توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۴ مهر ۱۳۸۹

شاید تناسخ !!

****پیشنوشت: عکس روبرو تزئینی است. ابراز نظر و اعتراض تان را با آغوش باز پذیرا هستم.

روح انسان آب را می ماند .../... از آسمان ها فرود می آید و به آسمان ها بر می بالد.../... و آنگاه دوباره به زمین باز می گردد.../... یک تناوب ابدی................گوته

دوستان عزیز در اینجا یک مطلبی خام و قابل بررسی را از بنده میخوانید که شاید با باورهای شما کاملاً در تضاد باشد. لذا آن را فقط به عنوان یک «نظریه» مطالعه کنید و چنانچه نظری هم داشته باشید سراپا در خدمت هستم. داستان از این قرار است که سالها پیش غزلی را مطالعه میکردم و هرچه تلاش میکردم معنی و ارتباط ابیات را نمی فهمیدم. البته ظاهر اشعار به گونه ای است که اگر شاعر آن غزل را نمیشناختم؛ یک توّهم و چرت و پرت محسوب میکردم و بی خیال میشدم. ولی میبینید که کنجکاوی به کجاها مرا کشاند؟ قبل از هرچیز لطفاً شما هم دقیق این غزل کوتاه را مطالعه کنید تا بیشتر عرض کنم:

«... منم آن گبر دیرینه، که بتـّخانه بنا کردم/شدم بربام بتخانه، درین عالم ندا کردم// صدای کفر در دادم شما را، ای مسلمانان/که من آن کهنه بتها را، دگر باره جلا دادم// از آن مادر که من زادم، دگر باره شدم جفتش/از آنم گبر میخوانند که با مادر زنا کردم// به بکری زادم از مادر، ازآن عیسی م میخوانند/که من این شیر مادر را، دگرباره غذاء کردم// اگر عطـّار مسکین را دراین گبری بسوزانند/گوا باشید ای مردم(مردان)، که من خود را فنا کردم....»(دیوان اشعار- غزل 439-عطار نیشابوری)

هرچند درابتدا اصلاً ارتباط معنایی ابیات را نمیفهمیدم؛ ولی بعداً با مطالعه ی کتابهایی در باره ی روح و احتمال تناسخ(حلول یک روح در جسمهایی متفاوت، در زمانهای متفاوت)، یه جورایی توانستم ارتباط ابیات را اینگونه توجیه کنم که: عطار تاریخ زندگی روحی خود را اینگونه دانسته که زمانی «گبر» بوده که بتخانه بنا میکرده و مردم را فریب میداده، در زندگی بعدی اش روح مادر و خودش در جسم زن و شوهری حلول کرده و به نوعی با مادرش همآغوش بوده؛ زندگی بعدی اش بدون هیچ پدری و مسیح وار بدنیا آمده و ........

از اوّلین کتابهایی که بدستم رسید و مطالعه کردم(البته در این جا فقط اسامی کتابهایی که بسیار مفید بودند را ذکر میکنم) کتابی بود به نام«استادان بسیار، زندگی های بسیار»Many Lives, Many Masters تالیف دکتر برایان .ال. وایس Brian Weiss,M.D که خانم زهره زاهدی آنرا به فارسی ترجمه کرده اند. اهمـّیت این کتاب از آن بود که نویسنده ی کتاب از روش «هیپنوتیزم درمانی» جهت درمان بیمارانش استفاده میکرده تا با برگرداندن فکری و روحی بیمارانش به سالهای اولیه ی زندگی شان، مشکلات جسمی و روحی آنان را که به خاطر اتفاقات بدی همچون تجاوز و مشاهده ی قتل و ... که از دوران جوانی و کودکی در ذهن آنها جای گرفته را پاک کند و سببی شود که آنها مابقی زندگی شان را به آرامش سپری کنند.

من دراینجا قصد ندارم درمورد راستی و دروغ بودن وجود «هیپنوتیزم» گپ بزنیم؛ ولی نکته ای را که بسیار قابل ذکر میدانم آن است که آقای دکتر برایان از جمله کسانی است(بود) که سخت مخالف تناسخ بود و حتی مقالاتی در ردّ این موضوع نوشته بود؛ تا اینکه در امر هپنوتیزم کردن بیماری به نام «کاترین» یک اتفاقی میافتد که باعث تالیف کتاب فوق میشود. موضوع از این قرار بود که به محض هپنوتیزم شدن «کاترین»، او چنان به چند زندگی قبلی اش برمیگردد که باعث شوک دکتر برایان میشود و اولین جلسه ی هیپنوتیزم درمانی ناتمام می ماند.

در جلسه های بعدی درمان، آنچه که باز اتفاق افتاد همین بود و این برگشت کاترین به چند زندگی گذشته اش آنچنان باعث تغییر نظر دکتر برایان میشود که نه تنها تمام اتفاقات جلسه های هیپنوتیزم کاترین را به صورت کتاب ذکر شده چاپ میکند؛ بلکه بارها و بارها از اینکه روزگاری مخالف وجود تناسخ بوده؛ عذر خواهی میکند. آنچه که برای دکتر رایان باعث تعجب بود اینکه کاترین وقتی به زندگی های قبلی اش برمیگشت قادر بود افرادی که همچنان در زندگی فعلی و گذشته اش نقش داشته اند را شناسایی کند و از جمله خود دکتر که در زندگی های قبلی نقش معلـّم و راهنمای او را داشته بود.

دوّمین کتابی که سخت برایم خواندنی بود و معتقدم ارزش چندباره خواندن دارد؛ کتاب«ســـفـــر روح» نوشته ی دکتر مایکل نیوتن و ترجمه و توضیح دکتر محمود دانایی است. نویسنده «با تاسیس موسسه ای جهت تحقیق در هیمن زمینه» در این کتاب و نیزکتاب دیگری به نام«سرنوشت ارواح» Destiny of Souls حالات و تجربیات گوناگون مراجعه کنندگان خود را درباره ی سیر در جهان های معنوی و دیدار از طبقات مختلف برزخ از طریق هیپنوتیزم بصورت شیوایی بیان میکند. قبل از اینکه به ویژگی های خاص این کتاب بپردازم گفتنی است که در اینگونه کتابها به عاملی به نام«کــــــارمـــــا» بسیار برمیخورید. اگر بخواهم کارما را به زبان خودمانی معنی کنم یعنی: از هردست که بدهی، دست و پا پس میگیری و هرکار خوب و بد ما دارای نتیجه و عکس العملی است که خواه ناخواه در این زندگیمان و یا زندگی های بعدی، خواهیم دید( مثقال ذرهً خیراً یراه و... قرآن کریم)

نویسنده با دسته بندی ارواح؛ روند خلقت ارواح را به چند گروه تقسیم میکند. گروه اوّل: «جمادات و کوهها و سنگها و اجسام سخت»؛ سپس حلول درگروه دوّم: «گیاهان و نباتات و هرچیز روییدنی» و بدنبال آن گروه سوّم: «عالم حیوانی» و پس از پشت سر گذاردن عالم حیوانی؛ قدم گذرادن به گروه چهارم: عالم «انسانی و آدمی» است . بصورت سرانگشتی هر کس نزدیک به چند میلیون بار به این عالم دنیایی پا گذاشته یا میگذارد و بازهم برمیگردد. هرچند که بعضی ها معتقدند که بودا اوّلین کسی بود که تناسخ رابه این شكل تئوريك(جماد، نبات، حیوان، و انسان) مطرح كرده است؛ اگر نخواهیم چند بیت زیر را در رابطه با «تکامل» تعبییر کنیم؛ مطلب فوق را مولانا به شیوایی چنین بیان کرده است که:«.... از جمادی مـُـردم و نامی شدم/ وز نما مــُردم ز حیوان سر زدم //مردم از حیوانی و آدم شدم/ پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟//حمله ی دیگر بمیرم از بشر/تا برآرم از ملائک بال و پر//بار دیگر از ملک پرّان شوم/ آنچه در وهم ناید آن شوم…» مثنوی معنوی

نکته ی دیگر اینکه هدف از این همه تناسخ و زندگی، فقط وفقط درس گرفتن از تجربیات زندگی است و رو به کمال گذاشتن روح و تفکر روحی انسان. به حــّدی که دوباره لیاقت پیوستن به مبداء و کمال اصلی را پیدا کند. به تعبییر دیگر چنان صاحب آن کرامات بشود و باشد که«رسد آدمی بجایی که بجز خدا نبیند ... انـــّا لله و انــّا الیه راجعون...» منتها در این راستای سوزاندن «کارما»های منفی و کسب کارمای مثبت(پوئن/ثواب) بنا به صلاح دید استادان راهنمایی که همواره ما را در عالم برزخ تعلیم و تربیت میکنند و همچنین خواست و انتخاب خودمان قابل تغییر است. ای بسا که شما در خودتان این توانایی را دیده باشید که با زندگی در بحران جنگ و فقر، با تجربه ی سختی های سخت، کارماهای منفی بیشتری بسوزانید و کسب کارمای مثبت کنید.

فکر نکنید که فقط با سختی کشیدن است که شما به کسب کارمای مثبت و رشد معنوی و کمال روحی کمک میکنید؛ بکله هر انسانی با هربار زندگی عالم انسانی اش، بیشتر ادیان، سطوح اجتماعی و ... را تجربه میکند و ای بسا که در جنگ اوّل جهانی سربازی آلمانی بودید و در جنگ دوّم جهانی در جبهه ی مخالف؛ ای بسا روزگاری مردی زورگو بودید و در زندگی دیگرتان همسر مردی زورگو؛ ای بسا در یک زندگی کسی را کشتید و در زندگی دیگر کشته شدید( به نقل از حضرت عیسی که با دیدن جنازه ای گفت: ای کشته؛ تو که(چه کسی) را کشتی، که چنین کشته شدی زار؟؟) و....

گفتنی است که دکتر نیوتن در کتاب «سفر روح» به شواهدی برخورده که خلاصه ی بعضی از آنها عبارتند از:
1-بازگشت به جسم و انتخاب زندگی زمینی اختیاری است. همانطور که ذکر شد هر انسانی بنا به تجربه ی قبلی خود و بنا به راهنمایی استادانش(دیگر ارواح پیشرفته و بعضاً فرشته ی نگهدارنده اش) متقاعد به برگشت دوباره میشود. (اگر شادي و لذتي در من مي يابي، مرا بخوان اي خواننده! ‌زيرا به ندرت به اين جهان باز مي گردم! لئوناردو داوينچي) 2- همچنان شما میتوانید با به کلاس رفتن در عالم برزخ و تامـّل و انتظار، امکان رشد داشته باشید؛ ولی هیچ تجربه ای با سرعت بیشتر و مفید تر از زندگی های دنیایی نیست. 3- در مورد بسیاری دیده شده است که نتیجه ی اعمال خوب و بد خود را در زندگیهای بعدی و یا در برزخ دیده اند و همین هم باعث پیشرفت روحی آنها شده است.(ضرب المثل فارسی: بهشت و جهنـّم همین دنیاست.)

4- ارواح در شش سطح و گروه، طبقه بندی میشوند(مبتدی، متوسط پایین، متوسط، متوسط بالا، پیشرفته، بسیار پیشرفته)
5-بازنگری کتابهای زندگی در برزخ یکی از فرصت هایی است که هر روحی پیدا میکند تا با مطالعه ی نتیجه ی تجربه های قبلی، نواقص و اهداف دست نیافته و غیره؛ در انتخاب نوع زندگی دیگر خود و یا پدر، مادر، همسر، فرزند، کشور، شغل، دوست و .... تصمیم گیری بهتری کند. به نوعی از بین بهترین ها و مفیدترین ها آنهایی را انتخاب کند که در پیشرفت او کمک بهتری باشد و صد البته در حدّ توان انجام اونیز باشند.

6-پس از اینکه روح شما به سطح پیشرفته رسید؛ ای بسا که دیگر نخواهید همچون «شمس تبریزی»(که فقط بخاطر تحوّل روحی مولانا آمد و شد) یا دیگر انسانهای بی نظیر عالم انسانی(ادیسون، انشتین، خیام، حافظ و...) در عالم انسانی خدمت و راهنمایی کنید. برای همین در عالم روح شما این امکان را پیدا خواهید کرد تا به اذن الهی دست به خلق«روح»های تازه بزنید. البته من از همین الان برای اون ارواح کاردستی که قرار است به دست من آفریده شونـد؛ ابراز تاسف فراوان میکنم.

کتاب آخری که در این معرفی سه گانه؛ قابل طرح میدانم؛ کتابی است باز به قلم نویسنده ی کتاب اوّل(دکتر برایان) به نام«تنها عشق حقیقت دارد» Only Love Is Real این کتاب داستانی است واقعی از دو همزادی که کاملاً با هم بیگانه بودند، ولی طـّی زندگی های بسیاری، در شخصیتهای دور و نزدیک سببی و نسبی(پدر و دختر، عمو وبرادرزاده، دایی و خواهر زاده، دو همکلاسی، دو هم شغل و ....) بدنیا آمده بودند و اگر این بار باز به هم برسند، به آرامش کامل دنیایی به سبب عشقی که در خلقت اوّلیه ی آنها وجود داشته، خواهند رسید. در این کتاب پی خواهید برد که ارواح اوّلیه به صورت گروهی و از یک سرچشمه ی روحی خلق شده اند. برای همین است که به محض رسیدن هرکدام از زیر مجموعه ها به یکدیگر، اوج عشق و آرامش و مثبت اندیشی و موفقیت را خواهند دید. اگر هم خیلی به این سخن من شک دارید خودتون برید به «سایت دکتر برایان» و ازش بیشتر بپرسید.

البته من خیلی هم ناراحت نیستم که دراین زندگی دنیایی ام هیچ رشدی نکردم وبقول جوونها:«اسب آمدم و یابو میروم»؛ چراکه بقول مولانا« گر عمر بشد؛ عمر دگر داد خدا». شما هم اصلاً ناراحت نباشید که به همزاد عشقی خود نرسیدید، که هنوز هزاران هزار زندگی انسانی دیگری در پی خواهیم داشت و بقول جبران خلیل جبران«بدان که از سکوت عمیقتری باز خواهم گشت ... فراموش مکن که به سوی تو باز خواهم آمد ... زمانی کوتاه، لحظه ای غنودن بر باد .... و زنی دیگر مرا آبستن خواهد بود».

بعنوان سخن آخر، چند جمله ای تیتروار:
**** روح نیز همچون جسم نیاز به غذای روحی دارد و عالم خواب و رویا بهترین زمان تغذیه ی روحی و درس گرفتن از استاد روحی(رویاء) و شاید هم دیدن بعضی اتفاقات آینده، بصورت پیشاپیش است. شما نیز میتوانید به «مدیتیشن» و سردادن آوای «هی یو=هو=خالق» در عالم بیداری به «سفرروح» دست پیدا کنید.

**** گروهی از فیلسوفان معتقدند که اصل، عالم خواب و رویاست و در زمان بیداری، در اصل، ما خوابیم و همه ی اتفاقات زندگی مان در عالم خواب رخ میدهد. گروهی دیگر براین باورند که انسان به خودی خود هیچ چیزی را در این عالم نمیآموزد؛ بلکه همواره در حال به یاد آوردن آن دانسته و عـلـم هاست.

**** امروزه تناسخ دوباره و شروع زندگی جدید دنیایی انسانها به 45 روز بعد از مرگ (انتقال از این دنیا) کوتاه شده و گویند بسیاری بوده اند که با آنکه در کشوری دیگر متوّلد شده اند؛ آرامش و قرار نداشته اند تا اینکه در جستجوی سابقه ی زندگی قبلی خود برآمده اند و ظاهراً شبکه ی بی بی سی مستندی را در این زمینه ارائه کرده است!!!؟؟؟ لطفاً اگر کسی محل دفن مرا میداند، به سرعت خبر داده و مژدگانی خوبی دریافت بدارد.

**** علـت اینکه دریچه ی ذهنی انسانها برروی زندگی جدیدشان بسته میشود و با آنهمه علم و دانشی که داشته متولّد نمیشود؛ فقط وفقط سنجش چگونگی نشان دادن شایسته گی های خود در این زندگی جدید است و شاید شنیده باشید که دریچه ذهنی افراد به روی بعضی از مهارتهای زندگی های قبلی شان بسته نشده و حتی مقاله و ویدئوهایی از این افراد وجود دارد که در عین ناباوری فقط وفقط با یکبار شنیدن مشکلترین قطعات موسیقی با آنکه کور بودند، بخوبی اجرامیکند و یا بهتر است بگویم: به یاد میاورد؛ درحالیکه حتی در رفع کوچکترین نیازهایش ناتوان است و به پرستار نیاز دارند.

**** هرچه هست این تناسخ یک امید عجیبی به من یکی داده است و هرچه که از بد و خوب برایم رخ میدهد، سعی میکنم از هیچ کسی گله مند نباشم چراکه: اولاً خودم در زندگی قبلی ام آن را انتخاب کرده ام؛ و دوّماً حتماً درس و تجربه و کسب کارمای مثبتی در آن نهفته بوده که انتخاب کرده ام !!!

**** سوای مکتب فکری زردشتی که معتقد به تناسخ چندین زردشت و «سوشیانت» بوده، بعضی ها معتقدند که در انجیلهای اوّلیه مسیحیت هم وجود داشته و به مرور آن را حذف کرده اند. با این حال امروزه بازگشت روح در آئین عرفانی یهود-«کابالا»- کاملاً به رسمیت شناخته شده است. همچنین در حال حاضر یهودیان رسماً تا سه بار بازگشت روح را امکان پذیر می‌دانند.

**** و شاید هم روزی از سر علم مطلق و تجربی هم اثبات شد که اینهمه آسمون ریسمون بافتن این و آن فقط وفقط یک خیال اندیشی، بیشتر نبود است و بس. چنانکه «خیــّام» گوید: «....قومی متفکرند اندر ره دین/ قومی به گــُمان فتاده در راه یقین// ترسم که آخر کار ندا در آید/که ای بیخبران راه نه آن است و نه این!»

**** بعد نوشت: پاسخ به سه سوال: اینکه گروهی از فلاسفه اعتقادی به این دارند که «خواب و رویا در اصل حقیقت دارد تا زمان بیداری ما» یک فرضیه ای است که نیاز به بحث دارد. ولی همانطور که میدانید در فلسفه و منطق هم از یک سری داده های مقدماتی(قضیه) جهت نتیجه گیری استفاده میشود که به «صُـغـرا و کـُبـرا» چیدن مشهور است و شاید بعضی از این نتیجه گیری های خنده دار را شنیده باشید.

مهمترین ویژگی این راه نتیجه گیری فلسفی و منطقی، استفاده از تناقض است. مثلاً « من میگم وسط دنیا همین جاست؟ میگی نه اندازه بگیر و عکس آن را ثابت کن» مثلاً در پاسخ کسی که معتقد است در خواب دیده که مـُرده. پس چرا هنوز زنده است؟ سوالشان از شما اینچنین است: شما ثابت کنید که زنده اید؟ و از کجا میدونید که نمردید و یک مرحله ی دیگری از زندگی تان را از همان لحظه آغاز نکردید؟

گفتنی است که حتی علم هم نمیتواند زنده و یا مرده بودن را اثبات کند جز اینکه به بعضی از تجربه ها و داده های قبلی خود اتکا کند. مثلاً نزدن قلب و قطع تنفس. ولی آیا بارها نشده که کسانی ساعتها بعد در سردخانه و یا حتی توی قبر و هنگام خاکسپاری زنده شده اند؟ ممکنه بگید که موقتی مردند و دوباره زنده شدند.... پس ممکن است شما هم در طول خوابی که دیدید؛ مردید و دوباره زنده شدید..... میبنید که هرگوشه ی این بحث را که بگیریم یه گوشه ی دیگه اش سوال برانگیز میشه و نمیتوان به قاطع جوابی گفت.

سوال دوّم «آیا روح دارای شکل و شمایل است؟» براساس مختصر مطالعاتی که داشته ام؛ من منبعی ندیدم که «روح» را صاحب شکل و شمایل بداند... میدانید که برای توصیف هرچیزی، به چند پارامتر دنیایی مثل سطح، اندازه، عمق و ... نیاز داریم که همه ی اینها هم شامل «زمان و مکان» میشوند.... مثلاً هیچگاه به تپه ای که در اثر راهسازی مُـسّـطـح و تبدیل به خیابان میشود؛ دیگر تپه نمیگویند چراکه در اثر زمان ماهیت آن تغییر کرده است.

درحالیکه روح شامل زمان و مکان دنیایی نمیشود و مقوله ای کاملاً غیر دنیایی است و حتی بعضی از کسانی هم که اقدام به احضار روح میکنند مجبورند برای قابل لمس شدن ارواح، از فیزیک شخص دیگر(مدیوم) و یا پلاسمای خون آنها و یا چیزهای دیگری همچون حرکت دادن میز و... استفاده کنند. برای فهم موضوع مثالی میزنم. وقتی یک قطاری از شیراز به سمت تهران حرکت میکند؛ ساعت 12 ظهر شیراز است؛ ساعت 8 شب اصفهان و ساعت 7 صبح روز بعد تهران(درحال عادی و بدون اینکه بخواهیم سرنوشتی دیگر برایش تداعی کنیم). این گذر زمان و مکان فقط و فقط برای قطار است که دو صفت «زمان و مکان» را دارد؛ در حالیکه عملاً از همان ابتدای حرکت قطار(ساعت 12 ظهر) از شیراز؛ در مبدا خود یعنی تهران قرار داشت؛ ولی برای فهم ما بود که باید زمان و مکانی طی میشد تا حس کنیم.

این درحالی است که روح فاقد از این گونه محدودیتهاست؛ آنهم بخاطر اینکه امری است سوای امور دنیای فیزیکی. برای همین است که روح مثلاً «سعید» در دوران بارداری مادرش با سعید 21 ساله و سعید 100 ساله و سعید قبل از توّلد و بعد از مرگ این زندگی دنیایی اش یکی است و ما همچنان آن را «سعید» میدانیم. چراکه امروزه با این اسم میشناسیمش. به این معنی که امروز در غالب جسم مردی حلول پیدا کرده و ای بسا که روزگاری «سعیده» خانم بوده. روزگاری سلطان سعید و روزگاری سعید گدا. زمانی کشته است و زمانی کشته شده است و .... گفتنی است که درکتاب «سفر روح» دسته ای از ارواح را دارای رنگی مخصوص به خود دانسته است. مثلاً ارواح متوسط رنگی زرد و ارواح بسیار پیشرفته رنگ آبی تیره بنفش دارند. بعضی از ارواح هم فاقد رنگ هستند. بماند که ذهنیت هرکس نیز از تعریف رنگ متفاوت است و این نیز یک امری است نسبی و شاید سبز از نظر شما با سبز از نظر من متفاوت باشد.

سوال سوّم: چرا ما در خواب و رویاهامان؛ دوستان منتقل شده به جهان ارواح(مُـرده) را به شکل خودشان در روزگار زنده بودن جسمانی شان میبینم؟؟ دو مورد قابل ذکر است: اولاً اینکه حتماً پیامی، درسی، انتقال انرژی از سمت شما به او و یا او به شما و یا هردوی شما در میان است که باید خودشان را به شکل آشنا معرفی کنند. دومــّـاً از کجا معلوم که هزاران افراد ناشناسی را که در رویاهایمان دیده ایم؛ همان دوستان درگذشته مان نباشند؟؟ اعتراضی که درمیان است این است که اگر روح آن فرد در جسمی دیگر وجود دارد؛ ما چگونه میتوانیم آنها را درخواب ببینیم؟ باید گفت: فراموش نکنیم که روح شامل محدودیتهای جسمانی و بخصوص زمان و مکان نمیشود. کما اینکه ما در خوابمان تا آن سوی دنیا هم سفر روحی میکنیم و برمیگردیم... و حتی این امر برای بعضی ها در عالم بیداری هم رخ داده است.

«طی الارض»کردن عرفا که همزمان در دو نقطه ی مختلفی از دنیا دیده شده اند و یا به آنی از این شهر به آن شهر سفر میکرده اند؛ در فهم این مطلب قابل تامـّل و بررسی است.... البته بعضی ها در مورد شعبده بازی های «دیوید کاپرفیلد» همین مورد را معتقدند(اگر حقـّه ای درمیان نباشد) که او: چنان به خالص کردن شکل جسمانی خود به روح مسلط است که از شکل جسمانی خود فقط درصد بسیار کمی را جهت مشاهده ی دیگران استفاده میکند و سپس با استفاده از رهایی روح از زمان و مکان خود را به دست تیغ ارّه میسپارد و از دیوار میگذرد و پرواز میکند و .... البته باز میگویم همه ی این مثالها قابل بحث هستند و شاید دیگران توضیح دیگری داشته باشند که بنده سراپا آماده ی شنیدن هستم.

بعنوان سخن آخر و در راستای تحوّل روحی و دنیایی؛ بسیاری معتقدند که هر دوازده سال(شاید براساس تقویم چینی ها باشد!!؟؟) کاملاً دچار تغییراتی روحی و جسمی میشویم. به نحوی که همان آدم قدیم نیستیم. نه به این معنی که ماهیتمان تغییر میکند بلکه همچون تغییر رفتارهای روانی هر انسانی در سن های مختلف، یک زندگی از نوع دیگری شروع میکنیم . برهمین مبناست که برای بعضی ها سالهای نداری ناگهان تمام میشود و آرام آرام به سوی ثروتمندی گام برمیدارند. یا کسانی که سالها خنگ دوعالم بودند و به ناگهان دوران شکوفایی شان سرزده و نابغه ی زمان شده اند و....

۱ مهر ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-34


****قبل نوشت: چندی بود دفترچه ی خاطرات سه سال پیش و روزهای اوّلی که به آمریکا آمده بودیم را گــُم کرده بودم. البته آنچنان مطلب زیادی هم باقی نمانده تا از ماههای آوریل و می 2007 برایتان بازنویسی کنم. قرار بود مطلبی درباره ی تناسخ بنویسم و متاسفانه هنوز آماده نشده است. بد ندیدم حالا که اینهمه راه رو تشریف آورده اید؛ دست خالی برنگردید. لذا این شما و این همه ادامه ی خاطرات آن روزها:
==========================================

آخیش! بالاخره یک خودکار آبی گیر آوردم. آخه جالبه که اینجا تا بخواهی قلم و خودکار به رنگ مشگی پیدا میشه و به ندرت، روان نویس یا خودکار آبی میبینی. نه اینکه توی فروشگاهها نباشه؛ امـّا همانطور که استفاده از جوهر آبی توی ایران رایجه؛ اینجا جوهر مشگی بیشتر معموله و رنگهای دیگه، بیشتر جنبه ی سلیقه ای داره و حتی رنگ قرمزی که معمولاً ما معلـّم ها خیلی استفاده میکنیم را بیشتر فقط در مکانهای آموزشی میبینید و به ندرت در مکانهای دیگه یافت میشه. خب برم سراغ نوشتن و اینکه صبح چهارشنبه پس از تدریسم، بلافاصله برگشتم خانه تا منتظر خانم دکتر«سیما» باشم. همانطور که گفتم این تنها ایرانی پزشک این شهرهم، کمتر از یک ماه دیگه عازم ایالتی دیگه است و قراره امروز کمی وسایل اضافی منزلش را برایمان بیاورد. با رسیدن او و تخلیه ی وسایل، تنها یک چراغ ایستاده(آباژور) و مقداری وسایل نقاشی کودک را مفید تشخیص دادیم و انگاری خودش هم شستش از اضافه و به درد نخور بودن بقیه ی وسایل خبردار شد که رو به من کرد و گفت:«هرچیش به دردتون نمیخوره، بریزید دور».

بهرحال این نظر لطف او بوده و فکر میکرده که ما هیچ هیچ گونه وسیله ی زندگی تهیه نکرده ایم. البته در اوائلی که هر مهاجری به آمریکا میاد؛ بجز چمدانهای دستش هیچ وسیله ای ندارد؛ ولی خوبی زندگی اینجا همین است که نه تنها تعدد بسیار فروشگاهها سبب میشه باحوصله در انتخاب و خرید وسایل بنا به وُسع مادی و پول جیبشان، بهترین ها رو تهیه کنند؛ بلکه اگر کسی را آشنا داشته باشند؛ همین آشناها سبب میشوند تا افراد بسیاری با اهدا وسایل اضافی منزل خود که بسیاری از آنها حتی نو و استفاده نشده است؛ نیاز اولیه ی یک تازه مهاجر را تامین کنند. بماند که اینبار نداشتن کسی آشنا در این شهر و شانس ما سبب شده بود که خانم دکتر، بیشتر وسایل دربه داغون خود را توی منزل ما به سطل آشغال بریزد. بگذریم.

با پیشنهاد او به عجله لباس پوشیدیم تا راهی شهر کنزاس سیتی برای شرکت در امتحان رانندگی افراد بی سواد بشیم. آخه این محدوده ی ما این نوع گواهی نامه گیری شفاهی که مخصوص خارجی ها و افراد بیسواد است را ندارند و باید به مرکز ایالت میزوری و شهر «جفرسون سیتی» برویم. نزدیک ترین مکان به ما نیمه ی دیگرشهر کنزاس سیتی است که در ایالت «کنزاس» قرار داره وباید میرفتیم تا ببینیم چی میشه؟ گفتنی است که ابرشهر «کنزاس سیتی» به حدّی بزرگ و گسترده است که بین دو ایالت میزوری و کنزاس مشترک است. برای همین همیشه این دو بخش را با عنوان «کنزاس سیتی میزوری» و «کنزاس سیتی کنزاس» از هم تشخیص میدهند. دیدنی بود حال و روز زهرا که پس از چندین ماه و شاید هم سال، در مقابل اقتدار خانم دکترسیما کم آورد و در آن شهر شلوغ پشت فرمان ماشین نشست تا فاصله ی رسیدن به «اداره ی صدور گواهینامه»را به اصطلاح تمرین رانندگی کند.

راستش الان که دارم فکر میکنم؛ هرچند که خانم دکتر در نهایت بی احتیاطی، زهرا را مجبور به نشستن پشت فرمان کرد؛ من چرا اجازه دادم با این کار اشتباه او جان همگی مان به خطر افتد؟ آخه کسی چون من که یک عمر توی ایران رانندگی میکردم؛ با آنکه باید خیلی خیلی راحت بتونم توی آمریکا رانندگی کنم؛ بخاطر جدید بودن محیط و ویژگیهای خیابانها و خط کشی های ترافیکی و رانندگی هرچند راحت ولی خاص توی خیابانهای آمریکا، تا مدّتی سردرگم و گیج بودم و تا مغزم میامد تصمیم بگیرد، خیابان فرعی را ردّ کرده بودم و بانهایت کلافه گی باید کلی رانندگی میکردم تا راه برگشت را میافتم؛ چه برسد به زهرا. و همین هم شد و بیچاره زهرا چنان مغزش قفل کرده بود که حتی دست چپ و راستش را گم کرده بود و نمیدانست که اهرم سیگنال زن راهنما را باید به بالا بزند یا به پایین؟ و همچنان سیما خانم بر یکدندگی اش میافزود که:«مهم نیست؛ رانندگی کن....بران ....بران» تا کجا؟ چهنم یا بهشت؟ نمیدانم.

آخرالامر تصمیم گرفته شد تا زهرا امروز فقط آئین نامه را امتحان بدهد و آزمون رانندگی بماند برای دفعه ی بعد. با این خیالها وارد اداره ی مربوطه شدیم و با توضیحات افسر و منشی مسئول ثبت نام، معلوممان شد که ما شرایط شرکت در آزمون را نداریم و باید سند یا مدرکی معتبر مثل قبض برق را به نام خود داشته باشیم تا نشان دهد ساکن ایالت کنزاس هستیم. در این بین اصرار سیما خانم به جایی نکشید و حالا یکدنده و سمج شده بود تا این تلاش خود را به هدف برساند و بالحنی لجبازانه میگفت:«ولو شده یکی از قبض های منزلم رو به اسمتون کنم؟ میکنم تا روی این افسرها رو کم کنم». ازسر اجبار و دست از پا درازتر به سمت مدرسه ی بچه های خانم دکتر برگشتیم. عجیب مدرسه ی بزرگی بود و به گونه ای آن را باید بین المللی بدانم. در ابتدا این مدرسه فقط دخترانه بوده، ولی اکنون دانش آموزان پسر و دختر را از پیش دبستان تا دبیرستان میپذیرد. البته بیشتر مدارس آمریکا به نوعی خصوصی اند؛ ولی ظاهراً این یکی حسابی خصوصی خصوصی بود و با آنکه بعضی افراد یه کوچولو پولدار کمک های میلیونی به مدرسه میکنند؛ باز شهریه ی تخفیف دررفته ی هر دانش آموز 15هزار دلار!!! در سال بود.

به نوعی خانم دکتر برای هردو فرزندش چیزی حدود 30 هزار دلار در سال باید بپردازد. دروغ و راست این سخن گردن خود خانم دکتر، ولی در عجبم مگر چقدر حقوق و درآمد ایشان و همسر پزشک شان عالی است که فقط یکی از هزینه های آنان مورد بالاست؟ بهرحال از قدیم هم گفته اند:«هرکه بامش بیشتر، برفش بیشتر» و شاید هم دارم از سرسوزش اونجا و دلمه که این حرفم رو میزنم و باید بگم:«دارندگی و برازندگی»! بگذریم. شدّت ریزش باران به حدّی بود که مجبور شدیم یک ساعتی را در تنها مغازه ی عرضه ی محصولات مورد سلیقه ی ایرانیان(تهران مارکت) پناهنده شویم. در عوض فرصتی شد تا موارد نیازمان را بخریم و از جمله نان بربری جلدکرده(بسته بندی شده در پلاستیک)که از تکزاس تهیه میشه، تا بتونیم از پشت کامپیوتر به اقوام داخل ایران نشون بدیم و لاف بیاییم که بله ما هم میتونیم و لطفاً دیگه با اون دیزی و آبگوشت و کوفته تبریزی و... دل ما رو آب نکنید؟

۲۸ شهریور ۱۳۸۹

انجمن اولیاءومربیان آمریکایی


این روزها برابر است با اتمام اوّلین ماه شروع مدارس و ارسال نمرات ماه اوّل. در این بین در بیشتر مدارس اولین جلسه ی «اولیاء و مربیان مدارس» با هیجانی خاص درمیان است و این واقعه را به نام «آمدن والدین»Parents Coming میشناسند. این برنامه به این شکل است که والدین دانش آموز یا دانشجو در وقت تعیین شده، با معلـّمان و استادان دانشکده به مشورت مینشینند تا وضعیت تحصیلی فرزند خود را بدانند. به همین علـت من نیز مجبور بودم این شنبه نیز در دفتر(کلاسم)حاضر باشم و هرچند خانواده ی زیادی به جستجوی وضع فارسی آموزی دلبندشان نیامد؛ ولی مجبور بودم برای همان تعداد محدود مراجعه کننده تا میتونم به به و چهچه کنم که چه بچـّه ای دارید؟ چه استعدادی؟ وَاووووو.

از آنجا که در مدارس رسمی شهر نیز این برنامه ی دیدار اولیاء با مربیان در جریان است؛ همین سبب شده است تا برنامه هایی سرگرم کننده نیز درمیان باشد. از جمله اینکه کاروانی از دانش آموزان دبیرستان با همراهی برگزیده ای از دانش آموزان دیگر مدارس پیش از دبیرستان در سطح شهر راه میافتند و یک فستیوالی به نام Prade برگزار میکنند. در این بین مردم نیز برای حمایت از آنان با پوشیدن لباس آبی که رنگ اصلی لباس تمیهای ورزشی شهر است؛ به تماشای آنان در خیابان اصلی شهر گرد هم میایند. هرچند این کاروان به گستردگی کاروانهایی که مسئولین شهرها برای حمایت از مشاغل سطح شهر برگزار میکنند نیست؛ ولی دست کمی از آن ندارد. تنها تفاوت این است که بیشتر ماشینهایی تزیین شده و کاروان افراد حمایت کننده را دانش آموزان جوان تشکیل میدهند.

قبلاً درباره ی اعضای اصلی تشکیل دهنده ی کاروانها صحبتی کرده ام ولی چون قصد دارم درباره ی آن در نوشته های بعدی بیشتر توضیح دهم؛ این بار وقت شما را زیاد نمیگیرم تا بتوانید با دیدن عکسهای این کاروان دانش آموزی، لذت بیشتری ببرید. گفتنی است که با اطلاع یکی از دوستان، خودم را سریع به سطح شهر رساندم تا بتوانم حداکثر دیده هایم را ثبت کنم. این برنامه نیز شامل رژه ی گروه موسیقی دبیرستان بدنبال ماشین اسکورت پلیس و سپس ماشینهای دیگر حمایت کننده ها میشد و طبق همه ی برنامه های «رژه و کارناولها» هرکسی ذوق و سلیقه ای به خرج داده بود و با تزیین ماشینها و پخش کردن شیرینی و شکلات، تشویق حاضران و بخصوص جوانان و نوجوانان حاضر و تماشاچی را برمی انگیخت.

در آخر هم بیشتر اعضای کاروان جلوی ساختمان دادگستری شهر گرد گروه دختران تشویق کننده Cheer Leaders به سرودخوانی و تشویق تیم ورزشی و فوتبال آمریکایی(خرکی)دبیرستان Minutesmens جمع شدند و رقص و پایکوبی خاصی داشتند. با اتمام برنامه ی کوتاه رژه و کاروان ورزشی مدارس شهر، همگی رفتند تا برای شب هنگام و برگزاری اولین مسابقه تیم دبیرستان با تیم مهمان در عصر و سرشب آماده باشند. البته بنده بخاطر مشکل لذت نبردن از این بازی و سردرنیاوردن از فوت و فن آن ترجیح دادم که درخانه بمانم و بماند که تا ساعت 9 شب این شهر همیشه ساکت دستخوش هیجان این بازی و آتش بازی و انفجار ترقه های نوری در ورزشگاه اصلی شهر بودند.

گفتنی است که در تمام سطح شهر با نصب آدمکهای بادکنکی یک بازیکن فوتبال آمریکایی، تبلیغات نوشتاری، پوستر و... اولین بازی این تیم را اطلاع رسانی میکنند. در این بین دیدنی بود که حتی ماشین آتش نشانی و آمبولانسی که برای موارد اظطراری آنان را همراهی میکرد؛ هم دست کمی از آن جوانان نداشتند و در ابراز هیجان خودشان، با کشیدن انواع اقسام آژیر و زدن بوق آنان را همراهی میکردند. امیدوارم در ادامه بتوانید چند عکس از این مراسم یک ساعته را که در سطح شهر لکیسنگتون ایالت میزوری آمریکا برگزار شد؛ ببینید و از آن لذت ببرید. ببخشید که کیفیت عکسها و عکسبرداری آنچنان مطلوب نیست و بیشتر مشکل آن برمیگردد به آقای عکاس که خودم باشم و مشکل معنویات جیبی برای خرید یک دوربین درست وحسابی. آخه بدبختی اینجاست که توی آمریکا چیزی به نام مراسم شب جمعه و ختم سرمزار هم برگزار نمیشود تادستی به گدایی بردارم و دشتی داشته باشم. بهرحال برگ سبزی است تحفه ی درویش. امیدوارم دوست داشته باشید. ارادتمند حمید












****پینوشت: امیدوارم دوستان بتوانند عکسها را ببینند. بنده در حدّ توانم تلاش کردم از همان سایتی که قبلاً در ایران مشکل دیده شدن نداشت؛ جهت بارگزاری آنها استفاده کنم. هرچند که یکی دوبار بازهم مشکل داشت و ظاهراً آقای فیل+ترگذار بصورت چرخشی گاهی آن را میبندد و گاهی خیر. بهرحال چنانچه باز جهت دیدن عکسها مشکلی داشتید؟ لطفاً از فندق شکنی، یخ شکنی، فیل شکنی، چیزی استفاده کنید. امیدوارم مطلوب افتد.

۲۵ شهریور ۱۳۸۹

داستان زندگی

چندی پیش دستنوشته ی یکی از خوانندگان این سراچه را با عنوان«از پکن تا نجف آباد» منتشر کردم؛ چنانچه این مطلب را نخوانده اید؛ با کلیک کردن روی عبارت رنگی لطفاً آن را مطالعه کنید و سپس ادامه ی داستان زندگی این دختر چینی را بخوانید. قصد ندارم مقدمه ای طولانی بنویسم ولی دانستن این چند جمله ضروری است. پس از اینکه مدتی از ازدواج هر دو «لی» گذشت؛ مشکلاتی در زندگی شخصی شان هویدا شد وبرای حلّ آن دست به دامن این و آن شدند. در این بین برسر تفاوت مذهبی و فکری که آن دو داشتند؛ تلاش فراوانی داشتم تا آنها را متقاعد به پذیرفتن و احترام گذاشتن به مبانی عقیدتی یکدیگر کنم. این گفتگوهای ما مدت زمانی طول کشید تا اینکه کم کم متوجه شدم یکی از آن دو تصمیمش را گرفته و نباید بیش از حدّ در زندگی شخصی شان دخالت کنم. لذا خود را کنار کشیدم و دیگر هیچ خبری از آن دو نداشتم. بعد از انتشار قسمت اوّل زندگی آنها، سخت تلاش کردم تا ردّی از خانم «لی» بیابم و درخواست کنم تا پاسخ نظرات خوانندگان را بدهد. پس از مدّتی پاسخ زیر را ارسال کردند که عین متن دستنوشته ی ایشان را با اندکی ویرایش و اصلاح غلطهای املایی میبینید. گفتنی است اندک توضیحات مرا در بین{کروشه} خواهید یافت:

باسلام خدمت استاد بزرگ حميد نجف آبادي
تشكر فراوان از شما كه زندگي منو در وبلاگ خود قرارداديد و تشكر مي كنم از دوستاني كه وقت گذاشتند وداستان زندگي منو خواندند و نظردادند. من تمام نظرات شما دوستان را خواندم و كمال تشكر را از شما دارم. با دیدن نظرات لطف شما اين مطلب دستگيرم شد كه بهترين و با احساس ترين مردم جهان شما ايراني ها هستيد.// درد هجري كشيدم که مَپرس/ درد عشقي كشيدم که مپرس//...شما خوانندگان عزيز قسمت اول زندگي منو خوانديد كه من «لي يا خو» و «لي لي يانگ»{محمد شوهرم} با هم در معبد شائولين به سبک بودايي ازدواج كرديم كه اي كاش ازدواج نمي كرديم.

شايد بگيد چرا؟ براتون ميگم كه بدونيد وقضاوت كنيد. من خيلي خيلی عاشق محمـّد بودم و به طور ديوانه وار او را دوست میداشتم. پس از برگشت ما به چین و ازادواجمان، او در معبد شروع كرد به تمرين دادن چند شاگرد و من هم شروع كردم به كار كردن فرم هاي نيزه؛ شمشير «جيئن شو»(شمشير باريك) و«تايچي» براي شرکت در مسابقات چين. من هر موقع كه از تمرين فارغ مي شدم روي درخت بيدي كه جلوی معبد بود مي نشستم تا لي تمرينش تموم بشه و بتونیم باهم حرف بزنيم. چونکه در معبد اصلي، زن ها و مردها از هم جدا هستند. به همين خاطر من به قول شما ايراني هاي عزيز «استادانم را ميپيچوندم» و ميومدم پيش تنها عشقم.

چند ماهي زندگي ما بسيار بسيار خوب بود. گاهي وقت ها با استاد حميد نجف آبادي در تماس بودم و از او راهنمايي ميگرفتم. تا اينكه يه روز رو طناب خوابيده بودم كه ديدم لي آمد و صدام كرد و گفت:«ديگه تو اين حق رو نداري كه با حميد صحبت كني» گفتم:«چرا؟» گفت:«چون من ميگم». بعد از آن بود که متوجه شدم يواش يواش مسير زندگي و عشقمان دارد تغيير ميكند. چرا؟ به اين دليل كه من يه خانومي هستم كه هيكل «س.ك.س.ي» بسيار خوبي دارم و مشروب هم زياد ميخوردم. يه شب باهم رفتيم جشن تولد يكي از دوستانمان و من مثل هميشه لباس شب پوشيدم. وقتيکه از مهموني آمديم شروع كرد با من دعوا كردن كه:«اين چه لباسي بود كه پوشيدي؟»

خلاصه كتك كاري سختی كرديم و من بزن و او بزن.{از بدیهای زن رزمی کار همینه که بزنی؛ میخوری} بعد از چند ساعتي من رفتم سراغ «چشمه ی مقدس» جايي كه «ووشو» روح پيداكرد و همینطور كه گريه ميكردم؛ شروع کردم به «تاي چي» زدن تا به آرامش برسم. اونجا بود كه فهميدم لي من(محمد) مثل قديم نيست. اگر هم او حق داشت!! لااقل ميخواست با بدي نکردن؛ خوبي هاي خودشو نشون بده. تصميم گرفتم تركش كنم و چند ماهي از مبعد «شائولین»برم بيرون. به همین علت رفتم به خانه اي كه در «گوانجو» داشتم؛ تا بتوانم به مديتيشن و فكر كردن بپردازم؛ براي اينكه بتونم خودمو تغيير بدم و هموني بشم كه محمد مي خواست.

چند ماهي گذشت. امـّا پس از اینکه به شائولين برگشتم؛ ديدم که به به!!! لي من هم تغيير كرده. ولی شده بود مثل غار نشينان با ريش و موي خيلي بلند. با اینجال پیش رفتم و او را در آغوش گرفتم. ولي او با سردي تمام به من گفت:«برو تو اطاق! اينجا زشته، منم ميام.» من رفتم و طولي نكشيد که آمد و بدون مقدمه رو به من کرد و گفت:«اگر مي خواهي شوهرت باشم؛ بايد مسلمان بشي.» من گفتم:«بقول شما ایرانی ها من 25ساله که گاتوري بودم؛ من با اين سبک فکر و تربیت و مذهب بزرگ شدم.» اما او هیچ گوش نداد. شب ديدم داره با يه جايي تو ايران چت تصويري ميكنه. يه آدمي بود كه ظاهرا مريض بود!؟ چون با يه پارچه ی سفيد خیلی بلندی، سرش رو بسته بود و يه لباس بزرگ قهواي كه مثل لباس معبد ما بود تنش بود و يه تسبيح كوچيك هم دستش بود و به فارسي و يه زبان خيلي عجيب ديگه ای با محمـّد صحبت ميكرد. من خيلی كنجكاو شدم و رفتم سراغ عمو«فو»{پدر محمد یا همون لی.} او گفت:«به ابن ها ميگند آخوند/حاج آقا.» راستش من معنيش را نفهميدم.

اما با اون ریش و سبیل خیلی خیلی بزرگش نفوذ بسيار زيادي روي شوهر من داشت. محمـّد قبله ی من بود و آن مرد هم قبله ی لي لي يانگ، شوهر من. طوریکه هر موقع با اون مرد صحبت ميكرد؛ بعد از آن ميومد سراغ من و با من بحث ميكرد. ديگه برام روشن شده بود كه معشوق من به یک غول كور كور تبدیل شده بود. با شاگردان دخترش دیگه كار نمي كرد. تمريناتش را رها كرده بود. آخه لي روي یه پا مي نشست؛ روي نيزه مي خوابيد و نيرو هاي دروني زيادي انجام ميداد. امـّا همه ی اين ها رو کنارگذاشته بود. وقتی که استادان بالاتر هم از او میپرسیدند:«چرا؟» ميگفت:«حرامه؛ بده؛ دين جديدمن اين كارها رو گناه ميدونه.»

هرچه بود باز هم اون شخص(آخوند) بهش مي گفت:«با من صحبت كنه و منم بشم مثل محمد.» شما نميدونيد من چه فشار روحي را تحمل ميكردم. حتي لب تاب منو جمع كرد كه من با هيچ كس در ارتباط نباشم. وقتي ديد من نمي خواهم مثل اون بشم از شائولين رفت وبرای 80 روز تو كوه بود. وقتی هم اومد و ديد من دارم مشروب ميخورم و فــُرم ورزش رزمی«ميمون مست» رو ميزنم گفت:«من هر كاري مي كنم كه خدا به من بیشتر نزديک بشه؛ تو با اين كارهات خدا رو دور می كني. تو شيطاني.» در حالیکه او نمی فهمید که من از مستي به خدا ميرسم.

پس از برگشتن محمد از کوه بود که دوباره با همون شهر و اين بار با يه مردي كه بجای پارچه ی سفيد، پارچه ی سياه به سر داشت و زندگی مرا سیاه کرد؛ چت ميكرد. من شروع كردم با آن مرد دعوا كردن و گفتم:«شما اولين و آخرين عشق منو ازم گرفتيد. شما به من ميگيد مرتد؛ بي دين، گاتوري» او به من گفت:«آرام فرزندم!» و شروع كرد كه بگه دين ما بهترينه وعاليه و.... داشت اين حرفا رو ميزد كه عمو«فو» با زنش اومدند. عمو فو گفت:«اين بچه(محمد) افراطي شده و فكر ميكنه جز خودش، همه اينجا بدند»... خلاصه اینکه من و عمو فو و زنش رفتيم خانه ی آنها. عمو به من گفت:«اين تيكه ی تو نيست. بايد ازش جداشي.» وقتي اين حرف رو به من گفت؛ از شدت ناراحتی بي هوش شدم.

وقتي به هوش اومدم به عمو گفتم:«من نمي تونم از محمد جداشم؛ چون دو باره تنها مي شم.» این گذشت تا اینکه پس از يك ماه نامه ای از طرف سفارت ایران در چین به درب خانه ی عمو فو آمد كه نشان ميداد محمد به آخرين درجه ی رشد!!! رسيده و تقاضای جدايي کرده است. با خوندن نامه، چنان حالم بد شد که سه روز توی بيمارستان بودم. وقتي مرخص شدم؛ رفتم و از محمد جدا شدم و باز دوباره، تنهاي تنها شدم. تا اینکه یک روز استاد«فنگ» به سراغم اومد و گفت كه بايد با این سختی ها جنگ كني. من هم شروع كردم به ياد گيري فنون «سانشو وساندا»(در گيري كامل بكس، كـُشتي، زانو وآرنج). بزرگترين شكست را توی زندگيم خورده بودم و ديگه نه مادري، نه شوهری و فقط استاد فنگ رو داشتم.

هميشه دوست داشتم كه مادرم پيشم باشه. چون زيبا ترين کلمه توی دنيا مادره و قشنگترين كار، مادري كردنه. ولي من از اين نعمت ها محروم بودم و زماني كه به مادر نياز داشتم؛ مادرم نبود. به همين دليل ساعت هاي زيادي رو ميرفتم سر خاك مادرم و سرم را مي گذاشتم رو سنگ قبر مادرم و براش صحبت ميكردم و انرژي ميگرفتم و برمی گشتم. شايد بگيد عمو فو كجا رفته بود؟ اون رفته بود پكن توی شركت پدرم و با او بسر میبرد. من بودم وخاطره ی مادرم و تمرینات. تا اينكه براي مسابقات آماده شدیم و راهی آنجا شدیم. درمیانه ی مسابقات بود که يه ضربه ی سنگين پای حریف به سرم خورد و افتادم زمین. حس خيلي بدي بود. اولش همه چيز دور سرم مي چرخيد. بعد از يک نردبان رفتم بالا. وقتي پايين رو نگاه كردم؛ ديدم كره ی زمين زير پاهامه.

پله ی آخر را كه برداشتم وارد باغي شدم بسيار زيبا که به عمرم نديده بودم. بعد صدایی رو شنيدم که مثل دوران بچه گيم، صدایي پر از مهر، مثل صداي مادرم بود. برام آواز مي خوند. برگشتم ديدم يكي با لباس سفيد معبد، پشت به من ايستاده. حالت ايستادنش مثل زماني بود که مادرم «وينگ چون» كار ميكرد. بهش به زبان چینی گفتم:«ژيا اولن زايژين. به معناي خسته نباشيد استاد!» برگشتم و دیدم او كسي نبود جز مادرم. باورم نمی شد. پیش رفتم و او را سخت در آغوش گرفتم. بهش گفتم:«من بعد از رفتن تو در تنهایی هام، خيلی با تو حرف زدم.» گفت:«همه را ميشنيدم.» جاي خيلي قشنگي بود. بعد از چند ساعتي كه باهم بوديم؛ ديدم مامانم گفت:«بايد برم.» گفتم:«مامان! منم ميام.» گفت:«حالا نه. بايد برگردي.»

جاي خيلي راحتي بود. در همون زمان بود که يک مرد قد بلند وهيكلي كه صورتش خيلی زيبا بود؛ اومد و گفت:«اون پايين خيلي ها منتظرت هستند؛ برو.» گفتم:«من نمي خواهم برم.» ولي او گفت:«بايد بري!» وقتي به هوش اومدم؛ اطرافیانم به من گفتند كه:«چند ماهي تو كــُما بودي.» امـّا من هرچه مي گفتم فقط چند ساعتي با مامانم بودم؛ كسي باور نمی كرد. تا اينكه يک دكتر روان پزشک اومد منو معاینه کرد وگفت كه من هيچ مشكلي ندارم و میتوانم بیمارستان را ترک کنم. وقتی كه از بيمارستان اومدم و با خودم گفتم اين داستان و اتفاق بزرگي كه برایم افتاده را براتون بنويسم تا بدونيد كه خدا خيلی خیلی مهربونه. راستی داشت يادم ميرفت که بگم؛ شوهر{سابقم محمد} هم همراه یک خانومی که بعدش فهمیدم زن جدیدشه به دیدنم اومد.

بهش گفتم:«چراخودت نيومدي؟ مي خواستي اذيتم كني؟ ميدوني كه من گاتوري، تورو توی قلبم كشتم و ديگه برام ارزشي نداري!!؟» گفت: خانومش ازش خواسته که به دیدنم بیایند واز من تقاضاي بخشش(حلالیت) كند. هرچند من خيلي وقت پيش بخشيده بودمش.الان هم که دارم این نامه را برای شما مینویسم؛ مشغول تمرین«فنون جنوبي» هستم و از پرورشگاه يه دختر كوچولو بنام «كواندائو»{اسم سلاحی در ورزش رزمی ووشو} آورده ام و باهم زندگي زيبا و خوبي را شروع كرديم. نتيجه اینکه:

حال دنيا را پرسيدم من از فرزانه اي؟/گفت يا باد است و يا خواب است و يا افسانه اي // گفتمش احوال عمر رابگو تا عمر چيست؟/گفت يا برف است يا شمع است يا پروانه اي// گفتمش اين ها كه ميبيني در او دل بسته اند؟/گفت يا كورند يا مستند يا ديوانه اي {این شعر در اصل تضمین غزلی است از عارف نامی ابوسعید ابی الخیر با این بیت آغازین//حال عالم سر به سر پرسیدم از فرزانه‌ای/گفت: یا خاکی است یا بادی است یا افسانه‌ای}.......... دنيا همه هيچ و كار دنيا هيچ/اي هيچ براي هيچ بيهوده مپيچ...... با تشكر فراوان از حميد نجف آبادي و دوست خوبم آناهيتا..... چین- لی یا خو/هو

۲۲ شهریور ۱۳۸۹

به فکر مهاجرت نباشید!

****پیشنوشت و دیـــرنوشت: مدتها پیش تم اصلی این نوشته را در جایی خوانده بودم و در دفتر نـُت خود یادداشتهایی برداشته بودم؛ تا اینکه روزی مطالب را جمع بندی و با اقتباس از مطلب اصلی آن را منتشر کردم. بعد از مدتی که از انتشار آن میگذشت دوستی منبع اصلی نوشته را یادآوری کرد و شرط ادب بود که نام منبع«مهاجران کانادا» یاد و تشکر شود.
این یک درددل است و هیچگونه ارزش قانونی ندارد. راستش معنی جمله ی قبل را نمیدانم؛ فقط نوشتم تا بعداً هیچکس با خواندن این مطلب حق اعتراض نداشته باشد و بداند که من نظر خودم را گفتم و بس... یکی سری سوالات تکراری که دائم مورد سوال دوست و آشنا و .... واقع میشوم این است که«زندگی چطوره؟ آیا راضی هستی؟ ایران بهتره یا آمریکا؟ به نظرت من هم به فکر باشم یا نه؟ و....» در این مطلب قصد ندارم پاسخ خود را بنویسم؛ چراکه از نظر من پاسخ سوالات فوق بنا بر هر کسی و شرایط او میتواند متفاوت باشد. در یک کلام به هیچ وجه نمیتوان برای همه یک نسخه پیچید. جالب است که بدانید که در پاسخ به سوالات فوق من بیشتر سعی میکنم از شرایط خودم و تجربه ی خودم مایه بگذارم و جواب دوستان را بنویسم که در ایران چگونه بودم و اینجا چگونه است؟ آخرالامر هم یک جمله ی تکراری پایان بخش همه ی ایمیل هایم خواهد بود که:«صلاح خویش، خـُسرُوان دانند».

آنچه که در این مطلب قصد دارم به گفتگو بگذارم در اصل برمیگردد به نامه ای از یکی از خوانندگان که با اشاره به نوشته های منفی یکی دو وبلاگ در رابطه با کانادا،(که واژه ی خداحافظ و یخستان بخشی از عنوان آن است) سخت اعتراض داشت که چرا اینقدر مثبت مینویسم؟ در پاسخ این دوست عزیز باید بگویم که: 1- ای عزیز(اولاً) هر وقت شما شرایط آمدن به آمریکا را داشتید و کلـّی هم تحقیق کردید؛ حق دارید اعتراض کنید و غـُر بزنید نه حالا که نه ببار است و نه به دار!! با اینهمه هرکس تصمیم گیرنده ی آخر درباره ی زندگی خود است. 2- وقت و حوصله ی آن راهم ندارم که نوشته های منفی دیگران را بخوانم تا بتوانم درباره ی آنها قضاوت کنم. هرچه هست هرکسی در ابراز نظر خود به شرط آنکه به وارونه نشان دادن واقعیت یا اهانت منجر نشود؛ آزاد است. فقط باید از این نویسندگان محترم یک سوال پرسید که اگه خارج و کانادا اخ و یخ و بد و کفر است؛ پس چرا هنوز چهارچنگولی به آن چسبیده اند و رهایش نمکنند و برگرددند به وطن گـُل و بلبلشان؟؟

3- عزیز دل!! هرچه گفته ام یا میگویم بیان واقعیتهای زندگی و تجربه ی شخصی خودم است و بس. بماند که بارها هم منجر به قضاوتهای بد دیگران شده و بی کلاسی و شکسته نفسی بیش از حدّ و .... تعبییر شده؛ و یا بعضی از فامیل و آشنایان غیورمندم چه قضاوتها که نکردند و چه غــُر غــُر هایی که پشت سرم گفته شد و دهان به دهان به گوشم رسید و مـدّتها حالم را خراب کرد؛ ولی بیشتر سعی کرده ام با ندیده گرفتن «هر راست نشاید گفت» دروغ هم نگویم و بیشتر درباره ی همین دهات دور و بر خودم بگویم و بس. به همین عـلـّت الان هم حقّ ندارم که درباره ی جاهای دیگر مخصوصاً کانادا نظر بدهم. حال برایم جای سوال است که شما چطور فقط وفقط براساس نوشته های دیگران اینطور به خودتان حق میدهید در مورد آنجا، ندیده و زندگی نکرده، قضاوت کنید؟

4- بحث من این است که اگر در میان عزیزان، کسی هست که در مورد مهاجرت به آمریکا یا کانادا شک دارد، یا فکر می کند که با مهاجرت کردن، زندگی خودش یا خانواده اش را به خطر می اندازد، یا از زندگی در مکانی با فرهنگی متفاوت، مواد غذایی متفاوت، آداب و رسوم متفاوت، زبان متفاوت، حتـّی آب و هوای متفاوت، ابا و هراس دارد یا نمی تواند دوری از خانواده و عزیزانش را تحمل کند؟؟ ترا خدا به فکر مهاجرت نباشید. مهاجرت ربطی به آدم موفق و ناموفق ندارد. مهاجرت مربوط به آدم مشکل دار و بی مشکل نیست. مربوط به آدم«س.ی.ا.س.ی» و «غیر س.ی.ا.س.ی» نیست. مربوط به آدم تغییر«د.ی.ن» داده و تغییر نداده نیست. مهاجرت مربوط به کسی است که به هر دلیلی -که برای خودش محترم است- به این نتیجه رسیده که اهدافش در کشور دوّم بهتر از محل زندگی فعلی اش تأمین می شود. حالا اگر شما در اینکه کانادا یا آمریکا محل واقعی رسیدن شما به اهدافتان است؟ شک دارید!!! لطفاً مهاجرت نکنید. من از شما عزیزان تمنـّا می کنم؛ استـدّعـا می کنم؛ خواهش می کنم؛ مهاجرت نکنید!!!

5- عزیز دلم مهاجرت، مسافرت نیست. اشتباه نکنید! شما می آیید که در یک کشور دیگر زندگی کنید. تصویر کارت پستالی را از ذهن خود پاک کنید. وقتی ساکن کشوری دیگری شدید باید نه به همان شـّدت زندگی در ایران، ولی مثل بیشتر مردم آمریکا و کانادا «کار» کنید. درّه به درّه دنبال اجاره یا خرید «خانه» باشید. خرید ریز به ریز «وسایل خانه» هم که دلواپسی است در حدّ شکستن شاخ غول. برای رفع امور روزانه و خرید و کار باید«ماشین» سواری کنید. ادامه ی «تحصیل» و پیدا کردن «کار» هم که قوز بالا قوز است. کمباری این همه، خوردن یک قـُلـُپ «سرما» است و بدتر اینکه مجبورید بجای آن قرصهای «ادالت کـُلد»های مارک دکتر عبیدی و یا آسپرین دورنگی داخلی، شربت تلخ و کوفتی «نایت کـُلد»Ny/Night Quill بخورید که هرچند اون 10% الکل محلول در آن باعث میشه که از سختی زهر فرودادن آن دیگه سرما نخورید؛ ولی آخه معجزه میکند.

اینجا ممکن است کارتان به بیمارستان هم کشیده شود. در اینجا با پلیس هم مواجه می شوید و عوض اینکه آقاوار بشینه توی الگانس و با بلندگو داد بزنه«پیکان! بزن کنار!!» و منتظر بشه تا شما با مدارک متعدد و گاهی هم اسکناس سبز به خدمتش شرفیاب بشید؛ بی کلاس وار میاد دم پنجره ی ماشینت و بعد از کلی توضیح قانون و حقّ و حقوقت و عـلـّت توقف کردن شما، جریمه تان هم می کند. بذارحالا که اسم پلیس آمد؛ یکی از بدیهای اونها رو بیشتر برشمرم. اینها اینقدر سمج اند که دیگه بهانه هایی مثل نداشتن بنزین و یا تا مجرم ، جـُرمی را مرتکب نشده حقّ دخالت نداریم و از این حرفها نمیزنه و کافی است که بخوای زن و بچـّه ات رو مورد نوازش اسلامی قرار دهی و یا صدای قارزدنت یه کوچولو بره بالا. اونوقته که میبینی مثل عجـّل معلق سرتون خراب میشند. کارو زندگی در مهاجرت هم شرایط خاص خود را دارد وخدا نکند که ورشکست شوید؛ وگرنه تا سال ها از آن صدمه خواهید دید. در اینجا باید هر روز با هزار و یک نفر سر و کله بزنید تا اموراتتان بگذرد. چه بخواهید چه نخواهید شمای مهاجر، توریست نیستید!

6- دانسته باشید که پس از مهاجرت در صورت لزوم و وجود امکان مالی، پـیش از هر چیز مهارت های لازم برای شروع به کاروزندگی در محیط جدید را باید کسب کنید. باید سعی کنید ضمن حفظ ارتباط با جامعه فارسی زبان، خود را به جوامع دیگر هم نزدیک کنید. وابستگی به جامعه ی همزبان و هموطن مانع پیشرفت شما می شود. از اینکه مدتی کارهایی انجام دهید که چندان دلخواه شما نیست ابایی نداشته باشید. تفاوت ها را بشناسید و تا حد ممکن بپذیرید. مقاومت در برابر تفاوت ها شما را سرخورده می کند. در مهاجرت باید فرا گرفت که دیگران متفاوت فکر می کنند؛ نه غلط. اگر خانوادگی تشریف آورده اید در حفظ خانواده کوشا باشید. خانواده ی شما بزرگترین دارایی شما در غربت خواهد بود. از همه مهمتر ترا خدا واقع بین باشید. آمریکا یا کانادا نه آرمان شهر است و نه جهنم عـُظمی(بازم میگم ربطی به اون مقام نداره). کشورهایی کاپیتالیستی هستند که اولین اولویت فکری شان درآمد زایی و مادیات است. ولی از جمله کشورهای جهان اوّلی اند که از بسیاری کشورهای دیگر در امور اجتماعی و مهاجر پذیری بهتر عمل کرده اند؛ اما باز میگم این به معنای آن نیست که برای مهاجران فرش قرمز پهن کرده اند یا خدمات دولتی نان شب شما را تامین خواهد کرد.

7- چند عامل مهم موفقیت مهاجر عبارت است از : دانستن زبان. داشتن تخصص واقعی منطبق با استانداردهای کشور مقصد. مردمی بودن و خوش برخورد بودن به این معنی که فکر نکنید «انسان» فقط و فقط همزبانان کشور گــُل و بلبل خودمان اند و دیگران آدم نیستند. پشتکار داشتن. زود ناامید نشدن. مسوولیت های مختلف شغلی و خانواده و زندگی عمومی را پذیرفتن. اینجا دیگه نمیشه به امید خارسو و بـُرسوره(پدر و مادر همسر)و تاکسی تلفنی و خاله و عمه و... بیخیال زن و بچه شد و تا صبح کنار رفقا و«استکان و مـنـقـل» وقت تلف کرد. دو مورد مهم دیگه ای که سبب موفقیت مهاجر است: توانایی فراگیری سریع تکنولوژی های نوین و اینترنت. مثلاً من خودم هر روزه مجبورم توی این سن و سال و مشغولیات، از هر راهی که شده از سوراخ سـُمبه های این تکنولوووج ج جی بیشتر سردر بیارم و بازم میگم امان از بیسواتی کامپیوتری. من خیلی با آخرین مورد موافق نیستم که بگم: امان از خوش شانس بودن. ولی آخه بدشانس بودن هم بده!! امـّا من جور دیگه ای آن را تعبییر میکنم که مهاجرت یعنی نظر لطف خداوند و عدم رضایت داشتن ازاین وضعیت «حال و اکنون» یعنی قدرناشناسی نعمتهای خداوندی. هرچند سختی هایی سر راه است؛ ولی مطمئنم که در آن نیز خیر و صلاح من قرار دارد و بس.

خلاصه اینکه پرتلاش و پر انرژی باشید. توکلتان به خدا باشد. از تجربیات متفاوت نهراسید. بالاخره روزی می رسد که موفقیت را آن گونه که تعریف کرده اید؛ بچشید. اگر چنین نکنید به جمع یک سوم مهاجرانی خواهید پیوست که حتی سه سال هم در آمریکا و کانادا دوام نمی آورند و سرخورده به کشور خود برمی گردند. متاسفانه خیلی از این مهاجران، همه مشکلات را به کشور مقصد نسبت می دهند و یادشان می رود که پس 300 و چند میلیون ساکنان دیگر این کشورها چگونه زندگی می کنند؟

ببخشید که دوباره طولانی شد. در پایان من همین سوال را از شما می پرسم. به نظر شما «رمزهای موفقیت یک مهاجر» در چیست؟

۱۹ شهریور ۱۳۸۹

فاتحه ی آمریکایی


امروز جمعه 19 شهریور 89 و روز قبل از یازدهم سپتامبر معروف بود. با هماهنگی های قبلی که بعمل آمده بود؛ یک اتوبوس از دانشجویان و بعضی همکاران راهی شهر زادگاه دانشجوی تازه درگذشته مان جهت شرکت در مراسم ختم و فاتحه ی او(فی یو نرال Funeral) شدیم. از آنجا که ایشان و خانواده اش از کاتولیک مسیحیان شهر «لونوُرث»Leavenworth ایالت کنزاس بود همگی در همان کلیسای کاتولیک شهر گردهم آمده بودند. از بدو ورود دیگر همکلاسیهای او را که ترم پیش در کلاس فارسی ام بودند و همگی با هم فارغ التحصیل شده بودند را از دور دیدم. صد البته اصلاً خوشایندمان نبود که اولین دیدارمان پس از تابستان به این بهانه باشد. هرکس بنا به فراخور فکری خود لباسی پوشیده بود و قسمت زنانه هم اگر کمی لخت و پتی بودند؛ باز با لباس تیره و یا مشکی خود را آراسته بودند. در این بین کسانی نیز سرتا پا سیاهپوش بودند.

به ترتیب و نظم وارد سالن بزرگ کلیسا شدیم. گفتنی است که هرچند شاخه های مسیحی پروتستان بسیار متعدند، مسیحیان کاتولیک سنتی فقط یک گروه اند و به همین علـّت در بیشتر شهرهای کوچک فقط یک کلیسای کاتولیک وجود دارد و بالطبع بسیار بزرگ و با عظمت اند. درصدد بودم کجا را برای نشستن انتخاب کنم وسرانجام حس کنجکاوی ام(بخوانید فضولی) برای نوشتن دقیق مطلب سبب شد تا آخرین ردیف و دم درب ورودی را انتخاب کنم؛ تا به همه چیز احاطه داشته باشم. بعکس کلیساهای پروتستان که خیلی به آداب و مراسم خاصی(اوّل پای چپ را باید گذاشت یا پای راست و...؟) معتقد نیستند و بیشتر در جستجوی معنویتـند تا بجای آورنده ی هزاران آداب من درآوردی؛ کاتولیک ها آداب متفاوت و سنتی خاص خود را دارند. از جمله در ابتدای ورود با فشار انگشت دست راست خود در ظرف آبی(گاهی اسفنجی آب زده) قطراتی ازآب را به حالت صلیب کشیدن به نیت تبـّرک و تطهیر برپیشانی خود میکشند. ویا قبل از اینکه داخل ردیف صندلیها بشوند؛ از دور مقابل صلیب بزرگ آویزان در محراب کلیسا زانو میزنند و با کشیدن صلیبی دوباره برروی صندلی قرار میگیرند.

دیگر تفاوت عمده ی مراسم کاتولیک ها ایستادن و نشستن های متعدد هنگام دعا و مراسم کلیسایی است. البته در بعضی موارد هم با بیرون کشیدن پایه ای که در زیر صندلی های مقابل وجود دارد و شبیه جاپایی صندلی های اتوبوس مسافربری است؛ به حالت زانوزده دعا میخوانند. در این مطلب از تفاوتهای مراسم دعاخوانی کشیش، قبای مخصوصش، احترامات و تعظیمات هزارباره اش به صلیب و... میگذرم؛ تا سخن طولانی نشود. البته شاید برای بیشتر ما ایرانیها اینگونه رفتارها بی معنا به نظر آید؛ ولی نمیدانم چرا هی به یاد احترامات و ضریح بوسیدن و تعظیم ها و عقب عقب رفتن های داخل امامزاده ها میافتادم. ای بسا همه گـُم کرده راهیم و به گــُمان فکر میکنیم که درست را فقط ما میدانیم و لابد دیگران دراشتباهند.(قومی متفکرند اندر ره دین/قومی به گـُمان فتاده در راه یقین ... خیام)

با اجرای بسیار زیبا و سکوت برانگیز پیانو و فلوت نوازی و سرود خوانی گروه کــُر، ساعت به ده صبح نزدیک شد و با توقف دو ماشین دراز و سیاه، خانواده ی عزاداراز لیموزین پیاده شده و در پشت سر شخصی که مسئول انتقال کوزه ی چینی محتوی پودرجنازه ی مرحوم از داخل ماشین سیاه حمل جنازه Hearse بود؛ قرار گرفتند. کشیش به استقبال آنها تا درب ورودی کلیسا آمد و ضمن معرفی کوتاه مرحوم از روز به مسیحیت گراییدن(غسل تعمید= بب تایز) رسمی او در همین کلیسا یادی کرد و همه را به احترام آخرین جلسه ی حضورش در کلیسا به ایستادن دعوت کرد. صف کشیش و جنازه و خانواده ی عزادار پشت عـَلــَم صلیب -همچون همون علمهای ایام محرم در ایران که به اشتباه آنها را نیز صلیب مینامند- به سمت محراب راهی شدند و پس از قرار دادن کوزه بر روی یک میزی کوچک هرکس سرجای خود قرار گرفت.

بیشتر مراسم سرودخوانی ها و دعاها حول موضوع «همه از خداییم و به سوی او بازمیگردیم» میچرخید و در این بین هم سخنرانی نسبتاً طولانی کشیش و ورق زدن برگهایی از زندگی مرحوم و ذکر خاطراتی خوش از او باعث میشد تا سریدن اشک گاه به گاه و غم این و آن به لبخندی تبدیل شود. سوای چندباری سرودخوانی و دعا خوانی و برخواستن و نشستن و به زانو دعا کردن کاتولیک مذهب ها، یکی از مراسمی که خاص این مجلس فاتحه بود؛ رژه ی گارد احترام بود به سمت کوزه ی جنازه و احترام گذاشتن و باز و بسته کردن پرچم آمریکا. با انجام مراسم عادی و همیشگی عشای ربـّانی و ذکر جمله ی سمبلیک و معروف حضرت مسیح در شام آخر«.... نان را بدست گرفت و آن را تکه ای کرد و گفت این جسم من است از این به بعد آن به یاد من بخورید و سپس جام شراب را بالا برد و دعوت کرد تا از این به بعد خون او را به یاد او بنوشند....» تنها کاتولیک ها صف گرفتند تا از دست وردستهای کشیش نان و شراب(که جز آب انگور چیز دیگری نیست) در دهان بگذارند.


سپس با دعوت کشیش جهت صرف ناهار در زیرزمین کلیسا، از اولین ردیف صندلیها به ترتیب افراد، صف کشیده و یا راهی ناهارخوری شدند ویا از کلیسا خارج شدند تا پی کار خود بروند. البته تا خروج کامل همه ی افراد، زنگ بزرگ کلیسا به نشانه ی مرگ یکی از اعضای خود یکریز زده شد. در حیاط بیرونی کلیسا تعدادی از افراد بازنشسته ی گارد احترام ارتش آمریکا هم بصورت افتخاری تمام این مدّت در بین انبوه پرچمهایی که در اهتزاز بود؛ به حالت خبرداربه احترام ایستاده بودند. فرصتی شد تا بیرون از کلیسا دانشجوهای سالهای گذشته را از نزدیک ببینیم. در این بین هرکس ناراحتی خود را با درآغوش کشیدن دیگری تسلی میداد و زن و مرد هم نداشت. تا ابراز همدردیها و تسلیت ها به اتمام برسد؛ دوستان مرحوم که بنا به سلیقه و هنرخود در این فاصله ی چند روزه با کشیدن نقاشی و چسباندن عکسهای خاطره انگیز خود و مرحوم و... بر روی مقواهایی به ابعاد 1 در 5/1 متر تابلویی ساخته بودند؛ آنها را جهت تماشای دیگران در سرسرای وردی کلیسا گذاشتند فرصتی شد جهت عکس گرفتنهای بیشمار.

خانواده ی درجه ی یک مرحوم هم قرار شد تا بعد از ناهار کاروانی را تشکیل دهند تا کوزه را به گورستان منتقل و بخاک بسپارند. از آنجا که قبلاً «مراسم خاکسپاری در آمریکا» را توضیح داده ام؛ از ذکر مجدد آن خودداری میکنم. خب من برم چراکه تا برگردیم نزدیک به دوساعتی باید رانندگی کنیم و از طرفی هم قراره به خرج دانشکده بریم یکی از رستورانهای بوفه ای آمریکایی به نام «گلدن کـُرال» Golden Corral و لطفاً مزاحم نشید که سخت گشنمه!!!

**** بدون ارتباط با موضوع نوشت:
از آنجاکه بسیاری از دوستان در نوشتن نظر، دچار مشکل میشدند؛ با عرض پوزش از دوستان وبلاگنویسی که همراه نام خود عکس آواتور نیز بارگزاری کرده اند؛ مجبور به مسدود کردن نمایش آن عکسهای آی دی شدم. دیگر اینکه با راهنمایی دوستی تلاش کردم تا مشکل تایید نوشتاری و سختی های آن را نیز مسدود کنم و امیدوارم که این مشکل بزرگ نیز حلّ شده باشد. نکته ی آخر اینکه عکسهای این نوشته تزئینی است و بخاطر طولانی بودن نوشته ها و سخت بالاآمدن صفحه ی اصلی وبلاگ در ایران، از این به بعد سعی میکنم از عکس کمتر استفاده کنم و دیگر اینکه: فقط 4 نوشته در صفحه ی اصلی نمودار خواهد شد که میتوانید جهت مطالعه ی مطالب گذشته از کلیلک روی «پیامهای قدیمی تر» استفاده کنید. همگی دست به دعا بردارید و در حق اینترنت گذار و فیل+تر کن وبلاگها نفرینی را آمینی بلند گویید:«الهی که روی خارپشت بشینـنــد.»

۱۶ شهریور ۱۳۸۹

صلیب کنارجاده


1-اوّلین دوشنبه ی ماه سپتامبر( 15 شهریور امسال) یکی از 10 تعطیل رسمی و فدرال(سراسری) آمریکا به مناسبت «روزکارگر»Labor Day است. این سه روز تعطیلی شنبه تا سه شنبه سبب میشود که بیشتر آمریکاییها این آخرین رمق های تابستان را قدر بدانند و بیشتر مراکز تفریحی و پارکها و پارک دریاچه ها و .... مملو از آدم کنند که یا اتاقک های اجاره ای را تصاحب کرده اند و یا با برپا کردن چادر و... لحظات را به خوشی بگذرانند. البته این تعطیلی برای من و همکارانم هیچ تفاوتی با روزهای عادی ندارد؛ چرا که هرچند همه ی ادارات دولتی و مدارس و ... تعطیلند؛ مراکز شبانه روزی آموزشی بخاطر حضور دانشجویان در خوابگاهها، همچنان به کارهای عادی خود میرسند. با اینحال بیشتر این روز را به حالت تق و لق سپری میکنیم وهمین مرا به یاد روزهای آخرسال ایران و قبل از عید میاندازد که با همکارانم در محل کار حاضرمی شدیم و عاطل و باطل مینشستیم توی دفتردبیرستان و هی چای تلخ را میبستیم به مزرعه ی خالی معده و هی از اینور و اونور داستان میبافتیم. امـّا امسال این دوشنبه برای تمامی مجتمع آموزشی محل کارم عزاسرا شده بود چرا که:

سه تا از دانشجویان فارغ التحصیل شده ام به منزل پدری یکی از دوستانشان در منطقه ای کوهستانی دعوت میشوند و پس از دو روزاستراحت، در راه برگشت به درّه ای پرت میشوند. یکی از دخترها درجا کشته میشود و حال آن دو تن هم وخیم گزارش شده است و تا این ساعت قطع نخاع شدن یکی از آنها(نفردوّم بعد از آن خانم آمریکایی - آفریقایی تبار) مسـلـّم شده است. همه را ماتم گرفته و این خبر سخت تکان دهنده بود. شنیدن این خبر حتــّی برای خانواده ی من هم سخت بود؛ چراکه آنها را میشناختند وبه نوعی مرا مدیون آنها میدانند. درست هم میگویند که: هرسه تن آنها کسانی بودند که با حضورشان در کلاسهای فارسی سالهای گذشته، نقش مهمی در حمایت از ادامه ی کاری من داشتند. قابل ذکره که هشتاد درصد تصادفات و حوادث رانندگی اینجا توسط جوانان «عشق سرعت» رخ میدهد که بیشترشان هم مست اند. مخصوصاً در روزهای تعطیلی آخر هفته که همگی آنها راهی میکده ها(بارها) و کلوبها میشوند و دم دمای صبح عازم برگشت به خانه هایشان هستند. متقابلاً هم شدّت بگیر و ببند پلیسها و تعداد آنها در این دو شب و روز بسیار بسیار بیشتر است و محال است اجازه ی رانندگی به هیچ آدم مستی بدهند و ای بسا که دستگیرشان هم میکنند.

با این همه اگه شما هم روزی آمریکا نشین شـدید طول مدّت تعطیلی دو روز آخر هفته، با چشم و گوشی بازتر رانندگی کنید و هر وقت هم دیدید که یک جوان کـلـّه خری پا روی گاز گذاشته؛ شما هم به همون سرعت از اطرافش فرار کنید. البته این بنده های خدا مست نبودند و ظاهراً شدّت باد و باران باعث محدود شدن دید راننده و سقوت به درّه شده بود. گفتنی است که در اینگونه مواقع که کسی در جاده های بین شهری کشته میشود؛ در یادبود او دسته گلی مصنوعی و زیبا و یک صلیبی که نام او روی آن نوشته شده، زینت بخش کنار جاده و محل حادثه است و خانواده اش با تعویض و نوکردن هرساله ی آن، یاد عزیز از دست رفته شان را گرامی میدارند. با خودم داشتم فکر میکردم اگه قرار بود برای هر نفری که هر 25 دقیقه در ایران بخاطر تصادف کشته میشوند؛ یک درخت هم کاشته شود؟ ایران بخاطر رتبه اوّل بودنش در این یک مورد چه جنگلی میشد.(فقط از ابتدای سال 88 تا پایان بهمن‌ماه_ فقط در این 11 ماه، اسفند و نوروز که جای خود دارد_ 21 هزار و 140 نفر جان خود را در سوانح رانندگی كشور از دست دادند و بیش از 272 هزار نفر مجروح شدند. چه افتخاری!!؟؟)

2- دوستی بصورت ناشناس در نوشته ی قبلی از خورد و خوراک حلال و پیدا کردن قبله و ... سوالی پرسیده بود و ظاهراً دونوشته ی قبلی ام را بخاطر طولانی بودن نخوانده بود. همانطور که قبلاً هم مفصل توضیح داده ام با مراجعه به «این سایتPray Time» جهت قبله و وقت اذان را میتوانید تشخیص دهید. چنانچه نام محل و شهری که به اینترنت متصل شده اید بصورت اتوماتیک مشهود نبود در قسمت تنظیمات نام شهر را باید وارد کنید و .... آنچه که مرا واداشت نظر ایشان را در اینجا بیشتر توضیح دهم این بود که: مبادا داشتن اعتقادی خاص و یا دلنگرانی های عقیده و مذهب، برایش شرمی دربر داشته باشد؟ هرکه هست و طرفدار هر عقیده ای، نه تنها اعتقادش محترم است؛ بلکه باید با احترام گذاشتن به نظرات دیگران، کاری کند تا دیگران هم به نظر و اندیشه اش احترام بگذارند. جا دارد یادآوری کنم که حاضران این سراچه نه تنها از هرگونه تعصب ورزی در هر اندیشه ای دوری میکنند؛ بلکه نهایت احترام را برای همه ی اعتقادات و مذاهب داشته و دارند. در ضمن پیشاپیش فرارسیدن عید سعید فطر را تبریک عرض میکنم و بخور بخورتان نوشانوشتان باد.

3- دوستی تذکری داده بودند و از مصرف بسیار زیاد «سس مایونز و سس زردرنگ خردلmustard» در بین غذاهای آمریکایی یادی کرده بودند و مرا به یاد یک مورد انداختند. یکی از ساندویچهای ارزان 1 دلاری «مک دونالد» McChicken است که از یک تکـّه مرغ سرخ شده، نان ساندویچ و کمی هم کاهوی خـُرد شده تشکیل میشه. یه جورایی دختر دوساله ام فرین عاشق این ساندویچ است. وقتی باریک شدم؛ دیدم طعم لذیذ سس مایونزی که به کاهوها میزنند؛ اورا عاشق این ساندویچ کرده؛ وگرنه هیچ ترحمـّی نسبت به جیب بابای اصفونی اش نداشته و ندارد. گفتنی است که در مبحث قبل ذکری از صبحانه ی آمریکایی به میان نیامد و بد نیست بدانید که مصرف نوعی سوسیس از انواع گوشت به نام«ساســِـج Sausage» رواج دارد که در کنار موارد دیگری صرف میشود از جمله: تخم مرغ ، خلال سیب زمینی سرخ شده، نان تازه ی پخته شده در فر(بیسکوییت)، نوعی سُس به نام «گریوی Gravy» که از عصاره ی خارج شده از گوشت در حال پخت تهیه ‌شده و برای مزه ‌دارتر شدن آن خوراک‌های گوشتی به آن اضافه می‌کنند و....

البته برای بیشتر افراد و بخصوص بچه ها مصرف ترکیب سوخاری و تــُرد شده ی آرد بیشتر بقولاتی مثل جو، گندم، ذرت، برنج و... به نام«سریال Cereal» و شیر رواج بسیار دارد. موارد ذکر شده همچون نان خشکـّه ای که خرد شده باشد در بسته بندی های متفاوت «ساده» یا «مخلوط» با توت فرنگی خشک شده؛ گردو، بادام، کشمش و... وجود دارد که به مثل آبگوشت تیلیت خودمان با شیر معمولاً سرد بعنوان صبحانه مصرف میشود. حالا تصوّرش را بکنید که راهی ایران شویم و خارسوی(مادرزن)عزیز هم بخواد حسابی تحویلمان بگیرد و هی چای شیرین و نان سنگک تازه و پنیر تبریزی را توی گلوی ما فرو بدهد و فرین هم یه ریز غــُر بزند که من «سریال» میخوام!! خارسوی عزیز هم دو دستی بزند توی سرش که آخه تلویزیون و فیلم و سریال هم میشه صــوپهانـــَه(به لهجه ی ترکی: صبحانه)!!!؟؟
4- هی گفته اند و میگند چرا عکسی از خودم منتشر نمیکنم. بماند که دیدن عکس پیر مردی مثل من دیدن نداره؛ ولی خودتان قضاوت کنید وقتی هی میگند این آمریکاییها چاق اند و گـُنده اند و ..... هرکس دیگه ای هم جای من بود؛ آیا جرائت میکرد که دست به اینکار بزند؟ چیزی که هست بابا اینقدر هم که گفته اند؛ همه ی آمریکاییها بی ریخت و بدقواره چاق نیستند به خدا!!! باید ببینی که بعضی هاشون چه اندام و ترکیبی دارند!! فقط عیبش اینه که وقتی از دور میبینی دل رو میبرند و همینکه نزدیک میشند زهــرّه ی آدم را. آنچه که مهمه بدونید که این آمریکاییها از بس حرص ما جهان سوّمی ها و بخصوص نفت و معادن بدبوی ما رو میخورند؛ از شـّدت غـُصـّه ورم میکنند؛ وگرنه اینقدر هم که توصیف میکنند نیستند. اصلاً شماها ندید پدید هستید؛ وای به روزی که مرا از نزدیک ببینید و لابد اونوقته که دیگه هیچ تهمتی به دیگران نخواهید زد!!!؟

۱۲ شهریور ۱۳۸۹

قالب وبلاگ




جمعه است و هیجان استقبال از دو روز تعطیلی آخر هفته و همه کس خوش اخلاق. هرچند این نوشته را با شروع هفته ی کاری در ایران ارسال میکنم؛ این دو روز تعطیلی خوب بهانه ای شده است تا اگه شد یک خونه تکونی از وبلاگ داشته باشم. البته اگه این چهارتا شوید موی سیاه رو بخاطر این وبلاگ و پیچیدگی های کار با کامپیوتر سفید نکنم!؟ بخصوص که هر وبلاگی که سر میزنم همه خوش ذوقی کرده و یک دکوراسیونی زیبا دارند و مال من پیرتر از سن وسالم و قدیمی تر از فکر و رفتارم بود و هست. البته تلاش دارم تا سایز فونت نوشته ها را فعلاً درشت تر کنم تا خدای نکرده باعث عینکی شدن شما نباشم و خدا خدا کنم تا شاید یه دلسوز خوش ذوقی پیدا بشه و درست و حسابی دستی به آن بکشد. با اینحال اگه لطف کنید بگید که آیا عکسها در ایران دیده میشود و درشتی نوشته ها مطلوب هست یا نه؟ ممنون میشوم. در ضمن نظرات نوشته ی قبلی را پاسخ ندادم تا اینکه کماکان بتوانم نظرات دوستان بیشتری را بخوانم. لذا لطف کنید و دستنوشته ی دوستم را بیشتر به نقد و نظر بکشید تا بدین شکل ایشان هم مجبور به پاسخگویی بشوند و این توفیق را داشته باشم تا دستش را بیشتر رو توی این سراچه بند کنم و نره که بره!!!

امــّا در این فرصت کوتاه میخوام درباره ی ترکیب غذایی خاص آمریکاییها یه کمی صحبت کنم و زیاد وقتتون رو نگیرم. همانطور که میدونید علاوه بر فرهنگ و نژاد، چند عامل دیگری از جمله وضعیت آب و هوایی و جغرافیایی، نوع رژیم غذایی هر کشوری را تعیین میکند. مثلاً بین ما ایرانی ها، جنوبی ها و ساحل نشینان بسیار بیشتر از دیگران ترکیبات غذاهای دریایی را در سفره ی خود دارند. ویا خرما یکی از ترکیبات اصلی سفره های کشورهای عربی است. البته از عامل مهم دین و جمعیت هم در امر تعیین ترکیبات غذایی نباید غافل شد. مثلاً وجود یا عدم وجود غذاهای حلال و حرام برای مسلمانان و یا اینکه هندوها به هیچ وجه گوشت گاو نمیخورند و در عوض در آمریکا، اصلی ترین گوشت قرمز گوشت«گاو» است. و یا هرچند در بیشتر ایران گوشت گوسفند یکی از اصلی ترین گوشتهای مصرفی است؛ وقتی از رایج بودن مصرف گوشت«شتر» در منطقه ی اصفهان و نجف آباد میشنوند؛ ممکن است قیافه ی خاصی از خود نشان بدهند که..... نـــه!!؟؟ راست میگی؟؟ حالا خوبه گوشت یک حیوونی اهلی و شناخته شده را ذکر میکنم.

نمیدونم اگه بشنوند که در چین عامل پیدا کردن غذای کافی برای آن همه جمعیت یکی از معضلات بزرگ مردم و حکومت است و همین عامل سبب شده تا همه گونه حیوون و جونور خاکی و زیر خاکی ودریایی و زیر دریایی و هوایی و زمینی و کوهستانی و ...را مصرف کنند؛ اینجور آدمها چه قیافه ای از خود به منصه ی ظهور میگذارند!!؟ قصد ندارم اسم خوراکی های عجیب و غریبشان را ذکر کنم که شاید حسّاس باشید و از خورد و خوراک بیفتید. ولی باید بدانید که همه گونه خوراکی و طعم ها به مرور برای همه کس عادت خواهد شد. مثلاً اوایلی که آمده بودیم؛ همگی مخصوصاً خانمم یک شیکم سیر گشنگی(گرسنگی) خورد که حدّ نداشت. نه بوی غذاها دلچسبمان بود و نه طعم آنها. حتی نسبت به بعضی از غذاها حساسیت هم نشان میدادیم و یک خط قرمز هم روی آن کشیده بودیم که دیگر لب به آنها نزنیم. ولی با گذر زمان آرام آرام ذائقه ی ما نیز تغییر کرد و اکنون مثل یک آدم سربه راه هرچیزی را میبلعیم؛ وگرنه محکوم به گرسنه ماندن میشویم.

یکی از ترکیبات اصلی سفره ی آمریکایی ها انواع و اقسام «سیب زمینی»زرد وسرخ و سیاه و... است. از سیب زمینی پخته ی کامل پیچیده در کاغذ قلع گرفته تا خلال سرخ شده ویا به روش دیزی خوری کوبیده و له شده(به آن حج ...ببخشید...«مش پـُتی تُ»Mashed potato میگند). دومین موردی که بدون چون و چرا در سفره ی آمریکاییها دیده میشود؛ انواع و اقسام پنیر است. از پنیر خلال شده(خردشده) گرفته تا پنیر زرد و پیتزایی و فلفل دار و چرب و بی نمک و سفید و ورقه ای و .... اینطور برایتان بگویم که اگه «نان و برنج» یکی از اصلی ترین ارکان سفره ی ایرانی است؛ آمریکاییها محال است که به هر بهانه ای که شده از مصرف پنیر خودداری کنند؛ به نحوی که یک نفری را دیدم خلال پنیرطعم مورد علاقه اش را با بستنی قاطی میکرد و میخورد و چه «هـووووم هووومی»(به به ای) که نمیکرد.

بد نیست بدانید که بیشتر خوراکی های آمریکایی، معمولاً بصورت تنها در سرسفره قرارمیگیرد. مثلاً فقط مرغ پخته شده در یک ظرف قرار میگیرد و گوشت پخته شده یا برنج یا گیاه بامیه ی سرخ شده یا سیب زمینی پخته و .... نیز در ظرفهای جداگانه قرار میدهند. به این معنی که مثل ما ایرانیها از انواع و اقسام ادویه جات و طعم دهنده ها هنگام پخت آن استفاده نمیکنند؛ تا هرکس به علاقه ی خود با دیگر مواد غذایی سرسفره آنها را ترکیب و مصرف کند. برای همین است که هر چیزی را هرکس به هر روشی که خواست مصرف میکند. مثلاً همین سیب زمینی پخته شده را یک نفر از وسط میبـُرَد و با اضافه کردن کــرّه یا پنیر یا فلفل و... مصرف می کند و دیگری بدون اضافه کردن هیچ افزودنی. روی همین اصل هر وقت که غذای محل کارم «چیلی» Chiliباشه(شبیه به تاس کباب که پر است از لوبیا و فلفل و گوجه و گوشت چرخ کرده)؛ من به روش ایرانی وار با خــُرد کردن چندتایی از بیستکویتهای شورمزه(شبیه به تـُرد ایرانی) توی کاسه ام؛ به روش آبگوشت خوری ایرانی وار حالی به خودم میدم . هرچند که خانمم هرباره اعتراض دارد و وقتی هم مرا بیخیال تر از آن میبینه میخنده و میگه اینم یه سلیقه ایه!!؟؟

آخرین مطلب اینکه:یکی از پایه های ثابت ترکیبات غیر اصلی سفره ی آمریکایی وجود یک یا بیشتر سبزیجات پخته شده از جمله: لوبیا سبز، ذرّت(بلال) دانه شده، نخود فرنگی، هویج، براکلی(شبیه گـُل کلم و سبز رنگ که فرین به آن میگوید«درخت»)است. دیگر اینکه در غذاهای آمریکایی به راحتی میتوان رگه هایی از انواع ذائقه و غذاهای دیگر فرهنگ ها و کشورها را یافت. مثلاً غذایی است به نام «میت لـُف»Meatloaf که هزار باره «گوشت ریزه/قیمه ریزه/کوفته»ی ایرانی است. و یا انواع غذاهایی مکزیکی و ایتالیایی و حتی گاهی هم «هاموس»عربی(ترکیبی از نخودآبپزکوفته شده و روغن کنجد و زیتون). خب بیشتر از این خسته تون نکنم و ای بسا که روزه هم باشید و حسابی معده هاتون رو تحریک کردم. پس بدون هیچ حرف اضافی میرم که برم.... راستی بفرمایید «قلیه ی جیگر و دل و قلوه ی گوسفند»!!! نترس بابا!!! از فروشگاه عربی خریدم و حلاله!!! جون خودت با این ترشی مشتی که خانمم درست کرده و این نونهای مکزیکی که شبیه نون خونگی خودمون میمونه به اسم«پیتا»Pita حسابی میچسبه!!! خلاصه اگه تعارف کنید، اشتباه کرده اید... از من گفتن بود.