توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۳۰ دی ۱۳۸۸

سالروز خروج از ایران


هفت صبح جمعه، سی ام دیماه 1385، از آنجاکه تا دیروقت دیشب به بسته بندی نهایی چمدانها مشغول بودیم؛ از خواب دیر بیدار شدیم و به تعجیل حمامی گرفتیم و پس از بار کردن وسایل، من به همراه دوستم«ک» همراه شدم و زهرا و فاطمه هم با ماشین دوستش. هرچند قسمت زنانه هدفشان از این جداسازی ماشین آقایان و خانمها، آن بود که بتوانم آخرین گفتگوهای حضوری را با بهترین و آخرین دوست همدل و همراهم داشته باشم؛ آنچه که بر فضا حکمروا بود، سکوت سنگین بود و صد البته باید حواسمان را به پیچ و خمهای جاده و گم نکردن راه فرودگاه هم میداشتیم. چای و صبحانه نیز تدارک دیده شده بود تا بین راه پذیرایی شویم؛ امــّا مگر آخرین بغض فروخفته، می گذاشت که درکنار خشکی صبحگاهی گلو، هیچ لقمه ای فرو رود؟ با فشار نوار در ضبط صوت ماشین بود که صدای غمگین و مخملین استاد محمدرضا لطفی درحالیکه سه تاری مینواخت، در فضای ماشین پیچید و انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند تا این جدایی را ابدی ترسیم کنند و اگر من هم، کم تجربه باشم ؛ حضرت حافظ بارها و بارها در زندگی ام، فال آینده ام را خوب گفته است و اینبار نیز : « ترسم که اشک در غم ما پرده در شود / وین راز سر به مــُهر، به عالم سمر شود »



آنچه که باز میان زمزمه ی موسیقی حکمفرما بود، سکوت بود و سکوت. سردی هوا و مه صبحگاهی هم افزون شده بود بر آن و نه «او» را جرات شکستن سکوت بود و نه مرا توانایی راندن سخنی برلب، که خارج شدن یک حرف و سخن از دهانم همان و شاید فاش گویی ژاله و شبنمی که بر گونه ام می غلتید، همان. به هرحالی که بود راه را پیمودیم و با تحویل شتاب زده ی وسایل و انجام مراحل گمرکی فرودگاه، آنچنان دست و پایم را گم کرده بودم که تا بخود بیایم، آخرین خداحافظی را به تعجیل انجام داده بودم و آنچه که تا اعماق ذهنم نفوذ کرده بود؛ قرمزی چشمان اشکباری که هرکس به بهانه ای تلاش می کرد دزدانه آن را بپوشاند. ولی باز آشکار می شد. هواپیما از زمین برخواست و شاید دخترکم فاطمه، بهانه ای داشت برای نشان دادن هیجان خود، ولی این فریاد درونی ما بود که با هرچه دور شدن هواپیما، در دل آسمان ، به عرش خداوند فریاد می شد. دستهای خیالمان بیشتر و بیشتر تلاش می کرد وطن را رها نکند و هنوز هم همچنان..... با گذر زمان و یک به یک خوابیدن دیگر مسافران، سکوت و تاریکی شب به مددم آمد تا از فرصت استفاده کنم و با تصویرهایی که یک به یک از جلوی چشم خیسم رد می شدند؛ مروری داشته باشم بر گذشته های نچندان دور و دراز و بدنبال پاسخ سوالاتی باشم که در ذهنم پیش می آمد و چرایی آنها.



آیا به راستی از کجا شروع شد؟ مگر من تا همین پریروز سرکلاس و مدرسه نمیرفتم؟ مگر زهرا تا همین دیروز بعد از ظهر، کلاس و آموزشگاه نقاشی را اداره نمیکرد؟ مگر فاطمه تا خود دیروز سرکلاس سوّم دبستان حاضر نمیشد؟ مگر همین دیروز با کوروش و مرتضی و حبیب، ناهار را کنار هم نبودیم؟ مگر همین دیشب با جمع خانوادگی، کنار هم چمدانها را بسته بندی نمیکردیم؟ مگر تا همین امروز صبح اوّل وقت، دستهایم از شدت سردی رانندگی موتورسیکلت، یخ نمیکرد و مگر همین چند شب پیش نبود که زهرا از شدت سوز سرما، روی موتور زبانش بند آمده بود؟ مگر همین دیشب نبودکه هنرجویم هنگام خرید سنتورم به گریه افتاد و گفت که من فقط امانت داری میکنم تا روزی که بدست خودت برگردد؟ مگر همین هفته ی پیش نبود که خانم «ق» با دیدن موتورم متلکی زهرآگین، نثار زهرا کرده بود و گفته بود که آآآ شما هنوز ماشین نخریدید؟ مگر همین دیشب نبود که طبق عادت خانوادگی، آخرین شام را منزل خواهر بزرگم صرف کردیم؟ مگر فلانی نبود که دائم توی صحبتهاش«بابام خارج که رفته...،بابام از خارج...» میکرد و حتی با یکی دو جمله ای که دخترکش انگلیسی حرف میزد، فخر نمی فروخت؟ مگر...مگر....؟؟



اکنون من کجا و آن همه حرف ونقل، خوبی و بدی، داستان و خاطره، کجا؟ من به کجا میروم و آن همه یاد و یادگاران کجا؟ آن دوستان قدیم و قدیم تر، آن معشوقکان و دلبستگی های گاه به گاه، آن اقوام دور و نزدیک، آن سرزمین و شهر و دیار؛ آن یار غار و سنگ صبور، آن همراه و همنفس سختی ها، آن نغمه ی ساز و انجمن فارابی، آن شب نشینی ها، آن بیداریها، آن بی حالی ها، آن....، و در یک کلام، مادر وطنم، عشق شهرم، چه خواهند شد؟؟


جوابی ندارم، جز سلامی و بدرودی. هرچند در ذهن و دلم زنده و جاودانند، ولی باید پس از «سلامی که به طلوع سحرگاه رفتن و غم لحظه های جدایی» دارم؛ به همه ی آنها بدرود گویم:


«خداحافظ ای شعر شبهای روشن


خداحافظ ای قصـّه ی عاشقانه


خداحافظ ای آبی روشن عشق


خداحافظ ای عطر شعر شبانه ام


خداحافظ ای همنشین همیشه


خداحافظ ای داغ نشسته بردل


خداحافظ ای برگ و بار دل من


خداحافظ ای سایه سار همیشه


خداحافظ ای تو یار همیشه


اگر سبز رفتی، اگر زرد ماندم


اگر شب نشینم، اگر شب شکسته


تو تنها نمی مانی، ای مانده بی من


ترا می سپارم به دلهای خسته


ترا می سپارم به مینای مهتاب


ترا می سپارم به دامان دریا


ترا می سپارم به رویای فردا


ترا می سپارم به شب،تا نسوزد


ترا می سپارم به دل، تا نمیرد»


با یاد و خاطراتتان در دل و ذهن است که این تن زنده است و شاید هم مرده ای که خود خبر ندارد و همچنان در رویا و خیال است !!!؟؟


______________________


پی نوشت: در نوشتن متن شاعرانه ی آخر متن از ترانه ی« سلام آخر» با صدای آقای احسان خواجه امیری،در آلبومی با همین نام اقتباس داشته ام و شنیدن این ترانه را به شما تقدیم میکنم.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

سلام حمید جان
من هم امروز دو ماه می شود که ترک وطن کردم و باید اضافه کنم خداحافظ ای مادر و پدر و خواهر و برادر... چقدر تلخ است این جام می ولی ما هر روز جرعه ای از آن می نوشیم تا با یادشان لحظه ای مست شویم.

ناشناس گفت...

حمید جان ممنون از این نوشته زیبا

از دیار نجف آباد گفت...

ناشناس عزیز
مستی هرروزه ات مبارک. اگر ذکری از اصلی ترین کسانم نرفت، به خاطر آن بود که روح بلند پدر و مادرم را در همه حال همراه و پشت و پناه خود میبینم. از آن طرف هم باید گفت که آنقدر زندگی در ایران سخت شده است که جز دلتنگی های دیدار خواهران وبرادران، امری دیگر نیست که بر آن غبطه خورد و مطمئنم که آنان دلتنگ بودن در کنار شما هستند و شایسته است که بخاطر دلتنگی های آنان، قدر زمان و لحظه را بدانیم تا با پیشرفت هر روزه مان، باعث شادی دل آنان بشویم.
قابل ذکر است که این نوشته قسمتی از خاطرات همراه با خطرات خاص خود بود که بصورت گزیده انتشار یافت؛وگرنه در جابجای آن ، یک به یک را نام برده ام و از خدای بزرگ درخواست کرده ام حافظشان باشد, هرچند که تا این لحظه، دیدار یکی از برادرانم، به قیامت موکول شده است. این هم ازویژگیهای خاص زندگی در غربت است و باید چه تلخ و چه شیرین، شراب تلخ تقدیر را نوشید.
آرزوی هر روز بیشتر شیرین شدن جام شراب جداییتان را دارم. پیروز باشید

چنگ گفت...

چون سرآمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
با درود
حمید جان پروازت به سوی آزادی را از این قفس خسته کننده تبریک میگویم.هر چند که میدانم دلت برای آن تنگ شده وخود را در غربت میدانی ولی بدان که غربت اینجاست وما غریبترین غربتی زمانیم که اینجا نفس کز گرمگاه سینه میاید برون شود ابری تاریک ایستد در پیش چشمانت.. نفس کاین است چه داری چشم بر دوستان دور یا نزدیک..
اینجا سرما سخت سوزان است
به هر حال چشمان من هنوز قرمز است وبغض گلویم کهنه... و تنها امیدم کمرنگتر و روحم خسته تر وچون قربانیی که در راه مسلخ آرزو میکند ایکاش زود تر برسد و دیگر حراس چاقو ندارد
بدرود

از دیار نجف آباد گفت...

چنگ عزیز
ممنون از نوشته ی پراز احساستان. راستش را بخواهید، دیگر غم خود، فراموشم شده است و همچون تهی از هویت، به انتظار نشسته ام تا ببینم، چه چیزی مرا فرامی گیرد.آنچه که از غم غربت جانگداز تر است غم یاران و هموطنان مانده در کشورم هست که آنچنان روزگار برایشان سخت شده است که عاشقان عشق را فراموش کرده اند و عارفان خدا را.

جز دل نگرانی شماها، اندوهی نیست؛ چرا که روز جدایی نیز به پایان رسد، ولو در دنیایی دیگر. پیروز باشید.
شنیدن ترانه ی «نگوخداحافظ» را باصدای فریدون تقدیمتان میکنم.