توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

خانه تکانی آمریکایی


هرچی بگی؛ هرکاری کنی؛ حتی کره ی ماه هم بری؛ این بخت و اقبال و بقول مادر مرحومم«پیشونی» همه ی شماها، همیشه ی عمر باشماست و چه بخواهید و چه نخواهید چاره ای جز قبول نقش و نگار آن ندارید. میدونم که براتون سوال شده که مگه چه اتفاقی افتاده که این حرفها رو میزنم. بشنوید که من زبان بریده، دیروز هوس کردم که به اصطلاح خودم، با حاج خانم یک شوخی کرده باشم و سختی و تلاشهای این روزهای قبل از عید سالهایی را که در ایران زندگی میکردیم برای خنده به یادش آورده باشم. لذا از محل کارم یاهو مسنجر را فعال کردم و شروع کردم به نوشتن:

«خب که چی؟ میخواستی بذاری فرشها رو شب بشوری که آب قطع نشه. اصلاً کی توی این سرما و دیر خشک شدن فرشها، هوس شستن میکنه که تو یکی باشی؟.... چی؟ باشه اگه شد یه سر میرم تعاونی فرهنگیها. ولی آخه الان از سر و روش آدم میریزه و راستش رو بخوای این آجیل به اصطلاح ارزونش، به خدا قسم، از آجیل بازار گرونتر درمیاد. مثلاً همین پسته هاش، همه اش کوری و دربسته است.... بابا چرو یه حرف رو ده بار تکرار میکنی؟ همین الان از اونجا میام. بعله !!! رفتم و به آقای قربانی هم سپردم که امسال حتماً یادش باشه و یه وقت نشه هواسش بره و برای ما دوتا کارتن سیب و پرتقال رو نذاره؟ ولی میگفت امسال میوه ها تعریفی نیستند و بد جوری بخاطر همزمان شدن برگشت حجی ها از مکه گرون شده.... من موندم که مگه من چندبار چیزی رو یادم رفته که تو هی اینقده میگی؟ چشم !!! بازم میرم یه سر به حسن سیبیل میزنم و میگم که یادش نره برای ما یه مقدار گوشت جهت شب عید بذاره... مرغ؟!؟ اونم روی چشمم. چندتا از آقای قربانپور سرخیابون سعدی میگیرم که بشوری و بذاری توی فریزر برای ایام تعطیلی عید... دیگه چی چیه؟ مگه همین پارسال عید نبود که برای فاطمه لباس خریدیم؛ بازم میگی لباساش کوچیک شده؟ این بچه مگه کـِـش میخوره که هر روز صبح که بلند میشه، کش اورده؟ اصلاً بگو شما زنها از بازار رفتن و خرید کردن، هیش وقت خسته نمیشید....

این یکی با خودت. رفتی بانک از آقامهرداد ایرجی خواهش کن واسمون پول نوی عیدی در نظر بگیره... مگه شیرینی های اکبر آقا قناد و جهان نما چشونه که فقط و فقط باید بریم اصفون و شیرینی سرای پانته آ ؟... بازم اسمی از آباجی هام آوردی؟ آخه من از کجا بدونم که تو چی از اونا کم یا زیاد داری که هی خودد رو با اونا مقایسه میکنی و پدر مرا در میاری؟ به من چه که اونا شوهراشون براشون طلا و عیدی هم میخرند، ندارم بابا !! به خدا ندارم. چشم قول میدم ولو واسه ی چش کورکنی این و اون هم شده؛ برات یه توسینه ای بدلی هم اگه شد بخرم... بله!!؟ بپـّا دیگه نخوای اسمی از اون بابا و ننه و داداشی جونات بیاری که حالم بد میشه. به من چه که خونه ی نو رفته اند و باید برای بچه ی کوچیکشون عیدی بخریم. تو هم با این زن داداشات. آخه مگه این همه باباجون و مامان جونت هوای اونها رو دارند؛ یه بار به روی خودشون آوردند که یه دومادی شازده و دسته گل هم دارند؟ هرچی بشه فقط باید اونور بغلطند؛ چون حمید بی سر و زبونه، چون همیشه باید زینب بلاکش باشه و صداش درنیاد. آخه کی گفته که دنیای من باید مثال یه بوم و دو هوا باشه ؟....»

القصه سرتون رو درد نیارم که حالا بیا و برو که شیرین زبونی ام گـُل کرده بود و مثلاً خیر سرم داشتم با این کارم حال و روز خانم رو عوض میکردم. بعد از اینکه کلی چیزی دیگه براش نوشتم، کامپیوتر را خاموش کردم که باید به کارهام میرسیدم و نمره های نیم ترم دانشجویان را آماده و ارسال میکردم زیراکه چند روز دیگه تعطیلی بهاره شروع میشه و همه ی کارها رو باید قبل از تعطیلی انجام داده باشم. بنابراین تا خود عصر توی مدرسه(دانشکده) بودم و عصر هم فارغ از هرچیز و درحالیکه توی عالم خودم بودم و همه چیز را از یاد برده بودم؛ برگشتم خونه. هنوز از در خونه وارد نشده بودم که فریاد حج خانم رو از توی اون یکی اتاق شنیدم که داد میزد: «حمید !!! لباسهات رو درنیار. اول برو یه «تاید» بخر، بعد بیا. بدو عجله دارم و دستم بنده» من هم چون ترجیح میدادم که همه ی کارهای خارج از خانه را انجام داده باشم و بعد لباسهای محل کارم رو عوض کنم که دیگه مجبور به پوشیدن مجدد نباشم؛ از همون راهی که آمده بودم برگشتم و پس از خرید برگشتم خونه.

اینبار باز دیدم خانم سروکله اش پیدا نیست و درحالیکه صداش میزدم به رد صداش به سمت حمام راهی شدم. گفتنی است که این آپارتمان ما از یک هال و آشپزخانه و دواتاق خواب و البته حمام و دستشویی کوچیکی تشکیل شده که اگر حتی خانم هم جوابم رو نمیداد؛ پیدا کردن هرکسی در این فضای کوچک، خیلی سخت نیست. با احتمال اینکه داره یکی دو تا تیکه از لباسهای دخترک کوچکم، فرین را میشوید و نیاز به تاید دارد درب حمام را باز کردم و ناگهان کم بود که از دیدن منظره، سکته کنم. آخه بخار همه ی فضای حمام را پوشانده بود و از ته وان حمام گرفته تا دم درب ورودی چیزی که ریخته بود، پتو بود و ملحفه و دم فرشی و بالش و ... همشون هم خیس خیس. با تعجب ازش پرسیدم که داری چیکار میکنی؟

گفت:«راستش رو بخوای با خوندن پیامهات، یکدفعه سرافتادم که یه خونه تکونی درست و حسابی داشته باشم... یاالله تاید را بده به من و تا من دارم اینها رو میشورم تو هم تخت خواب خودمون و فاطمه را بازکن تا یه تغییری بدهیم و اتاقهامون رو برای یه مدت جابجا کنیم... راستی من سیمهای اینترنت و کامپیوتر را هم باز کردم تا اونرو هم جابجا کنیم... بجنب باید یخچال رو هم که از برق درآوردم تمیزش کنم... کاشکی میشد و حالش رو هم میداشتی یه دستمال هم به گاز میکشیدی... راستی پرده کرکره ها رو هم بازشون کردم و توی حیاطتند، جنگی تا شب نشده یه گردگیری ازشون بکن تا من بشورمشون... آخ اگه میشد یه دستمالی هم به این دیوارها میکشیدیم؛ این نقاشی های فرین که با رژ لب و مداد کشیده، هیچ جوری پاک نمیشه و خودش کلی کاره...»

راستش دیگه شرمم میاد هی بنویسم که اون چی گفت و چی گفت و چی گفت و با این جمله هایم چشمهای عزیز شما را خسته کنم. فقط خلاصه اش کنم که ایکاش فقط «میگفت». بدبختانه این عیال بنده از اونایی است که تا حرفش رو به کرسی ننشونه؛ دست برنمیداره و بعد از ده، دوازده سال زندگی، اخلاقش رو خوب میشناختم. اول از هرچیز یه «چشم» جانانه ایی از سر ناچاری گفتم و بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم ودر حالیکه داشتم به خودم و هفت جدم فحش میدادم که این چه بلایی به جان خودم خریدم؟ دست به کار شدم و البته او هم همینطور که داشت پتوها را می شست؛ همزمان هم از «مدیریت خانه و خانه داری» خودداری نمیکرد و یه ریز امر و نهی میکرد که: اول اینکار رو بکن؛ بعداً اون کار رو. پس داری چیکار میکنی؟ یاالله بجنب!!!

القصه که دو روزی نه دیگه نفس برای من گذاشت و نه دیگه خودش جونی براش باقی مونده بود. حالا بدبختی بزرگتر این بود که چه جوری توی این سرمای میزوری این همه فرش و پتو و... را خشک کنیم ؟ آخرالامر با زیاد کردن بخاری، نه تنها فقط تونستیم نــَمی از آنها بگیریم، بلکه خودمون هم بتونیم با نداشتن هیچگونه زیرانداز و پتویی خشک، شب را روی موکتها سر کنیم و سرما نخوریم. در همین حین و بین که تمام کارها رو از گــُرده ی من و خودش کشیده میگه: «تو باید خوشحال باشی که مجبور نیستی کلی پول بدی کارگرها بگیری. خودمون خونه تکونی کردیم و کلی هم پول ذخیره کردیم». راستش رو بخواهید تازه داشتم بخاطر اصفونی بودنم از شنیدن این یک حرف لذت میبردم و حتی یه نم لبخندی هم روی لبام نشسته بود که یکدفعه نگذاشت و نه برداشت و گفت: حمید؛ حالا که کلی پول واسه ات ذخیره کردم، فردا بریم اون دستبندی رو که دیده بودم بخریم؟؟؟

۵ نظر:

ناشناس گفت...

آفرين مرحبا به اين خانم زبل خان

از دیار نجف آباد گفت...

ناشناس عزیز سلام و درود
والله این زبل خان نه تنها دخل خودش را آورد؛ بلکه هفت جد مرا نیز جلوی چشمم آورد و حالا شما در تشویق ایشان به به میکنید(شوخی بود)
البته قابل ذکر است که ایشان تا وقتی که در ایران بودیم، خانه تکانی را از حدود یکماه قبل از عید و به مرور شروع میکردند و آنچنان خسته کننده نبود؛ امـّا اینجا از بس همه ی محیط تمیز است؛ نیاز آنچنانی به اینکار نمیباشد و اینبار هم بیشتر از سر هوس بود که مرا بیچاره کرد و بازهم بگویید بریده باد زبانی که نداند کجا حرف بزند.
ممنونم از ابراز نظرتان، حداقل دانستم کسی هست که بخواند و بیهوده نمینویسم.
پیروز باشید. پیشاپیش سال نو بر شما و خانواده تان مبارک....ارادتمند حمید...بدرود

ناشناس گفت...

سلام

مرسي از تبريك سال نو
من از توي وبلاگ آرش rs232 به خونه شما اومدم. اميدوارم شما هم سالهاي سال با سعاد ت زندگي كنيد. اما دست آرش خان رو هم بند كنيد اما يه زبل خان اصفهاني نه ديگه يه شمالي چيزي مث خودش هه هه من اصن ننمي دونم آرش كجايي هست همينجوري از روي خاطراتش اينو حس كردم.
اينكار بيهوده نيست كه مي نويسيد. حتمن بازديد كننده داريد منتاها بعضي وبلاگها به جواب كامنت خواننده بد مي دن و بعضيها هم نمي نويسند چيزي
بهر حال دستتون درد نكنه منكه واقهن نصفه شبي داشتم مطالبتون ميخوندم كلي خندم گرفته بود
ايشالا نوروز تو آمريكا بتون خوش بگذره همراه خانواده تون

موفق باشيد
يا حق

از دیار نجف آباد گفت...

رکسانای عزیز سلام و درود
خیرمقدم دوباره که تشریف آوردید و زهی سعادت که آرش عزیز سبب خیر آشنایی با خانم مهندسی متخصص در زمینه ی نفت و سخت علاقمند به غذا و میوه و خوراکی آشنا شدم.
امـّا در مورد پیشنهاد شما و زن دادن دوباره ی آرش، راستش روبخواهید تلاشهای بسیاری کردم نه از سر لطف، بلکه حسادت اینکه او خوب راحت و آسوده میچرخد و من و ما گرفتار زندگی عیال واری هستیم. امـّا ظاهراً بدنبال اثبات عقلی آن است که آدمیزاد، یکبار پایش به چاه میرود و ظاهراً ایرانی و خارجی و شمالی و جنوبی و ... هم ندارد. مگه نه؟
پس از همه ی این شوخی ها میبخشید که نتوانستم زودتر پاسختان را بدهم و امان از بیسواتی کامپیوتری.
پیروز باشید و بدرود
ارادتمند حمید

ناشناس گفت...

سلام

مرسي از جوابتون

ايشالا كه قسمت همه خوشي و خرمي باشه تو زندگيشون.

ممنون از زحمات شما

پايدار باشيد

قربان شما

ركسانا