توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱۱ بهمن ۱۳۸۸

نکاتی که باید درمورد رایانه بدانم



دوستان خواننده ی عزیز، فقط بعنوان اطلاعات عمومی، سعی کرده ام چند نکته ای که بیشتر از موارد دیگری، نسبت به کار با کامپیوتر باید بدانم را به زبانی ساده تشریح کنم. لذا چنانچه نقصی در آن میبینید، لطف فرموده و با اظهار نظر خودتان آنها را تکمیل فرمایید. کمال تشکر پیشاپیش مرا بپذیرید.
1- اول آدرس ایمیل www نمی گذارند. 2- اینترنت یک شبکه است که برنامه و یا آیکون ونشانه ی خاصی ندارد. معمولا ً بیشترافراد، شبکه ی اینترنتی را با یکی از موتورهای جستجوی اینترنتی بنام «اینترنت اکسپلورر» که دارای علامت e آبی رنگ و یکی از محصولات شرکت Microsoft است؛ اشتباه میگیرند. در حالیکهInternet Explorer و یا دیگر موتورهای جستجو، به شما کمک می کند از این «شبکه»(اینترنت)، برای دیدن سایت های مختلف استفاده کنید. درست مثل اینکه می توانید برنامه ی کانال های تلویزیون را با یک تلویزیون Panasonic یا با یک تلویزیون Sony یا با هر مارک دیگری ببینید…برنامه های دیگری هم وجود دارند که کار آن e آبی را می کنند و حتی خیلی بهتر! مثل Safari، Chrome، Opera یا Firefox که می توانید از آنها استفاده کنید. 3- جهت چت کردن لازم نیست که حتما ً و فقط از مسنجر یاهو استفاده کنید. یاهو، یکی از شرکت هایی است که سرویس چت اینترنتی را مثل گوگل، اسکایپ و ... ارائه می کند و البته در ایران بخاطر رایج بودن آن، شهرتی بیشتر دارد. ولی دانسته باشید که با دیگر مسنجرها، از جمله ICQ، MSN Messenger یا Gtalk و… هم می توانید، جهت چت کردن استفاده کنید. 4- شاید شنیده باشید که افراد از شماره های مختلفی جهت توصیف برنامه ی کامپیوتری خود استفاده میکنند؛ مثلا ً ویندوز 98 و... ولی هر کامپیوتری الزامآ ویندوز نیست. مثلا ً یک کامپیوتر را، خاموش فرض کنید! اصلآ به آن چه روی صفحه ی مانیتورش دیده می شود فکر نکنید. این وسیله ی الکترونیکی، به خودی خودش یک جعبه ی ایست، با هزاران سلول الکترونیکی آماده ی ذخیره ی اطلاعات، به نام کامپیوتر. برای فعـّال سازی و روشن کردن آن، باید یک برنامه، روی آن نصب کرد تا بتوانیم از آن استفاده کنیم. به این برنامه ها می گوییم سیستم عامل یا Operating System یا OS. یکی از معروف ترین این برنامه ها، محصول شرکت مایکروسافت به نام «ویندوز»، که نسخه های مختلفی هم داره و مطمئنم همگی شما با آنها آشنا هستید، مثل ویندوز 98 یا ویندوز xp یا ویستا. نکته ی جالب اینجا است که هیچ اجباری به استفاده از ویندوز نیست و میتوانید از سیستم های عامل دیگر استفاده کرد. این تصور غلط به خاطر سلطه ی مایکروسافت بر روی بازار به وجود آمده؛ درحالیکه شرکت های مختلف و مشابهی وجود دارند که در این صنعت با مایکروسافت در رقابت هستند و خودشان سیستم عامل مستقل تولید می کنند.به عنوان مثال، شرکت Apple سیستم عامل Mac را دارد. یا مثلآ سیستم عامل Ubuntu مال شرکت Canonical است.



5-فایروال Firewall همان آنتی ویروس نیست: هر دو امنیت کامپیوتر را تامین می کنند اما با یکدیگر فرق دارند. فایروال یا دیواره ی آتش، مثل یک گارد ونگهبان است که شما دم درب ورودی خانه بگذارید؛ تا از ورود افراد خطرناک جلوگیری کند. در حالیکه آنتی ویروس همچون یک محافظ شخصی است که دائم همراه شماست و اگر کسی به هرنحوی توانست گارد حفاظت دم درب خانه را دست به سر کند ویا یواشکی از دودکش شومینه، وارد خانه شد، او را دستگیر کند. 5- تفاوت فایل، فولدر و درایو: اصلآ به کامپیوتر فکر نکنید، «درایو» مثل طبقه ای است که شما پوشه های مختلف اسناد تان را در قفسه ی اسناد، در آن نگهدای می کنید. «فولدر» همان پوشه هایی است که اسناد در آنها وجود دارند. و هر«سند» موجود در پوشه همچون یک «فایل» محسوب میشود. در نتیجه من اگر از شما بپرسم فلان سند کجاست؟ شما می گویید: طبقه ی دوم، پوشه ی سبز رنگ، آخرین برگه. حالا اگر بپرسم اون تحقیق شیمی که دانلود کردی کجاست؟ چه می گویید؟ درایو C، فولدر Shimi، فایل shimi.pdf یا مدل کامپیوتری تر: C:\Shimi\shimi.pdf این طور بخوانید، سی، دو نقطه، بک اسلش، شیمی، بک اسلش، شیمی دات پی دی اف. نکته اینکه درایو ها تعداد شان زیاد نیست وبا اسامی C و D و E مشهورهستند. فولدرها یا پوشه ها هم که آیکون زرد رنگ شان مشخص است. فایل ها را نیز می توانید اینگونه بشناسید: وقتی روی هر آیتمی که کلیک می کنید و دیگه جلوتر نمی توانید بروید؛ آن آیتم یک فایل است. به عنوان مثال وقتی روی یک فولدر کلیک می کنید وارد آن می شوید، دوباره می توانید چیزی انتخاب کنید… در نتیجه این یک فایل نیست.اما اگر روی یک عکس کلیک کنید فقط همان عکس، باز می شود و دیگر داخل آن عکس، پوشه های دیگر، یا فایل های دیگر وجود ندارد. در نتیجه آن عکس، یک فایل است.به عبارتی هر آیتمی که یک پسوند داشته باشد، مثلآ txt. یا jpg. و… را یک فایل گویند. 6- پسوند فایل ها یعنی چه؟ پسوند اون سه حرف آخر اسم هر فایل را پسوند آن فایل گویند که به ویندوز و شما، نوع فایل را به شما منتقل میکند. به عنوان مثال یک فایل متنی که فقط حاوی نوشته است، پسوندش txt. است. عکس های واقعی مثل آنهایی که با دوربین عکاسی می گیرید عمومآ دارای پسوند jpg هستند. عکس های کارتونی و کامپیوتری و غیر واقعی هم عمومآ gif یا png هستند. فایل های فشرده شده، عمومآ دارای پسوند zip یا rar هستند که آنها را باید با برنامه های مخصوصی مثل Winzip یا WinRAR باز کنید. فایل های اجرایی مثل فایل های برنامه ها، یا فایل های Setup بازی ها و… هم عمومآ دارای پسوند exe. هستند.آهنگ ها هم که عمومآ mp3 یا wav هستند.پسوند فایل ها اطلاعات زیادی به ما می دهند. مثلآ اگر کسی یک فایل به شما داد که پسوند آن exe. بود و گفت این عکس خودم است. دارد دروغ می گوید! احتمالآ به جای عکس، یک برنامه مخربی مثل یک ویروس است.




7- تفاوت وبلاگ و وب سایت: وبلاگ از جمله چیز هایی است که تعریف دقیقش کمی سخت است. یک باور اشتباه اینه که هر وب سایت، آدرسی مستقل دارد. مثلآ www.microsoft.com یک سایت است اما microsoft.persianblog.ir یک وبلاگ است. در حالیکه این تعریف اشتباه است. وبلاگ جایی است که – عمومآ – یک نفر، یادداشت هایی می نویسد. این یادداشت ها می تواند شخصی، تخصصی یا عمومی باشد. وبلاگ ها بر پایه یکی از برنامه های مدیریت محتوا، نظیر وردپرس هستند. همچنین می توانند روی سرویس دهنده های وبلاگ آنلاین باشند، مثل Blogspot یا Persianblog و… که در این صورت آدرس آنها به شکل hamid1385.blogspot.com و… درمیاید. اکثر وبلاگ ها شامل بخش نظرات هم هستند که خوانندگان از این طریق با نویسنده در ارتباط هستند و نظر خودشان را به اطلاع نویسنده می رسانند. هم وبلاگ و هم وب سایت می تواند متعلق به یک نفر، چند نفر یا یک شرکت باشد، در نتیجه نمیتوان براساس مالکیت یا مخاطب، وبلاگها را از وب سایتها تشخیص داد. اما عموما ً وبلاگ متعلق به یک نفر است و شما با ورود به آن می دانید که در حال خواندن نوشته چه کسی هستید. بیشتر وبلاگ ها غیر رسمی تر از وب سایت ها هستند.یک تفاوت دیگر هم این است که وب سایت ها عموما ً سرویس یا محصول خاصی را جهت تبلیغ یا فروش ارائه میکنند؛ اما وبلاگ ها – حداقل مستقیما ً – سرویسی ارائه نمی کنند و فقط حاوی نوشته های نویسنده هستند. 8- پراکسی (proxy) یا آدرسهای «آیینه» در اصل ف*ی*ل*ت*ر شکن نیست و هیچ ربطی هم به آن ندارد. باز به کامپیوتر اصلآ فکر نکنید تا با یک مثالی ساده و مملوس تفاوت را عرض کنم. مثل اینکه من به شما تلفن بزنم و بگویم اگر می توانید سر راه برو فلان کتاب فروشی وببین آیا فلان کتاب را داره؟ شما می روید و از همانجا به من زنگ می زنید، می گویید: بله مثلآ فلان کتاب، جلدش این رنگیه، قیمتشم اینه و…. این یعنی پروکسی. وقتی شما IP و Port پروکسی را در برنامه ای وارد می کنید یا از ف.ی.ل.ت.ر شکن استفاده می کنید، کامپیوتر شما به یک کامپیوتر دیگه در جایی از دنیا وصل میشه و اون کامپیوتر میره اون آدرسی که شما می خواهید را باز می کنه و به شما نشان میده. حالا اگر پروکسی شما در یک کشور خارجی باشه می تونه جاهایی بره که شما نمی تونید برید!



مجددا ً از دوستانی که آگاهی بیشتر دارند درخواست میکنم تا نواقص احتمالی را با ذکر نظرات خود، اصلاح فرمایند. پیروز باشید.

۹ بهمن ۱۳۸۸

کوپن آمریکایی



همانطور که قبلا ً مختصری عرض کردم، آمدن من وخانواده ام، به علت احتمالات و دغدغه های بسیاری که داشتیم تقریبا ً ناگهانی و بیخبر از بسیاری افراد بود و آن تعداد مختصری هم که میدانستند از سر نیازمان بود و .... که البته توضیح بیشتر آن در این فرصت نمیگنجد، مهم این بود که این رفتار ما سببی بشود که تا مدتی، بطور دائم، اخبار و تحلیلهای موشکافانه ی !!!؟ همشهریان عزیزم به گوشمان میرسید و دروغتان نگویم، آن اوایل، تحمـّل بیهوده گویی هایشان، کمی برایم سخت بود.البته همانطور که میدانید، از بس اطلاع رسانی در شهر و دیارمن!!! شفاف است، اصلا ً چیزی به نام شایعه وجود ندارد و همه ی گفته های مردم، توی مسجد و محله، بخصوص کلام گـُهربار پیرزن فرتوت همسایه، حج سکینه ی هفتادوچند ساله، عین سند رسمی ارزش دارد. از جمله اینکه گفته بودند حمید به کار ماشین شویی مشغول است و البته نه اینکه، کار عیب داشته باشد و مرد کسی است که در مقابل زن و فرزند و مخارج خانواده اش، سربلند باشد و موقع نیاز تن به هر کاری قانونی و درآمد زایی بدهد؛ ولی من مانده بودم که از کجا این اخبار به این دقیقی !! را بدست میاوردند؟ جالبتر از آن، گفته بودند من در یک «ماست بندی» (توجه شود: نه لبنیات فروشی)، مشغولم.جهت یادآوری دوستان، در ایران کسانی هستند که فقط به کار تولید، بسته بندی و توزیع ماست ، مشغولند. به این شغل «ماست بندی» میگویند، ولی آنقدر این حرف در اینجا خنده دار است، که حد ندارد و نه تنها لبنیات فروشی به اون شکلی که در ایران هست، وجود ندارد، بلکه مثل بیشتر موارد، همه ی این پروسه ی بسته بندی و حتی توزیع، بطور اتوماتیک و با دستگاههای پیشرفته انجام میشود و شاید فقط کارخانه ی مذبور، به اندازه ی 20 تای بزرگترین ماست بندی هایی که در ذهن همشهریانم وجود دارد؛ مساحت داشته باشد.




از این حرفها که بگذریم، در راستای اینکه آن حرف آندسته از شایعه سازان عزیز، به زمین نماند، امشب دست به دست عیال، جای همگی شما خالی، یک ماست فرد اعلایی درست کردیم که نگو.(البته بچه داری هم میشه مشارکت در امر ماست بندی دیگه، مگه نه؟) به همین جهت بد ندیدم که یکی از موسسات خدمات عمومی شهری را خدمتتان معرفی کنم. خدماتی که این اداره ارائه میکند فراوان است و تقریبا ً هر مهاجر و یا ساکنی در آمریکا، برای یکبار هم که شده، گذرش به آنجا افتاده است. رسیدگی به امر کودک داری، یکی از مهمترین اهداف آموزشی اداره ی سوشیال سرویس(Social Service )است. بیشتر آمریکاییها و دیگران نیز، بعد از زایمان مادر و بخصوص تولـّد اولین فرزند، باید جهت تشکیل پرونده و شرکت در بعضی کلاسهای آموزشی، به این اداره مراجعه کنند. بنا به مقدار در آمد اهل خانه، مخصوصا ً مادر، چراکه در تمامی مکاتبات مرتبط با کودک، مادر مسئولیت اصلی را دارد، نوع بیمه ی درمانی فرزند تعیین میشود و مطمئنا ً هیچ کودکی بدون بیمه نخواهد بود، ولو بصورت رایگان و دولتی. از موارد دیگر ارائه ی کتابچه هایی است آموزشی که هرماهه از طریق پست ارسال میشود و مرحله به مرحله ی رشد کودک و روانشناسی رفتار با کودک را بصورت بسیار ساده، توضیح داده است و حتی برای مادرانی که چندتا فرزند هم بزرگ کرده اند؛ مفید و آموزنده است. از آنجاکه بسیاری از والدین و مادران تازه فرزند دار شده، بسیار جوان هستند، وعلاوه بر نداشتن اطلاعات کامل، خودشان نیز به سوء و یا بدی تغذیه دچار هستند و ممکن است از تغذیه ی صحیح و مورد نیاز بدن و رشد کودک نیز غافل شوند، یکی از بهترین برنامه های این نهاد، برنامه ای است غذایی که به «ویک WIC »(ترکیبی از حروف ابتدایی Childبچه Infant نوزاد Woman زن)مشهور است و از دروه ی بارداری شروع میشود.بدین نحو که مواد غذایی لازم بدن مادر ورشد فرزند، در هر دوره ی زمانی، بصورت لیستی به خانواده داده میشود و او با ارائه ی آن «حواله Voucher /کـــــــوپــــُـــن آمریکایی/ بــُن غذایی » به فروشگاههای مشخص شده ای، تمامی آنها را به رایگان میگیرد و بدینوسیله علاوه بر پس انداز مادی، با داشتن این خوراکی ها، از مصرف آنها غافل نمیشود. گفتنی است که کوپن(بـُن رایگان) مخصوص مادر، فقط تا یکسال پس از زایمان ارائه میشود؛ ولی لیست غذایی فرزند، چه بسا تا سن 5 سالگی ادامه پیدا کند.




قابل ذکر است که نباید این کوپنهای غذایی را با کوپن غذایی آماده(فود استمپ)، جهت مردم کم درآمد و بیکار، اشتباه گرفت. فود استمپ Food Stamp بیشتر جهت صرف غذای آماده است و افراد با ارئه ی این کوپنهای غذایی، از بین یک سری غداهای فریزر شده ی خاص،و یا موادغذایی اولیه،و یا غذاهای آماده ی طبخ که فقط به گرم کردن نیاز دارد؛ میتوانند انتخاب کنند. معمولا ً اینگونه خدمات را بوسیله ی کارت و یا دسته چک بانکی که هرماهه مبلغ خاصی به آن واریز میشود؛ ارئه میکنند. اخذ اینگونه کارتهای خرید غذایی نیازمند ارائه ی مدارکی از قبیل رسیدهای پرداخت مالیات و بیکاری و نداشتن بیش از یک ماشین و مستاجری و ... است. امــّا همانطور که در مبحث اصلی عرض کردم، «ویک پروگرام» شامل مواد خام و یا اولیه است از جمله، پنیر، تخم مرغ، شیر،سریال(فراورده ای بوداده از انواع غلاّت مثل گندم، برنج،جو و ذرّت، جهت صبحانه)،آبمیوه و ....است که در چرخه ی غذایی اهمیت فراوان دارند. و صد البته که بسیاری از افراد، حتی اگر هم دارای شرایط استفاده از این کوپن ها باشند، اهمیتی به آن نمیدهند. بخصوص ایرانیان عزیزی که دربند کلاس و آبرو و .... هستند، با ترس از قضاوت دیگران یا استفاده نمیکنند و یا اینکه میخورند و انکار میکنند.هرچند که ذات عمل مهم است که به تغذییه ی خانواده، مخصوصا ً حساس ترین سن رشد ونیاز کودک به تغذیه ی مناسب، اهمیت داده میشود. وگرنه در آمریکا هیچ کسی از سرگرسنگی، به گدایی در جامعه وادار نمیشود و مطمئن باشید که چنین کسانی فقط از سر ندانستن موارد رفاهی اینچنینی و یا تنبلی و زیاده خواهی ،جهت مصرف در راه دلخواه خود از جمله مواد مخدّرومشروب است که به کار گدایی می پردازد. از قدیم هم گفته اند که « در دروازه را میشه بست، اما در دهن مردم را نه » چیزی که هست، انسانهای بسیاری عادت کرده اند، راحت ترین راه گفت و شنود و تبادل اطلاعات را که همان شایعه است؛ برگزیند و بدون هیچ تحقیق، سر راست بگویند: میگند.... و البته تا همین راحت گزینی، عادت ماست ، همین فرهنگ را خواهیم داشت و تا همین فرهنگ را داشته باشیم، میبینید که یک روز فلان کس را در ماه میبینند و دیگر روز، دیگری را یار محرم امام زمان ، و این سلسله همچنان ادامه خواهد داشت، مگر اینکه بخود بیاییم. شاید باور نکنید که بعضی از هموطنان عزیز ایرانی ام که در آمریکا هستند، از بعضی از نوشته های من شکایت دارند که به اصطلاح آنان کلاس آمریکا و آمریکا نشینان را پایین میاورم. ولی وقتی خوب باریک بین میشوید، میبینید که از سر ترس خراب شدن کلاس خودشان در محیط داخل ایران است که این حرف را میزنند. من نمیدانم که اگر دوستان فرض کنند من دکترای انفورماتیک پیشرفته دارم و یا بی سوادم، چه تاثیری به حال و روز من یا آنان دارد؟؟ ولی میبینم که چه بسیار افرادی که به شغل شریف پرستاری مشغولند، امــّا در بین فامیل داخل ایران، جرّاح قلب و مغز و اعصاب و ..هستند. از این کلاس گذاشتن ، چه حاصل ؟ من که نمیفهمم. بهرحال اگر هم از حرف این و آن نالیده ام، نه فقط به خاطر دل خود، بلکه از ضعف فرهنگ جامعه ی خود، شکایت داشته ام، و اتفاقا ً خود را آماده کرده ام که با ذکر اینگونه اطلاعات، صابون فقر و گدایی را نیز به تن خود بمالم، ولی پیشکش اطلاع رسانی به شما عزیزان همدل، که دیگران فقط همزبانند. پس بی خیال این حرفها، بدو بدو که ماستمون عجب ماستی شده، از بس سفت شده، پنیر تبریزی هم داره حسودی میکنه، باید با چاقو برید. به به !!! بدو بدو که تموم شد.

۶ بهمن ۱۳۸۸

اهمیـّت حضورمهاجر درجمع


شاید بارها شنیده باشید که بعضی از مهاجران عزیز، از سردی روابط مردم کشوری که در آن زندگی میکنند، مینالند و به زعم خود از مهاجرت ،شکایتها دارند.البته من اعتراف به سختی ها ی مهاجرت دارم، امـّا آیا راهکاری هست که گذر ایام سخت را، راحت تر کرد؟ اگر من پذیرفته ام که در مقابل تاریکی شب و شدّت نور خورشید، آنچنان کارزیادی از دستم بر نمیاید، باید این را نیز بپذیرم که «غم»و«غربت» همزاد هم هستند و حتی بعد از بیست سال زندگی در غربت، محال است که وطن را، خاطراتی را که با آن بزرگ شدیم، دوستان و فامیل را، خواهر و برادر را، و اصل کارترین همه«مادر و پدرم»را، فراموش کنم. پس چاره ای نیست جز پذیرفتن واقعیات و صد البته زدودن تاریکی شب، با کور سوی چراغی و برافراشتن سرپناهی برای درامان بودن از تابش شدید خورشید. از جمله ی آنها، حضور در بین مردم.



هرچند در آمریکا به صورت واضحی عیان نیست،مردم اروپا، تجربه های بسیار تلخی،مثل تروریسم و .. داشته اند که متاسفانه، عامل بیشتر آنها، مردم کشورهای خاورمیانه و مخصوصا ً مهاجران بوده اند، و همین سببی شده است، بر سردگرایی آنها و دوری از غریبه ها.ممکن است بسیاری از شما مدعی باشید که این، عین نژادپرستی و بی عدالتی و ..است، اما فراموش نکنید که در کشور گـُل وبلبل و تمدن چندهزار ساله ی خودمان، بیشتر ما بخاطررفتار بعضی افغانی ها، با عمده ی آنها،هیچ آمد و شدی نداشتیم.اگر ما این واقعیت را بپذیریم که علاوه بر، فرهنگ غالب اینگونه کشورها، -شاید بهتر است بگویم عادت روحی و رفتاری غالب مردم-، همین ترس آنهاست که باعث سردی رفتارآنها میشود؛ آنگاه است که با رفتار گرم خود؛ رفت و آمد در بین اجتماعات و کلیساها، شرکت در مکانهای عمومی و ... نه تنها نظر بخشی از آنها را تغییرمی دهیم، بلکه گذر ایّام را برخود، آسان ترمی کنیم. البته قابل ذکر است که بعد از تلاشهای جوانان غیور کشورم، در این مّدت اخیر، دید کلی مردم خارج به « مردم واقعی ایران» بسیار بسیار تغییر کرده است و میدانند که شعار ایرانی« بنی آدم اعضای یکدیگر» است. ولی سوال اینجاست که من و شمای ساکن خارج از کشور، چه سهمی در زدودن غبارتلقین رسانه های عمومی از اذهان را داشته ایم؟



بجای نشستن در خانه و خمود و بی حوصله شدن، آیا بهتر نیست، با شرکت در جمع یک کلیسا، تئاتر، سخنرانی،سینما، گردهم آیی، انجمن خیریه و ...هم به پیشرفت زبان انگلیسی خود کمک کنیم؟ هم دوستی تازه پیدا کنیم؟ هم از راهنماییهای آنها استفاده کنیم؟ هم حوصله ی خود را جا آوریم؟ و همممممم اینکه، با گفتار و رفتار گرم خود، نظر خارجیان را به ایران وایرانی تغییر دهیم؟؟ برای مثال من و خانواده ام، توسط یکی از همکارانم، جهت شرکت در کلیسایشان دعوت شدیم و جای همگی خالی چه مراسم باشکوهی بود و شنیدن سرودخوانی کروه کـُر و موسیقی زیبای پیانو و فلوت و دیدن گل آرایی محیط کلیسا به مناسبت جشن«غسل تعمید»(= ورود به مسیحیت، چیزی شبیه به شهادتین گفتن تازه مسلمانان ویا اذان و اقامه در گوش نوزاد خواندن) و.... ، حسابی روحیه مان را سرحال آورد. از طرف دیگر بسیاری به آموخته هایمان افزودیم، و ضمن دیدن مراسم غسل تعمید و بـَـب تایزم فرزند خردسال همکارم، گفتگوی خوبی هم با کشیش و دیگران داشتیم.



در بین سخنها بود که یکی از حاضران از من سوال کرد که : مگر شما مسلمان نیستید؟ در پاسخ او گفتم که نه تنها دین اسلام هیچ منعی جهت شرکت مسلمانان در جمع مناجات دیگر ادیان ندارد، بلکه در باور و فرهنگ ایرانی،«حضور با قلب و دل»، لازمه ی یک عبادتی واقعی است و حتی در یکی از اشعار عرفانی نابغه ی دوارن صفویه، «شیخ بهایی» آمده است که : مقصود اوست(تویی = خداوند) ، کعبه و بتخانه، بهانه است. و از همه مهمتر همین همنشینی ما، یعنی گفتگوی تمدنها، سوای هرگرایش دینی.... البته بماند که در پاسخ یادآوری او که بسیار شنیده است: که دیگر مذاهب در ایران، دچار سخت گیریهای زیادی هستند ، من به جز همان دلیلی که همه میدانید(منافع شخصی بزرگان حکومتی و مذهبی )، توجیه دیگری نداشتم. گفتگوی ما چنان گــُل کرد که ما را برای صرف قهوه و شیرینی به منزلشان دعوت کردند.و بهمین شکل ، باز در این دیار غربت، یک دوست و آشنایی تازه، پیدا کردیم و سببی شد تا هنگام گذر از خیابان، با دیدن آنها دستی تکان بدهیم و خدا را شکر کنیم که بهتر از ابتدای آمدنمان است و اکنون آشناهای بیشتر داریم. باورکنید که بسیاری از ما، بقول شادروان اخوان ثالث« در وطن خویش،غریب(یم)» و باز بقول مولانا آنچه که اهمیت دارد، « همدلی» است و این ویژگی است که من و شما را گردهم آورده تا دل بروی دل یکدیگر گذارده و ضمن احترام به طرف مقابل، به او بگوییم ، اگر ما را سر سخن با تونیست؛ از آن است که « همدلی از همزبانی شد، جدا».

۳ بهمن ۱۳۸۸

عینک هوشمند



این مدّت بیشتر نوشته ها در مورد زندگی در آمریکا بود وشاید بد نباشد محض تنوع، از عالم تکنولوژی هم مطلبی بخوانید. قبل از آن، گقتنی است که اوایلی که به آمریکا آمدیم، نه آنچنان از دیکشنری های اینترنتی و کامپیوتری سررشته داشتم و نه میدانستم که شرکتهای چینی و ژاپنی اقدام به تولید دیکشنریهایی کوچک و جیبی کرده اند که به چندین زبان ترجمه میکند و علاوه بر ویژگیهای دیگری چون تبدیل سایزها و ارزها و واحدهای وزن و اندازه گیری و ... شما حتی میتوانید تلفظ کلمات و جمله ها را با تلفظ اصلی و دقیق آن توسط یک گوینده ی مربوط به همان کشور و زبان بشنوید. برای همین دست به دامن یک کتاب دیکشنری قدیمی و قطوری که به «حییم» معروف است و آقای حییم ارمنی سالها پیش آنرا منتشر کرده بود؛ شدیم. این دیکشنری که حدود 35 سال پیش از ایران توسط برادرم به آمریکا آورده شده بود، شاید نیاز بیش از 20 دانشجوی ایرانی را در سالهایی دور برآورده کرده بود و اکنون بعد از سالها(پس از انقلاب) که دیگر هیچ دانشجویی از آن استفاده نکرده بود، باز مفید واقع شده بود و هنوز که هنوز است به روز و به درد خوردنی بود.امــّا بشنوید که یک شرکت ژاپنی اخیرا اقدام به یک عینکی کرده که کارآمدی متفاوتی نسبت به بقیه ی عینکها دارد.




بیشتر عینک ها برای این ساخته می‌شوند که بینایی را بهتر کنند یا مانع از این بشوند که چشم از تابش مستقیم نور آفتاب آسیب ببیند، اما شرکت ژاپنی NEC، عینکی ساخته که زبانهای خارجی را ترجمه میکند.این ابزار، ظاهری شبیه عینک دارد اما در آن از لنز خبری نیست. تصویر کلمات تقریبا به طور همزمان ترجمه شده و با یک پروژکتور کوچک به قرنیه چشم منعکس می‌شود. بنا به گفته NEC، دو نفر که با دو زبان مختلف حرف می‌زنند، می‌توانند با استفاده از این عینک هوشمند، به راحتی با یکدیگر گفتگو کنند.این شرکت هنگام طراحی این وسیله، که Tele Scouter نام دارد، فروشندگان کالا یا کارمندانی را مد نظر داشته که وظیفه جوابگویی به سوالات مشتریان را دارند.علاوه بر ویژگی فوق، از این وسیله میتوان برای کارهایی جذاب تر مانند ترجمه همزمان استفاده کرد. در این حالت، میکروفونی که در قاب عینک جاسازی شده صدای دو نفری را که در حال گفتگو هستند ضبط می کند، آن را به نرم افزار ترجمه و سیستم برگردان صدا به متن، منتقل می کند و بعد ترجمه را به قاب عینک پس می‌فرستد. در حالی که کاربر، ترجمه آن چه را به او گفته شده می‌شنود، متن گفته ها را نیز مانند زیر نویس فیلم، روی قرنیه چشمش دریافت می‌کند.سخنگوی شرکت ان ایی سی می‌گوید: از این سیستم میتوان برای گفتگوهای محرمانه ای که حضور مترجم، به لحاظ امنیتی صلاح نیست، استفاده کرد. وی افزوده است: کاربران همچنین می‌توانند بدون هیچ مانعی، چهره طرف مکالمه خود را مشاهده کنند؛ زیرا متن تنها به بخشی از شبکیه چشم آن‌ها تابیده می‌شود.

مراسم خاکسپاری در آمریکا - 2



آن کس که میگرید یک غم دارد و آنکس که میخندد، هزار غم. هنر آن است که بخندانی، گریاندن کار هر مرغ شومی است. اوّل سخن، نمیدانم چرا این دوجمله یکدفعه در ذهنم چرخید و نوشتم، شما هم خیلی جدی به آن ننگرید و غم عالم را هیچ بگیرید که شاید خواندن این نوشته ی دنباله دار، آنچنان که باید بردلتان نچسبیده!!؟؟ همانطورکه گفتم بعد از مراسم دیدار آخر با مرحوم، راهی خانه شدم تا امروز که شنبه است و باز مردم در کلیسا جمع اند، فاتحه خوانی ، امـّا قبل از خاکسپاری را پشت سر بگذاریم و سپس راهی مزار بشویم.از آنجاکه میدانستم مراسم دعا و «فاتحه خوانی برسرتابوت»(Funeral) تقریبا ً عین همان مراسم«یاد بود» (Memorial Service)است که بر سر کوزه ی خاکستر باقی مانده جسد برای کسانی که سوزانده میشوند،انجام میدهند؛ نیم ساعتی دیر رفتم و دقیقا ً اواخر جلسه بودکه رسیدم وسخنرانی های یادبود، ذکر خیر و خاطراتی از مرحوم(ه)، خنده وشوخی تمام شده بود و پس از سرود و انجیل خوانی، تابوت را به نعش کش مشکی مخصوص که بسیار شبیه به ماشین های اعیانی لموزین است،(به نام Hearse و فقط جنازه و سبدهای گل، اجازه ی ورود دارند!!؟)، منتقل کردند.

سپس همه ی وداع کننده گان، سوار ماشین های خودشان شدند و بعد از ماشین پلیس و نعش کش که از جلومیرفت؛ با روشن کردن چهارچراغ چشمک زن راهنما، کاروانی را تشکیل دادیم.برای اولین بار بود که هیچ چراغ زرد و قرمزی را توجه نکردیم و در مقابل، ماشینها ی دیگر( در سمت مقابل و یا سر چهار راهها)، بمحض دیدن،به احترام، توقف میکردند و تا بعد از گذر کاروان، راه نمیافتادند.پس از پارک کردن آنهمه ماشین، که با نظمی خاص همراه بود، همگی به طرف یک چادر کمپینگ کوچکی که بر سر قبر،جهت پیش بینی باد و باران، افراشته بود؛ رفتیم و برایم جالب بود با آنکه تمامی فضای قبرستان، چمن کاری شده است، چطور باز فرشهایی مخملین،برای تزئین و نیز راحتی افراد (برای ایستادن بر روی آن)پهن شده بود،. البته خانواده ی درجه ی یک ،پس از قراردادن، تابوت به روی اهرم(نقاله/آسانسور) مخصوص انتقال تابوت به داخل قبر ، بر روی صندلیهایی که در نزدیکی قبر نهاده بودند، نشستند.

نمازمیـّت یا همان قرائت بخشی از انجیل و ذکر جمله ی معروف« از خاکستر به خاکستر، از خاک به خاک Ashes to ashes , Dust to dust» را کشیش همراه جمعیت عزادار، خواند و سپس یک به یک افراد ،همان مراسم در آغوش کشی بازماندگان و عرض تسلیت دوباره را تکرار کردند و به تدریج محیط گورستان را ترک کردند؛ چراکه برایشان زیاد خوشایند نبود و باید بعضی از قبرستانهای ما را ببینند که از کویر و صحرایی بی آب و سبزه، بدمنظره تر است. با رفتن همراهان تشییع کننده، خود خانواده هم راهی شدند و البته بعضی از نزدیکان، سخت دل میکندند و بیشتر آنها، به منزله ی یادگاری، شاخه ای ازگلهای فراوانی را که در اطراف تابوت قرار داشت، میکند و صحنه را ترک میکرد، در همین حین و بین بود که پس از هماهنگی با مرده شورعزیز(البته مسئول حمل کنندگان جنازه Pallbearer)، چشم باز کردم، دیدم جز قبرکن و او، و البته من کنجکاو، کسی دیگر نمانده. ولی آنچه بود، آنها هم میدانستند من از سر کنجکاوی و خبرنگاری شما عزیزان مانده ام و فقط وفقط به خاطر گـُل روی شما، حسابی تحویلم گرفتند.

وقتی که آنها دور و بر قبر را از وجود فرشهای سبز و مخملی، که نه تنها برای آراستن، بلکه پوشاندن عمق قبر،خالی کردند، من تازه پی به عمق بیش ازیک و نیم متری قبر بردم( 6فوت=3یارد) و متعجب مانده بودم که با چه دستگاه و ماشینی، به این قشنگی، آنرا چهارگوش و یکدست، کنده بودند !!؟؟ مهم تر اینکه ، تابوتی که تاکنون از آن صحبت میکردم، باز در داخل یک تابوتی دیگر قرار میگرفت.آن تابوت دوّم(والت Vault)دو لایه بود و بخش بیرونی آن ترکیبی از سیمان سخت و بخش داخلی آن، عایقی پلاستیکی بود که با گذاردن درب آن به هیچوجه گل و لای و باران ونم به داخل آن سرایت نکند. البته در گذشته های نچندان دور فقط از یک تابوت بسیار ساده،(جعبه ای چوبی) استفاده میکردند و امروزه، هرکس بنا به فراخور و باور و ثروت خود، اقدام به طراحی و تهیّه ی انواع و اقسام آن میکند و شاید شنیده باشید که تابوتی به شکل عقاب و دیگری قایق و آن دیگری سفینه ی فضایی است.البته در موزه ی شهر، یک تابوتی وجود دارد متعلق به صد تا صد و بیست سال قبل که از جنس چدن، ریخته گری شده است و درآن زمان که تابوت چوبی عادی، سه تا چهار دلار ارزش داشته، برای ساخت آن، چیزی حدود صد دلار پرداخت شده است. ولی افسوس که صاحب آن اشتباه فکر میکرد و اکنون جز رشته هایی از موی سر و تکه ای از لباس بلند شب خواب آن خانم، چیزی دیگر نمانده است.

برگردم سر مبحث اصلی، و آن اینکه، پس از قرارگرفتن، تابوت اوّل در تابوت سیمانی و سخت دوّم، و بستن درب آن، هر دورا با آزاد کردن قفل اهرمها، به آرامی به ته قبر فرستادند و آنها منتظر آمدن وانت بار حامل خاک و گلی که هنگام قبرکنی بار آن کرده بودند، ماندند و من هم از شدت سوز سرما، فرار را برقرار ترجیح دادم و تا برسم به ماشینم، دقتی کردم و متوجه شدم که هیچ کدام از قبرها، تابلوی عکس و ... ندارند و بلکه از تابلویی فلزی کوچک و یا سنگی عمودی که مشخصات افراد روی آن ثبت شده، در کنار سنگ اصلی قبر استفاده کرده اند. بعضی از قبرستانها، که معمولا ً شخصی و یا متعلق به اعضای خاصی از فرقه ها و گرایشهای کلیسایی هستند، قیمت قبرها بنا به مکان و موقعیت زمین آن، ارزان و گران تر هستند و بسیارند که بخاطر علاقه ی شخص در دوران زندگی اش، اکنون هم روبه اقیانوس و زیر درختی کهنسال ویا کنار سبزه زار و دریاچه ای، آرمیده اند. سنگ روی قبر هم بنا به شغل و سلیقه ی فرد خاک شده، انتخاب می شود. از جمله، مجسمه ی فرشته ای که برروی قبر مادری مهربان خفته است، یکی از دیدنیهای سنگهای قبر آمریکایی است که در کنار گل، قلم و کتاب، آچار و پیچ گوشتی، توپ قوتبال و... که روی سنگ قبر به زیبایی کنده کاری شده است؛ دیدنی است.

راستی میدونید چرا یکی از هموطنان عزیز اصـفهانی ام، وصیت کرده بود که او را به صورت ایستاده دفن کنند و سر او را از قبر بیرون بگذارند؟؟ خب معلومه دیگه؛ میخواسته خانواده اش مجبور نشوند پول اضافی برای چاپ عکس و ساخت و نصب تابلو بدهند و از طرف دیگه، فقط پول یک چهارم قبر و زمین را بدهند. حالا از این حرفها و شوخی ها گذشته، من دلم میخواد که جنازه ام را مومیایی کنند و درحالیکه توی موزه نگهداری ام میکنند، زیر آن بنویسند: ناکامی که در سن نوجوانی و 220 سالگی، طی یک حادثه ی تصادف درگذشت؛ شما چطور و از موارد زیر کدام را می پسندید: سوزاندن،قطعه شدن و اهدای اعضای بدن، خاکسپاری، مومیایی و یا...؟

۲ بهمن ۱۳۸۸

مراسم خاکسپاری در آمریکا - 1



از آنجاکه مطلب کمی طولانی است،مجبورم که در دو بخش تقدیمتان کنم و مرا از پیش آمد این مورد مبیخشید، قسمت اوّل مربوط می شود به دیدار آخر از جنازه و بخش دوّم، تشییع جنازه. امیدوارم دربر دارنده ی مطالب مفیدی جهت شما عزیزان باشد. برویم یه سراغ اصل موضوع:
شاید بارها این سوال برا ی شما پیش آمده باشد که رسم و رسوم متفاوت خاکسپاری از کجا نشات گرفته است و چرا در بعضی فرهنگها،جنازه ها را دفن میکنند و دیگران میسوزانند و ...؟

هرچند که در هیچ یک از کتب مقدس و ادیان، نظر صریحی در این مورد وجود ندارد، ویژگی های آب و هوایی و طبیعت یکی از مهمترین عوامل انتخاب شیوه ی خاکسپاری در هر فرهنگی بوده و همین انتخابها آرام آرام، در مذ.هب جا پیدا کرده و امری شده که خود پیروان آن مذ.اهب هم، شاید ریشه ی آنرا نمیدانند. مثلا ً در زمانی که اولین نسل ایرانیان در مناطق سیبری و روسیه و ترکیه ی امروزی زندگی میکرده اند، سردی هوا به قدری بوده که اگر میخواستند جنازه را دفن کنند، شاید تا ابد دست نخورده باقی میماند و بهمین دلیل آنرا در معرض هوای آزاد و خوراک پرنده های لاشخور و دخمه ها قرار میدادند. و یا وقتی که گروهی از آنها جهت پیدا کردن مسکن بهتر و غذای بیشتر به فلات هند مهاجرت کردند، گذاشتن مرده در جوار طبیعت آلودگی ها ی خاص خود را داشت و دفن آن هم در زمین باتلاقی آن منطقه، دوچندان مـُضـّر بود و سوزاندن را بهترین راه ممکن در آن زمان یافته اند. بهرحال اینگونه موارد نیاز به تحقیق و بحث بیشتر دارد که این مجال فرصت بازگشایی آن نیست تا بعد.

امروزه در بیشتر مناطق آمریکا، با منسوخ شدن اندیشه ی سوزاندن جنازه، بعنوان یک رسم بودایی و هندویی، سوای اهدافی دیگر چون سلامت میحط زیست و اعتقاد به اصل و بقای روح و … توجیه اقتصادی و آسانی کار، ازجمله ی عواملی است که بیشترآنها اقدام به سوزاندن جنازه(Cremation) میکنند. بماند که شاید وصیّت شوخی وار یکی از پسران ایرانی - آمریکایی را نیز بتوان از دیگر عوامل سوزاندن جنازه ذکر کرد. ایشان امر !؟ فرموده اند که: نصف خاکسترش را درب کاباره ای بریزم تا زنان زیبا رو از روی او رد بشوند و او باز فرصتی برای دیدن آنها، از نوع دیگرش داشته باشد و نصف دیگر خاکسترش را در دشت و کوه و رودخانه بپاشیم تا بتواند برای همیشه خوش و رها باشد. قابل ذکر است که در بیشتر شهرهای بزرگ، قسمتی از گورستان به استفاده ی دیگر ادیان ، همچون مسلمانان ، جهت خاکسپاری جنازه، به شیوه ومراسم خاص خود اختصاص دارد. در ابن جا اجازه مبخواهم، گزارش تفصیلی خود را از انجام مراسم فاتحه و خاکسپاری نوجوانی همسن خودم(چهل و یک ساله) عرض کنم و بد نیست یک «دورازجان شما»، توی دهنتون باشه!!!؟ اومد و من افتادم و همسایه مان مـُرد، اونوقته که مجبوری «یه قدم بری تا صحرای کربلا» و اشکی بچکانید؛ هرچند من ترجیح میدهم که بنوشیدو بگویید و بخندید و انرژی مثبت حال خوبتان را نثار روحم کنید که آن زمان از هر شیون وزاری، بیشتر کار ساز است.

با دیدن صف طولانی مردم که تا پیاده رو کلیسا کشیده شده بود؛ کنجکاو شدم تااز موضوع باخبر بشم و دروغتان نگویم یک لحظه خنده ای از سر رضایت بر لبانم آمد که آخ جون، موضوعی داغ برای خوانندگان عزیز !!؟ بهمین علـّت من هم ایستادم توی صف و پس از دو – سه سالی عـقـده ی نیایستادن توی صف را خالی کردم. از آنجاکه شخص تازه درگذشته(مـُتـوفــّی) جوان بود(از نظر آمریکاییها،وگرنه در ایران پیر یا میانسال به حساب میاید)، استقبال مردم در مراسم « دیدار آخر»( Visitation) حسابی بود و حدود دوساعت طول کشید تا به مقصد برسیم. در بین راهروها، سه پایه هایی گذاشته بودندکه مملو بود از قابهایی از عکسهای دوران بچگی تا بزرگسالی، دوستان، خانواده، مدارک تحصیلی و درکل هرچیزی درباره ی متوفی. وجود این امر نه تنها کمک میکرد تا مردم منتظر در صف، بهانه ای برای ذکر خیر و یادی نیکو از او داشته باشند. بلکه با به یاد آوردن خاطرات شیرین او، گذر زمان و صف را کمتر حس کنند.

در ابتدای ورود به کلیسا، دفترچه ای یادداشتی قرار داده بودند تا هرکس علاوه بر امضای آن، جمله ای در یادبود، نوشته باشد. در کنار آن، سبدی قرار داشت وافراد علاقمند، هرکدام با برداشتن یک پاکت(نامه)، چک و یا مبلغ نقد دلخواه خود را جهت هزینه ی تحصیلی فرزندان او، اهدا میکرد. و البته همزمان، شخصی از بزرگ فامیل(شاید هم از دوستان و یا شرکت برگزار کننده ی مراسم!؟) ضمن خوش آمدگویی، بروشوری چاپ شده را بدست افراد میداد که علاوه بر عکس شخص مرده، دربردارنده ی اطلاعات دیگری همچون تاریخ تولد، مرگ، ازدواج، نام والدین و همسر و فرزندان و خواهر و برادر، نام دوستان همکار، کسانی که در امر طراحی و ساخت تابوت دست داشته اند،تاریخ و چگونگی انجام مراسم و تدفین و ... در آن چاپ شده بود. همزمانی که صدای بلند موسیقی مورد علاقه ی شخص، از بلندگوها، در فضای سالن کلیسا میپیچید، با درآغوش کشیدن بازماندگان، عرض تسلیتی داشتیم. وجود دستمال کاغذی در همه طرف، آنچنان اجازه ی فرصت خودنمایی بیشتر نم چشمان افراد را نمیداد و البته از آن شیون و چنگ به صورت کشیدن و خاک برسر پاشیدن های ایرانی وار نیز خبری در آمریکا نیست. پس از عرض تاسف(I'm sorry) به بازماندگان، گذر از کنار تابوت و دیدار آخر، مرحله ای بود که به زعم خیلی ها، سخت بود .

تابوت( Coffin / Casket) از جنس پلاستیک سخت ساخته و طراحی شده بود و جز روی درب تابوت که اسم شخص با پلاکی طلایی حک و نصب شده بود. وجود دسته های متعدد در بدنه، بیانگر آن بود که در طراحی فضای بیرونی، راحتی حمل و نقل آن بیشتر از همه چیز مد نظر بوده است و بد نیست بدانید که بسیاری از افراد چه پولهای کلانی خرج می کنند تا تابوت آنها بنا به سلیقه ی آنها به شکل عقاب و قایق و وسایل بازی و غیره ساخته شود. فضای داخلی، با ابر و پارچه ی ساتن، به شکل یک تخت خوابی راحت و لوکس، تزیین شده بود، به نحوی که حتی بالشی از پـَر نیز، برای راحتی سر او قرار داشت.و البته نامه ها و نقاشی هایی که فرزندان او، برای بدرود آخر برایش آماده کرده و در تابوت قرارداده بودند.از آنجاکه در مرده شور خانه(Funeral Home)، پس از مرگ افراد، خون رگها را به سرعت خارج میکنند و بجای آن مایعی(ظاهرا ً ازت) تزریق میکنند، جنازه به این زودیها، بوی تعفن نمیگیرد. در مقابل، پوشاندن بهترین لباسها و کفش؛ اصلاح سر و صورت و حتی سشوار کشیدن موها، و نیز آرایش صورت، چنان چهره ی اورا آرام متصور میکرد که گویی در خوابی آسوده، غنوده است و حتی بعضی را به بوسیدن او، وامیداشت.

پس ازمراسم« آخرین دیدار»، که معمولا ً جهت آسایش دیگران در عصر و شب هنگام است، راهی خانه شدم تا فردا، ادامه ی مراسم فاتحه و مداحی و شاید هم سینه و قمه زنی را ببینم و آنرا برایتان گزارش کنم.

۱ بهمن ۱۳۸۸

یک قدم بریم صحرای کربلا




چندی پیش در یک گفتگوی تلفنی با دوستم، حسابی دلم گرفت؛ چراکه حامل خبربدی بود و از پرواز ابدی دوتن از دوستانمان(مجتبی مرتضوی و علی سلیمانژاد) در یک حادثه ی تصادف، با خبرم ساخته بود. پس از چندی، باز هوای گریه به سرم زده بود و در مقابل، این چشمهای من بودند که ناز میکردند و نه اشکی می آمد و نه رهایی از این حال خراب در کار بود. با خودم فکری شده بودم که آیا این به معنی سنگدل شدن من است؟ در حالیکه با شنیدن وضع بد اقتصادی بیشتر هموطنانم، آنقدر ناراحتی میکشم که بعضی از اقواممان فکر میکنند من از دست آنها و ناله هایشان عصبانی میشوم؛ ولی در واقع این گرفتگی من از سر هم حسّـی بلایی است که بر سر مملکتم آمده و دارد می آید، به حدّی که عاشقان عشق را ازیاد برده اند و عارفان خدارا!!؟ یادم هست که اویل مهاجرتمان، با همراهی برادرم و همسرش(دانا) تا شهر مادر زنش، رفتیم و در فرصتی که دست داد، همگی راهی یک کلیسای خانوادگی(معمولا ً دوستانه است و خیلی رسمی و یا در محل خاصی تشکیل نمیشود)شدیم و آنجا بود که تنها برادر دانا (الن) را که در نقش کشیش فعالـّیت میکرد؛ ملاقات کردیم.


در حین مراسم دعا و مناجات، یادی هم داشتند از یکی از دوستانشان، که به تازگی درگذشته بود و بخشی از مجلس، به یادبود او اختصاص داشت. در حینی که یک به یک حاضران، از خوبی ها و خاطرات خوب او می گفتند و بدینوسیله هر از گاهی خنده ای بر لبان دیگران می نشاندند؛ اگر هم کسی احساسی می شد و گریه ای بر او غلبه می کرد؛ نه تنها دستمال کاغذی بود که به سرعت به او رسانده می شد، بلکه ابراز محبـّت دیگران و درآغوش کشیدن و ذکر جمله ای شیرین و شوخی، سببی می شد که آن شخص گریان، زیاد در آن حالت نماند و سریع تر حالت عادی خود را بیابد. این گذشت و گذشت تا اینکه دست تقدیر زد و این تنها برادر دانا(الن) طی یک حادثه ی تصادف به همراه ناپسری خود جان باختند و هنوز که هنوز است صدای مادر پیر او را که داشت تلفنی این خبر بد را منتقل می کرد در گوش ذهنم هست که هرچه او با آرامش ناشی از اطمینان قلبی و سپردن سرنوشت خود و تنها پسر و دخترش به خداوند، آرام بود؛ دانا و ما شوک زده؛ به دفعات از او سوال می کردیم که منظورت چیست که الن رفت؟





البته ذهن هرانسانی با شنیدن خبری ناخوشایند، ابتدا آنرا انکـــار میکند، با این امید که شاید اشتباهی شده و خبر صحـّت نداشته باشد!؟ ولی برای من جای سوال بود که چگونه بیشتر آمریکاییها، با اینگونه اخبار به راحتی کنار می آیند؟ شاید فکر کنید که بیشتر ناشی از سردبودن و بی تفاوتی آنهاست، امــّا مگر برای یک پدر و مادری پیر که تنها دو فرزند دارند، از دست رفتن تنها پسر و نیز نوه شان، آن هم طی یک حادثه ای ناگوار، امری باشد که به توان نسبت به آن بی تفاوت بود؟ من هرچه با خود فکر کردم، جواب را جز در «فرهنگ» حاکم بر جامعه و پذیرش منطقی واقعیتها، ندیدم. وقتی که «فرهنگ» جامعه، مردم را به زنده پرستی و قدردان یکدیگر بودن در زمان حیات، تشویق می کند؛ وقتی که مرگ را یک واقعیت جسمی می دانند و دنیای پس از آن را ، بقای ابدی روح. وقتی به جای وابستگی های متقابل، دلبسته یکدیگرند؛ وقتی که کاری دیگر جز تسلیم در برابر حوادث بد نمی بینند؛ وقتی که .... آن زمان است که به جای شیون و زاری، مسئله را به طور منطقی می پذیرند و اگر گریه ای هم آمد، چه بهتر که باعث تسکین درد و قلب بازماندگان است و اگر هم اشکی جاری نشد، دیگر نیازی نیست به مدّاح و گروه شیون سرا.


برگردم به پاراگراف اوّل، هرچه با خود می سنجیدم، تاسـّف من از درگذشت دوستانم(و به تازگی برادرم) امری است طبیعی و منطقی. امــّا چرا من با خودم هی کلنجار می رفتم که نکند این چشمان من، آتش دوزخ را سزاوارند که بر مصیبت این و آن نمی گرید؟ در همین بین یادم آمد به یک مدّاح و روضه خوانی که اهل نماز نبود و درعوض چنان علی و زینب و ابالفضل پرستی بود که حــدّ نداشت و از افتخاراتش آن بود که در فلان مجلس، پیر و جوان را از دم به گریه انداخته بود !!؟؟ و باز یادم آمد به مـدّاحی که در مراسم مادر مرحومم، ندبه می خواند و آنقدر گفت و خواند و شیون سرایی کرد تا بالاخره آب چشمان این دو برادر خارج نشین ما را نیز،جاری کرد. و باز یادم آمد که مردم عادی کوچه و بازار، در مورد کسی که در مرگ نزدیکانش گریان نباشد، چه قضاوتها خواهند کرد و چه حرفهایی که پشت سر او رد و بدل نمیکنند؛ و باز یادم آمد که در زمانی نچندان دور، در کشورمان وجود گروههای گریه کن و شیون سرا، یکی از شغلهای پر درآمد بود.


هرچند معتقدم بسیاری از گریه های مردم، نه برای امام حسین، بلکه به حال خود و روزگار سخت خود است و در مملکتی که هیچ چیزی سرجای خودش نیست، دم دست ترین چیزها، گریه است. از این متعجبم که چرا در «فرهنگ» ما، مویه و شیون سرایی کردن باید تا این حد ارزش محسوب شود که آرام آرام خرافه وجهل، به کمک جعل احادیث و... جای عقل و منطق مردممان را بگیرد؟ من بر این باورم که دراین رو به عقب رفتن فرهنگ و رفتار مردم یک کشور، صد در صد منافع مادی و شخصی بسیاری از حاکمان جامعه در بین است که متاسفانه رنگ مذ.هب.ی نیز گرفته است؛ والاّ مگر امام حسین هزاران ویژگی دیگری همچون عشق و شجاعت و جوانی و ازدواج و... نداشته است که فقط و فقط باید از سر بریده ی او مایه گذاشت تا اهداف خود را پیش برد؟؟؟ شادروان دکتر علی شریعتی چه زیبا فرموده اند : « در عجبم از مردمی که خود زیر شلا ّق ظلم و ستم زندگی میکنند و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست.... حسین (ع) بیشتر از آب، تشنه ی لبیک بود. افسوس که بجای افکارش، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.»


خب دوستان عزیز، اگر هنوز دلتان نشکسته است و اشکتان در نیامده است؛ یه تلاشی بفرمایید؛ وگرنه مجبوریم « همگی یه قدم بریم صحرای کربلا» چراکه قصد دارم در نوشته ی بعدی گزارشی از یک مراسم خاکسپاری آمریکایی را خدمتتان ارائه کنم و بهتر است از همین الان آماده ی شیون زدن باشید و اگر هم کاه و گل و قمه ای هم دم دست آماده و برای احتیاط گذاشتید؛ چه بهتر . تا آن زمان، آرزوی اشک چشمانتان را دارم، امــّا از سر شادی و خنده ای عمیق. بدرود

۳۰ دی ۱۳۸۸

سالروز خروج از ایران


هفت صبح جمعه، سی ام دیماه 1385، از آنجاکه تا دیروقت دیشب به بسته بندی نهایی چمدانها مشغول بودیم؛ از خواب دیر بیدار شدیم و به تعجیل حمامی گرفتیم و پس از بار کردن وسایل، من به همراه دوستم«ک» همراه شدم و زهرا و فاطمه هم با ماشین دوستش. هرچند قسمت زنانه هدفشان از این جداسازی ماشین آقایان و خانمها، آن بود که بتوانم آخرین گفتگوهای حضوری را با بهترین و آخرین دوست همدل و همراهم داشته باشم؛ آنچه که بر فضا حکمروا بود، سکوت سنگین بود و صد البته باید حواسمان را به پیچ و خمهای جاده و گم نکردن راه فرودگاه هم میداشتیم. چای و صبحانه نیز تدارک دیده شده بود تا بین راه پذیرایی شویم؛ امــّا مگر آخرین بغض فروخفته، می گذاشت که درکنار خشکی صبحگاهی گلو، هیچ لقمه ای فرو رود؟ با فشار نوار در ضبط صوت ماشین بود که صدای غمگین و مخملین استاد محمدرضا لطفی درحالیکه سه تاری مینواخت، در فضای ماشین پیچید و انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند تا این جدایی را ابدی ترسیم کنند و اگر من هم، کم تجربه باشم ؛ حضرت حافظ بارها و بارها در زندگی ام، فال آینده ام را خوب گفته است و اینبار نیز : « ترسم که اشک در غم ما پرده در شود / وین راز سر به مــُهر، به عالم سمر شود »



آنچه که باز میان زمزمه ی موسیقی حکمفرما بود، سکوت بود و سکوت. سردی هوا و مه صبحگاهی هم افزون شده بود بر آن و نه «او» را جرات شکستن سکوت بود و نه مرا توانایی راندن سخنی برلب، که خارج شدن یک حرف و سخن از دهانم همان و شاید فاش گویی ژاله و شبنمی که بر گونه ام می غلتید، همان. به هرحالی که بود راه را پیمودیم و با تحویل شتاب زده ی وسایل و انجام مراحل گمرکی فرودگاه، آنچنان دست و پایم را گم کرده بودم که تا بخود بیایم، آخرین خداحافظی را به تعجیل انجام داده بودم و آنچه که تا اعماق ذهنم نفوذ کرده بود؛ قرمزی چشمان اشکباری که هرکس به بهانه ای تلاش می کرد دزدانه آن را بپوشاند. ولی باز آشکار می شد. هواپیما از زمین برخواست و شاید دخترکم فاطمه، بهانه ای داشت برای نشان دادن هیجان خود، ولی این فریاد درونی ما بود که با هرچه دور شدن هواپیما، در دل آسمان ، به عرش خداوند فریاد می شد. دستهای خیالمان بیشتر و بیشتر تلاش می کرد وطن را رها نکند و هنوز هم همچنان..... با گذر زمان و یک به یک خوابیدن دیگر مسافران، سکوت و تاریکی شب به مددم آمد تا از فرصت استفاده کنم و با تصویرهایی که یک به یک از جلوی چشم خیسم رد می شدند؛ مروری داشته باشم بر گذشته های نچندان دور و دراز و بدنبال پاسخ سوالاتی باشم که در ذهنم پیش می آمد و چرایی آنها.



آیا به راستی از کجا شروع شد؟ مگر من تا همین پریروز سرکلاس و مدرسه نمیرفتم؟ مگر زهرا تا همین دیروز بعد از ظهر، کلاس و آموزشگاه نقاشی را اداره نمیکرد؟ مگر فاطمه تا خود دیروز سرکلاس سوّم دبستان حاضر نمیشد؟ مگر همین دیروز با کوروش و مرتضی و حبیب، ناهار را کنار هم نبودیم؟ مگر همین دیشب با جمع خانوادگی، کنار هم چمدانها را بسته بندی نمیکردیم؟ مگر تا همین امروز صبح اوّل وقت، دستهایم از شدت سردی رانندگی موتورسیکلت، یخ نمیکرد و مگر همین چند شب پیش نبود که زهرا از شدت سوز سرما، روی موتور زبانش بند آمده بود؟ مگر همین دیشب نبودکه هنرجویم هنگام خرید سنتورم به گریه افتاد و گفت که من فقط امانت داری میکنم تا روزی که بدست خودت برگردد؟ مگر همین هفته ی پیش نبود که خانم «ق» با دیدن موتورم متلکی زهرآگین، نثار زهرا کرده بود و گفته بود که آآآ شما هنوز ماشین نخریدید؟ مگر همین دیشب نبود که طبق عادت خانوادگی، آخرین شام را منزل خواهر بزرگم صرف کردیم؟ مگر فلانی نبود که دائم توی صحبتهاش«بابام خارج که رفته...،بابام از خارج...» میکرد و حتی با یکی دو جمله ای که دخترکش انگلیسی حرف میزد، فخر نمی فروخت؟ مگر...مگر....؟؟



اکنون من کجا و آن همه حرف ونقل، خوبی و بدی، داستان و خاطره، کجا؟ من به کجا میروم و آن همه یاد و یادگاران کجا؟ آن دوستان قدیم و قدیم تر، آن معشوقکان و دلبستگی های گاه به گاه، آن اقوام دور و نزدیک، آن سرزمین و شهر و دیار؛ آن یار غار و سنگ صبور، آن همراه و همنفس سختی ها، آن نغمه ی ساز و انجمن فارابی، آن شب نشینی ها، آن بیداریها، آن بی حالی ها، آن....، و در یک کلام، مادر وطنم، عشق شهرم، چه خواهند شد؟؟


جوابی ندارم، جز سلامی و بدرودی. هرچند در ذهن و دلم زنده و جاودانند، ولی باید پس از «سلامی که به طلوع سحرگاه رفتن و غم لحظه های جدایی» دارم؛ به همه ی آنها بدرود گویم:


«خداحافظ ای شعر شبهای روشن


خداحافظ ای قصـّه ی عاشقانه


خداحافظ ای آبی روشن عشق


خداحافظ ای عطر شعر شبانه ام


خداحافظ ای همنشین همیشه


خداحافظ ای داغ نشسته بردل


خداحافظ ای برگ و بار دل من


خداحافظ ای سایه سار همیشه


خداحافظ ای تو یار همیشه


اگر سبز رفتی، اگر زرد ماندم


اگر شب نشینم، اگر شب شکسته


تو تنها نمی مانی، ای مانده بی من


ترا می سپارم به دلهای خسته


ترا می سپارم به مینای مهتاب


ترا می سپارم به دامان دریا


ترا می سپارم به رویای فردا


ترا می سپارم به شب،تا نسوزد


ترا می سپارم به دل، تا نمیرد»


با یاد و خاطراتتان در دل و ذهن است که این تن زنده است و شاید هم مرده ای که خود خبر ندارد و همچنان در رویا و خیال است !!!؟؟


______________________


پی نوشت: در نوشتن متن شاعرانه ی آخر متن از ترانه ی« سلام آخر» با صدای آقای احسان خواجه امیری،در آلبومی با همین نام اقتباس داشته ام و شنیدن این ترانه را به شما تقدیم میکنم.

۲۹ دی ۱۳۸۸

پیامد حوادث تروریستی در آمریکا




همانطور که شنیده اید؛ هر از چندگاهی خبری از یک تلاش تروریستی علیه آمریکا، در گوشه و کنار دنیا رخ میدهد. نوشته ی زیر بر اساس تحلیل پیامدهای یکی از آنها نوشته و جنبه ی نظر شخصی دارد و در پذیرفتن و یا رد آن، انتخاب باشماست.


تازه به محل کارم رسیده بودم که « کریستی»، دوست صمیمی خانمم؛ با چهره ای گرفته وارد اتاقم شد. گفتنی است که ایشان بواسطه ی آشنایی از راه اینترنت و تبادل نظر با شوهرش احمد(اهل مصر)؛ نه تنها ازدواجی عاشقانه داشته است؛ بلکه حتی به دین مبین اسلام نیز گرویده است.با خلوت شدن اتاقم ؛ نشست به درددل کردن و اینکه نه تنها از بابت عرب و مسلمان بودن بیشتر تروریست ها، نگران نمود چهره ای بد ومنفی از اسلام و مسلمانان؛ در نظر مردم آمریکا و جهان ، است بلکه ناراحتی بیش از حد شوهرش از اینکه این دو ویژگی(عرب مسلمان) اینگونه افراد تروریست، باعث خجالت او شده؛ بیشتر آزارش میداد.


پس از رفتن او ،و بهتر است بگویم تمام روز ؛ فکر من برروی این جمله ی او( « خجالت کشیدن شوهرش») مشغول بود و وقتی خوب اندیشیدم حق را با او دانستم . چراکه نه تنها اینگونه اعمال تروریستی؛ چهره ی دین و اسلام راستین؛ دینی که در آیه ی صریح قرآن، هدف از فرستادن پیامبرش را « رحمه للعالمین» و تسامح و مـُدارا؛ توصیف کرده؛ مخدوش میکند بلکه درقبال این مردم که بیش از نود درصد آنها( در تمامی جوامع ؛ افراد متعصب؛ تند رو و افراطی ؛ وجود دارد و در اینجا رفتار غالب مردم آمریکا منظور است) با رفتار خود؛ حساب افراد تندرو را از میانه رو ها؛ جدا میکنند؛ باید هم شرمنده ؛ بود.


اجازه دهید؛ یکی از کج اندیشی های شخصی خود را،که در گذشته داشتم؛ برایتان اعتراف کنم و بدینوسیله بخاطر این طرز تفکر خود؛ نه تنها از مقام والای کرامت انسانی؛ بلکه از هموطنان خود، پوزش عمیق خود را ابراز نمایم.از آنجا که خود را فردی ناسیونالیسم و وطن گرا(پرست) میدانستم؛ هرگاه اسم اعراب را میشنیدم؛ در دل خود نظری منفی نسبت به این کلمه داشتم. چراکه روزگاری؛ قومی به سرزمینم حمله، و آنرا تسخیر کرده بود.امــّا کم کم که خوب اندیشیدم؛ کوتاهی را در ضعف فرهنگی زمانه ی کشورم؛ یافتم؛ وگرنه این مملکت(ایران) همانی است که روزگاری دیگر ؛ مغول و تیمور لنگ به آن حمله کرده بود و هرچند برآن چیره شده بود و نقصان بسیاری را در برداشت؛ اینبار غنای فرهنگی آن، چنان بود که متجاوزان وحشی را، صاحب مذهب و اندیشه، و حتی تمدن کرد.


اگر زمان حمله ی اعراب؛ فرهنگ و دین آنهاو حتی خط و زبان آنان(عربی) بر ایران؛ مستولی شد؛ بخاطر نقص فرهنگی کشورم در آنزمان، بوده است و بس.وانگهی، چرا من بجای اعتراض به اشخاص حمله کننده؛ و یا تفکر غلط او؛ فقط و فقط بخاطر همزبانی و نژادی؛ در مورد دیگران هم ؛منفی بیاندیشم؟؟درهمه ی دنیا و کشورها ، انسانهای خوب و بد؛ متعصب و میانه رو؛ دانشمند و بیسواد و .... وجود دارد و تنها ملاک قضاوت در مورد افراد، فقط وفقط باید رفتار امروزیشان باشد و حتی داشتن اندیشه ای دیگر _ولو مخالف نظر و فرهنگ و مذهب من _ دلیلی بر محترم نبودنشان نیست.و اگر من خود را متمدن میدانم باید نه تنها برای نظر او احترام قائل شوم؛ بکله دلیلی بر نبود دوستی میانمان، نبینم.


آری، عواملی هچون کوتاهی و تعصب به عمد مروّجین فرهنگی و مذهبی، بخاطر تفکرات غلط؛ منافع شخصی و سی.یا.سی، تفسیر غلط و مغرضانه از دین، و از همه مهمتر، خود برتر بینی و خودخواهی شان است که اینگونه حوادث ضد بشری را رقم میزند. و آنگاه است که پیامد بد و ناهنجار اینگونه اعمال، نه تنها باعث رنجش جامعه ی بشری میشود؛ بلکه آسیب آن به خود مروّجین اینگونه افکار، نیز، برمیگردد.برای نمونه، آنگاه که در جامعه ی ما، بستن کمربندی انفجاری و کشتن زن و مرد و پیر و جوان یک کشور و قومی دیگر، ارزش تلقی میشود و از آن بعنوان « اس.تشها.دیون» یاد میشود؛ میبینید که دقیقا ً همان رفتار را در حادثه ی سیستان و بلوچستان و کشور خود میبینیم و آنرا حادثه ای « تروریستی» خطاب میکنند . نه اینکه من موافق با هیچکدام باشم؛ بلکه اصل اینگونه رفتار را، غلط و ضد بشری میدانم.چرا باید بعضی ها چنان خود را برحق بدانند که نه تنها هیچ دگر اندیشی را برنتابند؛ بلکه به اسم دین و مذهب، کشتن دیگران را مجاز و کشته شدن خود را ثواب بدانند؟؟و البته جواب را همه ی شما بهتر از من میدانید و قصد ندارم شما را خسته کنم.


به یاد دارم که درهمان اوایل مهاجرتمان به آمریکا، روزی خانواده ی یکی از همکلاسی های دخترم را در خیابان ملاقات کردیم و با دعوت آنها، جهت صرف شام به منزلشان رفتیم. طی گفتگوهایمان بود که متوجه شدم، کاتولیک هستند و میدانید که این گرایش مسیحی، به متعصب بودن مشهور هستند. ولی با این حال، برایم بسیار جالب تر، آن بود که آنها انگیزه ی دعوت کردن ما را به منزلشان، اینگونه برشمردند:« ما میخواستیم؛ با همنشینی با شما(منظور من و خانواده ام) چهره ی ایرانی را به فرزندانمان نشان دهیم و آنها را با دیگر ادیان، بیشتر آشنا سازیم»من نمیدانم که آیا اکنون آنان چه جوابی به پرسش های بچه های خود دارند؟ ولی میخواهم به همه ی هموطنان عزیزی که نگران نمود چهره ی بد ایرانیان هستند عرض کنم که، هیچ نگرانی بخود راه ندهند که بیشتر آمریکاییان، نه تنها میداند ایرانیان، تنها یک شعار بر لب دارند{ بنی آدم اعضای یکدیگرند} بلکه بااین حماسه سازی های اخیر جوانان روشن ضمیر داخل کشور، آبروی دوباره ی ایران و ایرانی، در همه جای دنیای خاکی؛ باز خریده شده است.


برای من اینگونه برخوردهای متمدنانه ی کشوری که در آن زندگی میکنم تنها یک درس دربردارد:"قبل از هر چیز ما انسان هستیم، بعد هموطن و همزبان و ..." ممکنه که در تمامی جوامع، افراد متعصب، تندرو و یا افراطی، وجود داشته باشد!!؟ ولی این موارد نباید ما رو به سمتی سوق بدهد که، آن جامعه را به یک نگاه بپنداریم. برای مثال ما وقتی که با چند شخص بلوچ یا لر یا عرب یا ... از هموطنانم روبرو میشویم و حرکت ناشایستی از آنها می ببینیم؛ دلیل نمیشود که من همه ی آنها را با یک دید ببینم؛ و یا قشر زحمت کش و تحصیلکرده و روشنفکر آنها را به حساب نیاورم. تنها ملاک قضاوت ما در مورد افراد، فقط و فقط باید رفتار امروزیشان باشد و حتی داشتن اندیشه ای دیگر ولو مخالف نظرات و فرهنگ و مذهبمان، دلیلی بر محترم نبودنشان نیست.پس اگر ما خودمان را متمدن میدانیم باید نه تنها برای نظرات همدیگر احترام قائل شویم بلکه دلیلی بر نبود دوستی و برادری میانمان نیست.


بعنوان نکته ی آخر و در پرانتز نظر یکی از دوستان ارائه میشود که:«در امریکا گرچه مردم، مهربان هستند و قانون هم آنان را تشویق به عدم تبعیض بین نژادها و مذاهب مختلف میکند، ولی حساسیتها و عقایدی در عمق ذهن مردم وجود دارد که بسادگی نمود پیدا نمیکند و شما فقط با کنکاش در عمق آن میتوانید به وجود آن پی ببرید.چیزی که میخواهم برایتان بگویم و ممکن است باعث تعجبتان شود این است که مردم امریکا بر خلاف ظاهر امر، با مسلمانان بسیار بسیار بهتر از یهودیان هستند.البته این مسئله بخاطر حمایت نا عادلانه دولت امریکا از یهودیان و کنترل بخش مالی امریکا توسط یهودیان است. مردم همانقدر که از سیستم بانکی و بدهیهای خودشان متنفر هستند از صاحبان بانکها و گردانندگان آنها هم که اغلب یهودی هستند هیچ دل خوشی ندارند. آنها فکر میکنند که یهودیان مردم امریکا را استثمار کرده و حاصل زحمت آنها را میخورند. البته بی ربط هم نمیگویند و متاسفانه چنین چیزی واقعیت دارد.این مسئله را فقط به خاطر این گفتم که فکر نکنید مردم امریکا نسبت به مسلمانان بدبین هستند. مشکل مردم امریکا با یهودیان یک مسئله ی تاریخی است و حتی بر میگردد به سالها قبل از مهاجرت آنها از اروپا به امریکا. در حالی که مشکل آنها با مسلمانها فقط در چند ساله اخیر بوجود آمده است و عمیق نیست.در ضمن قربانیان مالی جامعه ای مثل امریکا به مراتب بیشتر و سهمگین تر از قربانیان یک واقعه تروریستی است.در اینجا کسی جرات ندارد در این مورد حرف بزند و یک تصورات عجیب و غریب در مورد یهودیان و شبکه های آنها دارند. وقتی صحبت از هو.لو.کاست میشود بطور کاملا مصنوعی شروع میکنند به دلسوزی و لعن و نفرین مسببان آنها، ولی کاملا مشهود است که این عمل آنها یک نوع خودشیرینی و یا تظاهر است و حتی بیشترشان معتقدند واقعه ی یازدهم سپتامر را خود یهودیان طرح ریزی کرده اند. بنظر میرسد در کشوری که حتی شما آزادید به هر مقام مملکتی بد و بیراه بگویید این تنها خط قرمزی باشد که همه با احتیاط از کنار آن میگذرند. فکر میکنند اگر از یهودیان بد بگویند فردای آن روز یک بلای مالی بر سرشان نازل میشود.»

۲۸ دی ۱۳۸۸

از این موارد غافل نباشید؟



این روزها حکایت حال و روز من شده است« شپشک آید و زن زاید و مهمان عزیز، هم زدر آید» از طرفی برف و یخبندانی ناجور که در عکس بالا مشهود است، از سویی قطعی اینترنت، از طرف دیگر شروع ترم جدید و کلاسها و استرس آن، از جهت دیگر کمر درد ناشی از سیاتیک و شاید هم اعصاب و.... چنان فرصت ها را گرفته، که حتی وقت نشده سلامی خدمت شما عرض کنم.حالا هم مثل ماشینهای تصادفی، در حالیکه شاسی ام به هم ریخته و کج کج راه میرم،به عجله نشسته ام پای کامپیوتر محل کارم تا مطلبی بنویسم و خوانندگان عزیزی که با کلـّی دلمشغولی های زندگی، مهمانم میشوند دست خالی برنگردندو انصاف هم نیست که ابراز ارادتی خدمتتان نکنم.هرچند که فکر نمیکردم خوانندگان زیادی قدم رنجه کنند وانرژی مثبت پیام یکی از شما،مرا مصمم به ادامه ی کار داد. اما موضوع اصلی:


آن روزهای آخر قبل از پرواز به خارج از کشور، چنان روزهای پر از هیجان و استرس است که تا کسی تجربه نکند، نمی تواند آنگونه که باید، آنرا هم حسی کند. از طرفی پس از کلاس زبان، بایدخودتان را به سرعت برسانید بازار، برای خرید. هنوز مشغولید که باز خانواده زنگ میزند و میپرسند که نمیخواهید این روزهای آخر بیایید بیشتر ببینیدمتان؟ و شما هم حقّ را به آنها میدهید، چراکه دلتنگی هایشان از اکنون شروع شده است.از سوی دیگر باید هرچه زودتر نسبت به فروش و یا بسته بندی و انبار کردن وسایل زندگیتان، تصمیمی بگیرید و وه که چه کشنده است این تصمیم گیری!!؟؟ در این حین و بین گرفتاری ها؛ صاف و صوف کردن حسابهای بانکی و وامها و بدهی ها و بستانکاریها هم قوز بالا قوز است و هزاران مورد دیگری که خودتان بهتر میدانید. ولی من از آن روزی که آمدم، تازه دارم به مواردی که آن روزها برایم مهم نبوده یا اصلا ً به آنها پی نبرده بودم را یک به یک میبینم و تازه متوجه شدم که چه راحت از قلم افتاده اند و اکنون چه سخت، مشکل ساز شده اند. قصد دارم بعضی از آنها را برای دوستان به مشارکت بگذارم و ای بسا که تکراری باشد و شاید هم نه؟


1- موارد پزشکی و دندانپزشکی: خانمم تا می تونست تلاش کرد که مرا راضی کند تا بی خیال جراحی شکم و لاغری؛ لیزر موهای زائد بدن ؛ کوچک کردن دماغ؛ بلند کردن قد؛ خوشگل کردن دندانها؛ خالکوبی و تتو کردن ابروهایم بشوم و بگذارم برای زمانی که برگشتیم ایران تا این امور حیاتی و مهم را پیگیری کنیم. ولی دراین وانفسا درد دندان کرم خورده و نیاز به عینک و جراحی دیسک کمر را چاره ای نیست، جز اینکه چندین برابر هزینه ی ایران، باید خرج کنم تا مثلا ً بجای ترمیم همه ی دندانهایم، از پس یکی از آنها بر آییم. شما از این موارد غافل نباشید.


2- کار با کامپیوتر و اینترنت: نمیدونید که چقدر بعد از درد کمرم،یه جای دیگه ام سوخت وقتی که کلـّی پول به این متخصص ماساژدرمانی که کاری شبیه دلاکهای قدیم گرمابه ها میکند(کارتوپراکترChiropractor) دادم تا پس از کمی ویکس مالی کمرم، بگه باید روی زمین سفت بخوابم وکیسه ی یخ روی مهره های کمرم بگذارم. مخصوصا ً وقتی که «انواع درد کمر» را توی گوگل سرچ کردم و دیدم چه بهتر و جامع تر، هزاران راه درمان توسط دیگران به فارسی و انگلیسی پیشنهاد شده و من راه جستجوی اینجور مطالب مورد نیاز و مفید را بلد نبودم. ولی چیزی که بیشتر از همه زور گفت، آن بود که بخاطر بلد نبودن کار با ویروس کشی کامپیوتر، مجبور شدم کلی پیاده بشم.از نصب مسنجر و دیگربرنامه های کامپیوتری و نحوه ی دانلود فایلها و ... میگذرم و شما بهتر است از یادگیری موارد عمومی کار با کامپیوتر غافل نباشید.


3-تهیه ی نامه های اداری مورد نیاز: آخ آخ آخ !!! حالا که میخوام بگم، دوباره درد دلم تازه شد؛ خدا نیامرزد آدمهای حسودی که به محض شنیدن اینکه ما آمریکا هستیم، چطور واسه ی یه نامه ی اداری خانواده ام را سر دواندند و هر بار بهانه ای تازه. وکالت نامه فرستادیم؛ گفتند:چرا این کلمه را ذکر نکرده؛ پارتی فرستادیم؛ گفتند:چرا اونجوری گفته و .... خلاصه اینکه؛ عزیزانم حتی اگر فکر میکنید؛ هزار سال دیگه نامه ای اداری نیاز دارید، از تهیّه و ترجمه ی آن غافل نباشید و حتی اگر شده، وکالت نامه ای رسمی و عمومی هم به یکی از افراد مورد اعتمادتان،برای موارد احتمالی آینده بدهید؛ چراکه خروجتان برای بسیاری از مسولان اداری عقده ای یعنی آنکه اگر دستشان به شما برسد؛ حق کشتن شما را دارند و از شما نباید هیچ صدایی در بیاید. از این هم غافل نباشید.


.4- ترجمه ی همه مدارک رسمی و دقت هزار باره در صحیح بودن تاریخها و اسپل نام ها: همگی با پاسپورت خودم وارد آمریکا شدیم؛ اما اکنون که ویزای جدیدمان آمده، تازه دقیق شده ایم که اسپل و تاریخ تولد خانمم در هر کدام از مدارکش مثل پاسپورت، ترجمه ی مدرک تحصیلی و ... یه جوری ثبت شده. قسمت مـُضحک این داستان آن است که حتی پاسپورت خانم و شناسنامه اش باید تجدید شود؛ چراکه پس از صدور کارت ملی او،تازه متوجه شده اند که دو روز در تاریخ تولــّدش اشتباه شده است. حالا شما فکر میکنید کدوم درست تره و باید چه کرد؟ شما غافل نباشید.


5- کم کردن رفت و آمد با ...:{البته این مورد را براساس تجربه ی دیگر دوستانم مینویسم و خودم اینچنین تجربه ای را نداشته ام و توضیح اینکه چرا و چگونه؟ فرصتی دیگر میطلبد} برعکس اینکه باید دیگران راحتمان بگذارند که به کارهایمان برسیم، حالا این دوست میرفت، اون خویش و قوم میامد. نه تنها خسته از مهمانداری شده بودیم، بلکه هربار گریه و اظهار دلتنگی هر کدامشان، هنگام خداحافظی، یک سنگی سهمگین میشد تا اوایل مهاجرتمان، برروی دلمان سنگینی کند و دلتنگی های خاص خود را باعث شود که شرح آن،مثنوی هزار من است.ای عزیز گرامی، شما این تجربه ی تلخ را تکرار نکن. از وقتت استفاده کن و بجز خانواده ی درجه ی اوّل، با دیگران کم تر رفت و آمد کن تا جسم و روحت برای تجربه ی «تنهایی» بعد از هجرت، آماده تر باشد. شما غافل نباشید.


6-داشتن دیکشنری جیبی: اویل مهاجرت، هرچه هم انگلیسی تان خوب باشد، بسیار میشود که به خاطر لهجه ی افراد و یا شکی که دائم به سراغتان میاید، نیاز پیدا میکنید که آن کلمات را به فارسی ترجمه کنید تا صد در صد اطمینان قلبی پیدا کنید؛ مخصوصا ً اگر بخواهید ادامه ی تحصیل بدهید.به نظر من تهیـّه ی یک دستگاه مترجم الکترونیکی( Electeronic Translator ) که به راحتی در جیبتان جای میگیرد؛ گزینه ی خوبی خواهد بود؛ چراکه علاوه بر معانی مختلف یک کلمه میتوانید تلفظ آن را نیز بشنوید. البته بجای دستگاهی که چندین زبان متنوع را داشته باشد؛ دستگاهی که تعداد زبانهای کمتری را به یکدیگر ترجمه کند، دارای دامنه لغت بیشتری خواهد بود. دوستی پیشنهاد میداد که به جای آن، بهتر است یک کامپیوتر Netbook بخرید و درآن هر برنامه مترجمی که دوست دارید بریزید. این کامپیوتر ها تا 8 ساعت باطری نگه می دارند وبواسطه ی قابلیت WiFi شما میتوانید در فرودگاهها و هتلها به اینترنت وصل بشوید. بهرحال ازاین هم غافل نشوید.


7- تهیـّه ی گواهینامه ی بین المللی: هرچند شما باید دوباره در آزمون رانندگی و امتحان آیین نامه شرکت کنید و با گواهی نامه آمریکایی رانندگی کنید؛ ولی تا شما بتوانید کارهای اداری آن را انجام بدهید و مدارکتان آماده بشود و از همه مهمتر در آیین نامه قبول بشوید؛ شاید یک تا دوماهی وقت نیاز دارید وبهرحال برای انجام بیشتر کارهایتان نیاز به رانندگی و ماشین شخصی دارید؛ بهمین علت رانندگی با گواهی نامه ی بین المللی، بهتر از هیچ است. بعضی ها را اعتقاد برآن است که گواهی نامه ی بین المللی فاقد ارزش است؛ ولی آنطوریکه برای من اتفاق افتاد و پلیس مدارکم را چک کرد؛ نه تنها مشکلی ایجاد نشد بلکه (شاید) بعد ازاینکه متوجه مسافربودنم شد، راهنمایی ام کرد تا مشکل قطعی چراغ راهنمای ماشین را چگونه تعمیر کنم. بهرحال شما بهتراست از این مورد هم غافل نشوید.
خب دوستان عزیز آنچه که به نظر من میرسید خدمتتان عرض کردم و پسندیده است که شما چنانچه موارد و تجربه ای دیگر دارید؛ جهت استفاده ی دیگر خوانندگان گرامی، از طریق پیام ، ابراز نظر کنید.

نام و فامیل در آمریکا





راستش این عکسی که میبینید کلی شر و درد سر فکری را برای من دربر داشته است. این نوشته را چیزی حدود یک هفته ی پیش انتشار داده بودم، امــّا چون باعث سوتفاهم شده بود؛ مجبور به حذف کلـّی آن بخاطر عکس شدم و جالب اینکه بسیاری از خوانندگان، تازه تحریک شده بودند که آن را ببیند و ماجرا را بیشتر بدانند و با اصرار آنها و درحالیکه از درست بودن این کارم مطمئن نیستم ، این توضیح را ضروری میبینم که به احتمال بسیار این بازی بچه گانه توسط برنامه های کامپیوتری انجام شده و چنین چیزی در واقعیت نمیگنجد. بهر حال برویم سراغ اصل موضوع: یکی از مشکلترین تصمیم گیریها برای ایرانیان ساکن آمریکا، انتخاب اسم برای فرزندانشان است. از طرفی فرهنگ ایرانی و شاید هم موانع مذهبی را باید در نظر داشته باشند؛ از سویی اسم حتما ً باید با مسمـّا(مسمّی) باشد؛ از طرفی معنی اسم اهمیّت دارد؛ از جهت دیگر تلفظ اسم برای ایرانیان و خارجی ها، راحت باشد؛ و از همه مهمتر اینکه تا میشود «باکلاس» باشد که از نان شب هم واجب تر است.




معنی و مسمّای اسم، امری است که در نظر بیشتر خارجی ها، کم تر اهمیّت دارد و گاهی به بعضی اسمها و فامیلهایی برمی خورید که باعث تعجب شما میشود: آقای گرگ Mr. Wolf یا خانم بچـّه Mrs. Baby و ....
یکی از مواردی که در ایران وجود ندارد، نامگذاری فرزند با اسم پدرش در زمانی که هنوز پدر و یا پدر بزرگش زنده است. من نمیدانم که آنرا چگونه تعبیر کنم که آیا زنده نگهداشتن اسم پدر است یا خودخواهی و یا نشان از علاقه ی پدر به پسر؛ که آمریکاییهای بسیاری اسم پسر خود را عین نام خود انتخاب میکنند و البته مردم نیز برای تشخیص بیشتر، بدنبال اسم پسر کلمه ی «جونیر Junior»به معنی کوچک تر را بکار میبرند تا منظور خود را بهتر بیان کنند. همانطور که میدانید در آمریکا علاوه بر اسم کوچک ، اسم میانه نیز وجوددارد. معمولا ً اینگونه اسمها را از یک حرف تنها انتخاب میکنند که مشکل طولانی بودن اسمها و فامیل به چشم نخورد. امـّا اگر فامیلهایی دیدید که از یک یا دو حرف تشکیل شده است؛ مثل:«Q» و ... رازاین کوتاهی نام، برمیگردد به زمانی که اجداد آنها از اروپا به آمریکا مهاجرت کرده بودند و برای پرداخت کمتر مالیات ورود که بر اساس تعداد حروف اسم و فامیل میبود؛ از نامهای یک یا دو حرفی استفاده میکردند تا مقرون به صرفه تر باشد.




مورد دیگری که با بخشهایی از ایران مشترک است؛ وجود اسمهای مشترک زنانه و مردانه است؛ همچون اسم «اشرف»، بعضی اسمها مثل «کریس»دوجنسی است و منظور از مردان همان کریستف کلمب و زنان همان کریستینا میباشد.گاهی مواردی میشنوید که فقط با تغییر مختصر یک فتحه و یا کسره، زن و مرد بودن آن مشخص میشود، مثل : دَنی یل و دنی یــُل که همان دانیال است.یکی از مواردی که زیاد به چشم میخورد، اسمهایی است که خود دارندگان آن معنی و یا مبدا آن را نمیدانند و برمبنای اینکه فقط یک اسم است یا اسم کسی مشهور در دوره ای از زمان بوده، برای آنها وتوسط دیگران انتخاب شده است؛ از جمله:«شـَـلبی» که حدود هیجده سال پیش خوانندگی میکرده و اکنون دختران هفده ، هیجده ساله ی بسیاری را با این نام میتوانید ببینید.


ای بسا که افرادی را ببینید که با نام هنری ، یا سی.یا.سی و یا لقب خود بیشتر از اسم واقعی شان مشهور باشند؛ از جمله بازیگر و خواننده ای است مشهور به « حنا مانتانا» که اسم واقعی او« مایلی سایروس» است وجالب که بعضی ها بخاطر فامیلش(سیروس = کورش)فکر میکنند که ایشان ایرانی الاصل است. لقب گذاریها و اسم گذاریهای عجیب و غریب در آفریقایی تبارها(آمریکایی - آفریقایی) بیشتر رایج است و گاهی در زبان عامیانه خود معشوق خود را نیز « سگ و گربه و...» نیز مینامند که البته منظورشان شدت ارادت و دوست داشتن آنهاست؛ به اندازه ی همان حیوان خانگی محبوبشان My Dog!!! وجود اسمهای عجیب و غریب در همه جای دنیا به چشم میخورد و رواج دارد. ولی یکی از علتهایی که بعضی اسمهای ایرانیان برای آمریکاییها، سخت جلوه میکند وجود یک یا چند تا از حروفی است که در انگلیسی کنونی، رواج ندارد. البته این حروف یا اصلا ً در انگلیسی وجود نداشته اند و یا اکنون تلفظ نمیشوند؛ ولی هنوز در نوشتار آنها وجود دارد.مثلا ً صدای «خ» در کلمه ی «خاکی Khaki» کماکان نوشته میشود ولی کمتر کسی قادر به تلفظ آن است.


بنده جهت آموزش به دانشجویانم، این شگرد را به کار میبرم که انگار ته گوشتان میخارد و شما علاوه بر فشردن انگشت دستتان در آن، صدای خ خ خ خ را تکرار میکنید. دیگر صداهایی که در زبان انگلیسی تلفظ نمیکنند ، صدای «غ/ق»است که همیشه با «گ» تلفظ میکنند. هرچند همه ی زبانها دارای چنین مشکلات تلفظ دیگر صداهای زبانهای دیگر را دارند، ولی روند مشکل گویی صداها در انگلیسی شدّت بیشتری دارد؛ مثلا ً تلفظ «ح/ه» و یا «ر» دروسط و آخر کلمه برای انگلیسی زبان مشکل است مثلا ً اسم زهرا را «زکرا» ویا معادل انگلیسی آن «سرا/سارا» صدا میزنند. صد البته که با تمرین و تکرار حل شدنی است؛ ولی به شرطی که بخواهند و متاسفانه چنان بعضی از آمریکاییها چشم و گوش خود را برروی مطلبی میبندند که گویی قرار است دست به جنایتی بزنند!!!؟؟ در این منتطقه ای که ما زندگی میکنیم افراد دهاتی منش(رد نک Red Neck رعیت، امُــّل)بسیاری زندگی میکنند و از سرغرور بی جایی که دارند، حتی حاظر نیستند تلفظ صحیح یک اسم را یاد بگیرند و معتقدند ماها خارجی هستیم و باید زبان آنها را یاد بگیریم؛ ولی برای من جای سوال است که اسم چه ربطی به دانستن و ندانستن زبان دارد؟ البته حاصل این غرور آنها همین میشود که خارجیان، مخصوصا ً ایرانیان در یک یا دو زبان دیگر ماهر میشوند و این یعنی باز شدن جهانی دیگر برای آنها و انگلیسی زبانان هم مست زبان مادریشان غافل میمانند و بس.


من به شخصه معتقدم باید اسمی را انتخاب کرد که سوای تلفظ دلنشین و معنی آن، سببی باشد بر شخصیت گیری آینده ی فرزند و معـرّف فرهنگ غنی ایرانی؛ ولو اینکه تلفظ آن برای آمریکاییها سخت باشد.این مشکل تلفظ، مشکل آنهاست و در زمانی که ما به سختی تلاش میکنیم تا پا به پای آنها با یاد گیری زبان جلو برویم؛ آیا آنها باید آنقدر تنبلی به خرج بدهند که تلفظ صحیح یک اسم را یاد نگیرند؟

۲۴ دی ۱۳۸۸

مارتین لوتر کینگ کیست؟



این روزها در وطنم، زمزمه ی آزادی بر زبانهاست و صد البته بنا به فرهنگ غنی ایرانی؛ مبارزات بی خشونت، پسندیده ترین جلوه ی حق خواهی و حق گویی هموطنان است و در این مقاله نگاهی کوتاه می اندازیم به یکی از مشهورترین رهبران این گونه مبارزات در آمریکا.یکی از روزهای تعطیل فدرال(سراسر) در آمریکا، مصادف است با دوشنبه 28 دیماه امسال ایران و بیشتر ادارات دولتی و مدارس تعطیل هستند و در بعضی مراکز آموزشی،مثل محل کار بنده،که بطور شبانه روزی دانشجویان تحصیل میکنند، فقط یک مراسم سخنرانی و تجلیل مختصری برگزار میشود و باید برگردیم به روال عادی.

گفتنی است که یک رسمی در آمریکا هست که گاهی پدران، بخاطر زنده نگهداشتن اسم خود و شاید هم از سرخودخواهی، اسم کوچک خود را به روی یکی از فرزندان خود میگذارند و مردم برای تشخیص اینکه منظورشان کیست؟ از کلمه ی«جونیورJunior» به معنی جوان و کوچکتر، استفاده میکنند. بهمین علت برای تشخیص اینکه منظور از مارتین لوترکینگ، خودش است نه پدرش؛ در ادامه ی اسم او حروف «Jr»را اضافه میکنند.وی در یک خانواده ی متوسط در آتلانتای جورجیا به دنیا آمد . پدر و پدربزرگ وی از رهبران فرقه و کلیسای باپتیست (Babtistتعمیدگرا) بودند و همین تمایلات مذهبی موجب ادامه ی تحصیل وی در رشته ی علوم دینی شد.در پی بازداشت رزا پارکس، زن سیاهپوستی که با بلند نشدن از روی صندلی یک اتوبوس عمومی برای نشستن یک سفیدپوست، زندانی شد، کینگ جوان رهبری جنبش سیاهپوستان را برعهده گرفت و به عنوان یک فعال مبارزه با تبعیض نژادی در سرتاسر آمریکا شهرت یافت.وی در سال ۱۹۵۷ به همراه ۶۰ رهبر سیاهپوست دیگر، سازمانی را بنیان گذاشت که بعدها به «کنفرانس رهبران مسیحی جنوب» شناخته شد.

او در مبارزه، علیه نژادپرستی از تعالیم مسیح و مهاتما گادی(مبازات بی خشونت) پیروی می‌کرد و بهمین علـّت در سال ۱۹۶۳ به عنوان مرد سال از سوی مجله ی تایم برگزیده شد و یکسال بعد،به عنوان جوانترین فرد، جایزه ی صلح نوبل را دریافت کرد. اوج فعالیت‌های مبارزاتی مارتین لوتر کینگ در دهه ۱۹۶۰ و برای تصویب قانون «حقوق مدنی» بود.مارتین جوان در سال ۱۹۶۳ در گردهمایی بزرگ «طرفداران تساوی حقوق» که در برابر بنای یادبود آبراهام لینکلن در واشنگتن برگزار شد، معروفترین سخنرانی خود را انجام داد که از مهم‌ترین سخنرانی‌ها در تاریخ آمریکا به‌شمار می‌آید. دکتر لوتر کینگ در این سخنرانی که در آن عبارت «I have a dream that...رویایی دارم» تکرار می‌شد، درباره آرزوهای خود سخن گفت و ابراز امیدواری کرد که زمانی فرارسد تا آمریکا طبق مرام و هدف از تاسیس خود، باتحقـّق مساوات و برابری ذاتی انسان‌ها در جهان مشهور باشد

دکتر مارتین لوتر کینگ جوان در ۴ آوریل ۱۹۶۸ در شهر ممفیس ایالت تنسی در حین ورودش به اتاق هنل محل اقامتش، پس از یک سخنرانی برای کارگران ر ُفتگر که در یک راهپیمایی آرام شرکت کرده بودند، توسط یک سفید پوست نژادپرست، ترور شد و از سال ۱۹۸۶ به بعد،مقرر شد برای بزرگداشت یاد وی سومین دوشنبه ی ماه ژانویه، تعطیل رسمی اعلام شود.تقریبا ً از آن زمان به بعد، بجای به کاربردن واژه ی «سیاه پوست» که یادآور دوران برده داری اجداد آنهاست، از عبارت « آفریقایی - آمریکایی» یا آفریقایی تبار، جهت توصیف آنها استفاده می شود و شما هم مواظب باشید آنها را نرنجانید؛ مخصوصا ً اکنون که یکی از آنها، ریئس جمهور ابرقدرت ترین کشورهاست.

۲۱ دی ۱۳۸۸

دوره ی مظفری




گاهی مواقع بعضی اتفاقات چنان با هم چفت و بست میشوند تا چیزی را به شما بیاموزند. بسیاری مواقع هم از سر شوخی و خنده است که این یادگیری شما تا ابد در ذهنتان ثبت میشود. چه بسیاری از شما در باره ی مسجد تاریخی یزد ، نکته ها شنیده باشید و بدانید از جمله اینکه: بنای اصلی آن در زمان ساسانیان نهاده شده است ولی در قرن هشتم هجری و دوره ی آل بویه و مظفری، شکل و مهندسی کنونی آن شکل گرفته شده . از ویژگیهای برجسته ی این مسجد، کاشیکاریها، ارتفاع بلند 24 متری مناره ها و عظمت بنای سردرمیباشد و شاید عکس آن را بر روی اسکناس بیست تومانی دیده باشید. یه جورایی همین عظمت بنا، سبب شده برای بعضی مردم محلی همچون مکان مقدّسی و یا «امامزاده» ای برای دعا و دخیل بستن به حساب آید.

از جمله اینکه دختران دم بخت و آماده ی ازدواج، پس از هماهنگی با خادم مسجد، توفیقی نصیبشان میشود که سالهاست کمتر مردی داشته است. بدینصورت که با رفتن برفراز بام بسیار مرتفع سردر مسجد، آنجا محفلی برای راز و نیاز و دعا پیدا میکنند و سپس به پایین تشریف میاورند و مراسمی را انجام میدهند که قبل از ذکر آن، باید مطلبی را در حاشیه توضیح بدهم.هرچند رسم بدی است و باید کم کم آنرا منسوخ کرد،در شهر نجف آباد و حومه، گاهی ،آن هم از سر بی دقتی به اسم کوچک افراد، پسوند «ی» میافزایند و هنگام خطاب کردن، آنرا بکار میبرند مثلا ً حمید = حمیدی ، مجید = مجیدی و ....

ما هم یک دوستی داشتیم به نام « مظفر»،که عجیب ، گرایش به جنس لطیف خانم ها داشت و بقول معروف دلش پاک بود و از سر صداقت، دوووووست میداشتتتتت. به همین علت، گاهی مواقع دوستان، از سر حرص رفتار او، اسم او را با لهجه ای غلیظ، « مظفری» خطاب میکردند.خب برگردم به ذکر دنباله ی موضوع و اینکه: طی یک سفری نطلبیده اما حسابی پرخاطره، به همراه دوستم؛ راهی یزد شدیم تا او را در امر پیگیری کارهای تعمییر ماشینهای نساجی، همراهی کرده باشم و از بدشانسی او و خوش شانسی ما، پیمانکارش نبود که نبود.با یک حساب سرانگشتی،برگشتن به نجف آباد و ندیدن آثار باستانی و دیدنی یزد، فرصتی پرغیمت بود که از دست میدادیم. بهمین خاطر زدیم به گشت و گذار و از اتفاق زمانی که از مسجد دیدار میکردیم، عصر پنج شنبه بود و همزمانی که راهنمای یک تورمسافرتی داشت از ویژگیهای مسجد،برای همراهانش میگفت، وارد شدیم و باز از اتفاق چند دختر خانمی که تازه از دعای بخت گشایی برفراز مسجد به پایین آمده بودند، در صدد یافتن جوانی رعنا و خوشبخت، برای گره زدن پر چادر آنها، جهت گشایش بختشان بودند.

در همین اثنا که راهنمای تور مسافرتی داشت از زمان ساخت مسجد و رایج شدن چنین رسمی سخن میگفت: یکدفعه یکی از همراهانم با صدای بلند گفت« اینجاست که قلب رئوف مظفری را میطلبد و ...». پیچیده شدن نام مظفری در سالن مسجد همان شد که راهنما، با صدایی بلند شروع به تحسین کرد که:احسنت !!! درست گفتید، ساخت کنونی مسجد به دوره ی « مظفری» (مظفرالدین شاه) برمیگردد و .... بماند که ما از شدت خنده چگونه به خود می پیچیدیم و پیش خود فکر میکریم که مظفرما کجا و یادگیری یک نکته ی تاریخی و دوره ی مظفری کجا؟؟ و باز بماند که آن کسی که چادر آن دختران خوش قلب یزدی را گره زد و پول هدیه ی آنها را به خودشان برگرداند کسی نبود، جز این حقیر که آرزو میکنم؛ خوشبختی نه تنها شامل حال آنها، بلکه همگی شما باشد.

۱۸ دی ۱۳۸۸

قبض آمریکایی


دوستان عزیز، در نوشته ی زیر، گفتگوی مرا با کودک(خرد)درون با زبانی عامیانه،میخوانید. از وجود الفاظی که رعایت ادب نشده است،پیشاپیش عذرخواهی میکنم.

** کودک درون: آخه چرا؟
-- من: نمیدونم ، یه دفعه پیش اومد.

** مگه اینهمه بهت اخطار نشده بود؟
-- چرا، امـّا گاهی ایرانی بودنم، به سراغم میاد.

** آخه مگه نشنیده بودی که باید قانونی رانندگی کنی و حتی برای تابلوی ایست هم،حداقل سه ثانیه و بطور کامل توقف کنی؟
-- چرا ولی نمیدونم که چی شد یه دفعه بیخیال همه چیز شدم.

** اونوقت قکر نمیکردی مـُچت رو بگیرند، نه؟
-- نه بابا !! مرده شور این تکنولوژیشون رو ببرند که اینقدر پیشرفته است.

**خب ! حالا تعریف کن ببینم چی شده؟
-- هیچی،من رفته بودم یه سر به داداشی ام توی اوماها بزنم.

**خاب(خـُب) ؟
--هیچی توی برگشت قرار شد بریم با هم دیگه توی یه رستوران شام بخوریم و ما بیایم میزوری و اونها هم برگردند خونه شون.

**خاب ؟
--اونها با ماشینشون از جلو میرفتند و من هم پشت سرشون.

**بعدش؟
--سر یه چهار راه، یه دفعه چراغ زرد و پشتش هم، مثی فشنگ، سرخ شد. داداشیم جـَلدی جنبید و تا چراغ زرد بود، گاز داد و چهارراه را رد کرد.

**خاب ؟
-- مونده بودم چیکار کنم؟ ک ُ یه دفعه گاز رو بستم به ماشین و چراغ سرخ شده نشده، چهار راه رو رد کردم.

** و بعدش هم فکر کردی که خیلی زرنگی کردی؟؟
-- آخه هیچ پلیس - مُلیسی اونجا نبود و منهم بیخیال شدم.

**و فکر کردی که هیچ اتفاقی هم نمیافته؟
-- راستش رو بخوای، نه. تا اینکه پرریروز یه نامه ی بلند بالایی اومد در خونه مون.

**خاب ؟
-- هیچی !!! لامصـّّـبا با کدوم دوربینی و از کـُجو؟ من یکی نفهمیدم، آمو(اما)چنان عکس ماشین رو گرفته بودند ک ُ نمره ی ماشین که هیچی، حتی اسباب - اثاثیه مون هم ، پشتی شیشه ی ماشین مثی آفتاب میدرخشید.

**توی اون نامه چی بود؟
-- یه قبضی بلند بالایی جریمه،که سه قس(قسمت) بود: یکی ایک ُ(اینکه) اگه اعتراضی داریم، بنویسیم تا با هماهنگی افسر کنترلچی دوربین ماهواره ای بریم دادگاه.

** اون دوتاش چی چی بود؟
--یکیش هم ای بود که اگه ماشینمون رو دزدیده اند و آقا دزده با اون خلاف کرده ، تحت پیگرد و تحقیقات قرار بگیره.

** آ سومیش؟
-- قبض خوشگلی ک ُ واسه هیچیه (فقط رد کردن چراغ قرمز)!!! و الکی بود و ماد(باید) بیگم قبضی عکس خیابونی ماشینمه ک ُ ماس (بایستی) تا یه قرونی آخرش رو بدم.

**حالا چقدر واسه ات آب خورده؟
-- ناقابل، صد و هفت دلار با یه سوء سابقه ک ُ اگه تا سه سالی دیگه، خلافی دیگه ای تکرار بشه، کلّی باید پول بیشتری واسه ی بیمه های بعدی ماشینم بدم.

**چرا درخواست نکردی بری دادگاه؟
-- اولا ً اونقده عکسا واضح بود و مو، لای درزش نیمیرفت ک ُ هیچ جوری نیمشد به حاشا زد. دوما ً کلی هم وختم هدر میشد. سوما ً همون دادگاه رفتن و وقت گرفتن و هزینه ی دادگاه و رفت و آمد و هزینه های دادرسی؛ واسم بیشتر از جریمه خرج ور می داشت.

** اگه میگفتی ماشینت رو دزدیدند چیطور؟
-- از اینور و اونو شـُنــُفته ام ک ُ ،بعضی موقا(مواقع) کسای(کسانی) ک ُ تصادف میکنند،ماشینشون رو تا پلیس نیومده، میذارند و در میرند و بعدش میرند اعلام میکنند ماشینشون دزدیده شده؛ ولی اون هم کلی دردسر داره و ماشین را تا چند ماه واسه ی تحقیقات ،میخوابونند و از همه مهمتر، من ماشینم دستمه و چه جوری میتونستم ادّعا کونم ک ُ ماشینم دزدیده شده؟

** حالا این جریمه خیلیه، نه؟
-- هم آره ، هم نه !؟ بعدا ً فهمیدم هرچند ایالت به ایالت جریما(جریمه ها) فرق میکنه، ولی این مبلغ، نه خیلی زیاده و نه خیلی کم.

**مگه مبلغ جریمه های دیگه رو میدونی؟
-- آره بابا !!! کلی از این و اون پرس و جو کردم ک ُ ببینم جریمه های دیگه چنده؟ مثلا ً رد کردن تابلوی ایست که از کمترین هاس، هفتاد و پنج دلار ؛نبستن کمربند 25$؛ ولی بعضیاش حسابی گــُنده اس.

**مثلا ً ؟
-- پارک کردن تو پارکینگایی که مالی معلولاست(افرادی که دارای کارت مخصوص، با علامت صندلی چرخدار هستند)500$ ؛ آشغال ریختن تو خیابون 500$ ؛ نذاشتن بچه ی کوچیک توی صندلی مخصوصش 500$ و ....

**حالا این اطلاعات رو از کجا آوردی؟
-- بابا بازم به ایرونیا؛ مرده شوری این آمریکاییا رو ببرند که اینقده قانونی عمل میکنند. باورت میشه ک ُ م َ از چندتاشون پرسیدم وهیشکدومشون نیمیدونسند و به عمرشون یه بار هم جریمه نشدند. مثلا ً همین « دیوید» حتی اگه گواهینامه اش دنبالش نباشه، توی ای شهری چوس میش کـُتی(در گویش نجفبادی به موش میگویند : موشکـُتی و منظور بسیار کوچک)، پشتی ماشین نیمشینه.

**حالا مگه بد کاری میکنه؟
-- برو بابا !!! آدم هم اینقده کـــون ترسو .

**خب حالا چشمت به خطی حساب افتاد؟؟
-- جونی خودت نه؟ آخه مَ ک ُ یه عـُمر با موتولم(موتورسیکلت) یه طرفه رفتم، کمربند نبسّم، سرعت غیر مجاز روندم، سبقتی غیر مجاز گرفدم ، هیچ تابلویی رو محل نذاشتم ،یه بیستایی مسافر توی ماشین چلوندم و سووار کردم، هیش وقت راهنما نزده ام و همینطور هــُرتکی(=شرتی، ناگهانی) پیچیدم و .... چیطور میتونم خودم رو بپـّام و قانونی برونم؟

** خب اشکال نداره، همینکه خدای نکرده یه تصادفی کردی و زدی به یکی؛ و یه عمر افتادی توی هـُلـُفدونی و تا آخر عمرت، مجوّز رانندگی رو ازت گرفتند، اونوخ چشت(چشمت) به خطی حساب میافته.
-- مگه گواهینامه رو هم میتونند باطل کنند؟

**آره، چرو نه؟ حتّا گاهی مجبوری چند ساعت هم، بری کلاسی بازآموزی رانندگی و تازه اش هم، باید کلی پولی کلاس و اینا رو بدی.
-- ولی من شنیدم اگه کلاسا رو بری، سوسابقه ات پاک میشه !؟

** آره ولی بعضی موقا(مواقع) میتونی بجای دادن جریمه ات، یه سری کلاس ایمنی بری ،بعدش دوباره امتحان رانندگی بدی، و دوباره گواهینامه بگیری. چیزی که هست همون کلاسها هم هزینه داره، فقط واسه ی گواهینامه ی جدید، سابقه ات رو حساب نمیکنند تا بیمه ی ماشینت خیلی نشه.
-- عجب !!! حالا میگی چیکار کنم؟

** هیچی !! عجله ای توی رانندگی ات نکن، قوانین رو رعایت کن، باقیش حلـّه.
-- چـــــــــــوم(عبارتی نجف آّبادی در معانی مختلفی از جمله: بیش از این نمیدانم)
_____________________
پی نوشت:
یکی از جریمه های رانندگی که همراه با کلّـی اتلاف وقت و دردسر است، پارک کردن در پارکینگهایی با محدودیت زمانی است. مثلا ً هر ماشین یک ساعت و نیم بیشتر،حق پارک ندارد وگرنه آنرا با جرثقیل به پارکینگ اداره ی پلیس بُکسل(Tow) میکنند و تا بیایید ماشین را مرخص کنید، جیب مبارکتان،200 تا 300 دلاری مرخص میشود.

پلیسهایی که مخصوص جریمه کردن ماشینهای پارک شده هستند یک چوبهایی دارند که ته آن گچ است و آن را به لاستیک ماشین می زنند. و مثلا اگر 1 ساعت حق پارک در جایی باشد طوری گردششان را تنظیم میکنند که دوباره بعد از یک ساعت در همان محل باشند. اگر گچ را ببیند که جریمه می کند و اگر نبیند فکر می کند تازه آمده اید و دوباره گچ می کشد. پیچاندنشان هم خیلی راحت است فقط کافی است که قبل از پایان وقت پارک بیایید و گچ لاستیک را پاک کنید.

۱۶ دی ۱۳۸۸

جمعه ی سیاه


همانطورکه میدانند، پنج شنبه ی آخر ماه نوامبر معروف است به روز «شکرگذاری » و همه جا تعطیل سراسری است. جای همگی شما خالی بااطلاع و راهنمایی یکی از دوستان محلی مان(کریستی)، همراه با شوهر مصری اش (احمد)،شب قبل از آن ،تا شهر کنزاس سیتی برای دیدن مراسم استقبال از کریسمس رفتیم مراسم در جوار دریاچه ای مصنوعی(Lake) و حدود ساعت 5/8 تا 9 شب طول کشید و صد البته سرما، اجازه ی خروج از ماشین را نمیداد. نکته ی جالب این مراسم ،همزمانی انفجار فشفشه های نورانی در دل آسمان ،( آتشبازی = Fire Work )با پخش موسیقی های زیبایی بود که از رادیو پخش میشد و البته که یک مهندسی و هماهنگی از پیش تنظیم شده ای در کار بود.

خلاصه اینکه بسیار دیدنی و شادی بخش بود و به جرات میتوانم بگویم که همزمان ، یاد و جای تک تک شما دوستان عزیز(حتی در آمریکا) را خالی کردم و بدینوسیله این حال خوبم را با شما تقسیم میکنم.قبلا ً هم ذکر شد که، در شب«شکرگذاری»، همه ی اعضای خانواده ها، گردهم میایند و حتی بعضی ها در دو یا سه جا دعوت به حضور دارند و چه بسا با هماهنگی قبلی، ناهار را در یک محل و عصرانه را مکان دیگری و شام را در محل سوّم، صرف کنند و خلاصه، بخور بخوری است سخت.امـــّا فردای روز شکرگذاری، که به «جمعه ی سیاه» معروف است و هیچ ربطی به هفده ی شهریور سال 1357 ایرانی ندارد، در اصل یک رسمی است که فروشگاههای بزرگ با رسیدن ایام کریسمس و خرید پیش از عیدشان انجام میدهند.

از آنجا که سیاست اقتصادی فروشگاههای اینجا براین است که فروش هرچه سریع اجناس؛ به سود کمتر، ترجیح دارد تا در مقابل بخواهد آن اجناس را ماهها انبار کنند و همین سبب از مد و کیفیت افتادن اجناس میشود؛ تلاش میکنند که مغازه های خود را با فروش هرچه بیشتر اجناس، جهت جایگزینی مدل و انواع جدیدتر، خالی و آماده سازند، بهمین علّــت در این مدّت فروش قبل از سال نو، همه گونه تبلیغات و تخفیفات را برای جذب مشتری بیشتر اعمال میکنند.اوج ماجرا دقیقا ً در روز پس از شکرگزاری( Thanksgiving )است که اجناس مانده ی خود را با تخفیفی تا نصف و حتی یک سوّم قیمت اصلی، ارائه میکنند. از آنجا که استقبال در بعضی فروشگاهها بسیار شدید است ، نه تنها خود فروشگاهها با ارائه ی کوپن مخصوص از هجوم افراد جلوگیری میکنند، بلکه بعضی ها تمام شب را پشت در میمانند ، تا اوّل صف باشند.

دوستان فکر نکنند که شاید بیشتر اجناس، فاقد کیفیت لازم است، بلکه از بس دربین فروشگاهها،رقابت وجود دارد، با این ترفند قصد جذب مشتری بیشتر را برای آینده ی خود دارند و اگر شما شانس داشته باشید میتوانید حتی لوازم برقی خود را با بهترین قیمت، در این جمعه ای که به ظاهر برای فروشندگان سیاهی برباد رفتن سرمایه شان است،تهیه کنید
____________________________________
پی نوشت:
_معمولا ً ساعت شروع به کار حراج ویژه ی این روز از ساعت 5صبح شروع میشود و ای بسا که با دمیدن خورشید، هیچ جنسی دیگر در فروشگاهها باقی نمانده باشد.

_معمولا ً فروشگاهها، تعدادی محدود اجناس واقعا ً مقرون به صرفه و عالی، در لیست خود ارائه میکنند و در همان ساعتهای اولیه، فروش میرود. ولی هیجان ناشی از عجله ی دیگران برای خرید، سبب میشود که کمتر کسی با دست خالی از آنجا خارج بشود. بهرحال چیزی را میخرد، ولو نیازی به آن نداشته باشد.

_بهترین راه برای اطلاع از لیست حراج فروشگا هها، مراجعه به برگهای تبلیغات حراج روزنامه ها است چونکه فروشگا هها هر کدام در چند صفحه اجناسشون را با قیمت و عکس توضیح دادند و شما میتوانید با زیر نظر گرفتن اجناس و فروشگاهها ، جهت حضور به موقع، برنامه ریزی کنید. البته در سایت هر فروشگاه، نیز میتوانید همین اطلاعات را بصورت اینترنتی بیابید.

- بعضی ها که خانوادگی اقدام میکنند؛ همه با هم به یک فروشگاه نمیرند. بلکه پخش میشند توی فروشگاههای مختلف، تا هر کدام، اون چیزی را که میخواهند؛ بگیرند.

- بعضی ها که از شب میرند، حسابی مجهزه هستند. چادر، صندلی، زیر انداز، خوردنی، بازی های سرگرمی و... انگارکه به تفریح(camping)رفته اند. خلاصه اگه با یک جمع دوستانه یا خانوادگی برید، کلی هم خوش میگذره. البته لباس گرم فراموش نشه.

_قیمت بعضی از اجناس بصورت تخفیف با تاخیر(Rebate) هست. یعنی اینکه شما قسمتی یا تمام تخفیف را بعد از چند ماه بصورت چک یا کارت خرید مخصوص همان فروشگاه پس میگیرید. مثلا ً یک جنسی قیمتش 10$ هست و 50% تخفیف خورده و شده 5$ . ولی 3$ از اون بصورت Rebate هست و شما موقع خرید باید 8$ پرداخت کنید و یک برگه ای همراه رسید، دریافت میکنید که باید آنرا پر کنید و به آدرس مرکزی فروشگاه،پست کنید و بعد از چند ماه 3$ را پس میگیرید.

۱۵ دی ۱۳۸۸

درس تاریخ


راستش همه ی مردم، چشم میزنند که یه تعطیلی جانانه بیاد و بزنند به دشت و صحرا، ما هم از بس باد میاد و سرماست، چپیدیم گوشه ی خونه و شبها از دست دخترم ودوستاش در عذابیم و روزها هم به سردرد و مهمون داری مشغولم و بد نیست بدانید چرا شبها خواب درستی ندارم.یک رسم جالبی که بین دانش آموزان اینجا رایج است، گردهم آیی و شب زنده داری به بهانه های مختلفی همچون تولد و ... است. بدین نحو که دوستان همکلاسی گردهم جمع شده(Sleep Over) و ضمن صرف شام (اغلب پیتزا) به تفریح و دیدن فیلم، تا خود صبح سرو صدا و بقول اصفهانی ها : هرهر و کر کر میکنند و میخندند.

البته بنا به سلیقه ی میزبان، دیگر سرگرمی هایی نیز، مثل برگزاری مسابقه، بازی های هوشی و... نیز ترتیب میدهند.امـّا از آنجاکه هنوز خانمم، حساسیتهای دخترداری ایرانی اش را دارد؛ بیشتر، خانه ی ما پاتوق است و شاید هم بقیه ی خانواده ها، خوشحال هستند که این سروصداها را مخصوصا ً ناشی از ترس صحنه های فیلمهای ترسناک را حواله ی من میکنند و خودشان، تخت میخوابند.من هنوز نفهمیده ام این علاقه ی بچه های نوجوان به اینگونه فیلمها، از روی چیست؟ بهرحال، برویم سراغ موضوع اصلی.
تا آنجاکه یادم میاد، کتاب و درس تاریخ، مخصوصا ً دوره ی دبیرستان، یکی از بی رونق ترین ساعات درسی بود، بخصوص که همه ساله برای خوش آمد بعضی ها!!؟، از سر و ته آن میزدند و بدتر از همه، آنقدر این درس، خشک و بی تنوع بود که بیشتر بینش اسلامی تدریس میشد تا، تاریخ ایران(والبته چیزی هم که مطرح نبود، تاریخ ایران پیش از اسلام).

چندی پیش و همزمان با سالروز اولین مهاجرت اروپاییان به آمریکا، برنامه ی بسیار جالبی در مدرسه ی دخترم برگزار شد که بد ندیدم، گزارشی از آن را برایتان بنویسم ؛ شاید هم ، نکته ای بدرد بخور در آن یافتید.حدود یک هفته ای بود که دخترم تا ساعت پنج عصر، در مدرسه می ایستاد تا در کنار دوستان و معلمشان،با پارچه و کاغذهای رنگی، ماکتی از یک کشتی جهت درس تاریخ سال ششم( اول راهنمایی)، بسازند.سپس با مطالعه ی داستان یکی از اشخاصی که در آن زمانها مهاجرت کرده است، بیشتر با شخصیت او هم حس می شدند تا روزی که قرار است نقش او را بازی کنند، بتوانند بطور خیلی طبیعی، حس و حال گذشته ها را منتقل کنند.

روز موعود رسید و همه ی آنها با گریم چهره های خود در غالب اروپاییان و مهاجران چند صد سال پیش آمریکا، هرکس لباسی بسیار قدیمی پوشیده بود و بهمراه دیگر دانش آموزان و معلمشان، سوار بر آن کشتی (ماکت در سالن اجتماعات مدرسه)، میشدند.جالب که همزمان پخش نوار صدای امواج دریا، آنها را به سه دسته ی پولدار و متوسط و فقیر کرده بودند و دائم با صدای ناخدا، به نشستن سر جای خود، مراقبت از اموال و فرزندان و ... امر میشدند.چیزی که بسیار برایم جالب بود اینکه ، نه تنها باید تمامی دانش آموزان، از خنده پرهیز میکردند، بیشتر آنها چنان در نقش خود غرق شده بودند که به راحتی میشد، دلهره ی مسافرانی را که از دست فقر و تعصب کلیسا، حاضر به ترک وطن شده بودند؛ در چهره های آنها دید.

پس از پناه گرفتن کشتی، در جزیره ی «الیس»(Ellis Island) در نزدیکی مجسمه ی آزادی و نیویورک، همه ی آنها به داخل سالن بزرگ گمرک راهنمایی شدند و سپس یک به یک پس از تست پزشکی،انجام امور قانونی و پاسپورت، با تبدیل پول کشورشان به دلار و تهییه ی بلیط قطار ، راهی مقصد موردنظرشان شدند تا زندگی تازه را،درسرزمینی تازه، شروع کنند.
________________________________
پی نوشت:
-- از افرادی حقیقی برای اجرای نقشها استفاده شده بود و برای من جای بسی ذوق داشت وقتی یک پزشک واقعی و یا پلیس محلی و ... را هنگام اجرای نقش(بهتره بگم وظیفه)شان دیدم، که البته به انتقال حس واقعی زمانهای نچندان دور اجداد همین دانش آموزان، سهم بسزایی داشت.

-- برای خرید هرگونه مایحتاجی همچون غذا و نوشبابه و یا تبدیل ارز؛ از پرینت پول واقعی، و نیز نمونه ها ی بلیط قطار آنزمان و حتی قیمتهای گذشته استفاده شده بود.

-- تمامی افراد محلی و ادارای، بطور افتخاری در برگزاری این مراسم، که همزمان است،با سالگرد روز «شکرگذاری»(Thanksgiving Day) شرکت کرده بودند و حتی در پذیرایی (دونات و نوشیدنی در ظروف قدیمی) سهمی نیز داشتند.

-- دیدنی تر از آن زمانی بود که بعضی از افرادی که بخاطر مدارک و یا مشکل پزشکی، برگردانده(Deport)میشدند، چطور غمیگین بودند!؟؟ از جمله، دختر خودم که شاید نگرانی هایم در مورد آینده مان، در او بی تاثیر نبوده است، ولی جای سوال است، در مورد دیگران؟

پایان سخن اینکه، زمانی مردمی بسیار، از سرناچاری و شاید هم فقر، به آمریکا کوچیدند و اکنون میبینید که نه تنها ابرقدرت نظامی که حتی(تاحدودی) اقتصادی دنیاست؛ بلکه سرزمینی است که آرزوی بسیاری، حتی اروپاییان،(کماکان) بوده و هست.

در این بین می بینیم که هموطنانی که دل به دریا زده و با مهاجرتی جانانه، میایند که آینده ی خود را بسازند وشاید هم روزگاری، داستان مهاجرتشان است که باید در مدارس، اجرا بشود.

معلم تاریخ مرا خبر سازید که این دانش آموز کند ذهنش، هنوز کامل نمیداند چرا اجداد آریای اش به منطقه ی ایران کنونی و یا هند و اروپا، مهاجرت کرده اند؟

امــّا درد هجران اینباره اش،گرچه «مثل دردهای مردم زمانه اش نیست، درد مردم زمانه است».و باز باید منتظر نشست تا، تاریخ، شاید که درسی تازه برای دیکتاتوران زمانه داشته باشد. عجب عبارتی است این « درس تاریخ»!!؟؟

تقدیم شد به دوست عزیزم «یوسف» که روزگاری به تدریس تاریخ، مشغول بود.

تغییر پس از مهاجرت



شاید شما هم بسیار این جمله را شنیده اید که همه ی انسانها ، به مرور زمان همچون تبدیل کرم ابریشم به پروانه، از هر لحاظی مثل رفتاری، گفتاری، روحی و ... دقیقا ً همچون جسمشان، تغیر میکند.

یکی از عواملی که به سرعت سبب تغییر رفتار و روحیه ی انسان میشود، مهاجرت است. آدمی که حدود سی یا چهل سال در یک محیط و فرهنگ زندگی کرده است، و هرچند تغیرات شخصی او چنان به چشم نمیامده، پس از مهاجرت چنان همه ی رفتارها و حتی تفکرات او تغیر میکند که حد ندارد. من زمانی که در ایران زندگی میکردم ، خیلی یادم نمی آید که درست و حسابی به فکر خودم بوده باشم. زندگی ما یک زندگی اجتماعی بود و مسائل من گره خورده بود به مسائل دیگران. رفع مشکلات من هم همیشه در گرو رفع مشکلات دیگران بود. شادی و غم هم در زندگی ما یک امر اجتماعی بود. اگر برای کسی مشکلی پیش میامد، میزدیم توی سر خودمان و میگفتیم آخ بیچاره شدیم و اگر اتفاق خوشی برای کسی می افتاد چنان از ته دل میخندیدیم که انگار آن اتفاق برای ما افتاده است.

وقتی که به آمریکا آمدم، کم کم تازه متوجه شدم که در این بین کشمکش فامیل و جامعه و دوست و حتی خانواده، به همه توجه داشته ام جز به خودم. تازه فهمیدم که حتی در خورد و خوراک هم، باید رعایت خوش آمدن این و آن را مد نظر میداشتم. تازه حس کردم که چقدر برای دیگران زندگی کرده ام و از خود غافل بودم. مثلا ً برای من بی معنی بود که آیا مهم است که با کسی همنشین بشوم که از همصحبتی با او لذت ببرم یا نبرم؟، و یا حتی خودم برای خودم چیزی بخرم، مغازه ای بروم، و بقول معروف به خودم برسم و بدتر اینکه مثلا ً در یک گردش بیرون از خانه، اگر کسی میپرسید که کجا برویم، میگفتم هر جا که شما صلاح بدانید و میلتان است؛ و چه بسیار مواقعی که خود و خانواده ام را با این انتخاب دیگران به زحمت می انداختم.

ولی در امریکا محور تمامی ارتباطات بین انسانها تمایلات و نیازهای شخصی آنها است. در چنین سیستمی شما عادت میکنید که در درجه ی اوّل به خودتان اهمیت دهید و در درجه ی بعدی به اطرافیانتان. در واقع امریکا دارای یک سیستم فردگرا است و افراد بر پایه خواستهای فردی خود جامعه را تشکیل میدهند. در حالی که ساختار اجتماعی ایران جامعه گرا است و نیاز و خواست جامعه همواره برنیازهای فردی ترجیح دارد. بنابراین وقتی که به امریکا مهاجرت میکنید، به مروراحساس میکنید که گرایشات فردی ما قویتر و مستحکم تر میشود.در چنین حالتی کودک درون که سالیان سال توسط جامعه محبوس شده بود, دوباره جان میگیرد. به همین خاطر است که بسیاری از مهاجرانی که از ایران به امریکا می آیند بعد از مدتی احساس جوانی میکنند و کم کم یاد می گیرد که چگونه به خود بها دهد؟ چگونه از وقت خود و خانواده اش استفاده ی خوب کند؟ چگونه برنامه ریزی بهتر کند و ....؟ البته من هنوز که هنوز است دارم تمرین میکنم که بیشتر یاد بگیرم و عمل کنم.

اصولا ًبسیاری از تعارفات و رودربایستی های ما هم از همین طرز فکر سرچشمه میگیرد که دیگران بر ما اولویت دارند. البته این سیستم در ایران کار میکند ولی در امریکا به هیچ وجه کاربردی ندارد.دیگر فصل تعارف گذشته است که شما از ترس بد قضاوت کردن دیگران، و یا اینکه نخواهید صاحبخانه را به درد سر بیندازید و برخلاف میلتان، بجای قهوه ، چایی بنوشید. چندسال پیش که برادرم، سخت از رفتار قبلی اش ناراحت بود؛ چراکه نوبت قبلی،بخاطر مادر مرحومم به ایران آمده بود؛ ولی مهمان و مهمان بازی های اطرافیان به او فرصت نداده بود لحظات زیادی را در کنار مادرم بماند و بگذراند؛ بهمین علـّّت یک «خود سرزنش» بدی به سراغش آمده بود و خود را دائم نکوهش میکرد.

امّا دفعه ی آخر و با تجربه ی قبلی که داشت و به ایران آمد؛ ترجیح میداد که در زیر زمین _ آپارتمان ما بماند، تا بخواهد مهمان باغ و ویلای دیگران بشود.امــّّا اقوام و دوستان، باز دست از سر او برنمیداشتند. یک شب همگی رفته بودیم به قدم زدن در سطح شهر و درمقابل و دائم یکی از آشنایان، که مهمان یکی از اقوام کلاس بالای خود بود؛ هی زنگ میزد و از او میخواست که ولو شده برای نیم ساعتی سری به آنها بزنیم که « آقای مهندس!!؟» خوشحال بشوند. این برادر مظلوم ماهم هرچه بهانه میاورد؛ ثمر نمیبخشید ؛ تا آنکه رو را گذاشت کنار و گفت: بابا !!! من با چه زبونی بگم که نمیخوام یا نمیتونم بیام؛ من عجیب دل پیچه گرفته ام و حتی یک دقیقه هم ، نمیتونم روی پایم بند باشم، چه برسدبه آنکه بخواهم گپ بزنم.

شاید باور نکنید که باز این اقوام ، دست از سر برادرم برنداشتند و باز اصرار در اصرار ؛ تا بالاخره با یک غــُر و نق ناجور( بخوانید دعوا ) کار فیصله پیدا کرد ،آن هم زمانی که برادرم با عصبانیتی شدید،جمله ای به انگلیسی گفت(I don't care )و تلفن را بدون پاسخ بیشتر، قطع کرد. راستی این جمله یعنی چه؟

۱۴ دی ۱۳۸۸

توریست عرب




چند سال پیش، بهمراهی دو تن از دوستانم، حسین و حامد؛ راهی سفری کاری به یزد شدیم. در بین کارهای اداری و جهت رفع خستگی ، به توافق رسیدیم که در یکی از گرمابه های قدیم که اکنون بعنوان چایخانه ی سنتی از آن استفاده میشود؛ استراحتی کوتاه داشته باشیم. گفتنی است که این آقاحامد، هرچه قدّش کوتاه بود، از سروپایش فتنه میبارید و نمیشد که برای ده دقیقه او را آرام ببینی و یا اینکه کسی را دست نینداخته باشد.بقول معروف : نصفش توی زمین بود.

از جمله، با دیدن جوانکی دانشجو که داشت با تلفن همگانی صحبت میکرد؛ ناگهان به سمت گوشی تلفن رفت و شروع کرد به نصیحت مخاطب آن سوی خط: ترا خدا اذّیت این رفیق ما نکن !!! خیلی پسر خوبیه !!! مطمئن باش از دوستی با او حتما ً خوشت میاد !!! اصلا ً این خط و این نشونه که شب عروسی تان خواهی فهمید که چه چیزی بدست آورده ای و ....

سخن که به اینجا رسید، جوانک شروع کرد به التماس و التجا که، کاری نکند مرغ از قفس بپرّد و ... لذا من و حسین ، او را به زور از باجه ی تلفن دور کردیم و داخل قهوه خانه شدیم. به محض ورود بود که همگی متوجه زنی سیه چهره و حسابی تنومند و چاق شدیم که روی یکی از تختهای قهوه خانه نشسته بود. به غیر از چاقی او، برایم جای تعجب بود که از کجا و چگونه، مانتویی متناسب با اندام درشت خود یافته و پوشیده بود ؟!!

گفتنی است که ده - دوازده تایی دختر ترگـُل و ورگـُل دانشجو هم اطرافش را گرفته بودند و به انگلیسی صحبت کردن، مشغول بودند. از آنجاکه دختران دانشجو یکی از دیگری خوش آب و گل تر، بودند، حامد، راه را کج کرد و یه راست رفت روبروی آن توریست اهل تونس ایستاد و همینطور که چش تو چشم او انداخته بودو مات و مبهوت، عظمت اورا !!! میسنجید. تمام عزمش را جزم کرد که ولو شده،با ذکر یکی - دو جمله به انگلیسی، جلوی دخترها، خودی نشان داده باشد. اولین جمله ای که پرسید ترکیبی بود از: Where are you made in که تقریبا ً میشود« شما ساخت کجا هستید؟»

خانمهای دانشجوی زباندان، بادی به غب غب انداختند و یکی از دیگری ، با اطمینانی خاص، و البته با صدای بلند، حامد ما را اصلاح کردند که باید بپرسی: Where are you from حامد هم برای اینکه کم نیاورده باشد، سوالی دیگری به انگلیسی پرسید با این مفهوم: حالا !!! چه کسی اینو « م.ی. ک.ن.ه » !!! { باهاش ازدواج } ؟؟؟ دیدنی بود که او این سوال را( با نیتی پاک !!!) پرسیده بود و این من و حسین بودیم که از یک طرف و دختران دانشجو، از طرفی دیگر، از خجالت پا به فرار گذاشته بودیم و آقا حامد هم، همچنان چشم تو چشم او دوخته و منتظر جواب بود.

در راه خروج از کوچه ی قهوه خانه بود که باز با دیدن جوانک مشغول با تلفن همگانی، ناگهان به سمت او رفت و گوشی را از پسرک گرفت و یه ریز شروع کرد به نصیحت کردن: بابا تو هم چقدر ناز میکنی؟ این بنده ی خدا ، دوساعته روی پاش ایستاده و داره نازت رو میکش؟ خب کمت که نمیاد؛ یکیش رو بده دستش و ... که پسرک گوشی را از دست حامد قاپید و شروع کرد عاجزانه التماس کردن که اوضاع رو خراب تر نکن. و باز یک بار دیگه من و حسین ، دست به دست هم دادیم تا بتوانیم دردسر آقا حامد را از سر بنده ای از بندگان نازکش خداوند(بخوانید: موس موس کن)، کوتاه کنیم.