ایالت میزوری،عجیب ترین آب و هوا را درسراسر آمریکا دارد و شما در طول یک هفته، تمام فصلهای سال را لمس میکنید. از طرفی یک روز آفتابی و گرم و روزدیگه، سرد و برفی است و همیشه باید چتر و پالتو همراهتان باشد که این آستین کوتاه پوشی شما، دیری نمی پاید. ضرب المثل آمریکایی « اگه از هوا خوشت نمیاد، یک ساعت صبر کن» دقیقا ً شاهدی است بر همین مبنا. این روزها حسابی سرد و برفی شده و یکی از ویژگیهای آب و هوایی منحصر بفرد اینجا « آیس رین Ice Rain»است. بدین نحو که از بس هوای سطح زمین سرد است، باران به محض تماس با سطح زمین؛ سریعا ً تبدیل به یخ میشود و هرچند که قندیلهای بسیار زیبایی بر شاخه ها میافریند، چنان سطح خیابانها را لغزنده و خطرناک میکند که کنترل اتوموبیل، بسیار مشکل میشود و شاید در طول بیست دقیق تا به منزل رسیدن، کلی تصادف رخ دهد. خب اجازه بدهید برم سراغ موضوع: یادمه روزهای آخر قبل از مهاجرتمان، چنان وحشت و دودلی سراپای وجودم را گرفته بود که حد نداشت. روزی با دوستم برلب جوی آب جلوی مغازه اش نشسته بودم و همینطور که غرق در افکارم بودم به او ترس درون خود را اعتراف کردم؛ او در جواب گفت:«شاید اگر در ابتدای نامه نگاری ها و اقدام تان بود؛ به شما میگفتم که بیشتر تحقیق کن و یا اقدامی نکن؛ امـّا اکنون که همه چیز تا این حدّ رسیده، اشتباه مطلق است که بترسید و بهرحال مردان بزرگ در همین روزهای سخت بوجود می آیند و اگر تقدیرت بود که بروی، نرفتنتان جز تن دادن به ترس درونتان نیست و ...»
این گذشت و آمدیم و سه سالی را به همه ی سختی ها و خوبی ها پشت سرگذاشتیم و اکنون که همه چیز روبه راه شده و باید برای آینده ای مطمئن تر برنامه ریزی کنم؛ بدجوری دوباره شک و تردیدها و بهتر است بگویم ترسها، به سراغم آمده اند. وقتی به علت چنین افکاری بیشتر اندیشیدم، یکی از عوامل آنرا بعد از فراموش کردن سختی های زندگی ام در ایران؛ مطالعه نوشته ای بود در وبلاگی از زبان یکی از هموطنان، در اروپا. هرچند در نظر من وطن آنجایی است که دل آدم خوش است، امـّا خواندنی بود که چطور این هموطنمان ناله و افغان میکرد از اینکه«خارج»، وطن او نیست و در شکّ و دودلی مانده است که زمان برگشت او، حتی اگر بگیر و ببند هم، درکار باشد؛ چه موقع فرا میرسد؟ نمیدانم چرا این یک مصرع از سروده ی «قاصدک» شادروان اخوان ثالث«ای در وطن خویش غریب» مدتی ذهنم را مشغول کرده بود و شاید هم دوباره خواندن آن سروده برای شما بد نباشد. ولی اجازه بدهید، چکیده ای از گفتگویی را که با یکی از دوستان دانشجو در مالزی داشتم؛ برایتان تعریف کنم.
برعکس اون اوایلی که تازه به آمریکا آمده بودم و هی افسردگی روحی ناشی از زندگی درغربت، به سراغم میامد، و بحدی هوایی شده بودم و هی ایران ایران میکردم؛ که به شوخی اسمم را آقای« ایران» گذاشته بودند؛ اینبار نه تنها، او اصلا ً منعی به رفتنم نداشت؛ بلکه بعکس گذشته، حسابی توصیه میکرد که به هرنحوشده یک سفر، ولو شده برای دیدار، بروم که هم فال است و هم تماشا. وقتی از او علتش را پرسیدم، با چند دلیل و مثالی ساده، برایم توضیح داد که : آن اوایل از سر افسردگی روحی(هوم سیک شدن Home Sick) قصد رفتن داشتم و ای بسا که حتی دیگر از ایران برنمیگشتم و یا پس از برگشتنم، اوضاع روحی ام، بد از بدتر میشد. امــّا حالا که با گذر زمان، تازه به معنی زندگی به شکل واقعی آن پی بردم؛ حالا که اینقدر تفکرم نسبت به مهاجرت مثبت شده؛ حالاکه به آرامش روحی وصف ناپذیری رسیدم؛حالا که زندگی را آنگونه که قرار است باشد، پذیرفته ام و ..... باید به هر نحو شده یک سفر بروم ایران چونکه الان اگر، هرلحظه هم، بیاد خانه و خانواده ام بیفتم، از سر«دلتنگی»است نه بیماری روحی و روانی. دقیقاً مثل آن میماند که یک آدم بزرگی، یکدفعه دلش هوای خوردن یک غذا و یا بستنی می کند. به اینصورت که با به بدست آوردن آن خوردنی دلخواهش، در حدّ تمایل و ظرفیتش بهره ای میبرد و هوسش فروکش میکند. و یا همچون آدمی که هرچند خانواده ای برای خود تشکیل داده است، یکدفعه دلش برای مادروفامیلش تنگ میشود و در اولین فرصت، به دیدار او می رود و سپس با روحیه ی عالی برمیگردد به سر زندگی و خانه اش.
امــّا دلیل دیگری که دوستم برای تشویق به ایران رفتن داشت، این بود که میگفت به تازگی از ایران آمده و باید کسانی که مثل ما بیش از دو سه سال، ایران نبوده اند؛ یک سفر بروند تا ببینند که نه تنها ایران، بلکه مردم نیز چقدر تغییر کرده اند و هرچند در بعضی مسائل «س.ی.ا.س.ی» متحد به نظر میرسند؛ امــّا در بیشتر امور زندگی، سرخورده و عصبی شده اند. افرادی مثل من باید بروند تا این «وابستگی»های متقابل به افراد را، با رفتار و گفتار و روش تغییریافته ی کسان داخل ایران، به کلی پاره کنیم و اگر هم علاقه ای تازه شکل گرفت و تازه شد، فقط و فقط از سر«دلبستگی» و«همدلی»باشد و بس، چراکه ارزشش بسیار بالاتر از «همزبانی»هاست. پس از پایان گفتگویمان، برای ساعتها داشتم گذشته ی خودم را مرور میکردم تا پاسخی برای آن نویسنده ی شاکی بیابم: ای دوست عزیز، اگر همچون من و شما را جایی در وطن بود؛ اگر بجز سرنوشت و تقدیر الهی، عوامل دیگری باعث اینگونه مهاجرت هایمان نمیشد، حتما ً حتما ً من و تو هم امروز آنجا بودیم، هرچند که همان زمان هم، کسانی بودیم که «در وطن خویش غریب» بودیم. چه برسد به اکنون. به مصداق شعر زیر باید قبول کنیم که :
*** گــَون از نسیم پرسید: به کجا چنین شتابان؟
== دل من گرفته زینجا، هوس سفر نداری، زغبار این بیابان؟
== دل من گرفته زینجا، هوس سفر نداری، زغبار این بیابان؟
*** همه آرزویم امّا، چه کنم که بسته پایم. و باز گون پرسید:
*** به كجا چنين شتابان؟
== به هر آن كجا كه باشد، به جز اين سرا ، سرايم .
*** سفرت به خير اما، چو از اين كوير وحشت، به سلامتي گذشتي، به شكوفه ها به باران، برسان سلام ما را { سروده ی «سفر به خیر» اثر استاد شفیعی کدکنی} سخن آخر، ای در وطن خویش غریب، ای تنها در میان جمع، ای بی همزبان، ای گـُنگ خواب دیده و عالمی همه کر، کجا شکوه وشکایت از غریبی کنی؟ که در وطن، غریب تری. کجا ناله از غربت کنی؟ که غریب غربت خانه ای.
به نظر من ماهیت ترسیدن اونهایی که رفتند و از ترس برنگشتند با ترس اونایی که نرفتند و از رفتن ترسیدند فرق داره. اونی که رفت وارد دنیای دیگه ای شد و اگر جرات برگشتن به اینور رو نداشت بخاطر آن بود که ترس شروع دوباره، درداخل وطن اجازه ی برگشتن به او نمیدهد؛ ولی آنهایی که نرفتند؛ جرات مقابله با اونطرف رو نداشتند که موندند. واژه ترس برای هر دو گروه هست اما در کیفیت و کمیت نوسان داره. برای کسانی که اهل تازه ها هستند، طعم شكست احتمالی بهتر از حسرت هدر رفتن فرصتهاي از دست رفته است. هرچندکه باید درصد آزمون و خطا رو پایین آورد؛ با این هم موافق نیستم که اگه ریسک یه موضوع بالا بود کلاً بیخیال آن بشیم. ما می تونیم یک سری از کارهایی که امکان موفقیت رو بالا میبره انجام بدیم؛ امّا اگه ما از ریسک کردن بترسیم و فقط دنبال کارهایی باشیم که درصد خطای پایینی دارند؛ زندگیمان هیچ تغییری نخواهد کرد و خیلی یکنواخت خواهد شد. خود من آدمهای زیادی را میشناسم که به خاطر اینکه اهل ریسک نیستند؛ زندگیشان با چند سال پیش فرق زیادی نکرده و شاید هم نکند. و از آنجایی که من آدمی هستم که از یکنواختی و ثبات زیاد خوشم نمیاد؛ ترجیح میدم دست به تغییر بزنم. البته سعی میکنم تا جاییکه ممکنه ریسک و خطرات آن را پایین بیاورم؛ ولی اززمانی که مسئولیت خانواده ای روی دوشم هست؛ دیگه نمیتونم مثل گذشته ها، بی گدار به آب بزنم و با آینده و زندگی دیگران بازی کنم. شاید هم از علامتهای پیری باشد؛ ولی در تعجبم چطور بار اوّل بدون آنکه از عواقب شکست در امر مهاجرت با خبر باشم، برترس خود غلبه کردم و دقیقاً سه سال پیش در همین روز(22 فوریه 2007 برابر با 3 اسفند 85) وارد آمریکا شدم؟ بگذارید سخن را با یک سوال به پایان برسانم؛ به نظر شما کدام ترسوترند؟ آنانکه نرفتند؛ یا آنانکه برنگشتند؟
۳ نظر:
سلام حمید خان . ممنون از نوشته های جالب.
سلام حمید خان
امیدوارم خوب و سبز باشید.
ناشناسان عزیز سلام و درودم را بپذیرید. متشکرم از محبتتان. بازهم تشریف باورید که خانه، خانه ی شماست.
پیروز باشید....ارادتمند همیشگی حمید
ارسال یک نظر