توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۴ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-14

صبح هنگام تا عبدالله برای آوردن دانا از هتل برود و برگردد تقریباً نزدیک ظهر شده بود و صبحانه ی دیرهنگام را با رسیدن همزمان «م.ا» که دیگران او را با همان لهجه ی نجببادی،«گــَره» مینامیدند؛ کنار هم صرف کردیم و چه دلچسب بود بجای آبگوشت کله وپاچه، آبگوشت زبان گوسفند و گوساله را بزنی به رگ که توی آمریکا و مخصوصاً این منطقه این جور چیزها کمتر پیدا میشود. پس از آن بود که این یه ذرّه لذت کنار هم بودن، باز به اعصاب خوردی تبدیل شد و باز ندانستیم که مشکل دانا چه بود که در عوض همراهی مان به «لکسینگتون» جهت پیاده کردن اثاثیه ی منزل، حاضر شد راهی اوماها بشود و فردا دوباره برگردد!!؟؟ مانده بودم نکند که آمریکاییها هم روی جاری(زن برادر شوهرشان) حساس اند که این همه بلم بشو در میآورد؟ شاید هم بدتر از ما ایرانیها باشند و بالاخره از جنس زنانند و زمان بیشتر نیاز است تا بهتر بدانیم.

گفتنی است که زهرا با مصطفی و زنش(بانی) همراه شد و من هم با عبدالله و بماند که تمام مسیر فقط در سکوت بسر بردیم و در عوض، ناراحتی زهرا به مصطفی نیز منتقل شده بود و چاره ای نبود و باید تا هوا تاریک نشده بود دست به کار میشدیم و وقتی برای این جور حرفها نداشتیم و از ساعت 4 عصر بود که شروع کردیم به پیاده کردن وسایل و خوشبختانه بخاطر تعطیلی بهاره، هیچ دانشجو و یا همکاری آن اطراف نبود که ریخت و لباس درهم ریخته ی ما را ببیند و جای تشویق داشتند هردو آقا ی مهندس(عبدالله و مصطفی) که مردانه شانه زیر وسایل داده بودند. همزمان تخلیه ی وسایل با چیدمان اولیه ای که زهرا داشت، آرام آرام خانه ی خالی، رنگ و آبرویی به خود گرفت. در این بین اولین ساندویچ شهرمان را به عنوان عصرانه خوردیم و ساعت از 7 شب گذشته بود که در جواب اصرار تلفنی میزبان دیشب، باز برگشتیم به «کنزاس سیتی» و اینبار مهمانان دیگری نیز در مجلس حضور داشتند.

پس از استحمام و زدودن گرد و خاک و خستگی اثاث کشی، به تماشای جمع حاضر نشستم که مشغول بازی عجیب و خنده داری بودند به این شکل که: هر شخصی نام یک حیوان را برای خود برمیگزیند و سپس حاکم بازی شروع میکند به پخش کردن ورقهای بازی و هر دو نفری که صاحب یک شماره ی مثل هم بشوند، مثلا ً هردو عدد 6 بیاورند؛ هرکدام که زودتر پیشدستی کرده و صدای حیوان برگزیده ی شخص مقابل را تقلید کند، هرچه که برگه(ورق) دارد را به عنوان جریمه ی باخت طرف مقابل به او منتقل میکند و .... آنچه که این بازی را جالب میکرد، هیجانی شدن افراد و صداهای جورواجوری بود که از خودشان در میاوردند و شما از آدمهای گنده و بزرگسال اصلاً توقع این حرکتها را ندارید و همین باعث بیشتر خنده دار شدن صحنه ی بازی میشد.

پس از رفتن مهمانها و ساعتی گپ و گفتگوی مجدد از هردری، خسته و کوفته راهی بستر شدیم چراکه فردا صبح قبل از ساعت 8 صبح باید کامیون را تحویل میدادیم وگرنه کرایه ی یک روز بیشتر روی گردنمان میافتاد. بد نیست بدانید که اثاث کشی در آمریکا به شدت سختی در ایران نیست و شما میتوانید با اجاره کردن یک کامیون، البته به رانندگی خودتان و نیز یک گاری کوچکی که در حمل وسایل بزرگی مثل یخچال از آن استفاده میشود به نام «دالی»؛ بسیار راحت تر وسایل را بارگیری کنید؛ چونکه تمام وسایل از روی یک سرسره ای متصل به کامیون، سوار و پیاده میشود و شما لازم نیست وسایل را تا سطح باربند کامیون با دست و نیروی کمر بالا ببرید. مهمترین خوبی کامیونهای بارکش(یو هال) این است که دیگه الاف راننده های بدقول نیسانی نمیشوید و بعد از اینکه وسایل تخلیه شد، کامیون را به نزدیکترین نمایندگی شرکت تحویل میدهید و دیگر نیازی نیست تا شهر مبدا آن را برگردانید.

۷ نظر:

Amir Sharifi گفت...

بسیار شیرین و شیوا نوشتید عمو حمید.

negahyno گفت...

ajab khaterati por malati ast montazere baghiyehash hastim

از دیار نجف آباد گفت...

امیر جان سلام و درود
خوشحالم که پسندید. احترام به سلیقه ی شما، افتخاری است برای من. امیدوارم سال خوبی را شروع کرده باشید. باز تشریف بیاورید و دانسته باشید که همیشه درخدمت شماعزیزان هستم.
بدرود
________________
نوسینده ی محترم «وبلاگ نگاهی نو» سلام و درود
در عجبم چون شمایی که اکثر نوشته هایتان کوتاه امــّا پر از معانی زیباست و یا ارسالهایتان شامل عکسهای انتخابی و یا آثار هنری خودتان است و هرکدامشان به تنهایی یک دنیا حرف دارند؛ چگونه علاقمند به مطالعه ی دراز نویسی های حقیری چون من میباشد؟
بهرحال از همه تشویقها و دلگرمیهای شما ممنونم و باز تشریف بیاورید که جز نوشته هایی پراکنده، بضاعتی برای پذیرایی از بزرگوارانی چون شما ندارم.
پیروز باشید.....ارادتمند حمید...بدرود

mohammad گفت...

salam
migamd ta bashed az in no asbab keshiya bashed ,na az noe iranish
(:

از دیار نجف آباد گفت...

سلام محمد عزیز
البته همه ی زندگی خاطره است و هرچند سختی و راحتی های بسیاری داره؛ ولی بقول شما ای کاش که همه ی اثاث کشی ها و تغیر منزل دادن ها در راستای رو به بهتر شدن باشد.
ممنونم از تشریف فرماییتان.
پیروز باشید....بدرود...ارادتمند حمید

mahmodiun گفت...

سلام
وبلاگ شمارا مشاهده كرده بسيار عالي بود واطلاعات جالبي داده بودي تشكر از اينكه هنوز ديار نون را فراموش نكرده اي
سپاسگزارم

از دیار نجف آباد گفت...

همشهری گرامی ام «محمودیون»عزیز
سلام و درود

از اینکه دستنوشته های اینحقیر را پسندیدید خوشحالم و لطفاً باز هم به این خانه سر بزنید.
امــّا اینکه فرموده اید «دیار نون» و نجف آباد را فراموش نکرده ام و ... مطمئن باشید که هرگز چنین نخواهد شد و به عشق و یاد و خاطرات آن دیار است که نفس میکشم و بس.
پیروز باشید....سلام به خانواده برسانید و بدرود..ارادتمند حمید