توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

غربت آمریکایی


قبل از هرسخن یادآوری میکنم که از سرتاسر این نوشته بوی دلگرفتگی و غم برمیخیزد. پیشنهاد میکنم که چنانچه برایتان مطلوب نیست از خواندن این نوشته خودداری کنید. البته نباید هرغمی را غم نامید و بسیاری از این دلگرفتگی ها در اصل شوکی است که باعث سرزنده شدن روح و احساس است و من یکی در به در به دنبال این گونه حالات هستم. خواه اسم آن «غم» باشد خواه «نازک دلی» خواه هرچیز دیگری. شاید شنیده باشید که بیشتر شاعران و هنرمندان در اینگونه وقتها بیشتر از هر زمان دیگری دست به خلق اثری هنری و تاثیر گذار می زنند. در این نوشته قصد دارم یکی از همین هنرمندان گمنام امــّا دارای دل و احساسی به وسعت دریا را خدمتتان معرفی کنم ولی قبل از آن بد نیست بدانید که:

گاهی مواقع آنچنان عوامل دست به دست هم می دهند تا تو رو از پا بیندازند که حدّ ندارند. آنچه که باعث میشه تو بیشتر دوام بیاری فقط وفقط سنگ صبوری یک همدل است. قصد ندارم زیاد از غم بگویم؛ امـــّا مگر سرتاسر ادبیات و شعر ما از توصیف غم پـُر نیست؟؟ مگر فرهنگ ایرانی و احساس ما با غم و نالیدن از درد جدایی زنده نیست؟.... این روزها همگی دستمون بند شده به اینکه دخترکم فرین را از شیر مادر بگیریم. با آنکه یک فرزند بزرگتر هم دارم و تجربه ی بزرگ کردن دیگرفرزندم را توی ایران تا حدودی لمس و تجربه کرده ام؛ امــّا اینبار زندگی در غربت سبب شده است که بادقتی بیشتر واز سر باریک بینی به روند زندگی ام بنگرم. تازه بفهمم که آدم شیر خام خورده از زمانی که نطفه اش روی «خشت» افتاد تا زمانی که از این دنیا منتقل بشود(بمیرد) همیشه ی عمر از جدایی و غربت مینالیده است. آن از زمانی که روح کودک از اصل بهشتی خود جدا شد و در «نهاد جسمی» طفل قرار گرفت و وقت به دنیا آمدنش گریست. آن هم زمان دل کندن دوباره و برگشت روح به اصل خود همانگونه که «هرچیزی به اصل خود رجوع میکند».

جالبه که این تلخی جدایی نه فقط برای هر انسانی به تنهایی است؛ بلکه دیگران را نیز دستخوش درد و ناله میکند. بحدیکه «هرتغییر» را باید یک مهاجرت به دنیای غربت تفسیر کرد. کودکم دائم سراغ همدم همیشه گی اش را می گیرد. به دفعات به سراغ سینه ی مادرش میاید و از دوری آن مینالد. در این بین نه تنها کودکم در فراغ میسوزد؛ بلکه دل مادر نیز از این غمگینی کودک زخمی است. ولی چاره چیست باید بزرگ شد که غربتهای بزرگتر در راه است. در حالت عادی روزی می آید که باید از خانه و خانواده اش دل بکند و با تشکیل زندگی مستقل به سر خانه و زندگی خودش برود و باز خود او و پدر و مادرند که در فراغ مینالند. وای از آن روزی که جگرگوشه شان راهی دیاری دور بشود. اینجاست که این کندن نهال چندین ساله و جابجایی این درخت کهنسال چنان دردی دارد که حد ندارد.

بدترین حالت، آن زمانی است که اندک ریشه هایی نیز در خاک مانده باشد. و بازسخت تراز بد، زمانی است که خاک جدید نخواهد به راحتی نهال تازه پا را بپذیرد و یا همزیستی نهال با خاک غربت به این راحتی ها میسر نباشد.... در عجبم که مگر چیست این کلمه ی «غربت» که انسان دیروز و امروز نمیشناسد.؟ برایش با احساس و بی احساس؛ شاعر و عامی؛ پیر و جوان و .... فرقی ندارد؟ من چه می گویم و کجای کارم که حتی بقول حضرت مولانا «نی» نیز به ناله میافتد... «کز نیستان تا مرا ببریده اند../.. وز نفیرم مرد و زن نالیده اند». اوج سختی آنجاست که همه ی آزمونهای سخت به یکباره بر سر راه آدمی قرار بگیرد...«سه غم آمد بر دلم به یکبار../..اسیری و غریبی و غم یار//اسیری و غریبی چاره داره../..آخ غم یار و غم یار و غم یار»

نمیدانم که آیا این نوشته ام را همچون نوشته های پیشین که مضامین غمبار دارند را فقط مینویسم که گفته باشم و سپس آن را پاک میکنم؛ و یا اینبارمنتشر میکنم؟؟ ولی باز هم از همه ی عزیزان عذر خواهی میکنم اگر که میخوانند و برعجیبی حال این تنهای غربت زده شگفت زده میشوند. آنچه که باعث شد مرا به نوشتن وادارد؛ معرفی یک ترانه و آهنگ بود از دوستی اهل دل که صندوقچه ی دلم پر است از خاطراتی خوب و شیرین از ایشان. گاهی با خودم فکر میکنم که چقدر تفاوت است بین یارغار و دوست همدل تا همزبان هموطن؟ روزهای اوّلی که آمده بودیم با معرفی یکی از هموطنان راهی منزل خانواده ای شدیم که زن و شوهر عوض یک مدرک؛ کلکسیونی از مدرکهای «پزشکی» داشتند و شکر خدا که درکنار این کمالاتشان، از بهره ی مادی هم بی نصیب نبودند و خانه شان کمتر از کاخ نبود.

دیدار اوّل بود و قرار بود دخترکشان را فارسی بیاموزم؛ امــّا گویی سوای درسها و تجربه ای که در این دیدارمان برای من نهفته بود؛ والدین کودک (شاید) نیازمند تر نه به آموزش زبان فارسی، بلکه به یادآوری اصالت فرهنگ ایرانی و یادآوری آنکه «درختی که بارش بیشتر شد؛ سر به زیرتر خواهد بود»... آدرسهای اولیه مان که اهل کجاییم؛ سبب شد برادرم با همان صداقت خود به کشاورز بودن پدرمان افتخاری داشته باشد. ولی در مقابل آقای دکتر به حدّی از گذشته خود گریزان بود که حتی فراموش کرد ساعتی پیش گفته بود اهل خوانسار است. به محض «همشهری» خطاب کردن او از طرف من؛ چنان برآشفت و گفت:« من همشهری شما نیستم؛ اهل تهرانم؛ شمال تهران!!! پدرم هم خوانساری بودند و اصلاً نجف آبادی حساب نمیشوند و ...» خدا پدر خانمش را بیامرزد که دعوای ما را صاف و صوف کرد و پرید وسط و گفت:«آقای دکتر!!! برایشان سوتفاهم ایجاد شده و قصد بدی ندارند....چه جالب که شما به نجف آبادی بودن و کشاورز زاده بودنتان افتخار میکنید!!؟؟ بیشتر کسانی را که در آمریکا ملاقات میکنیم؛ ادعا دارند که همگی سرهنگ و پرفسور زاده اند و از اوّل تا آخر تجریش هم پشت قباله ی مادر و پدرشان بوده و ...»

البته این توجیه گری خانم دکتر مرهمی نشد بر نیشتر زخم همسر گرامی شان!! ولی سخت با خود اندیشیدم که چقدر«همدلی از همزبانی شد جدا»؟ «دی شیخ همی گشت با چراغ گشت گرد شهر../..کز دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست -مولوی» نمونه ی بارز آن، وجود دوستی دیگر اهل همان دیار و صد البته اهل عشق و عرفان واحساس. قصد داشتم روزی و روزگاری فعالیتهای هنری و وبلاگ این دوست را معرفی شایسته ای داشته باشم. امــّا چون ایشان یکی از ترانه های خود سروده و خود خوانده اش را با عنوان «غربت» برایم ترجمه ی فارسی کرده است؛ صبر بیشتر را خلاف ادب دانستم. همانطور که خواندید ابتدای این نوشته ام در توصیف همین موضوع گذشت و شاید هم اگر شما نیز همزمان شنیدن این ترانه نگاهی به اشعار فارسی آن داشته باشید؛ حالی منقلب تر از من پیدا کنید:

«توی غربت اگه تو مونده باشی../..غروبا وقتی که دلتنگ میشی// غم تنهایی نمیزاره آروم بشی../..اشک هم در دلت تبدیل به سنگ میشه //با یه عالم غم و درد و بی کسی../..مبهوت میمونی که چیکار کنی؟» هرچند این ترانه با گویش محلـّی خوانساری خوانده شده؛ ولی به مصداق «آن سخن کز دل برآید؛ لاجرم بردل نشیند» مطمئنم که مطلوب دوستان واقع میشود. جا دارد که انرژی مثبت این اشک غلطانم را به روح بلند تمامی شما عزیزان تقدیم کنم. ضمناً دوستانی هم که با خواندن این مطلب و شنیدن این ترانه، کمی دلگرفته شدند اصلاً ناراحت نباشند که من و ما و هر ایرانی همدل با همین «غربت» و نالیدن از غم آن است که زنده ایم. همانگونه که ترانه سرا و خواننده ی گرامی این شعر، آقای حمید حقی، گفته است: همین غربت است که دل را در وجودمان زنده کرده است و اگر هم زنده مانده ام و«موندنم شاید برای این باشه که../..عاشق باشم و در یادها بمانم// و برای خوشحالی اطرافیانم../..تا روز مرگم سرود خوانسار را بخوانم»

برای تایید کلام «آن کس که میگرید، یک غم دارد و آنکس که میخندد هزار غم» شنیدن «ترانه ی غربت» را به همه ی شما عزیزان پیشنهاد میکنم.........تا درودی دیگر دوصد بدرود....ارادتمند همیشگی حمید

۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-23

از آنجاکه هفته های آخر کلاسها را پشت سر میگذاریم؛ هرچه برنامه ی نیمه کاره است همین روزها سراز پوشه های گرد گرفته ی کمدهای اداری بیرون میاد و تازه مسولین یادشان میاید که چه برنامه هایی از قلم افتاده است. همانطور که قبلاً عرض کرده ام محل کار من یک مجتمع آموزشی شبانه روزی است و چون هر دانشکده ای برای خود یک رنگ اختصاصی و یک نامی سمبلیک دارد؛ امروز همگی سرخپوش شده ایم . بر روی پیراهن آرم دار مدرسه؛ تصویری از یک اژدها خودنمایی میکند به این معنی که تیم فوتبال قرمز پوش مجتمع مثل اژدهایی خشمگین میجنگد تا پیروز شود. البته بماند که من از این فوتبال خرکی آمریکایی هیچی نمیفهممم؛ ولی تا اینجایی که دیدم؛ همیشه باخته اند. ویژگی خوب دیگر امروز همین است که همه توی ورزشگاه ول هستند و هورا میکشند و من هم گوشه ی اتاقم نشسته ام و از وقتم استفاده میکنم و برای شما مینویسم. یادم میاد توی ایران حسرت یکی از دوستان را میخوردم که شغلش کتابداری بود و همیشه ی عمر پشت میزش نشسته بود و انتظار آمد و شد افراد را برای امانت بردن کتاب، با مطالعه ی کتابهای مورد علاقه اش سپری میکرد. حالا شده کار خودمن و از همین الان ناراحتم که با شروع تعطیلی تابستانه، به چه بهانه ای از خانه بزنم بیرون و روز را پشت این قوطی کامپیوتر به سربرسانم و بخوانم و بخوانم وبخوانم و گاهی هم بنویسم. بهرحال این تعطیلی کلاسها و برگزاری فوتبال آمریکایی و هورا کشیدن دیگران«اگر برای دیگران آب ندارد؛ برای من که نان دارد». اینترنت و کامپیوتر از اونها؛ گشت و گذار توی دنیای الکترونیکی و مطالعه و چیز یادگرفتن از من و نظر و پیشنهاد هم از شما. خـُب بهتره ادامه ی خاطرات سه سال پیش را برایتان ذکر کنم.
_____________________________________________

هرچند امروز دوازدهم فروردین سال 1386 است؛ ولی چون به تعطیلی آخر هفته برخورد کرده، ایرانیان آمریکا تصمیم گرفته اند امروز را بجای سیزده، بدر کنیم. برای همین ما همگی دیشب به منزل آقای«ک» آمدیم. پس از صبحانه، وسایل را بارکرده و برای نزدیکهای ظهر بود که در یکی از سایه بان و اتاقکهای پارکی به نام«Shawnee Mission» در شرق شهر کنزاس سیتی در محل رزرو شده مستقر شدیم. پس از ساعتی گردش در کنار دریاچه ی مصنوعی و لذت بردن از گلها و فضای سبز پارک، سروکله ی بقیه ی ایرانیان پیدا شد و البته هرکدامشان با حال و روحیه ی خاص خودشان. در این میان خانواده ای بود که به ظاهر از همه کس ترس داشتند و به محض رسیدن؛ یکراست به گوشه ای دیگر رفتند. وقتی علّت این رفتارشان را پرسیدم متوجه شدم که آنها با ویزای توریستی آمده اند واکنون بیشتر از مدت ویزایشان مانده اند و اکنون به دنبال راهی هستند تا شاید بتوانند در آمریکا بمانند. برای همین میترسند که دیگران فضولی آنها را کرده و به پلیس خبر دهند و سبب اخراج آنها بشوند. هرچند من استرس آنها را درک میکنم ولی دقیقاً برعکس، این رفتار آنها سببی شده بود که افراد بیشتری کنجکاو علت گوشه گیری آنها باشند.

رفتار و دیدگاه دیگران هم برایم جالب بود که سوای یک حس فیس و افاده فروختن به دیگران که در ورای رفتار و ذهن آنها موج میزد؛ به محض دیدن ما و دانستن این نکته که تازه وارد هستیم؛ به گونه ای ما را برانداز میکردند که سنگینی نگاههایشان مثل روز داد میزد. جالبه که بسیاری از همین آمریکا نشینان هموطن چنان در افکار گذشته های خود مانده اند(فریز شده اند) که فکر میکنند همه ی تمدّن و تکنولوژی و اطلاعات دنیا نزد آنان است و بس. اینان از بس در این افکار مغرورانه ی خود گرفتار شده اند که بعضی هاشون فکر میکنند ایرانیان امروزی در عصر هجر زندگی میکنند و هرتازه وارد به آمریکا همین دیروز از مینی بوس مسافربری شمس العماره از دهات رسیده اند و یک ببو بلالی به تمام عیاراست. همین برداشت فکری آنان سبب شده بود که به چشم آدمهایی حقیری که شاید هم نیازمند صدقه ای هستیم به ما نظر بیندازند. البته خوشحالی من از آن است که حس فضولیشان کمکی به آنها کرد تا از پیش قضاوتهایشان زود دربیایند. از جمله اینکه یکی از حاضران به محض شنیدن رفتن ما به محفل زردشتیان و جشن زاد روزحضرت زردشت، زد زیر خنده و اعتراف کرد که:« ما دلمان به تنهایی شما میسوخت و... بهتر است از این به بعد شما، ما را برای حضور در اینگونه جشنها و مراسم خبر کنید».

اکثریت جامعه ی ایرانیان خارج نشین را دو گروه نوجوان و مسن تشکیل میدهد. بیشتر والدین و بخصوص پدران این گروه نوجوان وجوان، افرادی نستباً پیر هستند. در این بین من نه دارای سنی مناسب بچه بازی های کوچکترها هستم و نه تحمـّل گروه دوّم و افراد مسن را دارم که دائم دارند از کار و پول در آوردن و «بیزینس» میگویند. چه زیبا گفت یکی از همشهریانم که این کلمه ی انگلیسی «بیزینس»را باید «بوزینه» مینامیدند که بدجوری با ادا و اطوارهاش فکر و ذکر ما آدمهای گــُنده را مشغول خود کرده و ظاهراً غیر از پول و پول وپول جایی برای فکر و اندیشه و انسانیت در ذهن وفکر ما باقی نگذاشته است.... هرچه هست این گونه رفتارهای دیگران سخت مرا به فکر فرو برده است که« درس وپیام»این مهاجرتمان چیست؟. بعد ازعمری رفت و آمد و تجربه(بقول مادرم: قاشق پـسـّـا کردن)؛ تازه برای خودمان چند دوست اهل دل توی شهر و دیارمان انتخاب کرده بودیم و خوش بودیم. ولی حالا ناگهانی آمده ایم در جمعی که برای فهم گفتار عادی روزانه مان باید دائم کلمه های انگلیسی بشنویم ویا بین گفتارمان بکار ببریم تا شاید حرف عادی همدیگر را بفهمیم؛ چه برسد به انتظار درک متقابل و صحبت از دل و روح و هنر!!!

با آمدن زوجی جوان(مینو و مقداد) تمام حالات و رفتار مقداد مرا به یاد یکی از دوستان پرانرژی گذشته انداخت. خانمش نیز هرچند آبادانی الاصل هستند، به نوعی نجف آبادی محسوب میشوند چراکه خانواده ی پدری اش در شهرک«ویلاشهر» ساکن هستند. در بین گفتگوها و معرفی شدن ها بود که زهرا با آدرس دادن های این و آن، خواهر کوچکش را شناخت؛ چراکه زمانی در کلاسهای نقاشی او شرکت میکرده بود. به پیشنهاد مقداد برای دیدن مراسم گردهمآیی و رقص و پایکوبی دیگر ایرانیان راهی شدیم و هرچند به همـّت چندتا جوان سیستم صوتی و بزم موسیقی برپا شده بود؛ دقایقی نگذشته بود که پلیس آمد و همه چیز را تعطیل کرد. آقا مقداد از بی همــّتی و نداشتن اعتلاف ایرانیان سخت عصبانی بود که چرا نامه ای نمی نویسند و مجوّزی برای برپایی مراسم نمیگیرند؟{توضیح: امسال با مجوّز برگزار شد و جای شما خالی بود} البته همین سبب خنده ی ما شده بود که ایرانی هرجای دنیا که باشد؛ آخرالامر باید پلیس 110 و بسیج نـُقـل آن مجلسشان باشد و لطف اینگونه جلسات در همین دلهره هاست و«ترک عادت موجب مرض».

در فرصتی که دست داد؛ دغدغه ی فکری ام را با مقداد درمیان گذاشتم که: بدجوری نگرانم که آیا مهاجرتمان کاری درست بود یا نه؟ من اگر فکر کنم برای همیشه میخوام آمریکا زندگی کنم؛ بدجوری میریزم به هم و همه ی این سختیها را فقط بعنوان اینکه تجربه ای کوتاه مدّت خواهم داشت و زبان انگلیسی ام را گسترش میدهم و سرانجام روزی برمیگردم تحمـّل میکنم. به نظر تو چه میشود؟ او گفت:«از آن زمانی که آمده چه بسیار آدمهای راضی و ناراضی، پیر و جوان، تازه وارد و باسابقه ی زندگی بیش از سی سال و... را ملاقات کرده که بیشترشان میگفته اند یک روزی برمیگردند؛ ولی هنوز که هنوز است یک نفر را به چشم ندیده است که برگشته باشه. جالبه که چه بسیاری هم برگشته اند و حتی توی ایران هم تشکیل زندگی و خونه و شغل و... داده اند ولی باز پس از چندسالی بار و بنه بسته و برگشته اند. لذا سخت نگیر و بذار گذر زمان ترا در تصمیم گیریهای آینده ات راهنمایی کند و ...» با شنیدن حرفهای مقداد حق را به او دادم و در عجبم که مگر چه رفاه اجتماعی و فکری در آمریکا وجود دارد که بر حب وطن انسان غلبه میکند؟؟ البته بماند که اوضاع داخل ایران هم که گـــُل بود و به چمن نیز آراسته شد و هر روز سخت تر از سخت میشود و...

بیشتر حاضران قصد ماندن و درست کردن آتش داشتند که ما بخاطربرگشت عبدالله به اوماها و نگرانی رانندگی کردن او در شب، ساعت از 6 عصر نگذشته بود که ضمن تشکر از میزبان و بقیه خداحافظی کردیم وبرگشتیم سمت میزوری و شهر لکسینگتون. در بین راه صحبت از گفته ها و شنیده های امروز بود و شکایت از همان رفتارهای فیس و افاده فروختنها و پـُزدادن ها و چشم و همچشمی های رایج بین ایرانیان. در عجبم که آدمی باید تا چه حدّ کمبود داشته باشد که به محض اوّلین دیدار وهنوز ندیدن و نسنجیدن رفتار و گفتار و افکار شخص مقابل، صحبت از تعداد اسب و گاری و ماشین و... در میان بیاورند. جالبه که اینگونه رفتارها بین مرد و زنمان رایج است و دست آخر اگر هم نخواهند مایملک خود را به رخ بکشند؛ دست انداختن و بی جلوه نشان دادن دیگران و دارایی هایشان بهترین راه سرکوب آنان است. بارها این مثال را برای دوستانم نقل کرده ام که دوتا تیم فوتبال هم دقایقی را فقط برای سنجش اینکه تیم مقابل چه چیزی در چنته دارد، به محک زدن آنها میپردازد و سپس استراژی حمله و دفاع خود را برمیگزیند ... ولی این مردمان هموطن از همان ابتدای ورود، گویی با دشمن خود روبرو شده اند که هنوز هیچی نشده سعی میکنند پوزه ی طرف را بخاک بمالند ودر این فکرند که نکند در این وانفسا یه لحظه کم بیاورند؟؟

با راهی شدن عبدالله و خسته بودن زهرا و فاطمه وبه بستر رفتن زودهنگام آنان، فرصتی پیش آمد تا اتفاقات امروزمان را مروری کنم و باز یادم بیفتد به صحبتها و گریستن دیروز پسر برادرم و فشار روحی روانی دلتنگی های این و آن و در مقابل بی همنفس بودن و غربت دلمان در دیار غربت ........ تنها تکیه گاه تنهایی هایم را شنیدن موسیقی و مرور هزاران خاطره ای که هنگام شنیدن هر ترانه ای در ایران رقم میزدیم دیدم... از دیر آمدن همیشگی یوسف و غرزدنهای تلفنی ما که : پس کجایی؟ و بدنبال آن تقلید ترانه ای از بنیامین و برشمردن هرچیزی که به ذهنمان میامد «... ساعت، دیوار، گیتار، صندلی، تفنگ، فنجان، سنتور، گوشت کوبی، چاقو.... نمیایی؟ نمی آی؟؟» در این بین نهان کردن حال احساسی ام در میان ورق زدنهای کتابچه ی شعری که داشتم بهترین بهانه بود تا بدینوسیله «فروع فرخزاد» هم با شعر «گریز و درد» بیانی از حال و حسم داشته باشد:«.. رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت/راهی بجز گریز برایم نمانده بود/این عشق آتشین پر از درد بی امید/ در وادی گناه و جنونم کشانده بود...رفتم که گـُم شوم چو یکی قطره اشگ گرم/در لابلای دامن شبرنگ زندگی/رفتم که درسیاهی یک گور سرد و تار/فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی...»

۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-22

«همه را دوست داشته باش؛ به تعداد کمی اعتماد کن؛ به هیچکس بدی نکن»..... شکسپیر

اینروزها بارندگی سبب شده نه تنها هوا بسیار لطیف شود؛ بلکه برگهای درختان لحظه به لحظه سبزتر و همه جا زیبا و قشنگ تر شود. در آمریکا عبارتی شعرگونه است که:«April shower, Bring flower بارندگی ماه آوریل، گلها به بار آرد». هرچه باشد ما را که خوب خانه نشین این تعطیلی آخر هفته کرده است و جایتان خالی آنچه میچسبد «آش رشته»ی داغ و حضور مهمان هموطن است. ولی نمیدانم چرا قبل از ادامه ی خاطرات اجازه میخوام که یک شعر مثنوی که بدجوری ذهن و فکرم را مشغول کرده؛ برایتان بگویم که شاید از فشار احساسی آن رها شوم.«...یاد دارم در غروبی سردسرد../..میگذشت از کوی ما، دوره گرد// داد میزد؛ کهنه قالی میخرم../..دست دوّم، جنس عالی میخرم// کاسه و ظرف سفالی میخرم../.. گرنداری؟ کوزه خالی میخرم// اشک درچشمان بابا حلقه زد../..عاقبت آهی کشید؛ بغضش شکست// اوّل ماه است؛ نان در سفره نیست../.. ای خدا شـُکرت؛ ولی این زندگی است؟ // خواهرم بی روسری بیرون دوید../.. گفت: آقا سفره خالی میخرید؟...»
_________________________________________

همانطور که حدس میزدم؛ دانا صبح زود رفته بود. لذا سریع اوضاع خونه را دردست گرفتم و پس از صرف صبحانه، خیز گرفتیم که زنگی به ایران بزنیم. جز پسر بزرگ برادرم بقیه ی اهل منزل برای درکردن سیزده نوروز سال 1386 نبودند. بماند که «ر»آنقدر درد به دلش بود که اظهار کرد با من قهر است. وقتی علتش را پرسیدم؟ رفتن بدون خداحافظی مان را دلیل آن ذکر کرد. البته میدانستم که او یکی از صادق ترین افراد دور و برم بود و چیزی به دل ندارد. از هردرسخنها به میان آمد و جالب بود که او تنها کسی بود که برعکس اعتراض اوّل گفتگویش «طرح نکردن ماجرای سفر به آمریکا را با دیگران» بسیار تایید کرد والبته التماس دعا هم داشت تا سه عموی او دست به دست هم بدهیم و راهی برای آمدن دیگران نیز بیابیم. هرچند میدانستم برای او رضایتبخش نیست؛ ولی برایش توضیح دادم که زندگی و فرهنگ و شرایط روحی و احساسی اینجا با ایران سخت متفاوت است و خیلی از آن افراد حتی اگر راهی هم برای آمدن به آمریکا بیابند؛ نمیتوانند دوام بیاورند و...

ولی او باز بر سرحرف خود بود و میدانم که جلوه و کلاس زندگی در آمریکاست که خیلی ها این التماس دعا را دارند وبا اینحال کو تا راهی پیدا شود تا کسی دیگر بتواند وارد آمریکا بشود؟ منتها نمیدانند که شنیدن این خواهش از هرکدامشان چقدر بارروانی سختی برای من دارد. جالب است که آنهایی هم که سالهاست اینجا زندگی میکنند کار آنچنان زیادی نمیتوانند بکنند؛ چه برسد به من تازه رسیده ی سرگردان؟؟ ولی افسوس که بیشتر آنان فکر میکنند که ما ودیگران تمایلی نداریم و یا تنبلی میکنیم و .... اوج فشار روحی-روانی من آن وقتی بود که زهرا خواست با او صحبت کند و هرچند زهرا سخت روحیه ی خودش را حفظ کرده بود تا دوری و غربت بر حال و احساسش غلبه نکند؛ ولی او با شنیدن صدای سلام زهرا زد زیر گریه و با صداقت تمام ابراز کرد که از سرخوشحالی است و هنوز که هنوز است صدای جروبحث زهرا و فاطمه را میشنود به نحوی که صدای بچه گانه ی زهرا را که از سر عصبانیت میگفت: مسخره بازی خودتی؟؟ هنوز میتوان در سرای خانه شنید و ....

بااتمام گفتگوی تلفنی مان، تا ساعتی به تکرار چندباره و تحلیل گفته های او مشغول بودیم و صد البته من پـَکـَر احساس لطیف او و کو همدل و زبانی تا بگویم درد سخت فراق؟ برای عوض کردن فضای ماتم زده ی همه، بهترین کار را وصل کردن «دی.وی.دی» و دیدن یکی دو فیلم ایرانی با زیر نویس انگلیسی دیدم. همین سببی شد تا در عوض هرکلمه ای انگلیسی که به شک میافتادیم عبدالله را سوال پیچ میکردیم و یک چیز تازه ای یاد میگرفتیم.... حدودای عصر هنگام بود که راهی کنزاس سیتی شدیم و با پیوستن دکتر اسکات همگی راهی سالن اجتماعات سرای سالنی شدیم که جشن توّلد حضرت زردشت در آنجا برقرار بود. ظاهراً برگزار کنندگان خیلی منتظر ما شده بودند و دیر رفتن ما سبب شده بود مجلش را شروع کنند. وقتی رسیدیم یکی از «موبدان» زردشتی مشغول خواندن دعایی و آیاتی به زبان پهلوی میانه و زردشتی بود و همزمان یکی از دیگر «بهدینان» میوه هایی را با کارد میبرید و آخر مجلس بود که با گرداندن سینی میوه، هرکس قطعه ای برای تبرّک از آن برداشت و میل کرد.

پس از آن سخنگوی مجلس، آقای دکتر جهانیان مجلس را با خیرمقدم به حاضران تازه رسیده ادامه دادند و آنجا بود که اهمیت دکتر اسکات برایمان بیشتر معلوم شد. چراکه ایشان بخاطر تحقیقات وسیع و حتی تدریس اوستا درجلسات اوّستا خوانی همراه با دکتر جهانیان، نزد دیگر زردشتیان احترام خاصی داشتند. هرچه بود این سبب شد که دُم ما همراهان دکتر اسکات را نیز حسابی توی بشقاب بگذارند و باز هم عنوان دهن پرکن «پروفسور» زبان فارسی را در معرفی خودم بشنوم.{ توضیح: پرفسور در آمریکا در معنی استاد و مدّرس دانشکده و دانشگاه به کار میرود و جالبه که یکی از هموطنان تازه به دوران رسیده ای که درنقش دستیار مشغول است؛ در مجلسی چنان این کلمه را با غلظت به کار میبرد که حدّ نداشت و گفت:«... آره دانشجوهام میگند پروفسور..ش.. خیلی خوب درس میده....» خب البته اگه من هم توی جمعی باشم که معنی این کلمه را کسی ندونه؛ بدم نمیاد که یه کـــــلاســـی بذارم. پروفسور حمید!!! پروفسور حمید نجببادی!!! چطوره!!؟}

ادامه ی مجلس نکوداشت زادروز حضرت زردشت به اوستاخوانی، اجرای نمادین بستن «گـُشتی/کستی»(ریسمانی نازک که از 72 رشته به نشانه ی تعداد یسناهای اوستاست و برروی پیراهنی نازک به نام سدره میبندند و از واجبات مذهب زردشتی است ...) توسط نوجوانان و سپس اهدای گــُل های تقدیر به اعضای فعال انجمن گذشت. پس از آن هم صرف شام بود . گفتنی است که هرخانواده بنا به شانس و اتفاق، خوراکی را تدارک دیده و آورده بود. سوای انواع غذاهای ایرانی که پس از چندی ذائقه ی ما را سرذوق آورد؛ وجود انواع شیرینی های دست ساز خانگی سببی شد تا بر هنرهای میناخانم درود بفرستم. عجبا که غربت و نیاز که چه بسیار باعث کشف و شکوفایی هنرهای افراد شده است!! در حالیکه خودشان هم قبلاً هیچ فکر آن را نمیکرده اند. حدّاقل آن بیشتر ایرانیان در زمینه ی لبنیات سازی و شیرینی پزی و پخت نان خانگی و تولید سبزی خوردن و حتی گاهی، میوه ی کمیاب ایرانی مهارت بالایی پیدا کرده اند و بقول معروف «هم فال است و هم تماشا».

گپ و گفتگو و شروع آشنایی ها و معرفی افراد به یکدیگر، همزمان صرف شام باعث شده بود که گذرساعت و زمان را کاملاً غافل شویم. البته وجود جمعی صمیمی و همزبان برای کسانی که مثل ما به تازگی غربت نشین شده اند؛ یه جورایی دست کمی از حضور در بهشت و دیدن فرشته ها نداشت. بهرحال بریدن رشته ی سخن گرم جماعت زنانه را قیچی قوّی نیاز بود و سرانجام غــُرغــُر ایرانی وار مـــــا مــــــــــــــــــرهـــــــــا کارگشا شد. ضمن خداحافظی از همه ی حاضران راهی منزل یکی از دوستان قدیم عبدالله شدیم تا شب را برای گذران مراسم سیزده بدر فردا بسر برسانیم . البته بازهم ساعتی شب و همنشینی و صحبت از هردری و مخصوصاً شروع به کار من و تجربه ی اولین روزهای تدریس در غربت و .... داغ ترین مسائلی بود که با خانواده ی میزبان قبل از خواب رد و بدل شد.

۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

هنرسرای نقاشی تا استودیو بهار


هرچی بگی و نگی و حاشا کنی و خودت رو به ندونستن بزنی این یه واقعیته که جماعت خانم ها هرچند سایه ی همدیگر رو با تیر میزنن؛ وقتی پای رقابت با آقایون وسط بیاد! هرکی میخواد باشه حتی شوهراشون اونهم از نوع بهترین شوهر جهان و مرد ایرانی؛ یه دفعه میبینی که چنان پشت یک دیگه هستند که بیا و ببین. مخصوصاً که بهانه ای هم از علاقه هاشون در میان باشه و صحبتی مشترک داشته باشند. اجازه بدید موضوع را بیشتر براتون توضیح بدهم که این چند وقت این همه خودمون رو کشتیم و هی لاف و لوف زدیم که چه هنرهایی که نداریم و از«کشیدن آب حوض» گرفته تا« خفه کردن پیرزن» در مهارتهای ماست و این چنین و آن چنان !!! یه بار نشد که یکی از این جماعت مردانه، کار و زندگی اش رو ول کنه و یه تابلویی، پلاکاردی چیزی بگیره دستش وهمگی با هم یه جماعتی راه بیندازیم و شعار سردهیم که «مَـرد! فقط مرد ایرانی».

ولی همین که یکی دوجا ذکری از «عیال ضعیفه» به میان آمد که دستی در نقاشی دارند؛ پیاپی به به و چهچه بود که در تشویق ایشان صادر شد و اصرار روی اصرار که میخواهیم آثار ایشان را ببینیم. جالب اینکه خودش هم با آنکه مشغولیات هنری و زندگی روزمره اجازه نمیدهد زیاد به وبلاگها سربزنه؛ تنها با اشاره ی من که این روزها به خواند وبلاگ یک خانم نقاشی مشغولم؛ مرا مجبور کردکه یه بار دیگه تمام وبلاگ آن دوست را زیر و رو کنم تا نه تنها هنر دست ایشان را، بلکه نقاشی های دانش آموزانش را نیز از نظر بگذراند. بعد از این همه تفصیل و توضیح، در این نوشته قصد دارم گذری بر سیر زندگی هنری ایشان داشته باشم. ولی فعلاً اجازه بدهید مـــــــــا جــمــــاعـــت آقایون یه کم خودمون رو تحویل بگیریم که خوش تیپی، بدجوری برامون دردسر شده. «بهترین مرد دنیا کیه کیه؟؟ ایرانیا ایرانیا».

ای برادر بد ندیده برات چی بگم که این دل زیباپسند ما هم چه بلاهایی که سرمون نیاورد. حدود سالهای 1374 بود که هر یکی دوماه چندروزی تحصیل و دانشگاه و تهران و هوای لطیفش !!! را رها میکردم و از سرناچاری به شهری با آب وهوایی صدباره بدتر، یعنی قم پناه میبردم تا درکنار خانواده ی برادر؛ یک استراحتی داشته باشم و چند روزی از دست غذاهای پسرانه پز هم خوابگاهی هایم نجات پیدا کنم. دیدن تابلویی نقاشی اثر دست دختر برادرم(وجیهه) باعث شد که حسابی غش و ضعف کنم و خیر سرم او را تشویق. آن روز آنچنان غافل بودم که ندانستم با این کارم دارم افسار زن آینده ی زندگی ام را به گردنم می اندازم. چراکه وجیهه بادیدن شدّت احساس من دانست که بالاخره کسی پیدا شد که بتوانند؛ مـــُهر «باطل شد» بر دوران مجردی و جوانی ام بکوبند و شروع کرد به تعریف و تمجید. کجای کاری حمید که اگر آثار دختر همسایه مان را ببینی؛ یه راست سکته میزنی و کارت به بیمارستان میرسد. البته شما اصلاً نترسید که نه آنچنان تصویرهای ترسناکی درکار بود و نه موضوعی دیگر. بلکه همه و همه، از تقدیر گرفته تا خانواده و خواهر و برادر، و حتی تا حدودی خود دختر همسایه درجریان واقعه و نقشه ای از پیش طرح شده قرار داشتند که شاید این دام گریزپا، این مظلوم دو عالم، این حقیر فقیر کمترین را(ای بابا !!! خودم رو میگم!!؟؟) به دام ازدواج بیندازند.

در تعجبم که من و آنهمه رد پیشنهاد این و آن، چگونه تن دادم و هنوز که هنوزاست گرفتارم. هرچه هم به بـُرسوره(پدرخانمم) میگم : یه دختر دادید و سه تا پس بگیر!!؟ فقط این جواب میشنوم که «جنس امانت داده شده، هرگز پس گرفته نمیشود» و شاید فقط مــــرگ زورش به ما برسد!!؟؟ از زمانی که ما اظهار علاقه کردیم تا نقاشی ها دختر همسایه را ببینیم؛ هرازگاهی خود او را نیزمیدیـــــــــدم. البته کم کم فقط او را دیدم. یعنی هی دیدزدم و دیدم. بذار صادقانه اعتراف کنم که گــاهی هم از سرهیزگی و زیرچشمی هم دیدم. عصرها هم درختان کوچه را آبیاری کردم و دیدم. صبحها هم برای تفریح از این سر کوچه به آن سرکوچه پیاده رفتم و دیدم. خلاصه هنوز که هنوز است هم دارم میبینم. بدی داستان آنجا بود که ناگهان به خود آمدم و دیدم که فقط او را دیدم و اصلاً چیزی که ندیدم نقاشی بود. دروغ چرا؟ آ؟ آ؟ آ؟ هنوز هم که هنوز است نمیبینم و اصلاً هم حسود دیدن دیگران هم نیستم وقول حتمی که شما هم خواهید دید.

در مثل عامیانه است که وقتی از پسری میپرسند که اهل کجایی؟ جواب میشنوند که هنوز زن نگرفته ام. این یعنی اینکه زور خانمها و خانواده اش بیشتر است که داماد آینده را مجبور به سکونت در محله و شهر مامانش و اینا میکند. ولی مژده به همه ی دامادهای گرفتار در محله ی «خارسو و بُرسوره»(پدر و مادر زن) که من انتقام همه ی دلسوخته های عالم را گرفتم و نه تنها ساکن محله شان نشدم؛ بلکه او را نیز آواره ی شهرودیار خود نیز کردم. بماند که اوائل سکونتش همه چیز به مثال تجربه ی مهاجرت امروزیمان به آمریکا برایش تازه بود. از فرهنگ و رسم و رسوم اجتماعی نجف آبادی ها گرفته تا گویش و لهجه ی خاص آنها. عروس قصـّه ی ما تا آمد باورکند که در گفتگوی عامیانه ی آنها؛«خـــــَره!!» به معنی بدی نیست و یکجور نشان دادن اوج خودمانی شدن است و اگر اوّل چاق سلامتی کردن میگند«خداحافظ شما» یعنی اینکه خدانگهدار شما باشد نه اینکه زود تمامش کن که حوصله ات رو نداریم و .... حسابی روزها و روزگار سختی را پشت سر گذشت.

در عوض نبود هیچ خویش و دوستی از طرف خانواده ی مادری و پدری، شروع کرد به پیشرفت و گسترش دادن هنر خود و همچنین دیگر اطرافیان و تا چشم باز کردیم؛ از ما طلب جا و مکانی بزرگتر از اطاق کناری خانه داشت و به ناچار فضایی مستقل را برایش تهیه دیدیم. ولی این آدم سمجی را که من میشناختم دست بردار نبود و سوای ادامه ی تحصیل و دانشگاه، هر روز از این اداره به آن اداره کاغذبازی های اداری را پشت سر میگذاشت تا بالاخره «هنرسرای بهار» را به احترام نام هنرکده ی استادش خانم «نویسی پور» افتتاح کرد. آرام آرام این محیط به مکانی مستقل و آموزشی تبدیل شد و چه بسیار هنرآموزان و استادان نقاشی امروزی منطقه ی نجف آباد که از آن طبقه ی دوّم خیابان سعدی و شیب تند پله هایش خاطره ها در ذهن داشته باشند. چندسالی راحت بودیم و همین دل مشغولی عیال هنرمند، فرصتی را ایجاد کرده بود تا با دیگر اراذل و اوباش اهل دل و همسن وسال خود، روژگارانی(ببخشید اشتباهی تایپ شد: روزگارانی) داشته باشیم. ولی این دوره ی کوتاه فرخنده هم به سرآمد و همانطوری که همگان درپی پیشرفت روزافزون هستند؛ عیال قصد همآوردی با مافیای هنری شهر را داشت و سرانجام هم موفق شد. با همه ی سنگ اندازی های این و آن موفق به اخذ مجوّز تاسیس «آموزشگاه آزاد هنری» شدند و آوارگی ما از اینجا شروع شد که نیاز به فضای آموزشی بیشتر میبود.

کرایه نشین شدن خودمان و تبدیل خانه ی قدیمی و مسکونی مان به آموزشگاه (عکس بالا)سببی شد تا در طول دوسال به نوعی دانش آموزان دیپلمه ی نقاشی روانه ی اجتماع شوند. در اوج تجربه اندوزی مدیریت و تدریس ایشان بود که زد و داستان مهاجرت نامعلوم و تضمین نشده ی ما پیش آمد و همانطور که قبلاً طی خاطرات آمریکا گفته ام «آمدیم و آمدیم و هنوز هم در راهیم». با آنکه تعطیلی موقت وسپس دائمی آموزشگاه برایش سخت و دل ناکندنی بود؛ با خود گفتیم اینجا دیگه راحت شدیم و دیار غربت مرا به واقع دارای یک زن فقط خانه دار کرد و حالا دیگه هرروز «آبگوشت» توی «زودپز» به بار است. ولی خیالی بیش نبود که اهل هنر به هنر و علاقه ی قلبی شان، دل زنده اند. سرتان را دردنیاورم که اونروزها بیشتر وسایلش را جا و مکانی جدا بود و امروزه هرجا قدم میگذاریم اثری از کاغذ و قلم و زغال و رنگ میبینیم و اگر زور این دختر نزدیک به دوسالم(فرین) به او نرسید تا نقاشی های او را پاره کند و خط بکشد؛ در عوض او را زوری دوچندان بود که به محض قدم گذاشتن من به خانه، تبدیل به یک پدری خوب و خانه و بچه دار بشوم تا او به کارهای هنری «استودیو نقاشی» همچنان «بـــهـــــار» برسد.

دوستان عزیز برای تماشای نمونه ی آثار «اینجاکلیک کنید» و کمی صبور باشید تا صفحه ی اصلی (شماره ی صفر) و سپس 5 صفحه ی بعدی به طور کامل بارگیری(آپلود) شود. امیدوارم که مطلوب شما باشد و لااقل شما بتوانید نقاشی های ایشان را بــبـــیــنــیـــد !!! من بیچاره که هنوز که هنوز است خودش را و دوتا بــچـــه هایش!!؟؟ را میبینم و بس.

۳۱ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-21

باز روزی مثل همه ی روزهای دیگر و کلاس آموزش فارسی دیگری امــّا امروز متفاوت. چراکه همکارم از طریق اینترنت سفارش یک پرچم ایران داده بود و امروز همزمان نصب آن بیشتر وقت کلاس و تدریس را به فرهنگ ایران و تغییر پرچم و معنای رنگ و سمبل های آن گذراندیم و بماند که دانشجویان یک ریز سوال میکردند و یا من به خوبی جواب آنها را نمیدانستم و یا اینکه سوال آنها را به خوبی نمیفهمیدم و کم باری قصه ی پر غصه ی ماجرا آنجا بود که کار به سیاست بافی و چه کسی خوبه و آدم بد داستان کیه؟ رسید و دروغ چرا از بعضی دانسته های دانشجوها درباره ی بعضی ایرانی نماها و افکار پوسیده ی عصر اعراب جاهلی آنها، سخت خجالت کشیدم.

پس از کلاس و با آنکه متوجه شدم که به زودی به خودم جهت استفاده در سرکلاس و نمره گذاری و خواندن بخشنامه ها و ایمیلهای شغلی و... «لپ تاپ = لب تاب» خواهند داد؛ باز پیگیر امر وصل کردن اینترنت برای خانه شدم و اینطوری که تازه دستم اومده؛ اینجا تلویزیون نیز مثل تلفن و اینترنت بصورت کابلی است و باید برای خرید آن هم جهت خانه اقدام کنیم. البته با یک آزمایش کوچکی که داشتم و تلویزیون را به سیم آنتنی هوایی و البته داغون و شکسته ای که روی پشت بام از قبل وجود داشت؛ وصل کردم؛ میتوان تا 5 شبکه ی محلی را فعلاً دید و بجز فاطمه که مشتری برنامه ی کودک بود و ظاهراً به هر زبان دنیا هم که باشد؛ قابل فهم؛ فعلاً کس دیگر از اهل خانه، با تلویزیون جور نیست. جالبه که وقتی از فاطمه میپرسم که داستان فیلم را برایم بگو؛ مثل عمه اش که در تعبییر و تفسیر فیلمهای اشک آور هندی ماهر به تمام شده بود؛ چنان داستانی از خودش جور میکند و تحویل میدهد که بیا و ببین. هرچه هست فعلاً کسی هم نیست که درست و غلط بودن این داستان گویی فاطمه را ثابت کند.

هرچند سری قبلی که دکتر اسکات برای صرف چایی به خانه مان آمد، زهرا با به نشان دادن عکسهایی از نقاشی هاش؛ او را به های و هوی گفتن از سر هیجان واداشته بود و سببی شد تا توی دیکشنری به دنبال معنی Talented باشیم و یک واژه ی دیگر هم یاد بگیریم که یعنی«با استعداد، هنرمند» و... این بار نوبت من بود که مخ اسکات را بزنم و هنرفشانی(بجای هنرنمایی) کنم. دیدنی بود که برعکس انتظار من از قطعات ایرانی که با سنتور میزدم چه لذتی میبرد و حتی گاهی یک آهی از ته دل هم در پاسخ احساسی نوای سنتور میکشید.... بعد از اینکه مجلس موسیقی بدون شعر و خواننده و تنبک زن و... به آخر رسید؛ دیدنی تر آن بود که ایشان تاکنون کاربرد دوربین کامپیوتری(وب کم)را از نزدیک ندیده بود و با آن سن و سال و موهای سفید، چه شکلک و قیافه هایی که جلوی دوربین در نیماورد و شاید هم هدفش خنداندن ما و راحت تر کردن سختی روزهای اوّل غربت نشینی مان بود !!؟؟

....روز بعد بلافاصله پس از کلاس فارسی، کلاس منطق شروع شد و ترجیح دادم که با نشستن و حتی گوش دادن به انگلیسی حرف زدن دکتر اسکات و دانشجویان گامی در تقویت زبان انگلیسی ام برداشته باشم؛ نیمه های کلاس که دیگه کاملاً مغزم قفل قفل شده بود و حتی معنی What time is it رو یادم رفته بود؛ هزاران خاطره مثل برق از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که سالهای اوّل دانشجویی هرکسی که اعتراض میکرد چرا از «مترجمی زبان انگلیسی» به «ادبیات فارسی» تغییر رشته دادم؟ جوابم آن بود که شما تصور کنید در یک کلاس فلسفه و منطق نشسته اید. از این همه پیچیدگی های درس چه میفهمید؟ وای به وقتی که این «صغری» و «کبری» چیدنها به زبانی دیگر و یا انگلیسی باشد.... حالا کار روزگار رو ببین که باید توی آمریکا بنشینم سرکلاس فلسفه و منطق !!! تا شاید بیشتر انگلیسی یاد بگیرم !!!؟؟ میترسم آخر و عاقبت کار ما همان بشود که«کلاغه اومد راه رفتن کبک رو یاد بگیره؛ راه رفتن خودش هم یادش رفت». بماند که اینروزها زهرا دائم یادآوری میکند که پس این تقدیر بوده که اونروز به ادبیات فارسی تغیررشته بدی و بری دبیر بشی و چندسالی هم سابقه ی تدریس داشته باشی تا مقدمات ویزای کار و آمدن به آمریکا جور بشه !!!؟؟؟

با رسیدن زهرا، به همراه اسکات به سراغ آقای «آپتن»Upton استاد انگلیسی دانشکده رفتیم و ضمن اینکه ما را به ایشان معرفی کرد؛ هماهنگی به عمل آمد تا از هفته ی آینده بتوانیم برای یادگیری انگلیسی بیشتر از کلاسهای ایشان نیز استفاده کنیم... برگشت به خانه همان و باز بیگاری کشیدن زهرا از گـــُرده ی من بیچاره همان... این تابلو را بزن اینجا... آن گلدان را ببر آنجا...یاالله بجنب !!! این تخت خواب رو ببر طبقه ی بالا... اون ماشین لباسشویی را بغل کن بیار طبقه ی پایین... حالا که یه باره داری میری بالا؛ این یخچال رو هم بگیر زیر بغلت ببر بالا!! آ باریکلا!!! (به گویش نجف آبادی درموقع تشویق و یا بهتر بگویم خرکردن طرف مقابل میگویند و یعنی: آفرین)......... وسرانجام اولین دستپخت عیال پـز را که البته روی اجاق گازی کوچک پخته بود؛ نوش جان کردیم و هرچه بود غذای مورد علاقه ی دانا، نصیبی هم برای ما داشت و جای شما خالی «فسنجون» خوشمزه ای شده بود.

هنوز غذایمان از گلویمان پایین نرفته بود که سناریوی جدید دانا شروع شد و هرچند این چند روز اخیر هیچ ناراحتی نداشت؛ از وقتی که مطلّع شد عبدالله قصد آمدن از اوماها را دارد؛ سردرد و بهانه گیری های جورواجورش شروع شد: چرا وقتی میپرسم برام لباس آماده کرده، هیچ جوابی نمیده؟؟ بخاطر اینکه عبدالله میدونه که شما زنها بدون حداقل 10 دست لباس یدک عقد و عزا و عروسی و معمولی و مهمونی و رسمی و غیررسمی و...جایی نمیرید. چرا...؟ چرا...؟ چرا...؟ آخرالامر هم اعتراض که اصلاً عبدالله مرا دوست ندارد و یکبار هم به من I love you نگفته و حالا که او به من هیچ نیازی ندارد من برمیگردم پیش پدر و مادرم و با آنها زندگی میکنم و .... وقتی تلفنی موضوع را با عبدالله درمیان گذاشتم گفت: مرده شور این آمریکایی ها رو ببرند که همینطوری این «آی لاو یو» شده لق لقه ی دهنشون و چقدر این زنهاشون خرو خنگند که به شنیدن این کلمه دلخوشند این هم زن من و توی سن 50 سالگی. من نمیدونم اینکه تنبل و بیکار، وبال خونواده باشی و هی دائم بگی «آی لاو یو» نشونه ی دوست داشتنه یا اینکه در شب و روز و سفر و حضر و گرما و سرما تن به کار بدهی تا چرخ زندگی ات رو بگردونی؟؟ دانا یادش رفته که بیش از 90 درصد ایرانیهایی که زن آمریکایی داشتند آخرالامر طلاقشون دادند. حالا خودش رو برای من نـُنـُر میکنه.... به او گفتم شاید هم برعکس همیـن موضوع خوب تو یادش مونده که هی کاری میکنه تا اوقات تورو بریزه به هم ببینه که آیا هنوز تیغش برش داره یا نه؟

بهرحال با اصرا من به عبدالله که جز بله و چشم چیزی جوابش ندهد تا این آمد و شد دو روزه ی تعطیلی آخر هفته مان تلخ نشود؛ او سکوت کرد. هنوز ساعت به نیمه های شب نرسیده بود که باد و باران های فصلی هم مثل دم اسب شلاق به در و دیوار خانه ها میکوفت و نه تنها صدای رعد و برق های مهیب و ناآشنا ما را کمی ترسانده بود؛ بلکه بجای باران، سیلی از آب بود که همه ی کوچه ها را می درید و پیش میرفت. در این حین و بین گویی برق به دانا وصل کرده باشند، از جایش پرید و با این اعتراض که لابد عبدالله دوباره جاده را اشتباهی رفته است و ... سوار بر ماشین شد که برود و هرچه زهرا و من اصرا کردیم که بماند و تن به خطر در رانندگی این وقت شب و این همهمه ی باد و طوفان ندهد، کارساز نشد و راهی شد. به جرات میگویم که اگر زهرا از عصبانی شدن من و فریاد برسرش کشیدن نمیترسید(جذبه رو حظ کردید؟) میزد زیر گریه!!! هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دانا به بهانه ی گرفتن داروهایش از عبدالله برگشت و گویی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و یا از سر عصبانیت اینکه من و مصطفی داشتیم با تلفن فارسی حرف میزدیم و لابد پشت سر اوغیبت میکنیم و اوهم گفتگوی ما را نمیفهمید؛ با فاطمه نشستند به بازی با کامپیوتر و چنان هیجان و سروصدایی میکردند که بیا و ببین. هرچه بود این بچه شدن آدم بزرگها، برای ما کوچیکها که بعداً میخواهیم بزرگ بشیم جالب و تامّل برانگیز بود. ساعت از 2 صبح گذشته بود که عبدالله رسید و دانا با گرفتن داروهایش راهی شد و باز پس از نیم ساعت برگشت که بخوابد و با تذکر من که مطمئن باشید او صبح زود خواهد رفت همه را آماده باش دادم تا آرام آرام فرهنگ آمریکایی را بپذیریم و برای خودمان زندگی کنیم نه بخاطر دیگران و نبود مثبت دیگران را بر بودن منفی آنها ترجیح دهیم.

۲۹ فروردین ۱۳۸۹

بدون کامپیوتر هرگز!!!



عنوان و عکس این نوشته از وبلاگ «نگاهی نو» به ارمغان آورده شده است.

سلام دوستان. میدونم که حسابی گله مندید که چرا زودتر خدمتتون نرسیدم. پس اجازه بدهید چند مطلب را تیتروار خدمتتان توضیح دهم و تا سروکلـّه ی وزیر جنگ و رئیس ستاد بهداری خونه پیدا نشده زود برگردم توی رختخواب وگرنه .....(راستی وگرنه چی؟ خودمم نمیدونم. همینطوری باید یه نقی پشت سری این زنها زد؛ وگرنه از مردونگی ما مردهای ایرانی کم میشه!! مگه نه آقا!!)
1- تمام هفته ی گذشته را به پشت سرگذاشتن جلسه با این رئیس و با اون مسئول گذراندم تا بالاخره متقاعدشون کردم بجای ارائه ی فقط یک درس فارسی 1 توی برنامه ی انتخاب واحدها، چندبار و در ساعتهای مختلف روز ارائه بشه، به این امید که دانشجویان بیشتری به تور بیفتند و هم اونها یه چیزی درست و حسابی که هم برای دنیاشون و هم برای آخرتشون خوبه یاد بگیرند و هم شاید این قرار داد پاره وقت(حق التدریسی) ما به تمام وقت تغییر کنه. راستی میشه؟ اگه بشه چی میشه!!؟؟ تا هرچی خدا بخواد.

2-هرچه که روزهای اوّل آمدنمان از سر بیکاری نمیدونستم کجا برم و چی کار کنم و آرزو میکردم همه ی طول روز و حتی شب هم میتونستم برم سر کارم؛ این روزها دنبال دررفتن هستم و نمیشه. دیروز شنبه با آنکه تعطیلی آخر هفته بود؛ تمام ساعتهای صبح را به دیدار با اولیای دانشجویان مشغول بودیم و هرکدامشان جویای اوضاع درسی بچه شان بودند به دفترمان میآمدند و من هم جز به به گفتن چیزی دیگه ای تحویلشون نمیدادم تا بلکه بچه هاشون رو تشویق کنند و من برای کلاس فارسی 2 و 3 مشتری به اندازه ی کافی داشته باشم. وای که چقدر سخته به والدین یک دماغ دررفته ی آمریکایی بگی که: او یکی ازبهترین دانشجوهای منه؛ من بهش افتخارررر میکنم !!!؟؟
3-هنوز برنگشته بودم خونه که همگی باید چادر چاقچور میکردیم میرفتیم مراسم مهمانی با حضور والدین و دانشجویان . این یه جورایی یعنی رسیدن پایان سال و آماده شدن برای مراسم فارغ التحصیلی. راستش هنوز هیچی نشده دلم برای بعضی هاشون تنگ شده. آخه برعکس تصوّر ذهنی بسیاری افراد، این جوونهایی 18 و 19 ساله ای که بجای الافی و ولگردی اهل درسخوندن بوده اند؛ آنچنان هم از احساس تهی نیستند و وقتی استادی با اونها رفیق باشه، اونها هم رعایت همه ی جوانب را میکنند. اجازه بدهید همین جا خدمت اون کسایی که دلشون میتپه که بدونند چی به چیه بگم : بــعــــله هم دانشجوی دختر دارم هم پسر!!؟؟ دلت آروم شد؟؟

4- این روزها آب و هوا حسابی ملس شده و تمام درختها یکدفعه غرق گــُل و برگ شده اند و جای شما خالی، شهر یک صفای بسیار زیبایی پیدا کرده. بهمین علـّت دیدنی است که چطور پیر و جوون، بچه مدرسه ای و دکتر و مهندس، در تقلـّای آن هستند که فضای سبز اطراف منزلها را ساماندهی و زیباسازی بیشتر کنند. ولی هیچ چیزی برای من تامــّل برانگیزتر از آن نبود که دیدم خانم معلـم دبستان ضمن اینکه همه ی دانش آموزانش را دستکش پوش کرده بود؛ سرود خوان راه افتاده بودند در سطح شهر و پیاده روها را از هرچه آشغال است تمییز میکنند. به طور حتم این یک افتخاری است که همسایه یمان که سناتور بازنشسته است نیز هرروز با بدست گرفتن پلاستیکی آشغال؛ همزمان قدم زدن و به گردش بردن سگش؛ محلّه ی ما را تمیز میکرد و میکند. خدا بهش قوت بده!!
5- نمیدونم همین بازشدن ناگهانی شکوفه هاست که من هم مثل زهرا حساسیت نشون دادم و به سرفه کردن افتادم یا ضعف و همون عفونی شدن سینوسهاست؟؟ ولی هرچه هست او فقط سرفه کرد و من از بدن درد به ناله هم افتادم. از بس درد داشتم اشتباهی داروهای سرماخوردگی که مربوط به شب است و خواب آور بود را انداختم بالا و بااجازه ی شما تمام روز را خواب جا کردم.

6-تابود و بود توی ایران به هزارتا رفتار و گفتار و کردار معتاد شده بودم و حالا بدجوری به این قوطی کامپیوتر عادت پیدا کرده ام و هرچه تلاش کردم که یه سری بزنم و لااقل سلامی کرده باشم و همه را ناامید که هنوز زنده ام؛ یا بیحالی نمیگذاشت و یا وزیر سلامت و بهداشت خانواده مجوّز استفاده از کامپیوتر را صادر نمیکرد. جالبه بدونید که هرچند یه سری دوره های کامپیوتر از طرف اداره ام توی ایران رفته بودم؛ وقتی اومدم آمریکا اونقده بیق بیق میزدم که حتی بلد نبودم آی دی چیه و پسورد خوردنی است یا پوشیدنی. همین باعث شده بود که بعضی هموطنانم، تایپ کردن یک انگشت یک انگشتی مرا به مسخره بگیرند. حالا کار به آنجا رسیده که اینترنت و کامپیوتر یکی از افراد اصلی خانه و خانواده ام محسوب میشود و وای که چه سخته که مریض باشی و نتونی بخونی و بنویسی. لذا از همین الان و پیشاپیش سفارش سنگ قبرم (عکس بالا) را داده ام و امیدوارم که پسندیده باشد.
7-هرچند از«کارن»عزیز به نوعی دیگر تشکـّر کرده ام؛ ایشان آهنگی را اهدا کردند که بسیار بسیار شنیدن آن لذتبخش بود و سعی کرده ام؛ یک لینک دانلود آن را برایتان آماده کنم. اجازه میخوام این آهنگ را بدینوسیله به دوست عزیزی که به تازگی داغدار شده اند؛ تقدیم کنم. چنانچه موفق به دانلود و شنیدن آن نشدید؛ عین عبارت را در گوگل جستجو کنید. آهنگ « Download Rain Chris Spheeris-Eros » امیدوارم مطلوب افتد.

8-در بالا سخن از کامپیوتر و نوشتن به میان آمد. این روزها مشتری پر و پا قــُرص وبلاگ «تک نوشت» شده ام و در عجبم که یک جوون 21 ساله(حامد) و اینهمه اطلاعات ریز و درشت درباره ی وبلاگ و ....!!!؟؟ البته من که هرچی زور میزنم جز چندتا سطر اوّلش بقیه اش را به خاطر همون بیسوادی خدادای در امر کامپیوتر نمیفهمم. ولی اگه قصد وبلاگنویسی دارید خوندنش بد نیست. شاید هم یه روز از همین روزها از آقا حامد خواستم یه دستی به این وبلاگ ما بکشه بلکه یه کم جیگول میگول تر و جوون پسندتر از آب دربیاد !!!؟؟ تا ببینیم.
9- تندرست و سرسلامت باشید..... بازهم از حضورتون متشکـّرم. درسته که تازه کار هستم وشاید هم میترسید که زود جا بزنم؛ ولی اگه خودم هم نتونم هذیان نوشته هایم را منتشر کنم، آخه دست به دامن یکی میشم که گفتنی ها بسیار است و قلندر بیدار!! چی گفتم!!؟ راستی راستی مثل اینکه تب دارم و تا عیال نیومده مچم را بگیره بدوم توی رختخواب که حوصله ی جیغ های از نوع بنفش خانم های ایرانی را ندارم.........تا درودی دیگر؛ دوصد بدرود.

۲۵ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-20

قبل از هرچیز باید از اینکه دیر به دیر نوشته های وبلاگ را«به روزآوری» میکنم؛ عذرخواهی کنم. راستش برعکس اونروزهای اوّل که فارغ ازهرچیزی به انتظار می نشستم تا دانشجویان به سراغ ثبت نام و حضور در کلاس فارسی بیایند؛ از زمانیکه قرارداد کاری ام به پاره وقت تغیر کرد؛ تازه فهمیدم که اگر ادامه ی ویزا و بقای کار و حقوق کافی میطلبم؛ این استاد است که باید در به در دنبال دانشجو تورکردن بدود و این روزها سخت مشغول برنامه ریزی برای شروع سال تحصیلی(زمستان)بعد هستم و به همین خاطر خدمتتان کمترعرض ادب کرده ام و بدینوسیله سخت پوزش میطلبم. امــّا اجازه بدهید برگردیم به دنباله ی خاطرات گذشته و روزهای اوّلی که به کار مشغول شدم:
_______________________


به عکس یکی دو ماه گذشته(ابتدای ورودمان به آمریکا و منظور سال 1385 خورشیدی) که از سر بیکاری و برای فرار از استرس هزاران سوالی که در ذهنم میپیچید که چه خواهد شد و چه باید کرد؟ فقط خواب جا میکردم؛ امروز صبح زود همگی مجبور به بیدار باش زود هنگام شدیم چراکه من باید زودتر به محل کارم میرفتم و از طرفی هم زهرا و دانا نه تنها نگران اوّلین روز حضوررسمی فاطمه در مدرسه بودند؛ بلکه باید لحظه به لحظه گوش به زنگ آمدن وسایل تازه خریداری شده جهت منزل بودند که قرار بود فروشگاه فروشنده آنها را برایمان بیاورد و نصب کند. به محض رسیدن آقای اسکات نلسون(همکارم) من با ایشان راهی سالن اجتماعات مجتمع دانشگاهی شدم و نگو که امروز مراسم قدردانی از دانشجویان و دانش آموزان برگزیده ی دبیرستان بود و من بی آنکه از ریز مراسم آگاه باشم با اشاره ی آقای نلسون به همراه ایشان و دیگر «پروفسور»ها به روی صحنه(سن/Stage) راهی شدم. گفتنی است که در انگلیسی «استاد» دانشگاه را «پروفسور» مینامند. بماند که معنی آن در فارسی به طور کلـّی چیز دیگری است و من هم الکی الکی از آقای دبیر(Mr. Teacher) به پروفسوری ترفیع مقام دادم و شاید فقط از پروفسوری یک ریش بزی کم داشته باشم که الحمدالله همه ی عمر از آن بیزار بودم.

با رد شدن یک به یک دانشجویان برگزیده از برابر صف استادان و دست دادن و تبریک گفتن ما؛ مجلس سریع تمام شد و برگشتیم به کلاس مشترک آموزش فارسی من و آقای نلسون و پس از آن به پیشنهاد آقای نلسون تا نزدیکی ها ظهر سر کلاس فلسفه و ادیان ایشان ماندم تا هم به تقویت انگلیسی ام کمک کنم و هم کند وکاوی داشته باشم که بالاخره ادیان از طرف چه کسی خلق شدند و آیا اصلاً خداوند دستی در خلق هزارو یک دین متفاوت داشته است یا نه؟ با برگشتنم به خانه بود که باز زهرا و دانا زدند زیر خنده و انگار باورشان نیست که کلــّی کار کرده ام؟؟ از طرفی آنها داشتند بر اعتماد به نفس ناباورانه ی فاطمه هم میخندیدند که به محض اینکه او را به مدرسه رسانده اند؛ با دیدن همان دختر سیاهپوستی که دیروز با هم طرح دوستی ریخته بودند؛ رو کرده بود به آنها و خواسته بود که برگردند و خودش همراه دیگر دانش آموزان، وارد مدرسه و کلاس شده بود و هرچند یک کتاب دیکشنری کوچکی نیز به همراه داشت؛ دانا چند بار با معلمـّش تماس گرفته بود و آنطور که خانم معلمـّش گفته بود؛ مشکل خاصی درمیان نبود.

هرچند هنوز خط تلفن خانه و اینترنتمان وصل نشده بود؛ کمی به سیم میمهای کامپیوتر ور رفتم تا آن را وصل کنم و بماند که این کامپیوتر دست دوّم آمده از گاراژ عبدالله از نوع قدیمی که چه عرض کنم از نوع از رده خارج شده محسوب میشود و هرچه بود سیستم منقرض شده ی آن با مختصر اطلاعات من جور در میآمد. به اصرار زهرا و دانا که باید خجالت و شرم ایرانی وارم را کنار بگذارم و وارد اجتماع بشوم؛ راهی ناهار خوری مجتمع شدم تا علاوه بر صرف ناهار از چند و چون فضا بیشتر آگاه بشوم. جالب اینکه امروز برای تمام متولـّدین ماه، جشن تولـّد گرفته بودند و تمامی آنها علاوه برکیک، بر سر میزی مشترک با کادر مجتمع و رئیس و معاونان ناهار را خوردند و .... بعد از اینکه به خانه برگشتم و دوساعتی گذشت و آقای نلسون نیز به ما پیوست؛ همگی راهی محدوده ی شهر کنزاس سیتی در فاصله ی یک ساعت رانندگی از لکسینگتون شدیم تا با آدرس فروشگاههای بزرگ آن منطقه بیشتر آشنا بشویم. در بین صحبتهایی که رد و بدل میشد من از اطلاعات وسیع آقای دکتر اسکات نلسون متعجب بودم که چطور اینقدر از مذهب زردشتی و فرهنگ ایرانی اطلاعات دارد؟

گفتنی است که این علاقمندی او به حدی است که در تدارک تغییر مذهب به زردشتی بود و ظاهراً یکی از لازمه های این کار، انتخاب نامی ایرانی بود که از طرف هموطنان «بهدین» ساکن کنزاس سیتی، اسم «اسفندیار» را به او پیشنهاد داده بودند و همین باعث شده بود که ایشان درباره ی شخصیت و پیشینه ی فکری و فرهنگی اسفندیار مرا سوال پیچ کند. ایکاش که میتوانستم برایش شرح دهم که در ادبیات ایران اسفندیارهرچند کاملاً محترمانه با رستم پیربرخورد میکند؛ ولی خود را موظف میداند که آنچه را که وظیفه اش است؛ به نحو احسنت به انجام برساند. هرچند که طمع قدرت و مادام العمر رئیس جمهور بودن !!! ببخشید منظورم همون پادشاهی بود؛ پدرش گشتاسب، باعث کشته شدن اوشد.
فردوسی با بیان داستان صف آرایی دو پهلوان ایران زمین، هرچند یکی از بزرگترین تراژدی های غم انگیز شاهنامه را به تصویر میکشد؛ میخواهد بگوید که هیچکس را بر «راز چرخ کبود» آگاهی نیست و هرچه در تقدیر باشد همان رخ دهد؛ حتی اگر«روئین تن»باشی و....در راه برگشت به خانه بود که ما هم در صفّ ماشینهای منتظر بیرون آمدن بچه ها از مدرسه ایستادیم و این کاروان ماشین ها یک به یک به سمت درب خروجی نزدیک میشدند و با ذکر نام دانش آموز به مسئولی که در میانه ی راه ایستاده بود؛ او با بی سیم دانش آموز را به درب خروجی فرا می خواند. بماند که تا لحظه ی سوارشدن دانش آموز یکی از مربیان یا معلمـّان مدرسه او را بدرقه که هیچ، حتی درب ماشین را برای راحتی و ایمنی سوار شدن او باز و بسته میکردند. و صد البته یک خداحافظی و ذکر جمله ی «فردا میبینمت» همراه با لبخندی دلنشین نه فقط برای دانش آموز، بلکه برای اولیای او.

پس از صرف شام بود که دانا و زهرا در فرصتی که دست داد به همراه مسئول دانشجویان خارجی(بین المللی) به سراغ خوابگاه دانشجویان دختر رفتند تا بدینگونه اولـّین برخوردها و آشنایی ها را شکل بدهند. پس از برگشت آنها بود که همزمان مطالعه و نوشتن خاطرات از طرف من آنها راهی فروشگاه شدند تا یک اجاق گاز دستی و سفری بطور موقت برای آشپزی بخرند؛ چراکه تحویل گاز و ماشین لباسشویی و ... که قرار بود امروز صبح باشد، به هفته ی بعد موکول شده بود و در عوض بخاطر همین تاخیر در تحویل وسایل از طرف فروشنده سببی باشد تا باز یک تخفیف 50 دلاری نصیبمان بشود. راستی که چه دلنشین است که با نبود هیچ غیری و درتنهایی خویش، زمزمه ی موسیقی ایرانی را از طریق کامپیوتر بشنوی که وصف دل تو باشد: امشب در سر شوری دارم/ امشب در دل نوری دارم/ باز امشب در اوج آسمانم...

۲۲ فروردین ۱۳۸۹

بوی آب سوری در آمریکا


عکس بالا نمایی است از درون ارگ شیخ بهایی نجف آباد
فايده‌اي ندارد كه به تاريكي لعنت كنيم، بهتر است كه شمعي روشن كنيم.


قبل از هرچیز گفته باشم که این نوشته ام شاید بوی غم بدهد و ناشی از همان حس«نوستالژی» غربت و مهاجر گرفتار غربت است. راستش من دقیقاً نمیدونم معنی کلمه ی نوستالژی چیست؟ فقط میدونم ذکر اون توی نوشته های ما مهاجران یه جور کلاس شده؛ ولی در فرهنگ لغت من یعنی اینکه تا بود و بود قدرش رو ندونستم و همینکه از دستش دادم، داد و شیونم به آسمون رفت. خب اجازه بدید یه توضیحی عرض کنم تا این مقدمه ی ناگهانی مرا بهتر متوجه بشید. پانزده بدر(بجای سیزده بدر) امسال که راهی کنزاس سیتی شدیم؛ با خانواده ای آشنا شدیم که با آنکه بیش از 10 سالی ساکن آمریکا هستند؛ بی دوست و آشنا تر از خودمان بودند و از قضای به میان آمدن صحبت از هنر و نقاشی و ... جماعت برنامه ریز هر خانه، منظور خانمها بریدند و دوختند و سببی شدند تا ما آقایان هم بیشتر با هم آشنا بشویم.

با محبتـّی که آن خانواده به خرج دادند، راه بیش از یک ساعت رانندگی از کنزاس سیتی تا لکسینگتون(محل زندگی ام) را تحمـّل کردند و این شنبه مهمانمان شدند. هرچند در بدو ورود همان تلاش هر مهمان و صاحبخانه در کار بود تا موضوعی برای سخن گفتن پیدا کنیم، آرام آرام چانه ها گرم شد و پختن کباب و حرفهای پا منقلی ما مردها هم گــُل کرد و انگار همیشه در« گذشته ها» بسر بردن بخشی از فرهنگ مهاجر است. مخصوصاً که ما ایرانیها همیشه عادت داریم به محض اینکه تقی به توقی بخورد به گذشته های خیلی دورتری که سن و سال من به آن قد نمیدهد افتخار کنیم و از داریوشها بگوییم و به کبیر بودن کورش افتخارها کنیم و گاهی هم اسم «امپراطوری پرشیا» را با همان غلظت زبان سانسکریت، از ته حلق ادا کنیم.

پس از ناهار بود که مهمان محترممان(آقا محسن) ساز بدست شدند و هرچند میانه ام با سازهای غیرسنتی آنچنان خوب نبود، کاری کردند که همنوازی تنبک و گیتار را تجربه ای بکنیم. ابتدای همنوازی ها، پیدا کردن ریتم ملودی ها برایم مشکل بود و آرام آرام انگشتانم نرم و گرم شدند و هرچه بود این تالاپ و تلوپ زدنم روی تنبک برای ایشان مطلوب افتاد و شاید هم از سر ناچاری بود که از قدیم گفته اند: «لنگه کفشی دربیابان نعمت است». بهرحال هرچه بود تشویق بود که دائم سرازیر میشد و نه تنها من، بلکه برادرم را نیز این به به گفتن های آقا محسن، به خوانندگی واداشت. آنقدر این مهمان ما درویش مسلک و دنیادیده بود که همه ی جمع حاضر، غریبی کردن از یاد ببردیم و لحظه به لحظه بر تعداد خوانندگان افزوده میشد و جای شما خالی صفایی کردیم. همزمان یکی از دوستان هنرمندم که هزار باره رفتار و اخلاقی شبیه به ایشان داشتند به یادم آمد، همزمان یادم آمد به شبها و اجراهایی موسیقی در محافل و مخصوصاً انجمن هنردوستان موسیقی فارابی نجف آباد و .... آری این یادکردها آنچنان مرا از خود بیخود کرد که تا دور دستهای وطنم، شهرم، خاطراتم، جوانی ام سفر کردم. چنانکه خواجه عبدالله انصاری گوید: «یکی ۴٠ سال آموخت؛ چراغی نیفروخت/دیگری سخنی گفت و دل خلقی بسوخت»

در اثنای این پرواز خیالم برایش گفتم که سالهای نه چندان دور، هنگام تدریس ادبیات فارسی سال سوّم دبیرستان درسی داشتیم به نام«بخارای من ایل من» اثر استاد محمـّد بهمن بیگی که مجموعه خاطرات زندگی این نویسنده ی بختیاری است و آنچنان که خود میگوید: «من در يك چادر سياه به دنيا آمدم. زندگاني را در چادر با تير تفنگ و شيهه اسب آغاز كردم. تا ده سالگي حتي يك شب هم در شهر و خانه شهري به سر نبردم... زماني كه پدر و مادرم را به تهران تبعيد كردند، تنها فرد خانواده كه خوشحال و شادمان بود، من بودم. نمي‌دانستم كه فشنگ مشقي و تفنگم را مي‌گيرند و قلم به دستم مي‌دهند... پدرم مرد مهمي نبود؛ اشتباهاً تبعيد شد... دوران تبعيدمان بسيار سخت گذشت... چيزي نمانده بود كه در كوچه‌ها راه بيفتيم و گدايي كنيم.... به كتاب و مدرسه دلبستگي داشتم. دو كلاس يكي مي‌كردم. شاگرد اوّل مي‌شدم.... به پدرم تبريك مي‌گفتند و از آينده درخشانم برايش خيال‌ها مي‌بافتند. سرانجام تصديق گرفتم. يكي از آن تصديق‌هاي پررنگ و رونق روز. تبعيدي‌ها، مأموران شهرباني، كاسب‌هاي كوچه، دوره‌گردها، پيازفروش‌ها، ذرّت‌بلالي‌ها و كهنه‌خرها همه به ديدار تصديقم آمدند.

من شرم مي‌كردم و خجالت مي‌كشيدم. پدرم از شور و شوق اشك به چشم آورد. در مراجعت به خانه ديگر راه نمي‌رفت، پرواز مي‌كرد... ملامتم مي‌كردند كه با اين تصديق گرانقدر، چرا در ايل مانده‌اي و چرا عمر را به بطالت مي‌گذراني؟ تو تصديق داري و بايد مانند مرغكي در قفس در زواياي تاريك يكي از ادارات بماني و بپوسي و به مقامات عاليه برسي. در پايتخت به تكاپو افتادم و با دانشنامه حقوق قضايي به سراغ دادگستري رفتم تا قاضي شوم و درخت بيداد را از بيخ و بن براندازم. دلم گرفت و از ترقّي عدليّه چشم پوشيدم. در ايل چادر داشتم، در شهر خانه نداشتم. در ايل اسب سواري داشتم، در شهر ماشين نداشتم. در ايل حرمت و آسايش و كس و كار داشتم، در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوه‌گسار نداشتم. نامه‌اي از برادرم رسيد که نوشته بود: هوا بسیار خوب شده است، بوی شبدرهای دوچین تمام دشت و کوهستان را پر کرده است. میش ها به شیر افتاده اند و چنان ماستی درست کرده ایم که با چاقو باید برید. اسب مان نیز سرزنده و آماده ی سواری است..... بوي جوي موليان مدهوشم كرد. ترقّي را رها كردم. تهران را پشت سر گذاشتم و به سوي بخارا بال و پر گشودم. بخاراي من ايل من بود».

آری وقتی صحبت از آن شد که این نوازندگی امروزمان مرا تا قلب شهر و دیارم برد و هرچند میدانم لافی بیشتر نیست؛ ولی اگر راه فرودگاه را میدانستم شاید(توجه: عرض کردم لاف بود و شاید!!) با جسمم نیزسفری میکردم؛ همگان بیخیال حال من شده بودند و پرسیدند که منظور از «بخارا» چیست؟ وقتی توضیح دادم که سالها دور و در زمان سامانیان سلطان، هوس رفتن به ییلاقات میکند و آنچنا به او خوش میگذرد که دوسالی قصد برگشت نمیکند. خدمه و زیردستان که دلتنگ خانواده هایشان بودند دست به دامن پدر شعر فارسی(رودکی) شدند تا راه حلی پیدا کند و او با سرودن شعری چنان آتشی به جان امیر میاندازد که گویند پا برهنه راهی برگشت به بخارا و دیدن رودخانه ی «آموی»و«جیحون» میکند و .... هنوز این حرف از دهان ما بیرون نیامده بود که همگی پیله شدند تا شعرش را زمزمه کنیم و هرچند به زیبایی آهنگ استاد روح الله خالقی و صدای بنان و مرضیه نمیرسد؛ بزنیم و بخوانیم. اینجا بود که هرکس بیتی از آن را به یاد آورد و بماند که ما همچنان توی کف شنیدن بوی «آب سوری»{نام جوی آبی در نجف آباد} بودیم و درعوض اجرای قصیده ی رودکی هم با تنبک و گیتار و آواز زیبا از کار درآمد:

بوی جوی مولیان آید همی / یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی های او / زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست / خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و شاد زی / میر، سوی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان / ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان / سرو سوی بوستان آید همی

۲۰ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-19


امروز 27 مارچ 2007 برابر با ششم فروردین سال 1386 است و با آنکه شب قبل بیهوش خواب بودم بیش از 5 ساعت نتوانستم بخوابم و از نزدیکهای سحر تا خود صبح هزاران فکر و دلهره اجازه ی خواب نداد و زهرای بیچاره هم برای بدرقه و دلگرمی من پا به پای من بیدار نشسته بود تا روز شود و مرا راهی کند. تا بود دبیرستانهای ایران و اینجا هم دانشکده و بقول ایرانیهای ساکن آمریکا همان «مدرسه». ساعت 5/7 بود که با آمدن آقای دکتر اسکات راهی رستوران شدیم و پس از صرف قهوه، نوشیدنی صبحگاهی همه ی آمریکاییها، به سراغ کلاس شلوغ !!؟ 5 نفره ی فارسی رفتیم. پس از یک معرفی کوتاه، تدریس را شروع کردیم و کار او بود نوشتن یک واژه ها به انگلیسی در سمت چپ تخته سیاه و کار من هم نوشتن معادل فارسی و نیز تلفظ آن کلمه ها با الفبای فونتیک(آوا نگاری) در سمت راست و وسط تخته. بهرحال برای اوّلین تجربه ی آموزش و صحبت به انگلیسی شروعی خوب بود و چون دکتر اسکات مفهوم توضیحات مرا میدانست؛ هرگاه که نیاز میشد صحیح انگلیسی واژه های مرا دوباره تکرار میکرد و من تازه متوجه میشدم که مثلاً «مصدر» یا «شناسه=ضمیر» و .... به انگلیسی چه میشود.

پس از کلاس خسته کننده ی 50 دقیقه ای !!! راهی قسمت اداری شدیم تا مقدمّات کارهای اداری و قرارداد و ... را انجام دهیم که با نبود مسئول آموزشی مجتمع(دکتر همیلتون) من به تنهایی برگشتم سمت خانه که فاصله اش با دانشکده بیش از 5 دقیقه راه نبود. بماند که دانا و زهرا با دیدن من زدند زیر خنده که چه روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشتم و میگفتند نه به مدرسه ی ایران که از صبح ساعت 7 تا عصر ساعت 5/3 نیم باید گشنه(گرسنه) و تشنه، هرروز با دست کم 100 محصل از نوع ایرانی سروکلـّه میزدم و نه به اینجا که با تدریس یک ساعته ام، کار رسمی ام در آن روز به سر رسیده بود. البته بماند که همین زود در رفتن من از محیط مدرسه بخاطر همان غریبه گی کردن ذات درونی ما ایرانیها، بدجوری باعث پشیمانی ام شد و تا نزدیک ظهر در خدمت وزیر سلب آسایش (زهرا) باید با جابه جا کردن و سازماندهی وسایل خانه اطاعت امر میکردم.

طبق برنامه ریزی قبلی که داشتیم و خود دانا هم نسبت به پیچ و خم شهرمان ناآشنا بود؛ با آمدن معاون مجتمع(آقای لی یر مـَن) و اسکات راهی مدرسه ی ابتدایی شهر شدیم تا مقدمـّات ثبت نام فاطمه را پشت سر بگذاریم. از آنجا که آقای «لیرمن» نماینده ی دولت در مدارس منطقه است؛ نه تنها با ارائه ی معرفی نامه، بلکه با حضورش سبب شده بود تا تمامی کادر مدرسه ی فاطمه به سرعت کارهای اداری را انجام بدهند{توضیح: من در آن زمان تصوّر میکردم حضور افراد نامبرده سبب برخورد سراسر لطف کادر مدرسه شده بود؛ ولی بعداً به این پی بردم که این رفتارهای دوگانه ی کارمندان ادارات، بیشتر در کشورهای مشرق زمین رایج است و در آمریکا جز سرعت عمل درانجام کارها، بدون اینکه درباره ی اهمیت شغلی و پولی شما قضاوتی کنند و یا خارجی بودن شما امری باشد نسبت به کم محلی کردن آنها، هیچ چیز دیگری نخواهید دید و ....}

اگر از هیجان فاطمه نخواهم بگویم خود ما هم با دیدن مدرسه و امکانات آن، خانم های معلّم یکی از یکی دیگه خوشگلترو خوش برخوردتر، کلاسهای درس و تزئینات آن که دست کمی از اتاقی آماده برای برگزاری جشن تولّد نداشت، چیدمان صندلی و میز مستقل هر دانش آموز، تعداد کم 15 نفره ی دانش آموزان هرکلاس و... سخت هیجانی و شوکـّه شده بودیم. برای یک لحظه دلم برای بچـّه محصلهای ایران کباب شد که هنوز که هنوز است در بسیاری از نقاط کشورمان از داشتن یک سرپناه مطمئن هم محرومند. برای ثبت خاطره ی اوّلین دیدار فاطمه از کلاس و مدرسه اش، اجازه میخواهم به توصیف آن بپردازم تا شاید سببی باشد بر آشنایی بیشتر آیندگان. با هماهنگی مدیر دبستان که زنی تقریباً 40 ساله بود به کلاس سوّم دبستان وارد شدیم. با معرفی فاطمه به عنوان دانش آموز جدید، غش و لیس کردن(استقبال گرم) معلمشان(خانم گاندر) سببی شد تا تمام دانش آموزان مثل شاپرک(پروانه) دور فاطمه که رنگ از رخش پریده بود؛ حلقه زدند. جالب تر اینکه هرکسی تلاشی میکرد تا با گرفتن دست فاطمه سببی بردلگرمی او بشود و شاید هم از نزدیک باور کنند که دیگر آدمهای نقاط دیگر دنیا هم با آنکه به زبانی دیگر صحبت میکنند، از گوشت و پوست خلق شده اند !!!؟؟؟

پس از پشت سرگذاردن اولـّین دقایق، فاطمه حال خود را بدست آورد و با یک اعتماد به نفسی باور نکردنی راه افتاد توی کلاس و از راه به سراغ خرگوش گوشه ی کلاس رفت و برایش سخت جذاب بود که وجود خرگوش و پرنده در کلاس درس چگونه امکان پذیر است!!؟؟ در این بین آقای نلسون تلاش کرد تا کلمه ی «خرگوش» را به فارسی روی تخته سیاه بنویسد و از فاطمه خواست تا املای او را تصحیح کند. با سوال پیچ کردن همکلاسی های فاطمه که: او از کجا آمده است؟ به چه زبانی حرف میزند و ...؟؟ آقای نلسون با استفاده از نقشه ی بزرگی که برروی دیوار نصب شده بود، فاصله ی طولانی بین ایران تا آمریکا را برای بچه ها نشان و توضیح داد. با ادعـّای دختری سیاه پوست که پدرش نیز در آشپزخانه ی مجتمع کار میکند، خانم معـلـّم از فاطمه خواست تا یکی از صندلی های کلاس را بعنوان میز و نمیکت خود انتخاب کند و همنشینی او با همین دخترک شروع شد. از آنجا که زهرا و دانا باید برای خرید کیف مدرسه و دفتر و دیگر مایحتاج مدرسه راهی شوند، اولـّین روز مدرسه ی فاطمه هم به همان آشنایی با همکلاسی ها و معلـّمش ختم شد و همگی به سمت خانه برگشتیم.

من داخل خانه شدم تا کمی مطالعه کنم و آنها هم همگی راهی یکی از فروشگاههای بزرگ سطح آمریکا به نام «وال مارت Wal-mart» شدند و من نیز ساعتی را به دیش ماهواره ی کنار خانه ور رفتم تا شاید بتوانم آن را وصل کنم .{توضیح: به جز شبکه های محلی(استانی) دیگر شبکه های تلویزیونی در آمریکا به دو شکل کلـّی سیم (کابل Cable مثل خط تلفن) و ماهواره ای(Satelite) است و هرچند بیشتر خانه ها دارای دیش بازمانده از ساکنان قبلی هستند؛ باز باید کمپانی مربوطه با آوردن یک گیرنده(Reciver) مخصوص آن را راه اندازی مجدد کنند و انگاری پولی ماهیانه در گلوی آن گیر کرده است و مثل ایران یک بار خرید دیش ماهواره و استفاده ی مادام العمر آنچنان معنی ندارد} دوساعتی بعد با از خرید برگشتن بقیه و پس از پرکردن فرمهای ثبت نام مدرسه ی فاطمه، من کلــّی ادا و اطوار در آوردم که آخه چرا این آمریکاییها اینقده بیرحم هستند و من باید فردا زودتر از معمول راهی مدرسه شوم؟ و با این کارم هم بازار خنده ای راه انداخته بودیم و هم اینکه تلاش میکردم که از خستگی آنها و خودم کمی کم کنم. ولی انگار چاره ای نبود و باید بر استرسها و بیخوابی ها غلبه میکردم و هرچند همه چیز و حتی هوای تنفسمان نیز برایمان تازگی داشت؛ راهی بستر شدیم.

۱۶ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-18

قبل از ادامه خاطرات قابل ذکر است که این بار دوّم بود که از زمان آمدنمان به آمریکا شانس این را پیدا کردیم که در جمع ایرانیان کنزاس سیتی به بهانه ی بدر کردن 13 نوروز و البته درروز یکشنبه و برابر با 15 فروردین 89 حضور پیدا کنیم. حدود 300 نفری گردهم آمده بودند و سوای اجرای موسیقی زنده، فرصتی بود تا دیگران را ببینیم و به جمع دوستان ایرانی مان بیفزاییم. البته یکی از اخلاق های خوب آمریکاییها که در بین ایرانیان در حال رواج پیدا کردن است این است که در اینگونه گردهمـآیی های عمومی، هرخانواده ای بنا به تمایل خود یک خوردنی آورده بود و همین سببی شده بود که همه بتوانند همه جور خوراکی های گوناگون را بچشند و بعد از مدّتها توانستم سبزی خوردن تازه را در کنار دیگر غذاهای ایرانی بچشم و جای همگی شما خالی حسابی خوش گذشت. دیگر اخلاق خوبی که در جمع ایرانیها دیدم و قابل ستایش است مسولیت پذیری افراد بود و هرکس بنا به فراخور خود تلاشی میکرد تا کاری را به عهده بگیرد و دیدنی بود که در آخر مجلس افراد بزرگسال چطور با بدست گرفتن یک کیسه ی زباله اقدام به جمع آوری آشغالها کردند و بدینوسیله درسی به تازه جوانان میدادند که ایرانی دارای فرهنگی ارزشمند است و باید همیشه پشت یکدیگر باشندو.......... امـّا ادامه خاطرات سه سال پیش به آنجا رسید که:

________________

صبح تا آماده ی برگشت از اوماها(شهر برادرم)به لکسینگتون(شهر آینده ی محل کار و زندگی ام) بشویم نزدیک ظهر شده بود و سخت نگران رسیدن به سر قرارمان بودیم. آخه دانا(زن برادرم) ضمن صحبتی تلفنی از همکارم(اسکات نلسون) دعوت کرده بود تا برای صرف چایی و گپ و گفتگو به خانه مان بیاید و من و زهرا نگران دیر رسیدنمان بودیم. برعکس باد و باران های موسمی شدید هم مانعی شده بود برای تندتر رانندگی کردن و سرانجام چیزی حدود یک دقیقه بعد از رسیدن آقای دکتر نلسون رسیدیم و سببی شدیم تا ایشان زیاد به دنبال پیدا کردن خانه ی مسکونی مان نباشد. از طرفی همین همزمان رسیدن ایشان و ما سببی شد تا بقول معروف هرچه بادا باد بشود و من در عملی انجام شده بمانم و بیشتر از این نگران همصحبتی با ایشان نباشم و بگذاریم هرچه پیش آید خوش آید.

به عکس تصوّر من آقای نلسون نه تنها به هیچ وجه سردی رایج بین آمریکاییها را از خود نشان نداد؛ بلکه چنان ما را گرم تحویل گرفت که دست کمی از خونگرمی مردم مشرق زمین نداشت. قبل از اینکه برای همنشینی و صرف چایی وارد خانه شویم؛ ایشان ما را راهنمایی کردند تا برای صرف عصرانه و بستنی راهی سالن غذاخوری مجتمع آموزشی بشویم و البته همراه بودن دختر 13 و پسر 11 ساله اش سببی شد تا اولین اجبار همصحبتی و انگلیسی حرف زدن فاطمه ایجاد بشود. گفتنی است که آنها به راهنمایی پدرشان یک عروسک «خرس» و نیز گردنبندی نفیس (نشان دینی زردشتیان=فـَرَوَهر) برای فاطمه و نیز دعایی از کتاب مقدّس اوّستا برای خودم به عنوان کادو آورده بودند. با حضور دانا که هرچند آنچنان فارسی نمیدانست امـّا نقش مترجم را برای ما داشت؛ نشستیم به تبادل نظر و تجربیات برای نحوه ی تدریس و کلاسداری من و خوشبختانه ایشان هم سخت علاقه داشتند تا بیشتر فارسی بدانند و همین حضور همزمان او در سر کلاس، سببی باشد تا من هم بتوانم بیشترانگلیسی بیاموزم.

یکی از مسائلی که با ایشان در میان گذاشتیم نگرانی من از زبان ندانستن فاطمه بود و در مقابل ایشان سخت دلگرمی مان داد که او سریع راه میافتد و هر مدرسه ای دارای یک معلم مخصوص دانش آموزان غیر انگلیسی زبان است و با برنامه ریزی که برای فاطمه خواهند کرد؛ همزمان درسهای اصلی مدرسه، با او انگلیسی نیز تمرین میکنند و جالبتر اینکه پسرش با یک پسری چینی همکلاسی بود که او نیز هیچ انگلیسی نمیدانسته بود و در ظرف 6 ماه به خوبی میتوانست صحبت کند{توضیح: هرچند بعداً در این زمینه بیشتر مینویسم؛ برای اطمینان قلبی خانواده هایی که عازم مهاجرت هستند و نیز اطلاعات عمومی دیگر عزیزان عرض کنم که به جرات میشود گفت اولین کسی که در زمینه ی زبان انگلیسی به سرعت راه افتاد و از همه ی ماها جلوتر افتاد به حدی که امروزه دیگران باور نمیکنند که او تا سه سال پیش حتی یک کلمه انگلیسی نمیدانسته است!!؟؟ فاطمه بود و در توصیف یادگیری او همواره مثال «اسفنج» را بکار میبردند که چگونه آب بسیاری را در خود جذب میکند. البته هرچه باشد ذهن او چیزی حدود 30 سال از پدرش جوانتر است و آن دغدغه ای که ما داریم، بچه ها ندارند و...}

در بین صحبتهایمان بود که علـّت علاقمندی آقای نلسون را پرسیدم و تازه معلومم شد چگونه همین مختصر فارسی را یاد گرفته است؟ از آنجاکه ایشان استاد درسهایی مثل فلسفه و منطق و ادیان نیزهستند؛ با مطالعه ای که درباره ی دین زردشتی داشته اند سخت به این مذهب اصیل ایرانی دلبسته میشوند؛ به حدّیکه شروع میکنند به مطالعه ی تمام کتابهای زردشتی. ترجمه ی روان تر و بیشتر اینگونه آثار به انگلیسی، کم کم سببی میشود به یادگیری فارسی و هنوز که هنوز است این یادگیری بیشتر و به کارگیری دانش فارسی او در ترجمه ی آثار زردشتی بیشتر ادامه دارد. با خود گفتم: چه خاک غریبی است کشورمان ایران که چنین اندیشمندانی جهانی به دنیا عرضه میکند؛ ولی در عوض خود ایرانیان قدر آن ها نمیشناسند که هیچ؛ متاسفانه وقتی هم در مقابل عظمت و راستی آن کم میآورند با تهمتهایی مثل آتش پرست بودن و... میخواهند ریشه ی این تفکر و مذهب فکری را بخشکانند!!؟؟ افسوس، افسوس.

آخرین مژده ی خوبی که آقای نلسون قبل از خداحافظی شان به ما دادند؛ آشنایی و نزدیک بودنشان با هموطنان زردشتی کنزاس سیتی و دعوت و برنامه ریزی پیشاپیش جهت حضور در مراسم زادروز حضرت «اشو زردشت» بود که همه ساله در ششم فروردین ماه برگزار میشود. شنیدن این خبر خوب چنان انرژی بالایی داشت که از حد و تحمّل جسمی من خارج بود و به محض رفتن ایشان، سرنگون بستر شدم که از طرف دیگر فردا اولین روز شروع تدریس و کار جدیدم در آمریکا خواهد بود و لابد آینده ی من آبستن هزاران اتفاق پیش بینی نشده خواهد بود.

۱۴ فروردین ۱۳۸۹

عید پاک یا ایستر در آمریکا


قبل از هرچیز امیدوارم که روز طبیعت و 13 را بخوبی پشت سر گذاشته باشید و همگی شما عزیزان گامی محکم و از روی شادمانی در بدر کردن همه ی پلشتی ها و نحسی ها برداشته باشید. بیشتر مدارس و ادارات آمریکا این جمعه که با 13 نوروز همزمانی داشته بود بخاطر تعطیلی«جمعه ی نیک»Good Friday در تعطیلی به سر میبردند و ایرانیان عزیز بهانه ای برای بدر کردن سیزده داشتند. البته من چاره ای نداشتم جز رفتن به سرکار چرا که دانشکده ی محل تحصیل من مدرسه ای است شبانه روزی و تعطیلی ندارد و از طرف دیگر باران هم اجازه ی تکان خوردن به کسی نمیداد. امــّا در عوض این شنبه(14 فروردین) به دعوت یکی از دانشجویان آمریکایی ام(کریستی) که البته شوهرش مصری است؛ به شهر Higginsville برای ناهار و دیدن مراسم «عیدپاک» یا همان Easter رفتیم و دیدنی بود که چطور مردم شهر مراسم جشن خود را با هیجان و شادی برگزار میکردند.

هرچه بود و هست من به اعتقادات و اهداف آن کاری ندارم؛ ولی بسیار برایم جالب بود که مجریان مراسم که از یکی از شاخه های کلیسای پروتستان بودند؛ بجای گریه و سینه زدن و شیون سرایی هرچه بیشتر این هیات در روکم کنی هیاتی دیگر، سوای تبلیغ مذهبی و انجام مراسم کلیسایی، مثل بیشتر مراسم مذهبی شان شادی و شادمانی کردن در راس همه ی اهداف دیگر بود. گفتنی است که اعضای این کلیسا هرساله در یک مزرعه گردهم میایند و با یک برنامه ریزی خاص و منظمی تمام امور ترافیک و کنترل و راهنمایی اتوموبیلها را به عهده میگیرند و بیشتر این راهنماها را افراد پیر و خوش برخورد به عهده میگرند. پس از اینکه به محل رسیدیم سخنگوی گروه توسط بلندگو به حاضران خوشآمد گفت و برنامه را تشریح کرد. سپس همه به انتظار رسیدن یک هواپیمای کوچک سمپاشی مزارع ماندند تا در محوطه ی مشخص شده پرواز کند و تخم مرغهای پلاستیکی پخش کند و بدنبال آن بچه ها با شوقی تمام هرکدام کیسه و سبد به دست جهت جمع آوری تخم مرغها روانه ی دشت شدند. البته پیشاپیش برای بچه های کم سن و سال تر دو منطقه ی جداگانه در نظر گرفته شده بود تا والدین همزمان کنترل آنها بتوانند مراقب تلاش خردسالان نیز باشند.

دیدنی بود که بچه های کوچک و بزرگ با چه شوقی به جمع آوری تخم مرغهای پلاستیکی پرداختند و سپس آنها را به محل مشخص شده تحویل دادند و در قبال آن هرکدام پاکتی(بسته ای) شکلات تحویل گرفتند که در آن چند برگه ی تبلیغ چاپ شده ی برنامه های مذهبی مخصوص کودکان نیز وجود داشت. در کنار آن هرکس که علاقمند بود میتوانست جهت گرفتن ساندویچ(هات داگ) و نوشیدنی و چیپس سیب زمینی در صفی که به همین خاطر تشکیل شده بود بایستد. آنچه که سخت برای من جالب بود نظم کلی برنامه بود که از افراد برگزار کننده گرفته تا مردم عادی و حتی بچه های کوچک با چه ترتیب و نظمی آن را دنبال میکردند و آن هیاهوی هول زدن برای غذایی بیشتر جهت گرفتن نذری در کار نبود.

البته ما پس دیدن مراسم برگشتیم منزل دوستمان و در کنار دیگر اعضای خانواده اش روز خوبی را پشت سر گذاشتیم و بماند که فردا(یکشنبه) هم قرار است که بجای 13 نوروز، روز 15 فروردین را بدر کنیم. به بهانه ی برگذاری این جشن برآن شدم تا درباره ی تاریخچه ی این مراسم، جهت شما عزیزان اطلاعاتی را کسب کنم. همانطور که میدانید مسیحیان معتقدند که عیسی مسیح در روز جمعه ی پاک Good Friday به صلیب(چلیپا) کشیده شد و سپس پیکر او را در غاری نهادند و درب آن غار را با سنگی بزرگ مسدود کردند. دو شب و دو روز بعد، یعنی روز یکشنبه چند زن بطور مخفیانه به مزار او رفتند و باکمال ناباوری مشاهده کردند که سنگ گور به کناری رفته و غار از جنازه خالی است و از اتفاق چند تنی مدعی شدند که او(روح او) را در طول روز در چند جای مختلف دیده بودند. امروزه مسیحیان معتقدند که مسیح، دوباره زنده شده و با بیرون آمدن از کفن خود بسوی آسمان معراج پیدا کرده است.

به همین علـت و جهت تجلیل از آخرین روزهای زندگی زمینی عیسی مسیح در سرتاسر اروپا و آمریکا این سه روز یعنی از آدینه(جمعه) تا یکشنبه را با گستردن سفره ای شبیه به هفت سین و گذاردن تخم مرغهای رنگی گرامی میدارند. قابل ذکر است که «عید پاک» را به انگلیسی «ایستر» مینامند و بنا به اعتقاد مسیحیانی که ایستر را جشن می گیرند(قبلاً فقط کاتولیک ها ولی امروزه بیشتر گرایشتهای مسیحی) این تخم مرغ های رنگ خورده را خرگوش ایستر Easter Bunny برای بچه های خوب حفظ کرده است و تنها در میان آنها توزیعشان خواهد کرد. البته به روایتی دیگر خرگوش و مرغ از جمله موجوداتی هستند که با تعداد زاد و ولد زیاد خود در این ایّام، یادآور فرارسیدن بهار نیز هستند.

عید پاک از جمله جشن های «متحرک» مسیحیان است. یعنی روز ثابتی ندارد و هر سال میان پایان ماه مارس و آغاز ماه آوریل جابجا می شود. دلیل این جابجایی هم همزمانی عید پاک با نخستین یک شنبه پس از رؤیت ماه شب چهارده پس از نوروز است. یعنی نوروز که در فرهنگ های فرنگی هم آغاز بهار به شمار می آید، در تعیین زمان برگزاری عید پاک نقش محوری دارد. البته ریشه ی نام ایستر به مسلک های باستانی بابلی ها باز می گردد و هرچند اروپائیان نیز نوروز و آغاز بهار را تجلیل میکردند، کم کم آن را رنگ و بوی مسیحی دادند. در حالیکه این نام هرگز در متون مقدس نخستین(تورات و انجیل) استفاده نشده بود و هرگز از لحاظ کتاب مقدس، ربطی به مرگ و رستاخیز عیسی مسیح ندارد.

در اندیشه ی بابلیان «ایشتر» یا «ایستر» روزی بود که یکی از خدایان بابلی به نام «Tammuz تموز» از مرگ برخواست و به همین علت جشن گرفته می شد. آنان باور داشتند که تموز تنها پسر زاده شده از الهه ی ماه[ آنان ماه را خدایی مونث می دانستند]و خدای خورشید[خورشید هم از دیدگاه آنان ، خدایی مذکر بود] بوده است. گفته شده است که خدای بابلیان(نمرود) پس از مرگ پدرش، با مادر خود ازدواج کرد و پادشاهی قدرتمند گشت و با اینحال زودتر از «سمرامیس»(مادروهمسرخود) مرد. پس از مرگ او، سمیرامیس به مردم بابل گفت که نمرود به خورشید عروج کرده است و از این پس باید نمرود را «Baal بال»یا «خدای خورشید» بخوانند. او همچنین ادعا کرد که «بال» بر روی زمین به صورت آتش(به فرم شمع یا مشعل یا...) در حین عبادت مردمان حضور دارد. در واقع سمیرامیس در حال خلق یک مسلک عرفانی بود، و کم کم خود را به عنوان یک الهه (خدای مونث) معرفی میکرد.

همچنین مدعی شد که وی در درون یک تخم بزرگ از ماه بر روی زمین کنار رود فرات در زمان اولین بدر ماه پس از اعتدال بهاری فرود آمده است. کم کم سمیرامیس نیز به عنوان ایشتر(خدا) شناخته شد که در انگلیسی ایستر تلفظ می شود و تخمی که در آن فرو افتاده بود، به عنوان تخم ایستر مشهور شده است. ایشتر به زودی باردار گشت و ادعا کرد که از خدای خورشید یا بال(نمرود) حامله شده است. پسری که او به دنیا آورد تموز نام گرفت. تموز علاقۀ شدیدی به خرگوش ها داشت و در آن مسلک عرفانی تازه شکل گرفته شده، خرگوش ها مقدس شدند چرا که تموز پسر خدای خورشید شمرده می شد. تموز که یک شکارچی شده بود بدست یک خوک وحشی کشته شد. ایشتر به مردم گفت تموز به سوی پدرش بال عروج کرده بود و اینکه هر دوی آنها از این پس در شمع یا چراغ مقدس به صورت پدر و پسر در میان عبادت کنندگان خواهند بود. هر ساله در اولین یکشنبه [Sunday روز خورشید] پس از اولین بدر کامل ماه بعد از نوروز، یعنی زمان مرگ و عروج تموز، جشنی بر پا می شد. آن یکشنبه به عنوان یکشنبۀ ایستر شناخته شد و با خرگوش ها و تخم مرغ ها جشن گرفته می شد. همچنین تموز چونکه بدست یک خوک وحشی کشته شده بود، ایشتر دستور داد که در آن روز خوک باید کشته و خورده شود.

البته بعضی ها هم ارتباطی بین عیدپاک و عید«پسـّح» یهودیان، سالروز رهایی از دست فرعون و فرار از مصر و گذر از دریای سرخ و رود نیل اجداد یهودیان میدانند که توضیح آن خارج از حوصله ی شما خواهد بود. آنچه که مهم است در سال325 و زمان کنستانتین و گرویدن او به مسیحیت و اقدام او به گردآوری بزرگان مسیحی تمام جهان و پایه گذاری «واتیکان» به عنوان مرکز تصمیم گیری مسیحیان، بسیاری از این هماهنگی های تاریخی برای مقابله ی با دیگر ادیان و فرهنگها بوجود آمده و پس از گذر از دوران خفقان کلیسا و رنسانس بدینگونه بدست امروزیان رسیده است. هرچه هست دمشان گرم که لااقل اعتقاداتشان را با شادی و شادمانی میگسترانند؛ ولو که مملو از خرافات باشد.