توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۹ تیر ۱۳۸۹

اسمهای مختلف توالت در آمریکا

گویند در نجبباد مردی بود که ریش بلند و انبوهی داشت...روزی شخصی از او میپرسد که شبهنگام و موقع خواب آبا ریش خود را زیر پتو میگذارد و میخوابد و یا روی پتو؟ او که تاکنون به این موضوع دقیق نشده بود از سوال کننده وقت میخواهد تا آن شب موقع خواب دقت کند و فردا صبح جوابش را بازگوید... صبح هنگام شخص سوال کننده به سراغ آقاریش بلند میرود تا پاسخ سوالش را بپرسد.

امـّا وقتی آقا ریش از درب خانه بیرون میاد؛ هنوز روبرو شده نشده؛ شروع میکند به ناسزاگویی!!! سوال کننده در حالیکه شوکه شده بود دلیل فحش و ناسزاها را میپرسد؟ جواب میشنود که: تمام شب بیدار بودم و هیچ نتوانستم بخوابم. چون وقتی ریشم را زیر پتو میگذاشتم؛ شک میکردم که نکند باید بیرون از پتو باشد!؟ وقتی بیرون پتو میگذاشتم باز شک میکردم و آن را به زیر پتو فرو میکردم و... خلاصه تمام شب از این شک و تردید بیدار و در عذاب بودم و هیچ نخوابیدم و....

حالا شده حکایت قصـّه ی من که در نوشته ی قبلی از سوزش کف پا گفتم و وقتی نظرها را میخواندم تازه فهمیدم که من تنها نیستم و بسیاری به این مشکل دچارند. ولی قسمت مهم داستان اینه که خدا میدونه که تازه چند نفر از خوانندگان این وبلاگ شب هنگام متوجه داشتن این مسئله شده اند و باز خدا میداند که تا چه حدّ مرا به باد فحش کشیده اند؟؟ خدا از سر تقصیرات همه بگذرد... حلالم کنید و اگر خواهان جبران این مصیبت عـُظمای یادآوری کف پا سوزی هستید همینجا بخواهید که من یکی تاب پرس و سوال آن دنیایی(اگه وجود داشته باشه؟)ندارم...خب بریم سراغ یه مطلب کوتاه:



در بیشتر کشورها علامت W.C بیانگر محلی است که همه ی آدمها از فقیر و پولدار گرفته تا... به آن نیاز پیدا میکنند. بد نیست بدانید که در آمریکا سوای افراد کمی که این مکان را با تلفظ فرانسوی آن Toilet یا همان «توالت» میشناسند؛ بیشتر از عبارت Rest Room = مـُستراح استفاده میکنند. با این حال بد نیست اسامی دیگر آن را نیز بدانید که در موقع ضرورت بتوانید این مکان مهم و بسیار حیاتی را به سرعت بپرسید و پیدا کنید:

*** Bath Room که بیشتر به توالت و حمامی که در یک اتاق قرار دارد میگویند.
*** Wash Room که همان برگردان W. C = Wash Center یا «دستشویی» است.
*** Water Closet یا همان عبارت عامیانه ی «خلاء» و «دست به آب» است.
*** Boys Room یا Girls Room که تقریباً معادل «مردانه» و «زنانه» باید ترجمه کرد.
*** Crapper که در اصل نام مارک و کسی است که توالتهای فرنگی امروزی را به بازار ارائه کرد. جوانان این کلمه ی Crap را در گفتگوهای عادی خود وقتی که عصبانی میشوند بسیار بکار میبرند و تقریباً به معنی «ا َه» است.

گفتنی است که اگر در کشورهای عربی و دُبی شلینگ آبی در «حمامات» وجود داشت؛ اینجا محکومی با وسواسهایت کنار بیایی. هرچند برای موارد اولیه، آقایان میتوانند بصورت ایستاده نیز رفع حاجت کنند؛ ولی برای امور ثانوی، همه مجبورند با استفاده از دستمال کاغذی و استفاده از لگن توالت فرنگی اونورش کنند و در عوض زود به زود و هر روزه به حمام بروند.

البته در بیشتر مکانها روکشی کاغذی و نازکی وجود دارد که شما با گستراندن(پهن کردن آن)بر روی توالت فرنگی و نشستن بر روی آن میتوانید کمی بر نگرانی خود از کثیف یا نجس بودن آن کنار بیایید و اصلاً سفارش نمیشود که به روش ایرانی وار و نشسته از آن استفاده کنید که لیز بودن سطح کاشی لگن همان و به زمین خوردن شما و خدای نکرده شکستن دست یا پای شما همان.

استفاده از دستمال تر Wet Wipes شاید گزینه ی خوبی باشد برای کسانی که دچار سوزش پس از مدفوع میشوند. با اینحال یکی از نشانه هایی که با آن میتوان به ایرانی و بخصوص مسلمان بودن صاحب منازل پی برد؛ وجود آفتابه هایی لوله باریک مخصوص آبیاری گل و گلدان است که شما هم میتوانید با مراجعه به بخش گل و گیاه مغازه هایی مثل «والمارت و...» بیابید و بخرید.

**** بعد نوشت: در آرایه های ادبی و شعری، هرگاه دو شاعر از یک موضوع شعری(بدون اینکه سرقتی ادبی کرده باشند) بسرایند به آن «توارد» گویند... پس از انتشار این نوشته، طی وبگردی که داشتم متوجه شدم یکی از وبلاگنویسان خوش ذوق ساکن در استرالیا نیز به نوعی در همین رابطه مطلب نوشته است... پیشنهاد میکنم به موضوع «آفتابه» در وبلاگ«خزعبلاتی به رنگ انار-اینجا» سری بزنید.

۷ تیر ۱۳۸۹

توی آمریکا عجب شبی بود!!!


آقای «اکبر اکسیر» روزی میره توی اداره ی بهزیستی و با دیدن عبارت روی یک پوستر، این شعر فرانو(شعر نوی نوی نویی که تازگی ها رایج شده) را میسراید:
«بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد.
شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد.
پدر یک گاو خرید
ومن بزرگ شدم.
امـّا، هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلـّم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گـوسـالــه، بـتـمـرگ!!!».....ازمجموعه ی«بفرمایید بشینید، صندلی عزیز»

حالا شده حکایت حال و روز من دربه در فلک زده ی اسیر غربت که از مادر هیچ ارثی نبردم جز سوزش کف پا. یادم هست که اون سالهای آخر زندگی دنیایی مادر(ننه) ما چهارتا برادر، به همراه دو خواهر هی دورش میگشتیم و هفته ای یک شب را به نوبت در منزلش به صبح میرساندیم؛ تا هم او تنها نباشد و هم در نبود زن و بچه هامون یه دل سیر پشت سر عروس و دامادهاش «نخودچی» بخورد و دلی سبک کند. یکی از مواردی که همه ی شبهای نوبت شیفت من باعث میشد نیمه های شب از خواب بیدار بشم؛ صدای «خارچ خارچ» خورده شدن خیار توسط ننه بود؛ آن هم نه فقط بخاطر عوض شدن طعم و بوی دهانش، بلکه برای اینکه سعی میکرد از طب سنتی پیرزنانه ی خود استفاده کند و با مالیدن پوست خیار به کف پاهایش، سوزش آنرا کاهش دهد تا شاید بتواند بخوابد.

حالا شده حکایت نه تنها شبهای من، بلکه ساعتهای روزم نیز، چرا که تنها ارثی که من از او برده ام همین سوزش کف پاست. بهرجهت این خوابیدن شبها همراه با اعمال شاقه، برام عادت شده؛ ولی همین چند شب پیش، آخه شبی را به صبح رساندم و هرچه خواننده ای قدیمی به نام«تاجیک توی ترانه ی شب میگون» میخونه که«...یادت میاد تو میگون با هم نشستیم//لبامونو تو سبزه با بوسه بستیم...عجب شبی بود؛ عجب شبی بود...»حکایت حال و شب من کلـّی فرق میکرد.

هوا حسابی گــُر گرفته بود و خوشبختانه در این گرمای شب تابستانی، خواب چنان هوش و حواس اهل و عیال را ربوده بود که مایه ی حسرت من به ظاهر زنده و همه ی مردگان عالم شده بودند. این من بودم که باید هی از این دنده به اون دنده میغلطیدم و دریغ از یه قلـُپ خواب که به چشمانم سرازیر شوند... چاره ای نبود و باید پنجره را کمی باز میکردم تا همزمانی که لنگ و پاچه را طاق باز به دیوار گذاشته بودم؛ از مختصر نسیم هوا کمی خنک شوند. امـّا این بار«میو میو»کردن یک گربه ی لوس آمریکایی اجازه ی خواب نمیداد.

چاره ای نبود و باید از رختخواب میزدم بیرون تا شاید به سبک و سیاق بعضی از نجببادیها با زدن پاره ای آجر و یا شلیک دمپایی ام به فرق سر گربه، از شرّ صدای روح خراش آن رها شوم. همینکه همچون شیری غــرّان برای محو هرگونه ظلم و بیداد شبانه، پا را از در بیرون گذاشتم؛ اوضاع را مناسب نمود(به نمایش گذاشتن) عظمت قدرتم ندیدم. چراکه همسایه مان در حالیکه یک «بیر=آبجو» در دست داشت؛ روی صندلی و بیرون خانه نشسته بود و هرگونه حیوان آزاری من مغایر عظمت فرهنگ و تمدن چند هزار ساله ی ایرانی جلوه میکرد و انگار باید برمیگشتم و چنین نیز کردم.

امـّا مگر صدای یکریز آن گربه ی لجباز اجازه ی خواب میداد؟ به ناچار دل به دریا زدم و مصلحت را کنار گذاشتم و همینکه داشتم با شتاب به بیرون میرفتم؛ چسبیدم به یک توپ بسکتبال که روی قالی افتاده بود و به محض بازکردن درب اتاق چنان دقیق به شکم گربه شلیک کردم که خودم هم باورم نمیشد تا این حد فوتبالیست بودم و خبر نداشتم. شاید همه ی شماها از این بی رحمی و بی کلاسی من ناراحت شده اید؛ ولی بذار خیالتون رو راحت کنم که نه تنها گربه از روی نیمکت چوبی که به تازگی از «گاراژسیل=حراجی» خریده بودیم تکان نخورد؛ بلکه با نشون دادن چنگ و دندان مرا نیز تهدید میکرد.

در همین بین همسایه ام درحالیکه میخندید؛ روکرد به من و گفت: احتمال بسیار زیاد این نیمکت چوبی قبلاً متعلق به صاحب این گربه بوده که این طور سرسختانه جا خوش کرده و نمیره. البته ایشان پیشنهاد شلیک با تفنگ ساچمه ای داشت که من بی خیال شدم و برگشتم به رختواب که انگار امشب به غیر از من و همسایه ام؛ این گربه هم سرخوابیدن نداشت.... درست یادم نیست که چند ساعت و چقدر لول زدم تا اینکه خوابم برد.

هنوز درست و حسابی پشت چشمام گرم نشده بود که یکدفعه با شنیدن صدای اذان صبح که به وضوح در گوشم پیچید از خواب پریدم؛ امـّا این بار ازسر تعجب!!! آخه سخت شوکه شده بودم که آمریکا و یه شهر مسیحی نشین و صدای اذان صبح!!!؟؟؟ راستش تا دقایقی مات و مبهوت بودم و سرم از شدّت بیخوابی و درد گیج و ویج میزد و تمرکزی نداشتم تا بفهمم اصلاً کجا هستم و چه خبر است؟ آنچه که برایم یقین بود این بود که من واقعاً صدای اذان را شنیده بودم و خواب و رویا نبود. هرچه بود به جوابی نرسیدم و درحالیکه به بخت و شانس و همه چیز غــُر میزدم باز سرنگون بستر شدم و هنوز دقیقه ای نگذشته بود که همزمانی که عیال داشت به شدّت دست و پایش را «خارخار» میخراند؛ صدای «زززز» دوباره در گوشم پیچید و دانستم که ای وای!!! باز بودن پنجره همان و پذیرایی جانانه ی پشه ها همان....خلاصه عجب شبی بود!!!؟؟؟

**** پینوشت: تا آنجاکه بنده اطلاع دارم «میگون» یکی از توابع شمیرانات تهران(فشم) میباشد که ظاهراً پارکی نیز به این اسم مشهور بوده و آنطور که ترانه سرا سروده است روزگاری میشده در آن....لبها را با بوسه توی سبزه ها ببندند...!؟

**** بعد نوشت.... منظور از صدای اذان همون پیچیدن صدای ویز ویز پشه در گوشم بود که مرا به اشتباه انداخته بود....

۵ تیر ۱۳۸۹

غرغر ایرانی وار


جا دارد قبل از اینکه به سراغ مطلبی کوتاه و تازه بروم از ابراز همدردی فرد فرد عزیزانی که از طریق نظرنویسی و یا ایمیل تسلیت گفتند تشکر کنم. بهرحال زندگی ادامه دارد و باید خوب و بد، تلخ و شیرین آن را پذیرفت و درواقع همه ی اینها واقعیتهای زندگی است و مطمئنم در هرکدام آنها تجربه و درسی نهفته است و شاید روح من نیاز دارد در غربت باشد و اینچنین مواردی را تجربه کند. بهرحال بگذریم و هیچ چیزی در این وانفسا نمی چسبد جز «نخودچی خوری»(غیبت) پشت سر هموطنان عزیزم و داستان از این قراره که:

**** ایرانی اوّل هنوز چند سالی بیش نمیشه که اومده آمریکا، مثل قنسول انگلیس در ایران توی سریال امیرکبیر فارسی حرف میزنه:« من برای شوما احترام را قایل خواهم کــَرد»... فکر کنم توی فیلمها دیده که معمولاً کسانی که زبان مادریشون انگلیسیه و خوب انگلیسی حرف میزنند؛ نمیتونند خوب فارسی حرف بزنند و لابد عکس این اتفاق هم در مورد او صدق میکنه. گند زده به هرچه فارسی و زبان فارسی که شاید موثر واقع بشه و انگلیسی اش همچون بـُلبـُل شود.... رو به من کرده و میگه ...:اوه !!! آگا(آقا) حمید کجایی؟؟ من تو را خیلی خیلی «میس» کرد I miss you (دلم هواتون رو کرده).........

من هم به لج او که شده بود حسی گرفتم و چنان شروع کردم با لهجه ی نجببادی براش حرف زدم که شاید خود همشهری هام هم متوجه نمیشدند...« جـــونی خودد ... دادا ... اص ... وخ ... نداشدم... هی از ای جلسه به اون یکی... آخه منو این قرتی بازی ها چه؟؟... گای ...ای...جور... ادا و اطوارا... رو ... کُ ... میبینم یادم به اون حرف میافته ک ُ: هرچی ا ِداست ؛ توی «ک.و.ن.ی» گداست.... راسـّی ... ا ِز نـِنـِه و آقاد ... چـه خـِـبــِر؟ و.........

**** ایرانی دوّم:هروقت دیدمش انگاری که نذر کرده یه غـــُری بزنه و نظری کارشناسانه بدهد. خیلی دلم میخواد ببینم که روزگاری که توی ایران بوده چه سوگــُلی بوده که حالا دائم از بدی های زندگی توی آمریکا به من تذکـّر میده و میگه:«... صبر کن یه روز میرسه که بفهمی که چه کلاهی سرت رفته !!! زندگی توی آمریکا عیبش همینه که یه ذرّه یه ذرّه عــــادت میکنی و متوجه نمیشی که چی بودی و چی شدی و.....» راستش من با همه ی صبوری که دارم؛ اصلاً دربند خوشآمد و بدآمدن این و آن نیستم و حرفم رو صریح میزنم.امــّا این بار حرفم از رک بودن یه ذرّه صریح تر شد و شاید هم آزردمش و گفتم:

«من از عادت کردن به یک چیزی بدم میاد !!! هرچند همه ی زندگی ما اعتیاد است و تو هم هنوز بعد از اینهمه سال نمیخوای اعتیادت به زندگی توی ایران رو ترک کنی... من دلم میخواد که هر چیزی رو دوست بدارم.... واقعاً برات متاسفم که هنوز به زندگی توی آمریکا عادت نکرده ای؛ ممکنه که من حالا حالا به آن عادت پیدا نکنم و مشکلات بسیاری داشته و خواهم داشت؛ ولی با تمام وجودم این زندگی ام را دوســـــت میدارم و تا آنجایی هم که توان دارم میجنگم تا این فرصت را از دست ندهم... تو هم اگه جدّی جدّی خیلی ناراضی هستی لطف کن و برگرد سر همون زندگی پر از آرامش گذشته ات...راستی هم که اون صفها و گرونی هرروزه و وضع رانندگی اسفناک و فضولی های مردم و سرگردانی های ادارجات و.... هم دلتنگی ها دارد...» شما میگید خیلی تند و بد حرف زدم؟؟؟

۱ تیر ۱۳۸۹

پرواز ابدی درویشی مردمی و بی ادعـّا




یکی از ویژگیهای بی چون و چرای زندگی در غربت دریافت خبرهای ناهنجار از دست رفتن دوستان و عزیزان است. با آنکه برای خودم در این سه سال و اندی به دفعات رخ داده؛ هرچه باریک اندیشی و فکر کرده ام هنوز که هنوز است نتوانسته ام به خوبی با این پدیده کنار آیم و اینگونه اخبار واقعیت بی چون چرا را بی چون و چرا بپذیرم. راستش هی به دیگران و خودم یادآوری میکنم که حتی اگر من در شهر و دیار و درنزدیکی آن از دست رفتگان هم میبودم؛ چه بسا که توفیق دیدار را بخاطر مشغله های زندگی شخصی این روزهای همه هموطنانم نمیداشتم؛ ولی باز پذیرفتن آن سخت است که هرچه باشد حسابی دور دورم و دستم از هرکاری کوتاه.

شاید همین زندگی کردن در غربت است که باعث شده کسانی را به یاد آورم و به آنها فکر کنم که اگر توی ایران زندگی میکردم سال تا سال از آنها غافل بودم و ای بسا که ماهها و سالها میگذشت تا طیّ اتفاقی از فوت آنها کسب اطلاع میکردم. زندگی در غربت یک بدی دارد و اینکه دیگران به نیت خبررسانی، به سرعت خبرهای بد را به شما میرسانند. از آنجاکه گذر زمان در غربت بسیار سریع است؛ هرچند خبرهای بد را به مرور زمان و هر از گاهی میشنوید؛ ولی گویی که هر روز خبری بد را شنیده اید و همین سبب میشود بار احساسی و روحی سنگینی همیشه بردل آدمی سنگینی کند. و از همه مهمتر زندگی در کشوری که به ندرت خبرهای بد و تصادف را میشنوی باعث میشود بر وضع اسفناک ترافیک و رانندگی و تصادفات توی ایران متاسف باشید.

دوستی بسیار نزدیک دارم که دائم با او در ارتباطم و چندی پیش در میانه ی مسافرتش با هم گپ زدیم و بعد از برگشت از مسافرت بود که باز تلفن کرد. دربین گفتگوهایش با خود حدس زدم که شاید خستگی مسافرت سبب شده تا کمی بی حوصله و کم انرژی حرف بزند. ولی یه جورایی مشخص بود که دارد تلاش میکند خودش را عادی نشان دهد. از آنجا که گفتن خبرهای بد برایش بسیار سخت بود؛ وقتی متوجه شد که من خبر درگذشت یکی از صمیمی ترین دوستان را نمیدانم از هردری سخنی گفت و رفت. راستش این تلفن او و پراکنده سخن گفتنش برایم کمی شک برانگیز بود و بهتر دانستم تا با چک کردن ایملیهایم بیشتر کسب خبر کنم و با دیدن پیام یکی از اقوام، چنان حالم گرفته شد که تا ساعتها به هیچوجه نه مغزم کار میکرد و نه سخنی به ذهنم میرسید.

در این چند ساعتی که برابر با ساعتهای بعد از نیمه شب ایران بود بدجوری فکری شده بودم و یک به یک تصویرها و خاطراتی که با آن شادروان داشتم پیش چشمم صف میبست و مدام متاسف میشدم که چطور خداوند فرصت دیدار دوباره را از من گرفت؟ آنقدر در تنهایی های خود نقشه کشیده بودم که وقتی برای دیدار به ایران رفتم با ایشان هماهنگ کنم تا به دیدار دوستان مشترک برویم؛ در انجمنهای موسیقی و هنری شرکت کنیم؛ بارها ناهار و شام کنار هم باشیم و ... امـّا چطور شد که ناگهان همه ی آن رویاها برباد رفت؟

گاهی مواقع با خودم میگفتم ای کاش که او آدمی اهل دل و معرفت و کمال و دوستداشتنی نبود. هرچند زنده یاد «علی (علینقی)بیگی» مهاجر روستاهای اطراف نجف آباد بود و سختی های زندگی و تامین معاش زندگی و ازدواج زودهنگامش اجازه ی تحصیل به ایشان نداده بود؛ امــّا کمتر کسی میدانست که این همه سواد و اطلاعات گوناگون و شعر و ادبیات و موسیقی شناسی ایشان از سر مطالعه و تجربه های فراوانش بود. هرکس که ایشان را میدید از لبخند همیشگی اش که برلب داشت؛ از آرامش کلام و رفتارش، از دست و دلبازی اش، از مهمان نوازی اش اینگونه تصوّر میکرد که او آدمی است که از نظر مادی بی نیاز است! آری بی نیاز بود امـّا نه از سر نعمتهای دنیایی که غنای معنوی او از سرعرفان و آرامش در ادبیات عرفانی و موسیقی بود و بس.

سالها در هر شغلی فعالیت کرده بود و این اواخر سختی های فیزیکی کار مرمـّت فرشهای دستبافت سبب شده بود که از ظرافتهای هنری آن شغل کناره گیری کند. به ناچار و بالارفتن سن وادارش کرده بود تا با استفاده از صدای خوب و هنر آوازخوانی اش به عنوان مدّاح فعالـّیت کند و همین سبب شده بود که نه تنها در شهر نجف آباد بلکه در تمامی محدوده ی تیران و کرون نیز مشهور باشد. در همین راستا آنچه که بیشتر رخ میداد؛ صد البته ایجاد دوستی های تازه و مهمان نوازی های بیشتر. بهرحال او مجبور بود برای امرار معاش و رفت و آمدش از موتورسیکلت استفاده کند و اوضاع اسفناک رانندگی در تمام ایران و مخصوصاً کاربرد تعداد بسیار زیاد موتور در شهر موتورسواران(نجف آباد) باعث شد که طی این چند سال گذشته دوبار دچار حادثه ی تصادف و شکستگی پا باشد. امـّا اینبار ورق جور دیگری رقم خورد و اجلش در آن نهفته بود.

خدایت رحمت کناد ای مرد درویش و عارف که بی هیچ ادا و اطوار بعضی صوفی نماها، در دل و درون با خدایت نجوا داشتی و گرچه آنجا نیستم تا به چشم ببینم؛ امـّا مطمئنم تعداد بسیار بالای شرکت کنندگان در مراسم یادبودت، بهترین گواهی است که آنکه «دل خلق بدارد؛ خالق خویش به رضایت داشته است و در دل مردم زنده است». اگر غمی بردلم سنگینی میکند ازآن است که چرا باردیگر: «شربتی از لعل لبش نچشیدیم و برفت/روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت//گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود/بار بربست و به گــَردش نرسیدیم و برفت//همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم/کـ ای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت»

روح بلندت در آرامش ابدی آسوده باد که این دوست کمترینت یاد و خاطراتت را همیشه در دل خود زنده نگهداشته و خواهد داشت. بدینوسیله پرواز ابدی شادروان «بیگی» را به خانواده ی آن مرحوم و همه ی هنردوستان انجمن های هنری و ادبی شهر، هنرمندان موسیقی(مخصوصاً انجمن فارابی که از بنیانگذاران آن بود)، همکاران مدّاح ایشان و دیگر عزیزانی که به نحوی با ایشان ارتباط نسبی یا سببی دارند تسلیت عرض میکنم. ارادتمند حمید

۲۹ خرداد ۱۳۸۹

تولـّد مکزیکی



عکس روبرو متعلق به یکی از مهمانانمان خانم دکتر ق. میباشد که هر 6 ماه یکبار جهت فعـّال سازی گرین کارتشان تشریف میاورند و شما ایشان را با کلاه مخصوص مکزیکی و بستنی خامه و عسلی مخصوص رستورانهای مکزیکی میبینید.



آقا ما توی قسمت قبلی به خاطر بی اطلاعی!!! اسم یه آبمیوه ی مکزیکی را اشتباهی«مارگاریتا و تکیلا» نام بردیم و نگو که اینها از نوع نـجـسـّی بوده اند!!! عجب این اشتباه من باعث سو تفاوت(تفاهم) شد!!؟؟ آقا باور کنید من اصلاً به این جور کوفتی ها لب نمیزنم!! بلکه .... باور کنید آ آ آ آ !!!

خب حالا که از رستوران مکزیکی اسمی به میان آوردم اجازه بدهید که درباره ی آن مختصر توضیح بدهم. همانطور که میدانید توی آمریکا از عبارتهای اختصاری و کوتاه بسیار استفاده میکنند. یکی از این عبارتها T.G.I.F است که معمولاً روزهای جمعه از خوشحالی اینکه آخرین روز کاری هفته است و وقت استراحت و خوشگذرانی این حروف اختصاری را در معنی«خدا را شکر که جمعه است» Thanks God Is Friday به کار میبرند و در همین راستا جمعه شب را که حکم عصر پنج شنبه ی ایران دارد به عوض سرمزار و زیارت اهل قبور و ... راهی رستورانها و ... میشوند.

رستورانهای مکزیکی از جمله مکانهایی اند که اجازه دارند ضمن ارائه ی غذاء(توجه نوشتاری صحیح این کلمه چنین است و بطورعمد اینگونه ثبت شده است) و خوراک، نوشیدنی هایی از نوع «ماءالشعیر»!!! و بخصوص ترکیبات الکلی به مشتریان عرضه کنند. همین است که باعث شده بازار کار خوبی برای اهالی آن کشور داشته باشد و البته صرف غذاء سببی باشد تا افراد زیر 18 ساله نیز اجازه ی ورود داشته باشند. راستش ما هم در کنار دیوید و کریستینا(مادر- پدر بزرگ خوانده ی بچه هایم) یکی از برنامه های ثابت عصرهای جمعه مان همین است. چراکه علاوه بر صرف چیپس های خوشمزه ای که از آرد ذرت تهیه شده و همراه با سس گوجه و فلفل مخصوصی که به «سالسا» معروف است؛ حسابی میچسبد. جای شما خالی در کنار هم شام شبی میزنیم توی رگ و همین بهانه ای میشود برای بیرون رفتن از خونه.

البته بیشتر ترکیبات غذایی مکزیکی تقریباً یکسان است و بجز غذاهایی که مخصوص گیاهخواران عزیز است و فقط از سبزیجات تشکیل شده است؛ گوشت قرمز و مرغ در کنار لوبیای کوبیده شده و برنج از موارد تشکیل دهنده ی اصلی است. به نوعی میتوان گفت که بیشتر غذاهای مکزیکی در داشتن یک مورد کم تر و یا یک مورد بیشتر تفاوت دارند. بقول یکی از دوستان: در یک مورد یکبار پنیر آب شده روی همه ی غذا را پوشانده است و دیگر بار فقط روی نان . در یک مورد لوبیای کوبیده کنار بشقاب قرار دارد و در مورد دیگر با گوشت به صورت مخلوط در نان پیچیده شده است و ....

در کنار قاب عکسها و نقاشی هایی که از دیدنی ها و مردم کوچه و بازار مکزیک آویزان در و دیوار است؛ یکی از دیدنی های مراسم مکزیکی، سرود تولـّد خواندن آنان است. هرباری که مهمانی از ایران داشته باشم؛ ولو شده الکی بگویم که روز تولـّد اوست؛ ترتیبی میدهم تا مسئول و چندتا از گارسونهای مکزیکی با گذاشتن کلاه گرد و بزرگ مکزیکی روی سر مهمانم نه تنها سرود تولدی به زبان اسپانیایی(مکزیکی) بصورت کــُر بخوانند؛ بکله در پایان سرود با چرخاندن یک وسیله ای چوبی شبیه به جقجقه(جغجغه) ی کودک چنان صدای گوشخراشی تولید میکند که ناآشنایان به این صدا را برای لحظه ای شوک زده میکند و در عوض من اصفونی فرصت میکنم تا دیگران سرشان به خنده و .... بند است؛ از خودم با خوردن بستنی - کیک رایگانی که بخاطر جشن تولـّد میاورند؛ پذیرایی کنم....

۲۷ خرداد ۱۳۸۹

کتاب قانون


قبل از هرچیز از دوستان عزیز وبلاگ نویس عذرخواهی میکنم که بخاطر آپارتمان به آپارتمان شدن دوباره مان این روزها سخت مشغول بودم و هرچند دزدکی از دست زن و بچه در میرفتم و سری میزدم و دستنوشته های خوب آنها را میخواندم؛ فرصت نظر نویسی نداشته ام. البته شروع بازیهای جام جهانی فوتبال هم بی تاثیر نیست و بالاخره حسرت به دل نماندیم و نه با تاخیر و نه با سانسور و به طور زنده، تونستم چندتایی از بازیهای مرحله ی اوّل را ببینم. امروز هم مکزیک در کمال ناباوری دو بر هیچ از فرانسه برد و جا دارد امشب راهی رستوران مکزیکی بشیم که شاید از شادی آنها ما نیز نصیبی ببریم و اگه به کسی نگید حتماً به نیت شما یه نوشیدنی مخصوص مکزیکی(ماگاریتا) و صد البته برای اینکه یه تکونی به ما ایرانیها بده بصورت ویژه و با یک «تکیلا»ی اضافی توی رگ خواهم زد. خب بیشتر از این وقتتان را نگیرم و با یک مطلب کوتاه دیگه درخدمتتون باشم و اینکه:
اگر می خواهی عقاید کسی رو بدونی؛ اوّل ببین از کجا نون میخوره!(دکتر علی شریعتی!!)

در یکی از گفتگوهای اینترنتی و یاهو مسنجری، گفتگویی داشتم با یکی از دوستان که طلبه و روحانی است و نمیدانید که چقدر از اینجام تا به اونجام( فرق سر تا کف پا) سوخت وقتی که ایشان گفتند:« خب حمید !!! واسه ی دنیات که قدم بزرگی برداشته ای و راهی آمریکا شدی و .... آیا واسه ی آخرتت چه فکری کرده ای ؟؟؟!!» البته ذهنیت غلط او بخاطر آن بود که فکر میکرد زندگی در خارج از ایران و بخصوص در کشور استکبار و جهانخوار بزرگ(آمریکا) شاید یعنی بی غیرتی محض و شاید هم یعنی برباد رفتن اعتقادات و کفر و جهنم و فنای دنیای آخرت !!!

من هم که از این کوته فکری او سخت ناراحت شده بودم؛ نه گذاشتم و نه برداشتم و گفتم: دوست عزیز!!! اگر فرزند شما راهی مسجد است نه به خاطر ایمان خالص اوست، بلکه بخاطر این است که راه و انتخاب دیگری ندارد و ای بسا هم که از سر بی حوصله گی راهی آنجاست.... مهم آن است که ببینیم بین کلیسا و مسجد و کنیسه و معبد و بار و دیسکو و.... انتخابش چیست؟؟ جالبه که این آقا هرساله عازم حج و مکـّه است؛ در حالی که خبر دارم که حتی بسیاری از هم مسلکانش بخاطر اینکه بعضی عقاید متفاوت با راس قدرت دارند؛ حتی از کمترین حقوق خود محرومند.

به نظرم سنجش خوبی و بدی هر عمل را باید در چگونگی پندار و کردار و گفتار خویش نگریست؛ اگر در راه راستی باشد؛ همان است که باید باشد ورنه؛ ای بسا که نمازمان کفر محض باشد»«.....تو طعنه مزن مستان را.....بنیاد مکن توحیله و دستان را.....تو غـرّه مشو که من میّ، نخورم.......صدلقمه خوری که میّ، غلام است آن را».....رباعی منسوب به خیام.... تماشای «فیلم سینمایی کتاب قانون» به کارگردانی مازیار پرتویی و بازی پرویز پرستویی پیشنهاد میشود.

۲۳ خرداد ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-30



قبل از اینکه بخشی دیگر از خاطرات سه سال پیش و روزهای اوّل مهاجرتم به آمریکا را برایتان بنویسم؛ اجازه میخوام به عنوان یک یادداشت عرض کنم که این تعطیلی آخر هفته به مناسبت جشن تولـّد فرزند یکساله ی یکی از دوستان راهی کنزاس سیتی شدیم. در بین مهمانان حاضر با یکی از خانم های همشهری ام( که از طریق قبولی در لاتاری گرین کارت وارد آمریکا شده) آشنا شدیم و جداً که از دیدن ایشان سخت ذوق زده شدیم. به اغراق باید گفت که شاید بعد از ترک زبانان، این ما نجببادیها باشیم که روی همشهری و همشهری بازی تعصب شدید داریم. چراکه بعد از سه سالی دوری، ملاقات یک همشهری جوان روش ضمیری که میتوانست سخن و کلام و حرفم را خوب بفهمد؛ نعمتی بود که حدّ نداشت.

یکی از مواردی که این ائتلاف ما «نجبباد»ی ها را حسابی مثبت جلوه داد؛ وقتی بود که من با یکی از هموطنان پا به سن گذاشته، درباره ی وجود بسیاری از مفاسد در میان مردم و جامعه ی فعلی ایران گفتگو میکردم. ایشان(علی آقا) به سبب داشتن پیشینه ی فکری و شغلی خدمت در ارتش شاهنشاهی، سخت معتقد بودند که همه ی کاستی ها به نظام فعلی برمیگردد و در زمان «شاه» اینگونه مفاسد وجود نداشت. البته در بسیاری از موارد، من هم با ایشان هم عقیده بودم؛ امــّا دعوای گفتاری من و ایشان برسر آن بود که چرا از نقش ضعف فرهنگی خود مردم غافل میشوند؟ آیا مگر ایرانیان همان مردمی نیستند که زمان حمله ی اعراب، نه تنها اجازه ی حضور آنان را دادند؛ بلکه تا چند صد سال حتی خط و زبان آنان را به کار میبردند؟ آیا مگر اینان همانی نیستند که انقلاب را به ثمر نشاندند؟ آنچه که بعد از تعصب فکری و مذهبی، همیشه به این آب و خاک لطمه زده، غافل شدن از نقش مردم و مهم تر از آن فقر فرهنگی آنان است. تا وقتی که ما هنوز به دنبال پیدا کردن متـّهمی برای پوشاندن نواقص خود باشیم؛ تا وقتی که متعصبانه از رژیمی طرفداری و یا انتقاد میکنیم ... همین آش است و همین کاسه.

جالبه که وقتی اوج بحث ما بود؛ این آقای محترم وقتی دانست که من نجف آبادی هستم؛ انگار که بهترین مدرک را برای محکوم کردن من یافته باشد؟ ناگهانی رو کرد به من و گفت: شما نجف آبادی ها هم با اون {آیت الله}منتظری تون که «و.ل.ا.ی.ت - ف.ق.ی.ه» رو عـَلـَم کرد و .... با خنده ای گفتم که: بسوزه شانس که رقاصه ای از این دیار معروف نشد تا ما هم اینقدر سربه زیر نشیم!!! البته من هرگز قصد دفاع از خوبی یا بدی آقای منتظری نداشتم که او نیز یک انسان بود و هیچ انسانی بدون خطا وجود ندارد. با این همه نمیتوانم در مقابل آن همه تقوای این پیرمرد که دیگران «ساده لوح» خطابش کردند؛ سرفرود نیآورم که در یک قدمی بزرگترین قدرت سیاسی نظام فعلی، آخرت خود را به دنیایش نفروخت و حتی تا پس از مرگش هزینه ی این تفکرش را پرداخت. بهرحال هرچه من هم ضد این و آن باشم نمیتوانم همه را با یک چوب برانم که اگر هیچ تشابهی هم در میان نباشد؛ همشهری هم که هستیم !!؟؟

توی همین حین و بین بود که خانم جوان همشهری ام گفت: پس آقای نصرالله معین(خواننده) چی؟ با ذکر این یک جمله، آن همه گفتمان سیاسی اجتماعی جهانی انقلابی مذهبی عقیدتی و ... ما به جایی رسید که حالا باید هی قسم حضرت عباس میخوردیم که آقای معین نجف آبادیه و این مخاطب محترم ما هم یه دنده بگه: اصفهونیه!!؟؟ من هم که تحت تاثیر این صحبت های از سربی اطلاعی این و آن، کمی تا قسمتی عصبانی شده بودم؛ اراده کرده بودم که خاندان آقای معین را یک به یک برای ایشان بشمرم که یه دفعه بخود آمدم و یاد اون ضرب المثل افتادم که میگه جواب!!؟؟ جواب!!؟؟ یه چیزی تو مایه ی:«برو بابا !!! بذار باد بیاد». برای همین ترجیح دادم که جای حرص خوردن ازخیر اون همه غذاهای ایرانی نگذرم و مخصوصاً یک غذای روسی به نام«بیف استراگانف»!؟«میشل استروگف»؟؟ چیه؟ همون که با ماهیچه(فیله) ی ریش شده ی گوسفند پخته و با خلال سیب زمینی سرخ شده تزئین میشه؛ جای همگی شما خالی خیلی چسبید. بقول جوونها شکم رو عشق است.
__________________________________________________

در خاطرات 29 گفتم که با دوتن از دوستانم از هردری سخن رفت و یکی از مهمترین گفتگوهایمان بر سر همان تفکر غلطی بود که بسیاری(توجه:بسیاری) از هموطنانمان بخاطر بی اطلاعی دارند و آن چیزی نیست جز برداشت اشتباه و توّهمی که درباره ی آمریکا وجود دارد. بحدّیکه بنیان خانواده را بی معنی میدانند و بر همین اساس و لابد، نوع رابطه ی زنها و مردها بی پایه و اساس و بقول ما نجببادیها «هردم بیل»است. به عبارتی دیگر این تصوّر که، از بس خرتوخر است؛ هر مردی که اراده کند؛ از راه میتواند یقــّه ی هر زن و دختری را بگیرد. البته وجود این توّهم خطا در پاره ای از مردم، ناشی از عدم اطلاع رسانی صحیح است که متاسفانه در کنار تلویزیونهای بی محتوای فارسی زبان خارج از کشور، تبلیغ منفی از روی عمد رسانه های عمومی و «ح.ک.و.م.ت.ی»، نقشی اساسی دارد. زیرا که سعی دارند با خرابه و هرزهکده نشان دادن این کشور، همه ی فرهنگ و تمدّن و پیشرفت و تکنولوژی آنرا به چالش بکشانند و بدنبال آن دستاویزی برای پوشاندن نواقص موجود در سطح کشورمان داشته باشند.

عامل مهم دیگر وجود اینگونه تصوّرات غلط، راحت گزینی بیشتر مردم داخل ایران است که حاضرند هر شایعه ای را به سرعت بپذیرند و زحمت هیچ گونه تحقیقی را بخود ندهند و لاف زنی بعضی از ایرانی ها را بر واقعیتهای موجود، ترجیح دهند.اوج قصّه هم آنجاست که تن فروشی در بعضی نقاط تفریحی و توریستی آمریکا، بخاطر کسب درآمد بیشتر مافیای اقتصادی و براساس نیاز هر مکانی به داشتن «توالت» در کنار مهمانخانه و آشپزخانه و ...آزاد است. ای بسا آن توریستی که برای تفریح و وقت گذرانی و خرج کردن پول و قمار و الکل، فقط به اینگونه مکانهای تفریحی تشریف می برد؛ نیازی هم به اینگونه تجربه ها بداند و پس از برگشت به کشورش، قصّه ها و مثنوی های صدمن یک غاز، در وصف سفرنامه ی خود، بگوید. سخن من این است که آیا با دیدن یک معضل در گوشه ی یک کشوری به وسعت 6 برابر ایران و با جمعیتی حدود 306 میلیون نفر(230 میلیون بیشتر از جمعیت ایران) باید نسبت به تمام آن کشور قضاوت کرد؟

گفتنی است که پس از شهر «لاس وگاس» که مرکز قمار و تفریح مافیای اقتصادی آمریکاست، فقط یکی دو تا معدود مکان و ساحل در آمریکاست که وجود زنهای «تن به مـُزد»، آن هم طیّ شرایط خاصی همچون بیمه، بازنشستگی و... آزاد است و تا آنجا که بنده اطلاعات کسب کرده ام؛ باید برای این شغل پراز افتخاررر!! مراحل اداری خاصی را بگذرانند و مجوّز داشته باشند و از نظر سلامتی و بهداشت، دائما ً تحت مراقبت و نظر باشند و حتی در خود لاس وگاس هم حق ندارند بجز مکانهای مخصوص، در مراکز عمومی و اسکان مردم عادی جامعه، تبلیغات و یا فعـّالیت داشته باشند و ....

سوال این است که آیا با وجود زنان خیابانی در ایران که ای بسا بعضی از آنها حتی از خانواده هایی مذهبی باشند و بعضی نیز برمبنای درآمد زایی ثواب(صیغه یا ازدواج غیردائم) حاضر به این تجربه می شوند؛ باید تمام سطح ایران را یکسان دانست؟؟ من قصد ندارم درباره ی صحیح و غلط بودن و یا ریشه یابی وجود اینگونه معضلات در اینجا بحث و گفتگو کنیم؛ بلکه سوالم این است که چرا باید این توّهم های سراسر خطا را درباره ی دیگر کشورها داشته باشیم. البته نباید از یکی از علّتهای مهم اینگونه برداشتهای غلط، تفکّر غالب بر ذهن نسبتا ً بیمار بسیاری از مردم غافل شد که بخاطر منع قانونی و «م.ذ.ه.ب.ی»، و نیز وجود دیوار جنسیتی و اجتماعی که به جای وجود صحیح ارتباط بین جنس مخالف وجود دارد؛ نوعی عقدّه بر ذهن و فکر بعضی(توجه:بعضی) ایجاد شده است که بجای تحقیق درباره ی علم و فرهنگ و تکنولوژی و ... یک کشور دیگر، اولین آزادیها را به مصداق وجود روابط مخفی و نامشروع در فرهنگ واجتماع خودمان تصّور میکنند.

آخرین تیر خلاصی که به سمت دوستانم پرتاب کردم این بود که... والله!!! بالله!!! نه «زیدی» دارم و نه سر و سرّی با صنمی. شما حق دارید که اینگونه کنجکاو دانستن بیشتر باشید؛ ولی خبری نیست که نیست و از همه ی این حرفها گذشته، نه تنها از من گذشته، بلکه شما هم اگر اینجا میبودید بین این دختران موبور آمریکایی کمتر خوشگلی را میابید؛ چه برسد به اینکه که بخواهید به فکر موارد دیگری بیفتید؛ چراکه سوای چاقی بسیارشان، پر از کـُرک و پشم هستند. هرچند گاهی کسانی را خوش لباس یا خوش هیکل میبینم؛ ولی کمتر زیبارویی به همان خوشگلی دختران شرقی دیده ام.

۲۲ خرداد ۱۳۸۹

تفنگت را زمین بگذار



بیایید در این وانفسای بی محبتی ها قدر یکدیگر را بیشتر بدانیم و فراموش نکنیم که ..... بنی آدم اعضای یکدیگرند The sons of Adam are limbs of each other / که در آفرینش زیک گوهرند Having been created of one essence // چو عضوی به درد آورد روزگار When the calamity of times affects one limb / دگر عضوها را نماند قرار The other limbs cannot remain at rest // تو کز محنت دیگران بی غمی If thou has no sympathy for the troubles of others / نشاید که نامت نهند آدمی Thou art unworthy to be called by the name of a human...............سعدی ... شعار سر در ملی سازمان ملل متحد

آرزو میکنم همیشه اینگونه باشم: شـــاد امـــّا دلــســـوز / ســــاده امــّا زیـبـا / مـصـمـّم امـّا دل آرام / مــتواضـع امـّا سربلند / مـهربان امـّا جدّی / مـغـرور و سـبز امـّا بی ریا / عـاشق امـّا عاقل.

بودا گوید:« اشکهای دیگران را تبدیل به نگاههای پر از شادی نمودن، بهترین خوشبختی است».
گراهام بل:«تمام افکار خود را روی کاری که دارید انجام میدهید؛ متمرکز کنید. پرتوهای خورشید تا متمرکز نباشند؛ نمی سوزانند».
گاندی:«خود را قربانی کنیم؛ بهتر است تا دیگران».
انشتین:« از دیروز بیاموز؛ برای امـــروز زندگی کن و امید به فردا داشته باش».
دلایی لاما:« برای اداره(کنترل) کردن خویش از سرت استفاده کن؛ برای اداره کردن دیگران از قلبت».

۱۸ خرداد ۱۳۸۹

تاثیر کلام منفی



وقتی با دوستان و اقوام داخل ایران صحبت میکنم انگار که واقعاً «غم و غصـّه نزد ایرانیان است و بس».... راستش دلم از شنیدن اوضاع بد اقتصادی و مشکلات مالی آنها حسابی به تنگ میآد و سخت ناراحت همه ی مردم داخل میشم. امــّا آنچه که مهمه اینه که نمیدونم این چه اخلاقی است که به محض رسیدن به من، فقط و فقط از غم و غصـّه هایشان سخن به میان میآورند و جالبتر که بیشترشان آنقدر فراموش کار هستند که هنوز چند کلامی گفته و نگفته، لا به لای کلامشون شروع میکنند به کم کردن روی من!!! و میگند:

نگفتم برات؟ موبایلم رو عوض کردم.... راستش یه کم پول جمع کردیم و پرایدمون رو به سمند تبدیل کردیم.... آخه بدجوری جامون تنگ بود و آپارتمانمون رو دادیم و یه خونه خریدیم.... دیگه چیکار کنم؛ از بس این زنه غـُر زد منم رفتم دماغم رو عمل کردم.... وای که چقدر توی ارمنستان جاتون رو خالی کردیم...... راستش رو بخواهی هرچی با خودم فکر کردم دیدم آخرش آموزش خصوصی شنا خیلی بهتره..... ولی آخرش هیچی کلاسهای یوگا و رقص همراه با اسکیت نمیشه ..... آخرش این خط و این نشون که همین روزها 5 میلیون بیشتر میدم و پیانو ام را با یه مدل بهتر عوض میکنم و.......

هرچی با خودم فکر میکنم که این ریخت و پاشها که نوش جانشان باد یعنی چه و آن نالیدن ها یعنی چه؟ نمیتونم علـّت آن را بیابم. انگــار که این نالیدن ها و بقول ما نجببادی ها «ناس» زدن ها بخشی از فرهنگمان شده است. بد نیست بدانید که مدل نداشتن برای من و دیگرانی که توی خارج زندگی میکنیم یعنی معطل بودن برای حتـّی چند دلار. به حدیکه باید آنقدر کم و زیاد کنیم تا برای مسائل مهم تری هزینه کنیم و ای بسا که خرج و مخارج خونه، اجازه ی داشتن یکی از حیاتی ترین نیازهای زندگی در آمریکا یعنی بیمه را به شما ندهد. البته منظور اصلی ام ذکر آن نبود که از سختی های زندگی در آن ور آبها سخنی گفته باشم که همین عوض شدن طرز فکرمان به زندگی و بجای همیشه دیدن نیمه ی خالی لیوان، قدر دان داشته ها بودن و لذّت آن را بردن بزرگترین درسی است که از خارج نشینی ام یاد گرفته ام و این یعنی آرامش و آرامش را با هیچ چیزی توی دنیا عوض نمیکنم.

منظور اصلی ام یادآوری تاثیر کلام در زندگی انسانهاست. یکی از بزرگان عالم نویسندگی و محقق درباره ی انرژی مثبت و منفی ، هنرمند و نقاش«فلورانس» در کتاب «4 اثر» خود مینویسد: اگر انسانها میدانستند که تاثیر کلام و سخنشان تا ابد در کائنات باقی میماند!!! هرگز لب به سخن باز نمیکردند.آیا آنان که دائم نالیدن را بهتر از هر سخنی دیگر میدانند؛ از تاثیر کلام و سخن و تفکرشان در زندگی شان غافلند؟؟ آیا نمیدانند که این نالیدن ها به حدّی بارش منفی دارد که خواهی و نخواهی کائنات دست به دست هم میدهند و مشکلات مالی و غیر مالی را برایشان ایجاد میکند و بقول قدیمی ها «از هرچه بترسید به سرتون میاد؟»............«واقعاً ریشه ی این تضاد کلام و عمل بیشتر ما ایرانیان در چیست؟؟»

۱۶ خرداد ۱۳۸۹

دیدار جمال آقای مهر.ورز


یکشنبه ی گذشته برای دیدار یکی از دوستان راهی کنزاس سیتی شدیم و هنگامی که از یکی از خیابانهای فرعی به خیابان اصلی مرکز شهر(دان تان) پیچیدیم با دیدن یک بیلبورد تبلیغاتی بزرگی که در معرض دید رهگذران قرار داشت؛ یک لحظه حس کردم که داخل ایرانم و ایـّام هم ایـّام تبلیغات انتخاباتی است. تصویر خندان آقای مهر.ورز، یک بشکه نفت و اسکناس های دلار موضوع آن آگهی بود و البته نمونه هایی از آن نیز بر روی چند اتوبوس شهری نصب شده است.

آن چه این آگهی را قابل توجه تر می کرد، متن هشدارآمیز آن است که نوشته: «هر روزی که دست روی دست می گذاریم، ایران منفعت می برد».این آگهی با لحنی دو پهلو برای اشاره کردن به «منفعت بردن ایران» از کلمه "Killing" استفاده کرده است که معنی اصلی آن «کشتن» است. برخلاف تصوّر اوّلیه، این آگهی به وسیله ی گروه های مخالف حکومت ایران سفارش داده نشده است و بلکه به گروه های طرفدار انرژی های پاک تعلق دارد.

هدف از تهیـّه ی این آگهی، فشار بر کنگره برای تصویب طرحی است که کاربرد انرژی های پاک، مانند نیروی باد را گسترش می دهد و به کارگیری انرژی های هیدروکربنی مانند نفت را محدود می کند و هرچند در اصل فشار به دولت اوباماست؛ شاید هم آماده سازی ذهن مردم عادی آمریکا برای هرگونه تصمیم گیری ها و اقدامات آینده ی آمریکا علیه «حکومت ایران» است !!!؟؟ البته همانطور که گفتم «شاید»، ولی برایم جالب بود که همان لحظه ای که داشتم از آن تابلو عکس می گرفتم یکی از رانندگانی که در حال گذر بود؛ با دیدن عکس آقای مهر.ورز دستش را گره کرد و با انگشت وسطش(بزرگش) آسمان را به او نشان داد!!!؟؟

۱۴ خرداد ۱۳۸۹

چاخان در آمریکا



شاید شنیده اید که هیچوقت نمیشه سیاهی رو از زغال گرفت و هرچقدر هم زور بزنید و حتی اگر آن را بشورید، آروم آروم آب میشه و از بین میره؛ ولی ماهیتش تغییر نمیکنه. راستش منظورم از این مثال دیدگاه من است درباره ی بسیاری از ایرانیان. بارها شده که در اولین برخوردم با بعضی از اونا، همگی را صاحب فرهنگ و اندیشه، وطن پرست و طرفدار«اندیشه و گفتار و کردار نیک» ایرانی اصیل میپندارم و آنچنان تحت تاثیر رفتار و صحبت آنها واقع میشم که یه لحظه فکر میکنم این جور آدما؛ همونایی هستند که برای نجات وطن احتیاج است و بس.

امــّا خدا نکنه که پای معامله و تجارت و یا انجام کار(بیزینس) وسط بیاد؛ هنوز چیزی نشده می بینید که باز همان خصلتهای پشت هم اندازی و دروغ و چاخان بسیاری از هموطنان داخل ازشون سر میزنه. ظاهراً خارج و داخل ایران هم نداره و این آمار و ارقام دهی به سبک آقای «مهر.ورز» کم کم داره یه فرهنگ میشه؟؟ آن هم فقط برای به جیب زدن دلاری بیشتر، آخه یکی نیست بهشون بگه: «آره؟ واسه ی ما هم آره!! برو که خدا رزق و روزی ات رو یه جا دیگه بده!! برو یه گوش دیگه ای واسه بریدن پیدا کن که ما تازه از مرکز دروغگوهای دنیا اومدیم!!! اگه تو زور میزنی که فقط یه دروغ ساده ای بگی؟ توی کشورم بعضی ها متخصص دروغهای بزرگ و آمارهای آنچنانی اند...»


خدایا به کجا میره تمدن ایرانی نژاد !!؟؟ ظاهراً بد نیست همگی دست به دعا برداریم و دعای نوروزی کورش کبیر را به هم زمزمه کنیم که: «... به نام و به خشنودی اهورامزدا، به نام ایران و به نام فرهنگ ایرانشهر، به نام اشوزردشت........ ای اهورای پاک، فقر و جنگ و دروغ غ غ غ !!! را از ایرانیان دور بدار....»

تعارف ایرانی - آمریکایی



***آقا این تعارف بازی ایرانی وار هم عجب سنّت غریبیه که توی فرهنگ و رفتار ماها نفوذ کرده و بیشتر بجای اینکه احترام گذاشتن جلوه کنه، سببی شده که هم خودمون رو به زحمت بیندازیم هم دیگرون رو. این آمریکاییها اصلاً کلمه ای معادل و هم معنی «تعارف» توی فرهنگ لغتشون ندارند و وقتی هم که کـلـّی زور بزنیم؛ مجبوریم با عباراتی مثل«احترام گذاشتن» و یا «رعایت ادب» و ... کمی از حسّ و حال واقعی آن را برایشان بگوییم و باز هم توجیه نمیشوند.

آنقدر این بلای جانسوز«خوردن دیگران و دید زدن ما» تکرار شده که دوستان آمریکایی ما به شوخی هم که شده؛ هر خوردنی را «سه» بار میپرسند که میخواهیم یانه؟ جالبتر اینکه زن داداش من(آمریکاییه و اسمش داناست) هرباری که میپرسید: چیزی میخواهیم یا نه؟ و ما جواب میدادیم که: ممنون. رو میکرد به ما و میگفت«No تعارف» و باز میپرسید: ؟؟ Thank you No or Yes ??

در ضمن یادتون باشه که آمریکاییها از ما اصفونیها شل تر تعارف میاندازند و اگه چیزی میخواهید زود بچسبید که بیشتر تعارفشون هم بجای اینکه بپرسند: جای درست کنم میخوری؟ می پرسند نوشیدنی چی میخورید؟ اونوقته که تا چشم باز میکنید میبینید آمریکایی شدید و یک نوشابه دستتونه !!!ا

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

شعرکودک ایرانی-آمریکایی



توی اوج دغدغه ی همه ی استادان دانشکده و امتحانات آخرترم، من هم حسابی دستم بند بود تا امتحانات رو برگزار کنم و نمره ها رو رد کنم و همون دنگ و فنگهایی که همه تون بهش آشنایی دارید. حسابی خسته از همه جا شده بودم و مغزم قفل قفل و نمیدونستم که چه جوری باید به اینهمه نحوه ی برگزاری امتحانات و وارد کردن کامپیوتری نمره ها و ... سروسامان بدم? کار به آنجا کشید که ترجیح دادم بقیه ی ساعتهای عصر را به کاری دیگه ای مشغول باشم و از فردا صبح ادامه ی کار رو پیگیری کنم. مردد در تصمیم گیری که چه کنم که یه دفعه فکری به سرم زد و دست به قلم شدم و شروع کردم به ترجمه ی شعری کودکانه که شاید کمتر ایرانی باشه که نشنیده باشه.

حالا تصوّرش رو بکنید که توی همهمه ی کار همه ی همکاران و برو و بیای دانشجویان، یه ایرانی دلمشنگی مثل من یه تیکه کاغذ دستشه و داره از استاد انگلیسی دانشکده معنی دقیق کلماتی که با شعر فارسی جور درمیاد رو میپرسه و آنقدر توی این امر جدی و توی عالم خودشه که اصلاً متوجه خنده ی عمیق همکارش نشده تا اینکه همکارم میون خنده هاش پرسید که : حالا برای چی اینقده جدی هستی که این شعر رو ترجمه کنی؟ بهش گفتم: راستش خانمم داره به دخترکـم این شعر رو یاد میده و هی دوستانم معنی اون رو ازمون میپرسند. برای همین درصددم تا میشه اونرو بصورت آهنگین ترجمه اش کنم.

هرچه بود اون همکارم هم هرچی ورقه و نمره و امتحان روی میزش بود رو گذاشت کنار و حالا شده بودیم دوتا مرد گـُنده ای که نشسته بودند سر یک مسئله ی سرنوشت ساز عالم انسانی و شعری فلسفی و عمیق بحث و تبادل نظر میکردند. خدا رو شکر میکنم که کسی ما رو توی اون جلسه ی بسیار مهم تبادل نظر ندید؛ وگرنه یه جوک دست اوّلی برای همه داشت. برای عصر بود که با دستی پر و شادمان از به نتیجه رساندن این امر بسیار مهم عالم روزگار جهان بشریت برگشتم خانه و ترجمه ی شعر را که برایم همچون جایزه ی جهانی «نوبل» بود به خانمم دادم تا اون هم نظری بیندازد. خانمم هنوز از خوندن سطرهای اوّلش فارغ نشده بود؛ که زد زیر خنده و گفت: تو کلـّی وقتت رو گذاشته ای روی ترجمه ی این شعر ولی صبر کن ببین خود «فرین» از چه شعری خوشش اومده و اون رو حفظ کرده؟

برای همین صداش کرد و ازش خواست که شعر رو بخونه و اون هم با همون زبان شیرین دوساله اش شروع کرد به از حفظ خواندن هر شعری که میدونست:... گل گلدون من شکسته در باد//بارون بارونه زمینا تر میشه// بعدش بهاره//تو بیا تا دلم گلنسا جونم توپم قلقلیه.... حالا من موندم که دوباره کی حالش رو داره بشینه یه ساعتی وقت بذاره و این شعرهای نوی عالم بچگی را به انگلیسی برگردونه. شاید شما هم علاقمند شده اید که بدونید اون شعر کودکی که طی جلسات و کوششهای فراوانی به انگلیسی برگردوننده ام چیه؟ اگه گفتید؟ اصلاً بذار برای تنوع هم شده اونرو بنویسم.

I have a rounded ball
That is red, white and blue
When I hit it on the ground
It bounce's in the air
You have no idea
How far it flys
I didn't have this ball
So I did my work well
My daddy gave it to me as a present
He gave me the rounded ball
****پینوشت
- اگر با همان ریتم ذهنی «یه توپ دارم قلقلیه» خوانده شود؛ به طور نسبی ریتم شعر انگلیسی نیز حس میشود.
- آمریکاییان وقتی رنگهای «سرخ، سفید و آبی» را به همین ترتیب ذکر میکنند؛ منظورشان همان پرچم ملـّی آمریکاست.

۱۱ خرداد ۱۳۸۹

تنهایی از نوع آمریکایی




«وقتی تنها شدی بدان که خدا همه را بیرون کرده تا خودت باشی و خودش»

این روزها بخاطر امتحانات دانش آموزان و دانشجویان عزیز قصد داشتم که فقط مطالب کوتاه بنویسم؛ ولی وقتی از مسافرت برگشتم و نظرات شما عزیزان را خواندم برآن شدم تا این نوشته ای را که مربوط به مدتها پیش است؛ برایتان ارسال کنم....برای آن دسته از عزیزانی که به تازگی به جمع خوانندگان وبلاگ پیوسته اند یادآوری شود که مجموعه خاطراتی که بنده منتشر کرده ام؛ مربوط به سه سال پیش و ماههای اوّل مهاجرت ما به آمریکاست. از آنجاکه بعضی از تازه مهاجران ممکن است در لابلای این درازنویسی ها مطلبی فایده مند پیدا کنند؛ سعی کرده ام بدون هیچ ویرایشی و حتی با همان واژه هایی که در دفترچه خاطراتم نوشته ام؛ آن مطالب را ارسال کنم تا به همحسی بیشتر منجر شود و دیگران هم بدانند «پایان شب سیه، سپید است».

جالب است بدانید که حتی همان روزها هم آنچنان سختی جسمی حس نمیکردم و هرچه بود بخاطر یک مهاجرتی ناگهانی و دور از انتظار بود. صد البته که جابجا کردن یک درختی چهل ساله پیامدهای خاص خود را خواهد داشت؛ مخصوصاً که ریشه های بسیاری از آن درخاک مبدا باقی مانده باشد و برای اینکه بتواند در دیار تازه اش دوباره جان بگیرد نیاز به گذر زمانی بیشتر دارد...آنچه که بخاطر نوشته ی آخرم برای بعضی ها سوتفاهم شده بود اینکه شاید آدمی هستم که نالیدن و گریاندن دیگران را دوست دارم و اگر مداحـّی خوب نیستم؛ یک پامنبری سوزانی گفته ام. این درحالی است که با توجه بر«آنکه میگرید یک غم دارد و آنکه میخندد؛ هزار غم» معتقدم «خنداندن هنراست؛ ورنه گریاندن کار هر مرغ شومی است.»

سخن کوتاه کنم و شما را دعوت کنم به خواندن یکی از پاسخ هایم به دلتنگی های روزهای اوّل بعضی از دوستانی که به تازگی از طریق گرین کارت لاتاری، مهاجر آمریکا شده اند. امیدوارم که خواندن این نوشته و تماشای عکس بالا بتواند آن گرفتگی خاطری را که بر روحیه و فکر شما ایجاد شد؛ برطرف کنم. قبل از آن اعتراف میکنم که بعد از مهاجرت بسیار گریستم امـّا بخاطر آن گلهای پرپر شده ی وطنم؛ بخاطر دل داغدار مادران کشورم؛ بخاطر امیدهای برباد رفته ی مردمم و....

«.... بارها شده که یک مسئله ای مثل مرگ یکی از عزیزان چنان همه ی روال زندگی من و شماها را از گردونه ی عادی خود خارج کرده است؛ که شاید دنیا را رو به آخر میدیده ایم. ولی به محض به مشارکت گذاشتن با اولین سنگ صبور و ای بسا راهنما و عقل کلی تر از خودمان؛ اگر به راه حلی نمیرسیدیم؛ دیدگاهمان نسبت به آن مشکل تغییر میکرد. هرچند که در این دنیا، مشکلی بدون راه حل نیست جز مرگ؛ که شاید بسیاری از شماها، معتقد باشید پول درمان کننده ی آن مشکل نیز خواهد بود!!؟؟

ای عزیزان! کسی دارد سخن میگوید که نه مثل مثل تجربه های شما، ولی گاهی سخت تر و تلخ تر از شماها را چشیده است. اجازه بدهید با ذکر این مطلب، همحسّی شما را بیشتر بطلبم. هرکدام از شماها، با کمال احترام؛ وای بسا چه برو و بیایی و مهمانی و کاروانی از آدمها و ... با سلام و صلوات تا فرودگاه بدرقه شدید. ولی برای بدرقه ی ما، فقط دو دوست همرازمان که از کل ماجرا باخبر بودند؛ همراهی مان کردند. چونکه اگر بعضی ها میدانستند که عازم خارج از کشور هستم؛ ای بسا سنگها یی که برسرراهمان می انداختند و دربها به رویمان میبستند و ... تا چشم بازکردیم وسایل زندگی مان به فروش و حراج و یغما و هدیه رفت و باکمال ناامیدی عازم دبی شدیم تا چنانچه موفق نشدیم؛ دوباره به زندگی عادی مان برگردیم و روز از نو و حرکت از نو.

آری آمدیم. در ابتدا شوکه از همه چیز که حتی آب خوراکی و هوای تنفسمان برایمان تازگی داشت. از آنجاکه گرفتن ویزا از طریق کار در باور و ذهنمان نمی گنجید از هیچ نظر آماده نبودیم و شما تصوّر کنید که یک خانواده ای کمتر سفر کرده و بدون هیچگونه آمادگی، ناگهانی از قلب شهر و دیارشان کنده شده باشند، و در طول پنج هفته به دورترین نقطه ی جهان پرت پرت شده باشند و در این بین هم، بار مسئولیت خانواده نیز بر روی دوش من سنگینی میکرد. راستش الان هرچی دارم فکر میکنم که کدامین مشکلات را بیان کنم؛ هرمشکلی را کم اهمیت تر از آن یکی میبینم. اگر بگویم دلم تنگ خواهر و برادر و خانواده ام شده است؟ که آن هم در اولین فرصتی که دست دهد و خدا بخواهد، دیدارها تازه میشود. ا گر بگویم با آنها حرف نزده ام که تلفن و امکانات اینترنتی همه چیز را حل کرده.

اگر بگویم اینجا سخت غریبم و هیچ همزبانی در اطرافم نیست؛ که همه ی این همکاران و دوستانی که در این شهر دارم، از هزاران همزبانی که حرف دلم را نمیفهمند، بهتر میبینم. اگر بگویم روزهای اول شروع کار و مشکل زبان و مشکل ندانستن سیستم کاری و طرز برخورد با دانشجو و همکار و ... وجود داشت؛ با آنکه حسابی سخت گذشت؛ اکنون که با مدارای دیگران و تلاش خودم، بهتر از قبل شده. اگر بگویم فشار های اقتصادی خیلی فشار میآورد که خوب و بد تاکنون گذشته است. اگر بگویم مشکلات زندگی خانوادگی و زن و بچه و تحصیل و خرید وسایل خانه و سه بار خانه به خانه شدنمان بدون هیچ کمکی در طول سه سال و ... اذیتم کرد که آنها هم خاطره ای شدند، در کنار دیگر خاطرات و .....

می بینید که اگر بخواهم از مشکلات بگویم سر به آسمان میگذارد. شاید فکر کنید که من آدمی هستم خشن و آنچنان که بعضی از شماها حسّاس هستید؛ بویی از احساس نبرده ام ؟.... نمیخواهم از گریه و اشک سخن بگویم که همه ی آن درددلهای دور از چشم زن و بچه ام با گلهای باغچه، همه ی آن شبنمهایی که در بین قطرات عرق ناشی از باغچه کاری ام گم میشد؛ باید رازی باشد که گلها بدانند و من و خدای من. باور کنید چنان روز آشفته ای را در زندگی ام تجربه کرده ام که اگر آن زمان کمی نابخردی کرده بودم؛ شما اکنون از خواندن این اراجیف راحت بودید. ولی اکنون سه سال و سه ماه پس از ورودم به آمریکا، عرض میکنم که : این از خوشبختی ماهاست که در فرصت ایجاد شده، نهایت استفاده را ببریم.

فکر نکنید که فقط اندوختن مال دنیایی، زبان آموزی، خانه و ماشین و .... پیشرفت روزافزون مهاجراست. مهمترین اندوخته ی فردفرد شما همین پختگی روز به روز شماست. افراد مسن و بزرگسالی را میشناختم که سالها در صدد انجام یک کار کوچک، تردید داشته اند و شماها کشور به کشور و قاره به قاره شده اید. آنان در شهر به شهر شدن خود، ترس دارند و شما فرهنگ به فرهنگ؛ زبان به زبان، دنیا به دنیا شده اید و فکر میکنید این کاری است آسان؟؟ آری من و شما را خدا بسیار دوست دارد که فرصت انجام چنین شجاعتی را در اختیارمان قرار داده است. آیا فکر میکنید که بدست آوردن این همه تجربه، پخته شدن در راه زندگی، پشرفت فکری خود و خانواده، بدست آوردن آرامش امروزمان و .... بدون هیچ قیمتی باید باشد؟

در مثل است که یک تکه آهن خام، چه کوره هایی سوزان را که باید بگذراند!! چه ضربه های کوبنده ی چکش را باید تحمـّل کند؛ تا آن فولاد محکم بشود. آنچه که من میدانم و میتوانم بگویم تجربه ی شخصی خودم است که روزی آنچنان فشارهای روحی و روانی ام بالا بود که تا مرز خودکشی پیش رفتم و امروز خوشحالم که مقاومت کردم و این روزها را نیز در بهای آن روزهای سخت ولی گذرا میبینم. فکر نکنید که امروز بی غم بی غمم. فکر نکنید که امروز از همه لحاظ تامینم. فکر نکنید که خوابهای این شبهایم از سر آرامش مطلق است. و هزاران فکر دیگر... که نمیخواهم با دراز نویسی حوصله ی شما را سرببرم. بلکه امروز با صدای بلند میگویم: همه ی این پیچ و خمها تقدیرم بوده و بس. اگر آنچه را که ساقی ازل(خداوند) در پیاله ام میریزد؛ با کمال احترام بنوشم! او بهترین ها را برایم خواهد ریخت؛ امـــّا اگر بخواهم با سرنوشت و تقدیر و خواست او بجنگم؛ مطمئنم که بهترین ها هم برایم زهرترین خواهد بود.

شاید اینجا نانم خالی است؛ امــّا با آرامش در کنار خانواده، با دیدن و تصوّر آینده ی زندگی فرزندانم و ... از هر عسلی در هر مکانی که تقدیرم نیست، گوارا تر است. هرچند که مگر من همانی نیستم که غروب جمعه ها را غمگین؛ شهر را خاکستری ؛ همسایه ام را جاسوس؛ کاسب سر محل را چشم چران؛ ترافیک شهر را دیوانه کننده؛ محیط را عزاکده؛ برنامه های تلویزیون را شستشوی مغزها؛ آن کس را مردم فریب؛ و بقول نیمایوشیج«کشتزارم در جوار کشت همسایه، عزا در عزا. ماتم در ماتم سرا» میدیدم؟؟ پس چرا امروز همه ی آن سختی ها را فراموش کردم؟ نمیدانم پاسخ شما چیست؟ ولی اجازه میخواهم دوباره ذکر کنم که همه ی این سختیها باورکردنی و قابل لمس و طبیعی است.

یادمان هم نرود که خداوند هیچگاه بیشتر از« ظرفیت وجودی و طاقت هرکس» به او سختی ارزانی نخواهد کرد. از آن روزی که به این دیدگاه رسیده ام که همه چیز باید اتفاق میافتاد؛ باید که من اینجا باشم وگرنه من هم بین آنان بودم؛ باید که دیروز آن مطلب را میخواندم؛ باید که امروز این کار را میکردم و .... همه و همه «بایدهایی» هستند که باید نقشی در زندگی من داشته باشند!!! تمام عزمم را جزم کرده ام تا این تجربه ام را با شما به مشارکت بگذارم. تا آنجا که بتوانم راهنمایی کنم، دلداری بدهم، امید ببخشم، تشویق کنم و .... هروقت هم خودم از نظر روحی و انرژی ناتوان بودم، خودم را کنار میکشم تا آن کس که از همه ی ماها تواناتر است و از ابتدا هم او بود که همه چیز را پیش میبرد؛ کار خودش را بکند.

قبل از اینکه سخن را به پایان ببرم، امیدوارم بتوانیم ضمن ابراز دردها و دلتنگی ها خود؛ دیگران را نیز با بیان راهکارها و تجربیات خود، جهت کم کردن سنگینی دردی از روی دل تنگ یکی از هموطنان همدل خود کمک کنیم. میدانم که نوشتن و بیان آن، یکی از بهترینهاست. برای همین به بعضی از دوستان پیشنهاد کردم که خاطرات خود را بنویسند؛ مخصوصاً دلتنگی ها و صد البته آزردگی ها خود را تا بدین وسیله از قید آن رها شوند. آنچه که برای من کاربرد خوبی داشت؛ ایجاد مشغولیات مورد علاقه ام بود از جمله: نوشتن، باغچه گیری و گلکاری، مطالعه، حضور درجمع، رفتن به فروشگاهها و قدم زدن فقط به جهت جاآمدن حوصله ام؛ دیدن فیلمهای که در کنار یادگیری زبان، فکرم را مشغول میکرد؛ ورزش و.... از همه مهمتر به خود قبولاندن این مسئله که بسیاری از این آمد وشدهایم با دیگران از سر«وابستگی متقابل» بوده است و با گذر زمان، و فرصت زندگی دوباره ای که خداوند نصیبم کرده است، اینبار باید دوستی هایم را از سر علاقمندی شخصی ام و «دلبستگی متقابل» رقم بزنم.

چراکه به مرور برایم ثابت شد که بیشتر آنانیکه برایشان می مـُردم، حتی برایم تب هم نکردند و نخواهند کرد. از طرف دیگر هم برای دیدار آنانی که بهترینهایم هستند، زمان تعیین نمیکنم تا نه تنها خود و آنان را عذاب ندهم، بلکه هر زمان که وقت رخ دادن این اتفاق هم رسید، بتوانم بهترین بهره ها را ببرم. لذا لذت امروزم را با حسرت آنچه که شاید بهتر بود اتفاق میافتاد، نابود نخواهم کرد. روزهای آخری که خانه مان مثل خانه ای که صاحبش مـُرده باشد خالی از اسباب بود و ما مانده بودیم و لباس تنمان، نگاهی به اطراف کردیم و دقیقا ً خود را کسانی یافتیم که تنها یک تفاوت با مـُرده ها داشتیم؛ با مرگ یک نفر، دست او برای همیشه از دنیا و اموری که هنوز انجام نداده و یا باید انجام میداده؛ کوتاه و کوتاهه. امــّا ما مردیم، ولی باز توانستیم بلند شویم؛ کاری کنیم و سرنوشت خود را از نوپیگیری کنیم. حضرت مولانا گوید: مرده بـُدم، زنده شدم. گریه بـُدم، خنده شدم // دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.... هرچند که حسابی سخت و در اوج «تنهایی» هستی ای دوست.../از تنهایی مگریز//به تنهایی مگریز//گهگاه آن را بجوی و تحمـّل کن و به آرامش خاطر، مجالی ده...(شادروان احمد شاملو)....ببخشید که بسیار طولانی شد...بدرود