توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۰ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-10

همانطور که قبلاً عرض کردم؛ هنگام خداحافظی با رئیس مجتمع آموزشی بود که تلفظ واقعی کلمه ی«wow» را فهمیدم. چراکه به محض اهدای گز اصفهان و نقاشی زهرا، پیرمرد با چنان احساس و استقبالی، شادی خود را را با عبارت«و َ ا ُ» بیان کرد که تا چند وقت من و زهرا تلاش میکردیم مثل آنرا تقلید کنیم و نمیشد. پس از ترک دفتر ایشان، باز به کالج برگشتیم و پس از تحویل کلـّی کتاب قطور و کت و کلفت انگلیسی درباره ی تاریخ آمریکا، نوشتار و ویرایش انگلیسی، نامه نگاری و ... و نیز هماهنگی با معاون مجتمع برای تاریخ شروع به کار و تدریس من یعنی 6 روز پس از نوروز سال 1386(27 مارچ2007) وسایل را به ماشین منتقل کرده و راهی برگشت شدیم. منتها با بازدید دوباره مان از سطح شهر، هرکس با دیدن یک چیزی ذوق خود را نشان میداد و از همه مهمتر عبدالله بود که با دیدن چندیدن اغذیه فروشی و رستوران به هیجان آمد و ما را دعوت به خوردن ساندویچ نمود و همزمان مرا با همان جمله های خوبش دلداری میداد که :« برو خدا را شکر کن که از خر افتادی و کلید روزی را جسته ای؛ اگر من خودم در سالهای آخر کاری و بازنشستگی نبودم، شاید که خودم این کار را میگرفتم؛ دیگه اگه مرگ میخوای برو....» !!!

از آنجاکه آدرس منزل جدید آقای محمد«ک» را وارد نبودیم، پرسان پرسان برگشتیم به سمت شهر کنزاس سیتی و آنچه که برای عبدالله هم جالب بود و آنرا ویژگی شهرهای کوچک میدانست آن بود که وقتی داشتیم با نقشه کلنجار میرفتیم تا راه را بیابیم، مردم رهگذر با پرسیدن این سوال که«میتونم کمکتون کنم؟» راهنمایی مان میکردند؛ در حالیکه چنین چیزی در شهرهای بزرگ به ندرت خواهید دید. در بین راه با سرزدن به یکی دو فروشگاه، نتوانستیم دسته ی گـُلی قشنگ و درخور ، به عنوان چشم روشنی منزل جدید آقای «ک» انتخاب کنیم و چون خیلی وقت بود منتظرمان بود؛ بیخیال هدیه شدیم و حدودای غروب بود که رسیدیم و «آ»، پسر 9 ساله اش را مشغول بازی با بچه های همسایه یافتیم و کلام شیرین فارسی را به محض ملاقات او، دوباره شنیدیم. گفتنی است که در آمریکا سالهای پر و تمام شده را به عنوان سن افراد به حساب میآورند. در حالیکه در ایران به محض پا گذاشتن فرد به سال جدید و پس از سالروز تولدش، سن فرد را یکسال بیشتر به حساب میآورند. مثلاً فاطمه با ورودش به سال نهم بعد از تولدش 9 ساله محسوب میشود در حالیکه در آمریکا هنوز 8 ساله است.

طبق حال و روح زیاده خواه هر انسانی، در آمریکا هم هرکس به دنبال رشد روزافزون مال و دارایی خود است و بقول دوست خوبم حج مرتضی احمدیان، همین هم باعث بیشتر شدن دارایی ها و بدنبال آن پر شدن چشم و دل آدم میشود. مثلاً بادیدن منزل جدید آقای «ک»، خانه ی فعلی خودمان، البته آن هم از طرف دانشکده ی محل کارم، آنچنان جلوه ای دیگر نداشت. بماند که عبدالله دائم اظهار امیدواری میکرد که آقای «ک» بتواند از روی گود بدهکاری ها و وام هایش به بانک برآید و این تغییر منزل و مهاجرتتشان به شهری بزرگتر، با این اوضاع بد اقتصادی و کاری، برایش گران تمام نشود؟ در مقابل وقتی که یاد جمله ی مصطفی میافتم که دو چیز باارزش در شروع زندگی جدیدمان در آمریکا داریم: 1- کار و 2- خانه؛ و جمله ی معروف«مفت و راحت باشه، کوفت باشه» باز دلم آرام میشود و میروم سراغ همان دل به هولی های قدیم و مشکل زبان و نحوه ی تدریس فارسی به دانشجویان انگلیسی زبان.

پس از آنکه به رسم آمریکاییها، آقای «ک» ما را برای از نزدیک دیدن منزل دوطبقه شان راهنمایی کرد و آرزوی مبارکی برایشان کردیم؛ همزمان صرف میوه، نشستیم به صحبت از هر دری و ازجمله حساسیتهای ایرانیان داخل و حتی خارج(آمریکا) نسبت به کارم و نحوه ی آمدنمان. ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که «ش» خانم آقای «ک» نیز از بیمارستان محل کارش رسید. من مادر محترمش را وقتی عبدالله به ایران آمده بود؛ ملاقات کرده ام. مادرش تـُرک زبان و اهل شهرکرد است و خودش نیز متولد آبادان و پدرش یکی از کسانی است که در منطقه ی نجف آباد به شغل قیمت گذاری زمین و خانه(علی خبره) مشغول است. او همسن من است و به سبب ازدواج با آقای «ک» موفق شده است به آمریکا مهاجرت کند و اویل ورودشان سختی های بسیاری کشیده است و حتی زمانی به شغل ترمیم لباس و خیاطی مشغول بوده است و وقتی برایش از مشکل زبان گفتم؛ پیشنهاد کرد که هرجا جمله ای را نفهمیدم؟ از آنها بخواهم دوباره و آهسته تر تکرار کنند و خوشبختانه آمریکاییها هم به دون هیچ مشکلی میپذیرند. جالب اینکه خود او نیز اوایل مشغول به کار شدنش، چندین بار میخواسته بخاطر همین مشکل، کارش را رها کند؛ ولی مقاومت کرده و آرام آرام همه چیز بخوبی پیش رفته به حدیکه الان همزمان شغل پرستاری، مشغول تحصیل و دانشجو نیز هست.

پس از شام(برنج و کباب ایرانی) برای دیدن عکسهای جشن تولد پسرشان به زیر زمین رفتیم که خود به تنهایی یک دستگاه منزل مستقل محسوب میشود. حضور افراد و عکسهایی که از مهمانی ها ی مختلف دیده میشد؛ بیانگر خاکی و خونگرم بودن این خانواده بود و عبدالله هم این موضوع را تایید میکرد و شاید همین موضوع سبب آن است که عبدالله بجز با چندتایی ایرانی و بیشتر نجف آبادی ها، رفت و آمد نمیکند و ترجیح داده است که تنهایی را از آن خود کند. پس از گذران چند ساعتی شب نشینی در کنار خانواده ی آقای «ک» با آنکه آنها حسابی اصرار داشتند که بمانیم؛ راه برگشت به اوماها را درپیش گرفتیم که عبدالله باید فردا صبح برود سر کار و جالب که از بس خسته بود؛ صبح دیر بیدار شد و با اینهمه رانندگی و تلاش او، به سرکار هم نرفت و.....
در این روزهای پایانی سال نکته ی قابل ذکری رخ نداد جز اینکه هر تعطیلی آخر هفته با مرور تبلیغات ضمیمه ی روزنامه ها، کارمان شده بود از این "گاراژسیل" به اون یکی رفتن و جستجوی وسایل مورد نیاز منزلمان. قابل ذکر است که این یک رسم بسیار خوب آمریکاییهاست که هرچند ماه و یا سال یکبار، در محیط گاراژ منزل و حیاط خود اقدام به فروش وسایل غیرنیاز و اضافی خود میکنند و اگر حوصله و وقت گشتن داشته باشید؛ وسایل بسیاری را میتوانید با قیمت مناسب پیدا کنید.

۳ نظر:

مریم-یادگار گفت...

نوشته های این پست و قبلی رو خوندم و خیلی دوست داشتم:) کم کم دارم با سبک نگارشتون و همچنین افرادی که دارین ازشون صحبت می کنین آشنا میشم. براتون آرزوی موفقیت می کنم همچنین منتظر ادامه ماجرا هستم.

ناشناس گفت...

سلام
تا اين تاريخ كامنت ندادم تا ريا نشود
هميشه منتظر نوشته هايت هستم
HVM

از دیار نجف آباد گفت...

مریم عزیز، نویسنده ی وبلاگ خوب یادگار
سلام و درود
باعث بسی سربلندی است که عزیزی چون شما نیم نگاهی به نوشته های این وبلاگ داشته و دارد.
واقعاً تلاش کرده ام که سبک نگارشی عامیانه تر داشته باشم امـّا نشد که نشد.
لطفاً بازهم تشریف بیاورید که از قدیم گفته اند: کـــَرم نما و فرودآ، خانه خانه ی توست. ارادتمند حمید
_________________
دوست عزیز و بزرگوارم HVM
نیم نگاه شما به ما، باعث بسی خرسندی است. بگذارید ما مفتخر باشیم به نظر لطف شما؛ حتی اگر در نظر دیگران ریا تلقی شود.
میزبان شما عزیزان بودن برای من افتخاری است بزرگ. پیروز باشید
بدرود ارادتمند حمید