چند سال پیش، بهمراهی دو تن از دوستانم، حسین و حامد؛ راهی سفری کاری به یزد شدیم. در بین کارهای اداری و جهت رفع خستگی ، به توافق رسیدیم که در یکی از گرمابه های قدیم که اکنون بعنوان چایخانه ی سنتی از آن استفاده میشود؛ استراحتی کوتاه داشته باشیم. گفتنی است که این آقاحامد، هرچه قدّش کوتاه بود، از سروپایش فتنه میبارید و نمیشد که برای ده دقیقه او را آرام ببینی و یا اینکه کسی را دست نینداخته باشد.بقول معروف : نصفش توی زمین بود.
از جمله، با دیدن جوانکی دانشجو که داشت با تلفن همگانی صحبت میکرد؛ ناگهان به سمت گوشی تلفن رفت و شروع کرد به نصیحت مخاطب آن سوی خط: ترا خدا اذّیت این رفیق ما نکن !!! خیلی پسر خوبیه !!! مطمئن باش از دوستی با او حتما ً خوشت میاد !!! اصلا ً این خط و این نشونه که شب عروسی تان خواهی فهمید که چه چیزی بدست آورده ای و ....
سخن که به اینجا رسید، جوانک شروع کرد به التماس و التجا که، کاری نکند مرغ از قفس بپرّد و ... لذا من و حسین ، او را به زور از باجه ی تلفن دور کردیم و داخل قهوه خانه شدیم. به محض ورود بود که همگی متوجه زنی سیه چهره و حسابی تنومند و چاق شدیم که روی یکی از تختهای قهوه خانه نشسته بود. به غیر از چاقی او، برایم جای تعجب بود که از کجا و چگونه، مانتویی متناسب با اندام درشت خود یافته و پوشیده بود ؟!!
گفتنی است که ده - دوازده تایی دختر ترگـُل و ورگـُل دانشجو هم اطرافش را گرفته بودند و به انگلیسی صحبت کردن، مشغول بودند. از آنجاکه دختران دانشجو یکی از دیگری خوش آب و گل تر، بودند، حامد، راه را کج کرد و یه راست رفت روبروی آن توریست اهل تونس ایستاد و همینطور که چش تو چشم او انداخته بودو مات و مبهوت، عظمت اورا !!! میسنجید. تمام عزمش را جزم کرد که ولو شده،با ذکر یکی - دو جمله به انگلیسی، جلوی دخترها، خودی نشان داده باشد. اولین جمله ای که پرسید ترکیبی بود از: Where are you made in که تقریبا ً میشود« شما ساخت کجا هستید؟»
خانمهای دانشجوی زباندان، بادی به غب غب انداختند و یکی از دیگری ، با اطمینانی خاص، و البته با صدای بلند، حامد ما را اصلاح کردند که باید بپرسی: Where are you from حامد هم برای اینکه کم نیاورده باشد، سوالی دیگری به انگلیسی پرسید با این مفهوم: حالا !!! چه کسی اینو « م.ی. ک.ن.ه » !!! { باهاش ازدواج } ؟؟؟ دیدنی بود که او این سوال را( با نیتی پاک !!!) پرسیده بود و این من و حسین بودیم که از یک طرف و دختران دانشجو، از طرفی دیگر، از خجالت پا به فرار گذاشته بودیم و آقا حامد هم، همچنان چشم تو چشم او دوخته و منتظر جواب بود.
در راه خروج از کوچه ی قهوه خانه بود که باز با دیدن جوانک مشغول با تلفن همگانی، ناگهان به سمت او رفت و گوشی را از پسرک گرفت و یه ریز شروع کرد به نصیحت کردن: بابا تو هم چقدر ناز میکنی؟ این بنده ی خدا ، دوساعته روی پاش ایستاده و داره نازت رو میکش؟ خب کمت که نمیاد؛ یکیش رو بده دستش و ... که پسرک گوشی را از دست حامد قاپید و شروع کرد عاجزانه التماس کردن که اوضاع رو خراب تر نکن. و باز یک بار دیگه من و حسین ، دست به دست هم دادیم تا بتوانیم دردسر آقا حامد را از سر بنده ای از بندگان نازکش خداوند(بخوانید: موس موس کن)، کوتاه کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر