر از ما آنانی بودند که داخل ایران نشسته بودند و باید قدم به قدم ، یادشان میدادیم( کـــوری عصا کش کوری دگر )که چگونه صدا را وصل کنند و برای بعضی هاشون آنقدر این مورد سخت میامد که حتی متلکی هم خرجمان میکردند که: بچـّه ی لورک(یکی از توابع نجف آباد)و حالامیگه کلیک کن!!؟

القصه، دیدنی بود که هرروز کلی کاغذ آماده میکردیم و با یک ماژیک جملاتمان را روی آن مینوشتیم و جلوی دوربین میگرفتیم تا پیاممان رد و بدل شود. تازه ماهر شده بودیم و صدا و تصویری داشتیم و داشتند و مسافت زیاد ایران تا آمریکا را کوتاه کرده بودیم که زد و ان.تخا.با.ت مهر.ور.زانه ی ایران پیش آمد و اوضاع ناجور اینترنت ایران و بدی سرعت. با دوستان مشورت های زیادی کردیم و پیشنهاد Google Talk و Skype را دادند و باز روز از نو و روزی از نو و باز همان مشکلات. ابتدا خودمان کار با آن را یاد بگیریم و سپس به فامیل آموزش دهیم؛ ولی متاسفانه هنوز آن کیفیتی که باید داشته باشد ؛ را ندارد و باز از نظر صدا و وصل شدن و ... با مشکل بسیار روبرو هستیم.

غرض از ذکر این مطلب، توصیه ی بسیار به همه ی دوستانی که عازم آمریکا هستند؛ بعد از مسئله ی زبان انگلیسی، کار با کامپیوتر، اینترنت، و مسنجر را نه تنها ماهر بشوند بلکه به افراد نزدیک و خانواده، نیز آموزش دهند. چراکه (شاید) هیچ چیزی بهتر از دیدن تصویر و شنیدن صدای فرد مهاجر، در اولین روزهای مهاجرت، باعث آرامش قلب عزیزانشان نخواهد بود. البته میدانم تا پهنای باند اینترنت در ایران به این حد کند باشد، کار آنچنانی نمیشود کرد؛ امـّا همین که عزیزانتان بدانند که چگونه میتوانند از همان اندک ، بیشترین بهره را ببرند؛ خود غنیمتی است.
__________________________________
پینوشت:
قیمت اینترنت در آمریکا، سوای نوع سرعت و یا ایالت؛ به نوع پکیجی که درخواست میکنید هم ، بستگی دارد.مثلا اینترنتی که شما از طریق کابل تلویزیونی میخرید با از طریق تلفن، یه مختصر تفاوت قیمت دارد. ولی در کل ، در این منطقه ای که ما هستیم، اینترنت پر سرعت (3MB ) حدود $30 در ماه میباشد و البته بطور شبانه روزی . برای همین تقریبا ً همیشه چراغ آی - دی مسنجر ما روشن بود و اون روزها که هموطنان داخل هم میتوانستند سری بزنند، گاهی مواقع برایشان سوتفاهم میشد که ما هستیم و نمیخواهیم جواب آنها را بدهیم(و یابو آب میدیم).

یاهو ، طی به روزآوری ویژگی های خود، قسمتی را در صفحه ی اصلی ، ایمیل خود اضافه کرده که پس از ورود به ایمیل، فعال میشود و افرادی را که در لیست مسنجر خود دارید و آنلاین هستند، نشان میدهد و شما میتوانید از همان قسمت برای نوشتن استفاده کنید. البته شرط اصلی ،ورود به صفحه ی ایمیل است که من پیشنهاد میکنم بجای اینکه مستقیما ً وارد یاهو بشوید، از طریق موتورهای جستجوی دیگه یاهو را سرچ کرده و سپس وارد شوید.

دخانیات در آمریکا


امروز دستم بند بود به این دانشجوی عربی که ساکن یکی دیگر از واحدهای آپارتمان است. این بنده ی خدا به شدّت بیماری « آسم » دارد و در این مدتی هم که ساکن اینجا شده ؛ یه ده باری هم سیگار را ترک کرده و باز کشیده.بهش گفتم : خــُب نکش !!؟ مگر من که روزانه بیش از دو پاکت سیگار نمیکشم ؛ مــُردم که تو دست نمیکشی؟؟!! انشاالله در یک فرصت مناسب ؛ درباره ی هتل - بیمارستان های اینجا ( بیمارستان هایی که دست کمی از هتل ندارند) ؛ خواهم نوشت؛ ولی الان تا مطلبم طولانی و حوصله سر ببر نشده ؛ درباره ی موضوع بنویسم.

همانطور که میدانید یکی از معروفترین کشورهای صادر کننده ی انواع سیگار، آمریکاست و هرچند قبلا ً بعضی محصولاتش ، فقط جهت صادرات میبود؛ ولی اکنون، صدها گونه ی آنها را در همه ی فروشگاهها و مخصوصا ً پمپ بنزین فروشی ها میتوانید پیدا کنید و حتی در بیشتر شهرها؛ مغازه ای اختصاصی فروش انواع آن و حتی سیگارهای قاچاق کوبایی ،وجود دارد و الحمدالله(!!! به کنایه) از زن و مرد ، به شغل شریف بکش بکشی(منظور سیگاربود نه چیز دیگه ای !!!) مشغول. گفتنی است که هرچند ،در بیشتر مکانها دارای اتاقی و یا فضایی مخصوص کشیدن سیگار وجود دارد ؛ و یا در میخانه ها(بار) از شـدّّت دود ، چشم ،چشم را نمیبیند؛ هرجاکه تابلوی سیگار کشیدن ممنوع( Smoke Free zone ) وجود داشته باشد؛ تقریبا ً محال است که شما کسی را درحال شکستن قانون بدانید و مثلا ً؛ تمامی همکاران من ، برای کشیدن یک نخ سیگار ناقابل؛ باید تا محیط پارکینگ اتوموبیل ها؛ قدم رو بروند وبرگردند .

انواع تنباکو(میوه ای و غیره) مخصوصا ً از نوع « برازجان و شیراز» ی را فقط در فروشگاههای ایرانی و البته شبیه به آن وگاهی پرزهر تر؛ را در Tobacco Store ها میتونید پیدا کنید که بیشتر آنها محصولات کشورهای عربی و مصر هستند. در بعضی شهرها مرکز درآمدی، همچون چای و دود!! کش خانه های ایران وجود دارد که قلیان را با نام عربی « شیشه » و یا معادل انگلیسی Hooka یا Hookah که یادآور همان « حقـّّه »ی بافور است؛ بکار میبرند. امــّا یکی از نکبت کاری های عرصه ی دخانیات که اینجا خیلی رواج دارد و من در ایران ندیدم و بد نیست دوستان بدانند؛ مکیدن و در دهان گذاشتن؛ انواع تنباکو هاست که مرا به یاد بعضی از افغانها میاندازد که « بنگ و چرس » را بین لثه و لب و لـُپ خود قرار میدادند؛ تا مواد انرژی زای آن از اینطریق جذب خون مصرف کننده بشود.

این گونه تنباکو ها در اصل عصاره ی گرفته شده ی نیکوتین است که با انواع مواد طعم زا و نیز مختصر مــُرفین ترکیب شده است و فرد مصرف کننده؛ تلاش میکند که تا حد ممکن آب دهان ترشح شده اش را قورت ندهد و از این روست که هرکدام یک قوطی خالی شده ی آبجو (و یا نوشابه) را همیشه بدست میگیرند؛ تا پسآب دهان خود را دفع کنند و برای من هنوز؛ این یک حرکتی دور از ادب تلقی میشود. برای اولین بار که دخترم این صحنه را دیده بود؛ برایش جای سوال بود که همه ی مردم برای نوشیدن نوشابه؛ قوطی و سرخود را به سمت بالا میبرند ولی چرا این ملـّت عجیب؛ سـربه پایین مینوشند !!؟؟

پس ای عزیزان اگر لــُپی قلمبه و برآمده دیدید؛ شک نکنید که شاید دندان طرف، آبــســه کرده؛ بلکه برای جلوگیری از تششعشات دود سیگار ، بمدت ده دقیقه ای ، به این طریق « ترک سیگار » فرموده اند.این تنباکو جویدن ظاهرا در ایالتهای جنوبی رواج داره، من از دوستانی که در کنتاکی بوده اند هم این موضوع را شنیده ام. اما در شمال شرقی آمریکا تا به حال این پدیده را ندیده ام. گفتنی است که قیمت سیگار، نه تنها ایالت به ایالت متفاوت است، بلکه حتی مغازه به مغازه، نیز نوسان قیمت دارد. مثلا ً در منظقه ی کالیفرنیا یک بسته مالبرو، حدود پنج دلار، در شیکاگو، بیش از شش دلار و ... قیمت دارد.البته سیگاریان عزیز، هرکدام به فراخور توانایی خود، بدنبال راهی جهت ارزان تر خریدن، پیدا میکنند و از جمله، خرید از مغازه هایی که ارزان تر عرضه میکنند؛ یا استفاده از کوپن های تبلیغاتی که کارت تخفیف خرید سیگار دارد؛ خرید ویژه = یکی بخر، یکی رایگان ببر و ....

۱ دی ۱۳۸۸

آن روی سکه ی آمریکاییها


قبل از اینکه نظر خودم را عرض کنم ، شما را دعوت میکنم به مطالعه ی نظرات دوست خوبم ، آرش، که مبحثی را با عنوان بالا ایجاد کرده بودند و آن روی سکه ی آمریکاییها را اینگونه برشمرده اند: 1- ساختار فکری براساس قوانین تعریف شده.به این معنی که تمامی روابط کاری و اجتماعیشان بر مبنای این ساختار، برنامه ریزی و پیاده سازی میشود. بنابراین کوچکترین لغزشی در پایه آنها باعث ریزش اساسی میشود. 2- اکثر امریکاییها وقتی زمین میخورند؛ نمیتوانند، دوباره بلند شوند. چون اصولا آنها شروع از صفر و یا زیر صفر را در زندگیشان تجربه نکرده اند.

3- بیشتر امریکاییها اصولا خنگ هستند و در زندگیشان یاد نگرفتند که اگر برای انجام کاری یک راه جواب نداد باید از روشهای دیگر استفاده کنند تا جواب بگیرند. 4- در امریکا دانستن یک زبان خارجی بسیار باکلاس است و اکثر آنها جز زبان خودشان چیز دیگری نمیدانند. مثلا ً وقتی خط فارسی را میبینند و یا صحبت کردن فارسی شما را میشنوند؛ دهانشان باز میماند و نمیتوانند تصور کنند که شما چطور میتوانید هم زمان هم انگلیسی را بدانید و هم فارسی.

در ادامه ی نکته های بالا ،نظرشما را به نقطه نظرات اینحقیر در باره ی موضوع جلب میکنم : قبل از هرچیز؛ برمبنای اصل حکیمانه ی آنچه باعث اختراع شد ، احتیاج بود و احتیاج. به این نتیجه میرسیم هرچند سختی های داخل ایران واقعا ً تحمـّل ناپذیرند، امــّا در مقابل باعث شده که ایرانیان ،همه فن حریف بشوند و نه تنها در هرکاری دستی داشته باشند، بلکه برمبنای عقل و منطق، از هرفرصتی استفاده ی بهینه بنمایند.
بخاطر همین است که نود درصد ایرانیان مهاجر و نسل اوّل، در آمریکا، موفق بوده اند.امــّّا افسوس که این مورد درباره ی همه ی ایرانیان نسل دوّم(بیشتر متولدان آمریکا) صدق نمیکند و از جمله عوامل این شکست که میتوان نام برد:

قطع کامل ارتباط فرهنگی با ایرانیان داخل؛ پیروی محض از فرهنگ غربی و به نوعی آنرا وحی منزل بحساب آوردن؛ فخر و غرور بیش از حد، که البته در ایجاد این مورد، ایرانیان داخل هم نقش بالایی دارند. برای مثال وقتی یک نفر از خارج میاید؛ همگی مثل پروانه دورش، بال میزنند و با این شرایط است که من هم اگر باشم، کم کم ادعای خدایی هم میکنم و خودم را گم میکنم. ولی درعوض آنزمان که خودم را کامل مطلق(پـــرفـکــتPerfect) دانستم و به هیچ صدایی گوش نکردم ؛ چنان با صورت به زمین خواهم خورد که آه از غریب و آشنا بلند میشود.بهر حال از بحث اصلی خارج نشوم.

یکی دیگر از صفات عجیب آمریکاییها که به دفعات، با آن برخورد کرده ام؛ کارمندان و افراد دارای کاری(نه بیکار )که قول پرداخت مبلغ پول اندک زیر پنجاه یا صد دلار را به زمان دریافت چک حقوقی شان(بقول ایرانیها اول بــُرج) تعویق میاندازند. برایم سخت غیرقابل باور است که یک زوجی که هردو دارای شغلی با حقوق ثابت هستند؛ توانایی پرداخت را ندارند و همزمان،من ،که تنهافرد مشغول بکار خانواده ام هستم با زن و دو بچه و مخارج مربوطه؛ نه تنها امورات را سپری کرده ام ؛ بلکه چندین مورد پیش بینی نشده را نیز تاکنون پشت سر گذاشته ایم !!!؟؟؟ البته یکی از عادتهای آمریکایها ، صرف غذا به دفعات در رستورانهای مختلف در طول هفته است وهمین یکی از عواملی است که ما ایرانیان با داشتن همسران(وگاهی خودمان) هنرمند و آشپز، باعث ذخیره ی مالی و پولی میشویم.

دیگه اینکه همان برنامه ی فکری آمریکاییها که همیشه باید بر اساس دستورالعمل(دایرکشن) عمل کنند؛ چه بسا که تعمیر کوچک یک وسیله شان؛ برایشان هزینه ای آنچنان دارد؛ که ما ایرانیان کمتر، به این مخارج بیهوده تن میدهیم . گفتنی است که اگر هم درون خانه اقدام به پخت و پز نمایند؛ باز کاری کارستان باید انجام دهند. درب کنسروهای آماده شده را باز کنند و بگذارند توی قابلمه و طبق دستور العمل(اکستراکچر) مدت زمانی هم درون ماکرویو و یا اجاق گاز و سپس مصرف آن.(open the can, put it in the pan ) مورد دیگه ای که من و خانواده ام بسیار به آن برخورده ایم؛ درهم و برهم بودن خانه هایشان، که البته در فرهنگ ما به کثیفی معروف است. ولی نه اینکه واقعا ً کثیف و ناتمییز باشند، بلکه بخاطر خریدهای بسیارشان (و بیشتر از سر هوس؛ همینکه چیزی را میبنند، میخرند)؛ تا بخواهیید روی زمین و دکور خانه و گوشه و کنار، وسیله و ... میبینید.

والبته چون جا به اندازه ی کافی وجود ندارد، یه جورایی ریخته و پاشیده و نامرتب به چشم میخورد و دراینجاست که به مرتب و ایرانی بودن خودتان افتخار خواهید کرد.( بگذر از جماعت اهل منقل که به اینجور حالتها مشهورند) درکل پاکیزگی امری است که به تربیت خانوادگی و شخصیت فردی هرکس بر میگردد. درضمن شاید ذکر این نکته در این جا بد نباشد که بیشتر هموطنان عزیزم؛ وقتی میخواهند از اینور آب ذکری به میان بیاورند فقط میگویند«آمریکا» و بعضی افراد در نظر نمیگیرند که به مثل همه ی دنیا؛ روستا داره؛ باکلاس داره؛ بی کلاس داره ؛ بی سواد،باسواد و ... . این طور نیست که مثلا ً هرآمریکایی را ببینید، ماهر در اینترنت ، و یا مرفه اجتماعی ، و یا حتی کامل در انگلیسی دانستن باشد. اجازه بدهید اشاره ای مختصر به یکی از فرقه ها (انشعابات، گرایشهای) مسیحی ارتدکس داشته باشم به نام « آمـیــش » که بیشتر با عبارت «پی پل» (مردم آمیش) از آنها نامبرده میشوند.

این گروه از آمریکاییها، براساس اعتقادات مذهبی و این دلیل که از وسایل مدرن در « انجیل» ذکری برده نشده است؛ هنوز که هنوز است به مثل صد - دویست سال پیش لباس میپوشند؛ از کالسکه و اسب استفاده میکنند؛ از هیچگونه وسایل الکتریکی مثل تلفن، تلویزیون، اینترنت و ... استفاده که نمیکنند؛ هیچ؛ حتی خانه هایشان برق (الکتریسته) ندارد. فقط (بیشترشان) به کار کشاورزی مشغولند، به نوعی شبیه یهودیها باید همیشه سرهایشان پوشیده باشد و حتی در مدرسه هایشان(البته اخیرا ً که مدرسه میروند)؛ پسرهایشان کلاه ازنوع دوری، و دخترهایشان روسری توری دار میپوشند و .... البته من به شخصه ،از دیدن آنها حسابی لذت میبرم و برایشان(به منزله ی فرهنگ وسنت، و نه امری دینی) احترام بسیار قائل هستم، ولی کمی سخت در باور میگنجد که در کشوری که مهد تمدن دنیاست،چنین مواردی به چشم بخورد، ولی واقعیت دارد، اگر باور نمیکنید الهی هرکی دلش میخواد ، به روز بهتر ازمن دچار شود و به چشم خودش ببیند !!! حالا خوب شد دهن مرا به نفرین وا کردید !!!

تلویزیون و اینترنت در آمریکا


هنوز یک ماهی از ورودمان نگذشته بود که باید خانه ی برادرم (ایالت نبراسکا)را ترک میکردیم و به ایالت میزوری میامدیم و کم کم نق زدنهای دختر نـُه ساله ام که در امر یادگیری زبان؛ تعجب همه را برانگیخته بود و هرچه بود سی و دو سه سالی از پدرش جوون تر بود، شروع شد.از ما تلویزیون می خواست و به ناچار در یکی از تعطیلات آخر هفته ، راه افتادیم به دیدن مراکز دست دوّم فروشی و «گاراژ سیل»ها. (Garage Sale رسمی بسیار پسندیده که هر از چند سال و ماهی؛ هر خانه ای با زدن اطلاعیه به در و دیوار ، دیگران را ازحراج گذاشتن اجناس اضافی ، با قیمتی باورنکردنی ، در همان محیط گاراژ و منزل؛ با خبر میکند)

آخرالامر یک تلویزیون بسیار خوب مدل جدید !!!؟ گیر آوردیم وهرچند تخت و از نوع «فــلــت!! » بود؛ نمیدانم چرا قطرش بیش از یک متر بود و هرباری که حمل و نقلش میکردم ؛ یک هفته ای از کمر درد مینالیدم!!؟؟ شاید تلویزیونش خیلی خیلی فلت بود!؟؟ حدود چندماهی با وصل کردن سیمی که به یک تکه لوله ای روی پشت بام وصل بود؛ و هزار باره از همون آنتن خونه ی توی ایرانم بدتر بود؛ چندتایی کانال وصل شد و به به !! چه رنگی؟ چه تصویری؟ هرچه بود این فقط دخترم بود که برنامه های کودک میدیدو من هم که چیزی از زبان نمیفهمیدم، فقط عکس و منظره ها را میدیدم و نکته ی جالب اینکه توی هر فیلم وسریالشان؛ یکی از بازیگران ظاهرا ً تازه از « زیارت» برگشته بود که هی میپریدند توی بغل هم و زیارت قبولی و مصافحه !!؟؟

ولی یه رسم بدی که داشتند، روبوسی زیارت قبولی شان به تف مالی کردن هم میرسید و بعدش هم هردوتاشون غش میکنند روی زمین !!؟آخر سر هم سر ظاهرا ً باید میرفتن زیر دوش حمام تا به هوش بیایند!؟ من که نفهمیدم این یکی یعنی چه؟ تازه داشتیم متوجه میشدیم این چندتا شبکه ی تلویزیونی ،محلی است و صبح ها باید زیرنویس های آنرا میخواندیم تا از یخبندان و تعطیلی مدرسه ، باخبر شویم که زد و دولت تصمیم گرفت، امواج فرستنده های تلویزیونی را از سیگنال چی چی به چی چی تغییر بدهند. تلویزیون ما رفت که به خاموشی مطلق نشیند و الهی که خدانبخشدشون !! حالا من جواب بچه رو چی بدم؟؟ چاره ای نبود؛ دست به دامن اینترنت و کامپیوتر و سایتهای هرشبکه ی تلویزیونی شدیم و هرچند صفحه ی نمایشگر آن کوچک بود، بدکی نبود.

امــّا برای من که یه عمری با فیلم وموسیقی ایرانی سپری کرده بودم؛ هنوز هیچ جایگزینی نرسیده بود و کم کم دانستیم؛ که میتوان نه تنها تلویزیون های ماهواره ای خارج کشور را ؛ بلکه رادیو و تلویزیون داخل ایران را بطور زنده؛و حتی بعضی فیلم و سریالهای آرشیو شده ی سالهای قبل را ببینیم از اینجا به بعد بود که با وصل کردن سیمی از کامپیوتر به تلویزیون( PC to TV ) صداو تصویر فارسی توی فضای خونه پیچید. امـّا فقط یه مشکلی تازه رخ داد و نه اینکه من، حسابی به دین و دعا اهمیت میدادم؛ ندانستم که وقتی شب چمعه است و موقع دعا کمیل؛ با دعای ندبه ای که اول صبح ایران پخش میشد، چگونه کنار بیایم ؟ این بود و بود تا دیگه اون جور که باید تلویزیون های فارسی حالی نمیداد و این «افسانه ی سوسانو» ( جومونگ) هم،حوصله ی ایرانیان داخل رو هم سر برده بود ؛چه برسه به ما؛ خــــــارج نـشــیــنـان!!(با لحنی متلک گونه تلفظ شود)برای همین شروع کردیم به پرس و جو.

چون قبلا ً اینترنت و تلفن خانه داشتیم؛ باید فقط به فکر تلویزیون میبودیم؛ و اون هم از دو راه امکان داشت؛ یکی نصب آنتن ماهواره ای ؛ البته بدون ترس و لرز ناشی از ..... و یا اینکه از طریق سیم و کابل.البته طریق کابلی یه ویژگی دیگه ای داشت که همزمان میتوانستید خط اینترنت را نیز درخواست کنید. یه تجربه ی پردردسری که دارم از نصب دیش ماهواره بود. از بس که این دختره ی فروشنده ی امتیاز ماهواره، از پشت تلفن یه ریز زبان میریخت ؛من متوجه نشدم که داره قراردادی دوساله میبنده و اگر آنرا لغو کنم؛ باید وجه دوسال را میپرداختم و از طرفی هم ما به آپارتمانی نقل مکان کردیم و به عللی که ذکر خواهد شد ؛ درصدد لغو قراردادمان بر آمدیم. این بار زن برادرم( آمریکایی و بنام دانا ) به دادمان رسید و پا به پای زبان ریختن شرکت ارائه کننده ی ماهواره؛ راست و دروغ به هم میبافت و بالاخره با بهانه هایی که شغلم را از دست داده ام و عازم کشورم هستم و ... آتش شری را که روشن کرده بودم ؛ خاموش کرد.

با انتقال به مکان جدید؛ کم کم به این پی بردیم که پرداخت هزینه ی تلفن داخلی، اضافی است ونه تنها میتوان بیشتر گفتگو ها را از طریق مسنجر و اینترنت انجام داد؛ بلکه با وصل کردن یک وسیله ای بنام «مجیک جک»(Majic Jack )به کامپیوترمان؛ دارای شماره ای میشویم شبیه به همون تلفن خونه که تماس با آمریکاوکانادا رایگان است . درکنار آن، دوستان میتوانستند، به تلفن همراهمان (Cell Phone )نیز، زنگ بزنند.بهمین علت ، تلفن خانه را نیز پس دادیم و رفتیم توی فکر تلویزیون کابلی که در همین اثنا یک دانشجوی عربستانی نیز در آن آپارتمان، واحدی را اجاره کرد و با راهنمایی های او بود که اغفــال!!! شده و اون روی سکه ی آسیایی بودنمان را نشان دادیم. به این ترتیب که همه ی واحدهای آپارتمان، دارای اینترنت و تلویزیون کابلی بودند و طی یک بررسی اس.لا.می که داشتیم و پرداخت بیهوده ی پول را اسراف تشخیص دادیم ؛ راه زیر زمین را پیش گرفتیم.

قابل ذکر است که بیشتر آپارتمانها، دارای یک نیم _ زیر زمین هستند؛ به این شکل که باید به حالت نشسته ؛ پیش رفت و تمام لوله های آب و فاضلاب و سیمهای ارتباطی تلویزیون و تلفن بصورت شبکه ای از زیر ساختمان ؛ به واحدها هدایت میشوند و میتوان موارد مهم اس.لا.می اینچنینی را اینگونه پی گرفت. به این شکل بود که این خارجی ها ما را جاسوس خود کردند و ما هم یه جورایی به اونها وصل شدیم و البته بخاطر بد بودن سیگنال و سرعت اینترنت ؛آخرالامر مجبور به خرید یک خط شدیم( ااا چرا میخندی؟ بجون همون عمه ام). در آخر قابل ذکر است که این دانشجوی عرب؛ جدی جدی از من خیلی مسلمون تر بود؛ میگفت که هیچ جا شماره ی سوشیال سکوریتی خود را نمیدهد و مدعی میشود چون دانشجوست، ندارد. و بهمین شکل هروقت دلش خواست خونه و اجاره و قبض ها را رها میکند و میرود به جایی دیگر !!
---------------------------------- پی نوشت:

__ بیشتر شبکه های تلویزیونی _ ماهواره ای ، همان هایی هستند که از طریق ماهواره در ایران میتوانید ببینید. بله منظورم همین شماست که حالا اینجور قیافه ی حق به جانب گرفته ای !!! که مثلا ً ندارید. اگه راست میگی بگو ببینم؛ شبکه ی History یا Animal - Plant یا Travle درباره ی چه موضوع های هستند؟

__ توی ایران بخدا کار ما راحت تر از اینجا بود و هست؛ یه پولی میدادیم و این آقایان ماهر به کد امنیتی شکستن؛ قفل برنامه ها را میشکست و فقط باید بیکار باشی تا بشینی و ششصد، هفتصد تا شبکه را چرخ بزنی؛ اینجا هرچه قدر پول بدهی ، آش میخوری و به چند گروه تقسیم شده است و اگر بشناسی ؛ میتونی بهترین «پکیج»(Package ) را بنا به علاقه ی خودبخری.

__ ظاهرا ً (مطمئن نیستم) برای اضافه کردن اونجور شبکه های تلویزیونی خیلی تخصصی تر !! باید از طریق اینترنت اقدام نمایید و مگر دیوونه ای که پول بدی و توی برنامه های تلویزیونی ات ، شری داشته باشید؟؟ خب چیزی که هست توی اینترنت و کامپیوتر؛ از اینجور ...... (ااااا دیدی حواسم نبود و کلی جوون اینجا نشسته، لال از دنیا نری صلوات رو بلند بفرست!!!)

__یه برنامه ای هست بنام Swipe Wife که توی خونه ی ما خاطرخواه بسیار داره و درباره ی تعویض همسران خانم دو خانواده است به مدت دوهفته !! نه بابا !!! نیت بد به ذهنت راه نده؛ اینجوریه که از دو خانواده ی بسیار متفاوت(مالی؛ هنری؛ شغلی؛اجتماعی؛ سطح سواد و ...) زنهای خانواده برای زندگی جابجا میشوند و هفته ی اول باید خانمه(مهمان) طبق قانون حاکم بر خانواده ی میزبان زندگی کنه و هفته ی دوم قانون خود را حکمفرما میکنه !! و از اینجاست که عادت شکنی ها و بدنبال آن دعواها شروع میشه.گاهی فکر میکنم که اگه یه زن آمریکایی بخواد دو هفته قانون های عجیب و غریب خودش را در خانه ی من اجرا کنه که کارمان از حد دعوا میگذره و باید دادگاه و ...را نیز ببینم

۲۹ آذر ۱۳۸۸

شب یلدا


از صبح که بیدار شدم، میدانستم حق آمدن پای کامپیوتر را ندارم چراکه برای شب، مهمان داشتیم و چه باصفاست جمعی همدل، کنار هم باشند؛ بخصوص که مناسبتی ایرانی، در میان باشد. تا حدود ساعت ده صبح، بیشتر کارها و خریدها، انجام شده بود و فقط میماند، هر از گاهی کمک کردن در آشپزخانه، که الحمدالله ، برادرم کمک خوبی در امر آشپزی بود و ناشیگریهای من، در امر پخت و پز، خریداری ندارد. با روشن کردن کامپیوتر،خبر درگذشت آیه الله منتظری را در صدر اخبار یافتم.ندانستم علّت چیست؟ امـّا تا ساعتی از شب گذشته، در جمعمان، با وجود مهمانان آمریکاییمان، سخن از او بود و نادانسته غمی، در وجودم شعله میکشید.

هرچه بود، پس از اینکه او از مظلومترین همشهریهانم بود؛ عظمت احترام مردم کشورم نسبت به این بزرگوار، باعث شده بود خودم را در غم آنان شریک بدانم.مگر نه این است که مهاجردرغربت، دلش برای دشمنان نیز تنگ میشود. ناراحتی دور بودن از وطن و از دست رفتن نزدیکان(داداحسین،برادرم) و نیز دیگران(استاد پرویز مشکاتیان، استاد فرامرز پایور و آیه الله منتظری)، غم غربت را، در وجودم، عمیق تر میکند.خداوند، همه ی مهاجران عالم ابدی را ، غرق رحمت ابدی خود بنماید. این سوّمین سال در غربت بود که، سوای مقداد و مینو ؛ دیوید و کریس و دخترش(ژیوانا،که به تازگی از برزیل آمده)، برای شب یلدا، مهمانمان بودند.جایتان خالی غذای ایرانی، انار و هندوانه و ... در سفره مان حاضر بود و سوای صحبت از باور ایرانیان قدیم ، در زنده داری این شب عزیز، برادرم از خاطرات دوران کودکی خود نیز برایمان تعریفها داشت.

سالها دور،سوز و سرمای چــلـّه بزرگه(یلدا) و ریزش احتمالی اوّلین برف زمستانی،باز، مانع نمی شد که، گردهم آیی شب یلدا، از یاد برود.هرچند دیگر برادران نیز ازدواج کرده بودند،امّا آمد و شد خانواده ی خاله(دایزه) ام، که در آنزمان ، دخترشان تازه ترین عروس خانه ی پدری بود؛ حتمی بود. شوهر خاله(سیّد عباس)، کاسب بود و آوردن طبقی از آجیل آلات بازار،همچون کشمش و نخودچی و انواع تخمه، مثل همه ساله، حتمی بود . درمقابل، پدر، که دستی هم در کشاورزی داشت،از همان اوان پاییز، فکر تدارک میوه ی شب یلدا بود. خوشه های انگور را برشاخه ی درخت، کیسه ای پارچه ای ، و تمام شاخه های تاک را، با برگ پاییزی، میپوشاند و چه تازه و آبدار بود انگوری که در زمستان برداشت می شد.

انار و خربزه را نیز در زیرزمین خانه،در دل کاه گندم و جو، کــَـتــّـه(انبار) کرده بود و از آویزان کردن سیبی با ماندگاری طولانی به نام «سلطانی» نیز غافل نمیشد. هرچه بود، شبی عزیز بود برای همه، مخصوصا ً کوچکتران خانواده که باز فرصتی برای همنشینی با پسرخاله ها میافتند؛ در کنار بوی تنباکوی برازجانی(قلیان ناصرالدین شاهی)، صرف غذا و گپ و گفتگوی بزرگترها؛ شنیدن قصّه ای از گذشتگان و مسابقه ی مچ انداختن با یکدیگر،باعث می شد، خاطراتی ماندگار در ذهنها بجا بماند. از آنجا که آش کدوی زرد و خرما و طبع بیشتر خوراکیها، گـــرم بود؛ برای پرهیز از خارش بدن،جرعه ای سرکه ی کـِــوج(زالزالک)، در آن سردی هوا، بسیار دلچسب مینمود.

آخرای شب هم، هجوم قاشق ها به درون سینی روی کرسی، برای خوردن مخلوط برف و شیره ی انگور، از داغی پاهای برهنه ی نزدیک به منقل آتش کرسی، میکاست ........... قصه گویی برادرم، آنقدر، همه را بخود جلب کرده بود؛ که همه گوش، شده بودیم و او زبان. آنچه که ما را باعث شد به گفتگوی دو به دو جلب کند، دیوید بود که با چهار زانو نشستن روی قالی، کنار برادرم، قصد داشت از روزگاران کهن ایران بپرسد و بیشتر بداند که:
چرا ایرانیان شب یلدا را گرامی میدارند؟
چرا تلاش میکردند ، تا صبح بیدار بمانند؟
چرا از میوه ها و خوراکیهایی به رنگ قرمز ، استفاده میکردند؟
آیا این رسمی بوده دینی و زردشتی و یا رسمی ایرانی؟ و.... ؟؟

با رفتن مهمانها بود؛ که گفتن تبریک دوباره ی فرارسیدن شب یلدا را به شما عزیزان، واجب دیدم و دیگران هم خود را با بازی « نون بیار و کباب ببر» مشغول کردند و هرچند نان و کبابی درکار نبود؛ قرمزی دستها، سببی شد بر خنده ی آنها.

ایمنی اینترنتی


دوستی از ایران برایم یک ایمیل فرستاده بود که حاوی نکاتی در مورد ایمنی اینترنت و تلفن همراه بود و بد ندیدم جهت اطلاع بیشتر، آنرا با شما به مشارکت بگذارم.


در مورد چگونگی درست و غلط بودن آن هیچ، اطمینانی ندارم و انتخاب با خود شماست.هرچه هست، رعایت ایمنی بیشتر، کمکی خواهد شد برای آسایش فکری بیشتر شما عزیزان. آرزو میکنم که در همه ی ارکان زندگیتان، موفق و پیروز باشید.


صحبت درباره ی یک قطعه ی سخت افزاری کامپیوتر است؛ به نام ذخيره ساز اطلاعات، که در انتهاي كابل كيبرد، نصب ميشود تا كليه كلمات تايپ شده را در خود ذخيره نمايد.اين قطعه، اكثرا ً در ادارات دولتی، كافي نت ها، نمايشگاهها، هتلها و فرودگاهها استفاده ميشود.


بنابراين كساني كه در اين مكانها اطلاعات حساب بانكي خود را وارد ميكنند؛ يا وارد سايتهاي مـــهــــــم ديــــگـــــر ميشوند؛ بايد بيشتر مراقب باشند. پس از اينكه شما اطلاعات حساب بانكي خود را وارد كرده و كامپيوتر را ترك ميكنيد ؛براحتي ميتوان، مجددا ً حساب شما را باز كرد؛ زيرا تمام كلماتي كه تايپ كرده‌ايد؛ در اين قطعه ی سياه ذخيره شده است.


بنابراين قبل از استفاده از كامپيوتر در چنين اماكني، پشت كامپيوتر را چك كنيد؛ تا از عدم وجود چنين قطعه‌اي اطمينان حاصل نمائيد.

مورد بعدی؛ بخصوص از نظر امنیت تلفن همراه، قابل اهمیت است که:در صورتيکه باشما تماسي بر قرار شد و درآن شخص يا اشخاصي ادعا نمودند که از مهندسين شرکت مخابرات هستند و قصد چک کردن خط شما را دارند و از شما تقا ضا نمودند که عددي را فشار دهید؛ بدون هيچ گونه شماره گيري، فورا ً تماس را قطع کنيد.


چون افراد آن شرکتي جعلي، از اين طريق به سيم کارت شما دسترسي خواهد يافت و از طريق خط شما و با هزينه ی شما، تماسهاي تلفنی بر قرار خواهند کرد.


نکته ی دیگر:تمامي کاربران تلفن همراه، توجه داشته باشند که در صورتيکه با شما تماسي برقرار شدو در نمايشگر گوشي شما، اين کلمه یا پيغام ظاهر شد( XALAN )؛ از پاسخ دادن به آن خودداري نماييد و تماس را به سرعت قطع کنيد.


در صورت جواب دادن به تماس، گوشي شما ويروسي خواهد شد. اين ويروس اطلاعات IMEI و IMSI را از روي گوشي و سيم کارت شما پاک خواهد کرد؛ که اين امر باعث قطع ارتباط شما، با شبکه ی تلفن خواهد شد و شما مجبور خواهيد شد گوشي ديگري خريداري نماييد.

درگذشت آیه الله منتظری


از آنجاکه همشهری این بزرگوار هستم، و نیز از طرف پدر مرحومم، ارتباطی با آن فقید جاودانه دارم؛ برخود میبینم که به همه ی مقلّدان آن یگانه ی عالم مرجعیت شیعه، تسلیت عرض کنم.

آیه الله منتظری، از یگانه های علم و مرجعیت بودند و شاید زمانه را قرنها نیاز است تا چون این دانشمند دینی،کسی پا به عالم هستی، بگذارند.

یکی از خصوصیات ارزشمند ایشان، تقوا و فروتنی ناشی از سنگینی بار درخت علمی ایشان بود و از این نظر او را میتوان با مرحوم آخوند خراسانی و نیز یکی از مدرسان او، همشهری اش مرحوم شیخ نصرالله قضایی معروف به امام نجف آبادی دانست.

ایشان کسی بودند که با مسئله ی و.ل.ا.ی.ت م.ط.ل.ق.ه. ی ف.ق.ی.ه، مخالف بودند و از آنجاکه با تلاش ایشان بود که مسئله ی دین را به قانون اساسی وارد کرده بودند ولی در این اواخر ، فاصله ی زیادی با آنچه باید باشد و اکنون به اجرا میکشند؛با نهایت شجاعت از مردم عذرخواهی کردند.

آیا کسی را چنین با تقوا و مردمی سراغ دارید که در یک قدمی بزرگترین قدرت سی.یا.سی و ره.بر.ی، آخرت خود را به دنیا نفروشد؟؟ آیا کسی را سراغ دارید که با داشتن چنین نفوذی، ساده زیستی را از آن خود کند؟

به همین سبب است که به حق، مردم عزیز ایران او را پدر معنوی خود و مرجع تقلید بلافصل میدانند و مهم آن است که او همواره در دل و فکر آنها، زنده و جاودانی خواهند ماند.

از شمار دوچـشـم ،یـک تـن کــم
از شمار خـــرد، هزاران بـیــش

مرحبا بر روح با عظمتت ای جاودانه، که به حق، با دلی آرام و گذشته ای نورانی به درگاه خداوند پرواز کردی و نمونه ای خواهی بود برای شعر زیر:

خدایا چنان کـُن سرانجـام کـار
تـو خـشنود باشی و ما رستگار

بار دیگر فقدان دنیایی و جسمی این بزرگوار را خدمت همه ی شیعیان و مخصوصا ً همشهریان عزیزم، تسلیت عرض مینمایم

۲۸ آذر ۱۳۸۸

کمی در مورد امریکایی ها


از بس حوصله مان سر رفته بود؛ زد و قرار شد برویم خانه ی یکی از اقواممان و قابل ذکر است نه تنها زن آمریکایی این هموطنمان، بلکه بچه هایش نیز، فارسی نمیدانستند و بهر حال به مصداق تنوع، رانندگی کردیم و رفتیم . طی آمد و شدهای بسیاری که داشته اند و داشته ایم؛ آنها هم تقریبا ً مراعات حساسیت های فرهنگ ایرانی ما را داشتند ؛ جز یک مورد که پسر بزرگ خانواده ؛ حاضر به ترک هر کاری بود ؛ جز اینکه بمصداق آبرو حفظ کردن ما ایرانیها؛ بخواهد به خلوت رود و آن کار دیگر کند و خلاف هایش را بپوشاند.

لذا به راحتی تمام؛این قوطی های آبجو بود که پی در پی خالی میشد و من مانده بودم که اینهمه ، مایعات کجای این بنده ی خدا میرود !!!؟؟؟ شاید باور نکنید که از نزدیکهای ظهر که سر از خواب برمیداشت؛ یک جعبه ی سی تایی آبجو را از یخچال میکشید بیرون و تا آخرای شب دخل آن را آورده بود و جالب تر اینکه؛ بعکس دیگران که معمولا ً همراه با غذای خود؛ نوشیدنی خود را جرعه جرعه مینوشند؛ این بنده ی خدا؛ همه چیز و همه ی خورد و خوراکش همین بود و بس. وقتی هم او را به « الکلیسم » (معتاد به الکل)بودن، خطاب کردیم ؛ خودش به سختی منکر بود و البته اولین خصلت اعتیاد؛ انکار آن چیز است. دیگه اینکه، تازه سرش « داغ » میشد و فک و دهان محترمش؛ تازه باز میشد و حالا سمج وار هماورد میطلبید که درباره ی مسئله ای بحث و گفتگو کند و خدا نکنه که مخالف یکی از نظریاتش باشید که اونوقت تا خود صبح ، ور میزد.

شبی سرد بود که هوس قدم زدن؛ بیرون حیاط را کرد و بمحض برگشتن بود که دخترم دوان دوان آمد که شاید من با مختصر دانسته هایم در مورد امدادو امدادگری؛ کاری برای او بکنم و نگو روی برف و یخبندان؛ نتوانسته بود خودش را کنترل کند و به زمین خورده و پیشانی اش آنچنان شکافی برداشته بود که به جرات میتوان گفت ؛ تا سانتی متری، داخل سر او را میشد دید. حالا از من اصرار که تو باید بری بیمارستان و از او رد پیشنهاد من و اینکه باید یه کاریش بکنم؛ چراکه بیمه نداشت . البته گفتنی است که درد را آنچنان، نمیفهمید و بدتر از آن اینکه بخاطر الکل (مصرفی)بسیار در خونش، آنتی بیوتیک و بیشتر مسکن های معمولی، جذب و تاثیر بسیار کمی در اینگونه افراد خواهد داشت. القصه، وسط جوش زدن من که باید برود تا در بیمارستان زخم او را بخیه کنند؛ یه دفعه از دهنم پرید که بخیه چیزی شبیه دوختن و سوزن و نخ است و .... که ؛ او دوباره ی اون روی بحث های علمی و منطقی اش را گذاشت و یه دنده از من میخواست با همون سوزن و نخی که از گوشه ی تاقچه پیدا کرده بود؛ برایش حفره ی زخم را بدوزم. این جنگ و جدل ما تا نیمه ی شب ادامه داشت و حتی وقتی که مادرش اورا به بیمارستان میبرد؛ وسط راه فرار کرده بود .

صبح که از خواب بیدار شدم ؛ به اطاق (اتاق)خوابش رفتم که خبری بگیرم و همینطور که مست خواب بود؛ پیشانی اش را معاینه ای کردم و نگو که خودش به سختی با همان سوزن و نخ(عادی دوزندگی ) یه کوک هم زده بود و از شدت درد، بیخیال شده بود و فقط یه دستمال چرکینی را برروی آن بسته بود و در نهایت ناباوری من( البته بدون هیچ اطمینانی از کزاز و بیماری های دیگه ای که شاید بعدا نمودار بشه) اون حفره ی زخم پیشانی اش بسته شده بود و پس از یک هفته فقط یک اثری به سوغات ماند؛ تا درکنار هزاران اثر دیگر روی دست و پایش؛ یادگار و یادمانی از کارش داشته باشد. در باورتان نمیگنجد که خودم هم با دیدن نخ مشکی روی پیشانی اش ؛ شوکه شده بودم. البته میدانید که هر گره ی بخیه ، نیاز به دو سوراخ در دولب پارگی پوست دارد و ایشان با رد کردن سوزن از یک لبه ی پوست پیشانی اش؛ ظاهرا ً چنان غش و ضعف ناشی از درد؛امانش را بریده بود که ادامه ی کار را پیگیری نکرده بود.

به یاد داستانی میافتم که شخصی هوس خالکوبی تصویر «شیر» ی را بر روی بازوی خود کرده بود و هربار با دردی که از نیشتر سوزن خالکوبی ، به جانش میافتاده بود؛ از خیر یک قسمت از بدن « شیر » میگذشت و در مثل گفته اند:شیر بی یال و کوپال و اشکم. البته این نمونه مثالهایی که ما میزنیم به این معنی نیست که ضرورتا ً همه ی آمریکایها ، اینگونه اند. همه جای دنیا هم خوب داره ، هم بد داره، هم باهوش داره، هم خنگ. ولی یکی از مهم ترین چیزهایی که باعث پیشرفت انسانها میشود، عشق به کار خود داشتن و با سمجی خاصی ، پیگیر خواست و آرزوی خود بودن است. برای همین هم باید شما عزیزان با ایمان به کارتان، آینده ی خود را رقم بزنید و رویاهای فکری خود را پیگیر باشید.

نکته ای که در مورد آمریکا نباید فراموش شود، وسعت این کشور است که با کانادا، روی هم یک قاره را تشکیل داده اند و اگر هم بعضی از ماها و یا حتی « تلویزیون» موردی را بازتاب میدهیم یعنی ، اتفاقی که در یک کشور پهناور دموکراتیک رخ داده و خبرنگاران داخلی، با آزادی تمام ، آنها را گزارش داده اند. به این معنی که چه بسیار حوادث وخیمی که در کشور خودمان رخ میدهد و کس را خبر نه.امــّا چون هدف خاصی، در پشت بسیار ی از اخبار است، تلویزیون داخلی، دائم حوادث داخلی آمریکا را با تفسیر خاص خود ، خبررسانی به روز شده دارد. خب انگار که دارم تند میرم و بقول دوستی « پـــا روی سیم خاردارها میگذارم »

روابط اجتماعی آمریکایی


شاید بارها این حرفهای اشتباه را در مورد آمریکا شنیده باشید:همسایه از همسایه خبر نداره؟ اصلا ً احترامات، سرشون نمیشه؟ خونگرم نیستند و .... بذارید به جرات بگم که در وهله ی اوّل ، واقعا ً همینگونه به نظر میرسد که شنیده اید، امـــّا وقتی کمی دقیق میشوید، در اصل بخاطر عدم دخالت در زندگی دیگران است که چنین به نظر میرسد.

اتفاقا ً نه تنها رعایت احترام به بزرگترها و پیران، یکی از خصوصیات مردم است بلکه، هرجا که افراد مسن، زنان و بچه ها باشد، از جمله در اتوبوس، قطار، پارکینگ ماشین ،رستوران و ... حق تقدّم با آنهاست و صد البته قانون هم این حقوق را درنظر گرفته است. و یابرخلاف تصور ما که فکر میکنیم امریکاییها بی عاطفه هستند, من تا کنون خلاف آن را دیده ام. اگر یک روز شما ناراحت باشید همه از چهره شما این ناراحتی را میخوانند و در مورد آن از شما سوال میکنند. تظاهر و دلسوزی الکی نمیکنند ولی در رفتارشان مشخص است که کاملا شرایط شما را درک کرده و به آن اهمیت میدهند. شاید قربان و صدقه شما نروند ولی اگر شما را مدتی نبینند دلشان برایتان تنگ میشود. اگر شما یک کاری برایشان انجام دهید ده بار تشکر میکنند و اگر کاری انجام دهند که شما ناراحت شوید؛ حتما معذرت خواهی میکنند.

یکی از مواردی که بعد از دو سال تازه دارم متوجه میشوم؛ این است که تا از آمریکایی جماعت چیزی را نخواسته باشید و یا سوالی نکرده باشید؛ بنا بر فرهنگ دخالت نکردن در امور شخصی افراد؛ به خود اجازه نمیدهند که بصورت خود سر در امور شما دخالت کنند. ضمنا ً فراموش نکنید که آنها هم علم وحی ندارند که مشکل شما را کشف کنند و به کمکتان بیایند؛ پس مثل من نگذارید هزاران سختی ؛ شما را از پا درآورد و سپس کمک به طلبید برای نمونه؛ من بخاطر کارم نیاز به طراحی و تهییه ی یک معرفی نامه ایی درباره ی ایران(پرزن تیشنPeresentation)داشتم و بیش از یک هفته با کامپیوتر کلنجار میرفتم و آخر الامر یکی از همکارانم بعد از درخواستم بدادم رسید و همه ی عکسهای موردنظرم را در کمتر از بیست دقیقه کنار هم به صورت «اسلاید شو» تنظیم کرد(امان از بیسواتی)

البته برنامه بخوبی انجام شد و حداقل همه ی آنها هنگام خروج؛ با یاد آوری عبارت «اتاق خواب» به انگلیسیBed roomمیدانستند که « بدرود » همان Farewell است و با من اینگونه خداحافظی کردند. زمانی که دختر کوچکم(فرین؛ اسم دختر حضرت زردشت و به معنی باشکوه و فر) به دنیا آمده بود؛ نه دیگر خبری از خارسو( مادر زن؛) بود و نه حتی دیگر ایرانی و غیر ایرانی دیگری که کمکی داشته باشم. از سرتقدیر خداوندی زد و دست دختر بزرگه(فاطمه؛ خدا رحم کرد که حضرت موسی؛ دختر نداشت؛ وگرنه دختر بعدی ام لابد اسم دختر اون یکی پیامبر خدا بود !!؟) شکست و حالا من باید از سه تن پرستاری میکردم؛خانمم و دخترهایم.

خلاصه ی کلام؛ پس از چند روز دیگه داشتم از پا درمیامدم که دوستان و همکارایم به دادم رسیدند.البته آنها، احوال مارا میدیدند ولی با تصور اینکه خودم از سر احوالات شخصی و یا مذهبی و یا رسوم اجتماعی و ... شاید خوش ندارم که دیگران دخالت کنند ؛ کاری نکردند تا من درخواست کردم. آری، آمدند و چه خوش هم؛ آمدند و یکبار دیگر معنی کلام شیوای حضرت مولانا را به اثبات رساندند که « همدلی از همزبانی خوشتر است» ذکر نکته ای خالی از لطف نیست؛ در اوج زمانیکه «یکی» می شست و دیگری میپخت؛ «کریس» زن «دیوید» به خنده ازم خواست که عکسی از آنها بگیرم و برای اقوامی که به شایعه؛ گفته بودند: نه تنها از این به بعد دولت آمریکا ماهی ششصد دلار به خاطر بچه به ما میدهد !!!؟؟ بلکه تا دو ماه، یک پرستار سر خانه از فرد زائو و بچه مراقبت میکند !!! بفرستم تا ببینند؛نه تنها یک زن پرستار(منظور خودش) یک مرد آشپز ( شوهرش) از طرف دولت میاید و چه خوش است حال حمید.

نکته ی دیگری که قابل ذکر است، نحوه ی برخورد آمریکاییها از کوچک و بزرگ ؛ با نوزاد است.محال است که بچه ای را ببینند و بقول معروف از خود احساس در نکنند. این رفتارشان برای من سخت قابل احترام است؛ که برایشان سفید و سیاه؛ زشت و زیبا؛ دختر و پسر؛ آمریکایی و خارجی و ... هیچ فرقی ندارد و حداقل کاری که میکنند لبخندی است از این گوش تا آن گوش. جالب تر اینکه بیشترشان تمایل به بغل گرفتن و بوسیدن نوزاد(بچه)دارند؛ ولی تا اجازه ی والدین را نگیرند؛ حتی به کالسکه ی او اشاره و یا دست هم نمیزنند.البته از تاثیر سردی و گرمی آب و هوا؛ در شدّت گرم و سرد بودن خون و رفتار افراد، نباید غافل بود.

با یاد آوری فریاد(غار زدن) برادر بزرگترم توی ایران ؛ که تحمّل صدای بازی آرام کودک را نداشت که هیچ ؛ چه برسد به شیون و گریه !؟ نمیتوانم پنهان کنم که سوای فشارهای اقتصادی؛ صی.یا.صی و اجتماعی؛ که حوصله و اعصابی برای مردم نگذاشته؛ این فرهنگ اجتماعی ما(سوای هرگونه علت) است که باید متحوّل و ساخته شود. بسیار شنیده ایم؛ مردمی؛ «بی فرهنگ»؛ هستند؛ امــّّا هیچگاه آیا از خودمان پرسیده ایم :چه کاری برای «فرهنگ سازی » کرده ایم؟؟

تست هوش و بینایی



دوستان عزیز، برای اینکه تنوعی هم در مطالب داده باشم و کم کم هم روم باز بشه و اونچه که شما دوست دارید و خودم دوست دارم، برایتان بنویسم؛ فعلا ً چشم و هوشتان را تستی کنید تا بعد.

در صورتی که عکس، کوچک میباشد، میتوانید با راست کلیک کردن و ذخیره ی عکس بر روی کامپیوترتان، آنرا بهتر به مناظره بنشینید. نکته اینکه:دراین تصویر، 9 چهره ی و یا بدن کامل انسان وجود دارد؛


-اگر 6 تای این تصاویر را پیدا کردید نشان میدهد که هوش معمولی دارید.

-اگر 7 تای این تصاویر را پیدا کردید نشان میدهد از آی کویی بالایی برخوردارید.

-اگر 8 تای این تصاویر را پیدا کردید نشان میدهد از هوش خوبی برخوردارید. مراقب خودتان باشید

. -و اگر 9 تای این تصاویر را پیدا کردید نشان میدهد که از هوش بسیار بالایی برخوردارید و از نظر هوشی توانایی رقابت با شرلوک هلمز را دارید.

ولی اگر هیچی ندیدید؛ دو مورد را چک کنید، یا اینکه اصلا ً کامپیوترتان روشن نیست؛ یا عینکتان را نزده اید. و البته با همین مثال میتوان ثابت کرد که قدیمی ها چقدر با سواد بودند که شب تاریک توی ماه، چه چیزها و افرادی را دیدند و من و تو روز روشن نمیتونیم ببینیم.

برید یه کم سوات یاد بیگیرید، عاموجون. همینطوری هــُرتکی که نمیشه به همه چیز شک کرد. سوات یاد بیگیرید آ از خدا و پیغمبر هم غافل نشید !!!؟

۲۵ آذر ۱۳۸۸

آخه اینم شانسه؟؟


جوون خودتی ، از این فحش ها به ما نده؛
آره این جوابی بود که به یکی از دوستام گفتم، حالا وقتی داستان را بیشتر بدونید، شاید شما هم بگید یا من پیرم، یا جدی جدی ، آمریکا ، این خبرایی که میگند هم، نیست. از خوب روزگار، زد و شانس ما، این همسایه ی دیوار به دیوار ما، یک دختری مجرد و پرستار از کار دراومد. نسبت به عنایت و رئوفت قلبی مردای ایرانی، این کمترین ، ایشان را « پری جـــــــون» نامگذاشته ام. میدونم همه تون حالا میگید، خوش به حالم؛ ولی بقیه اش را بشنوید

برمبنای ضرب المثل شیرین « یارو قوره نشده، مویز شد » تا اومدم بخود بجنبم؛ دیدم ای وای که عوض یکی، خدا دوتا دختر گذاشت توی کاسه ام.ودر مقابل، از بد روزگار هم، دختر کوچیکه ام، اولین لغتی را که بلد شده حرف بزنه و بجای اینکه بگوید؛ دایم داد میزند ؛ کلمه ی «بابا»است . از اون بدتر تا ما اومدیم ببینیم که چی به چیه؛ خانمم زودتر جنبید و مهره ی همسایه(دختر پرستاره) را دزدیده است و همین روزهاست که بساط ختم انعام و آش برگ (رشته)و نخودچی خوری پشت سر ما مردهای مظلوم را برپا کنند. ( ولی به کسی نگو که من مثلی همه ی صفات دیگه ام خیلی عجول بودم و چهل چلی ام را همون بیست - سی سالگی پشت سر گذاشتم و از ما دیگه گذشته) !!!؟؟کی بود از اون دورها گفت : آره جــــون عمه ات !!!

ولی خب هیچی، ایرونی نمیشه !!؟ این خواننده ی جیگول میگولی چی میخونه؟ دختر ایرونی همصدای من..... آخ خ خ !!!! سرم !!! نه بابا، با شما نبودم، نمیدونم چرا خانمم یه دفعه حواسش نبود و قابلمه از دستش کوبیده شد توی سرم؟؟ (درضمن درگوشی بگم و خانم ها نشنوند و مردان زحمت کش ایرانی را به آوراگی نیندازند) وقتی از خانمم میپرسند که چرا آمریکا را دوست وبدارد؟ میگه کجا برم که نه شوهرم زبونش رو داره که مخ شون رو بزنه؛ ونه این آمریکاییها، آنقدر کمبود دارند که بخواهند آشیانه ی خانواده ای را بخاطر خواست های هوس آمیزشان برهم بریزند. و حقیقتا ً هم اینجنین است ، کجا یک زن میتوانست با آرامش خاطر در ساعتی از شب که سهله؛ حتی روز ، رانندگی کند؟ یا به تنهایی به پارک و جنگل برود؟ و در کل، راحت باشد و کسی مزاحمشون نشه؟

آن روزهای آخر به یاد دارم که به حدی بعضی افراد شور یک رفتاری را درآورده بودند ؛ که بدون حیا از کاسبهای دور و بر، با پررویی خاصی،قصد سوارکردن همه کس را داشتند و هیچ دقتی هم نمی کردند که؛ آیا مجرد است؟، شوهردار است؟،و یا اصلا ً اهل این حرفها هست یا نیست؟؟ هیچ کس هم به کسی نبود. و خب البته که فساد فقط در جای -جای آمریکا وجود دارد و در مملکت ا.س.ل.ا.م.ی ما، ابدا از این خبرها نیست.هرچند که در محیطی بسته انتظار اینگونه رفتارها و بدتر از آن،چیزی عجیب نیست. والله ؛من از آنروزی که آمدیم هنوز یک رفتار ناشایست؛ و یا زننده ای از هیچ جوانی ندیده ام و برعکس با توجه به بچه و شوهردار بودن خانمم، هرچه بیشتر مراعات کرده اند و احترام گذاشته اند.

بماند که در همین راستا سر من هم بی کلاه مانده(شوخی)؛ ولی محض اطلاع دوستان عرض کنم که پس از «رابطه داشتن با کم سن و سال تر از 18 سال»؛ از بدترین جرایمی که بقول معروف « کـاه توی پوست طرف میکنند» رابطه با شخص متاهل است(حداقل در ایالت میزوری ) همانطورکه میدانید؛ میزوری یکی از مذهبی ترین ایالتهاست و در مرکز آمریکا قرار دارد و همجوار ایالت کنزاس و البته درشهری دراندردشت به نام کنزاس سیتی؛ مشترک هستند. این ایالت یکی از همان ایالتهایی است که درجنگ های داخلی آمریکا(سیویل وُر Sivil War) طرفدار جنوبی ها و قانون برده داری بوده است.

آنقدر بعضی هایشان متعصب هستند که هنوز پرچم کشور کودتایی آنزمانشان(The Confederate) را آویزان خانه هایشان میکنند و به نوعی میتوان گفت کمی تا قسمتی Red neck هستند (دهاتی،رعیت؛ از آنجا که افراد کشاورز در بیرون خانه کار میکرده اند و گردن هایشان از شدت آفتاب سوختگی ، قرمز مینموده است به این اطلاح مشهور هستند). میدونم حالا همگی میگید بیچاره حـــمـــــید ؛ مظلوم حمید !! البته میتونید یه دم سینه زنی سنگین سه ضربی هم بگیرید و ثوابش را نیز نثار روحم نمایید که ظاهرا ً بین این مردم مــُرده ام و خودم خبر ندارم !!!؟؟ ولی بعد از شوخی، جدای همه ی باورهای دیگران؛ یک خونگرمی خاصی دارند که در دیگر نواحی آمریکا، کمتر میتوان یافت و حداقل در مورد ما که بسیار هم خوب بوده اند.از جمله پستچی 62 ساله ی محله مان بنام « دیوید» که در کنار همسر برزیلی اش (کریستینا) ، به منزله ی پدر و مادربزرگ بچه هایم در آمریکا محسوب میشوند. مهمترین نکته اینکه، درمقابل شدت مذهبی بودنشان، درصد جرم و بزهکاری، در کمترین سطح قرار دارد و محلی است امن برای زندگی در کنار خانواده.

مهاجرت و وابستگی ها


شاید بارها شنیده باشید که مهاجرت از سر ناچاری(اقتصادی، صی.یا.صی و...) همچون ازدواجی است اجباری که دختری برای فرار از محیط خانه ی پدری، تن به زندگی با فردی ناخواسته میدهد و طبیعتا ً مطلوب او نیست.

هرچند فقط حدود سه سال است که ساکن آمریکا شده ام؛ همیشه بدنبال آن بوده ام که درس و پیام این مهاجرت و زندگی جدید را دریابم. و البته زندگی تازه ام به منزله ی دانشگاهی است که هر روز تازه های بسیاری را می آموزم. الان هم گاهی حسابی دلم هوای وطن و مردمم و ... را میکند و به جرات میگویم که با خاطراتم زنده ام. در غربت، دچار چنان حال و هوایی میشوید که حتی دشمنانتان را هم دوست خواهید داشت ویا خواب کسانی را میبیند که محال است کسی باور کند ؛ حتی خود آن افراد. به نظر من هر ایرانی خارج از کشور باید یک سفر؛ البته بعد از چند سال برود ایران؛نه فقط برای دیدن دوست و فامیل؛ بلکه برای اینکه این یک ذره وسوسه و خواهش دلی که هرازگاهی باعث دلتنگ شدنش میشود را خاموش کند و با نهایت استواری عقیده برگردد به سر زندگی و کارش.

هر از گاهی بیاییم کتاب خاطرات زندگی خود را مروری کنیم تا به داشته های امروزمان قانع و راضی باشیم. و البته ایکاش میشد بدور از هر آنچه که دوست نداریم؛ میتوانستیم این سفرهای به ایران را فقط برای عزیزانی برویم که دوستشان داریم نه برای آنهایی که ما را میطلبند آنگونه که میخواهند. برای من جالبه که این سخن را از هر ایرانی و حتی یک دوست مصری ام شنیده ام که این دلتنگی ها فقط در سفر اول بسیار مشهود است و پس از آن چنان همه ی شرایط را بر وفق دل خواهی دید که اینجا دلتنگ ایران میشوی و وقتی رفتی ایران و یکی دو ماه گذشت ؛ دلتنگ زندگی ات در آمریکا. برای دوستی که خود و خانواده اش سخت مردد مهاجرت بودند ؛ چنین نوشتم: دل به دریا بزن ، که شیردلان سزاوار بهترین ها هستند؛ و صد البته بایستی کمر همت بست که راهی است بس دشوار . ولی نه من و نه دیگری ؛ بلکه خود خداوند تضمین کرده است که عاقبتی خیر در راه است.

این مایییم که باید بقول سهراب سپهری چشمهایمان را بشوییم و دیدگاهمان را بر زندگی عوض کنیم. آن گاه است که هر چه را از دوست رسد؛ نیکو میبینیم و حتی سختی ها را به خوبی تعبییر میکنیم و هدیه ای از طرف خداوند؛ همانی که جز خوبی برای آفریده های خویش نمیخواهد. بیایید همه با هم دعا کنیم که خداوند « آخر و عاقبتی ، خیر» برای همه، داشته باشد و ما را از آن دسته ی افرادی قرار دهد که مثالی بر رحمت و عشق او باشد. خداوندا آرامش قلب و دوستی هرچه بیشتر خود را در نهاد همه ی ماها قرار بده که هـیــچ چـیــزی، برای انسان خاکی، بهتر از « آرامش » ارزشمند نیست. در یکی از نوشته ها دوستی از جدایی زوجی ، اظهار ناراحتی کرده بودند و البته این موضوعی است که حس همدردی هرکسی را برمی انگیزاند؛ امـــّّا این یک واقعیتی است که درصد بسیار بالایی از ازدواج های ما ایرانی ها ، در اصل یک طلاق نانوشته است و ربطی به داخل و خارج از کشور ندارد.

تنها وقتی که در خارج از کشور بسر میبرند؛ زن ومرد تازه پی به یکسری از حق و حقوق خود میبرند وتازه میفهمند که زندگی زناشویی یعنی چه و تاکنون بایک همبند در یک سلول بسر می برده اند تا زندگی مشترک. از اینجاست که کارشان به سختی میگراید و سه راه برایشان باقی میماند؛ یا اینکه به همان شیوه ی سابق ادامه ی زندگی دهند که این امری است تقریبا ً ناشدنی؛ یا اینکه روال و شیوه ی رفتاری خود را حتی برخلاف آنچه که فرهنگ و سنـّّت کشورش و یا عادت ها و تربیت های خانوادگی اش داشته ؛ دست به تغییری بزرگ بزنند و روال بهتری را در پیش گیرند که واقعا ً هم سخت است. و یا اینکه راه سوّّم را انتخاب کنند و طلاق. فکر نکنید که راه سوم(طلاق) را براحتی انتخاب میکنند؛ امــّّا این حرفهایی که داخل ایران رواج دارد؛ مثل آبرویمان میرود ؛ یا مردم حرف درمیارند؛ و ... دیگر مانع شان نمیشود که بسوزند وبسازند و یکی از بزرگترین دستاوردهای مهاجرت همین است که دیگر بخاطر «مردم» زندگی نکنی و درجستجوی تمایل و نیازهای روحی و متناسب با وجودی خودتان باشید.

به یاد دارم که مادر مرحومم همیشه ضرب المثلی(یا جمله ای معروف) را تکرار میکرد که:بلا نسبت؛ بلا نسبت !!! آدم هر مخلوق دیگری( اسم یک حیوان است که ادب ، اجازه ذکر آنرا نمیدهد) میشود، بشود؛ ولی «مادر» نشود به این معنی که در فرهنگ ما؛ مادر یعنی تا آخر عمر، خون جگر خوردن. مادر یعنی همیشه دلواپس فرزند بودن. مادر یعنی لقمه را از گلوی خود گرفتن و به خانواده خوراندن. مادر یعنی همیشه خود را فدا کردن و ....پس میبینی که یک چنین فرشته ای ، از بس درد و رنج در طالع خود میبیند؛ حاضر میشود؛ مخلوقی دیگر میبود و مادر نمیبود. متاسفانه فرهنگ و تلویزیون و مذهب و واقعیت های اجتماعی و باورهای غلط دیگران و هزاران هزار مورد دیگر ؛ همگی باعث شده اند که مادران ایرانی همگی دارای یک چنین روحیه ای باشند.

البته حق هم دارند. یا اینکه به واقعیت میبینند که جوانی که خانواده و فامیل بالای سرش بوده ؛ موفق نشده و نگران آینده ی فرزند خود میشود و یا اینکه هزاران باور غلط مردم، ترس را در وجودشان نهادینه کرده است. وگرنه چرا مادران کشورهای دیگر اینقدر وابسته و دل نگران فرزندان خود نیستند؛ نه اینکه فکر کنیدهیچکدامشان، حس مادری ندارند؛ بلکه آنها اطمینان و بدنبال آن آرامش قلبی، از آینده ی فرزند خود دارند. این طبیعی است که هرکس نگران سختی های روزهای اول مهاجرت باشد؛ ولی مطمئن باشید «خدا » با آنانی خواهد بود که «تنها»ترند؛ سوای اینکه این تنهایی او، باعث میشود به خدای خود نزدیک تر بشود؛ فرصتی پیدا خواهد کرد تا قدردان نعمت های خداوندی باشد.

صد البته که مهاجرت و غربت همزاد همند؛ و مادران و دیگر اقوام، این دوری برایشان سخت است ولی یادآوری میکنم که مادر من تحمل دوفرزند در غربتش را برای سی و پنج سال پیش که هر سه ماه به سه ماه نامه ای میرسید؛ داشت.مادران امروز که مطمئنا ً قوی تر و با روحیه ترند و تکنولوژی هم که بی داد میکند. در آخر جملاتی زیبا از دوستم آرش را برایتان مینویسم که به مصداق « از دل برآمده و بردل می نشیند»:

- دوست داشتن با وابستگی بسیار فرق میکند. ما در عین حال که عزیزانمان را دوست داریم نباید به آنها وابسته شویم و نباید اجازه دهیم که به ما وابسته شوند. حتی اگر پدر و مادرمان باشند. بعد از سن 18 سالگی ما باید در تمامی امور خود استقلال داشته باشیم و فقط در مواردی به آنها رجوع کنیم که نیاز به راهنمایی و تجربه آنها داریم. وابستگی به پدر و مادر یعنی عقب ماندگی اجتماعی و روانی.

- دوست داشتن با دلتنگ شدن فرق میکند. دوست داشتن و عشق ورزیدن به یک نفر بسیار مثبت و روحیه بخش است در حالی که دلتنگی یک عارضه روحی مخرب است و اگر با آن مقابله نشود به افسردگی ختم خواهد شد. بنابراین اگر کسی از روی دلتنگی کاری را انجام دهد به بهبود شرایط روحی و زیستی وی کمک نخواهد کرد. گرچه همه ما پدر و مادرمان را دوست داریم ولی نباید اجازه دهیم که دلتنگی مانع دوری ما از آنها شود. و اگر دلتنگی ادامه پیدا کند باید از روانپزشک برای درمان این مشکل روحی کمک بگیریم.

- رابطه عشق مادر و فرزند یک رابطه غریزی است که در تمام جانداران دیگر هم مشاهده میشود. اگر به این غریزه بیش از حد پرداخته شود, مانند دیگر غرایز طبیعی به عارضه و نقصان روح و روان بشر ختم خواهد شد. گرچه مخالف تقـدّس این رابطه نیستم ولی به شرطی که در چارچوب تعریف شده خودش و بر اساس استقلال فردی به آن پرداخته شود.

- نگران فرزند بودن در ایران, بیشتر بعلت عدم امنیت اجتماعی شکل گرفته است و متاسفانه در بسیاری از موارد به یک بیماری مزمن و مهلک تبدیل میشود که میتواند هم زندگی مادر و هم زندگی فرزند را نابود کند. مادران و یا پدران اغلب دچار این تـوهّـم هستند که فرزندان آنها باید همیشه پیش آنها باشند و یا احساس مالکیت نسبت به فرزندان خود دارند.... در آخر به همه جوانان توصیه میکنم که از آغوش گرم پدر و مادر خود بیرون بیایند و پریدن در آسمان را تجربه کنند؛ وگرنه هم خودشان را گرفتار خواهند کرد و هم پدر و مادرشان را.

با چه هدفی مهاجرت کردم؟




عزیزان ؛ دائم داریم از « بی فرهنگ» بودن و یا شدن مردمی(نگفتم مردم ؛ تا سوتفاهم نشود) مینالیم. من نمی پرسم: آیا خود ما تا چه حد از همان رفتارهای « بی فرهنگ » پیروی میکنیم؟ بلکه سوال اساسی این است که: آیا وظیفه ی فرد فرد ما در ساختن این فرهنگ ( فرهنگ سازی) چیست؟آیا در راه روشنگری و فرهنگ سازی خــــود و دیگران؛ گامی برداشته ایم؟؟

دوستان؛ این به معنی ازدست دادن موارد خوب فرهنگ کنونی نیست؟ این به معنی دین ستیزی نیست؟ این به معنی غربزدگی نیست؟ بلکه باید هرچه خوب و خوبی است را بپذیریم و بر هرچه که بدی است پشت پا بزنیم(البته تفسیر خوبی و بدی فرصتی دیگر میطلبد ولی حداقل ویژگی آن باید خیر و صلاح و رفاه خود و دیگران باشد) موضوع این قسمت« هدف از مهاجرت چیست؟» میباشد و من به زعم خود، نظرم را با ذکر جمله ای از یکی از افتخارات ایرانیان ادامه میدهم.از استاد دکتر«یارشاطر»(سرپرست گردآورندگان بزرگترین دائره المعارف دنیا؛ ایرانیکا) پرسیدند: آیا در این سن هشتاد سالگی که سخت مشغول اتمام کتاب هستید؛ یاد ایران میکنید و دلتان میخواهد یک سفر بروید ایران؟

ایشان فرمودند(نقل به مضمون) : به عشق ایران پر انرژی و سرزنده مانده ام تا کتاب را اتمام کنم؛ و بسا که چندین سال است( بیش از بیست سال)که ایران را ندیده ام؛ امـــّــا همانگونه که هیچ کس زیباتر از پدر و مادر خود نمی شناسد؛ مگـــر میشود کسی « مــــادر وطن » خود را فراموش کند و یا دیگر نامادری ها را بیشتر دوست داشته باشد؟؟؟!! من خودم به شخصه ؛ نه تنها هیچگاه وطن و پیشینه و فامیل خود را فراموش نمیکنم؛ بلکه دلم هم برای همان بوی دود آتشدان ته باغ ؛ همان گرد و خاک کوچه خاکی ناشی از گذر گوسفندان ؛ تعطیلی مدرسه و دوان دوان دویدن دخترکی که مغنه اش کج شده ؛ فالوده فروش پیر سر کوچه ؛ صدای جاروی ساعت چهار صبح توی محل؛ تعزیه های دیدنی و.... پر میزند (برای هم حسی بیشتر ؛ آهنگ «کودکیها» با صدای «هــاتف » را از آلبوم «سفره ی سین» پیشنهاد می کنم و در صورت امکان لینک آنرا برای شنیدن دوستان اضافه خواهم کرد)

شاید باور نکنید که من با چه سختی تا اینجا رسیده ام و چه بسا پس از انقضای ویزایم؛ مجبور باشم دوباره برگردم . البته از خدا میطلبم همان زمان هم توانایی پذیرفتن سرنوشت و تقدیر را به خود و خانواده ام عطا کند. این هم به این معنی نیست که دلم نمیخواهد به زندگی ام در آمریکا ادامه بدهم. آری ؛ هدف من از مهاجرت آن بود که به یکی از پندهای حکیمانه ی قرآنی عمل کرده باشم؛« در جهان سفر کنید و عاقبت پرهزیکاران را ببینید»؛ و یا «طلب علم کنید حتی اگر در چین باشد». منظور این نیست که فقط سود مادی ؛ بهره ی هر مهاجرتی خواهد بود. همان که چشم و گوشمان باز بشود؛ همینکه به این پی ببریم آنچه به اسم م.ذ.ه.ب و د.ی.ن بخورد خیلی ها داده بودند؛ بیشتر بخاطر منافع مادی و شخصی بوده تا خدایی؛همینکه کمی تفاوت بین خرافه و منطق را بفهمم؛ همینکه بدانم به نظر دیگران، حتی مخالف، باید احترام بگذارم.

همینکه «حقوق ، سن و دین » افراد را مسئله ای شخصی تلقی کنم؛ همینکه بدون هیچ نگرانی شاهد تحصیل و رشد محصول زندگی ام، هستم وووو و ازهمه مهمتر همینکه همه ی تقدیر خداوندی را در سرنوشتم؛ نعمتی مثبت بدانم، حتی آنچه را که مصییبت تلقی میکرده ام(چه بسا چیزی را بد بپندارید؛ درحالیکه خیر شما در او بوده - قرآن) بهترین بهره ی من از این مهاجرت بوده است. مگر خداوند نفرموده است برای گشایش در کارهایتان (بهتر شدن امور) مهاجرت کنید؛ پس من بدون هیچگونه توجیه دیگری ؛ اگر از این فرصت دست داده (بدون در نظر گرفتن نتیجه ؛ که حتما ً صلاح و خیر من است) نهایت استفاده را نمی کردم و سهم خودم را انجام نمی دادم؛ مطمئنا ً شکر نعمت خداوندی را ندانسته و بجا نیاورده بودم. عزیزان ؛اگر قرار نبود در راه مهاجرت تجربه ای کسب کنیم؛ مطمئنا ً آن چیزهایی که باعث آشنایی و دانستن بیشتر و آزمایش بخت مان در راه مهاجرت شده؛ هرگز سر راهمان قرار نمیگرفت.
سهراب سپهری میگوید:

بوي هجرت مي‌آيد.
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.
صبح خواهد شد و به اين كاسه ی آب، آسمان هجرت خواهد كرد.
بايد امشب بروم.
بايد امشب چمداني را كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي‌واژه كه همواره مرا مي‌خواند.
كفش‌هايم كو؟

در آخر ، به عنوان پایان سخن، سروده ای زیبا را از دوست عزیزم محمد قلمبر دزفولی تقدیم میدارم. امیدارم مطلوب واقع شود
اهل ایرانم
ساکن آمریکا
امـّا ........
شهر من اینجا نیست.
روزگارم بد نیست،تکـّه نانی دارم
خرده هوشی، سرسوزن ذوقی.
پدر و مادری ، بهتر از برگ درخت.
همسری بهتر ازآب روان.
دوستانی همه از جنس بلور،
تقریبا ً همه دور.
والبته خدایی که همین نزدیکی است

ابراز ارادت و بدرود
---------------------------------
آهنگ « کودکیها با صدای هاتف» (که خوشبختانه در ایران هم فعال میباشد)ارائه میشود و امیدوارم بتوانید آهنگ را بشنوید.