توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۸ خرداد ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-29




صبح هنگام و همزمان با مصطفی از خانه اش زدیم بیرون و او راهی محل کار خود شد و ماهم عازم برگشت به شهر و دیار خود و ندانستم که چرا اینقدر راه برگشت برایمان طولانی و کسل کننده بود. باز هم عبدالله بیچاره تمام راه رانندگی کرد. ساعتی از شب گذشته رسیدیم و خسته و کوفته سرنگون بستر شدیم. صبح فردا دانا پس از برگرداندن تلفن شکسته شده ی زهرا به شرکت مخابراتی طرف قراردادمان، جهت جایگزینی یک گوشی نو، راهی اوماها شد و عبدالله ماند تا این چند روزه کارهای اداری لازم را انجام دهد. لذا بلافاصله پس از کلاس فارسی پیگیر تکمیل مدارک قرارداد کاری ام، افتتاح حساب بانکی و دسته چک، تهیّه ی کارت شناسایی(ID)، ثبت نام آزمون گواهینامه ی رانندگی(Driver Licens) و... شدیم و هرچند من انتظار داشتم همچون ایران هرکدام از آنها بیش از چند روز یا هفته طول بکشید؛ در طول دو روز تمام مقدمات آن به انجام رسید و باور کردنی نبود.

برای عصر جمعه بود که همگی راهی اوماها شدیم و با آنکه هنوز گواهینامه ام آماده نبود و از همه مهمتر اینکه به رانندگی در جاده های آمریکا با آن ویژگی های خاص خود آشنا نبودم؛ ترجیح دادیم که من برانم. از لکسینگتون تا اوماها که حدود 4 ساعت رانندگی بود را من پشت فرمان بودم و دیدنی بود که مثل مجسمه ای خشک و بی تحـّرک بودم و به محض رسیدن نیاز به پـُماد شل کننده ی عضلات داشتم. چراکه گردنم از شدّت استرس خشک شده و شدید درد گرفته بود. به محض ورودمان به خانه ی عبدالله بود که باز یکی از آن بحث های بی سروته دانا و عبدالله برسر ولخرجی های پسر بزرگشان جمال شروع شد و میدانستند که او دو روزنشده، تمامی پولی که از طرف بیمه به خاطر تصادف دوسال پیش دریافت کرده است؛ را آتش خواهد زد. البته برای من هم جای تعجب داشت که چطور تنها چیزی که برای این پیره پسر 30 ساله هیچ تفاوتی نداشت؛ بود و نبود پول بود و دغدغه ی زندگی!!؟؟ بقول خودش «زندگی خیلی کوتاه است و ارزش غصه خوردن سر اینچنین موارد جزیی مثل زن و بچه و کار و زندگی و خونه و... را ندارد» البته اوحق دارد اینگونه نظری داشته باشد چونکه با این سن و سال هنوز وبال گردن پدرش است و بقول مادرمرحومم«هنوز سختی نکشیده تا ببینه یه من ماست چندی کره داره؟».

با قهر و گوشه گیری دانا توی اتاق خوابش، بهترین کار را سرگرم کردن خودمان و دیدن چند فیلم زیرنویس دار ایرانی دیدیم؛ چراکه این روزها فصل پرکردن فرم های مالیاتی(Tax) است و عبدالله سخت دلواپس تکمیل و ارسال به موقع آنها بود. گفتنی است که سوای اینکه شما با هرگونه خرید اجناس مورد نیازتان همانوقت مالیات آن را میپردازید؛ با دریافت هر فیش یا چک حقوقی، مالیات آن نیز قبلاً کسر شده است. لذا در آخر سال مالی هر کسی که دارای شماره ی امنیتی اجتماعی هست(سوشیال سکوریتی=تقریباً مثل کارت ملی ایرانیان) باید لیست و مبلغ تمامی مخارج طول سال، که شامل مالیات نمیشده است را اعلام کند تا مبلغ کسر شده ی اضافی مالیات را به او برگردانند. البته لیست اینگونه مخارج بدون مالیات در هر ایالتی متفاوت است ولی بعضی از آنها که تقریباً در تمام آمریکا یکسان است عبارت است از: بخشی از هزینه های درمانی و بیمارستانی، بخشی از هزینه هایی که به سبب متاهل بودن و یا داشتن فرزند اعمال میشود، بخشی از هزینه های تحصیل، بخشی از هزینه های شغلی و راه اندازی کار و کاسبی و....

عصر یکشنبه بود که صلاح دانستیم از خیر همراهی دانا برای برگشت به شهرمان(لیکسینگتون) بگذریم و دل به دریا زده و خودمان راهی شویم. لذا چند باره درسم را در مورد نقشه خوانی برای عبدالله پس دادم و راهی شدیم. با اینحال باز دل او آرام نداشت و تا بیرون شهر ما را همراهی کرد. پـُرسان پـُرسان و شهر به شهر راه برگشت را پیش گرفتیم. بماند که همه ی بزرگراهها و جاده ها شماره و یا اسم گذاری شده اند؛ امـّا وجود همنام و یا همان شماره ی جاده ما را به شک و تردید می انداخت. بعداً متوجه شدم که شماره های اصلی به نوعی همان جاده های «کمربندی» است که از خارج شهرها میگذرد و شماره های همنام که عبارت«مراکز تجاری Business» را دارند حکم همان جاده های داخل شهری و یا مرکز شهر را داشت و همین باعث سردرگمی ما شده بود.

تاریکی سرشب غلبه کرده بود که برای اوّلین بار چراغ گردان ماشین پلیس را پشت سرمان دیدیم و به جرات میتوانم بگویم که تا این مورد را پشت سر بگذاریم؛ نصف جان شدیم. چرا که هرکسی را که دیده بودم؛ بی دلیل و علـّت ما را از پلیس میترساند؛ چه برسد به من که داشتم برای اولین بار توی آمریکا رانندگی میکردم و آنچنان هم زبان بلد نبودم و بدتر از همه هنوز گواهینامه ی آمریکایی نداشتم. جالب بود که پلیس هم با دیدن گواهینامه ی بین اللملی من و صد البته لهجه و گویش دست و پاشکسته ی من، پس از چک کردن بیمه و سابقه ی خلاف ماشین و... با نهایت آرامی سخن گفت و علـّت ایست دادن را خاموش بودن چراغ راهنمای ماشین اعلام کرد. بدنبال آن راهنمایی ام کرد تا در یکی از خروجی های جاده های فرعی توقف کنم و آن را تعمیر کنم. البته خودم از قبل میدانستم که آن چراغ، دوباره شل شده است و باید آن را سفت کنم.

از آنجاکه باید تقریباً نیمه ی راهمان تا منزل را در جاده های فرعی و میان بـُر میراندم؛ دائم باید مطمئن میشدم که نکند اشتباهی خلاف جهت صحیح رانندگی میکنم!!؟ برای همین منظور گاهی مجبور میشدم در پمپ بنزین ها توقف کنم و با نام بردن از اسم شهرهای بعدی، صحیح بودن راهمان را مطمئن شوم. یکی از این پرس و سوالهای من سببی شده که حتی امروزه و پس از سه سال هربار که از آن شهر میگذریم فاطمه و زهرا نام آن شهر را با تلفظ مخصوص من ذکر می کنند و میزنند زیر خنده. قصـّه از این قرار بود که نام شهر بعدی Gower بود و من هم دقیقاً آن را با همان غلظت لهجه ی نجببادی ام «گــــآ و ِر» پرسیدم. اینجا بود که آن مرد محلـّی بعد از کلّی دقت و تکرار چند باره ی من ناگهان زد زیر خنده و گفت:« اووووه !!! گـــَــ ُر»{دروغ چرا؟ هنوز هم برام سخته که مثل آمریکایی ها یه پیچ و تاب عجیبی به زبونم بدم و آمریکایی وار آن را تلفظ کنم و همین شده آزمون زبان انگلیسی هرباره ام که باید برای زن و بچه ام تلفظ کنم و باز هم نمیشود}.

ساعت حدود 8 شب بود که دو تن از دوستانم(ک و م) از ایران زنگ زدند که اگر بتوانم از طریق یاهو مسنجر با آنها گفتگو کنم. وقتی توضیح دادم که بین راه هستم و تا من برسم حسابی دیروقت ایران میشود؛ به همان گفتگوی تلفنی رضایت دادند. البته بجای رد و بدل کلمات، بیشتر عقده گشایی دوری دوستان همدل بود و هرچند من باید رانندگی میکردم و حضور زن و بچه هم مانعی بود؛ در عوض آنها حسابی بغض دوری یکی از کمترین دوستان خود را با زبان اشک بیان کردند. نمیدانم وجود این گونه دلتنگی ها را برای من که یک تازه مهاجربودم؛ مثبت تعبیر کنم یا منفی؟ ولی همواره خدا را شکر میکردم که زهرا و فاطمه خواب بودند؛ وگرنه وجود گره ای سخت در راه گلو، سببی میشد تا بجای دهان از راه چشم پاسخگوی آنان باشم. حدود ساعت 11 شب رسیدیم و نگو که دوستانم تا خود صبح ایران به شب زنده داری عارفانه ای، بیدار نشسته بودند و یادی کرده بودند از زمانی که با شبنم اشک، غروب خورشید را به طلوع روز بعد متصل میکردیم. این بار فرصت من بود که زهرا جمله ی معروفش را بگوید(حالی به هولی=حولی) و برود بخوابد و من و کامپیوتر و دوستان را تنها بگذارد تا بتوانیم هزاران کیلومتر فاصله ی جسمی مان را از طریق پیوند دلهایمان نزدیک تر کنیم. و چه زیباست که با نبود هیچ مدّاح و روضه خوانی، فقط بخاطر تنهایی خود بگریم!

۷ خرداد ۱۳۸۹

مهاجرت و دعا


**** به نظر من یکی از تاثیرات و تغییرات بسیار بسیار جالب و خوب مهاجرت، از نظر «م.ذ.ه.ب» و اعتقادات افراد است. بخصوص کسانی که دائم با آثار مذهبی مواجه بوده اند. اینجا دیگر نه از اذان ظهر و شب صدایی میشنوید و نه از قرآن و سفره ی ابوالفضل و ماه رمضون وقضاوت مردم خبریه. حالا این وسط کسانی که فقط بخاطر تاثیر جامعه و بمباران رسانه ها مذهبی بودند کم کم عوض میشند و همین سبب میشه که ظاهر بینان، دین آنها را از دست رفته میدانند. در مقابل کسانی که با قلب و روح و باور خود پیرو «د.ی.ن» بودند؛ فرصتی پیدا میکنند تا به اعتقادات خود بصورت منطقی تر و آگاهانه تر فکر کنند و اگر هم باوری باشد از سر ایمان باشد تا تقلیدی کورکورانه.

**** سرمای طبیعت خیلی کمک میکنه تا شما مردم آمریکا را حسابی سرد و بیروح تصوّر کنید. آری تا مغز استخوانشان یخ زده است، ولی امـّا درون سینه شان قلبی است گرم گرم !!! حداقل آن، وقتی از کنارت رد میشند، لبخندی همراه با انرژی مثبت بر روی لبهایشان نشسته است و هرچند بلد نیستند مثل ما ایرانیان حسابی داغ، با لهجه ای عربی و صحیح «سلامـــون علیکم ورحمه الله و برکاته» بگه؛ ولی برات آرزو میکنه که «روزی خوبی داشته باشید»

۵ خرداد ۱۳۸۹

آمریکا کشور مصرف کننده ها




**** هی میگند و میگیم، آمریکا کشور مصرف کننده است و هی گفتید:« مگه مخارج چقدر بالاست؟ با این قدر و با اون قدردرآمد، براحتی میشه زندگی کرد.» من گفتم: صبر کنید؛ مخارج آروم آروم سروکله شان پیدا میشه. یکی از شیوه هایی که شما را مصرف کننده بار میارند همین قیمتهای اجناسشونه. هرچی شما بسته بندی بزرگتر و یا چندتایی بخری به نفعتونه !! مثلاً نوشابه ی 12 تایی 4$ و بسته ی 6 تایی آن که حجمش هم کمتره تقریباً همون قیمت و یا حتی گاهی گرون تره. اینجوری شما با خودتون سبک و سنگین می کنید تا اینکه پولی بیشتری نداده باشید و بسته ی 12 تایی را بخرید. تا چشم باز میکنید میبینید نه تنها مصرف کننده شده اید، بلکه از پهنا و عرض هم کش آورده اید و شدید آمریکایی واقعی!!

**** با آمریکاییه وقتی همزمان به روبروی دری باز میرسی، واسه ی رد شدن دوساعتی بفرما!! بفرما!! جونی من!! اوّل شما بفرما و ... نمیکنه و رد میشه. اوّلش شاید به پر قبای شما بربخورد که هیچ از احترام گذاشتن چیزی حالیشون نیست؛ ولی در مقابل وقتی که با هم به یک درب بسته میرسید؛ حتماً تا رد شدن شما آن درب را برایتان باز نگهمیداره و برایش هم مهم نیست که غریبه ای یا آشنا !؟؟

۳ خرداد ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-28



روز دوّم حضورمان(2007) در ایالت تکزاس روز استراحت مصطفی بود و درمقابل خانمش(بانی) راهی محل کارش(یکی از آسایشگاههای سالمندان) شد و ما هم وقتی که دختر برادرم(مری=مریم)از کلیسا برگشت؛ حرکت کردیم به سمت شهر«دالاس» که یکی از مراکز بزرگ ایرانیان ایالت تکزاس است. سرانجام در محل رستوران«کسری» انبوهی از ایرانیان و از جمله «کریم.خ» را ملاقات کردیم. گفتنی است که ایشان حدود 22 سال پیش اقدام به مهاجرت به آمریکا کرده بودند؛ و در آن زمان مدّت چند ماهی خانمش(هما) مهمان خانه ی عبدالله بود و همین سبب شده بود که او با دانا رفاقتی دورادور داشته باشند و هرگاه که عبدالله و دانا سری به تکزاس بزنند؛ دیداری نیز با آنها داشته باشند.

آنطور که مصطفی میگفت: ایشان اصفونی بازی درآورده و برای دیدار طفره میرفته و اصرار دانا و هما سبب این دیدار نسبتاً سرد غربی وارمان باشد. به طوریکه آنها گوشه ای از سالن ناهار خود را خوردند و مانیز گوشه ای دیگرو سرانجام پس از صرف غذا قرار شد برای صرف چایی راهی خانه شان بشویم. رستوران کسری که یکی از چند رستوران ایرانی دالاس است نسبتاً بزرگ بود و بیشتر مشتریان حاضر آن را ایرانی ها تشکیل میدادند؛ بخصوص که بوفه Buffet بودن ناهار سببی میشود که هرکس به هراندازه و از هر نوع غذایی که تمایل داشته باشد بخورد و در قیمت تمام شده تفاوتی ایجاد نمیکند(یکشنبه ها 15 و بقیه ی روزهای هفته 11 دلار). وجود وسایل صوتی که نشان دهنده ی نوازندگی و خوانندگی زنده ی موسیقی ایرانی در شبها داشت؛ باعث شد که تا لحظاتی فکرم تا دبی برود و برگردد و یادی از امیر دوستم داشته باشم که به نوعی همین فعالیت را برای سالها سال در رستورانهای آنجا داشت.

برای ساعتی در مغازه ی ایرانی مجاور رستوران گردشی داشتیم و دیدن انواع نوارها و کتابها و سی دی های ایرانی مرا سخت به هیجان واداشت و هرچند قیمتها به دلار بود و برای من تازه وارد پرداخت حدود 14 دلار جهت یک سی دی موسیقی زیاد بود؛ باز هم این گران بودن آن و صد البته مقایسه ی قیمت آن با داخل ایران مانع نشد تا یکی دو تا سی دی موسیقی نخرم؛ چراکه هیچ راهی جهت دانلود کامپیوتری نمیدانستم و باید در این زمینه هم اطلاعاتی کسب کنم تا بتوانم ایرانی وار موسیقی های دلخواه خود را از شبکه ی اینترنت بیابم.

همزمان ورود ما به خانه ی آقای «خ» دخترها و البته داماد آمریکایی اش نیز رسیدند و فرصتی شد تا از هر طرفی سخنی به میان آوریم و بیشتر ذکر خاطرات گذشته بود که چطور مادرشان از صبح تا شب با زبان اشاره با دانا همسخن میشده و گاهی مواقع لحظه به لحظه ی ساعتهای عصر را به سختی تحمـّل میکرده تا عبدالله از سرکارش برگردد و نقش مترجم را ادا کند. البته هماخانم اعتراف میکرد که هرچند آن روزها برایش حسابی سخت گذشت؛ ولی از بهترین راههای یادگیری انگلیسی برای او بوده است. پس از بازدید از گوشه و کنار منزلشان و تجربه ی انواع سازهای ایرانی و غربی موجود درخانه، از دخترانش که هرچند متولد داخل ایران بودند؛ ولی بیشتر سن نوجوانی و جوانی شان را در آمریکا بزرگ شده اند؛ دغدغه ی فکری خودم را درباره ی آینده ی زندگی ام در غالب این سوال پرسیدم که :«آیا فکر میکنند روزی دوباره به ایران برای زندگی برگردند؟»

هر دوی آنها مدعی بودند که ایران را سخت دوست دارند و تمایل دارند که به دفعـّات از آنجا بعنوان مسافر و توریست بازدید کنند؛ امـّا اخلاق مردم(والبته زادگاهشان اصفهان) را دوست ندارند چراکه سخت فضول و بد پیله اند!!؟؟ به همه ی ارکان زندگی دیگران و حتی خصوصی ترین موارد آدم کار دارند و اگر هم اجازه ندهی؛ حسابی ناراحت میشند و توقع دارند که آدم یک تنه دل همه را راضی نگهدارد و این امری است نشدنی. یکی دیگه از بدی های مردم داخل ایران این است که فکر میکنند کسی که توی آمریکا زندگی میکنند یعنی نهایت پولداری، نهایت تحمـّل، نهایت خوشی، نهایت بی غمی و...

در برگشت به «فورت - وُرث» مصطفی نیز همراه ما شد چراکه دخترش زودتر با ماشین او برگشته بود. همین باعث شد تا از تعطیلی و خلوتی عصر یک شنبه نهایت استفاده را ببریم و گردشی در قسمت قدیمی(پایین شهر- دان تان) داشته باشیم و قسمتهای تاریخی، اداری، معماری و .... زیبای شهر برایمان حسابی دیدنی بود. ساعتهای اولیه ی شب را به تنظیم دیش ماهواره مشغول بودیم و تازه متوجه شدم که برای دریافت شبکه های فارسی زبان نیاز به دیش ماهواره ای متفاوت با ماهواره ی تلویزیونهای آمریکایی است و هرچند امروزه با رواج دستگاهی به نام «جی ال باکس» همه میتونند از راه اتصال اینترنت به تلویزیون، این شبکه های فارسی را ببینند؛ باز بعضی ها از همان روش قدیمی نصب دیش ماهواره استفاده میکنند.

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

مرخصی آمریکایی

**** صبح که از خواب بلند شدم تنبلی ام گرفت و هوس خوابیدن بیشتر کردم. درمانش فقط یک تلفن بود و بس. آخه این آمریکاییها به حرف و کلام طرف مقابل اعتماد دارند و دیگه دنبال هیچ دلیل و نسخه ی دارو و تاییدیه ی پزشک معتمد و غیره نیستند. این قبول داشتن حرف طرف مقابل فقط از آن است که به ندرت دروغ شنیده و دیده اند. بماند که امروزه آنقدر توی مملکتمان دروغ رایج شده که بقول دوستی هرسه گونه دروغ را خواهید دید: 1- دروغ... 2- دروغ بزرگ... 3- آمار..... لابد برای همین اعتماد متقابل اونهاست که من هم احترام متقابل میذارم و تاکنون حتی غیبت موجه ویا مرخصی هم نگرفته ام. راستی چرا توی ایران هرچه بیشتر سخت میگرفتند و کارگاه بازی درمیآوردند؛ دیگران و یا خود من بیشتر از زیر کار درمیرفتیم ؟!؟

**** روزهای اوّل فقط و فقط بخاطر من یک آب جوش ساز برقی جداگانه ای کنار قهوه ساز، توی آبدارخانه قرار دادند تا بتونم چای نپتون برای خودم دم کنم. دروغ چرا؟ از بس قهوه ی خوب و رفیق بد موثرند؛ آب جوش درست میکنم اما نه برای چای بلکه برای اینکه با قهوه ام مخلوط کنم و از شدّت اعتیادم کم کنم. پناه برخدا !!! دیدی ای دل که چه قهوه خور مهههـتــادی شدم من !!؟؟؟

من و فوتبال آمریکایی




مهاجرت آروم آروم و خزنده آدم رو عوض میکنه!! باورم نمیشه که یه روز بشینم و فوتبال خرکی آمریکایی ببینم و زور بزنم از قوانینش سر دربیارم و اگه شد بیشتر لذت ببرم. نمیدونم درد بی فوتبالیه( بقول آمریکایی ها:ساکر Soccer) یا واقعاً داره خوشم میاد؟ یاد اون کوچه های خاکی و مسابقه با بچه های کوچه بالایی و آخرالامر کارد آشپزخانه ی فرو رفته در توپ و تعطیلی لیگ مسابقات تا خرید یک توپ پلاستیکی 5 تومنی دیگر بخیر !!!

البته این هفته از شانس من توی یکی از کانالهای تلویزیونی، مسابقه ی فاینال دختران آمریکایی درحال پخش بود. من هم از فرصت استفاده کردم و نشستم به تماشا و دلی از عزا درآوردم که هم فال بود و هم تماشا.... ولی یه دختر میگم و یه زن می شنوید. بعضی هاشون اندازه ی دوتا مرد جنگنده بودند. بد نیست این رو هم بگم که اگه دلت هوس کنه بازیکن تیم مقابل باشی و دلخوش به لـذّت!!! تنه زدن ؛ سخت پشیمون می شید !!!

آمریکا و عجله کردن


نمیدونم این تغیر استفاده از قاشق به چنگاله که باعث شده این آمریکاییها اینقدر آرام غذا بخورند؟ ولی راستش رو بخواهید ما ایرانیها در هر کاری عجله داریم؛ توی غذا خوردن، صف بانک، رانندگی و ... یادمه از بس خانمم در همه ی کارها عجله میکرد، یکی از دوستام میگفت : از در و دیوار خونه تان هم عجله میباره!!! حالا کجاست ببینه که مهاجرت باهاش چه کرده که به رانندگی من ایراد میگیره و میگه:آروم تر برون!! عجله ای نیست!! مهم با هم بودنه !!

*** پینوشت: این روزها حسابی مشغول جلسه های آخرسال تحصیلی و مراسم فارغ التحصیلی و ... هستم و فرصت کمتری برای درازنویسی های معمول پیدا میکنم. از طرف دیگر هم خرداد ماه ایران و فصل امتحانات هم رسید و هم بهتر است مراعات وقت دانش آموزان و دانشجویان عزیز را نیز بکنم. لذا این مدّت با نوشته هایی کوتاه و یا بقول جوونها «مینیمال» درخدمتتون هستم و چه بهتر که شما بگویید و ما بخوانیم......بدرود

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-27


سه تن از رکورداترین مردان بلندقد دنیا...هرچند قدبلندترین مرد دنیا را 2 متر و 56 سانتی متر دانسته اند.

همانطور که قبلاً گفتم برای دیدار از برادرم راهی ایالت تکزاس شدیم. صبح با لخ لخ راه رفتن او یکی یکی بیدار شدیم و این بار بهتر و بیشتر در روشنایی روز فرصت دیدن خانه و حیاط خانه ی مصطفی را داشتیم. هرچند در فضای کوچک حیاط منزلش اکثر درختان میوه و یا باغچه ی کوچکی از سبزیجات داشت، باز به تنوع باغچه ی عبدالله نمی رسید. با اینحال وجود همه گونه درختان میوه بخصوص انار و توت سفید و انجیری پربار سببی بود تا نیاز میوه های نوع مخصوص ایرانی خود و خانواده اش تامین باشد.

همانطور که قبلاً گفتم با تحویل گرفتن موبایل گمشده ام و رفتن مصطفی به سرکار خود، برای ظهرهنگام وناهار بود که به شیوه ی تعارفات آمریکایی «بانی»(زن برادرم) راهی رستوران شدیم و هرچه بود باز عبدالله هزینه ی غذای ما را داد. البته او همین قدر راضی بود که با آنکه 8 سال ایران زندگی کرده است؛ بداند که اگر هزینه ی مهمانش را نمی پردازد؛ لااقل سرش را پایین نندازد وبرود و «دانگ»(هزینه ی غذای) خود را بپردازد.... دختر بزرگ مصطفی(کتایون) را بعد از 23 سال میدیدم و اگر آن زمان کودکی بود که برای سرگرم شدن با دیگر همبازی هایش اقدام به گرفتن مگس میکرد؛ اکنون با آنکه هنوز چهره اش بچه سال میزد؛ خودش صاحب دو فرزند پسر از شوهری فیلیپینی بود. دیدار و گپ و گفتگویمان با سردی غریبی کردن های اولیه شروع شد ولی با اینحال هنوز خجالتی میزد و دیدن این رفتار از دختری که بزرگ شده ی آمریکا باشد؛ کمی غیر منتظره بود و...

روزهای اوّل برای هر تازه مهاجری به گونه ای است که هرجا که پا میگذارد دنبال رد پایی از آشنایان و دوستانش در ایران است. شاید هم این لطف خداوند بود که زهرا چهره ی علی پسر «و» بهترین دوستش را در صورت «آلدن» پسر بزرگ کتایون دید و بدینوسیله بهانه ای پیدا کرد تا خیلی سریع تر بتواند با کتایون آشناتر و نزدیک تر بشود.... پس از مختصر گردشی در خیابانهای شهر به یکی از فروشگاههای بزرگ(مال Grape Win) رفتیم که به سبک بازارهای پیچ در پیچ بازارهای دبی بود. از آنجاکه این روزها همزمان بود با تعطیلات شهادت و زنده شدن دوباره و به معراج رفتن مسیح(عید پاک یا ایستر)، عجیب شلوغ بود. البته نوع کارها و اجناس و طرّاحی منحصر بفرد مغازه ها بسیار دیدنی بود. مخصوصاً که با کمترین اشیاء دست به پولسازی میزدند و از جمله:

یک سطح پلاستیکی دایره ای شکل وجود داشت که با رها کردن سکه ی پول در شیب آن، سکه دایره وار میچرخید و میچرخید تا به مخزن قلک، آن هم بدون هیچ بازگشت و دسترسی مجدد میرفت و همین سبب میشد که افراد به هیجان بیایند که سکه ی قبلی سه دور بیشتر چرخید و این یکی کمتر چرخید... این بازی مرا به یاد یکی از سرگرمی های ایرانی به نام «چورچوری» انداخت که افراد با شوت کردن قطعه سنگهایی پهن به سطح آب رودخانه و دریاچه ها، دقت میکردند که تا چه مسافتی آن قطعه سنگ در سطح آب پیش میرود. از دیگر سرگرمی هایی که برای بچه ها و جوانترها تدارک دیده بودند: استفاده از دو تشـّک فنری و داربستی فلزی و پایین و بالا پریدن بچه ها و ....

در برگشت به خانه سری به محل کار مصطفی زدیم و دیدنی بود این آقای مهندس بیخیال که چطور توی لباس اطوکشیده ی کار پوشیدن کروات، تیپی کاملاً متفاوت پیدا کرده بود. گفتنی است که محل کار او فروشگاه لباسی است بسیار بزرگ که فقط مخصوص افراد چاق و بلند قد (Big & Tall) است. البته وقتی که اسمی از چاقی به میان میاورم به معنای واقعی آن یعنی گنده و چاق که شاید در تمام ایران به ندرت به چشم ببینید. برای مزّه و تجربه هم که شده بود یکی از شلوارها راهمزمان با فاطمه پوشیدم و به جرات میتوانم بگویم که اگر زهرا نیز همراهی کرده بود؛ او هم به راحتی میتوانست در آن شلوار جا گیرد. بماند که تذکر دانا مبنی براینکه چاقی یک بیماری است و ... خنده را بر لبانمان دوخت و سخت از کرده ی خود پشیمانم کرد و بخاطر این رفتار ناپخته ام از خداوند عذر خواستم. چراکه سخت ازعاقبت مسخره کردن دیگران میترسم و همین دیروز بود که کارمای گم شدن موبایلم را پس دادم{توضیح: مثل اینکه خداوند توبه ام را نپذیرفته که اکنون دچار اشکمی برآمده همچون حاجی بازاری ها شده ام. البته نباید از تاثیر بد تنوع غذایی در آمریکا و بخصوص رستورانهای «بوفه» هم غافل شد.}

پس از بازدید و خرید از فروشگاهی عربی که بسیاری از محصولات و بقولات ایرانی را مثل نان بربری و پنیر و حلوا ارده و... داشت برگشتیم خانه و بیشتر وقتمان را مشغول نصب و فعـّال سازی برنامه ی کامپیوتری یاهو مسنجر بودیم تا این برادر نیز بتواند از دیدار خانواده در ایران(در تاریخ فروردین 1387 شمسی) توسط «وب کم» بهره مند بشود. آنچه که برای خود ما نیز مهیج بود کار با سایت اینترنتی Google Map بود که هرچند نمیتوانستیم از طریق امواج ماهواره ای تا درون قلب هموطنان وارد شویم؛ امــّا دورنمای نقشه ی هوایی شهرها و بزرگنمایی خیابانها و شاید هم آدمهایی که به تعجیل از صف شیر پاستوریزه خود را به صف دیگری میرساندند؛ لطف خود را داشت و غربت زدگانی همچون من معنی این حسّ را خوب درک میکنند.

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

اردوی کلاس فارسی در آمریکا


عکس فوق مربوط به اردوی یک روزه ی دانشجویان کلاس(کلوپ) فارسی به مسجد، فروشگاه و رستوران ایرانی است.

این جمعه ی گذشته سفری یک روزه داشتم؛ به شهر کنزاس سیتی تا دانشجویانم، در این پایان ترم و سال تحصیلی، یک خاطره ای خوش از کلاس فارسی در ذهن داشته باشند. از آنجا که بیشتر آنان آمریکایی هستند و با اطلاعاتی در حدّ اندک و با ترس و لرزی فراوان از خط و الفبای عجیب فارسی در نظر آنان و به ظاهر سخت بودن یادگیری فارسی در سرکلاس حضور پیدا میکنند؛ تمام تلاشم را میکنم تا خاطره ای خوب از این کلاس داشته باشند. جالب است که با نظر لطف خداوند و بکارگیری شیوه های روان تدریس فارسی، بیشتر آنانی که در ابتدای شروع ترم تحصیلی با ترس و شک حضور پیدا میکنند؛ در آخر ترم توی سرشان میزنند تا کلاسهای بالاتر را ارائه دهم.

گفتنی است که در ترم اوّل(فارسی 1) آنان سوای آموختن الفبای فارسی و چیزی حدود 500 کلمه و 50 مصدر فارسی و... هرکدام از آنها باید با استفاده از اینترنت و تحقیق، یک کنفرانس(پرزنتیشنPeresentation) تصویری درباره ی کشورهای فارسی زبان در سطح کلاس ارئه کنند و بدینوسیله آرام آرام فرهنگ و سنن فارسی(ایرانی، افغانی، تاجیکی و...) را فرا میگیرند. سوای تماشای چند فیلم مستند درباره ی دیدنی های ایران و نیز چند فیلم سینمایی، آخرین برنامه ای که آخر هر ترم خواهند داشت اردوی یک روزه است به شهر کنزاس سیتی که در حدود یک ونیم ساعتی رانندگی از «لکسینگتون» قرار دارد.

آنچه که خیلی دلم میخواست دیدار از مسجدی با آن کاشیکاری های زیبا و نقشهای اسلیمی و خطاطی و هزاران تصویر و سمبل عرفانی شهرهای ایران و بخصوص اصفهان و شیراز و یزد بود. متاسفانه از شیعیان این منطقه آنچنان بخاری که برنمیخیزد و بازهم به همین اعراب اهل سنت که با تغییر کاربری یکی دو ساختمان خانه های عادی، اقدام به برگزاری نمازجماعت و کلاسهای قرآن و احکام و ... میکنند. در بین این مراکز اسلامی و مساجد تنها یکی از آنها از نظر بیرونی شباهتی با مسجد دارد و هرچه باشد یک به ظاهر مناره و گــُمبدی در بیرون آن خود نمایی میکند. امسال روح خودم را راحت کردم و دیگه مجبور نشدم تا از دیگر همکارانم خواهش کنم برای رانندگی ماشین دانشکده و حمل و نقل دانشجویان کمکم باشد. اجازه ی رانندگی خود دانشجویان را گرفتم وهرکدام از آنان هم با خوشحالی تمام همسفر چندتا از همکلاسیهای خود میشدند و مرا از نگرانی آدرس یابی و نقشه خوانی پیچیده ی راههای آمریکا راحت کردند.

به محض برگزاری نماز عصر رسیدیم و دیدنی بود که دانشجویان دخترم چه ذوقی از روسری پوشیدن خود میبردند و خدا میداند که چه تعداد عکس که برای خانواده هایشان ایمیل کردند. شروع تور دیدار از مسجد با معرفی کوتاه و زیبایی از اسلام توسط امام جماعت مصری مسجد شروع شد. دیدنی بود که همه ی دانشجوها چطور چهارزانو زده، روی موکت نشسته بودند و به صحبتهای ایشان گوش میسپردند و البته سوال و جواب آنها هم پایان نداشت. بدنبال آن و با خالی شدن مسجد از دیگر نمازگزاران، فرصتی داشتیم تا وضوخانه، نمازخانه و ....را ببینیم و آنطور که همه ی آنها میگفتند؛ برایشان بسیار آموزنده و جالب جلوه کرده بود و خواهان شدند تا در اردوهای بعدی زمانی بیشتر از یک ساعت برای دیدار از مسجد برنامه ریزی کنم.

پس از مسجد، راهی دیدار از فروشگاه و رستوران عربی به نام «کافه رستوران اورشلیم» شدیم و ساعتی را به زیر و رو کردن اجناس مشرق زمین مشغول بودند و اینجا بود که کار من درآمد و حالا باید یک ساعت فکر میکردم تا اسم خوراکی ها را به انگلیسی بگویم و جنس و طعم آنها را توضیح بدهم. آخه اگه من بدونم که «بادمجان» به انگلیسی میشه Eggplant( تخم مرغ-گیاه!!!) از کجا بدونم که سوهان قم و گزوپولکی اصفهان و قطـّاب یزد را باید چه بنامم و طعم و مزه ی آن را چه جوری توضیح بدهم؟؟ اینجا بود که اصل «چشیدن نمونه» به کار آمد و برایم سخت جالب بود که چطور صاحب فروشگاه از دیدن خریدهای آنان شگفتزده شده بود که آمیریکایی و چاقاله بادام و آلوچه سبز!!!

آخرین مقصد یکی از دو رستوران ایرانی کنزاس سیتی بود. بوفه بودن شام(سلف سرویس= افراد بنا به انتخاب خود و هرگونه غذایی که هوس کند میتواند هرمقدار که بخواهند بخورند) سببی شده بود تا انواع غذا و خورشهای ایرانی را بچشند و بدینوسیله یکی از بهترین چیزهایی که برای آمریکایی ها قابل ذکر و به به و چه چه کردن است؛ درنهایت خود جلوه کند و سوای آن بتوانند از دیدن صدها قاب عکسی که از دیدنی ها، مردم، سنن، مناظر و ... ایران زمین بر در و دیوار آویخته بود لذت ببرند. در این بین من مجبور بودم تا مدام از این سر رستوران به آن سمت بروم و موضوع آن عکسها را توضیح بدهم وبعضی از مشتریها هم با دهانی باز امــّا نه برای خوردن غذا از این اشتیاق دانشجویان، در دل خود، ذوق آنان را میکردند.

اوج لذت بردن آنان زمانی بود که صاحب رستوران «آقا حمید تفرشی» برایشان چندتایی «دَمـبـِل»زد(دو قطعه چوب قطورو سنگین به شکل باتوم که سمبلی از گـُرز پهلوانان باستانی است)و آنان را به چالش طلبید تا قدرت شانه و ماهیچه های دست خود را بیازمایند و بدینوسیله بازار خنده و عکس گرفتن برپا بود و من هم فرصتی پیدا کردم تا لقمه ای شام بخورم و یادی کنم از رانندگان اتوبوسهای مسافربری ایران که با رها کردن مسافران خود درب یک رستوران، به چه سرعت به پستوی مغازه میرفتند و از هرنظر و به رایگان ساخته و پرداخته برمیگشتند و من باید پول شام را کمال و تمام بدهم. نه! شما بگید این نهایت ظلم به یک اصفونی نیست!!؟؟ با این حال جای فردفرد شما را خالی کردم و بدینوسیله انرژی مثبت این خاطره را با شما تقسیم میکنم.

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-26


عکس روبرو مربوط به مرکز پارلمان(دو مجلس سنا و نمایندگان) ایالت تکزاس در شهر «آستین» مرکز(پایتخت) تکزاس میباشد.




با عجله به کلاس رفتم و برگشتم که هرچه سریعتر راهی شویم. روشن بودن کامپیوتر و یاهو مسنجر سبب شده بود که افراد زیادی از ایران هجوم کامپیوتری بیاورند و مدام صدای «باز»(دنگ) آزارمان میداد؛ چراکه وقت چت کردن نداشتیم و زهرا هم منتظر خانواده اش بود. خلاصه که یک «شیر تو شیری» شده بود که خدا میداند و کم باری قصه، بحث و دعوای لفظی من و زهرا بود که برای هزارمین بار به او گیر دادم چرا هنگام تایپ و چت کردن بجای کلید«i» از حرف «e» استفاده میکند و خود این فینگلیش تایپ کردن ما باعث هزاران سوءتفاهم میشود؛ وای بحال اینکه کلمه ای را اشتباه بنویسیم و ... این بحث ما اگر هیچ ثمری نداشت؛ حداقل باعث شد که زهرا باز مدّ جدید ناز واداهاش شروع بشه و سخت اخم کنه و ساکت و ناراحت گوشه ای کـِز کنه وبشینه.{توضیح: این مطلب کم اهمیت را نوشتم تا دیگر تازه مهاجران بدانند که چقدر گیر بودم و تمام این گیردادنهای اوّل مهاجرت طبیعی است و...} در این بین عبدالله تنها کسی بود که هرگونه ادا و اطوار ما را به جان میخرید و مدام دعوت به آرامش میکرد.

البته همه میدانند که اوج عصبانیت من چند دقیقه ای بیش نیست و به همان سرعت که شروع میشود؛ پایان میابد و بیشتر این عصبانیت های شرطی ام و شکننده بودن روحیه ام تاثیر تازه مهاجر بودنمان است. بهرحال هرکس به نوعی رفتار میکند و برعکس اینکه من سریع آروم شدم؛ زهرا همچنان با سکوتش مرا زجر میداد و تنها دفاع من آن بود که با آنکه سخت از توی دل حرص میخوردم؛ خودم را به بی خیالی بزنم. سرانجام این موش و گربه بازی ما سبب شد بعد از کلـّی یک و دو کردن بین راه و تسلیم یک طرفه ی من زن ذلیل و شاید هم دوطرفه مان، آرامش نسبی برقرار شود... ساعت یک ظهر کجا و 11 شب کجا؟ بیچاره عبدالله، که تمام راه را رانندگی کرد. سرانجام به منطقه ی بزرگ شهری «دالاس-فورت-ورث» ایالت تکزاس رسیدیم. اولین چیزی که دریافتم غلط بودن ذهنیت من درباره ی تکزاس بود.

هرچه بود تمام آن تصوّراتم درباره ی اسب و هفت تیرکش و کابوی تکزاسی ناشی از تماشای فیلمهای «وسترن» تلویزیون ایران بود. این ایالت که امروزه دومین ایالت بزرگ آمریکا محسوب میشود؛ در گذشته های نه چندان دور بخشی از کشور مکزیک و زمانی نیز کشوری مستقل بوده است. درحدود سال 1861 و طیّ جنگهای داخلی آمریکا شکست خورده و رسماً یکی از ایالتهای آمریکا محسوب شده است. هرچند درصد بسیار بالایی از مردم این ایالت را خارجی ها و بخصوص«اسپانیایی زبانها» و مکزیکیها تشکیل میدهد؛ امروزه تفاوت بسیار زیادی با مکزیک دارد واز نظر پیشرفت و تمدن و تکنولوژی، دست کمی از همین چند ایالتی که تاکنون دیده ام؛ ندارد. بزرگترین پایگاه نظامی آمریکا و نیز بزرگترین مرکز پزشکی دنیا در این ایالت قرار دارد. گفتنی است که یکی از بزرگترین مراکز تمرکز ایرانیان همین ایالت است و وجود مساجد، رستورانها و مغازه های ایرانی در بیشتر شهرهای این ایالت و نیز وجود چندیدن جامعه ی رسمی پزشکان ایرانی، مطالعه ی زبان فارسی، دانشجویان ایرانی و... از بهترین نشانه های آن است. از ایرانیان مشهور حال و گذشته ی این ایالت میتوان از: هوشنگ انصاری، انوشه انصاری، مصطفی چمران، کمال خرازی و ابراهیم یزدی نام برد.

به محض رسیدن به شهر تصمیم گرفته شد تا با خرید دسته ای گـُل راهی منزل برادرم شویم. هنوز چند لحظه ای از ورودمان به فروشگاه نگذشته بود که حالگیری «کارما» پس دادن من شروع شد. این چند روزه من به خاطر بی توجهی زهرا نسبت به نگهداری و شکسته شدن گوشی موبایلش دائم غــُر میزدم و این بار نوبت پس دادن کارما بود و نمیدانم چرا متوجه گم شدن گوشی موبایلم نشده بودم. جالب تر اینکه زهرا به هر شکلی بود توانسته بود با همان تلفن شکسته اش جواب مخاطب یابنده ی گوشی را بدهد و ما متوجه بشویم که گوشی ام گم شده است. اینبار نوبت عبدالله بود که به آن پسرک تکزاسی اصرار کند که چند لحظه درب فروشگاه منتظر بماند تا ما برای پس گرفتن گوشی برویم و ناز پسرک که میخواهد برود سینما و دیگه جواب تلفن زدنهای ما را نداد. تا اینکه فردا صبح «بانی» زن برادر تکزاسی ام(مصطفی) از تلفن داخلی منزلشان با او تماس گرفت و بالاخره موبایلم بدستم رسید. تا من باشم با این جماعت زنان درنیفتم و سرکوفت دست و پا چـُلـُفتی بودنشان را ندهم؛ چراکه بی برو برگشت خودم دچار همان بلا خواهم شد.

به محض ورود به خانه ی مصطفی ا زاینکه میتوانستم یک خانه ای شیک و تمیز با چیدمانی کاملاً ایرانی ببینم؛ سخت خوشحال شدم. حقیقتاً که وسایل و هنرهای دستی ایرانی جلوه ی خاصی به منزل بخشیده بود. آنچه که پس از فارسی حرف زدن «بانی» و چیدمان داخلی خانه ذهن مرا برای زمانی طولانی برگرداند به داخل ایران؛ روحیه ی شرقی دخترش «مریم» بود که سخت همشکل و قیافه ی دختر خواهرم بود؛ با این تفاوت که هیچ فارسی نمیدانست و آنچنان هم از این مقایسه ی من با دیگران به سبب خاطراتی که در زمان بچه گی اش داشت؛ راضی نبود. پس از صرف شام و با نظر به اینکه همه ی ما خسته ی راه بودیم و مصطفی هم قرار بود فردا صبح به سرکارش برود؛ با خداحافظی از «ا َلن» نامزد(دوست پسر) مریم، راهی بستر شدیم.

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

ارسال نامه ی قبولی گرین کارت آمریکا



از بحرانی ترین ماهها برای دوستانی که در لاتاری رایگان گرین کارت آمریکا ثبت نام کرده اند از نیمه های اردیبهشت ماه شروع شده و تا نیمه های مرداد ماه ادامه پیدا خواهد کرد؛ چراکه هر روز و شب خود را با این امید و چشم دوختن به دست پستچی محله سپری میکنند که آیا بسته و نامه ی قبولی آنان را برای شیرین کردن کامشان به همراه دارند یا نه؟ به همین بهانه اجازه میخوام یک مروری کوتاه بر این فرآیند لاتاری گرین کارت آمریکا داشته باشم. همانطوری که بیشتر شما میدانید چندسالی است که دولت آمریکا فقط وفقط به صورت ثبت نام اینترنتی و قرعه کشی اقدام به ارائه ی حدود 55 هزار ویزای زندگی در آمریکا( گرین کارت) مینماید. تعداد نامه های قبولی که ارسال میشود نزدیک به دوبرابر است و بخاطراینکه بعضی ها پیگیر کارشان نمیشوند و یا اینکه مدارکشان ناقص است و رد میشوند نزدیک به دوبرابر تعداد ویزاهای آماده ی ارائه در هر سال است. از همه مهمتر اینکه برندگان تا تاریخ 30 سپتامبر سال باید ویزای خود را گرفته باشند(اصطلاحاً به این مورد کارنت شدن ویزا گویند)؛ وگرنه همه تلاشهایشان بی نتیجه خواهد بود.

گفتنی است که پرونده های قبولی افراد را برمبنای سالی که باید به آمریکا وارد شده باشند؛ نامگذاری میکنند؛ هرچندکه ثبت نام اینترنتی تقریباً یکسال زودتر بوده است. مثلاً اگر امسال همچنان ثبت نام برقرار باشد؛ به پروسه ی گرین کارت لاتاری 2012 مشهور خواهد بود. به این معنی که قبول شدگان باید تا پایان سپتامبر 2012(8 مهرماه 1390 شمسی) ویزای ورود به آمریکا را گرفته باشند. تقریباً همه ساله آسیا بعد از قاره ی آفریقا بیشترین سهم افراد قبولی را به خود اختصاص میدهد. برگزیدگان امسال این قاره 15 هزار نفر خواهند بود که بعد از بنگلادش، ایران با تعداد 2773 نفر بیشترین تعداد را در سال 2010 داشته که افزایش 1084 نفر را نسبت به سال قبل نشان میدهد. البته همه ساله نام بعضی کشورهایی که تعداد قبول شدگان آنها تکمیل شده باشد بطور موقت یا دائم از لیست کشورهای مجاز حذف خواهد شد که هنوز این اتفاق برای ایران نیفتاده است.

همانطور که متوجه شده اید در این مبحث قصد ندارم درباره ی شرایط ثبت نام و زمان و ... ثبت نام صحبت کنم و به امید خدا برای نیمه های مردادماه(اوّل آگست2010) درصورتی که هنوز این برنامه پا برجا باشد و ایران نیز جزو کشورهای مجاز ثبت نام باشد؛ در این باره خواهم نوشت. لذا اجازه بدهید اکنون برای اطلاعات عمومی دیگر عزیزان و یا کسانی که در سال گذشته از طریق اینترنت ثبت نام کرده اند؛ چند دانستنی کوچک را عرض کنم. قرعه کشی بصورت رایانه(کامپیوتر)ی میباشد و قبولی افراد فقط و فقط از طریق نامه ی پستی به اطلاع افراد رسانده خواهد شد.

ثبت نام، ارسال جواب قبولی، برگشت مدارک به «مرکز کنسولی کنتاکی آمریکا» کاملاً رایگان است و شما تا زمان مصاحبه در سفارت آمریکا( دبی یا آنکارا) نباید هیچ وجهی را بپردازید. بهمین علـّت مواظب باشید که فریب دریافت ایمیلهای دروغین را نخورید. گفتنی است که ارسال نامه های قبولی افراد در طول سه الی چهارماه ادامه خواهد داشت که با شروع ماه آخر(10 تیرماه) شما میتوانید با ارائه ی شماره ی تاییدیه ثبت نامتان در سایت مربوطه قبولی خودتان را چک کنید. با این حال باز هم باید منتظر دریافت نامه ی کتبی باشید و یا درصورت تاخیر با مرکز مهاجرت کنتاکی تماس بگیرید. گفتنی است که هر کدام از مراکز مهاجرتی و کنسولی داخل ایالت آمریکا مسئول رسیدگی به شاخه ای خاص از ویزاها و پرونده های مهاجرتی هستند. مثلاً ایالت کالیفرنیا مسئول ویزاهای «کار»ی است. به همین شکل« ایالت کنتاکی» مسئول ویزاهای گرین کارت است و درهمین راستا بد نیست بدانید حروف اختصاری K.C.C بیانگر همین مورد است.

به محض دریافت نامه ی قبولی که دربردارنده ی یک شماره ی پرونده(کیس) مخصوص به خودتان و فرم مشخصات و تکمیل پروندهDS-230 است؛ شما باید مدارک خواسته شده شامل مشخصات ریز خود و همراهانتان و دیگر مدارک را تکمیل و ترجمه کرده و به «کی.سی.سی» ارسال کنید و سپس منتظر اعلام نوبت مصاحبه(کارنت شدن) بمانید و در این بین بدنبال جور کردن مهمترین مدرک پروسه ی مهاجرتتان به آمریکا یعنی «اسپانسر»باشید. هرچند قبولی در لاتاری یعنی فرصتی برای مهاجرت افراد به آمریکاست؛ ولی طبق قانون افراد باید به دولت آمریکا و کنسولگر مصاحبه کننده ثابت کنند که پس از مهاجرت، وبال گردن جامعه نخواهد شد و تا پیدا کردن کار و بقول معروف «جاافتادن» توی زندگی آمریکایی، توانایی تامین معاش خود و همراهانش را دارد. برای این منظور چند راه وجود دارد از جمله:

****یک: ساپورت کسی که قانوناً شهروند(سیتی زن) آمریکاست و توانایی حمایت مالی شما را دارد. ****دوّم: ساپورت کاری محلی معتبر در آمریکا مبنی بر استخدام پیشاپیش شما جهت کارکردن در آن مرکز و اثبات آن مرکز نسبت به تامین حقوق کافی جهت شما و خانواده تان. ****سوّم: نشان دادن مدارکی مبنی بر توانایی مالی، ملکی، پولی و در یک کلام اقتصادی خودتان در اوایل مهاجرتتان. البته برای ایرانیان که در زمینه ی تقلـّب و مدرک دروغ سازی از اون بزرگ تا کوچیکمون مهارت بالایی داریم؛ به ندرت موارد آخر را قبول میکنند وباید به فکر یک اسپانسر خوب آمریکایی و شاید هم ایرانی - آمریکایی باشید. بعد از این پشت سر گذاشتن اضطراب قبولی در لاتاری، کارنت شدن نامتان و یافتن اسپانسر، بزرگترین سدّ سرراه هموطنان عزیز دارای شناسنامه ی ایرانی رخ پیدا خواهد کرد که همان چک کردن امنیتی پیشینه ی افراد توسط اداره ی امنیت آمریکا FBI است. البته جای بسی نگرانی نیست جز دوری از رخ زیبای شما که آن هم به زودی زود تازه... ببخشید... یه لحظه فکر کردم دارم نامه برای خانواده ام مینویسم.

در آخردوباره یادآوری میکنم که من به صورت گذرا و اطلاعاتی عمومی گزارشی نوشتم و دوستان علاقمند به دانستن مراحل قرعه کشی گرین کارت آمریکا به «سایت وزین مهاجرسرا» و مخصوصاً مبحث «لاتاری از آغاز تا پایان» مراجعه نمایند. بنده در حدّ توان و اطلاعاتم پاسخگوی سوالات شما عزیزان هستم؛ ولی با این حال شما میتوانید نه تنها با جستجو در سایت مهاجرسرا تمامی مطالب از پیش نوشته شده را جهت اطلاعات خود بخوانید؛ بلکه با عضویت در سایت پاسخ سوالات احتمالی تان را نیز از دیگران بپرسید. پیروز باشید...تا درودی دیگر دوصد بدرود.

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-25


امروز که روز سوّم آپریل 2007 است را مثل هرروزه با تدریس فارسی به همراه دکتر نلسون شروع کردم و سپس با راهنمایی های ایشان به پرکردن فرمهای قرداد و اداری ام Paper Work مشغول شدم. در عجبم که مگر در زندگی و گذشته ام چه کاری کرده ام که خداوند این همه لطفش را شامل حال من کرده است و اکنون یک نفر آمریکایی باید بخاطر این همه علاقه اش به فرهنگ ایرانی و زبان فارسی، تا این حدّ با انرژی و محبـّت به پیگیری کارهای اداری ام اقدام کند؟ هرچه هست هزاران بار خدا را بخاطر نظر لطفش شکر گذارم... گران بودن نوع بیمه ی پیشنهادی مدرسه سبب شد که پس از مشورت با برادرم و دیگران از گرفتن بیمه صرف نظر کنیم و بقول ایرانیها ترجیح دادیم«بیمه ی ابوالفضل و طایفه اش»باشیم و بدینوسیله از پرداخت حداقل 300 دلار در ماه جلوگیری کنیم. البته محل کارم نیز برابر همین مبلغ پرداخت میکرد؛ ولی در همین ابتدای کار و هزاران هزینه های خرج شده قبلی و هزاران هزینه ی پیش بینی نشده ی بعدی، اجازه نداد که دلمان آرام داشتن یکی از ضرورتهای زندگی در آمریکا و بیمه باشد. در عوض باید سخت مراقب باشیم که پیشامدی رخ ندهد واگر هم رخ داد!! بقول برادرم آن زمان هم خدا کریم است وهم سیستم اداری آمریکا راهی را پیش پایمان خواهد گذاشت.

گفتنی است که اگر تصمیم به خرید بیمه هم داشتیم؛ یکی از بدترین چیزهایی که این تصمیم گیری را حسابی سخت میکند؛ وجود دهها شرکت بیمه با شرایط گوناگون است. بد نیست بدانید که غالب امور زندگی در آمریکا بصورت رقابتی و توسط شرکتهای شخصی انجام میشود و آخرالامر باید دل به دریا زد و یکی از برنامه هایی که بیشتر با شرایط شخصی و زندگی شما همخوانی دارد را انتخاب کنید. مثلاً ما پس از مشورت با همکارانم به این نتیجه رسیدیم که بهترین شرکت عرضه کننده ی تلفن همراه در این منطقه ای که ما زندگی میکنیم؛ شرکت مخابراتی T.Mobile است با دهها برنامه ی مختلف. سرانجام ما برنامه ای را خریدیم که به پنج شماره ی مورد نظر Favorites مشهور است. ویژگی های این نوع برنامه اینگونه است که ما با داشتن دو خط تلفن همراه (در آمریکای شمالی تلفن همراه را «سل فون»Cell Phone مینامند)؛ میتوانیم هرکداممان با اضافه کردن نام 5 نفری که بیشترین مکالمه را در سطح آمریکا با آنها داریم؛ بطور نامحدود با آنها صحبت کنیم. نداشتن نام 10 نفر توسط من و خانمم بدترین شوکی بود تا درد نداشتن هیچ همسخنی را در این شروع زندگی در آمریکا با تمام وجودمان لمس کنیم.

سوای نامحدود صحبت کردن با آن دو گروه پنج نفره؛ میتوانیم هر ماهه تا سقف 700 دقیقه از موبایلهایمان استفاده کنیم. البته تا آمدیم متوجه شویم که پاسخ دادن به تماسهای دیگران نیز شامل همین دقیقه ها میشود؛ کلی طول کشید. در صورت عادی، هرماهه چیزی حدود 85 دلار آبومان تلفن همراهمان میشود و افزون بر این 700 دقیقه باید مبلغ اضافی بدهیم که همین قبضهای اولیه ی ما کمتر از 110 دلار نشده است و... خوبی بزرگی که از سر رقابت این شرکت با دیگر شرکتهای ارائه کننده ی تلفن همراه است اینه که تماس و گفتگو با دیگر تلفنهای هم خانواده ی «تی.موبایل» نیز رایگان میافتد....صبح هنگام متوجه آمدن دانا(زن برادرم) در نیمه های دیشب شدم و با آنکه او عادت نداشت صبحها زود از خواب بیدار شود؛ آماده بود تا فاطمه را به مدرسه برساند چراکه یه جورایی او را نـُنـُر خودش کرده است.

آخرهای کلاسم بود که زهرا هم به من پیوست تا بدینوسیله آقای نلسون ما را به آقای «آپتن» جهت حضور در کلاس «انگلیسی» معرفی کند. طبق رسم کلاسداری در آمریکا پس از معرفی ما، یک به یک دیگر دانشجویان نیز خودشان را معرفی کرند و سپس با ملحق شدن به دیگران درس را شروع کردیم. به جرئت میتوانم بگویم که اگر من به زور میتوانستم سرخط جایی را که استاد میخواند؛ با انگشت دستم ردگیری کنم و به زور دو سه کلمه ای بفهمم؛ زهرا شوک زده فقط نگاه میکرد. در عوض هر از چند گاهی یکی از همکلاسی ها با اخلاقی خوش به سراغمان می آمد و ما را راهنمایی میکرد..... وقتی برگشتیم خانه، باقی مانده ی وسایل خانه مثل ماشین لباسشویی و خشک کن را وصل شده یافتیم. گفتنی است که به خاطر رطوبت و سردی دائم هوای ایالت میزوری مجبور بودیم تا «خشک کن» هم بخریم که خوشبختانه طبق قرارداد خرید، شرکت فروشنده مسئول انتقال وسایل به خانه و وصل کردن آنها بود و از این نظر راحت بودیم.

از آنجا که بالاخره تلفن منزل و اینترنت نیز وصل شده بود؛ آقای اسکات نلسون از یکی از دانشجویانش خواهش کرده بود که برای اتصال کامپوتر به اینترنت بیایند و چون این کامپیوتر از گاراژ خانه ی عبدالله آمده، سیستمی حسابی قدیمی داشت؛ نیاز به اضافه کردن قطعه ای داشت تا بتوانیم علاوه بر اینترنت از سیستم جدید Ethernet نیز استفاده کنیم. به همین علت باید تا فروشگاه میرفتیم وبرمیگشتیم و اینبار طی آموزشی که خود اسکات دیده بود؛ آن قطعه را وصل کرد و سرانجام وپس از حدود 2 ماه به دنیای مجازی ارتباطات اینترنتی وصل شدیم. بماند که تا عبدالله پسورد قفل عمومی کامپیوتر را به یاد بیاورد؛ دوساعتی طول کشید و مجبور شدیم یکی یکی اسم اولین اجداد تا آخرین آبائمان را مثل جادوگران ذکر کنیم تا سرانجام اسم رمز قفل کامپیوتر را بیابیم. شروع استفاده از امکانات اینترنتی، شروع مشکلات خاص خود بود و اولین چیزی که رخ داد؛ دعوای من و زهرا بود که هرکداممان میخواستیم با استفاده از دیکشنری آنلاین اقدام به معنی لغت و درس خواندن کنیم. بدین شکل که هرکس که زودتر میدوید و از فرصت استفاده میکرد؛ تا ساعتی حق استفاده را پیدا میکرد؛ مگر اینکه لحظه ای بخواهد برای آب خوردن یا کاری دیگر از کنار کامپیوتر دور شود و آن گاه بود که جای خود را اشغال شده میدید. حدود دوساعتی را برای مطالعه و لغت به لغت معنی کردن درس مشغول بودم و سرانجام دانستم که درس انگلیسی امروزمان مربوط به توصیف یک «مرده شورخانه» و مرده و تابوت بود و فکری شدم که آیا باید این شروع را حـُسن آغاز به نامم یا...؟ نمیدانم.

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-24


روزی روزگاری، توی شهرکوچکم به استادی هنرمند و سنتورنوازی عالی، معروف بودم و از این شهرت کاذب، بادها در گلویم افتاده بود. تا اینکه دوران دانشجویی وادارم کرد روانه ی تهران شوم و بدانم این بهترین نوازنده ی شهر، در برابر کم سن و سال ترین هنرمندان آنجا عددی نیست. دردا و حسرتا به روزی که صدای پاره شدن طبل توخالی آن، شهره ی عالم و آدم شود.... حکایت این روزهای من شده عین همان زمانها؛ راستش از وقتی که نویسندگی بسیار بسیار روان و شیرین و گرم دیگر دوستان را میخوانم و میبینم؛ از خودم شرمم میاد که با این نوشته های بی سروته و «هشهلهفت» سروچشم شما عزیزان را خسته کنم. درحقیت هیچ فایده ای در ذکر اینگونه سخنان و مخصوصاً درازنویسی خاطرات سه سال پیش خود حس نمیکنم. بنابراین سعی میکنم که هرچه زودتر آن را تمام کنم و اگر خدا نصیب کرد و موضوعی به درد بخور به ذهنم رساند با شما درمیان بگذارم؛ وگرنه چه بهتر که خودم هم خواننده ی دیگران باشم تا شاید نصیبی بیشتر ببرم. پس این شما و این هم روز چهاردهم فروردین 1386 در آمریکا:
______________________________

صبح قدم زنان فاطمه را به مدرسه رساندم و پس از برگشت و احساس خستگی که داشتم؛ به تلافی این چند روزه، تا خود ظهر خواب بودم. با تماس تلفنی که با عبدالله(برادرم) داشتم متوجه شدم که آن همه عجله ی ما برای برگشت به لکسینگتون نتیجه نداده و او پس از اینکه نیمه های شب به اوماها رسیده؛ کلـّی «سین-جین» پس داده و آخرالامر هم صبح دیر از خواب بیدار شده بود و به سرویس اداره اش نرسیده بود. بیشتر وقت امروزم را به مطالعه و جمع و جور کردن وسایل و نوارها و سی دی ها گذراندم و بد نیست ذکر کنم که پیدا کردن یک سی دی موسیقی فارسی در این تنهاکده ی آمریکا غنیمت است. باید مثل من سخت خوش شانس باشید تا هموطنی را پیدا کنید که دیگر از نوارهایشان استفاده نکند و شما یکجا صاحب کلی نوار موسیقی بشوید. البته زمان انتشار بعضی از نوارها به سالها پیش برمیگردد و هرچه باشد با شنیدن موسیقی سریالهای ابوعلی سینا وهزاردستان، صدها صحنه ی آن فیلمها برایم مجسّم میشود. ولی نگذر از نوار «نی نوا» اثر استاد حسین علیزاده که در دستگاه «نوا» آتشی برپا میکند. در این حین و بین نمیدانم که شمائیزاده در حالیکه خودش «یه دختر داره که شاه نداره»چه رویی داشته که داد بزنه و بخونه «دختر مردم؛ پـَکـَرم کرده»!!؟ بـــُگــــذریم.

عصر هنگام بود که عزم جزم کردیم تا پیاده روی مختصری به مرکز اصلی شهر داشته باشیم. هرچند در ذهن ایرانیها و بخصوص تهران نشین ها «پایین شهر» معنی دیگری میدهد؛ در اصطلاح آمریکاییها Down Town هرچند قدیمی ترین قسمت شهر است؛ قسمت اصلی و مرکز اداری بیشتر شهرها به حساب میآید. ممکن است مرکز اصلی شهرهای بزرگ به نوعی بیانگر وجود پاساژها و مغازه های زنجیره ای و بزرگ باشد؛ امــّا در شهرهای قدیمی آمریکا، مرکز شهر دقیقاً مثل بازار اصلی شهرهای ایران است که بیشتر مغازه ها در راستای(راسته) یک خیابانی دراز و بزرگ قرار دارد. از آنجاکه لکسینگتون به سبب رخداد جنگی سه روزه و شروع جنگهای 6 ساله ی داخلی آمریکا بخاطر مخالفت با برده داری، یکی از شهرهای تاریخی آمریکا محسوب میشود؛ بیشتر مغازه ها را علاوه بر غذافروشی و رستورانهای متنوع آمریکایی و ایتالیایی و مکزیکی و چینی؛ عتیقه و آنتیک فروشی شامل میشود تا دلپسند همین مختصر توریستهای داخلی باشد. گفتنی است که علاوه بر خانه های قدیمی و تاریخی، مجسمه های بسیاری نیز در سطح شهر وجود دارد و تاریخچه و یادبود هرکدام، از جنگ جهانی اوّل گرفته تا جنگ داخلی آمریکا و ویتنام و... را با تابلونوشته هایی در کنار هرکدام قرار داده اند. در این وانفسای دیدن مغازه ها و مجسمه های یادبود سطح شهر بودیم که دیدن مجسمه ی مادری و فرزندی(عکس بالا) به نشانه ی زنی خانه دار که پرستاری مجروحان جنگ میکرده؛ به ناگهان حالم را منقلب کرد. هرچه فکر کردم هم نتوانستم دلیل آن را پیدا کنم. ثمره ی آن، شروع پاچه گیری از این و آن بود. دیگران هم صلاح دانستند که مرا به حال خود رهایم کنند که شاید ناخودآگاه ذهنی ام خاطره ی بدی را به یاد آورده و خود نمیدانم؟

حدود یک ساعت همچون برج زهرمار گوشه ای نشسته بودم تا اینکه غروب هوا مجبورمان کرد به سمت خانه برگردیم. در بین راه چندتا از همکلاسی های فاطمه با دیدن او برایش دستی تکان دادند و رفتند. توی دلم به حال و روز خودمان خنده ام گرفته بود. بیا و ببین که با این سن و سال چقدر تنها و بیکس شده ایم که دخترمان بیشتر از ما آشنا دارد. با لهجه ی آمریکایی صدا زدن فاطمه سببی شد تا افکار من به مرور خاطرات 10 سال پیش برگردد. به زمانی که او به دنیا آمده بود و من در دفترچه خاطرات روزانه ام چندیدن دلیل برای انتخاب اسم او برشمرده بودم و از جمله اینکه:«فاطمیا» نام یک روستا و کلیسایی کوچکی است در اروپا که از جمله مکانها مقدّس مسیحیان کاتولیک است. آنان معتقدند که حضرت مریم چندین بار خود را به چند کودک نشان داده و ضمن اینکه خود را فاطیما معرفی کرده از آنان خواسته تا مردم را راضی به ساخت کلیسایی در همان مکان ظهور کنند. هرچند امروزه یکی از زیارتگاههای کاتولیک ها محسوب میشود و هرساله مراسم پرشکوهی برگزار میشود؛ براین باورم که اگر هم پذیرفتی باشد؛ باید از سر احترام به سنت و رسم ورسوم وفرهنگ به آن نگریسته شود تا امری مذهبی؛ که در اینصورت خرافه ای بیش نیست.

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

وبلاگ نویسان فارسی زبان



میدونم که شاید بعضی از شما دوستان منتظر دیدن تیتر تکراری «خاطرات» بودید؛ ولی چونکه دفترچه ی خاطرات سالهای نه چندان دورم رو به پایان است و به زودی باید فکر نوشته های تازه کنم؛ اجازه بدهید که چند نکته ای کوتاه را در این نوشتار خدمتتان عرض کنم. خدا کنه که این پیرمردی و بی حالی من هم به سربیاد تا بتونم سروته خاطرات رو به هم برسونم. احتمالاً به سر اومدن پیری من هم یعنی خوندن غزل خداحافظی!؟ ولی خیلی خوشحال نشید که «بادمجان بد و بم آفت ندارد»:

**** به جای برگزاری روضه و دعا وختم انعام و پشت سر مردم حرف زدن؛ یکی از رسمهای جالب آمریکاییها این است که هر از گاهی یکی از زنان میزبان میشود و با اعلام عمومی قبلی، برنامه ای را برگزار میکند که به Open House معروف است. البته این عبارت در آمریکا به دو معنی بکار میرود. یک: وقتی که شرکتی یا موسسه ای نسبت به طراحی و دکوراسیون منزلی اقدام کرده باشد و بخواهد نمونه کار خود را تبلیغ و معرفی کند. دوّم: همانطوری که عرض شد به عنوان یک گردهمآیی زنانه. این شنبه ی گذشته عیال خــانــومـــــــــی(چیکار کنم؟ مجبورم زن ذلیل بشم و بگم!!! تا دیگه نگند ضد زن هستم!!) تعدادی از نقاشی هاش رو با دعوت یکی از خانمهای همکارم بار کرد و به خانه ی آنها منتقل کرد تا سوای نمایش بعضی از آنها و معرفی بیشترهنر خود، برای هرکسی که در این فرصت یک روزه نقاشی سفارش بدهد؛ تخفیفی قائل شود. به نقل از ایشان(چرا که مجلس فقط زنونه بود) چند نفر دیگر، از جمله کسانی که به طور خانگی و نه شغل رسمی اقدام به تهیه و فروش شمع، بافتنی، شیرینی، کیک و ... میکنند نیز اجناس و کارهای خود را عرضه داشتند. گفتنی است که بازدید کنندگان با حضور در منزل برگزار کننده ی مجلس، از پذیرایی او نیز بهره میبرند. هدف از اینگونه مجالس نه فقط کسب درآمد مادی بلکه، بیشتر بخاطر معرفی مهارتها و هنرها و دوستی بیشتراست وصد البته تفریح، که از قدیم گفته اند:«هم فال است و هم تماشا».

**** یکشنبه برای ناهار منزل یکی از هموطنان دعوت بودیم و ازهنر و دیدن نقاشی های خانم خانه لذت فراوانی بردیم (... بابا یه آقا هم در زمینه ی نقاشی و هنر پا به میدون بذاره که بدجوری ما جماعت مردان ن ن ن در این زمینه داریم کم میاریم!!) در همین بین کتابی را از یکی از عکاسان ایرانی به تماشا نشستیم که توسط خود هنرمند امضا و از سر دوستی و ارادت به میزبان اهدا شده بود. دربین برگهای کتاب نامه ای با دستخط آن هنرمند عکـّاس دیدم و خواندم و قلبم جریحه دار شد. ایشان ضمن اینکه سخت از این محبت دوست ساکن آمریکا تشکر کرده بود؛ قدم به قدم برای او، نحوه ی بازکردن و دانلود سی دی عکسهایش را توضیح داده بود. وقتی موضوع دستنوشته را بیشتر جویا شدم؛ میزبانمان صادقانه اعتراف کرد که آن هنرمند با تصوّراینکه او توی آمریکاست و لابد همه کاره، از او خواسته بود تا اقدام به معرفی و فروش آثار عکاسی او داشته باشد و .... همه ی این حرفها را گفتم که بدانید چقدر بعضی مواقع برصاف و ساده دل بودن هموطنانم غصه مند میشوم. چرا که فکر میکنند هرکسی که آمریکا زندگی میکند یعنی خدای همه چیز!!! تکنولوژی، طراحی وبسایت، عرضه ی آثار هنری، فروش به دلار و... هرچند که «دنیا به کام اهل هنر باید و نیست».

**** از آنجاکه هر دو فرزندم دخترند و دل نگرانی دخترداری ایرانی وار یکی از دغدغه های فکری من و عیال است؛ ترجیح میدهیم بجای اینکه اجازه بدهیم فاطمه(دختربزرگم) صبح تا شب بشینه پای کامپیوتر و تلویزیون دیدن؛ به هر نحوی که میشه سرش رو بند کنیم. از جمله با شرکت در گروههای ورزشی و بدینوسیله تا میتونیم نای او را بکشیم و البته خودش هم سخت علاقمند است. امسال پس از پایان مسابقات و به عنوان جشن پایان دوره، به انجام مسابقه ای نمایشی فوتبال بین خانواده ها و فرزندان دعوت شدیم. حیف که دیر رسیدیم و نتوانستم استعداد سیاه کردن ساق پای دیگران را از خود بروز دهم. در عوض و جای شما خالی که صرف عصرانه و بستنی و تنقلات در کنار دیگر خانواده ها، سببی شده بود تا باز فرصتی داشته باشم و به این بی ریایی و از روی خوشآمد کار کردن آمریکاییان کافر درود بفرستم. سوای اینکه دوتا از اولیای دانش آموزان به طور افتخاری کار نقل و انتقال و مربی گری تیم را داشتند؛ اکنون هم با هزینه ی شخصی خودشان اقدام به تهییه ی سور و سوسات کرده بودند. وقتی خوب باریک شدم دیدم اینان نه اعتقادی به ثواب و گناه این گونه کارها دارند و نه جای مهر نماز بر روی پیشانی هایشان وجود دارد. ولی در عوض و فقط و فقط بخاطر اینکه لذت میبرند و باعث لذت بردن دیگران میشوند؛ حاضرند تهیه ی همه ی وسایل و مخارج را به عهده بگیرند. به خودم گفتم :یعنی میشه روزی بیاد که ما بجای سود بردن و منافع شخصی مان، از موفقیت دیگران نیز لذتها ببریم؟

**** از آن زمانی که اقدام به وبلاگ نویسی کردم یکی از تصمیم گیریهای سخت برای من لینک کردن دیگر دوستان وبلاگ نویس بود و آن هم به دودلیل: یکی اینکه اصلاً بلد نیستم که از این شیرینکاریهای جذب مشتری انجام بدهم و راستش رو بخواهید اصلاً هم حوصله ی پیدا کردن اینجور شگردها را بخاطر بی سواتی(بیسوادی) در امر کامپیوتر نداشتم. در یک کلام بدانید که حسابی پیر و تنبل شدم. دوّم: دروغ چرا؟ من خوره ی مطالعه ی هرگونه نوشته ای هستم. یعنی یه جورایی هرچی که به دستم برسه را مطالعه میکنم؛ خواه عرفانی باشه؛ خواه علمی. خواه داستانی باشه؛ خواه تخیلی. خواه اجتماعی باشد؛ خواه..... لذا اضافه کردن این همه لینک وبلاگها و سایتهایی که دائم توی اونها پلاس بودم و هستم یعنی یک لیستی بلند بالا. از طرفی هم این عوامل باعث میشد سرعت بالا آمدن وبلاگ با آن اینترنت پــــــــــُر سرعت داخل ایران به مشکل بربخورد. بنابراین و بعد از اینهمه «صغرا و کبرا» چیدن اجازه میخوام از همه ی عزیزانی که امر به اضافه کردن لینک وبلاگشان داشته اند؛ عذرخواهی کنم. ولی در عوض یک خبر خیلی خوبی دارم و اینکه دوست عزیزمان «آرش» به تازگی اقدام به راه اندازی یک وبلاگی با نام «وبلاگ نویسان فارسی زبان» کرده است. ایشان از این طریق تصمیم دارند هرچند همه ی وبلاگهای فارسی را که نه؛ ولی تا آنجا که ممکن است لیستی از وبلاگها را ارائه کند. ویژگی این وبلاگ چنین است که نام هروبلاگ به ترتیب جدیدترین انتشار نوشته از نظر زمان، به بالا منتقل میشود و شما میتوانید علاوه بر آگاه شدن از جدیدترین مطالب منتشر شده؛ اسم وبلاگ، موضوع نوشته و چند سطری از آن را نیز مطالعه کنید و در صورت تمایل با کلیک کردن روی لینک آن وبلاگ، همه ی مطلب را مطالعه کنید. لذا به دوستان وبلاگ نویس پیشنهاد میکنم چنانچه نام و لینک وبلاگشان به لیست اضافه نشده، به انتهای صفحه مراجعه کنند و بصورت کامنت نویسی اقدام به ارسال لینک وبلاگ شخصی خود نمایند تا بدینوسیله دوستان دیگر هم از آن مطلع شوند. جا دارد همین جا و به سهم خودم از این ابتکار زیبای «آرش» عزیز تشکر کنم.................و در آخر بهروزی و سلامت نصیبتان باد....تا درودی دیگر بدرود

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

روز معلـّم در آمریکا


جا دارد قبل از هرچیز فرا رسیدن «روز مـعـلـّم» و نیز کارگر را از طرف خودم به همه ی کارگران عزیز و همکاران فرهنگی خوبم در داخل ایران تبریک عرض کنم. جالب است بدانید که هر سال روز معلم در ایران و «هفته ی قدردانی از معلـّم» در آمریکا به نوعی همزمانی پیدا میکند. آنچنان قصد ندارم از ویژه برنامه هایی که در مجتمع آموزشی محل کارم به مناسبت این هفته برگزار میشود زیاد بنویسم. یعنی آنچنان رخداد خاصی هم اتفاق نمیافتد که قابل ذکر باشد. همچون همه ساله یکی دوتا «سور» و ناهار در رستورانهای شهر دعوت هستیم و البته هرساله یک موسسه یا سازمانی برنامه ای یک روزه را تدارک میبینند که با ارائه ی کارت شناسایی، من و دیگر همکارانم فرصت پیدا میکنیم تا در کنار خانواده به تفریحی یک روزه برویم. پارسال فرصت شد تا از باغ وحش شهر کنزاس سیتی دیدن کنیم و امسال هم عازم موزه ی بسیار بزرگ و خوب آنجا هستیم. البته من قبلاً از موزه بازدید کرده ام؛ ولی آنقدر این موزه زیباست که ارزش چندبار دیدن را دارد. مخصوصاً سالن «مشرق زمین» که پر است از آثار باستانی که از دست قاچاقچیان درامان مانده و برای همیشه ی عمر و تاریخ میزبان دیدار کنندگان موزه است.

یکی از بهترین و زیباترین آثار باستانی که مرا برای ساعتی میخکوب دیدن خود میکند؛ سنگ نوشته و تصویرهای کنده کاری شده ای است که از تاریخ باستان ایران زمین و شهر قدیم مدائن و بغداد کنونی در آنجا قرار دارد. این لوح 2 در 3 متری چنان به زیبایی در قابی دیواری قرار داده شده است که شما به هیچ وجه نمیتوانید اثری از برشهای قطعات و انتقال و دوباره سرهم سازی آن ببینید و فکر میکنید که هنرمندان سنگتراش آریایی تا خود شهر کنزاس سیتی آمده اند و این اثر را در همین موزه خلق کرده اند. بماند که با دیدن هر اثری باستانی قلب هر ایرانی به درد میآید که ایران زمین کجا و آثار هنری اش کجا؟ ولی یه جورایی هم خوشحال میشند که لااقل استکبار جهانی ارزش آن را بخوبی میدانند و در حفظ آن نهایت تلاش را دارد.... بگذریم.

داشتم با خود فکر میکردم که آیا نامگذاری یک روز برای ارزشگزاری اهمیت مقام معلـّم کافی است؟ بماند که آرام آرام آنقدر ارزشها تغییر کرده است که دیگر کسی، به فکر نوشتن انشایی با موضوع «علم بهتر است یا ثروت؟» نمیافتد. چراکه در نظر ارباب قدرت، قلم و علم آنچنان قدرت و ارزشی که باید داشته باشد ندارد و نگذر از افزایش حقوق نیروهای امنیتی و به اصطلاح پلیس که «تفنگ» دارند و روزگار چنان کرده که حافظ امنیت هم شده اند؛ امــّا نه حافظ امنیت مردم بلکه حاکمان مردم. خب البته جای شکوه و شکایت هم نیست که حاکمان هم از مردم !!! هستند و صدالبته در خدمت و برای مردم!!! «غیرمردم» هم که از همان اصل و ابتدا آدم نبودند که بخواهند حق و حقوقی داشته باشند. آنچنان مهم هم نیست که رهبران کارگران و معلمان هم در زندان بپوسند و پی به افکار شیطانی و فسادفی الارض خود ببرند!؟

این روزها آنچنان همکاران فرهنگی و قشر کارگران در زحمت تامین معیشت زندگی شان مانده اند که نه تنها «روزمعلم» برایشان معنایی ندارد؛ بلکه یه جورایی هفته و چهلم و سال معلم و فرهنگ را نیز برگزار شده میبینند. یعنی آنان ترجیح میدهند که این سالی یکبار را هم کسی برایشان «سالروز» نگیرد و چه بهتر که فقط بگویند «خدا بیامرزد» هرچه معلم و فرهنگ بود. یادم هست که سال به دوازده ماه با این امید و شایعه که شنیده ایم حقوق معلمان را افزایش خواهند داد؛ راهی مدرسه می شدیم و البته که این شایعه ی افزایش حقوق و وعده ی داده شده؛ هرچه که نبود یک سودی خوبی برایمان داشت و آن هم فحش و ناسزای دیگر اقشار مردمی که هنوز هیچ نشده، مجبور بودند قند و شکر و ... را گران تر از دیروز بخرند؛ چراکه دیگران میگویند: قرار است حقوق معلمان را افزایش دهند. این درحالی است که اگر هم میافزودند یک دهم حق پایمال شده ی گذشته شان بود. دقیقاً حال و روزمان شده بود حکایت آن ضرب المثل که «توش خودمان را کشته است و بیرونش مردم را».

این درحالی بود که بعضی از همکاران آنچنان در تنگنا بودند که هنگام خرید روزانه ی خود، از مغازه دار سراغ اجناس مناسب با حقوق معلمی میگرفتند و کار به جایی رسیده بود که هرچه اجناس مانده و بنجل بود سهم فرهنگیان بود. حتی سیب زمینی و پیاز را نیز معلمی و غیر معلمی عرضه میکردند. این درحالی است که همه جای دنیا فرهنگیان در راس اهمیت شغلی قرار دارند؛ چراکه تمام مهندسان و پزشکان و افراد موفق و در یک کلام آینده ی موفق کشور در زیر دست این قشر زحمت کش و آبرودار قرار دارد. ولی چه سود که سرساقی سلامت و پایه های تخت محکم باد و البته چفیه پوشان عرب و دیکتاتوران سیاه بر همه ی هموطنان اهمیت بیشتری دارند و در این بین هم از انرژی هسته ای هم نباید غافل بود و شد.

به عنوان سخن آخر از طرف خود درودی میفرستم به تمامی همکاران فرهنگی که هرچند خون دل میخورند و با ضرب سیلی صورت ها را سرخ نگهمیدارند؛ باز از تلاش دست برنمیدارند و همچنان شمع فرهنگ ایران و ایرانی را زنده نگهمیدارند. آنان میدانند که جز درس عربی و معارف، جوان ایرانی نیاز دارد تا از گذشته های تاریخ و ادبیات و فرهنگ و ... ایرانی نژاد بیشتر بداند و هرچند ظاهر زندگی امروزشان شایسته ی مقام آنان نیست؛ ولی بگذرد این روزهای تلخ تر از زهر... اندکی صبر سحر نزدیک است.......تا درودی دیگر؛ دوصد بدرود.