توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۵ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-11


امـّا همانطور که قبلاً گفتم؛ پس از سفر اولمان و دیدار از محل کارم، سفردومـّان به ایالت کنزاس و شهر کافی ویل بود که شروع خاطراتم با ذکر آن سفر گذشت. الان که دارم بقیه ی رخدادها را مینویسم پنجشنبه ی آخرسال است و روز گذشته «چهارشنبه سوری» بود و کورش از ایران زنگ زد و با دانستن اینکه از آش و خوراکیهای شـُل و کوری حسابی خوشم میاد؛ جای ما را خالی کرد. در بین گفتگوها یادی هم از پارسال داشتیم که خانوادگی به دشت و بیابان های اطراف نجف آباد رفتیم و زهرا پس از اینکه از روند کاری و ویزا کمی گفت؛ ناگهانی از کورش پرسید:« آقا کورش ! بوی رفتن میاید یا نه؟» کورش نیز نه گذاشت و نه برداشت و گفت «نه»!!! همین جواب قاطع و منفی او به زهرا سببی شده بود تا مدتها موضوعی برای خنده داشته باشیم. آنچه که کورش از جشن چهارشنبه سوری امسال(1385) میگفت؛ نبود هیچ بگیر و ببند پلیس و مأمور بود{ البته بعداً باخبر شدم که حدود نیم ساعت پس از اتمام مکالمه ام با کورش، ماموران سررسیده بودند و همه ی مردم را، حتی کسانی را که با خانواده فقط برای صرف شام گرد هم جمع شده بودند؛ مجبور به تخلیه ی پارک کرده بودند!!}

دیگر نکته ی قابل ذکر امکان گفتگوی همزمان با حج اکرم در داخل ایران و دخترش ملیحه در کانادا بود و این همصحبتی و دیدن همزمان تصویر یکدیگر توسط یاهو مسنجر و کامپیوتر، چنان انرژی بخش بود که من برای لحظه ای دلم به حال «ننه»(مادر مرحومم) سوخت که چطور نماند و این چنین امکاناتی را ندید و تکنولوژی امروز کجا و هر سه ماه به سه ماه چشم انتظاری رسیدن یک نامه ی هوایی و دستخط پسران در غربتش کجا؟ آنقدر اینترنت و کامپیوتر کارها را آسان کرده که خارسوی (مادرزن) گرانقدر!!! من هم کامپیوتری شده و از زهرا سراغ دفعه ی بعدی را میگرفت تا بیایند جلوی دوربین!! آنچه فراموش نشدنی است حال و احساس افراد است پس از دیدن چهره ی یکدیگر. مثلاً زهرا امروز کاملاً بی حوصله بود؛ امـّا پس از گفتگو با حج اکرم و خانم انتظاری آنچنان شنگول شده بود که زیر لب برای خود آواز میخواند و من و دانا زیرزیرکی میدیدیم و میخندیدیم.

جالبتر اینکه خانم انتظاری به سبب رابطه ی احساسی و اجتماعی خاصی که با زهرا داشت؛ وقتی برای اولین بار زهرا را دید، برای چند دقیقه ای فقط میخندید. او برایمان تعریف کرد که هنوز خبرمهاجرت ناگهانی ما داغ داغ است و افراد بسیاری از نوع مهاجرت ما او را سوال پیچ کرده بودند و حتی مادر یکی از دوستان زهرا به نوعی از دست زهرا شاکی بوده که با آنکه شب قبل از پرواز دخترش«م.ق» به درب خانه مان آمده بود؛ چرا موضوع را با او مطرح نکرده است؟ در حالیکه روزهای آخر زهرا حسابی شکننده و باریک بین شده و از فخر فروشی این و آن دلش شکسته بود و دختر همین خانم، همان شب با دیدن موتورسیکلتم با کلامی گوشه آمیز و لحنی آمرانه به زهرا گفته بود:« آآآ هنوز همان موتور را دارید و ماشین نخریده اید؟» و بین صحبتهایش بارها تاکید داشته بود که «بابام که خارجه... از خارج زنگ زده و گفته چی میخواید؟... ما هم شاید بریم خارج...خارج....خارج»

امروز 15 مارچ و آخرین پنجشنبه ی سال خورشیدی است و با عبدالله و زهرا خاطرات سال گذشته را مرور میکردم. پارسال(1384) در همین ایام مراسم سالگرد پرواز ننه بود و هنوز حال احساسی شب سالگرد را در نظر دارم که پس از مدتها نه در عالم خیال و بلکه به بیداری و با چشم اثیری، ننه را میدیدم که به عادت همیشگی اش، داشت باغچه ی گــُل را با شیلنگ آبیاری میکرد... امـّا کو آن مادر و کو آن خانه و کو آن چیدمان منزل و کو آن.... ؟؟؟ باورکردنی هم نبود که با رفتن او، حتی جمع گرم خانوادگی هم از هم بپاشد و به جرات او شمعی بود که فرزندان همچون پروانه به گرد او میچرخیدند و با خاموش شدنش، گرمی محبت های خانوادگی هم رو به سردی گرایید و اکنون ماه به ماه، بخت دیدار برادر و خواهر را نداریم چه برسد به اقوام دور و نزدیک.

هر مرد و زن تازه مهاجر حال و روز زنانی را دارند که طبق عادت ماهیانه شان، به هر بهانه ای دنبال دعوا میگردند، یادی کردیم از گفتگویی که با خواهرم داشتیم و پیشنهاد داشت که: بد نیست زنان در این مدت سیکل ماهیانه شان، پیراهنی بپوشند که عکس یک سگ روی آن باشد و اخطاری باشد برای دیگران که نکند هوس کل کل کردن و یک و دو کردن با آنها بکنند. از آنجا که من به این مورد توجهی نداشتم و یک و دو کردنم با زهرا تا مرز دعوا پیش رفت؛ به محض مشاهده ی نام یکی از دوستانش روی لیست اسامی یاهو مسنجر، سببی شدم تا آنها یک ساعتی به گپ و گفتگو باشند و کمی هم نخودچی خوری پشت سر ما شوهران خوب ایرانی داشته باشند، تا شاید حال و روزش بهتر شود و اتفاقاً هم اینچنین شد.

عصر و شب با آمدن عبدالله همراه او شدیم تا به برای خرید مرغ کنتاکی به فروشگاه برویم حضور مرد و زنی در فروشگاه نظرمان را جلب کرد. زیرا که زن روسری به سر داشت و پالتویی بلند به سبک مانتو و کفش کتانی او در کنار سبیل مرد همراهش سخت کنجکاومان کرد تا بدانیم آنان کجایی اند؟ جالب است که فرد مهاجر از بس دنبال یک همزبان و یک هموطن میگردد؛ دائم همه را از کشور خود تصوّر میکند و خدا نکند که یک نفری را بیابد که مثلاً اجدادش روزی روزگاری از سمت ایران رد شده باشند؛ آنزمان است که انگار به یکی از فرشتگان خوب خدا رسیده باشد؛ شوق و هیجانش حد ندارد. عبدالله مدعی بود که ظاهر لباس و رنگ پوستشان اینطور نشان میدهد که هندی یا پاکستانی باشند و من به کمتر از افغانی بودن آنها رضایت نمیدادم چراکه آنگونه بر حفظ حجابشان تعصب داشتند.

گفتنی است که آنها هم از دور به نوعی دیگر ما را زیر نظر داشتند و خلاصه، برعکس همه ی موارد مشابه اینبار زهرا بود که حساسیت داشت موضوع را کارگاهی کند و به همین سبب مرا واداشت تا بلند بلند صحبت کنم و آن مرد به محض شنیدن زبان فارسی، سلامی داد و با هم آشنا شدیم. با ذکر نام خانوادگی اش عبدالله از راه اصفهانی(نصرآبادی) بودن او را تشخیص داد و حتی برادر خانمش را که از معدود ایرانیان ساکن در اوماها بود را کما بیش از نزدیک میشناخت، چراکه هرچند اسم اصلی او بیژن بوده، ترجیح داده بود او را «ژوزف» که همان یوسف است خطاب کنند و .... آنچه که برای من جالب بود اثبات این شایعه که ثبت نام در قرعه کشی گیرین کارت لاتاری آمریکا واقعیت داشت و آنها هرچند دوسالی است که از طریق خانمش برنده شده بودند، ولی هنوز به طور کامل تصمیم به مهاجرت نگرفته اند و اکنون هر 6 ماه یکبار برای پیمودن روند قانونی اخذ سیتیزنی(اقامت دائم) آمریکا میایند و میروند.

خانمش «شمسی» فرهنگی بود و حتی مدتی هم در کهریزسنگ نجف آباد تدریس داشته است و هرچند 15 سال سابقه ی تدریس داشته است اکنون بدنبال سرنوشت، راه غربت را پیش گرفته است. او ما را نیز تشویق به پرکردن فرم ثبت نام لاتاری کرد و افزود که چنین چیزی نه تنها واقعیت دارد؛ بلکه کاملاً رایگان است و این فرصت را از دست ندهیم و بخت خود را اینگونه نیز بیازماییم. آنچه که یکی از دغدغه های او برای تصمیم گیری قاطع جهت مهاجرت بود؛ مسئله ی حجاب بود. برای من خیلی جالب بود که هزاران ایرانی حسرت او را میخورند و او به چه چیزهایی گیر داده که حتی اگر هم بخواهد همچنان آن را تغییر ندهد، اختیار با خودش است و بس.

امـّا به عنوان سخن آخر و جوک جدید بشنوید که وقتی به خانه برگشتیم یکی از حاضران با تفاخر طنزوار خود میخواست دلم را آب کند چونکه او در نبود من، یک «انبه» خورده اند. همانطور که میدانید واژه ی انگلیسی انبه میشود Mango حالا تصوّر کنید که این جمله ی فارسی انگلیسی چقدر خنده دار میشود: نبودی و من یه «من گـــو» خوردم. نکته ی دیگر اینکه دندانهای شیری فاطمه یک به یک شروع به افتادن کرده و طبق رسم اینجا، کودک باید دندانهای افتاده ی خود را زیر بالش خود بگذارد تا فرشته ی دندان Tooth Fairy آن را بردارد و بجایش پول بگذارد و از آنجاکه او سخت ننر داناست، بیچاره دانا باید این روزها حسابی پیاده شود و عوض یک دلار، به ازای هر دندان او 3 دلاری بگذارد و هرچه باشد بقول ضرب المثل فارسی« اگر برای او آب ندارد؛ برای من نان که دارد.»

۲ نظر:

RS232 گفت...

سلام حمید خان
من هم وبلاگ شما را همیشه میخوانم.
من روزهای اول انبه و منگو را قاطی کرده بودم و میگفتم ان گو!

از دیار نجف آباد گفت...

سلام آرش خان عزیز
ممنونم که باز سری به این کلبه ی فقیرانه زدید.
کلی به این ترکیب فارسی انگلیسی انبه(منگو) خندیدم. دلت شاد باد.

پیشاپیش نوروز بر شما و خانواده ی محترمتان فرخنده باد.
ارادتمند همیشگی حمید...بدرود