توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۱ اسفند ۱۳۸۸

قهوه خانه ی آمریکایی





این روزها مردم ایران درگیر شب عید و خریدهای آن هستند و ای بسا که نوشته های این وبلاگ، خواننده ای زیادی هم از داخل ایران نداشته باشد؟ حداقل من از نبود هیچگونه نظری در پانویس مطالب قبلی اینگونه برداشت میکنم. بهرحال در این مطلب قصددارم تجربه ام را از قهوه خانه های آمریکا خدمتتان عرض کنم. البته بجای قهوه خانه باید بگویم «چایخانه» چراکه توی همون قهوه خونه های ایران هم ، تا آنجایی که من یادم میاد؛ چای و قلیان و باقلوا و... بود که ارائه میشد تا قهوه. یکی از مواردی که میکده در آمریکا اهمیت دارد این است که سوای استراحت و تفریح و نوشیدن، محلی است برای ایجاد ارتباط با دیگران و دوست یابی. گفتنی است که اسم خارجکی «میکده» رو به انگلیسی، میگند« بار»Bar / Tavern. والله من چیزی که ندیدم، بار بود و ماشین باربری. حالا شاید به استعاره، وجود شاگرد پادوهای میفروش را «بار» میگند!!؟ که البته آنهم شاید فقط در گویش محلی ما نجف آبادی ها باشه ، که بمحض دیدن زیبارویی، با تعجب میگند: عجب باری!!!؟؟ بگذریم.

همین الان عرض کنم که قسمتی از نوشته ام، مربوط به آقایان است و به درد خانمها نمیخوره. آخه میخوام از در و دیوار و موزائیک و آجر و...بگم. پس بهتره خانمهای محترم، به بهانه ی آوردن چایی هم که شده؛ راهی آشپزخانه شوند تا من هم بتوانم با ذکر تجربه ام، کمکی کرده باشم؛ تا آقایان عزیز مومن، به روز من دچار نشوند. آهای خانم !!! خانم عزیز !!! با شما هستم؛ متوجه شدید؟ ننشینی و تا ته فصه ی مرا بخوانی و بعدش هم ، غـــُر بزنی که حیفی وقتم !!! اصلا ً همین حالا پاشو برو ظرفها رو بشور که مامانت حسابی دلخوره. آخه بنده ی خدا، راست میگه، مگه توی این کامپیوتر چی چیه که صبح تا شب میشینی و زل میزنی توش !!؟؟ مگه کار و زندگی نداری؟؟ بهر حال از ما گفتن بود و خود دانید.

یه روز دم غروب، این بچه داداش بی معرفت ما، بدونی اینکه به من بگه، با چندتا دوستاش اومد که بریم شکار. البته من هم اصلا ً (به جون همون عمه ام) روحم خبر نداشت و حتی پیش خودم هم فکرش رو نمیکردم که آخه توی این تاریکی شب چه جور شکاری، میشه گرفت!!؟؟ نگو که آقا میخواست حسابی بر دنیادیده گی من بیفزاید و این یه ذره دین و ایمونمون رو هم، حسابی چیز کنه. به عمرم جز مسجد و منبر جایی، نرفته بودم و حالا هم که رفتم، آخه رفتم. یه جا تاریک و بد. اه اه !؟ خدا از سر تقصیر همه ی بندگانش بگذره! بگو: آمین!!! براتون بگم که این«بار»ی که اینبار رفتیم آخه«بار» بود! چونکه مثل همه ی مشابه هاش، واسه ی یه استکان کوفتی، قیمت یه چهارلیتری اونرو میگرفتند و من هم چون مزاجم اصلا ً با اینجور نجسی ها، سازگار نیست؛ سفارش یه نوشابه دادم که فقط پول داده باشم و یه جام بسوزه و سوزش معده و دل، بماند برای آنان.

اولین چیزی که بمحض ورود توی اکثر میکده ها، شما را آزار میده، دود سیگار است که انگار این آمریکاییها نمیتونند بدون داشتن سیگاری روشن در دست، عزاشون رو بگیرند. مورد بعدی، وجود میز بسیار بزرگ و گردی است که در اصل، آبدارخانه ی قهوه خونه است و هرکسی میتونه روی یکی از صندلیهای پایه بلند آن بشینه و به فروشنده، سفارش خود را بده. خانم ها و آقایان ساقی(Bartender) هم، مثل پروانه ازاین مشتری به اون مشتری سر میزنند و با گرفتن پول بی زبان، بنا به درخواست مشتری، یک استکان، بطری، لیوان یا قوطی را جلوی مشتری میگذارد و با زرنگی خاصی، بقیه ی پول را بصورت اسکناس خـُرد به اونها برمیگردونه؛ تا برای پرداخت انعام به مشکل برنخورند. البته بیشتر افراد، آنرا در محل و ظرف مخصوص جمع آوری انعام ها میریزند؛ تا پادوهای مغازه، بتوانند آخر شب، بطور عادلانه و یا سهم از قبل تعیین شده، قسمت کنند و این دستمزد «عرق» ریخته شده را، ببرند برای زن و بچه شان .

چیزی که در قسمت آبدارخانه ی بار جالبه، سیستم کابینتهای رو باز آنجاست که بیشتر لیوان های شیشه ای، بصورت سروته، از سقف آویزان است و دسترسی به آنها را راحت تر کرده است. دیگه اینکه بعضی ها ترجیح میدهند، بجای نوشیدن قوطی های آبجوی آماده، از خمره هایی سفارش بدهند که نوشیدنی مخصوص افراد، با محتویات مخصوص و به سلیقه ی مشتری، مخلوط و به درون لیوانها ریخته شود. البته همه مجبور نیستند گرد سقاخانه بست بنشینند و بعضی ها هم، همزمان سرگرم شدن به انواع بازی بیلیارد و فوتبال دستی و ... و یا نشستن بر روی مبل و صندلیهایی که در همه ی فضای سالن بار قرار دارد؛ سفارش خود را به شاگردهای پادوی مغازه میدهند که معمولا ً همه ی آنها، مثل دانش آموزان مدرسه ای، فـُرم مخصوص با نام و آرم همان بار را پوشیده اند.

خانم ببخشید؛ مثل اینکه مامانتون داره صداتون میزنه !!! از اینجا به بعدش هم خیلی چیزی واسه ی خوندن، نیست، پاشو به درس و کارت برس!!! آفرین!!! آ ماشا الله!!! یآآآآ علـــــی !!! به سلامت. بله داشتم میگفتم که جنس درب و میزهای بار رو از چوب روسی و سفت ساخته اند و .... رفتند؟؟ آخیش ، حالا راحت شدم؛ نمیشه جلوی این خانمها، دوکلمه حرف مردونه و حسابی زد.... کجا بودیم؟ آهان!!! این خانمهای گارسون(Waitress) که معمولا ً حسابی جوونند، معمولا ً یه لباس آستین کوتاه میپوشند که راحت تر بتونند، سرویس دهی کنند، البته من یکی نفهمیدم که یقه و پاچه شلوارشون، واسه ی چی کوتاهه؟ یعنی زیاد هم باری ی ی ی ک نشدم بفهمم موضوع چی به چیه؟ آخه هرچی تلاش میکردم صورتم رو برگردونم، صحنه ها فجیع تر میشد؛ میدونید چرا؟

چون اون گوشه ی سالن، یه دکور و راهرویی باریک برای اجرای برنامه چیده بودند که مثلا ً خواننده و نوازنده و ... بتونند برند اون بالا و برنامه اجرا کنند. امـّا از بد حادثه و شانس من مثل اینکه اون شب گروه فرهنگی و هنریشون توی ترافیک گیر کرده بود که بجای اونها یه چهارتا از این پادوها عجله عجله بدون اینکه حواسشون به پوشیدن لباساشون باشه؛ همینطور هــُرتکی اومده بودند روی صحنه و نه اینکه هیچ هنری نداشتند؛ هی مثلی این دیوونه ها، به میله ها و ستون های صحنه ورمیرفتند و میمون بازی درمیاوردند. از خدا به دور که این آمریکاییها چندی دیوونه اند!!! خب زنیکه، اگه شعری، مقاله ای، چیزی بلد نیستی بخونی، مگه مجبوری ادا و اطفار و دیوونگی در بیاری و هی پشتک و وارو بزنی؟ تازه از اونها دیوونه تر، این مردا بودند که هی میرفتند جلوی صحنه، یه دلار میدادند و هی عطر و ادکلان اونا رو بو میکشیدند ببینند کدومشون عطر مشهدی زده اند و کدومشون عطری شابدالعظیم!!؟

خلاصه برادر بدندیده، سرتون رو درد نیارم، اوج ماجرا اونجایی بود که این رفیق نانجیب جمال، بلند شد و رفت درگوشی یکیشون یه چیزی گفت و اومد. منم تا چش باز کردم دیدم سه چهارتاشون ریختند دور و بری من و میپرسند کدوم یکی از شما «ویرجین»Virgin بود(والله من نمیدونستم مردا هم باکره میشند؛ مخصوصا ً اگه مثلی من دوتا بچه هم داشته باشند؛ بحقـّی چیزایی نشنیده) یه وقت هم دیدم با اشاره ی جمال، اونها ریختند رو سرم و هی یکی یکی، از فرقی سرم تا نوکی پام رو قلقلی می دادند و منم مثلی گوجه سرخ شده بود و بجایی اینکه من خنده ام بگیره، این جمالی و رفیقاش بودند که حالا بخند و کی نخند؟؟ مرده شوری ای شوخیهاشون رو ببره. آنقده حرص خوردم که حد نداشت. توی راه برگشت هم کلی با جمال یک و دو کردم که آخه این کارا یعنی چه؟ آخه اینکه اونا هر عزاشون رو بگیرند و تو هم نتونی دست بزنی و مثلی مجسمه باشی، چه فایده ای؟ این همون ضرب المثلیه که میگه «گناه بی لذت». اصلاً بگو ببینم این کوفتی هایی که تو میخوری؛ مگه چه حالی داره که من حالیم نمیشه؟ برو دیگه آدم شو!! بچسب به دین و عبادت!! میدونی چی جوابم میده؟

«زاهدا! من که خراباتی و مستم به تو چه؟
ساغرو باده بود بر سر دستم به تو چه؟
توکه مشغول مناجات و دعایی چه به من؟
منکه در گوشه ی میخانه نشستم به تو چه؟
تو به محراب نشستی، صنمی گفت چرا؟
من که شب تا به سحر یکسره مستم به تو چه؟
تو بخوردی به جهان مال یتیمان، چه به من؟
من که در نزد خدا غرق گناهم، به توچه؟
آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند
توکه خشکی چه به من؟ من که ترهستم به توچه؟»

با این حرفش چنان عصبانی شدم که با پشت دست محکم زدم توی دهنش. توی همین حین و بین بود که دیدم جیغ وداد عیال رفته بالا که: «چته نصف شبی چنگ و لگد میپرونی؟ دنده هام رو له کردی؟ وخی!!! حمید! وخی!!» وقتی که از خواب پریدم؛ تمام هیکلم غرق عــرق بود و ساعت نزدیک به 4 صبح بود. صدهزار بار خدا رو شکر کردم که همه اش خواب بود و بس. با خودم گفتم حالا که به موقع بیدار شدم بهتره پاشم برم دو رکعت نماز صبح بخونم. شما هم پاشید؛ برید به عبادتتون برسید که از این چش کور کردن توی این قوطی کامپیوتر هیچی در نیماید.

این نوشته تقدیم شد به دوست عزیزم«ک» که سخت از شعر بالا لذت میبرد و متاسفانه نام شاعر و بیتهای بیشتر این غزل را جهت اطلاع شما عزیزان نمیدانم.

۷ نظر:

Amir Sharifi گفت...

I follow your Blog all the time. Even though I live in Alabama, there is a lot of information I get from your blog, Keep going dude, You are doing a nice job. Keep going.

از دیار نجف آباد گفت...

امیر عزیز سلام و درود

از اینکه وقت میگذارید و سری به کلبه ی فقیرانه ی این حقیر میزنید؛ کمال سپاس خود را ابراز میدارم.

تلاش کرده و میکنم که نه تنها اطلاعاتی برای شما عزیزان ساکن در آمریکا؛ بلکه برای هموطنان همدل داخل از ایران، تهیه کنم و امیدوارم که مفید بوده و باشد.

بنده به دلگرمی های شما عزیزان تا آنجا که بتوانم ادامه خواهم داد. بازهم تشریف بیاورید که خانه ی خودتان است.
ارادتمند حمید.....بدرود

Amir Sharifi گفت...

The Dearest Hamid,
I honestly wasn't expecting a reply back from you, thanks for your nice blog and thanks for being nice to me. I am really interested in knowing about your college, the students,what you teach to them, their personalities and their encouragement in learning Farsi. Please write us about your college life.
Best
Amir

از دیار نجف آباد گفت...

امیر عزیز سلام
چشم در اولین فرصت. راستش تاکنون درباره ی این موضوع تمرکز کافی نداشته ام و بهتر میدانم که کمی درباره ی موارد امر فرموده، مطالعه کنم و سپس بنویسم و مطمئن باشید بخاطر گــُل روی شما اقدام خواهم کرد.
پیروز باشید
بدرود.....ارادتمند حمید

Amir Sharifi گفت...

ممنون از لطفتون استاد حمید.

مرتضی کا گفت...

حمیدجان از کجا به بعدش خواب بود؟!! راستش رو بگو به کسی نمی گم!!

زیبا بود

از دیار نجف آباد گفت...

مرتضی کا سلام و درود

والله گروهی از فلاسفه معتقدند که اصل دنیای خواب و رویاست و دنیای بیداری توهمی بیش نیست.
برهمین اساس شاید شما هم ترجیح دهید که به عالم خواب باشد تا بیداری. ولی دروغ چرا؟ ای ی ی ی کمابیش در یکی از عوالم بیداری و شگردهای نویسندگی و پرهیز از دردسر و ....بود.
به کسی نگیا؟ دمت گرم
پیروز باشید و بدرود...ارادتمند حمید