با سروصدا و خنده ی بچه مدرسه هایی که انگار تازه زنگ تعطیلی مدرسه را زده باشند و همگی ناگهانی از در مدرسه خارج شده باشند، شش گز از خواب پریدم و کسی نبود جز عبدالله و مصطفی و چندتا پیرمرد دیگه ای درسن و سال خودشان که از تحویل کامیون برمیگشتند و سروصدای آنها محله را پرکرده بود. صبحانه را خورده نخورده، هرکس راهی شهر و دیار خودش شد و هرچند داخل ایران تعطیلی های ایام نوروز تازه شروع شده بود، اینجا باید هرکس سریع برمیگشت به سرکار و زندگی اش که اگر میخواهید در آمریکا باشید باید «عمری به کار» باشید. امـّا ما چاره ای نداشتیم جز اینکه درخانه به انتظار برگشت دانا از اوماها باشیم و حتی اگر سپیده دم صبح هم حرکت کرده باشد که از او بعیید بود، حداقل پای 4 ساعتی رانندگی درمیان بود.
به ناچار میزبان به سرکار خود رفت و ظاهراً باید سرخود را به صحبت از هردری بند میکردیم و درعجبم که چه رازی در غربت وجود دارد که هر از 5 کلمه ی صحبتهایمان، 3 تایش گرد موضوعات عادی شهر و دیارمان در ایران میگشت؛ در حالیکه همه ی عمر هیچ توجهی به این جور موضوعات نداشته بودیم. در فرصتی که دست داد دست به تلفن شدیم تا نوروز را به اقوام داخل ایران تبریک بگوییم وبدینوسیله با هرمکالمه، خبری یا شایعه ای را که درباره ی مهاجرت ما برسرزبانها افتاده است؛ بدانیم و آنچه که بیشتر از همه برایمان جالب بود نظر یکی از زنهای اقوام بود که باصداقت تمام گفت:«راستش پشت سرتان غیبت کرده ام و گفته ام نباید شما فاطمه را باخودتان میبردید، به درس و مدرسه ی او لطمه میخورد و...»
در این بین واکنش یکی از برادرانم بسیارتامـّل برانگیز بود و بماند که تازه به اسرار درون دلش پی بردم. او درحالیکه غش خنده ای عمیق میزد، با لحنی طعنه آمیز به افرادی که دور و برش بودند؛ بلند بلند طوریکه اطرافیانش نیز بشنوند گفت:«من هی به خودم میگفتم چرا حمید ماشین نیمی خره؟و... آخه راستش همین ها باعث شده بود که دیگران رویت حسابی باز نمیکردند و سربه زیر متلک این و آن بودیم ... ولی حالا که رفته ای حسابی خوشحالم که خداوکیلی ی ی اگه خودم جات بودم اینقده ذوق نداشت و مواظب باش که هوس برگش نکنی و طاقت بیار و کم کم کارهای ما رو هم جور کن که بیایم و هروقت هم شد یه زنگی بزن و این پسره(پسرم) رو نصیحتی بکن و....» دروغ چرا یه دفعه حال غریبی پیدا کردم ویادم به اوضاع خودم توی ایران و یک شعری افتاد:
«تاکه بودیم، نبودیم کسی ....... کـُشت مـا را غـم بی هـمنـفسـی
تا که رفتیم،همه یار شدند ..... خـُـفـتـه ایم و هـمـه بـیـدار شـدند
قدر آیینه بدانیم، چــوهست .... نه درآن وقت که اقبال شکست»
ساعت نزدیک 2 عصر بود که به محض رسیدن دانا راهی شدیم و از آنجاکه یک موکت ونیز وسایل دیگری در داخل ماشین بود، مجبور بودیم، روی کله ی هم سوار بشویم و مکزیکی ها به اینگونه سوار شدنها مشهورند. البته اوضاع جوی داخل ماشین هم آنچنان جور نبود و از دعواها و آشتی ها ی لحظه به لحظه ی دانا و عبدالله گاهی ابری و گاهی بارانی میشد و ما هم چاره ای جز سکوت نداشتیم و اگر هم میخواستیم حرفی بزنیم زبان بلد نبودن هیچ یک از ماها، قوزی بود بالای قوز غریبی و ناآشنایی مان با فرهنگ آمریکا و آمریکاییها!! به محض رسیدن شروع کردیم به چیدمان بقیه ی وسایل و آرام آرام چهره ی خانه گرم تر و بهتر میشد و در این فاصله دانا و فاطمه هم به خرید مایحتاج اولیه و خوراکی اقدام کردند.
خوشبختانه به حدی شهر جمع و گرد و کوچک است که فروشگاههای اصلی شهر با خانه مان، چندان فاصله ای ندارد و حتی با پای پیاده هم میتوان رفت و آمد کرد. وقتی که دانا از خرید برگشت تا دقایقی میخندید و میگفت: هر کسی که از سطح شهر رد بشود، متوجه میشود که گروهی غریبه(خارجی) توی این خانه سکونت دارند، چراکه تمامی لامپهای هر دوطبقه و اتاقهاا به روش ایرانی وار روشن و از فاصله ی دور مشخص بود؛ درحالیکه خود آمریکاییها به ندرت از نور سفید مثل مهتابی استفاده میکنند و بیشتر با روشن کردن یکی دوتا از چراغهایی به سبک رومیزی و چراغ خواب(آباژور) فضا را بیشتربصورت نیمه روشن و رویایی میپسندند و یکی از حساسیتهای اولیه ما هم بر همین بود که از نور زرد بیزار بودیم و هرچه چراغ دم دستمان بود؛ روشن میکردیم.
۴ نظر:
یکی از زیبایی های که نوشته اتون داره خیلی خالصانه و صادقانه و ساده می نویسید( شد 3 تا زیبایی)
یادمه موقعی که از کشور خارج می شدیم یکی از نزدیکان بهم گفت حالا متوجه شدم چرا یه چایی قاشق هم به زندگی اتون اضافه نمی کردین نگو قصد مهاجرت داشتین. واقعا از نوع متلک گویی و اینکه تا به این حد از خودش شهامت نشون داد که همهچین صحبتی بکنه بسیار رنجیدم ولی بعدش با خودم گفتم انسانها انچه را که در قلب و فکرشون دارن را با گفتار و کردار به نمایش می گذارن. بماند که این فامیل شریف هرگز متوجه نشد من هرگز دوست ندارم اسراف کنم و معنویات زندگی را خیلی خیلی بیشتر از مادیاتش دوست دارم. هر چند معتقدم هر دو را باید داشت
«نگاهی نو»ی عزیز سلام و درودوممنونم از تشویقهایتان.
آنچه که مد نظر من بوده است و اتفاقاً در یکی از نوشته هایتان از قول دلایی لاما رهبران بودایی تبت نوشته اید:« 3 اصل را نباید فراموش کرد:احترام به خویشتن، دیگران و پذیرش مسولیت اعمال خود.» آنچه که من اعتراض دارم چرا باید دیگران به خاطر «لباس و کیف و کار و پول» دیگران برای آنها قیمت تعیین کنند و «انسانیت و معرفت» کجای این زندگی ما معنی دارد؟
گیرم که حتی من فقیر مادی بودم و هستم، آیا اکنون چه اتفاقی افتاده که فقط بخاطر اسم«آمریکا» ارزشم تغییر کند؟ و آیا این کلاس گذاشتن من و دیگران چه سودی در بر دارد!!؟ وای که چقدر این خصلت بعضی از هموطنانمان، سبب شده معنی زندگی واقعی را لمس نکنیم.
« دی شیخ با چراغ گرد شهر همی گشت
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست» مولوی
آرزو میکنم که زندیگتان همچون درونتان پر از آرامش باد. بدرود...ارادتمند حمید
salam
bebakhshid ke finglish type mikonam
are iraniya zod khodeshono neshon midand ,yekish hamin roshan kardan ziyad cheragh tu khonas
محمد عزیز سلام و درود و تشکر که تشریف آوردید.
جالب تر اینکه تا مدّتها چشمان ما به رنگ زرد چراغ و لامپها عادت نداشت و حتی خانمم برای نقاشی مجبور شد یک لامپ مهتابی دستی نیز تهیه کند. ولی آرام آرام مثل همه چیز دیگر به کم نوری اتاق هم عادت کردیم.
پیروز باشید. سال نو مبارک و بدرود
ارادتمند حمید
ارسال یک نظر