در این بین همکارم نیز کتابی کـَت و کـُلـُفت(قطور)The St.Martin's GUID to Writing که روش نویسندگی را همراه با نمونه داستانهایی توضیح میداد؛ گذاشت توی بغلم و رفت. من بودم و اون دایره ی لغت اندک و حالا کیه که بشینه و این همه مطلب را معنی کند؟ چاره ای نبود و خود کرده را تدبیری نیست و باید جام زهر را تا آخر نوشید.(مگه من چمه که نتونم جام رو برم بالا؟) کارم شده بود هر روز از عصر تا آخرای شب بشینم به مطالعه و ترجمه ی واژه به واژه ی کتاب مورد نظر و خواب و تنبلی هم راهی نداشت. هرچند خیلی کند، ولی آرام آرام یه چیزایی دستم میومد و پس از چند بار روخوانی و ترجمه، تازه متوجه قصه ی داستان میشدم. قصد ندارم نمونه ای از آن را برایتان بگویم. ولی آخه داغ میشدم وقتی 10 تا 15 صفحه را ترجمه میکردم و داستان را برسراین موضوع میدیدم که یک شوهری از سرلج، قناری همسرخانمش را خفه کرده بود و حالا پلیس داشت تحقیق میکرد که علت مرگ آقاشوهر چه بوده است؟ و خب البته همه ی شما میدانید که همسرخانم گرامی، وظیفه ی کشتن شوهر را کمی به تعجیل انداخته بود و ....
آنجا بود که هزار باره یادی میکردم از دوستم «مجید ایران نژاد» که هرچند هیچ ادعــّایی نداشت؛ کوچکترین دستنوشته ی از سر تعجیلش، هزار باره پخته تر و دلنشین تر از آن آثار دانشگاهی و کتابهای منتشر شده ی درسی آمریکایی بود. این گذشت و متاسفانه هیچ گونه راه تماسی با ایشان نداشتم؛ تا اینکه اخیراً فرصتی ایجاد شد و دانستم که سخت مشغول تحصیل کارشناسی ارشد ادبیات فارسی است. هرچند ایشان آنچنان تمایلی نداشتند و وعده ی «بعداً و آثاری بهتر» را میدادند؛ از ایشان اجازه گرفتم تا یکی از دستنوشته های قدیمی اش را در این فرصت منتشر کنم. البته «هزار وعده ی خوبان، یکی وفا نکنند» ولی ایشان قول داده اند تا در آینده آثار بیشتر و جدیدتری ارسال کنند. جا دارد یکبار دیگر از ایشان تشکر کنم و مجدداً یادآوری کنم که درب این سراچه برروی انتشاردستنوشته های همه ی شما عزیزان همچنان باز است و رودروایستی نکنید.
داستان: یک جابجایی کوچک
«اتفاق نظر» توی زندگی مشترک همیشه برای من شرط بوده. همیشه نظرم براین بوده که زن و شوهر بدون هماهنگی هم حتـّی نباید آب بخورند . این شعار، همیشه در زندگی ام ورد زبانم بوده و هست؛ چه قبل از ازدواج و چه در همین مدت کوتاه بعد از ازدواج. از موارد دیگه ای که این حقیر به شدّت به آن اهمیت می داده ام و آن را جزء اصول چند گانه ی زندگی تلقی می کنم؛ «آینده نگری» است. بر اساس همین اصل و به سفارش و اصرار والده ی مکرمه، بنده ی حقیر قبل از ازدواج، با حقوق اندک کارمندی، توانستم آلاچیقی مهیا کنم تا هنگام خواستگاری رفتن بتونم ادّعای«خانه داشتن» کنم . منزل مذکور که البته متعلق به شماست و قابلی هم ندارد؛ چون حاصل دسترنج خودم بود با همه ی کاستی ها سخت به دلم می چسبید. امـّا بانوی مکرمه ی اینجانب که به عقیده ی بنده، خود از الطاف خداوندی است که نصیب این بنده عاصی شده؛ از همان ابتدا از ساختمان منزل حقیر -که البته نقشه اش را نیز خود بنده با توجه به معلومات و تحصیلاتم در این زمینه ی خاص که از شما چه پنهان ناچیز هم بودند؛ کشیده بودم- به شدت گله مند بود و پیوسته مخالفت خود را ابراز می نمود. از جمله ی مواردی که بانو مکرراً و مـُصـّراً ایراد می گرفت قسمت- بی ادبی است- «دستشویی» ساختمان بود.
از آنجا که نقشه ی ساختمان نیز از ابتکارات حقیر بود؛ این بخش از ساختمان -که از آوردن مجدد اسمش پرهیز می شود- بی نهایت گــَل و گــُشـاد و بد قواره از آب در آمده بود. به طوری که به جرات می توان گفت یک ماشین پیکان جهت تعویض روغن به راحتی در آن جای می گرفت. البته بنده اصلاً از این موضوع دلخور نبودم؛ چون اگر احیانا یک نفر در حین ارتکاب عمل تخلیه، دلش می گرفت یا هوس می کرد مدتی هم قدمی بزند وباز دوباره به عمل مذکور بپردازد؛ در آن فضای دلباز به هیچ وجه مشکلی پیش نمی آمد و آخرالامر با آرامش و رضایت کامل، محل را ترک می کرد. امـّا همانطور که گفته شد؛ عیال از این موضوع چندان دلخوش نبود. از دیگر مواردی که باز نارضایتی شدید بانو را به همراه داشت و باز هم از ناشیگری بنده ناشی می شد؛ تنگ و تار بودن فضای آشپز خانه بود که حقیقتا مشکلاتی به همراه داشت و قابل انکار نبود. مثلاً اگر می خواستم خودم و عیالم با هم در یک لحظه توی آشپز خانه باشیم و با هم ظرف بشوییم یا به کمک هم غذا بپزیم؛ یاباید یک نفرمان روی دوش دیگری سوار می شد؛ یا یکی از اثاثیه ی آشپرخانه را مثل یخچالی، اجاق گازی- چیزی را می بردیم بیرون تا جای دو نفر تامین بشود.
لذا اغلب به همین دلیل یا بهتر بگویم به همین بهانه، حقیر نمی توانستم در کارهای آشپزی و شستن ظروف به خانم خانه کمک کنم و البته این مطلب برای حقیر چندان هم نامطلوب نبود. این مطلب مدتی گذشت تا به خاطر رعایت همان اصل «اتفاق نظر» که مطرح شد؛ تصمیم خانواده دو نفری ما بر آن شد که حتماً شما هم حدسش را زده اید؛ «جابجا کردن محل آشپز خانه کوچک با دستشویی دلاور خانه». تا مدتها بعد از این جابجایی، همه چیز خوب پیش می رفت؛ جز اینکه تا چند ماه باید حواسمان را جمع می کردیم که یکوقت عوضی نگیریم و عمل تخلیه را گوشه ی یخچال انجام ندهیم. دیگر اینکه باید حواسمان میبود و با ورود هر مهمان به خانه، بعد از سلام و قبل از احوال پرسی آنها را از موضوع این «جابجایی کوچک» مطلع کنیم. مدتها از این ماجرا گذشت تااینکه همکاران صمیمی بنده که قبل از ازدواج با هم سر و سرّی داشتیم و بارها و بارها منزل حقیر به قدومشان مزین شده بود؛ باز برا ی صرف شام دعوت شدند.
بنده هم طبق عادت معمول به تک تک مهمانان در بدو ورود، جابجایی عظیم منزل را گوشزد کردم؛ تا خدای ناکرده اتفاق بدی روی ندهد. داشتم جلوی مهمان هایی که تازه آمده بودند چای می گرفتم که عیال از توی آشپز خانه (البته آشپز خانه جدید) صدایم زد. وقتی به سراغش رفتم با دو سه کلمه حالی م کرد که میوه های قبلاً خریده شده، تعریفی ندارد و باید دوباره بروم و میوه ی بیشتری بخرم. دستور را از مرکز در یافت کردم و سر مهمان ها را با آجیل گرم کردم و از خانه زدم بیرون. با آنکه میوه فروشی نزدیک بود؛ باز باید عجله می کردم تا کسی از خروجم آگاه نشود. همین کار را هم کردم و به محض اینکه میوه ها را گوشه ی آشپزخانه جدید گذاشتم و دستهایم را شستم و به سراغ مهمانها رفتم تا شاید که بخت با من یار بوده باشد و یکی دو نفرشان رفته باشند. از آنجا که من از کودکی هم چنین بخت وشانسی را به یاد ندارم؛ مهمانها نه تنها کم نشده بودند؛ بلکه یکی- دو نفر دیگر هم از جمله مسئول خرید شرکت نیز به جمع اضافه شده بودند. با خنده ای زورکی تازه واردان را تحویل گرفتم و خیر مقدم گفتم و پذیرایی اولیه صورت گرفت.
نیم ساعتی که گذشت دوستان حرف هایشان تمام شده بود بــِربـــِر یکدیگر را نگاه می کردند و زیر چشمی مرا می پاییدند. پیدا بود که منتظر قسمت بعدی برنامه هستند. عیال را آگاه ساختم و همزمانی که او برای آماده ساختن غذاء راهی آشپرخانه شد؛ من هم توی اناق مشغول فراهم کردن مقدمات سفره شدم. هنوز همه ی بشقاب ها را توی سفره نگذاشته بودم که ناگهان صدای جیغ عیال آنچنان لطیف به هوا رفت که همه ی شیشه ها ی خانه تا لحظاتی می لرزید. سراسیمه از اتاق پذیرایی بیرون جستم و رفقا نیز از روی حس دوستی و رفاقت دنبالم را گرفتند و همگی به طرف آشپزخانه دویدیم. هنوز درب آشپزخانه را کامل بازنکرده بودیم که هیکل گنده و بد پـَک و پوز مسئول خرید شرکت با صورتی سرخ مثل لبو روبروی در هویدا شد. بیچاره آنچنان دست و پایش را گم کرده بود که یک دستش همانطور که لبه لباسش را بالا آورده بود؛ زیر چانه اش خشک شده بود و شلوار گل و گشادش همچنان تا زیر زانو هایش پایین مانده بود.
گویا طبق عادت همیشگی قبل از رسیدن به درب دستشویی، دگمه های شلوارش را باز کرده بود و با ورود اشتباهی به آشپزخانه ی جدید و جیغ بنفش عیال، چنان از ترس عنان اختیار و شلوار از دستش رمیده بود که حتی یارای جمع و جور کردن خودش را هم نداشت. صاحب جیغ و کمالات هم کنار قابلمه ی برنج و کف دستشویی قدیم دراز به دراز افتاده و از حال رفته بود. در این بین ما مانده بودیم که بخندیم یا...؟؟ هرچه بود هنوز که هنوز است حتی تجسم آن صحنه مرا می خنداند. امـّا در آن لحظه جای خنده نبود و باید به سرعت وارد عمل میشدیم. سراسیمه زیر بغل عیال را گرفتم تا از روی زمین بلندش کنم و دوستان هم همگی همراهی کردند و شلوار جناب مسئول خرید را بالا کشیدند و همه چیز را پوشاندند. بماند که آن شب هیچکس شام درست و حسابی نخورد و بخصوص من بیچاره که میدانستم بعد از رفتن مهمان ها، به خاطر این «یک جابجایی کوچک» وآنچه پیرامونش اتفاق افتاد؛ از عیال چه ها که نخواهم شنید؟...... نویسنده: مجید ایران نژاد(ساحل)... نجف آباد