توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۸ شهریور ۱۳۸۹

یک جابجایی کوچک

درست یک یا دوماه از مهاجرتمان به آمریکا نگذشته بود که باید پس از تدریس در کلاس خودم؛ برای بالا بردن سطح زبان انگلیسی ام راهی کلاس همکارم میشدم. تصوّرش را بکنید که شرم و خجالت ایرانی وار و تازه بودن فرهنگ و مردم و محیط و هزاران مورد جدید، یک طرف و ناگهانی ورود به کلاس زبان تخصصی یک طرف. هرچه در شنیدن و صحبت کردن مشکل داشتم؛ حاضرشدن در این کلاس از سر اجبار و رودروایستی همکارم هم «قوز بالا قوز»شده بود. آخه کار از گفتگو و مکالمه رد کرده بود و هرچه در عالم نویسندگی زبان مادری ام مشکل داشتم حالا باید مطلب و داستان و آن هم... توجه کنید .... به انگلیسی مینوشتم. یکی هم نبود به بخت و روزگار من بگه:«حمید بیچاره ای که در کاربرد کاما و ویرگول توی متن فارسی مشکل دارد را چه به داستانویسی انگلیسی؟» نمیدونم گناهم چی بود؟ ولی آخه خداجون! راه دیگه ای برای پدر درآوردن از من سراغ نداشتی؟ بگذریم.

در این بین همکارم نیز کتابی کـَت و کـُلـُفت(قطور)The St.Martin's GUID to Writing که روش نویسندگی را همراه با نمونه داستانهایی توضیح میداد؛ گذاشت توی بغلم و رفت. من بودم و اون دایره ی لغت اندک و حالا کیه که بشینه و این همه مطلب را معنی کند؟ چاره ای نبود و خود کرده را تدبیری نیست و باید جام زهر را تا آخر نوشید.(مگه من چمه که نتونم جام رو برم بالا؟) کارم شده بود هر روز از عصر تا آخرای شب بشینم به مطالعه و ترجمه ی واژه به واژه ی کتاب مورد نظر و خواب و تنبلی هم راهی نداشت. هرچند خیلی کند، ولی آرام آرام یه چیزایی دستم میومد و پس از چند بار روخوانی و ترجمه، تازه متوجه قصه ی داستان میشدم. قصد ندارم نمونه ای از آن را برایتان بگویم. ولی آخه داغ میشدم وقتی 10 تا 15 صفحه را ترجمه میکردم و داستان را برسراین موضوع میدیدم که یک شوهری از سرلج، قناری همسرخانمش را خفه کرده بود و حالا پلیس داشت تحقیق میکرد که علت مرگ آقاشوهر چه بوده است؟ و خب البته همه ی شما میدانید که همسرخانم گرامی، وظیفه ی کشتن شوهر را کمی به تعجیل انداخته بود و ....

آنجا بود که هزار باره یادی میکردم از دوستم «مجید ایران نژاد» که هرچند هیچ ادعــّایی نداشت؛ کوچکترین دستنوشته ی از سر تعجیلش، هزار باره پخته تر و دلنشین تر از آن آثار دانشگاهی و کتابهای منتشر شده ی درسی آمریکایی بود. این گذشت و متاسفانه هیچ گونه راه تماسی با ایشان نداشتم؛ تا اینکه اخیراً فرصتی ایجاد شد و دانستم که سخت مشغول تحصیل کارشناسی ارشد ادبیات فارسی است. هرچند ایشان آنچنان تمایلی نداشتند و وعده ی «بعداً و آثاری بهتر» را میدادند؛ از ایشان اجازه گرفتم تا یکی از دستنوشته های قدیمی اش را در این فرصت منتشر کنم. البته «هزار وعده ی خوبان، یکی وفا نکنند» ولی ایشان قول داده اند تا در آینده آثار بیشتر و جدیدتری ارسال کنند. جا دارد یکبار دیگر از ایشان تشکر کنم و مجدداً یادآوری کنم که درب این سراچه برروی انتشاردستنوشته های همه ی شما عزیزان همچنان باز است و رودروایستی نکنید.

داستان: یک جابجایی کوچک
«اتفاق نظر» توی زندگی مشترک همیشه برای من شرط بوده. همیشه نظرم براین بوده که زن و شوهر بدون هماهنگی هم حتـّی نباید آب بخورند . این شعار، همیشه در زندگی ام ورد زبانم بوده و هست؛ چه قبل از ازدواج و چه در همین مدت کوتاه بعد از ازدواج. از موارد دیگه ای که این حقیر به شدّت به آن اهمیت می داده ام و آن را جزء اصول چند گانه ی زندگی تلقی می کنم؛ «آینده نگری» است. بر اساس همین اصل و به سفارش و اصرار والده ی مکرمه، بنده ی حقیر قبل از ازدواج، با حقوق اندک کارمندی، توانستم آلاچیقی مهیا کنم تا هنگام خواستگاری رفتن بتونم ادّعای«خانه داشتن» کنم . منزل مذکور که البته متعلق به شماست و قابلی هم ندارد؛ چون حاصل دسترنج خودم بود با همه ی کاستی ها سخت به دلم می چسبید. امـّا بانوی مکرمه ی اینجانب که به عقیده ی بنده، خود از الطاف خداوندی است که نصیب این بنده عاصی شده؛ از همان ابتدا از ساختمان منزل حقیر -که البته نقشه اش را نیز خود بنده با توجه به معلومات و تحصیلاتم در این زمینه ی خاص که از شما چه پنهان ناچیز هم بودند؛ کشیده بودم- به شدت گله مند بود و پیوسته مخالفت خود را ابراز می نمود. از جمله ی مواردی که بانو مکرراً و مـُصـّراً ایراد می گرفت قسمت- بی ادبی است- «دستشویی» ساختمان بود.

از آنجا که نقشه ی ساختمان نیز از ابتکارات حقیر بود؛ این بخش از ساختمان -که از آوردن مجدد اسمش پرهیز می شود- بی نهایت گــَل و گــُشـاد و بد قواره از آب در آمده بود. به طوری که به جرات می توان گفت یک ماشین پیکان جهت تعویض روغن به راحتی در آن جای می گرفت. البته بنده اصلاً از این موضوع دلخور نبودم؛ چون اگر احیانا یک نفر در حین ارتکاب عمل تخلیه، دلش می گرفت یا هوس می کرد مدتی هم قدمی بزند وباز دوباره به عمل مذکور بپردازد؛ در آن فضای دلباز به هیچ وجه مشکلی پیش نمی آمد و آخرالامر با آرامش و رضایت کامل، محل را ترک می کرد. امـّا همانطور که گفته شد؛ عیال از این موضوع چندان دلخوش نبود. از دیگر مواردی که باز نارضایتی شدید بانو را به همراه داشت و باز هم از ناشیگری بنده ناشی می شد؛ تنگ و تار بودن فضای آشپز خانه بود که حقیقتا مشکلاتی به همراه داشت و قابل انکار نبود. مثلاً اگر می خواستم خودم و عیالم با هم در یک لحظه توی آشپز خانه باشیم و با هم ظرف بشوییم یا به کمک هم غذا بپزیم؛ یاباید یک نفرمان روی دوش دیگری سوار می شد؛ یا یکی از اثاثیه ی آشپرخانه را مثل یخچالی، اجاق گازی- چیزی را می بردیم بیرون تا جای دو نفر تامین بشود.

لذا اغلب به همین دلیل یا بهتر بگویم به همین بهانه، حقیر نمی توانستم در کارهای آشپزی و شستن ظروف به خانم خانه کمک کنم و البته این مطلب برای حقیر چندان هم نامطلوب نبود. این مطلب مدتی گذشت تا به خاطر رعایت همان اصل «اتفاق نظر» که مطرح شد؛ تصمیم خانواده دو نفری ما بر آن شد که حتماً شما هم حدسش را زده اید؛ «جابجا کردن محل آشپز خانه کوچک با دستشویی دلاور خانه». تا مدتها بعد از این جابجایی، همه چیز خوب پیش می رفت؛ جز اینکه تا چند ماه باید حواسمان را جمع می کردیم که یکوقت عوضی نگیریم و عمل تخلیه را گوشه ی یخچال انجام ندهیم. دیگر اینکه باید حواسمان میبود و با ورود هر مهمان به خانه، بعد از سلام و قبل از احوال پرسی آنها را از موضوع این «جابجایی کوچک» مطلع کنیم. مدتها از این ماجرا گذشت تااینکه همکاران صمیمی بنده که قبل از ازدواج با هم سر و سرّی داشتیم و بارها و بارها منزل حقیر به قدومشان مزین شده بود؛ باز برا ی صرف شام دعوت شدند.

بنده هم طبق عادت معمول به تک تک مهمانان در بدو ورود، جابجایی عظیم منزل را گوشزد کردم؛ تا خدای ناکرده اتفاق بدی روی ندهد. داشتم جلوی مهمان هایی که تازه آمده بودند چای می گرفتم که عیال از توی آشپز خانه (البته آشپز خانه جدید) صدایم زد. وقتی به سراغش رفتم با دو سه کلمه حالی م کرد که میوه های قبلاً خریده شده، تعریفی ندارد و باید دوباره بروم و میوه ی بیشتری بخرم. دستور را از مرکز در یافت کردم و سر مهمان ها را با آجیل گرم کردم و از خانه زدم بیرون. با آنکه میوه فروشی نزدیک بود؛ باز باید عجله می کردم تا کسی از خروجم آگاه نشود. همین کار را هم کردم و به محض اینکه میوه ها را گوشه ی آشپزخانه جدید گذاشتم و دستهایم را شستم و به سراغ مهمانها رفتم تا شاید که بخت با من یار بوده باشد و یکی دو نفرشان رفته باشند. از آنجا که من از کودکی هم چنین بخت وشانسی را به یاد ندارم؛ مهمانها نه تنها کم نشده بودند؛ بلکه یکی- دو نفر دیگر هم از جمله مسئول خرید شرکت نیز به جمع اضافه شده بودند. با خنده ای زورکی تازه واردان را تحویل گرفتم و خیر مقدم گفتم و پذیرایی اولیه صورت گرفت.

نیم ساعتی که گذشت دوستان حرف هایشان تمام شده بود بــِربـــِر یکدیگر را نگاه می کردند و زیر چشمی مرا می پاییدند. پیدا بود که منتظر قسمت بعدی برنامه هستند. عیال را آگاه ساختم و همزمانی که او برای آماده ساختن غذاء راهی آشپرخانه شد؛ من هم توی اناق مشغول فراهم کردن مقدمات سفره شدم. هنوز همه ی بشقاب ها را توی سفره نگذاشته بودم که ناگهان صدای جیغ عیال آنچنان لطیف به هوا رفت که همه ی شیشه ها ی خانه تا لحظاتی می لرزید. سراسیمه از اتاق پذیرایی بیرون جستم و رفقا نیز از روی حس دوستی و رفاقت دنبالم را گرفتند و همگی به طرف آشپزخانه دویدیم. هنوز درب آشپزخانه را کامل بازنکرده بودیم که هیکل گنده و بد پـَک و پوز مسئول خرید شرکت با صورتی سرخ مثل لبو روبروی در هویدا شد. بیچاره آنچنان دست و پایش را گم کرده بود که یک دستش همانطور که لبه لباسش را بالا آورده بود؛ زیر چانه اش خشک شده بود و شلوار گل و گشادش همچنان تا زیر زانو هایش پایین مانده بود.

گویا طبق عادت همیشگی قبل از رسیدن به درب دستشویی، دگمه های شلوارش را باز کرده بود و با ورود اشتباهی به آشپزخانه ی جدید و جیغ بنفش عیال، چنان از ترس عنان اختیار و شلوار از دستش رمیده بود که حتی یارای جمع و جور کردن خودش را هم نداشت. صاحب جیغ و کمالات هم کنار قابلمه ی برنج و کف دستشویی قدیم دراز به دراز افتاده و از حال رفته بود. در این بین ما مانده بودیم که بخندیم یا...؟؟ هرچه بود هنوز که هنوز است حتی تجسم آن صحنه مرا می خنداند. امـّا در آن لحظه جای خنده نبود و باید به سرعت وارد عمل میشدیم. سراسیمه زیر بغل عیال را گرفتم تا از روی زمین بلندش کنم و دوستان هم همگی همراهی کردند و شلوار جناب مسئول خرید را بالا کشیدند و همه چیز را پوشاندند. بماند که آن شب هیچکس شام درست و حسابی نخورد و بخصوص من بیچاره که میدانستم بعد از رفتن مهمان ها، به خاطر این «یک جابجایی کوچک» وآنچه پیرامونش اتفاق افتاد؛ از عیال چه ها که نخواهم شنید؟...... نویسنده: مجید ایران نژاد(ساحل)... نجف آباد

۶ شهریور ۱۳۸۹

این روزای من

1-هرچند اکنون شروع شهریورماه ایران است و دانش آموزان و دانشجویان آخرین نفسهای تعطیلات تابستان را همزمان با نیمه های ماه رمضان پشت سر میگذارند؛ در آمریکا و کانادا مدارس بیش از یک هفته است که شروع شده است. همانطور که قبلاً هم گفته ام این روزها اوج شلوغی و استرس کاری من هم هست. از مـُخ زدن دانشجویان برای ثبت نام در کلاسهای شیرین شکرشکن و بی همآورد فارسی گرفته تا تضمین وضعیت مالی جیب مبارک و کلاس بندی و جلسه ها و ... همگی آشفتگی ذهنی سختی برایم داشته است. با آنکه همان روزهای عادی هم ذهن و هوشم آنچنان فـعـّال نبود؛ کمباری قفل شدن یا بقول جوونهای امروزی «هنگ»کردن آن همین است که در بین اینهمه همهمه ی برو و بیا و این کار رو بکن و آن کار رو نکن و... یه شوخی آبدار و یا بی مزّه ای هم در پاسخ ایمیل یکی از دوستان و یا پاسخ نظرنوشته ی خواننده ای نوشته باشم و بعد از ناراحت کردن او؛ تا دو -سه روزی خودم نیز چنان دمق باشم که دستم به هیچ کاری نرود و هی بخودم بگم:«آخه راست میگند؛ تا کی و واسه چی میخوام هی خودم رو خاکی و شوخ نشون بدم؟؟ تا کی با اینکارهام هم کلاس خودم رو پایین بیارم و هم دیگران رو؟؟ اصلاً کی گفته که باید همیشه یه به اصطلاح طنزی گوشه ی کلامم باشه؟ و....؟؟؟»

2-یکی از برنامه هایی که همزمان شروع مدارس برای ایجاد هیجان و انگیزه ی کافی به دانش آموزان و بخصوص مردم شهرها در آمریکا برگزار میشود؛ برنامه ای است به نام:«فستیوال» و «پری ید» Parade که معمولا نام تخصصی فستیوال بسته به شهرت و یا تولیدات هر منطقه متفاوت است. مثلاً فستیوال هرساله ی محل زندگی من به خاطر وجود فراوان میوه ی سیب به «فستیوال سیب و هنرها» مشهورتر است. این برنامه به این شکل است که در یک یا دو روز تعطیل آخر هفته با راه اندازی یک بازار حراج و خرید و فروش دقیقاً به شکل «شنبه،یا دوشنبه یا..؟..شنبه بازار»قدیم در ایران، افراد ساکن آن شهر و یا دیگران با پرداخت مختصری به شهرداری، فضایی را در خیابان اصلی شهر کرایه میکند و سپس با برقرار ساختن دم و دستگاه تجارت خود و زدن چادر و سایه بان، اقدام به عرضه و معرفی صنعت و کار خود میکند. از جمله فروش: ساندویچ و نوشابه، صنایع هنری و دستی، سیب و میوه ی تازه ی ، صنایع چوبی و کاردستی، شیشه و چینی، عکس و نقاشی و.... حتـّی بند انداختن صورت خانمها و لاک ناخن و حناگذاری و تتو.

در این بین نوازندگان و گروههای موسیقی کوچک هم در هر گوشه ای از این بازارچه ی موقـّت، بساط لهو و لعب را برای سرگرمی مراجعه کنندگان برپا میکنند. بیشتر آنها بصورت افتخاری اجرای هنر دارند و شاید برایتان جالب باشد بدانید که در بعضی مواقع با بازگذاشتن درب جعبه ی ساز خود ویا گذاشتن یک سبد، به روش کلاه گردانی مساجد، هرکس هرچه خواست به آنها انعام میدهد. از مهمترین قسمتهای دیگر این بساط سرگرمی، برپاشدن شهربازی سیـّار برای بازی بچه هاست. دروغ چرا این مورد را من به شخصه خیلی خیلی دوست میدارم. نه تنها برای خودم تا به بهانه ی همراهی با بچه هایم، حالی نیز به «کودک درونم» داده باشم و با سوار شدن بر «ترن هوایی»دلهره آور، از ترس اون بالا بر هرچه فرزند واقعی و کودک درون و بیرون است؛ نفرینها نثار کنم؛ بلکه با کمترین هزینه دل بچه هایم را بدست آورده باشم. البته این مورد را میتوان به «ساکت کردن/در دهن انداختن» آنها نیز تعبییر کرد. هرچه هست حالا که ما وقت و حوصله و پول رفتن به شهربازی های آنچنانی مثل«شهرسرگرمی ها» Wrold of Fun و یا «والت دیزنی لند» و .... را نداریم؛ شکرخدا شهربازی خودش با پای خودش به این دهات ما میآید و زندگی و هیجان را مهمان شهر و مردم شهر میکند.

حسن ختام این هیجان چندروزه «رژه» یا «کارناوال» میباشد. به این شکل که مردم تماشاچی در گوشه و کنار مسیر گذر کارناوال می ایستند و مجریان برنامه به روش گذر«هیئت های مذهبی» در ایران دسته دسته و به ترتیب از خیابان میگذرند. در اینجا قصد ندارم گزارشی توصیفی مفصّلی از این مورد داشته باشم و امید به خدا در رخداد بعدی که چند ماه دیگراست؛ سعی میکنم با ارائه ی عکسهایی از این مراسم درخدمتتان باشم. آنچه که قابل ذکر است: گروه Shriners(نگهبانان معبد/معبدداران) بصورت افتخاری اعضای اصلی برگزار کننده ی این کارناوال هستند که بیشتر به قصد جمع آوری خیریه جهت یک سلسله بیمارستانهای خیریه و رایگان سوانح سوختگی وبیماریهای کودکان در سرتاسر آمریکا و کانادا و مکزیک اقدام به این کار میکنند. بد نیست بدانید که لباس عربی(مانند سندباد) و مخصوصاً کلاه بلند قرمز(شاپوی) منگوله دار و نیز نقش شمشیر کوتاه و تیغه پهن آنها در اصل برمیگردد به هسته ی اولیه آنها که در جنگ جهانی دوّم و از شهر «فز»Fez مراکش دست به تاسیس این بیمارستانها زدند.

امروزه بیشتر این افراد بازنشستگانی هستند که با شرکت افتخاری در نمایشها، اسب، دوچرخه و یا موتورسیکلت سواری و ... در واقع با ترویج فرهنگ «شاد باش و آرزوی شادی دیگران کن» بدرفتاری با دیگران و مخصوصاً کودکان را نهی میکنند. قابل ذکر است که درکنار مراسم نسبتاً تکراری همه ساله ی این گروه، هرساله گروههای دیگری به آن کاروان کم ویا اضافه میشوند از جمله: دوستداران جمع آوری انواع ماشینهای قدیمی، تراکتور، موتورسیکلت، دوچرخه، و نیز گروههای موسیقی مدارس و.... هرچه بود برای من هم دیدن گروه اسب سواران با لباسهای قدیمی نیز جالب بود؛ چه رسد به کودک آمریکایی زاده ام که، اصفونی تر از من از آب درآمده و یک پاکت بزرگ شکلات و... شادباشهای کاروان بانان را برای همه ی طول سالش اندوخت.

3- این افکار ایرانی وار ما هم عجب دردسری شده. مخصوصاً که به خودمان هی نهیب بزنیم «دختردار»یم و باید بیشتر حواسمون رو جمع کنیم. البته نه اینکه فکر کنید این دغدغه ای است که همه دارند و باید ببینید که چه بسیار آمریکاییهایی که موضوع را آنقدر بی نمک گرفته اند که حدّ ندارد و در عوض بعضی ها هم شور آن را درآورده اند. بهرحال باید بر رفت و آمد و برنامه های تلویزیونی که میبینند و ... بیشتر کنترل داشت. خوشبختانه شهر کوچک ما از بسیاری مشکلات رفتاری در شهرهای بزرگ در امان است؛ با اینحال سعی میکنیم تا حدّ توان با ایجاد برنامه های ورزشی و هنری، وقت و ذهن او را مشغول داریم. از شرکت در گروه موسیقی و کلاسهای جنبی و هنری گرفته تا حضور فعال در گروه ورزشی مدرسه. تا پارسال که هنوز قدی نکشیده بود؛ دوسالی عضو گروه فوتبال بود و هرباری که من به تماشای مسابقات آنها میرفتم؛ با دیدن امکانات و فضای چمن و ... یادم به دوران نوجوانی خودم در ایران و مسابقات فوتبال بچه های محله توی کوچه های خاکی و چاقوی فرورفته ی همسایه ی عصبانی در تنها توپ پلاستیکی مان میافتاد.... بدی قصه آنجا بود که بارندگی های پیش بینی نشده و اجبار حضور در ورزشگاههای روباز همه ی برنامه ریزی ها را به هم میریخت. در عوض امسال به گروه والیبال دختران مدرسه پیوست و سببی شد تا در برنامه ی معرفی تمامی «گروههای ورزشی مدارس شهر» در استادیوم ورزشی حاضر بشیم.

از آنجا که رنگ اصلی و انتخابی تمیهای ورزشی شهر«آبی» است؛ به جرائت میتونم بگم که به جز من و خانواده ام بیشتر حاضران و خانواده ها یا لباس ورزشی مارکدار تیمهای شهر را پوشیده بودند یا به نوعی با رنگ آمیزی دست و صورتشان، خود را «آبی» گونه جلوه میدادند. البته از قدیم هم گفته اند:هرچیزی که تک باشه بیشتر توی چشم میاد مخصوصاً سفید پوشی من!!!؟؟ هرچه هست دخترم باید خدا را شکر کند که با تـُنـبـان و شلوار کردی نرفته بودم!! نه؟؟ بگذریم. برنامه با اجرای سرود ملی آمریکا «نشنال انتـُم»Nationnal Anthem شروع شد و همگی با احترام رو به پرچم ایستاده و همزمان سرودخوانی دست راست خود را برروی قلب خود گذاشتند. سپس گروه Cheer Leaders«تشویق کننده»ی تمیهای ورزشی(در ایران به..؟.. شیپورچی مشهورند) که از دختران کم سن سال تا دبیرستانی و دانشجو تشکیل میشد؛ وارد شدند. این گروه همزمان خواندن جمله هایی کوتاه در تشویق گروهها از جمله«آبی حمله، حمله» ، «مثل همیشه، آبی برنده میشه» و یا «Minutemen» به معنی «مردان لحظه ها»به حرکاتی موزون پرداختند. گفتنی است که لقب تیمهای ورزشی این شهرMinutemen به این خاطر است که روزگاری جنگجویانش به سرعت عمل در باروت گذاری و آماده سازی اسلحه های سرپـُر قدیم در کمتر از یکدقیقه معروف بوده اند. جالب است که این عبارت(اسم و صفت) را سرهم مینویسند و به نوعی یعنی«مردان سریع /کمتر از یک دقیقه».

پس از آن کاروان ورزشی یک به یک تیمهای والیبال، بسکتبال، فوتبال، سافت بال، کاراته و در آخر فوتبال آمریکایی(خرکی) که سوگولی و محبوب ورزشهای آمریکایی است دربرابر مردم رژه رفتند و با معرفی اعضا تیم و کادر فنی، سرمربی هر تیم در دو یا سه دقیقه برنامه های کاری سال تحصیلی جاری تیم را معرفی کرد. گفتنی است که مردم نیز علاوه بر تشویق تیمها با خرید بلیطهای اعانه یا پیراهن(تی شرت)های تیم مورد علاقه شان اقدام به حمایت مادی از ورزش شهر داشتند. دست آخر هم باز رقص یا همون حرکات موزون دخترکان تشویق کننده بود که مراسم به پایان رسید و هرکسی راهی خانه اش شد. البته شاید که حرکات موزون این دخترکان به نوعی برای من و ما ساده و یا مثل حرکات ورزشهای رزمی به حساب آید؛ امـّا اندام نرم و حرکتهای پاباز آنها دست کمی از ظرافتهای ژیمناستیک ندارد و برای خودشان آموزشها و تمرینهای زیادی دارند. هرچند که برای من پیرمرد نه تنها دیدنشان در آن لباسهای خاص خود کمی هیجان آوربود؛ بلکه بعضی حرکات موزونشان باعث بیشترشدن تپش قلبم نیز میشد و همواره نگران میشدم که نکند بلایی سرشان بیاد؟؟؟ نکند یکی از آنها ازاون بالای برج(نردبان) آدمها که با حلقه کردن دستهایشان ساخته اند؛ بیفتد و..؟ که خدا را شکر امروز هم به خیر گذشت.

یکبار از سر بی فوتبالی به دیدن مسابقه ایی در استادیوم شهر رفته بودم و دو تا از دانشجویان عرب و مکزیکی ام را نیز آنجا ملاقات کردم و دیدنی بود که چه هیجانی از خود در میکردند. پس از پایان بازی در غالب سوالی گفتم: «آخرش برای ماها فوتبال آدم وار چیز دیگری است تا این فوتبال خرکی آمریکایی؛ نه؟» جالب بود که هردوی آنها میان خنده و شوخی هایشان صادقانه گفتند که نه برای فوتبال و بلکه برای دیدن دخترای تشویق کننده ی دو تیم آمده بودند و ظاهراً بهره ها برده بودندندندند!!! بگذریم.... قرار بود بچه ی خوبی باشم و بازم یادم رفت. وه که چه بی کلاسی ام من!!!
4-برای بعضی ها اینگونه سوءتفاهم شده است که شاید من بعضی نظرات را حذف میکنم!! گفتنی است که بعضی از دوستان پس از ارسال نظراتشان بخاطر دوبار انتشار شدن آن پیام اقدام به حذف یکی از آنها میکنند و بهترین نشانه ی آن ثبت عبارت «این نظر توسط نویسنده حذف شد» میباشد. چنانچه بنده پیامی را حذف کنم مطمئن باشید با این جمله «این پیام توسط یکی از مدیران وبلاگ حذف شد» روبرو خواهید شد. پس دل قوی دارید و هرچه میخواهد دل تنگتان بنویسید که بدون هیچ ویرایشی منتشر خواهد شد.

5-از آنجاکه نیاز به دانستن افق اذان سحر ومغرب نیازی است که بسیاری را به صدا و سیمای میلی ایران نیازمند میکند؛ در ادامه سایتی را برای استفاده ی دوستان، بخصوص عزیزانی که در خارج از کشور زندگی میکنند؛ معرفی میکنم که شاید مفید واقع شود. شما میتوانید(در صورت نیاز) با مراجعه به قسمت تنظیمات، اسم شهر و دیگر مشخصات را وارد کرده و سرموقع ربنای استاد شجریان و اذان را بطور اتوماتیک بشنوید. گفتنی است که با مراجعه به«سایت زمان نماز و اذان و عبادت» میتوانید از ویژگی های بسیاری همچون جهت قبله، پخش اذان به موقع، پخش دعای سحر، انتخاب اذان گوی مورد علاقه و ... نیز استفاده ببرید. التماس دعا

6-همنام با موضوع «دنیای این روزای من» داریوش
دانلود آهنگ به آهنگ آلبوم«دنیای این روزای من» داریوش

۱ شهریور ۱۳۸۹

قوانین 7گانه ی یادگیری آسان زبان

چندی پیش با مشورت و سوال یکی از دوستان در مورد تدریس زبان فارسی به همسر خارجی اش، کنجکاو شدم تا درباره ی شیوه های مطالعه، یادگیری، به حافظه سپردن و حتی تدریس زبانی دیگر مطالعه و تحقیق کنم. در این بین با راهنمایی های آقای A.j. Hoge(ساکن سانفرانسیسکو و فوق لیسانس و مدرّس زبان) روبرو شدم که از آخرین شیوه های یادگیری آسان زبان، در غالب 7 قانون ساده، نام برده است. من تا آنجاکه بتوانم؛ نکته های مهم این قوائد را به فارسی ترجمه میکنم و چنانچه خودم نیز تجربه ای داشتم؛ آنرا با{کروشه} اضافه خواهم کرد. نکته ی قابل ذکر آن است که ارائه ی این مطلب به معنی جوابگو بودن به همه ی خواست های افراد نیست و شاید روشهای سنتی یادگیری زبان، برای بسیاری هنوز بهترین باشد. نکته ی دیگر: این راهکارها، شاید فقط برای یادگیری عمومی و اولّیه ی زبان مفید واقع باشند تا موارد تخصصی تر. با اینحال از دوستان عزیز(مثل همیشه) خواهش میکنم با ذکر تجربیات خود، باعث پربارتر شدن مبحث باشند.

****RULE 1: Always Study and Review Phrases, Not Individual Words
قانون نخست:{ شیوه ی سنتی مطالعه ی واژه های تنها را کنار بگذارید و} همیشه گزاره ها (عبارت،ترکیب کلمات) را بخوانید و تمرین کنید؛ نه فقط کلمه ها را به تنهایی. اگر کلمه ی جدیدی دیدید، حتما ً عبارتی که آن کلمه ی جدید، در آن استفاده شده را در دفترچه ی یادداشت خود بنویسید؛ نه فقط آن کلمه را. به این ترتیب استفاده ی درست هر کلمه را می آموزید. تحقیقات نشان میدهد یادگیری زبان، با شیوه ی یادگیری و استفاده از عبارات کاربردی، 4 الی 5 برابر سریعتر از یادگیری کلمات به تنهایی است.

****RULE 2: Don't Study Grammar
قانون دوم: گرامر نخوانید. همین الان کتابهای صرفا ً گرامر خود را کنار بگذارید. این کتابها باعث میشوند شما پیش از صحبت،{به ساختار و زمان دستوری کلمات فکر کنید.} در حالی که باید به طور خودکار{ و معمولی، مثل زبان مادری خود، بدون هیچگونه حساسیتی روی زمانهای دستوری و گرامر} بتوانید صحبت کنید. { البته بعضی شیوه های تدریس برمبنای مقایسه ایی بین زمانهای انگلیسی و دیگر زبانها وجود دارد؛ که مسئله ای دیگر است و در قانون پنجم، بیشتر در این مورد صحبت خواهم کرد. ولی راز قدرت یادگیری عمومی انگلیسی، برمبنای گرامر و دستور نیست. بسیار پیش آمده است که هزاران مورد دستورزبان انگلیسی میدانید؛ ولی به محض اراده جهت استفاده ازآن، همه ی آموخته هایتان فراموشتان میشود. بخاطر آن است که گرامر و زبان عمومی شخص، نامتوازن است.} معمولا ً کتابهای دستوری و گرامری؛ نوع صحیح نگارش و استفاده و تفکر درباره ی زبان را به شما میاموزند. درحالیکه شما در وهله ی اوّل، نیاز به راهی دارید که بتوانید بطور اتوماتیک و بدون هیچگونه تفکر و تامّلی، استفاده از زبان را بدانید.

****RULE 3: Listen First, Learn With Your Ears, Not Your Eyes
قانون سوم: گوش کنید، گوش کنید، گوش کنید. باید به انگلیسی روزمره گوش کنید. چشم ها، بسیار کمتر از گوشها برای یادگیری زبان به شما کمک میکنند.{راز پیشرفت افراد مهاجر در زمینه ی زبان، فقط و فقط همین است که شرایط حضور در محیط، باعث میشود نه تنها شنوایی افراد تقویت شود؛ بلکه نوع کاربرد آن را با تمام وجود خود حس کنند و بخاطر بسپارند. اگر میخواهید در زمینه ی تقویت زبان عمومی خود اقدامی کنید، بجای روخوانی کتابهای زبان خود، بیشتر گوش کنید و حتی هنگام روخوانی متن کتابها، با صدای بلند تلفظ کنید تا نه تنها ماهیچه ی«زبان/زبون» در فضای دهان بیشتر نرمش و تمرین کرده باشد؛ بلکه با شنیدن تلفظ جملات، گوشتان برای یکبار دیگر شنیده باشد و در عمق ذهن و مغزتان ذخیره شود. بطور خلاصه این قانون را باید اینگونه معنی کرد که با گوش خود یادبگیرید تا با چشمان خود. و صد البته تکرار شنیدن هر روزه و منظم، بسیار مهم و حیاتی است. نه به آن شوری شور که یکدفعه و یک ریز فقط انگلیسی بخوانید و بنویسید و همه را خسته کنید؛ و نه به آن بی نمکی که....} اگر روزانه 1 تا 3 ساعت در روز را به شنیدن اختصاص دهید، پیشرفت خود را خواهید دید{متن صوتی داستان، گفتگو و .... انگلیسی را بر روی .؟. دانلود کنید و هرجا که امکان دارد؛ از هنگام رانندگی گرفته تا درون مترو و دستشویی و... حتـّی اگر هیچ تمرکزی ندارید؛ فقط انگلیسی بشنوید. شما بگید!!! یه چیز یاد بگیرید بهتره یا هی مدام این ویزویز شیطون توی گوشتون دیش داش دیش داش کنه؟ }

**** RULE 4: Slow, Deep Learning Is Best
قانون چهارم: آهسته و عمیق یاد بگیرید. دانستن یک کلمه و عبارت کافی نیست.{یک قطره آب زلال، بهتر زدریایی شور و کدر. بعضی ها میخواهند یکدفعه خودشان را بکـُشند و هزاران واژه و یا حتی عبارت را حفظ کنند. معمولا ً برای توصیف اینگونه افراد گویند:«دارای دامنه ی لغت بالا» ولی متاسفانه یا عمیق نیست؛ و یا بواسطه ی قانون های بالا نمیتوانند از آنها در موقع لازم استفاده کنند. واژه ها و عبارتها} باید در ذهن شما ثبت شود تا همیشه برای استفاده آن را دم دست داشته باشید. اگر به یک کتاب گویا (Audio book) گوش میکنید؛ یک قسمت را 30 بار و در طول ده روز، روزی سه بار بشنوید و سپس به سراغ قسمت بعدی بروید.{وباز ضرب المثل: یک شهر آباد، بهتر از صد شهر خراب. دانستن کم ولی عمیق و صحبت کردن آسان مختصر، بهتر از نیمه کاره دانستن هزاران و عدم کاربرد مطمئن و آسان و همیشگی آنهاست.}

****RULE 5: Use Point Of View Mini-Stories
قانون پنجم:برای یادگیری اتوماتیک گرامر و دستور زبان انگلیسی؛ از شیوه ی «داستان های کوتاه در زمانهای مختلف» استفاده کنید. اگر به کسی که انگلیسی زبان است؛ دسترسی دارید؛ داستان کوتاهی را که در زمان حال نوشته شده به او بدهید و از او بخواهید که آن را در زمان های مختلف{گذشته ی ساده، کامل، آینده و ...} باز نویسی کند{و البته چه بهتر که بازخوانی کند تا شما باز بشنوید} این بهترین روش برای یادگیری گرامر و زمانهای مختلف است.{ البته این روش یکی از شیوه های تدریس است که بنده استفاده میکنم . مثلا ً با آموزش بن ماضی(مثل:رفت، گفت و...) و نیز شناسه ها(م،ی و...) براحتی گذشته ی ساده(رفتم، رفتی و...) و نیز گذشته ی استمراری(می رفتم، میرفتی و...)را تدریس میکنم . دانستن اینکه چه نوع ماضی یا مضارع و... است، برای مشتاق یادگیری زبان در وهله ی اوّل مهم نیست و مگر یادتان رفته است که تا چه حد از ما معلمان ادبیات بخاطر همین درس دستورزبان بدتان می آمد !}

****RULE 6: Only Use Real English Conversations & Materials
قانون ششم: حتما از انگلیسی صحیح و رایج امروزی استفاده کنید. فیلم و نوار هایی را انتخاب کنید که مطمئن هستید انگلیسی واقعی و رایج امروزی است.{یکی از بحث برانگیزترین موارد همین است. بیشتر متدها و کتابها یا برمبنای نگارش اصولی زبان، آنگونه که باید باشد هستند و یا بر مبنای گرامر. تصوّر کنید من بعد از کلّی به دانشجویم یک جمله یاد بدهم که«من گرسنه هستم» ولی او در اولین برخورد با یک ایرانی بشنود که« م َ گـُشنمه»!!! البته من با لهجه ی نجف آبادی نوشتم تا بهتر متوجه شوید. نه تنها تمام آن همه زحمت من به هدر خواهد رفت؛ بلکه باعث روحیه باختن او هم میشود. به نظر من یک مبتدی زبان، پیش از هرچیز مشتاق است تا با یادگیری یک کلمه ی بیشتر، بتواند ارتباط برقرار کند. حال اگر مقدار بالایی انگلیسی با تلفظ اصلی انگلیسی یا با لهجه ی انگلستانی بلد باشد و نتواند از آن در آمریکا استفاده کند؛ چه فایده ای دارد؟ بماند که گاهی مواقع لهجه و گویش(تغییر و درهم شکستن کلمات مثلا ً:نجف آباد=نجبباد/نجفباد) بعضی افراد کفردیگران را در میاورد. ولی بهرحال برای ایجاد ارتباط و برای شروع چاره ای دیگر نیست. مثلا ً در بین جوانان آمریکایی جمله ای رایج است«Aite, It's my bad » به معنی: درسته(باشه قبول)، اشتباه از منه «Alright, That is my fault» همانطور که میبینید کلمه ی bad در معنی دیگر و Alright را«آیت» تلفظ میکنند. بماند که در ایران هر استادی برای خود یک لهجه و تحلیلی از تلفظ انگلیسی دارد و برای نمونه: استاد پرافاده ی ما میگفت: در آمریکا هروقت از دیدن چیزی هیجانی بشوند و بخواهند تعجب ناشی از آن چیز(مثلا ً هدیه) را بیان کنند میگویند:« اووووو» این بود تا آمدیم و دانستیم« va'o = و َ ا ُ »= WoW صحیح است.

****RULE 7: Listen and Answer, not Listen and Repeat
قانون هفتم: تکرار نکنید؛ بلکه پاسخ دهید. بسیاری از نوارها و سی دی های آموزشی زبان از شما میخواهند که مثلا یک عبارت را بعد از شنیدن تکرار کنید. این روش اشتباه است. باید از شما خواسته شود که جواب گوینده را بدهید نه این که عین عبارت را تکرار کنید. { البته در اینجا باید ذکر شود که اگر تکرارها، با هدف تمرین و نرمش بیشتر«زبون»توی دهن باشد؛ اشکالی ندارد. همانطور که ماهیچه های پاهای یک شخص بدون آمادگی قبلی، یارای دویدن نابهنگام را ندارد؛ ماهیچه ی زبون هم باید تمرین کند و به سبک گفتار زبان جدید و ویژگیهای آن عادت کند. برای این مورد من روخوانی بلند یک متن ساده ی کودکان یا روزنامه را به دانشجویانم پیشنهاد میکنم. البته هدف فقط روخوانی کردن طوطی وار، با صدای بلند متن است و اصلا ً نباید بر روی معنی آن تمرکز شود. دقیقا ً یادگیری یک کودک را مدنظر داشته باشید. از والدین میشنود؛ یاد میگیرد؛ تکرار میکند و سپس پاسخ میدهد. برای مثال: بـُزبزقندی سه تا بچه داشت؛ شنگول و منگول و...؟ اگر هم اشتباه گفت: تصحیح میشود. عین اینکه یکی ازشماها بخاطر طولانی شدن سخن من خسته بشه و بگه:«ممید دیگه مسّه» ومن بگم:مجید جان دلبندم باید بگی:« حمید دیگه بسـّه» !!! چشم!!! شما لطفاً اعصباتون رو کنترل کنید قول میدهم با ذکر فقط یکی دوتا نکته ی کوچیک برم که برم.

****پینوشت:
1- راز پیشرفت در زبان، تشویق! تشویق! تشویق است. بجای دیدن نیمه ی خالی لیوان و دائم اعتراض گرفتن به تلفظ اشتباه یک کلمه در جمله ای طولانی، صحیح بودن بقیه ی کلمات را بخود و یا دیگران یاد آور باشید تا ضمن تشویق، تا تهِ عمق ِآخر ِمغز نفوذ کند. البته یکی پیدا کنید به خودم بگه که بدجوری روی تلفظ اشتباه خانمم، حسّاسم. ا َه اه اه....دوباره که اشتباه گفتی...

2- در کنار املای صحیح کلمه ی انگلیسی، تلفظ فونتیکی(آوانگاری/ آنگونه که تلفظ میکنیم و یا میشنویم نه آنگونه که مینویسیم: خواهر=خاهر) آنرا بنویس تا بهتر متوجه بشوید. مثلا ً:Kninfe=nAyf ویا Arm با A بزرگ (آ) است و ask با اِی کوچک. و یا تلفظ فونتیکی Doctor میشود dAkter. پیشنهاد میشود هر هفته چندیدن واژه ی جدید را در جمله ای کاربردی بر روی برگه ای بنویسید و جلوی چشم خود بگذارید، مثلا ً روی میزکامپیوتر، آیینه ی توالت، درب آسانسور و یا میز آرایش(البته اگر دکوراسیون بندی و آرایش کردن خانمها اجازه ی کار دیگری به اونها بده.)

3-درصورتیکه فیلم به زبان اصلی می بینید؛ تا حد امکان از زیر نویس، مخصوصا ً فارسی استفاده نکنید و یا اینکه در ازای (فقط)یکباردیدن با زیر نویس، باید به دفعات فیلم را بدون زیرنویس ببینید و یا بهتر بگویم بشنوید. فیلمهای رومانتیک پیشنهاد نمیشود؛ چراکه ما ایرانیها چنان غرق آن می شویم که وسطهای فیلم یا سـُرسـُر اشکمان روان است و یا کار به جاهای باریک می کشد و عوض افزودن بارعلمی، به تعداد بچه هایمان می افزاییم.

4- آدرس وبسایت«کلوب انگلیسی آسان» در گیومه ذکر شده است. درقسمتی شما میتوانید ایمیل خود را بنویسید تا به ترتیب هفت ایمیل در توضیح موارد بالا و سپس ایمیلهای متعدد که پس چی شد؟ چرا پول نفرستادی تا برات کتاب و سی دی بفرستیم و...؟؟ برایتان ارسال شود. برای آندسته از دوستانی که دسترسی به یوتیوب دارند،« لینک متن کامل توضیحات قوانین بالا»، توسط خود مدرّس به انگلیسی، جهت استفاده ارائه میشود.

5-وقتي ميخواهيد انگليسي صحبت كنيد سعي كنيد بجاي اينكه مطلبتان را در ذهن خود به فارسي مرور کنید و سپس آنرا در ذهنتان به انگليسي ترجمه كنيد؛ از همان اول مطلب خود را به انگليسي بسازيد و به زبان بياوريد. مثلا وقتي درخواست خريد car ميكنيد واژه فارسي «ماشين» را فراموش كنيد. بعبارت ديگر به انگليسي فكر و صحبت كنيد و نگران غلط بودن واژه ها نباشيد. چون به مرور زمان غلط ها كم و كمتر خواهند شد.

6-یادگیری زبان را به چند مرحله تقسیم کرده اند. مرحله ی اوّل را «عمودی/صعودی»میگویند. در این مرحله اشخاص از زبان هیچ هیچ نمیدانند و یادگیری هر واژه ی عادی و عمومی از «سلام و خداحافظ» گرفته تا «قاشق و چنگال»و.... برایش تازه و هیجان آور است. برای همین بسیار ذوق زده اند و یادگیری خود را چشمگیر و«صعودی» میبینند. در مرحله ی دوّم که به آن «افقی/تدریجی» گویند وقتی است که شما همچنان درحال یادگیری هستید؛ ولی چون دیگر آنچنان چشمگیر جلوه نمیکند؛ فکر میکنید درحال درجا زدن هستید و مایوس میشوید. در حالیکه این یک امری است طبیعی و نباید روحیه خود را ببازید. این نکته را نیز فراموش نکنید که صدها بار شده که ذهنمان یک واژه ی فارسی را فراموش کرده است. پس چرا از فراموشی واژه های انگلیسی کلافه ایم؟ برای مثال: چندی پیش من بیش از 20 دقیقه کلافه بودم که اسم دیگه ی این پارچه ای که زنان روی سرشان میبندند؛ چست؟ شما میدونید چیه؟ منظورم همون اسم دیگه ی روسریه. آهان !! چهارقد/چارقد/لچک.

7-سعی کنید در اولـّین فرصت، واژه ی جدید و تازه یاد گرفته ی خود را در گفتگوها و تمرینهای خود به کارببرید. ضمن اینکه لذت آن را میبرید؛ از آن واژه بصورت کاربردی استفاده کرده اید و یادگیری آن را عمیق و همیشگی میشود. فقط یادتان باشد در راستای مورد بالا، تا زمانی که شما بخودتان نهیب میزنید که «کمتر میدانید»؛ این به معنی روحیه باختن و منفی فکر کردن نیست؛ بلکه اینگونه احساسات، مانع ایجاد اعتماد به نفس کاذب شده و همواره یادگیری شما را بیشتر و بیشتر میکند. به این معنی که تا زمانی که خودتان را ضعیف میدانید؛ همواره برای یادگیری بیشتر تلاش خواهید کرد. فقط یادتان باشد که خودتان را نترسانید..... اگر دقت کرده باشید من درجای تا جای مطالبم از ضعف انگلیسی خودم و یا ضعف در ایجاد ارتباط گفته ام.... این سخن یک شوخی است که من بعد از سه سال و نیم هنوز از ضعف زبان نالیده باشم .... متقابلاً بازهم شوخی خواهد بود که بگویم در هیچ زمینه ای مشکل ندارم....علتی که من اینطور ذکر میکنم این است که امثال شما بدانند که نباید ترسید و درمقابل هم نباید زیاد از حدّ هم به خود و ذهنمان اعتماد کنیم.

8-همه ی شما در طول زندگی تان بارها به نامه هایی اداری و ... برخورد کرده اید که پر بوده است از واژه هایی کهنه و عربی و تخصصی: شاکی، متشاکی، مشارالیه، حق الوکاله، مدعی العموم، منقول و غیرمنقول، سند مشاء و... آیا هیچکدامتان حساس بوده اید که معنی دقیق آن واژه ها را از فرهنگ لغت پیدا کنید؟ و یا اینکه پیام کلـّی نوشته را فهمیده اید و پی کار خود رفته اید؟؟ در یاد گیری زبان انگلیسی و مخصوصاً برنامه ی «تافل» هدف این است که شما به حدی برسید که پیام کلـّی گفتگو و نوشته را دریابید و حساسیتهای روزهای اوّل و دانستن معنی کلمه به کلمه ی جمله ها را فراموش کنید. جالب است که من به جایی رسیده ام که گاهی با دانستن یکی دو کلمه ی جمله؛ بنا برحدس خودم پاسخ فرد مقابل را میدهم. البته که بارها هم گند زده ام؛ ولی خواهی نخواهی و پس ازچندین سال زندگی در خارج از ایران به جایی خواهید رسید که خودتان را به فهمیدن میزنید. آیا همه ی گفته های یک سخنران را(مثلاً همین آقای مهر.ورز) را با نهایت گوش هوشتان بجای شنیدن؛ میبلعید؟ پس سخت نگیرید.

9-یکی از معروفترین نرم افزارهای یادگیری زبانهای خارجی در آمریکا«رُزتا استونRosetta Stone» با قیمتی چند صد دلاری میباشد. لینک وبلاگ ارائه کننده ی آن را جهت دانلود قرار داده ام و علاوه بر انگلیسی برنامه های آموزش بیشتر زبانهای دنیا را دربر دارد. در ضمن تا بخواهید وبلاگهای تخصصی زبان و آموزش زبان انگلیسی وجود دارد. برای نمونه چند مورد اضافه میشود:وبلاگ جدید اسوه ی علم ... وبلاگ انگلیش سنتر... وبلاگ دانلود مطمئن ترینهای زبان. گفتنی است که اخیراً رادیو آمریکا برنامه ی خودآموز یادگیری فرهنگ و مکالمات آمریکایی را تحت عنوان «goEnglish.me» ارائه کرده است که اگر دارای کامپیوتر پرسرعت، اینترنت سریع، فلش پلیر10، هدفون و میکروفون هستید؛ ضمن ثبت نام و ساخت آی دی و پسورد، تجربه ی آن را پیشنهاد میکنم. روش آموزشی این برنامه بر انجام فعالیت های واقعی مانند: رفتن به کالج، پیدا کردن دوست، کاریابی، ازدواج، پرستاری از کودکان، خرید، سفر، مهمانی، و بسیاری از کارهای دیگر استوار است.

10- راستش دیگه خجالت کشیدم ادامه بدهم. شما هم خیلی بی انصاف خواهید بود اگه از ذکر نظر و تجربیات خود طفره بروید. ای بسا که ذکر یک خاطره از آموزش بد و غلط یک واژه، سببی شود تا دوستی دیگر تلفظ صحیح آنرا یادبگیرد. این گــوُی و این میدان.

۲۹ مرداد ۱۳۸۹

شروع مدارس در آمریکا

**** پینوشت: با نظر تایید خوانندگان عزیز، هیئت مدیره ی یک نفره ی وبلاگ(یعنی خودم. به این میگند استبداد رای) تصمیم گرفته که هر از چند گاهی یکی از دستنوشته های خوانندگان عزیز را منتشر کند. چنانچه شما عزیز دل برادر نیز تمایل دارید که این تجربه را داشته باشید؟ میتوانید از طریق ایمیل بالا بنا به تمایل خودتان موضوعی را انتخاب کنید و یک یا چند مطلب خود را برای این حقیر از طریق ایمیل بالا ارسال کنید تا به مرور زمان به نام خودتان منتشر شود. میدانم که خیلی از شماها، برای شروع، وسواس خاصی به خرج خواهید داد. ولی فراموش نکنید که هر کار بزرگ هم از نقطه ی آغاز و قدم اوّل شروع خواهد شد. منتها یک نکته را فراموش نفرمایید که: تمام تلاشتان را داشته باشید تا مطلب ارسالی، دستنوشته ی خودتان باشد. وگرنه همواره ایمیلهایی بدستم میرسد که مطالب تکراری دیگران را برای من هم ارسال کرده اند. بسیاری از آنها واقعاً زیباست. ولی هرچه باشد تکراری است و فکر میکنم همان مختصر دستنوشته ی خودتان بهترین باشد. چیزی که هست من قبلاً این تجربه را نداشته ام و تا مادامی که شما خواهان باشید و همراهی کنید؛ نتیجه ی آن را میسنجیم؛ وگرنه ....

همانطور که قبلاًگفتم این روزها جلسات قبل از شروع سال تحصیلی شروع شده و امروز یکی از خسته کننده ترین روزها بود. راستش جرئت ندارم این موضوع را به برادرم یا خانمم بگم؛ وگرنه یک بهانه ی خوبی دستشان داده ام تا چپ بروند و راست بیایند و هی غـُر بزنند. موضوع از این قرار بود که تمام جلسه ی صبح را مثل کسانی که خواب آلود باشند؛ چنان گنگ و مبهم پشت سر گذاشتم که حدّ نداشت. نه یک کلمه ی گفتگوها را فهمیدم و نه هیچ کمله ی انگلیسی برایم آشنا بود. بعد از دوماه تعطیلی تابستانه و ول گشتن توی وبلاگهای فارسی و فقط وفقط فارسی حرف زدن و فارسی شنیدن؛ ناگهان وارد جلسه ای شدم که فقط یکریز انگلیسی، آن هم تماماً واژه های مدیریتی و اداری رد و بدل میشد. انگار نه انگار که سه سال است دارم زور میزنم انگلیسی یاد بگیرم.... همه ی کلمات و جمله ها برای گوشم غریب غریب بود.

هرچه بود مثل این آدمهای کــَر که به هرچیزی دوبار میخندند؛ بار اوّل با دیدن خنده ی دیگرهمکاران، میخندیدم و بار دوّم وقتی که معلومم میشد موضوع از چه قرار بوده است. یه لحظه به خود آمدم و دیدم بدجوری ضایع است و اگر کسی سوالی کرد چه باید کرد؟ از جلسه زدم بیرون و دوتا فنجان قهوه ی غلیظ زدم توی رگ و دوباره به جلسه برگشتم و آرام آرام گوش ذهنم فعـّال شد وبقولی قسمت انگلیسی مغزم روشن شد. البته برای ما خارجی ها، حتی اگر هزار سال هم توی محیط زندگی کنیم؛ لحظاتی پیش میاد که ذهنمان روی زبان دوّم(انگلیسی) قفل قفل میشه . اینجاست که قوهّ ی تخیل مان فعـّال میشه و بجای حساسیتهای روزهای اوّل که تا همه ی واژه های یک جمله را نمیفهمیدیم؛ آرام نداشتیم؛ با فهم تک و توک کلمه ها یه جورایی خودمان را به فهمیدن میزنیم و ای بسا که خیلی از حدس زدنهایمان هم دقیق دقیق نباشد. ولی کی به کیه؟ قرار نیست که آدم رو بکشند. اونها هم میدونند که هرچیز خیلی مهم را، دوباره تکرار میکنند؛ تا از فهمیدن ما مطمئن شوند. هرچه هست ستمی عـُظماست(ربطی به اون مقام نداره) که توی این جلسات همینطور واژه های سقلمه ی اداری باید شنید. حالا کاربرد آن کی است؟ من نمیدانم!!؟؟

بیشتر شما میتونید حدس بزنید که بخش اصلی جلسه های دانشکده، شامل اطلاع رسانی بخشنامه های اداری و قوانین حاضر و غایب بودن دانشجو و وارد کردن اینترنتی نمره ها و ....است. ولی شاید باور نکنید که شروع هرجلسه با یک سری شوخی و خنده و انرژی مثبت همراه است. مثلاً ریئس دانشکده که مدرک دکترای ریاضیات دارد و مردی52 ساله است؛ هر ساله جلسه ی ابتدایی خود را با یک بازی آغاز میکند. امسال نیز با خود تکـّه کاغذی یادداشت به هر یک از همکاران داد و اسم این بازی را «کاغذ برفی» نامید. به این شکل که پس از نوشتن اسممان و پاسخ سوالی که روی تخته می نوشت(مثال: بهترین خاطره ی تابستان امسال) کاغذ را باید مچاله میکردیم و بی هدف توی آسمان پرتاب میکردیم. هرکس یکی از آنها را برداشته و با نوشتن اسم خودش جواب سوال دوّم را مینوشت و دوباره پرتاب میکرد. پس از سه یا چهار سوال؛ یک به یک همکاران به نوبت اسم افراد را بر روی کاغذ میخواندند و بدنبال آن جواب هرکس را. با هرجوابی که خوانده میشد؛ هرکس یک جمله ی طنزی میگفت و بازار خنده را برای 20 دقیقه ای مهیـّا کرده بودند.

برای غروب بود که همگی به مجلس شام خوشآمد عازم شدیم. مثل هرساله از دو روز قبل باید حضور یا عدم حضور خود را اعلام میکردیم. به این ثبت نام قبل از هر جلسه ای R.S.V.P میگویند. این حروف اختصاری در اصل کوتاه شده ی عبارت فرانسوی répondez s'il vous plaît است به معنی «لطفاً پاسخ دهید». در ابتدای ورود به سالن دانشکده، یکی از همکاران اسامی مهمانان را که از قبل روی برچسبهای کاغذی نوشته بود، به لباس آنها میچسباند تا هم آمار افراد را داشته باشد و هم همکاران قدیم و جدید برای آشنا شدن یکدیگر بتوانند اسم فرد مقابل را ببینند و بخوانند. بماند که چون من تنها خارجی حاضر در جمع هستم؛ همگی مرا به اسم کوچکم میشناسند و در مقابل اگر بدنبال کسی هستید که کوه استعداد در یادنـگــرفـتـن اسمها باشد؛ جای دوری نرید که بنده در خدمتم. با جایگزین شدن افراد و گرم شدن فک و دهان مبارک افراد، صحبتها از هردری شروع شد و بیشتر گرد آن میچرخید که شما چی درس میدید و چندساله اینجا کار میکنید؟ فراموش هم نکنید که باید با شنیدن هرجوابی، انگار تا حالا چنین مطلبی را نشنیده باشید؛ هیجانی از خودتان در وکنید و بگید: اوهوم، چه جالب؟ پس شما ریاضی یا... درس میدید؟

با ساکت باش ریئس مجتمع آموزشی(دبیرستان و کالج) یک به یک افراد خودشان را معرفی عمومی نمودند و پس از سکوت و مدیتیشن و دعا، راهی صف غذا شدند. دروغ چرا من از وقتی آمدم؛ فقط دو یا سه مورد صف دیده ام. ازجمله: دیدار آخر از جنازه ی مرده، صف غذا، صف پرداخت فروشگاه و صف رقصیدن با عروس و داماد. همین هم سبب شده که خیلی هم دلم برای شنیدن عبارت خشم آلود «آقا برو تو صف!!!» تنگ نشود. با انتخاب غذا و سالاد به میزهای خود برگشتیم. از قبل و طبق آداب غذاخوری رسمی و«کلاس بالای» آمریکایی، چنگال و کارد را سمت چپ بشقاب و قاشق کوچک سوپ یا کیک خوری و چنگال کوتاه و پهن سالادخوری، سمت راست بشقابمان چیدمان شده بود. تنها کاری که نیاز بود انجام دهیم گستراندن دستمال سفره بر روی ران پای چپ و جای همگی شما خالی صرف غذاء بود.

بد نیست بدانید که در آمریکا از چنگال با همان کاربری قاشق استفاده میکنند. آنچه که مهم است خوردن غذاء برای آمریکاییها یک تفریح و لذت کامل محسوب میشود. لذا به هر بهانه ای که باشد؛ طول مدّت غذا خوردن خود را کش میدهند. در طول صرف غذای خود بجز موارد نیاز، مثل بریدن گوشت، از دو دستشان به ندرت استفاده میکنند. البته باز هم پس از قطعه کردن گوشت، کارد خود را کنار بشقاب میگذارند و با همان یک دست که معمولاً دست راستشان است؛ غذا را به دهانشان میبرند. هر از چند یکبارهم دستمال را به لب و دهانشان میکشند که مبادا اثری از غذاء بجا مانده باشد. پس از استفاده از دستمال، باز آن را برروی ران پایشان میگذارند که آثاربجا مانده بر روی دستمال، باعث بد منظره بودن آن نباشد. هرچند همزمان خوردن، صحبت هم میکنند؛ ولی محال است که با دهان پـُر، سخن بگویند. حتی اگر شما از آنها سوالی بپرسید؛ درحالیکه دستمال خود را سریعاً به جلوی دهان خود میگیرند؛ با انگشت خود اشاره میکنند که دهانش پر است و یک لحظه صبر کنید.


**** بدون ارتباط با موضوع نوشت: زمانی که توی ایران فیلمهای خارجی و بخصوص ساخت استکبار جهانی و آمریکایی را میدیدم؛ بعضی از صحنه ها ی عمومی فیلمها رو هیچ هیچ باورم نمیشد؛ از جمله: شروع ناگهانی ریزش بارانی سخت. تا اینکه خودم آمدم و دیدم که در وسط تابستان(مردادماه ایران) و هوایی گرم و شرجی و آفتابی، طی یک دو ساعت هوا ناگهان ابری شد و صدای رعد و برق و شروع ریزش باران. منتها معنی واقعی «مثل باران بهار» رو این زمان میشه فهمید که 20 دقیقه ای چنان میریخت که هر لحظه با خود میگفتم الان است که سیل راه بیفتد. این اوج بارش«مثل دم اسب» باران در کمتر از 5 دقیقه متوقف میشد و باز ریزشی سهمگین و دوباره. شده بود بازار خنده که هرکس میخواست سوار ماشینش بشود چند لحظه ای باید صبر میکرد و سپس تا شروع بارش بعدی بدو بدو خودش را به ماشینش برساند.... خلاصه موش آب کشیده شدیم.

۲۴ مرداد ۱۳۸۹

رمضان در آمریکا

راستش قصد نداشتم در این وبلاگ از مذهب و اعتقادات مذهبی آنچنان سخنی بگویم؛ چراکه معتقدم اعتقادات مذهبی هر فرد یک امری است شخصی و مربوط به زندگی درونی او و هیچ ربطی هم به دیگران ندارد. همانگونه که من حق ندارم نظر دینی و عقیدتی خودم را بردیگران تحمیل کنم؛ دیگران هم نباید برمن خرده بگیرند که چرا با اعتقادات و افکار آنان موافق نیستم و یا حتـّی مخالفم؟ با اینحال قصد دارم در این نوشته، محدود اطلاعات خود را برای آشنایی شما عزیزان یادآوری کنم تا آنانی که دم میزنند آمریکا و غرب سرزمین کفر و فحشا و.... است بدانند که هرچند اینان هیچ ادعایی در زمینه ی ارتباط با فلان امام ندارند و صدای صوت صلواتشان تا هفت تا محله نمیرود؛ چه آزادی و احترامی برای همه ی مذاهب و اعتقاد فکر ی و مذهبی دارند؟

از آنجاکه رفتارهای مذهبی و انجام مناسک مذهبی در آمریکا آزاد است؛ هرفردی میتواند به راحتی نوع حجاب و یا اعتقادات خود را انتخاب کند و تا جایی که تحمیلی بردیگران نباشد؛ این اعتقادات او از طرف دیگران با احترام روبرو خواهد شد. از جمله ی این اعتقادات مذهبی، آزادی «روزه»گرفتن و یا عبادت و نماز است. هرساله با شروع ماه رمضان و سپس فرا رسیدن عید سعید فطر، رئیس جمهور آمریکا طی پیامی این دو مناسب را به تمامی مسلمانان تبریک میگوید. سوای مساجد که در این ماه همچون داخل ایران و دیگر کشورهای مسلمان از رونق بیشتری برخوردارند؛ بیشتر ادارات و بخصوص مدارسی که دارای دانش آموز و دانشجوی مسلمان هستند؛ تغییرات کوچکی در برنامه های خود میدهند. مثلاً همین دانشکده ی ما که دارای چند دانشجوی عرب مسلمان است؛ سوای معافیتهایی که برای آنان شامل میشوند از جمله: اجازه ی عدم حضور در کلاسهای عصر برای آنانی که از راه دور میایند؛ و یا عدم سخت گیری در درس و مشق و تکلیف دانشجویان و... ترتیبی فراهم کرده اند تا دانشجویان مسلمان بتوانند جدای از دیگر دانشجویان خوابگاه، افطار خود را پس از غروب آفتاب صرف کنند و یا اینکه بجای صبحانه، در هنگام سحر، جهت صرف غذا به ناهارخوری مراجعه کنند.

بیشتر مسلمانان از طریق مراکز اسلامی نزدیک محل سکونت خود از برنامه ی ساعات اذان و سحر و افطار با خبر میشوند؛ با این حال، درکنار شبکه های ماهواره ای مثل الجزیره، المنار و سلام، شبکه ی تلویزیونی Link TV نیزبیشتر برنامه های خود را در طول این ماه به برنامه هایی مذهبی و اسلامی اختصاص میدهد. از جمله ی این برنامه ها پخش اذان و اعلام ساعات اذان به افق منطقه های مختلف آمریکا، معرفی مراکز اسلامی و مساجد، معرفی برنامه های خاص رمضان در سطح آمریکا، معرفی سنتهای مذهبی در آمریکا، معرفی سنتهای مردم و اقلیتهای مختلف مذهبی کشورهای مختلف در آمریکا به مناسبت رمضان و.... البته سایتهای اینترنتی بسیاری نیز در امر اطلاع رسانی در این زمینه نیز فعـّالند و کافی است که عبارت Ramazan in U.S را جستجو کنید و به بسیاری از آنها دسترسی پیدا کنید.
گفتنی است که در مسیحیت هم «روزه»Fast وجود دارد. این ایام روزه داری یا رمضان Ramadan/Ramadhan را با واژه ی Lent میشناسند. بیشتر مسیحیان شاخه ی کاتولیک آن را به یاد ایامی که مسیح به بیابانها و تنهایی رفت و تمام مدّت 40 روز را بدون هیچگونه خوراک و آشامیدنی به سربرد؛ برگزار میکنند . گفتنی است که روزه داری آنها فقط در نخوردن گوشت قرمز در روزهای جمعه محدود میشود و شروع این ایام با مراسم فستیوالی است که همچون «کلوخ اندازون*» خودمان در روز یا روزهای قبل از آن برگزار میشود. مرکز این فستیوال که با اسامی دیگری همچون «کارناوال» و «ماردی گرا»Mardi Gras نیز شناخته میشود در «نئوآرلندو» و«لوئیزیانا» ی آمریکاست و شامل بریز و بپاش و بخور بخور فراوانی است. بعضی ها که بیشتر معتقدند؛ در این جشنواره با خود عهد میکنند که سوای نخوردن گوشت در جمعه ها، از کشیدن سیگار و یا نوشیدن الکل هم خود داری کنند و برای آمریکاییها 40 روز خودداری از موارد ذکر شده، یعنی اوج جانفشانی.

هرچند من از حدود هشت سال پیش که هنوز در ایران بودم؛ بخاطر رد شدن سنگی از کنار کلیه ام، از توجیح شرعی روزه خواری برخوردار بوده ام؛ از زمانی هم که به آمریکا آمده ام؛ کمتر ایرانی را دیده ام که به امر شریف نخوردن و نیاشامیدن در این ماه آنچنان پای بند باشد و ای بسا که اگر هم شروعی آتشین داشته باشند؛ نیمه های راه رمضان پنچر میشوند. بیشتر کسانی که واقعاً روزه داری میکنند از اعراب هستند وبیشتر رستورانها و مغازه هایی که به مدیریت آنان است؛ سوای ارائه ی بیشتر و جدی تر خوراکی های این ایام مثل خرما و زولبیا و بامیه و ... ساعات کار خود را نیز برمبنای اوقات شرعی تنظیم میکنند. البته جای خرده گیری هم نیست و اگر از هموطنان خارج از کشورهم بگذریم؛ این روزها چنان بلایی برسراعتقادات مردم داخل کشورم نیز آورده اند که مومنان، دین را فراموش کرده اند و عارفان، خدا را. چندی پیش با یکی ازدوستان داشتم از همه چیز صحبت میکردم و سخن رسید به آنجا که گفت:«دلم بدجوری هوس شنیدن صدای «اذان مرحوم موذن زاده ی تبریزی» را کرده». به او گفتم: «اگه میدونستم ازدوستان درخواست میکردم سی دی آن را برایت از ایران بیاورند. هرچند که همین الان هم میتوانی از اینترنت دانلود کنی».

«نگاهی عاقل اندر سفیه» به من انداخت و گفت:«نمیدونم چرا این پدرسوخته هایی که این همه واحد درسی توی دانشگاههای آمریکا به ما درس میدادند؛ چیزی از این مسائل نگفتند». به سرعت، زهرسخنش را درک کردم و عذرخواهی کردم. او درحالیکه با همان چهره ی درهم شکسته ی 50 سالگی اش، سیگاری آتش میزد؛ خودش را روی مبل جابجا کردو گفت:«پسر!! هرچیزی در جای خودش میچسبد. باید در ایران باشید و حتی اگر تمام طول سال دریدگی هم کرده باشی؛ ماه رمضان یا محرم رسیده باشد و برای همین مدت کوتاه هم که شده، آدم شده باشی و همزمانی که از خیابان می گذری؛ ظهر باشد و اذان را که از مناره ی مسجدی درحال پخش است بشنوی؛ تا معنویت آن را دریابی». راستش یه لحظه از ناپختگی سخنم خجالت زده شدم. امـّا نمیدانم اکنون کجاست و چه میکند؟ باید ببینمش و برایش بگویم که جناب قدرت حاکم در ایران چنان مست غرور خود شده است که ماه رمضان امسال، پخش صدای ملکوتی استاد شجریان (مثنوی و«ربنّا»ی او که به نوعی «آرم» این ماه است) را بخاطر آزاده خواهی و مخالفتهایی که این استاد بزرگوار با آنان داشته است؛ از صدا و سیمای میلی ایران ممنوع کرده اند. و شاید هم این روزها عرفان خاص این ماه و روزه داری آن نیز، در داخل ایران به فنا رفته است؛ چه برسد به تاثیر معنوی صدای اذان موذن زاده!!؟؟

در ادامه ی سخن شما را دعوت میکنم به شنیدن «مثنوی خوانی»معروف استاد شجریان بر روی اشعار حضرت مولانا. لینک این قطعه و «ربنـّا»ی استاد نیز، جهت دانلود ارائه شده است.

مثنوی خوانی استاد شجریان جهت دانلود
قطعه ی معروف «ربنـّا» باصدای استاد شجریان جهت دانلود

جهت آشنایی با تاریخچه ی تهیه و تنظیم این دو قطعه و نیز زندگی نامه ی کوتاهی از مرحوم «ذبیحی- بلبل شاه» و نیز شنیدن آثاری از استاد شجریان و نیز شادروان «ذبیحی» به این دو نوشته ی بسیار عالی مراجعه کنید: 1- وبلاگ تورجان-از این ربّنا تا آن ربـّنا-نگاهی به تاریخچه ی مذهبی خوانی در ایران-نمونه هایی از صدای استاد شجریان و مرحوم ذبیحی 2- وبلاگ موسیقی ایرانی-ربنای خسرو آواز ایران استاد شجریان .... جا دارد از دوستانی که از سرعشق و باور قلبی و یقین معنوی، در این ماه اقدام به روزه داری و عبادت میکنند؛ درخواست داشته باشم همه ی هموطنانم را از دعای خیر و انرژی های مثبت حال و احساس خود فراموش نکنند.
**** پینوشت: درگذشته های نه چندان دور، در منطقه ی اصفهان و نجف آباد روز قبل از شروع ماه رمضان مراسمی برگزار میکردند که به «کلوخ اندازون» مشهور بود. در این دورهمنشینی که در باغ یا مزرعه برگزار میشد؛ سوای اینکه آخرین ناهار قبل از رمضان را حسابی مفصـّل صرف میکردند؛ مسابقه ای برگزار میشد و هرکس «کلوخی»(پاره ای از خاک به هم چسبیده/قــُلوه سنگ) را پرتاب میکرد و مسافت طی شده توسط کلوخ را اندازه میگرفتند تا پس از ماه رمضان نیز دوباره این مسابقه را تکرار کنند و دریابند ایام روزه داری تا چه حدّ باعث ضعف قوت دست و بازوی آنها شده و این بار تا چه مسافتی «کلوخ» را «انداختند»؟

۲۱ مرداد ۱۳۸۹

از پکن تا نجف آباد

عکس زیر تزئینی است و ممکن است دوستان خواننده در ایران نتوانند آن را ببینند.

***** پیش نوشت: حدود یک سال پیش طی اتفاقی که در نوشته ی زیر خواهید فهمید؛ مورد سوال یک خانم جوان چینی واقع شدم. ایشان به هرشکلی که بود علاقمند یادگیری فارسی بودند و بنده هم راهکارهایی را که میدانستم با ایشان درمیان گذاشتم. یکی از پیشنهادها، نوشتن خاطرات و نیز زندگی نامه بود. پس از چندی که از بازگشت آن خانم به چین میگذشت؛ ایمیلی بدستم رسید که دربردارنده ی متن پیوست زیر بود. بجز چند مورد غلط املایی و تغییرات کوچکی در بعضی جاها، شما خواننده ی متنی هستید که از زبان یک فرد چینی ولی به فارسی بیان شده است. برای رعایت امانت، عین متن خدمتتان عرضه میشود و مطمئنم از خواندن آن لذت میبرید. مخصوصاً وقتی که به تاثیر بعضی رفتارهای ایرانی وار در ذهن یک خارجی آگاه میشوید. بجز بعضی توضیحات این حقیر که در{کروشه} اضافه شده است؛ سعی کرده ام در مورد برخی واژه های تخصصی(هنرهای رزمی) از اینترنت کمک بگیرم که در صورت نیاز میتوانید روی واژه های رنگی کلیک کنید. این شما و این هم نوشته ای صمیمی از یک خانم جوان و هنرمند اهل چین. نمیدانم آیا دیگر خواننده ی این وبلاگ هستند یا نه؟ انتشار این نوشته را با نهایت احترام، به ایشان و خانواده ی محترمشان تقدیم میکنم.

بنام عشق كه همه چيز از آن آغاز مي شود.
من «لي....» يك دختر چيني و از طايفه ای نسبتاً بزرگی هستم. پدر من در يك شركت تجاري در پكن كار مي كنه. من در سن نوجواني ودراوج احساسات پاكي كه در آن زمان همراه با شور ونشاط جوانی بود؛ مادرم را كه بزرگ ترين سرمايه وپشتيبانم بود؛ از دست دادم. دنيا بدون مادربراي من مثل يك زندان بود. مادر مثل جواهري گران بها است كه بايد قدر آن را دانست؛ اگر از دست رفت ديگر نمي توان بدستش آورد. موقعي كه مادرم از این دنیا رفت؛ حدود 12 سال بیشتر نداشتم و همین باعث شده بود که سخت غمگین باشم. پدرم براي اينكه مرا از اين حال و هوا به در آورد مرا به «معبد شائولين» فرستاد. من درآنجا شروع به ياد گيري فنون «وينگ چون» يا چهار فرم{توضیح: نام ورزشهایی رزمی است که در کنار شیوه های معنوی، برای تمرکز بیشتر بر قدرت روح و ذهن در معبد انجام میشود} پرداختم. سپس تا سن 18 سالگی شروع به كار كردن فنون «تمركزي» كردم.

يك روزپدرم به ديدن من آمد ومن را به پكن برد. او گفت:« يك دوستي دارم كه شايد بتونه كمكت كنه تا از لحاظ روحی بهتربشی» همراه پدرم پيش دوستش رفتیم. او مردي بود با چشم هاي درشت، جــُـثــّه اي تقريباً بزرگ و خيلي مهربان. از چهره و حرکاتش فهميدم كه چيني نيست. ابتدا فكر كردم که او دكتر روان پزشكه؟ اما اين هم نبود. در آن روز ها از فارسي و فارسي نويسي هيچ سر در نمي آوردم. آن مرد - که من او را عمو«فو» ميگفتم- كتابی در دست داشت. با خودم فكر كردم که شاید كتاب دعاست!!! اما چون نمي فهميدم چي ميگه؟ زياد توجه نمي كردم. تا اينكه يك روز در حياط خانه با دلي شكسته نشسته بودم و به بلبل خودم كه اسمش «خوفن»-به معنی اژدهاي زرد- است؛ نگاه ميكردم كه صداي عموفو را شنيدم. وقتی خوب دقت کردم؛ دیدم داره یک سری کلماتی را میگه که به نظرم آهنگ خاصی داشت. از او پرسیدم:«اين چيه كه مي خوني؟» گفت:«چرا می پرسی؟ مگه اذيتت ميكنه؟» گفتم:«نه، برعكس آرومم ميكنه».

از آن روز به بعد بيشتر برام از اين كتاب مي خواند؛ ولي من نمي فهميدم. چیزی که بود فقط آن آهنگ شعر وصداي عمو فو مرا تسكين ميداد. تا اينكه سرو كله «لي لي يانگ» پيدا شد. لي لي يانگ پسر بسيار خوبي بود. اون دورگه فارس(ایرانی) و چينی بود. پدرش، عمو فو ايراني بود ومادرش چيني. از پدرش فارسي حرف زدن را ياد گرفته بود؛ ولي چيني صحبت كردنش 80% بود. من زماني كه لي را ديدم يك حس زيبا در قلبم احساس كردم. با خود گفتم شايد زود گذر باشه؟ آخه در آن موقع من نوزده سال ونیم سن داشتم و براي خودم خانوم كاملي بودم. نکته ی جالب اينجا بود كه اسم هر دوی ما «لي» بود. يواش يواش علف هاي هرز عشق در ذهنم جوانه زد و شب ها بعد از دعا كردن براي مادرم به لي فكر ميكردم تا اينكه عطش عشق لي همه وجودم را گرفت. پیش خود فکر میکردم که چيكار كنم كه باهاش بيشتر آشنا بشم؟ از پدرم خواهش کردم تا با او صحبت كنه تا به من زبان فارسي ياد بده. در آن زمان لي 22 سال داشت و استاد هنر هاي رزمي چينكنگ فو شائولين(ووشو) بود. او هم مثل پدرش آن كتاب آهنگین را مي خواند.

با موافقت لی، ما باهم شروع به تمرين یادگیری زبان فارسي كردیم. اولش برام زجرآور بود؛ حروفي را كه تا به حال هرگز نديده بودم؛ سعي مي كردم درک كنم. كمي كه ياد گرفتم فارسي بنويسم و حرف بزنم؛ لي به ايران آمد. من دوباره تنهاي تنها شدم. با قلبي پر از اندوه، احساس ميكردم كه دوباره يتيم شدم. بعد از گذشت يک ماه به پدرم گفتم من بايد پيش لي برم. اوّل مخالفت كرد؛ اما عمو فو او را نسبت به ایران رفتن من راضي كرد. من نمی دونستم لي كجاست؟ تا اينكه با عمو فو به پايتخت ايران آمدم. خاک عجيب و آب و هواي عجيبي داشت. اصلا احساس غريبي نكردم. از تهران به شهري آمديم كه لي در آنجا درس مي خواند. اصفهان خيلي خيلي زيبا بود؛ رودي داشت به نام «زاينده رود»، پل هاي زيبا و مردماني مثل هم، خيلي شبيه به هم. از راه رفتيم دانشگاه اصفهان و سرانجام به هر نوعي كه بود لي را پيدا كرديم. لي براي خود یک خانه ی مستقل اجاره کرده بود. عمو به پسرش لي گفت:«شاگردت را برات آوردم؛ اين تو و اين هم «لي»جان تو». عمو فو دوروز بعد از پيش ما رفت و من ماندم و معشوقم. گویی كه دنيا را به من داده بودند.

گفتنی است من با لباس رسمي كشور خودم بودم. معشوقم رفت و براي من يك چيزي آورد كه رفتم داخل آن و بعد در آن را بست. فراوان دگمه داشت. اسم آن لباس مانتو بود و باید روی آن روسري وچادر هم میپوشیدم. داشتم خفه ميشدم. شروع كردم به لي دعوا كردن كه چرا اين كار را با من ميكنه؟ گفت:«قانونه!!» با آن كنار اومدم. لي دانشجوي رشته ادبيات فارسي بود و هر روز صبح دانشگاه بود وبعد از ظهر ها هم مي رفتيم بيرون يا با هم در خانه تمرين فارسي حرف زدن ميكرديم. در خانه اي كه ما بوديم يك پيرمرد و پيرزن هم زندگي مي كردند. پيرزن ازمن پرسید:«تو به اين پسره (لي) حلال شده اي؟» من معني اين حرف را نمی دونستم و همینطوری گفتم: «بله». آن زن پير برایم همیشه يک شعری را مي خوند که من هم ياد گرفته بودم ودست وپا شكسته مي خوندم. «روزي كه بودم شليل و شب رنگ../..عالم به سرم مي كرد جنگ// حالا كه شدم پير../..روباهه بهم ميگه ي ي ي». در ايران كه بودم هرروز احساس مي كردم كه بيشتر به لي احتياج دارم و اين حس، شديد وشديد تر مي شد. تا اینکه يک شب داشت همون كتاب آهنگین رو مي خوند. من اسم آن کتاب رو گذاشته بودم «آپكاها» به معنی آرامش ذهني. همین طور که لی مي خوند:« گفتم غم تو دارم؛ گفتا غمت سرآید../..گفتم كه ماه من شو، گفتا اگر برآيد...» من صداي او را ضبط كردم.

فرداي آن شب آن نوار را برای پيرزن پخش کردم و اسم كتاب را خواستم. او گفت: دیوان حافظ است. خيلي خوش حال شدم و خیلی دلم میخواست كه «حافظ» را پيدا كنم و او را از نزدیک ببینم. تا اینكه پيرمرد صاحب خانه برایم گفت که حافظ حدود 600سال پیش مـُرده. به لي گفتم مي خواهم حافظ بخوانم و شعرهای آن را يادم بده. گفت باشه و شروع كردم با عشق خواندن. يك شب همان شعري را كه از حافظ خوانده بود؛ برایش خواندم و آخرش گفتم:«لي ! غم تودارم. من ديوانه وارعاشق تو هستم.» ناگهان ديدم فريادي زد و از خانه بيرون رفت و تا صبح نيامد. من خيلي ترسيده بودم. تنها و غريب. براي اولين باربود که احساس غربت داشتم. صبح درحالیکه داشتم «تايچي»کار میکردم(توضیح: تایچی چوان، نوعی هنر رزمی ملایم است و تمام پارکها ی کشور چین هر روز صبح مملو ازمردمی است که در حال تمرین این ورزش برای بهبود سلامتی، افزایش طول عمر و آرامش روحی هستند} با عصبانيت آمد و گفت:«دو روز ديگه بايد برگردي چین!!» به او گفتم:«من يك شب كامل گريه كردم... من احمق رو باش که به خاطر تو از چين تا اينجا آمدم...» همینطور که داشتم درددل میکردم؛ لی آمد طرفم و سر مرا در آغوش خود گرفت. احساس خيلي خوبي داشتم. آن شب يكي از بهترين شب هاي عمرم بود.

در آن روزها تقريباً میتوانستم بنويسم وصحبت بكنم. با اینکه رشته ی تحصیلی ام جامعه شناسی بود؛ در یک موسسه ای به عنوان مترجم مشغول به کار شدم. آرام آرام لي هم نظرش به من تغيير كرد. با اینکه چند ماهی میشد که با هم زیر یک سقف زندگی می کردیم؛ ولي ما جدا از هم مي خوابيدم و كاري به كار هم نداشتيم و اين مرا اذيت ميكرد. جالب است كه بدانيد من و لي هردو روي دو طناب و به قول ايراني ها ميان زمين وهوا می خوابیدیم. وابستگي من به لي خيلي شديد شده بود واو هم خيلي به من وابسته شده بود. در آن روزگار من يک هم زبان خوب پيدا كرده بودم. آن زوج پير و مهم ترازآنها درايران گنجي پيدا كردم كه توانست مرا ارضا كند؛ حافظ، سعدي، مولانا، شمس تبريزي و... بالاخره من و لي به سبک ايراني عقد و ازدواج كرديم. اين خبر به چين رسيد و همه شاد شدند. شب بعد از ازدواجم خواب مادرم را ديدم كه در يك باغ پرازگل سفيد با لباسهایی سفید و نورانی نشسته بود. مثل دوران بچه گي ام سر برزانوي مامانم گذاشتم و مرا نوازش كرد؛ موهایم را شانه كرد و آنها را برایم بافت و يك گل سفيد به روي آن گذاشت. رویایی خيلي خوب بود.

پدر لی یک لب تاب ازچین به عنوان كادوي عروسي برامون فرستاده بود پرازفيلم هايي كه از خودشون گرفته بودند. همه بزرگ شده بودند و كمي هم پير.{توضیح: از اینجا به بعد نام و ذکری از این حقیر جود دارد که جهت رعایت امانت مجبورم عین جمله ها را ذکر کنم. البته بیشتر توصیف است و بذارید منم به همین توصیفها دلخوش باشم ویه بار هم خودم رو تحویل گرفته باشم.} لي دراینترنت دوستي پيدا كرد بنام حميد نجف آبادي و ساعت ها با او چت ميكرد. من هم علاقمند شدم که وبلاگ بسيار قشنگش رو بخونم. کم کم شدم معتاد اين وبلاگ و وبلاگ نويس{!!!} برام جاي سوال بود علـّتش چیست؟ وقتی دلیل آن را از لی پرسیدم گفت:«چون شيوا، روان و جذاب مينویسد. در نوشته هاش كاملاً میشه متا(دوستي)، موديتا(عشق)، كارونا(درد ورنج) و آپكاها(آرامش)را مشاهده و لمس کرد». از آن روز به بعد تقريباً بيشتر ساعت هاي روز را در وبلاگ او سپري مي كردم. تا اينكه با لی هماهنگ کردم تا من هم با حمید چت کنم.

من كوهي از سوال در ذهنم داشتم ومي پرسيدم و ايشان هم مثل يك استاد صبور و دلسوزجواب مي دادند. خیلی تمایل داشتم ببينمش. راستش يه چهره ای زيبا ازاودر ذهن خودم كشيده بودم.{توضیح: خب دیگه آدمها گاهی اشتباه هم میکنند.} به قول ايراني ها شده بود قبله ی من..... من كاملاً به فارسي مسلط شده بودم و روان مي نوشتم؛ اما نه مثل استاد نجف آبادی. ما باهم خيلي اُنس شده بوديم وحتي می دانستم که اسم دختر كوچيكش فرین و اسم خانوم هنرمندش زهرا نقاش بود. شايد بپرسيد من از كجا اسم آنها و حتی اسم برادرش عبدالله را ميدونم؟ در ادامه ی نوشته ام يک آدرس{توضیح: منظور همین وبلاگ است} به شما ميدم. اگر رفتيد حتما بخونيد؛ اما مواظب باشيد مثل من معتاد نشيد.{توضیح:امان از ژوغال خوب و ریفیقی بد!!!} اتفاق بزرگي كه در ايران براي من افتاد اين بود كه تمام «چاگرا» های بدنم باز شد. {توضیح:چاگرا یا چاکراها، نقاطی خاص در بدن هر انسان است که در جذب یا انتقال انرژیها و امواج مثبت و منفی نقش به سزایی دارند} از جمله.... برای لي هم عوض كردن دين بزرگترین تغییربود. ازبودایی به اسلام و عوض كردن اسمش ازلي به محمد. من هم كه به قول ايراني ها گاتوري بودم.

ما در ایران تنها دو دوست داشتيم. اوّلي در اینترنت، استاد نجف آبادی و دوّمي هم دوست محمد در دانشگاه که اتفاقاً او هم نجف آبادی بود. يک روز من همراه لي به دانشگاه رفتم و ازدوست لی خواهش كردم كه نجف آباد را به من نشان دهد.
لي هم از من حمايت كرد و او ما را به يك شهر كوچك و قديمي برد. ابتدا گردشی در شهر کردیم. کوه معروف شهر(کوه نوکی) را میتوانستیم از دور ببینیم. نجف آباد را باید شهري سنـتی و مذهبي بنامم. از آنجاکه رشته ی تحصیلی من جامعه شناسی بود؛ پيش مرد پيري رفتم و از آن در مورد طائفه هاي بزرگ وسرشناس شهر پرسيدم . اوهم كه خيلي در صحبت كردن شيرين بود برایم از دو فامیل مشهور ایزدی و فردی معروف به «امام» گفت. من شروع كردم به سوال كردن و متوجه شدم که یکی دو تا از بچه های «امام» آمریکا هستند. گفتنی است که معماری شهر نیزجالب بود و ازهرنقطه اي كه ميرفتيد باز به میدان مرکزی شهر(باغ ملي)ميرسيدید. ازدیدنی های شهربرج كفترها راديدم. این شهر را باید شهر موتورسیکلتها نامید چراکه پر بود از موتور و بسیار هم عجيب و بد رانندگي ميكردند.

وقتی برگشتیم اصفهان بعد از انتظار تقريباً 3 ساعته، نزدیک ساعت 2 صبح ایران بود که توانستم برای آخرین بار با آقا حميد چت کنم. اوّلش با مسائل ديني شروع كرديم ومحمد هم در بحث ما شركت كرد. در بین گفتگوها محمد اشاره كرد به سفر 5 ساعته ی ما به شهر مادري حميد. راستی اسم مادر آوردم. اونايي كه مثل من مادرشون را ازدست دادند؛ حتماً آن نوشته ای را که درباره ی«سالروز پرواز مادر» است را در وبلاگ آقا حمید بخوانند. وقتي که من خواندم 2 ساعت تمام گريه می كردم.{توضیح: سعی کرده ام غمی در نوشته ام نباشد؛ ولی چنانچه چنین احساسی نیز به شما دست داد؛ پیشاپیش پوزش میطلبم} ... داشتم میگفتم. وقتی آقا حمید فهمید که ما رفته بودیم شهر زادگاهش، خيلي خوشحال شد و گفت: چرا زودتر نگفتي تا از دوستانم خواهش میکردم از شما پذيرايي كنند؟ وقتی که برای او گفتیم که یکی از همشهریانش از مردی معروف به «امام» ذکری به میان آورد و آیا هیچ نسبتی بین شما و او هست؟ با کمال ناباوری فهمیدیم که آقا حمید کوچکترین پسر او هستند.

در اینجا بود که دیگه حسابی کنجکاو شده بودم تا ایشان را ببینم و او خودداری میکرد و من مجبور شدم براي اولين بار در زندگيم قسم بخورم. اين در حالي بود كه من فرداي آن روز پرواز داشتم به چين و دلم پر ميكشيد براي وطنم. ولي نمیخواستم برم تا اینکه عكس او را دیده باشم. برای همین به او گفتم:«به اولين عشق و آخرين عشقم لي لي يانگ(محمـّد) قسم!!! که اگر عكستون را ندهي فرداصبح به جاي چين میرم نجف آباد». سرانجام ایشان راضی شدند. البته بماند که من از دست ایشان کمی ناراحت هستم؛ چراکه یه جورایی ضد زن هاست و از زن ها در نوشته هایش بد گفته...{توضیح: از آنجاکه ایشان به فرهنگ ایرانی کمتر آشنایی دارند؛ شوخی هایی که بنده در نوشته هایم با جماعت نسوان ضعیفه ی مخدّره داشته ام را جدی فرض کرده اند. در حالیکه آنقدرمثل پدرم به این جماعت علاقمندم که اگر میشد من هم دو سه تایی....آخ !!! سرم!!! بازم عیال داره دمپایی پرت میکنه!! شما ادامه ی متن رو بخونید تا من دربرم}... بگذريم.

نزديكاي صبح بود كه من براي آخرين بار در ايران از ایشان خدا حافظي كردم و راهی بستر شدیم. تمام آن شب دررختخواب و كنارعشقم گريه ميکردم. از يك طرف گريه ام از سرخوشحالي بود و از طرف ديگه اينكه با اين مردمان خوب ديگر نمي توانم زندگي كنم. وقتی به چين رسيدم همگی دوباره در معبد «شائولين» مثل سابق دورهم جمع شديم و جشن گرفتيم. من و لي در معبد در حضور همه و به آيين سنتي خود ازدواج كرديم. من عكس آقا حمید و خانواده خوشبخت او را در اتاق خودم، كنار عکس مهربان ترین مهربانان تمام عالم، مادرم گذاشتم و هر شب براي آرامش روح مادرم و شادي و سلامتي استاد و خانواده اش دعا مي كنم.

**** پینوشت: قابل ذکر است که پدرم را باید از دو نسل قبل دانست و از آنجاکه ایشان امام جماعت مسجد بودند؛ مردم شهرم او را بیشتر با لقب«امام» میشناختند و این موضوع هیچ ربطی هم به «امام»هایی که در این دوران متولد شده اند؛ ندارد. هرچند که من هم «آقازاده»ام ولی افسوس که از ثروتهای همنام هایم خیری نبرده ام. بخشکی شانس!!! یا بقول جنوبی های عزیز:«تیش بگیری روزگار!!!»

۱۸ مرداد ۱۳۸۹

دستنوشته های خوانندگان

1- همانطور که قبلاً گفته ام این روزها جلسه های تکراری قبل از شروع سال تحصیلی برقرار است و از خوب حادثه، مسئولان دانشکده پیش بینی داشته اند که امسال دانشجویان عاقلی که بجای درسهای بد و بیخود اسپنیش و آلمانی و فرانسه و روسی، فقط وفقط عاشفانه به سوی فارسی پر میگشایند بیشتر خواهد بود. این موضوع فقط یک بدی داشت و اینکه با جابجا شدن کلاس(دفترم) باید این روزها دوباره سخت عرق بریزم و کلاس نو آماده کنم. کی به کیه اینجا آمریکاست و «بابا»ی (رفتگر) مدرسه و «مستخدم» علم بودن هم، عشق است.

2- در نوشته ای با عنوان«مواظب کلاه خود باشید» تا بخواهید گفتم که مواظب ایمیلهای دروغی باشید که میگویند:«گرین کارت برنده شده اید؛ جایزه ا ی شانسی برده اید؛ فلان شخص میلیونر مرده است و نیاز به کمکت داریم تا دارایی اش را با هم بالا بکشیم و ...» چند روز پیش تلفن همراهم زنگ خورد و شماره ی تماس گیرنده را«ناشناس» نشان داد. پس از ذکر دقیق اسم و مشخصاتم گفت که از اداره ی مهاجرت کنزاس سیتی تماس میگیرد و «گرین کارت»مان آماده است و... راستش چنان جا خوردم که نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ از طرفی هم ته دلم یه چیزی میگفت که شاید سرکاری باشه؟ برای یک لحظه هم به اهل خونه شک کردم و باگشتی سریع در اتاقها، کسی را دست به تلفن ندیدم. با هیجان دست به قلم شدم و درخواست کردم شماره ی تماس و پرونده ام را بدهند؛ تا من دوباره با آنها تماس بگیرم.... او هم شروع کرد به همین کار و وسط نوشتن شماره ها بود که زد زیر خنده و گفت:«بابا !!! منم فاطمه...» حالا شما میگید با این دختر(عکس مورد نظر) که با گرفتن پیش شماره ی *67 و انگلیسی حرف زدن غلیظ و با لهجه ی میزوری، اینجور پدرش رو سرکار گذاشته چه کنم؟ خیلی خوب شما هم بخندید تا آخه یه روز هم نوبت به من میرسه!!!

3- دنیا خیلی کوچیکه. 14 سال پیش از شدّت بیکاری و ناچاری عالم زن داری، برای 4 ماه در یک شغل موقت نگهبانی و دربانی یا بهتره باکلاس تر بگم: گارد حفاظت موسسه ا ی ورزشی و فرهنگی لقمه نانی در می آوردم. تا اینکه پس از گذر از «هفت خوان» به استخدام آموزش وپرورش درآمدم. مشغولیات زندگی و بخصوص مهاجرتمان به آمریکا چنان کرد که آرام آرام همه چیز را فراموش کرده بودم. تا اینکه چند روز پیش درنهایت ناباوری ایمیلی محبت آمیز از یکی از همکاران قدیمم بدستم رسید و آنقدر خوشحال شدم که سرازپا نمیشناختم. هنوز ساعتی از این شادی من نگذشته بود که ایمیل دوستی دیگر بدستم رسید و اینبار او آنچنان از فشارهای اقتصادی و روحی و روانی محیط داخل ایران به تنگ آمده بود که دست به دامنم شده بود چاره ای بیندیشم؟ و صد افسوس که من خود وامانده ی راه زندگی ام و جز«خرابی» حال او و دیگر هموطنانم؛ نصیبی نبردم.... با خود گفتم انگار این دنیا با هیچکس سر رفاقت نداره و شادی را با هیجان بالا نمیطلبد!؟ باور کنید دنیا عالم تضاده!!!؟

4-دوستی پرسیده اند هدفم از نوشتن وبلاگ چیست؟ جواب بماند تا بعد. ولی معتقد بودند که در عالم جنگ رسانه ای باید متنوع تر بنویسم. چه بگویم که من همینم که نمودم. دروغ چرا؟ بیشتر مینویسم تا «نوشته باشم» اگرهم خوانده شدم؟ بسی افتخار. نه اینکه غم و اندوه و نگرانی در دل ندارم!! نه اصلاً اینچنین نیست. ولی سخت معتقدم اگر چنان بنویسم که برای لحظه ای، لبخندی برلب کسی نشانده باشم و یک انرژی مثبتی تبادل شده باشد؛ بیشتر از آن ارزش دارد که از هزاران بدبختی این روزهای مردمم و احتمالهایی که در پس یک جنگ احتمالی بر سرآینده ی ایران می آید و ...؛ خوانندگان را بیشتر دلواپس کنم. و صد البته که روضه خوان به اندازه ی کافی هست؛ بنازم مطربان را، که خلق را مسرور میخواهند.

5-فکر نمیکردم که اعتراف به بیسوادی کامپیوتری اینقدر مفید واقع بشه. پس از اینکه ندانستم عکسهای وبلاگ را چگونه بارگذاری کنم تا داخل ایران نیز دیده شوند؛ دوستان زیادی راهکارهایی را از طریق نظرنویسی و یا ایمیل ارائه کردند؛ که بدینوسیله جاداره از یکایک آنها تشکر کنم. ولی تشکر ویژه ای دارم از دوست ندیده ام«هوملس»(محمدحسین- جوانی قمی) که لطفش را دوچندان نثار من کرده که نه تنها بصورت تصویری، بلکه با ارسال فیلمی آن هم از داخل واتیکان ایران، گام به گام نحوه ی بارگذاری عکس را بصورت آموزشی برایم توضیح داده اند. هرچند که پیری و ازدست رفتن مشاعر، چنان رمقی هم برای یادگیری بیشتر نگذاشته است... آری اگر هدفی هم برای وبلاگنویسی نداشته باشم؛ همسخنی با دوستانی اینچنین اهل دل و معرفت از هزاران همزبان برتر است.

6-روزگاری با یک چینی(منظورم کشور بود نه کاسه بشقاب) که درایران در حال تحصیل ادبیات فارسی بودند؛ از راه اینترنت مراوداتی داشتیم و نیتجه ی آن گفتگوها، نوشتن مطالب فراوانی توسط ایشان شد که خواندن آن لذتی فراوان دربردارد. قصد دارم یکی از آنها را در انتشارهای بعدی خدمتتان ارائه کنم. امـّا قبل از آن لطف کنید و بنویسید که نظر شما چیست که هر از گاه، دستـنـوشـتـه ی ارسالی یکی از خوانندگان عزیز را منتشر کنم؟ نه اینکه عددی باشم؛ ولی از بس دوستان خوبی گرداگردم فراهم آمده اند، چندین مطلب برایم فرستاده اند و یا اعلام آمادگی کرده اند تا برایم مطالب خود را ارسال کنند. شاید این یکی از پسندیده ترین راههای بیان سپاسگذاری ام انتشار آنها باشد!!؟؟ نظر شما چیست؟

۱۵ مرداد ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-33

****قبل نوشت: همانطور که میدانید ایام «روزه» گرفتن ها و یواشکی خوردنهای داخل ایران نزدیک میشود و این مصرع شعر، شعار بسیاری میشود که«ماه رمضان آمد و ما هم رم از آنیم». ازآنجاکه عصر جمعه در آمریکا حکم آخرین روز هفته را دارد؛ ما نیز راهی رستوران مکزیکی شدیم و همانطور که قبلاً در نوشته ای به نام«تـولــّد مــکـــزیــکـــی» گفته ام اینبار با حضور برادرم عبدالله و خانمش، نوبت سورپرایز کردن او بود برای جشن تولـّد غافل گیرانه و سرودخوانی تولد مبارک به زبان مکزیکی و گرداندن همان جغجغه(جقجقه)ی معروف. والبته به سرگذاشتن کلاه مکزیکی و بلعیدن کیک تولدی که ترکیبی از خامه و بستنی و عسل بود.


از آنجاکه هنوز نیمدانم که عکس را چگونه آپلود کنم و شما دوستان داخل ایران ممکن است آن را از طریق بلاگر نبینید؛ مجبور شدم آن عکس را که دربردارنده ی حلقه ی سرود خوانان و کارکنان مکزیکی در اطراف برادرم عبدالله است را دوبار آپلود و بارگزاری کنم. لذا از اینکه عکس زیر برای دوستان خارج از کشور تکراری همان عکس بالاست معذرت میخوام.

هنگامی که در رستوران بودیم کارگری که همان جعبه ی تولید صدا(جغجغه) را در دست دارد؛ مسئول پذیرایی و آوردن غذا برای میز ما بود. بنده ی خدا به هیچوجه نمیتوانست انگلیسی صحبت کند و خدا را شکر که «کریستینا»(مادر بزرگ خوانده ی برزیلی الاصل بچه هایم) حضور داشت و نقش مترجم ما را به عهده داشت. وقتی که ناتوانی این کارگر مکزیکی را در انگلیسی صحبت کردن دیدم؛ ذهنم برگشت به روزهای اوّل و گنگ زبانی خودمان که چگونه و با چه سختی ارتباط برقرار میکردیم و شما میتوانید یادی از آن روزها و سه سال پیش را در ادامه ی مطلب(خاطرات آمریکا) بخوانید.

از آنجاکه تنها رستوران مکزیکی شهر محل سکونتمان بخاطر آتش سوزی تعطیل است؛ مجبور بودیم تا نزدیک ترین شهر در 15 کیلومتری لکسینگتون رانندگی کنیم. اگرکه بعضی ها فکر نمیکنند که میخواهم دلشان را «آب» کنم، جا دارد جای شما را بسیار بسیار خالی کنم؛ که تماشای جاده های بین شهری و سرسبزی مزارع ذرّت و سویا چه زیبایی چشم نوازی داشت. بدینوسیله انرژی مثبت آن را با شما تقسیم میکنم. این روزها و آرام آرام مدارس باز میشود و دستمان به ثبت نام دخترم فاطمه و خریدهای مدرسه اش بند است. گفتنی است که این تعطیلی دو روزه ی آخر هفته، در بیشتر فروشگاها حراج مخصوص بازگشایی مدارس برقرار است و بدین بهانه بیشتر اجناس خود را مخصوصاً وسایل مورد نیاز دانش آموزان و دانشجویان را بصورت فروش خالص بدون مالیات Tax Free عرضه میکنند. هر مدرسه و معلمی لیست اجناس مورد نیاز دانش آموزان کلاس خود را از قبل ارائه کرده است. با اینحال گاهی مواقع که کمی صبر کنیم و با شروع رسمی مدارس، میتوانیم اکثر اجناسی که به مدرسه و تحصیل مربوط میشود را با کمترین قیمت باورنکردنی تهیـّه کنیم.

بعنوان آخرین مطلب: از دوشنبه ی آینده هم جلسه ها و میتینگ های شروع کلاسهای دانشکده ی خودم هم شروع میشود و در باورم نمیگنجد که چطور تعطیلی دوماهه ی تابستان تمام شد و باید دوباره برگردیم به زندگی عادی و تلاش دوباره و نان آوری. بنابراین ممکن است که این روزها حسابی دستم بند شکار کردن دانشجوی بیشتر باشد. با اینحال سعی میکنم تا همچنان درخدمتتان باشم و تا آنجا که میشود؛ دست خالی برنگردید. خواهش دارم که انرژی های مثبت و دعاهای خیرتان را روانه ی آینده ی کاری من کنید که وجود تعداد دانشجوی کافی جهت تبدیل قرارداد کاری ام از «پاره وقت» به«تمام وقت»، یعنی کــلـــّی آسوده خاطر شدنم از روند آینده ی ویزا و دنگ و فنگ اداری و...... با اینحال هرچه پیش آید خوش آید. جادارد از مشارکت همیشگی شما در ابراز نظرات خوبتان تشکر کنم و شما را دعوت کنم به خواندن برگ دیگری از خاطرات روزهای اوّل مهاجرت ما به آمریکا و سه سال پیش.
-----------------------------------------------------------

امروز سه شنبه 24 آوریل 2007 است. دوروزی است که سخت دمق گم شدن کلید ماشین بودیم و ندانستم که چطور یکدفعه غیبش زد که زد؟ از طرف دیگه هجوم ناگهانی کامپیوتری ایرانی ها متوقف شده بود و حسابی توی لک بودیم. در این اثنا دوستم«ک» تلفن کرد و قرارگذاشت تا ساعت 10 شب ایران(5/1 بعد از ظهر مرکز آمریکا) به آموزشگاه نقاشی(کارگاه) بیاید تا بتوانیم از طریق کامپیوترو اینترنت باهم گپ بزنیم. در این فاصله زهرا صلاح دانست که برای دیدن خانم دکتر«س»(تنها ایرانی این شهر، آن هم به مدّت کمتر از یک ماه) راهی بیمارستان لکسینگتون بشود و به نوعی مرا جهت گفتگویی مردانه و راحت با دوستانم تنها بگذارد. از سر تنهایی گشت و گذاری داشتم در وبلاگها و بخصوص با مطالعه ی نوشته های یکی از فرومها(سایتها) و مرور موضوع «همه چیز درباره ی زردشت و زردشتی»کنجکاو شدم تا سطح اطلاعاتم را بیشتر کنم.

آمدن «ک» آنقدر طول کشید که دست به تلفن شدم و به موبایلش زنگ زدم و او نیز مثل«م» جواب نداد. همین سبب شد یکدفعه دل به هول(نگران) بشوم. در اینجور مواقع بخاطر تجربه ها و دیده های بدی که در ایران داشته ام؛ آنچه که ذهنم را رنج میدهد هجوم افکار منفی است. دائم با خودم میگفتم: نکند همسایه ها فضولی کرده باشند و پلیس را به سرشان ریخته باشد؟ نکند آنها را بخاطر نوشیدنی دستگیر کرده باشند؟ نکند تصادف کرده باشند؟ نکند؟ نکند؟ نکند؟؟ از سر اجبار دست به تلفن شدم و به یکی دیگر از دوستانم(م.ی) زنگ زدم تا شاید او خبری داشته باشد. برای اینکه او را نیز نگران نکنم از هردری سخنی راندیم و بین صحبتها متوجه شدم که همه ی اراذل و اوباش(دوستام) دور هم توی باغ حبیب جمع بودند و به دفعات از من نیز یادی داشته اند. آنطور که فهمیدم؛ جدیداً رسمشان شده؛ هروقت اسمی از من به میان میاید برای تک و تنهاشدنم؛ غصه مند میشوند و با نثار«پخشه»ای جانانه به روحم، همگی میزنند زیر خنده....... نامردا !!! {توضیح: ببخشید که مجبور شدم از واژه ای عامیانه و ای بسا بی ادبانه استفاده کنم. البته بیشتر این رفتارها به منزله ی شوخی دوستانه ی بین رفقاست که من بخاطر روانی مطلب و ای بسا لبخند شما آن را به کار بردم}

در بین گفتگوهایم با مجید بود که سروکلـّه ی «ک و م» پیدا شد. درست به یاد ندارم که موضوع حرفها حول چه مواردی میگشت؟ هرچه بود با آنکه تاخیر آن دو بخاطر حال احساسی خاصشان بود و حسابی با خود خلوت کرده بودند که با روحیه ای قوی به سراغ من بیایند؛ ولی باز دستشان رو شد و هردو زدند زیر گریه و بدنبال آن، اشک مرا نیز درآوردند. اوج قصـّه ی پرغصـّه، آنجا بود که به رسم فالگیری از دیوان حضرت حافظ، غزلی را از دیوان حضرت مولانا برایم تفـّأل زدند و تمام معانی و مفاهیم ابیات گرد مسافر و غربت و برگشت به وطـن بود. هرچه بود بدجوری حال احساسی منحصر به فردی ایجاد کرد و یادم به ضرب المثلی که همواره «ننه» میگفت افتاد که: «نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم.» {توضیح: این مطلب مربوط به روزهای اوّل مهاجرت است. دلیل ذکر آن فقط بیان تجربه ام برای تازه مهاجران است که بدانند همه ی این افکار و حالت زوووووودگذر طبیعی است و آرامش آینده شان را بنا بر سخن معروف اون خدا بیامرز: به بهای آن میدهند نه به بهانه....}

در این بین دلم برای «ک» میسوخت که تلاش میکرد به مثل اونروزای حمید(خودم) که از سر قرتی بازی و... خودم را سفت و محکم میگرفتم؛ خودش را «فولادی» نشان دهد. هرچه بود ژاله ی چشمانش دست او را رو میکرد و هرکس نداند؛ من یکی میدانستم که«خنده ی تلخ من(و او) از گریه غم انگیزتر است/کارم(ان) از گریه گذشته است و به آن میخند(ی)م» با برگشت زهرا بود که بساط آبغوره گیری به رسم زنان را تعطیل کردیم؛ چراکه ورای ذهن و فرهنگ و تربیت ماست که «مرد گریه نمیکند». به نظر من این بزرگترین دروغی است که توی کت ماها کرده اند و همین هاست که سبب شده، تا آنقدر عقده و غم در دلمان جمع شود و بدنبال آن، سکته ای قلبی و مغزی و خوندن غزل خداحافظی زودتر از موعد مرگ، نتیجه اش باشد!!؟؟ گر دست داد گریه ای؛ از سرشوق نیز گریه کن که روزگاری چشمهایتان نیز ناز خواهند کرد.

با خداحافظی از دوستان و تعطیلی مراسم روضه خوانی، غروب نزدیک شده بود و راهی ناهارخوری مجتمع(دانشکده) شدیم. هنگام صرف شام بود که بالاخره زهرا دل به دریا زد و بهرجوری بود برترسش غلبه کرد و شاید هم از ترس تشرزدنهای عبدالله بود که سرسخن را با خانم«نـُرما» پیرزن مسئول Alumni Hall باز کرد. برعکس تصوّر ذهنی ما او، آنقدر اجتماعی و خونگرم از آب درآمد که حدّ نداشت و پس از شام ما را دعوت به بازدید دفتر محل کار خود نمود. قصد ندارم که همه ی تقصیرها را به گردن بگیرم؛ چرا که پیر بودن او یکی از عوامل بزرگی بود که باعث میشد انگلیسی حرف زدنهای ما رو به سختی متوجه بشود. البته هر کسی برای خودش یک تـُن و آهنگ گفتاری خاصی دارد و در بین گفتگوهایی که با این و آن داشته ام؛ گوش ذهن آنها پس از دقایقی گفتگو به لحن و لهجه ی صدا ی ما آشنا میشد و تلفظ انگلیسی شکسته ی ما را حدس میزدند. هر وقت هم که نیاز بود با کمی تلاش و به کاربردن دست و سر و بدن(زبان اشاره و بدن) منظورمان را تفهیم میکردیم. ولی کهولت سن «میس نـُرما» سبب شده بود که در بیشتر موارد منظور ما را متوجه نمیشد و فقط خنده تحویل میداد. نمیدانم که معنی واقعی اون خنده ها چی بود؟ ای بسا که توی دلش ما را به فحش کشیده بود و با خودش هی میگفت: این زبون نفهما دیگه از کجا پیدا شدند؟

دفتر کار او در اصل یک خانه ی مستقل قدیمی دوطبقه ای بود که دقیقاً همچون منزلی مسکونی چیدمان شده بود و همه ی وسایل زندگی و شاید بهتر است بگویم خواب و استراحت کوتاه مدّت را در برداشت. اگر بخواهم این نام این واحد وقسمت را به فارسی معنی کنم؟ Alumni «الـُمنای» را باید «همترازان، همدوره ها، پیوند با فارغ التحصیلان» معنی کرد. کار اصلی این دفتر ایجاد ارتباط دانشکده با فارغ التحصیلان دروه ها و سالهای قبل است. بدین نحو که همواره آنان را از طریق ایمیل و نامه، از جدیدترین اخبار و تحولآت دانشکده مطلع میکنند و متقابلاً نیز مسولان دانشکده و دیگر دانشجویان و بخصوص همدوره ها را از اخبار زندگی و احوالات آنان. یکی از جالبترین برنامه های این دفتر، هماهنگی با تمام فارغ التحصیلان سالهای گذشته جهت شرکت در مراسم فارغ التحصیلی دانشجویان جاری است. بدین شکل همدوره ها توفیقی پیدا میکنند تا شاید پس از سالها دوری هم، همکلاسیهایشان را دوباره ملاقات کنند؛ و هم با تشویق فارغ التحصیلان جدید؛ تجربه و راهنمایی های خود را جهت موفقیت آینده ی آنها درمیان بگذارند.

کار دیگر این دفتر جلب حمایتهای مادی فارغ التحصیلان گذشته است. بدین شکل که همواره با درمیان گذاشتن طرحها و تصمیها جهت ساخت و سازهای آینده ی مجتمع، کمکهای مادی بلاعوض آنان را جمع آوری میکند. بد نیست بدانید که بسیاری از آنانی که دستشان به دهنشان میرسیده، هزینه ی کامل ساخت بعضی از ساختمانهای جدید مثل واحد کامپیوتر، آزمایشگاه شیمی یا فیزیک یا زبان و .... را پرداخته اند و در عوض نامشان را برای همیشه برسردر آن ساختمان جاودانی ساخته اند. از دیگر فعالیتهای این دفتر، انتشار کتابچه های Year Book حاوی اسامی و عکسهای دانشجویان و فعالیتهای آنان در دوره های مختلف است. دیدن عکسهایی بسیار تاریخی و مربوط به سالهای دیر و دراز سبب شد؛ از زیبا بودن عملکرد یک چنین قسمت(واحدی) بسیار لذت ببرم. الانه که با خود فکر میکنم میبینم چقدر عالی میشد تا من و ما تحصیلکردگان داخل ایران هم فرصتی میافتیم تا دوستان همکلاسی گذشته را دوباره ببینیم و از احوال همدیگر با خبر بشیم. شاید که بعضی هاشون هم در زندگی و زمینه ها ی شغلی و... پیشرفتی هم کرده باشند وجای امید هم هست که دلشان به رحم آمد و دستی هم از من و ما گرفتند!!؟؟ خوبه مگه نه؟ مخصوصاً که قرار باشه با برادر«ریشداران» همکار بشم و با تلاش سازنده ی کوبنده ی اعتقادی و انقلابی خدمتی به خدا و خلق کنیم !!؟ شنیدم که: بعضی شغلها هم نیاز آنچنانی به تخصص یا پوشیدن لباس خاصی نداره و حتـّی میشه با همون «لباس شخصی» نون بسیار بسیار حلال آغشته به خون در آورد؟ والله م َ کُ چــــوم دونـم؟(نجببادیها در جایی که عقلشان راه به جایی نبرد جمله ی ذکر شده را میگویند و یعنی: من که نمیدانم...چه بگویم؟) پس بی خیال...

۱۲ مرداد ۱۳۸۹

سفرت بخیرامـّا...

*****قبل نوشت: لطفاً پاسخگویی به سوالی که در انتهای این متن پرسش شده است؛ فراموش نکنید...........نمیدانم شما هنگام مسافرتهای بیشتر از یک ساعت رانندگی چه آهنگهایی گوش میکنید و یا ترجیح میدهید در چه افکاری بسر ببرید و لابد بجای در دل منولوگ(گفتگو با خود) داشتن؛ با دیگران گپ بزنید؟ امـّا من نه اینکه خیلی استثنایی ام(به همون معنی که هنگام عصبانیت به کار میبرند)؛ خیلی هم مشتاق حرف زدن با این و آن نیستم. یعنی نه اینکه از راه جرات داشته باشم پشت فرمان ماشین، واسه ی خودم کز کنم و برم توی لک افکار«وصف العشق، نصف العشق». بلکه ساعتی که از رانندگی گذشت و حضرات همراهم خواب آلوده شدند؛ «امپی تری پلیر» Flash Driver عزیز را یواشکی از توی جیبم در میارم و آنطوری که باعث سوء ظـّن این و آن نشه؛ گوشی های هدفون رو میچاپونم توی گوشم و بزن بریم.

در تعجبم که این همه آدم و ساز و تمبک و دمبل و دیمبل چه جوری توی این یه قوطی به این کوچیکی جا شدند و هی میزنند و هی میخونند و هی تموم نمیشه؟!! البته من این پخش کننده ی کوچیک موسیقی را از ایران آوردم و همه گونه سبک و ریتم آهنگ و موسیقی ایرانی و خارجکی توش هست و این تنوع موسیقی آنچنان هم بد نیست. در حین همین شنیدن آهنگهاست که سعی میکنم بجای پرواز فکر هرآن از یک موضوع به یک موضوع دیگه، بیشتر به یک مطلبی خاص فکر کنم. از جمله ی این موضوعها تبادل تجربیاتم به دوستانی است که به تازگی عازم خارج از کشور و درصدد تجربه ی مهاجرت هستند.

توی همین افکار غرق بودم که همزمان هزاران صحبت و جمله ای که به ذهنم میرسید؛ آهنگی از محمد اصفهانی شروع به خواندن کرد. از آنجا که معتقد به «خـرّد زرین» هستم و هر اتفاق و ذکر جمله ای از دهان این و آن یا رادیو و سی دی را حامل پیامی میدانم؛ خوب به آهنگ گوش کردم و متوجه شدم یه جورایی قشنگ تر از هزاران کتاب و مقاله، حرف دل مرا میزند؟ برای همین برآن شدم که اینبار بجای کلی جمله های بی سرو ته، این آهنگ و آن تشویق و پیام کلی نهفته در شعر و موسیقی را به همه ی شما عزیزان و بخصوص دوستانی که همین روزها عازم مهاجرت هستند؛ تقدیم می کنم.

غزل کامل حضرت مولانا را که میفرماید:«ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان/در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان// ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو//آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش کشان...» را میتوانید «ایـنـجــا» بخوانید. جهت دانلود با کیفیت بالای ترانه ی «پهلوانان هرگز نمیمرند» اثر آهنگساز شادروان استاد«بابک بیات» روی عبارت «رنگی» کلیک کنید.... جهت شنیدن مستقیم آهنگ با کیفیت پایین، پخش کننده ی زیر را فعالPlay کنید و همزمان شنیدن آهنگ لطفاً به سوال پاراگراف آخر پاسخ دهید.





**قبل از طرح سوال: جهت اطلاع دوستانی که مشکل برای نظر نویسی در وبلاگ دارند؛ عرض شود که: وقتی شما گزینه ی «نظرات» را در انتهای هر نوشته کلیک میکنید؛ یک پنجره ی کوچک باز میشود. از آنجا که بعضی دوستان کامنت نویس علاوه بر نام خود و یا وبلاگ شان، عکسی نیز همراه با آی دی خود اضافه میکنند؛ معمولاً پس از باز شدن پنجره ی نظر نویسی، بطور اتوماتیک سوالی را از شما میپرسد که آیا میخواهید عکس آی دی دیگران نمایش داده شود یا نه؟ پس از اینکه نظرتان را در محل مخصوص نوشتید میتوانید نام خود را در انتهای پیام خود و یا با کلیک کردن روی گزینه ی «نام/آدرس اینترنتی» در زیر مستطیل قسمت متن پیام نوشته و آن را منتشر کنید. آنچه که مهم است در بعضی مواقع شما نیاز به ثبت کلمه ای با عنوان«تایید دیداری» در قسمت مربوطه دارید که ممکن است در بار اوّل مشهود نباشد؟ بهترین کار این است که با فشار گزینه ی «پیش نمایش» هم اشتباهات احتمالی نوشتاری خود را اصلاح کنید و هم به نوعی این «ریفرش» شدن صفحه باعث مشهود شدند «تایید دیداری» باشد.

***** یک سوال؟ بعضی از نویسندگان عزیز وبلاگ، به ندرت اقدام به نوشتن پاسخی بر نظرات خوانندگان دارند و بعضی هم مثل من چنان چانه شان گرم میشود که باعث پشیمان شدند نظر نویس محترم میشوند. به نظر شما به عنوان یک خواننده ی نظرنویس، پاسخ به نظرات خوانندگان ولو با یک کلمه ای کوتاه و تشکر بهتر است و یا اینکه فقط در صورت نیاز پاسخ تک و توک افراد داده شود؟ به چه دلیلی؟ پیشاپیش از پاسخگویی همه ی شما عزیزان تشکر میکنم.