توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-13

قبل از ادامه ی خاطرات سه سال پیش بجاست یکبار دیگر فرارسیدن نوروز باستانی را به همه همدلان و هموطنان و همزبانان عزیزم تبریک عرض کنم. تحویل سال 1389 برای ما با بارش شدید برف همراه بود و همانطور که قبلاً گفتم ایالت میزوری عجیب ترین آب و هوا را دارد. در نهایتی که آب و هوا بسیار عالی و بهاری بود، پیش بینی هواشناسی درست از کار درآمد و طی چند ساعت همه چیز دیگرگون شد و دو روزی برف اجازه نداد که از خانه پا به بیرون بگذاریم و جز یک مختصر مهمانی و دورهمنشینی که با مقداد و خانمش و دیوید و کریستینا داشتیم، نه کسی آمد و نه کسی رفت و هرچند ایام تعطیلی نوروز در ایران ادامه دارد، در آمریکا همه ی مدارس از روز دوّم عید باز شد و برگشتیم به ادامه ی روال عادی زندگی . گفتنی است که طبق برنامه ی تحصیلی در آمریکا هر چند روزی که بخاطر یخبندان، مدارس تعطیل باشند باید بجای آن روزهای تعطیلی بهاری و یا تابستانی به سرکلاس و مدرسه بروند.
____________________________

همانطور که قبلاً گفتم دیشب آخرین شبی بود که در منزل برادرم خوابیدیم و امروز صبح با صدای دانا که داشت به لهجه ی نجببادی داد میزد که:« حمیدی !!! وخی!!» بیدار شدم و در فاصله ای که عبدالله برای آوردن کامیون اثاث کشی( یو هال-Moving Track) رفته بود، تخت اختصاصی او را که از جنس چوب بود و سالها عمر داشت، جهت اتاق خواب فاطمه آماده کردم و با آنکه هوا سرد بود، بارگیری وسایل را آغاز کردیم. بماند که جمال فقط یک تعارفی بیش نینداخت و کمردردش را بهانه کرده بود و جز خودم و عبدالله کمک دیگری نداشتیم. آنچه که مهم بود، همدلی و همراهی عبدالله و دانا بود و بس. وگرنه بچه هایشان با شک اینکه نکند آمدن ما باعث عدم توجه پدر و مادرشان به آنها شود؛ آنچنان اطمینان قلبی به حضورما نداشتند و گاهی هم برسر بعضی موارد گرفته گیری هم میکردند، مثلاً جمال از به امانت دادن یک فرش دست بافت توسط عبدالله سخت شکایت داشت و با اعتراض به او گفت:«یادت نرود، سه تا بچه هم داری؟» ولی عبدالله نه تنها اعتنایی نکرد، بلکه دو وسیله ی ورزشی را نیز افزون بر دیگر وسایل بار کامیون کرد!!؟؟

از آنجاکه قبلاً آقای «م.ک» ما را جهت شرکت در مجلس دور همنشینی سال تحویل در منزل ایشان دعوت کرده بود و عبدالله هم قبول کرده بود؛ اولین اذیت و آزارها از طرف دانا شروع شد و اعتراض داشت که چرا با او هماهنگ نکرده ایم و قبلاً صحبتی از شب نشینی در کنزاس سیتی در میان نبود وقرار بود مستقیماً به لکسینگتون برویم و ... سرانجام به آمدن با این شرط که راهی هتل شود راضی شد و با اینهمه حدود دوساعتی همگی ما آماده دم درب خانه ایستاده بودیم تا ایشان انواع لباس و دارو و غیره اش را آماده کند و به ما بپیوندد. در این بین یک اضطراب بدی زهرا را فراگرفته بود و خون خونش را میخورد و چپ و راست میرفت و میآمد و به من اعتراض میکرد و در این میانه عبدالله بیچاره شده بود گوشت قربانی که هم باید ناز و ادای دانا را به جان بخرد و هم زهرا و مرا به آرامش دعوت کند.

من با عبدالله که رانندگی کامیون را داشت همراه شدم و زهرا و فاطمه هم با دانا با ماشین دیگر همراه شدند و هرچند زهرا کلی انرژی و یا بقول خودش «امواج» صرف دانا کرده بود تا او را راضی به مهمانی آمدن کند؛ نشد که نشد و آنقدر اعصاب همه مان به هم ریخت که سال نوی 1386 را توی خیابانها تحویل گرفتیم و باید بگویم پس از ایام نوروزی که در جبهه ی جنگ ایران و عراق بودم، این بدترین شروع سال جدید بود که به چشم میدیدم. از طرفی دائم میزبان تلفن میکرد که پس کجایید و چرا نمیایید؟ از طرف دیگر ما سرگردان خیابانها بودیم تا شاید دانا راضی به آمدن بشود؟ از طرفی او مدعی بود که بیمار است و طاقت جمع را ندارد؟ از طرفی رودروایستی معروف ایرانی کلافه مان کرده بود و... آخرالامر دانا تا دم درب خانه ی میزبان آمد تا مسافرانش را برساند و حتی اصرار میزبان و مصطفی(دیگر برادرم) هم اثری نبخشید و با آوردن بهانه های مختلف و خشم همراه با گریه که سردرد دارد و لباس نو ندارد و ... راهی هتل شد و بیچاره زهرا که از شدّت استرس دست و پایش مثل جنازه ی گور سرد سرد شده بود و همه ی حاضران متوجه این حال و روز او شده بودند.

از شام شب عید جز دوسه لقمه ای نتوانستم بخورم و حال زهرا که بدتر از من بود و همین دو سه لقمه را نیز نتوانست فرو دهد. بالاخره عبدالله با رساندن دانا به هتل و با تاخیر بسیار به ما پیوست و در این فاصله من و فاطمه به اجرای موسیقی پرداختیم و او چند آهنگ فارسی را به عنوان آواز با سنتورمن همراهی کرد و هرچند که نوازندگی با این اعصاب درهم من آنچنان راحت نبود و درمقابل دیگران مدعی بودند که این یکی از شبهای عید پرخاطره ای است که تاکنون داشته اند و شاید هم به نوعی ما را تشویق میکردند تا تاثیر خاطره ی بد امشب را به فراموشی بسپاریم. با رفتن بقیه ی مهمانها، فرصتی دست داد تا با خانواده ی میزبان از هردر سخن به میان آوریم و تبادل تجربیات خوبی بود و از جمله اینکه آنها ایرانیان خارج از کشور را به چند دسته تقسیم میکردند:

گروهی که همان پناهندگان هستند و مخالفان رژیم حاکم در ایران را تشکیل میدهند؛ گروه دیگر که مدافعان سرسخت رژیم اند و لابد نان و آبی در این طرفداری خود میجویند و دسته ی آخر هم که مبلغین مذهبی و دیگر ادیان را شامل میشوند. آنچه که بطور مشترک در بین بیشتر ایرانیان وجود دارد همان اخلاق خاله و خاله بازی معروف ایرانیان است که همیشه ی عمر درحال تحقیق درباره ی روحیات دیگر افرادند و بجاست ما با پیشرفت روزافزون خود بهانه ای دست آنها ندهیم . از جمله کلاس زبان رفتن، طفره رفتن در پاسخ افرادی که قیمت اجناس و لوازم منزل را میپرسند و ....

از هرچیز که بگذریم سخن دوست خوشتر است و ذکر خاطرات گذشته ی عبدالله و دوستش آقای «ک» از روزگاران قدیم نجف آباد باعث شد که کمی از حال و هوای گرفته ی دلمان خارج شویم و بدنبال آن ساعت از 5 صبح ایران گذشته بود که در فرصت دست داده تلفنی به کورش زدم و آخرالامر نفهمیدم که مشکل او چه بود که اینقدر از کنترل شدن تلفنش نگران بود و آنطوریکه میگفت: هنوز هیچ نشده و با پخش خبر مهاجرت ما در سطح شهر، شایعه سازان دست به کار شده اند و مزحک ترین حرفی که بین مردم پخش شده بود، اینکه من در یک لبنیات فروشی به کار مشغولم و کارم هم ماست بندی است. در حالیکه آنچنان این وجود این شغل با تصوّر ذهنی مردم که شاید همچون داخل ایران است؟ خنده دار است که حد ندارد و کوچکترین کارخانه ی تولید ماست و لبنیات در آمریکا دست کمی از تمام مغازه های شهر من ندارد .

۲ نظر:

payam_prz گفت...

حمید عزیز
این ماجرای اسباب کشی را من همین شش ماه پیش داشتم و می دونم چه اعصابی داغون میکنه.
از همه بدتر رانندگی با اون کامیونهای گنده است. فکر کن من که هنوز با رانندگی تو این مملکت آشنا نشده بودم و تا به حال ماشین بزرگتر از وانت پیکان نرونده بودم، مجبور شدم یکی از اونا کرایه کنم.

از دیار نجف آباد گفت...

پیام عزیز سلام و درود

قبل از هرچیز سال نو را به شما و خانواده ی محترمتان تبریک عرض میکنم و از اینکه قدم رنجه فرمودید و تشریف آوردید؛ متشکرم.

امــّا درباره ی تجربه ی اثاث کشی گفتنی است که طی سه سال گذشته من و خانواده ام سه بار مجبور به این کار شده ایم و بماند که اولین بارش، برادرهایم کمکم بودند، ولی دونوبت بعدی خودم بودم و خانواده ام و حاصل شوکه کردن برادرم که بیاید و یکدفعه خانه به خانه شدن ما را ببیند، چیزی نبود جز یک هفته از شدت کمردرد توی خونه افتادن.
ولی هرچه بود؟ چه خوب و چه بد؟ همه ی آنها به دفترچه خاطرات پیوسته اند و اکنون را «عشق» است.
پیروز باشید.....ارادتمند حمید