توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱۴ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-5

هرچند پروازمان برای ساعت2 صبح بود و با تاخیر 4 صبح 22 فوریه (پنجشنبه) به وقت دبی هواپیمای ما از فرودگاه پرواز کرد؛ ساعت 5/8 صبح پنجشنبه 22 فوریه ی 2007 وارد فرودگاه نیویورک شدیم و بماند که به ظاهر 5/6 ساعت بیشتر نیست، ولی در اصل 15 ساعت توی هواپیما در حال گذران لحظات با اعمال شاقه بودیم. پس از 35 روز لذّت بردن از هوای بهاری دبی، وارد هوای سرد فرودگاه نه چندان شیک نیویورک شدیم و از اولین مسافرانی بودیم که مشغول انجام امور اداری و ویزا و پاسپورت شدیم. بماند که به سختی با همان انگلیسی دست و پاشکسته، دانستیم که کدام صف مربوط به سیتیزنهاست و کدام مربوط به افرادی که با ویزا داخل آمریکا میشدند. از آنجاکه ویزایمان سه ساله بود، مامورین گمرگ از همان اوّل کار، مهر پایان تاریخ سه سال را بر روی فرم I94 من و زهرا زدند. آنچه که در آن زمان بر ما مستولی شده بود خستگی و بدتر از همه اضطراب ناشی از اطلاعات غلطمان که فکر میکردیم هنوز هم احتمال دارد با ورودمان موافقت نشود و این دلهره که نکند ما را مجبور به برگشتن کنند؟ اوج این نگرانی معطلی 3 تا 4 ساعته برای امضا ی فرم های بدو ورود بود و چاره ای نبود جز انتظار و انتظار. همه ی دیگر مسافران رفته بودند و از دور میدیم که هرکدام از چمدانهایمان هرکدام گوشه ای از سالن رها و یله بود و ما هم تا تکمیل فرمهای اداری، اجازه ی ورود به سالن را نداشتیم.

چاره ای نبود و همچنان چشم به دست افسران چاق و بدقواره ی اداره ی Imigration دوخته بودیم از طرف دیگر نگران تاخیر در رسیدن به پرواز بعدیمان چرا که باید از این سمت نیویورک به سمت دیگر آن یعنی شهر «منهتن» و فرودگاه Newark میرفتیم و حداقل یکساعت رانندگی بود و سوای نگرانی از ترافیک داخل شهری، دلواپس بازرسی کیف و چمدانها بودیم چراکه پر بود از وسایل شبه برانگیز نقاشی مثل رنگ و روغن و کرم و ... امـّا ظاهراً تقدیر از پیش تعیین شده بود و خداوند نه تنها یاورمان بود بلکه بجای حمل کردنمان، به ما کولی میداد و خودمان خبر نداشتیم. چراکه آنقدر قشنگ ساعتهای پروازهایمان با فاصله ای زیبا و دقیق تنظیم کرده بود که به همه ی موارد به راحتی رسیدیم و حتی لحظه ی خروج از گمرک، مسافران پروازی اروپایی و یا داخلی نیز پیاده شدند و به تصوّر اینکه ما نیز مسافران همان پروازیم؛ هیچ گشت و بازرسی انجام نشد و ما خودمان را به سرعت به قسمت حمل و نقل رساندیم و با یک ون(مینی بوس - تاکسی) با رانندگی یک چینی که ادّعا میکرد در حاشیه ی شهر زندگی میکند و راهها، مخصوصاً گذر از پلهای فرعی را خوب میداند؛ به موقع و حدود نیم ساعت قبل از پرواز ساعت 5/2 عصر به فرودگاه دوّم رسیدیم و باز خداوند یکی دیگر از فرشتگان خوب خود را سرراهمان قرارداد و مأمور جوانی که چهره ای هزار باره شرقی داشت؛ با گشاده رویی استقبالمان کرد و پس از صدور بلیط های الکترونیکی(کامپیوتری)، چمدانهایمان را مستقیماً به اوماها(شهر عبدالله) ارسال کرد.

بماند که چون دیر شده بود و انگلیسی هم خوب نمیفهمیدیم و ماموران بازرسی دانستند ایرانی هستیم؛ از ما تقاضا کردند که به یک اتاق دیگری برویم و یک بازرسی اختصاصی افزون بردیگران پس دادیم و نه تنها کاملاً ما را گشتند، بلکه با چرخاندن دستگاهی الکترونیکی شبیه به راکت تنیس(بدمینتون) به دور اندام و بدنمان، از نبود هیچ بمب و ... مطمئن شدند. البته باید به آنها حق داد که پس از حوادث تروریستی 11 سپتامبر، همه ی مسافران باید حتی کفش و کمربند خود را از زیر دستگاه مخصوص(اشعه) بگذرانند. پرواز با یک هواپیمای کوچک آمریکایی پس از دیدن هواپیمای غول پیکر و مدرن هواپیمایی امارات کمی دلچسب نبود؛ مخصوصاً که هوا ابری و بارانی بود و با هر تکان ناگهانی هواپیما در چاله های هوایی، قلبمان از ترس کنده میشد. ولی آنچه که باعث خوشحالی مان بود این که بهرحال به موقع رسیدیم و بخاطر شرایط بد آب و هوایی، پروازمان را لغو نکرده بودند و کلی الافی و سردرگمی را مجبور به پشت سر گذاشتن نیستیم. یکی دیگر از مواردی که رخ داد؛ به همراه داشتن یک ساک دستی اضافی بود و با آنکه به دفعات خدمه ی هواپیما ما را سوال پیچ کرده بودند که این ساک را ما میتوانند مستقیماً به اوماها بفرستند؛ ولی بخاطر مشکل ندانستن زبان و تاکید ما که باید از شیکاگو به اوماها پرواز کنیم و... مجبور شدیم آن ساک را یکبار دیگر از گمرک شیکاگو تحویل بگیریم و برای پرواز بعدی دوباره تحویل دهیم و چون این فرودگاه عجیب بزرگ و سردرگم کننده بود؛ با درخواست خدمه، یکی از کارکنان فرودگاه همراه با یک ویلچر که معمولاً جهت افراد پیر یا معلول استفاده میشود؛ به استقبالمان آمد تا ضمن کمک در حمل بارهای دستی مان، ما را تا محل کمرگ و تحویل آن ساک راهنمایی کند.

پس از آن بود که تازه پی به نگرانی خدمه ی پرواز بردیم؛ چراکه تا آمدیم محل سوار شدن مجددمان را پیدا کنیم شاید 1 ساعتی پیاده روی کردیم و البته این بار بخاطر همان ساک و خروجمان از محل امنیتی پروازها، دوباره بازرسی شدیم و اینبار باشدّت و سختی عجیبی. بحدیکه بعد از کلـّی سروکله زدن و زبان نفهمیدن؛ مجبور شدیم تعداد بسیار زیادی از لوله های رنگ و روغن نقاشی و ادکلن و ... را به درون سطل آشغال بریزیم و البته جز غذرخواهی و محبّت مسولان ارشد فرودگاه، چیزی ندیدیم. مهمتر اینکه قسمتی از پول نقد خود(مقدار 7 هزار دلار) را در همهمه و استرس بازرسی جا گذاشته بودم و آنها با پیدا کردن زهرا و نشانی دادنهای او، به او تحویل داده بودند و 3 نکته قابل تامل است: اینکه چه خدایی رحم کرد. دوّم: زهرا چه فشاری را تحمل کرده تا با زبان بین المللی کرولالها و نقاشی کردن و قلم و کاغذ، توانسته بود نشانی پولها را بدهد. سوّم: مرگ بر آمریکاییهای بد.

پس از فعـّال سازی بلیط آخرین پروازمان(شیکاگو به اوماها) صلاح دانستم که با پیدا کردن سکـّوی پرواز(Gate) همان جا استراحت کنیم. چون میدانستم که عبدالله سخت نگران ما است؛ با پیداکردن یک کیوسک تلفن قصد تماس گرفتن با او را داشتیم که باز یکی از آمریکاییهای بد وقتی دید داریم سخت از بین سکه های درهم و ریال ودلارو... بعضی هاش را جدا میکنیم؛ تلفن همراه خود را به ما داد و سرانجام صدای عبدالله را از داخل آمریکا شنیدیم و سپس با پشت سرگذاشتن زمان انتظار و مقاومت در برابر هجوم خستگی مفرط و خواب، به محض صادر شدن اجازه ی سوار شدن، اولین کسانی بودیم که روی صندلیهای هواپیما به جای آنکه مستقر بشویم، بیهوش خواب شدیم و هنوز صدای خنده ی افرادی که دور و برمان نشسته بودند و درباره ی این حال و روزمان میگفتند و میخندیدند؛ در گوشم می شنوم. انگار که همین دیروز بود.

۲ نظر:

homeless گفت...

سلام
حمید آقا ماشااالله به شما و البته به همسر محترمتون . خدا قوت . چقدر دردسر داشتید . من یه نفری مجرد با گرین کارت هنوز وحشت دارم . شما دل شیر داشتید به خدا .
خواهش میکنم ادامه بدین خاطرات زیباتون رو .
موفق باشید و به امید دیدار در خاک امریکا.

از دیار نجف آباد گفت...

homeless جان عزیز سلام
گاهی مواقع وقتی شما ندانید که قرار است چه سختی هایی را سرراهتان تحمـّل کنید؛ بیشتر مقاومت نشان خواهید داد. این کاملاً طبیعی است که شما و یا هرکس دیگری نگران آینده و دنیای ناشناخته هایشان باشند. مهم آن است که برترسها غلبه کردو مردانه پا به میدان گذارد. مطمئن باشید که هیچگاه خداوند خارج از حد و توان هیچکس سختی برسر راهش قرار نمیدهد و شاید من نیاز به تجربه ی آن پیچ و خمها داشتم.

نگران نباشید و اجازه بدهید که سختی ها هم به دفترچه ی خاطراتتان بپیوندند. شاید ما سختی های بسیاری دیدیم، امـّا همچنان همه ی محبتها و همکاری ها و همیاری های دیگران و مخصوصاً آمریکاییهای بد را پیش چشمم دارم و میبینم.
شما آنچه که باید انجام دهید را به بهترین نحو انجام دهید و با توکـّل به او، خود را بسپارید به دست سرنوشت و بقول معروف هرچه بادا باد. مطمئنم این سختی امروزم، خیری است از طرف خداوند که صلاح آینده ام را بهتر از هرکسی میداند.

با آرزوی موفقیت روزافزون و دیدار هرچه زودتر شما.
پیروز باشید و بدرود...ارادتمند حمید