توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱ بهمن ۱۳۸۸

یک قدم بریم صحرای کربلا




چندی پیش در یک گفتگوی تلفنی با دوستم، حسابی دلم گرفت؛ چراکه حامل خبربدی بود و از پرواز ابدی دوتن از دوستانمان(مجتبی مرتضوی و علی سلیمانژاد) در یک حادثه ی تصادف، با خبرم ساخته بود. پس از چندی، باز هوای گریه به سرم زده بود و در مقابل، این چشمهای من بودند که ناز میکردند و نه اشکی می آمد و نه رهایی از این حال خراب در کار بود. با خودم فکری شده بودم که آیا این به معنی سنگدل شدن من است؟ در حالیکه با شنیدن وضع بد اقتصادی بیشتر هموطنانم، آنقدر ناراحتی میکشم که بعضی از اقواممان فکر میکنند من از دست آنها و ناله هایشان عصبانی میشوم؛ ولی در واقع این گرفتگی من از سر هم حسّـی بلایی است که بر سر مملکتم آمده و دارد می آید، به حدّی که عاشقان عشق را ازیاد برده اند و عارفان خدارا!!؟ یادم هست که اویل مهاجرتمان، با همراهی برادرم و همسرش(دانا) تا شهر مادر زنش، رفتیم و در فرصتی که دست داد، همگی راهی یک کلیسای خانوادگی(معمولا ً دوستانه است و خیلی رسمی و یا در محل خاصی تشکیل نمیشود)شدیم و آنجا بود که تنها برادر دانا (الن) را که در نقش کشیش فعالـّیت میکرد؛ ملاقات کردیم.


در حین مراسم دعا و مناجات، یادی هم داشتند از یکی از دوستانشان، که به تازگی درگذشته بود و بخشی از مجلس، به یادبود او اختصاص داشت. در حینی که یک به یک حاضران، از خوبی ها و خاطرات خوب او می گفتند و بدینوسیله هر از گاهی خنده ای بر لبان دیگران می نشاندند؛ اگر هم کسی احساسی می شد و گریه ای بر او غلبه می کرد؛ نه تنها دستمال کاغذی بود که به سرعت به او رسانده می شد، بلکه ابراز محبـّت دیگران و درآغوش کشیدن و ذکر جمله ای شیرین و شوخی، سببی می شد که آن شخص گریان، زیاد در آن حالت نماند و سریع تر حالت عادی خود را بیابد. این گذشت و گذشت تا اینکه دست تقدیر زد و این تنها برادر دانا(الن) طی یک حادثه ی تصادف به همراه ناپسری خود جان باختند و هنوز که هنوز است صدای مادر پیر او را که داشت تلفنی این خبر بد را منتقل می کرد در گوش ذهنم هست که هرچه او با آرامش ناشی از اطمینان قلبی و سپردن سرنوشت خود و تنها پسر و دخترش به خداوند، آرام بود؛ دانا و ما شوک زده؛ به دفعات از او سوال می کردیم که منظورت چیست که الن رفت؟





البته ذهن هرانسانی با شنیدن خبری ناخوشایند، ابتدا آنرا انکـــار میکند، با این امید که شاید اشتباهی شده و خبر صحـّت نداشته باشد!؟ ولی برای من جای سوال بود که چگونه بیشتر آمریکاییها، با اینگونه اخبار به راحتی کنار می آیند؟ شاید فکر کنید که بیشتر ناشی از سردبودن و بی تفاوتی آنهاست، امــّا مگر برای یک پدر و مادری پیر که تنها دو فرزند دارند، از دست رفتن تنها پسر و نیز نوه شان، آن هم طی یک حادثه ای ناگوار، امری باشد که به توان نسبت به آن بی تفاوت بود؟ من هرچه با خود فکر کردم، جواب را جز در «فرهنگ» حاکم بر جامعه و پذیرش منطقی واقعیتها، ندیدم. وقتی که «فرهنگ» جامعه، مردم را به زنده پرستی و قدردان یکدیگر بودن در زمان حیات، تشویق می کند؛ وقتی که مرگ را یک واقعیت جسمی می دانند و دنیای پس از آن را ، بقای ابدی روح. وقتی به جای وابستگی های متقابل، دلبسته یکدیگرند؛ وقتی که کاری دیگر جز تسلیم در برابر حوادث بد نمی بینند؛ وقتی که .... آن زمان است که به جای شیون و زاری، مسئله را به طور منطقی می پذیرند و اگر گریه ای هم آمد، چه بهتر که باعث تسکین درد و قلب بازماندگان است و اگر هم اشکی جاری نشد، دیگر نیازی نیست به مدّاح و گروه شیون سرا.


برگردم به پاراگراف اوّل، هرچه با خود می سنجیدم، تاسـّف من از درگذشت دوستانم(و به تازگی برادرم) امری است طبیعی و منطقی. امــّا چرا من با خودم هی کلنجار می رفتم که نکند این چشمان من، آتش دوزخ را سزاوارند که بر مصیبت این و آن نمی گرید؟ در همین بین یادم آمد به یک مدّاح و روضه خوانی که اهل نماز نبود و درعوض چنان علی و زینب و ابالفضل پرستی بود که حــدّ نداشت و از افتخاراتش آن بود که در فلان مجلس، پیر و جوان را از دم به گریه انداخته بود !!؟؟ و باز یادم آمد به مـدّاحی که در مراسم مادر مرحومم، ندبه می خواند و آنقدر گفت و خواند و شیون سرایی کرد تا بالاخره آب چشمان این دو برادر خارج نشین ما را نیز،جاری کرد. و باز یادم آمد که مردم عادی کوچه و بازار، در مورد کسی که در مرگ نزدیکانش گریان نباشد، چه قضاوتها خواهند کرد و چه حرفهایی که پشت سر او رد و بدل نمیکنند؛ و باز یادم آمد که در زمانی نچندان دور، در کشورمان وجود گروههای گریه کن و شیون سرا، یکی از شغلهای پر درآمد بود.


هرچند معتقدم بسیاری از گریه های مردم، نه برای امام حسین، بلکه به حال خود و روزگار سخت خود است و در مملکتی که هیچ چیزی سرجای خودش نیست، دم دست ترین چیزها، گریه است. از این متعجبم که چرا در «فرهنگ» ما، مویه و شیون سرایی کردن باید تا این حد ارزش محسوب شود که آرام آرام خرافه وجهل، به کمک جعل احادیث و... جای عقل و منطق مردممان را بگیرد؟ من بر این باورم که دراین رو به عقب رفتن فرهنگ و رفتار مردم یک کشور، صد در صد منافع مادی و شخصی بسیاری از حاکمان جامعه در بین است که متاسفانه رنگ مذ.هب.ی نیز گرفته است؛ والاّ مگر امام حسین هزاران ویژگی دیگری همچون عشق و شجاعت و جوانی و ازدواج و... نداشته است که فقط و فقط باید از سر بریده ی او مایه گذاشت تا اهداف خود را پیش برد؟؟؟ شادروان دکتر علی شریعتی چه زیبا فرموده اند : « در عجبم از مردمی که خود زیر شلا ّق ظلم و ستم زندگی میکنند و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست.... حسین (ع) بیشتر از آب، تشنه ی لبیک بود. افسوس که بجای افکارش، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.»


خب دوستان عزیز، اگر هنوز دلتان نشکسته است و اشکتان در نیامده است؛ یه تلاشی بفرمایید؛ وگرنه مجبوریم « همگی یه قدم بریم صحرای کربلا» چراکه قصد دارم در نوشته ی بعدی گزارشی از یک مراسم خاکسپاری آمریکایی را خدمتتان ارائه کنم و بهتر است از همین الان آماده ی شیون زدن باشید و اگر هم کاه و گل و قمه ای هم دم دست آماده و برای احتیاط گذاشتید؛ چه بهتر . تا آن زمان، آرزوی اشک چشمانتان را دارم، امــّا از سر شادی و خنده ای عمیق. بدرود

۶ نظر:

چنگ گفت...

با درود
من هم اشکی ریختم و ثوابش برسه به داداش حبیبم که اهل نماز و روضه نیست یا به هر کله تافتونی بی دین دیگه
حیف که مثل همه عمر باز هم دیر رسیدیم
بدرود

soroush گفت...

به این سایت یه سری بزنید بد نیست
http://www.oshocenter.org/site/node/11



www.oshods.com
www.oshoworld.com

از دیار نجف آباد گفت...

چنگ عزیز
با ذکر جمله هایی کوتاهی از فیلم جاودانه ی «سوته دلان» شادروان علی حاتمی، هزاران خاطره را در ذهنم زنده کردید. بخصوص دو شعر زیبایی که با صدای همیشه ماندگار استاد شجریان(گر به تو افتدم نظر،چهره به چهره ،رو به رو / شرح دهم غم ترا، نکته به نکته،مو به مو)و خانم پریسا(الا ای پیرفرزانه،مکن عیبم زمیخانه/ که من در ترک پیمانه، دلی پیمان شکن دارم)در این فیلم آتشی برپا میکند.

در پاسخ یک جمله ی فیلم« مثل همیشه دیر رسیدیم» مهم رسیدن است، در محضر دوست دیر رسیدن هم؛ عشق است. بدرود
______________________________

سروش عزیز، ضمن عرض سلام از اظهار محبتتان بخاطر معرفی سایت عارف بزرگ « اوشو» متشرکم. بسیاری از کلمات و جملات و بعضی از کتابهای او را قبل از مهاجرتم خوانده بودم و حتما ً الان زمانی بود که باید با معرفی شما، باز حالی عرفانی داشته باشم.

مجددا ً ممنونم و مطمئنم شما آن ماموری بودید که باید این پیام را به من منتقل می کردید.
پیروز و شاد باشید . ارادتمند حمید

ناشناس گفت...

سلام حمید جان

مثل همیشه عالی و تأثیر گذار

ممنون

از دیار نجف آباد گفت...

ناشناس عزیز که نه نامت میدانم و نه شهر ودیارت را، ممنونم از اظهار لطفتان و خوشحالم که پسندیدید. پیروز باشید و بدرود
ارادتمند حمید

ناشناس گفت...

بابا امام حسین تو با امام حسین ما اندازه خونه ما تا خونه شما فرق داره
حمید2