راستش همه ی مردم، چشم میزنند که یه تعطیلی جانانه بیاد و بزنند به دشت و صحرا، ما هم از بس باد میاد و سرماست، چپیدیم گوشه ی خونه و شبها از دست دخترم ودوستاش در عذابیم و روزها هم به سردرد و مهمون داری مشغولم و بد نیست بدانید چرا شبها خواب درستی ندارم.یک رسم جالبی که بین دانش آموزان اینجا رایج است، گردهم آیی و شب زنده داری به بهانه های مختلفی همچون تولد و ... است. بدین نحو که دوستان همکلاسی گردهم جمع شده(Sleep Over) و ضمن صرف شام (اغلب پیتزا) به تفریح و دیدن فیلم، تا خود صبح سرو صدا و بقول اصفهانی ها : هرهر و کر کر میکنند و میخندند.
البته بنا به سلیقه ی میزبان، دیگر سرگرمی هایی نیز، مثل برگزاری مسابقه، بازی های هوشی و... نیز ترتیب میدهند.امـّا از آنجاکه هنوز خانمم، حساسیتهای دخترداری ایرانی اش را دارد؛ بیشتر، خانه ی ما پاتوق است و شاید هم بقیه ی خانواده ها، خوشحال هستند که این سروصداها را مخصوصا ً ناشی از ترس صحنه های فیلمهای ترسناک را حواله ی من میکنند و خودشان، تخت میخوابند.من هنوز نفهمیده ام این علاقه ی بچه های نوجوان به اینگونه فیلمها، از روی چیست؟ بهرحال، برویم سراغ موضوع اصلی.
تا آنجاکه یادم میاد، کتاب و درس تاریخ، مخصوصا ً دوره ی دبیرستان، یکی از بی رونق ترین ساعات درسی بود، بخصوص که همه ساله برای خوش آمد بعضی ها!!؟، از سر و ته آن میزدند و بدتر از همه، آنقدر این درس، خشک و بی تنوع بود که بیشتر بینش اسلامی تدریس میشد تا، تاریخ ایران(والبته چیزی هم که مطرح نبود، تاریخ ایران پیش از اسلام).
چندی پیش و همزمان با سالروز اولین مهاجرت اروپاییان به آمریکا، برنامه ی بسیار جالبی در مدرسه ی دخترم برگزار شد که بد ندیدم، گزارشی از آن را برایتان بنویسم ؛ شاید هم ، نکته ای بدرد بخور در آن یافتید.حدود یک هفته ای بود که دخترم تا ساعت پنج عصر، در مدرسه می ایستاد تا در کنار دوستان و معلمشان،با پارچه و کاغذهای رنگی، ماکتی از یک کشتی جهت درس تاریخ سال ششم( اول راهنمایی)، بسازند.سپس با مطالعه ی داستان یکی از اشخاصی که در آن زمانها مهاجرت کرده است، بیشتر با شخصیت او هم حس می شدند تا روزی که قرار است نقش او را بازی کنند، بتوانند بطور خیلی طبیعی، حس و حال گذشته ها را منتقل کنند.
روز موعود رسید و همه ی آنها با گریم چهره های خود در غالب اروپاییان و مهاجران چند صد سال پیش آمریکا، هرکس لباسی بسیار قدیمی پوشیده بود و بهمراه دیگر دانش آموزان و معلمشان، سوار بر آن کشتی (ماکت در سالن اجتماعات مدرسه)، میشدند.جالب که همزمان پخش نوار صدای امواج دریا، آنها را به سه دسته ی پولدار و متوسط و فقیر کرده بودند و دائم با صدای ناخدا، به نشستن سر جای خود، مراقبت از اموال و فرزندان و ... امر میشدند.چیزی که بسیار برایم جالب بود اینکه ، نه تنها باید تمامی دانش آموزان، از خنده پرهیز میکردند، بیشتر آنها چنان در نقش خود غرق شده بودند که به راحتی میشد، دلهره ی مسافرانی را که از دست فقر و تعصب کلیسا، حاضر به ترک وطن شده بودند؛ در چهره های آنها دید.
پس از پناه گرفتن کشتی، در جزیره ی «الیس»(Ellis Island) در نزدیکی مجسمه ی آزادی و نیویورک، همه ی آنها به داخل سالن بزرگ گمرک راهنمایی شدند و سپس یک به یک پس از تست پزشکی،انجام امور قانونی و پاسپورت، با تبدیل پول کشورشان به دلار و تهییه ی بلیط قطار ، راهی مقصد موردنظرشان شدند تا زندگی تازه را،درسرزمینی تازه، شروع کنند.
________________________________
پی نوشت:
-- از افرادی حقیقی برای اجرای نقشها استفاده شده بود و برای من جای بسی ذوق داشت وقتی یک پزشک واقعی و یا پلیس محلی و ... را هنگام اجرای نقش(بهتره بگم وظیفه)شان دیدم، که البته به انتقال حس واقعی زمانهای نچندان دور اجداد همین دانش آموزان، سهم بسزایی داشت.
-- برای خرید هرگونه مایحتاجی همچون غذا و نوشبابه و یا تبدیل ارز؛ از پرینت پول واقعی، و نیز نمونه ها ی بلیط قطار آنزمان و حتی قیمتهای گذشته استفاده شده بود.
-- تمامی افراد محلی و ادارای، بطور افتخاری در برگزاری این مراسم، که همزمان است،با سالگرد روز «شکرگذاری»(Thanksgiving Day) شرکت کرده بودند و حتی در پذیرایی (دونات و نوشیدنی در ظروف قدیمی) سهمی نیز داشتند.
-- دیدنی تر از آن زمانی بود که بعضی از افرادی که بخاطر مدارک و یا مشکل پزشکی، برگردانده(Deport)میشدند، چطور غمیگین بودند!؟؟ از جمله، دختر خودم که شاید نگرانی هایم در مورد آینده مان، در او بی تاثیر نبوده است، ولی جای سوال است، در مورد دیگران؟
پایان سخن اینکه، زمانی مردمی بسیار، از سرناچاری و شاید هم فقر، به آمریکا کوچیدند و اکنون میبینید که نه تنها ابرقدرت نظامی که حتی(تاحدودی) اقتصادی دنیاست؛ بلکه سرزمینی است که آرزوی بسیاری، حتی اروپاییان،(کماکان) بوده و هست.
در این بین می بینیم که هموطنانی که دل به دریا زده و با مهاجرتی جانانه، میایند که آینده ی خود را بسازند وشاید هم روزگاری، داستان مهاجرتشان است که باید در مدارس، اجرا بشود.
معلم تاریخ مرا خبر سازید که این دانش آموز کند ذهنش، هنوز کامل نمیداند چرا اجداد آریای اش به منطقه ی ایران کنونی و یا هند و اروپا، مهاجرت کرده اند؟
امــّا درد هجران اینباره اش،گرچه «مثل دردهای مردم زمانه اش نیست، درد مردم زمانه است».و باز باید منتظر نشست تا، تاریخ، شاید که درسی تازه برای دیکتاتوران زمانه داشته باشد. عجب عبارتی است این « درس تاریخ»!!؟؟
تقدیم شد به دوست عزیزم «یوسف» که روزگاری به تدریس تاریخ، مشغول بود.
۵ نظر:
حمید جان بسیار خوبو مفید نوشتی .
در ضمن اون مطلب سرم لای حنا اینجا نیست؟
خیلی گیراییمطالب با عکسها بهتر شد .
مطلب بدون عکس مثل عروس بدون جهاز میباشد .
با سپاس
سلام حمید خان
من همیشه نوشته های شما را می خوانم و از آن لذت می برم.
تنبلی من را بابت نوشتن کامنت ببخشید.
ارادتمند
آرش
دوستان خوبم، نوید و آرش عزیز
از همراهی و دلگرمی های همه ی شما سپاسگزارم.
نوید جان خدا بخواهد سرفرصت آن مطلب را نیز اضافه خواهم کرد.
موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
سلام
می خواستم بگم منم همیشه مطالبتو می خونم و لذت می برم خیلی خوب مینویسید
ببخش که پای نوشته هات یادداشت نمی ذارم
در ضمن همه مطالبتو خوندم
برات آرزوی موفقیت روزافزون دارم به خصوص برای دخترخانم گلت که می دونم چقدر لذت می بری وقتی پیشرفتش رو می بینی
از خدا براتون آرزوی سلامتی دارم
جمال عزیز
شما صاحب خانه اید، کرم نما و فرودآ که خانه خانه ی توست
ممنونم که نوشته هایم باعث لذت بردن شماشده است. هدف از یادداشت نویسی شما عزیزان خواننده، شنیدن نقطه نظرات شماست و هیچ ترتیب و آدابی مجو / هرچه میخواهد دل تنگت بگو.
آرزوی سلامت و پیروزی روزافزون شما را نیز دارم. ارادتمند حمید. بدرود
ارسال یک نظر