پس از تلفنهایم به ایران، با حضور عبدالله و مرخصی داشتن او صبح روز دوّم حضور در آمریکا را با تغییر دکوراسیون اتاق نشیمن و مهمانخانه شروع کردیم و پس از دو یا سه ساعتی، با ضعیف شدن بدنم و اوج پیدا کردن سرماخوردگی ام به جا و بالین افتادم و دو- سه روزی را در ضعف کامل و بستر بیماری بودم و بالاجبار مصرف آنتی بیوتیک و سوزن پنی سیلین را شروع کردم و زهرا هم مجبور به سوزن زدن شد و از بس دست وپایم بالای کپسولهای گران قیمت آموکسی سیلین(در آمریکا) میلرزید؛ مجبور شدم دو بار به آقا مرتضی قدیریان و مجید قائدی تلفن کنم تا مقدار(دوز) مصرف حداقل را بپرسم. درست به یاد ندارم که چه نکته ی قابل ذکری رخ داد؟ فقط اینکه برای ناهار بود که ریحانه و کری(شوهرش) و «تایلر» پیتزا به دست آمدند.
گفتنی است که تایلر(پسر کری) 11 سال دارد و کری او را در 17 یا 18 سالگی تولید کرده است و چون مادر پسرک، کمتر از 18 سال سن داشته با شکایت به دادگاه، نه تنها او را که پسری درنهایت مظلوم و سربه زیر مینماید؛ در سن نوجوانی سرکیسه کرده اند، بلکه به خاطر قانونی که هرگونه رابطه ی بین افراد کم سن و سال را به شدّت جلوگیری میکند، کلـّی دردسر پشت سر گذاشته است و اکنون تایلر، با پدر و مادر کـُری زندگی میکند و عجیب رفتارهایی زنانه و اواخواهری دارد. پس از ناهار زهرا برای انجام بعضی کارهای اداری و پستی ریحانه همراه او شد و کری و پسرش هم در فرصتی که دست داد؛ در ادامه ی کادوها وسی دی هایی که برای فاطمه آورده بودند؛ شروع به آموزش فاطمه از روی کتابی برای تقویت زبان او کردند.
دمادم غروب، هرچند آرام آرام برف میریخت؛ به خواهش ریحانه که میخواست دوباره برگردد با او همراه شدیم تا به خانه ی آنها در ایالتی دیگر(Iowa) برویم. البته برف شدّت پیدا کرد و در یکی از شهرهای بین راهی دیداری کوتاه با پدر و مادر کـُری داشتیم و حقیقتاً که خانه ای زیبا و شیک داشتند و پیرمرد، عشق سینما بود و در زیر زمین خانه اش برای خود یک سینمای خانه ای تدارک دیده بود و در و دیوار از پوسترهای هنرمندان سینما مخصوصاً «مرلین مونرو» پر بود. به تصوّر اینکه راه بندان برف شده است و برمیگردیم، تا چشم باز کردیم از شهرک Neola و محل زندگی ریحانه سردرآوردیم و نگو که از طریق رادیو راهی دیگر و فرعی پیدا کرده بودند. گفتنی است که عجیب از این شهر قدیمی مذهبی کاتولیک نشین سفید پوش در برف خوشمان آمد و باز یکی دیگر از موارد فرهنگی زندگی در آمریکا را تقریباً لمس کردیم.
خانه شان دوطبقه بود و هرطبقه متعلـّق به یکی از آنها یعنی ریحانه و کـُری بود. و به سبک خانه های دانشجویی هرکدامشان کرایه و پول آب و برق و... را میدادند و هرچند آن دو بغل خواب یکدیگرند، ماشین کـُری و... از آن اوست و ریحانه هم باید برای خودش ماشین و ... میداشت و آن دو تقریباً همخانه محسوب میشوند. چون برف شدّت پیدا کرده بود و احتمال بسته شدن کامل راهها میبود و پلیس تمام کامیونها را در بین راه متوقف کرده بود؛ سریع برگشتیم و با این حال در همین زمان کم هم برف سنگین چنان راهها و کوچه ها را غیرقابل عبور کرده بود که تمام مدارس تعطیل شدند و بالاجبار سفر ماهم به ایالت میزوری و محل کار آینده ی من هم به هفته ی بعد موکول شد و در عوض زهرا از فرصت استفاده کرد و بقیه ی روزهای هفته را به تغییر دکوراسیون آشپزخانه و دیگر اتاقها و بسته بندی وسایل منزل آینده مان مشغول بود.
هرچند بیشتر خریدهای لازم را باید پس از بازدید از منزل دانشگهایی مان در شهر محل کارم انجام دهیم؛ خدا را شکر که توی خانه ی عبدالله آنقدر وسایل اضافی به حدّ فراوان یافت میشود که آنچنان وقت و پولمان برای این موارد هدر نخواهد رفت. روزهای دیگر هفته ی دوّم ورودمان به آمریکا طبق روال عادی گذران روزمره سپری کردیم و آنچنان نکته ی مهم قابل ذکری به میان نیامد جز اینکه:
*** شروع دلتنگی های بد پس از مهاجرت و تماسهای تلفنی مکرر با ایران از جمله با خانواده ی زهرا، کورش، خانم انتظاری، حج اکرم و...
*** در شب آخر خروجمان از ایران، کورش به یادبود روزهایی که با هم بودیم؛ عروسک Pat و Mat را برایم به یادگار آورد و در این روزها تماسی گرفت و به شوخی از زهرا التماس دعا داشت که عکسش یا عروسک «پت» را به نمایندگی از او در «چرخه ی اقبال» بچسباند؛ تا شاید هم بخت او باز شود و آمریکا هم قسمت او بشود. خنده دار تر اینکه به «مجسمه ی آزادی» بگوییم که ای منجی! ظهور کن!!!
*** تماس علی آقا ایزدی و حبیب شایگان که نیمه شب ایران پس از اولین نشست دوباره ی بعد از محـّرم با دوستان برگشته بودند و حال خوش خود را با من تقسیم میکردند و با معرکه ای که کورش پشت سر من گرفته بود؛ میخواستند یک کامیون جاروب از ایران بفرستند تا من برای دعوت دختران آمریکایی به خانه ام، لای در خانه بگذارم و نکند که کمبود جارو داشته باشم.
*** دیدار و خرید از فروشگاهی که متعلق به افغانی ها بود و بیشتر مایحتاج مراسم سنتی و غذاهای ایرانی و افغانی را داشت و با حضور دختر و همسر صاحب مغازه، گپی هم با آنها زدیم و برای اولین بار کلام شیرین فارسی را از دیگران میشنیدیم.
*** دیدار از یک فروشگاه - پمپ بنزین(معمولاً همه ی پمپ بنزینها دارای فروشگاهی بزرگ هستند) و گفتگو با چند نفر از کارگران تاجیکستانی آنجا و هرچند جمال چشمش حسابی یکی از دو تا دختر تاجیکستانی را گرفته، من فقط با برادر یکی از آنها چند کلمه ای فارسی همسخن شدم.
*** مطالعه ی چند جزوه و کتاب کوچکی که برای فارسی آموزی تهیه شده بود و عمر یکی از آنها بیش از 30 سال بود و روزگاری دانا برای آموختن فارسی تهیه کرده بود و امروز سخت به کارمان آمده بود.
*** روند رو به رشد و سریع فارسی آموزی دانا و مخصوصاً جمال که حسابی علاقمند تور کردن دخترک تاجیکی شده بود.
*** سفری یک روزه به شهر Sioux City به همراه جمال و سلیمان بخاطر حضور جمال در دادگاه رسیدگی به تصادفی که دوسال پیش در مسیر کارش برایش رخ داده بود و از آن روز تا حالا بخاطر و بهانه ی داشتن کمردرد، بیکار بوده و اکنون تکلیفش روشن میشود که تا چه مبلغ میتواند بیمه ی بیکاری و تصادف و... بگیرد.
*** عجیب فاطمه ترسش از حیوانات که ریخته، هیچ !! بلکه به سرعت با آنها ارتباط برقرار میکند و هرجا که حیوانی خانگی ببیند، زود رفیق میشود. بخصوص با پیرزن دوشیزه خانم«تریاکی» که کاملاً فرمانبر او شده و دیدنی است که چطور به محض دیدن هم، به سراغ هم میروند و او به شدّت از فاطمه مراقبت میکند.
*** غیرتی بودن جمال در این بازار هردمبیل، برایم سخت جای تعجب داشت. چراکه هرچند اتاقش کاملاً مستقل بود و به راحتی میتوانست رفیق بازی کند؛ گوشه ی عـُزلت برای خود اختیار کرده و جز با یکی از دوستان غول پیکر خود به نام«د ِر ِک»، با کسی دیگر رفت و آمد نمیکند. گفتنی است که Derek با آنکه حسابی گـُنده بک بود؛ عجیب آرام و ساکت بود و همچون عضوی از اعضای خانواده ی عبدالله گاهی میرفت و میامد. جالب اینکه شغل او ارتباطی مستقیم به هیکل گنده ی او داشت و شبها در کازینوها و کلوپهای رقص بعنوان گارد امنیتی مشغول به کار است. او هم مثل عادت بیشتر آمریکاییها، دائم نوشیدنی مورد علاقه اش چای-یخ Ice Tea به دست داشت و خودش از همین کار نیمه وقتش راضی بود، چراکه لااقل خرج و مخارج عادی خودش را میتوانست تهیه کند.
البته عامل اصلی درجا زدن بیشتر جوانان آمریکاییها، تنبلی آنهاست؛ وگرنه اگر کسی تن به زیر کار بدهد؛ حتی بصورت نیمه وقت، به راحتی میتواند خانه و ماشین را که از اولین احتیاجات افراد است؛ تامین کند و حتی گاهی هم خرج قرتی بازی های خود کنند. یکی از سرگرمی های آمریکایی ها، موتورسواری تفریحی است. فکر نکنید منظورم موتورسواری به صورتی که در ایران رایج است منظورم است. در اینجا کسانی مثل کـُری حاضرند سه تا چهار برابر مبلغ معمول یک ماشین را پول بدهند تا با خرید موتوریسکلتهایی معمولاً غول پیکر، بتوانند در طول سال یک تا دوماه آنرا برانند و لذت ببرند. برای مقایسه ی گران بودن(20 تا 25 هزاردلاری) قیمت موتورسیکلت، فقط همین کافی است که بدانید او با خرید یک «هرکول موتور»، یک ماشین به صورت رایگان سرخرید آن از کمپانی تحویل گرفته است.
*** چون ماشین داشتن یکی از لازمه های زندگی اینجاست؛ عبدالله ضمن تماسی تلفنی با یکی از دوستانش از او خواست تا به فکر تهیه ی یک ماشینی دست دوّم برای ما باشد. گفتنی است که همینکه ماشینی از بنگاه بیرون میاید حداقل هزار تا 2 دلار از قیمتش میافتد و بسیارند آدمهایی که دائم دنبال مـُد روزند و یک ماشین دست دوّم تویوتا ی کـَمری تولید 2001 را (اکنون 1389 ایرانی)میتوان به قیمت 5 تا 6 هزار دلار برابر با 6 میلیون تومان خرید.
*** آقای کرباسی در یکی از تماسهای اولیه اش ضمن احوالپرسی جمله ای را به انگلیسی گفت به این معنی که « به کشور تنهایی ها خوش آمدید». این جمله همچنان در گوشم زنگ میزند و سخت فکرم را مشغول کرده است و نمیدانم که آینده چه خواهد شد؟ ولی کجایند کسانی که در شهر و دیار خود آسوده زندگی میکنند و فکر میکنند که هرکس که اینور دنیاست؛ هیچ غم و غـُصـّه ای ندارد؟ آیا میفهمند که با شنیدن یک جمله فکر آدمی چندیدن شب و روز مشغول باشد؛ یعنی چه؟
گفتنی است که تایلر(پسر کری) 11 سال دارد و کری او را در 17 یا 18 سالگی تولید کرده است و چون مادر پسرک، کمتر از 18 سال سن داشته با شکایت به دادگاه، نه تنها او را که پسری درنهایت مظلوم و سربه زیر مینماید؛ در سن نوجوانی سرکیسه کرده اند، بلکه به خاطر قانونی که هرگونه رابطه ی بین افراد کم سن و سال را به شدّت جلوگیری میکند، کلـّی دردسر پشت سر گذاشته است و اکنون تایلر، با پدر و مادر کـُری زندگی میکند و عجیب رفتارهایی زنانه و اواخواهری دارد. پس از ناهار زهرا برای انجام بعضی کارهای اداری و پستی ریحانه همراه او شد و کری و پسرش هم در فرصتی که دست داد؛ در ادامه ی کادوها وسی دی هایی که برای فاطمه آورده بودند؛ شروع به آموزش فاطمه از روی کتابی برای تقویت زبان او کردند.
دمادم غروب، هرچند آرام آرام برف میریخت؛ به خواهش ریحانه که میخواست دوباره برگردد با او همراه شدیم تا به خانه ی آنها در ایالتی دیگر(Iowa) برویم. البته برف شدّت پیدا کرد و در یکی از شهرهای بین راهی دیداری کوتاه با پدر و مادر کـُری داشتیم و حقیقتاً که خانه ای زیبا و شیک داشتند و پیرمرد، عشق سینما بود و در زیر زمین خانه اش برای خود یک سینمای خانه ای تدارک دیده بود و در و دیوار از پوسترهای هنرمندان سینما مخصوصاً «مرلین مونرو» پر بود. به تصوّر اینکه راه بندان برف شده است و برمیگردیم، تا چشم باز کردیم از شهرک Neola و محل زندگی ریحانه سردرآوردیم و نگو که از طریق رادیو راهی دیگر و فرعی پیدا کرده بودند. گفتنی است که عجیب از این شهر قدیمی مذهبی کاتولیک نشین سفید پوش در برف خوشمان آمد و باز یکی دیگر از موارد فرهنگی زندگی در آمریکا را تقریباً لمس کردیم.
خانه شان دوطبقه بود و هرطبقه متعلـّق به یکی از آنها یعنی ریحانه و کـُری بود. و به سبک خانه های دانشجویی هرکدامشان کرایه و پول آب و برق و... را میدادند و هرچند آن دو بغل خواب یکدیگرند، ماشین کـُری و... از آن اوست و ریحانه هم باید برای خودش ماشین و ... میداشت و آن دو تقریباً همخانه محسوب میشوند. چون برف شدّت پیدا کرده بود و احتمال بسته شدن کامل راهها میبود و پلیس تمام کامیونها را در بین راه متوقف کرده بود؛ سریع برگشتیم و با این حال در همین زمان کم هم برف سنگین چنان راهها و کوچه ها را غیرقابل عبور کرده بود که تمام مدارس تعطیل شدند و بالاجبار سفر ماهم به ایالت میزوری و محل کار آینده ی من هم به هفته ی بعد موکول شد و در عوض زهرا از فرصت استفاده کرد و بقیه ی روزهای هفته را به تغییر دکوراسیون آشپزخانه و دیگر اتاقها و بسته بندی وسایل منزل آینده مان مشغول بود.
هرچند بیشتر خریدهای لازم را باید پس از بازدید از منزل دانشگهایی مان در شهر محل کارم انجام دهیم؛ خدا را شکر که توی خانه ی عبدالله آنقدر وسایل اضافی به حدّ فراوان یافت میشود که آنچنان وقت و پولمان برای این موارد هدر نخواهد رفت. روزهای دیگر هفته ی دوّم ورودمان به آمریکا طبق روال عادی گذران روزمره سپری کردیم و آنچنان نکته ی مهم قابل ذکری به میان نیامد جز اینکه:
*** شروع دلتنگی های بد پس از مهاجرت و تماسهای تلفنی مکرر با ایران از جمله با خانواده ی زهرا، کورش، خانم انتظاری، حج اکرم و...
*** در شب آخر خروجمان از ایران، کورش به یادبود روزهایی که با هم بودیم؛ عروسک Pat و Mat را برایم به یادگار آورد و در این روزها تماسی گرفت و به شوخی از زهرا التماس دعا داشت که عکسش یا عروسک «پت» را به نمایندگی از او در «چرخه ی اقبال» بچسباند؛ تا شاید هم بخت او باز شود و آمریکا هم قسمت او بشود. خنده دار تر اینکه به «مجسمه ی آزادی» بگوییم که ای منجی! ظهور کن!!!
*** تماس علی آقا ایزدی و حبیب شایگان که نیمه شب ایران پس از اولین نشست دوباره ی بعد از محـّرم با دوستان برگشته بودند و حال خوش خود را با من تقسیم میکردند و با معرکه ای که کورش پشت سر من گرفته بود؛ میخواستند یک کامیون جاروب از ایران بفرستند تا من برای دعوت دختران آمریکایی به خانه ام، لای در خانه بگذارم و نکند که کمبود جارو داشته باشم.
*** دیدار و خرید از فروشگاهی که متعلق به افغانی ها بود و بیشتر مایحتاج مراسم سنتی و غذاهای ایرانی و افغانی را داشت و با حضور دختر و همسر صاحب مغازه، گپی هم با آنها زدیم و برای اولین بار کلام شیرین فارسی را از دیگران میشنیدیم.
*** دیدار از یک فروشگاه - پمپ بنزین(معمولاً همه ی پمپ بنزینها دارای فروشگاهی بزرگ هستند) و گفتگو با چند نفر از کارگران تاجیکستانی آنجا و هرچند جمال چشمش حسابی یکی از دو تا دختر تاجیکستانی را گرفته، من فقط با برادر یکی از آنها چند کلمه ای فارسی همسخن شدم.
*** مطالعه ی چند جزوه و کتاب کوچکی که برای فارسی آموزی تهیه شده بود و عمر یکی از آنها بیش از 30 سال بود و روزگاری دانا برای آموختن فارسی تهیه کرده بود و امروز سخت به کارمان آمده بود.
*** روند رو به رشد و سریع فارسی آموزی دانا و مخصوصاً جمال که حسابی علاقمند تور کردن دخترک تاجیکی شده بود.
*** سفری یک روزه به شهر Sioux City به همراه جمال و سلیمان بخاطر حضور جمال در دادگاه رسیدگی به تصادفی که دوسال پیش در مسیر کارش برایش رخ داده بود و از آن روز تا حالا بخاطر و بهانه ی داشتن کمردرد، بیکار بوده و اکنون تکلیفش روشن میشود که تا چه مبلغ میتواند بیمه ی بیکاری و تصادف و... بگیرد.
*** عجیب فاطمه ترسش از حیوانات که ریخته، هیچ !! بلکه به سرعت با آنها ارتباط برقرار میکند و هرجا که حیوانی خانگی ببیند، زود رفیق میشود. بخصوص با پیرزن دوشیزه خانم«تریاکی» که کاملاً فرمانبر او شده و دیدنی است که چطور به محض دیدن هم، به سراغ هم میروند و او به شدّت از فاطمه مراقبت میکند.
*** غیرتی بودن جمال در این بازار هردمبیل، برایم سخت جای تعجب داشت. چراکه هرچند اتاقش کاملاً مستقل بود و به راحتی میتوانست رفیق بازی کند؛ گوشه ی عـُزلت برای خود اختیار کرده و جز با یکی از دوستان غول پیکر خود به نام«د ِر ِک»، با کسی دیگر رفت و آمد نمیکند. گفتنی است که Derek با آنکه حسابی گـُنده بک بود؛ عجیب آرام و ساکت بود و همچون عضوی از اعضای خانواده ی عبدالله گاهی میرفت و میامد. جالب اینکه شغل او ارتباطی مستقیم به هیکل گنده ی او داشت و شبها در کازینوها و کلوپهای رقص بعنوان گارد امنیتی مشغول به کار است. او هم مثل عادت بیشتر آمریکاییها، دائم نوشیدنی مورد علاقه اش چای-یخ Ice Tea به دست داشت و خودش از همین کار نیمه وقتش راضی بود، چراکه لااقل خرج و مخارج عادی خودش را میتوانست تهیه کند.
البته عامل اصلی درجا زدن بیشتر جوانان آمریکاییها، تنبلی آنهاست؛ وگرنه اگر کسی تن به زیر کار بدهد؛ حتی بصورت نیمه وقت، به راحتی میتواند خانه و ماشین را که از اولین احتیاجات افراد است؛ تامین کند و حتی گاهی هم خرج قرتی بازی های خود کنند. یکی از سرگرمی های آمریکایی ها، موتورسواری تفریحی است. فکر نکنید منظورم موتورسواری به صورتی که در ایران رایج است منظورم است. در اینجا کسانی مثل کـُری حاضرند سه تا چهار برابر مبلغ معمول یک ماشین را پول بدهند تا با خرید موتوریسکلتهایی معمولاً غول پیکر، بتوانند در طول سال یک تا دوماه آنرا برانند و لذت ببرند. برای مقایسه ی گران بودن(20 تا 25 هزاردلاری) قیمت موتورسیکلت، فقط همین کافی است که بدانید او با خرید یک «هرکول موتور»، یک ماشین به صورت رایگان سرخرید آن از کمپانی تحویل گرفته است.
*** چون ماشین داشتن یکی از لازمه های زندگی اینجاست؛ عبدالله ضمن تماسی تلفنی با یکی از دوستانش از او خواست تا به فکر تهیه ی یک ماشینی دست دوّم برای ما باشد. گفتنی است که همینکه ماشینی از بنگاه بیرون میاید حداقل هزار تا 2 دلار از قیمتش میافتد و بسیارند آدمهایی که دائم دنبال مـُد روزند و یک ماشین دست دوّم تویوتا ی کـَمری تولید 2001 را (اکنون 1389 ایرانی)میتوان به قیمت 5 تا 6 هزار دلار برابر با 6 میلیون تومان خرید.
*** آقای کرباسی در یکی از تماسهای اولیه اش ضمن احوالپرسی جمله ای را به انگلیسی گفت به این معنی که « به کشور تنهایی ها خوش آمدید». این جمله همچنان در گوشم زنگ میزند و سخت فکرم را مشغول کرده است و نمیدانم که آینده چه خواهد شد؟ ولی کجایند کسانی که در شهر و دیار خود آسوده زندگی میکنند و فکر میکنند که هرکس که اینور دنیاست؛ هیچ غم و غـُصـّه ای ندارد؟ آیا میفهمند که با شنیدن یک جمله فکر آدمی چندیدن شب و روز مشغول باشد؛ یعنی چه؟
۲ نظر:
سلام میشه شمارتونو داشته باشم من میخام بهتون زنگ بزنم-ممنون,میلاد
سلام میلادجان
اگه اشکالی نداره توسط ایمیل وبلاگ تماس بگیرید و امرتون را بفرمایید، در حد امکان پاسخگوی شما خواهم بود.
موفق باشید...ارادتمند حمید
ارسال یک نظر