توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۹ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-3

اولین تغییری که در روال عادی چندساله ی زندگی مان رخ داد تغییرنام زهرا بود به «سرا/سارا» و فاطمه به «پرنسس» چراکه تلفظ نام آنها برای آمریکاییان سخت بود و البته این اسم گذاری فقط از طرف مادر دانا بود و پس از آن دیگر استفاده ای نکردیم و معتقدیم در این شرایطی که ما داریم خودمان را میکشیم تا به زبان آنها حرف بزنیم؛ آیا نباید آنها همـّتی کنند و حداقل تلفظ صحیح نام افراد را یاد بگیرند؟؟


شب نشینی با «مری» مادر دانا، سبب شد تا حدودی پی به راز وجود این حس درونی ام ببرم که چرا او را ندیده، آنقدر در رویاها و فکرم یاد می کردم؟ آنقدر این پیرزن، خونگرم بود که به ندرت یک آمریکایی را میتوان چنین دید؛ بحدیکه عبدالله هم خودش را برای او نُـنر میکرد و او عبدالله را مثل بچه ی خودش بغل میکرد. عبدالله معتقد بود به این خاطر است که او بهترین داماد آنهاست. البته نه فقط بخاطر اینکه خارسو و برسوره اش(پدر و مادر خانمش) فقط همین یک دختر را دارند؛ بلکه سوختن و ساختن و همچنان وفادار بودن با دخترشان از طرف عبدالله عامل مهم و دیگری بود که به او حسابی احترام بگذارند. دیدن مادربزرگ(مری) در لباس قرمز و بلند شبخوابش آنقدر برایمان ذوق برانگیز بود که زهرا با غش خنده ای عمیق ناگهان جمله ای را به زبان آورد(الهی..!! جیگرت رو..)و مرا به یاد سمیّه،همسر رضا گـُلی انداخت که دائم کلمه ی «الهی» را از شوق دیدن بچه های کوچک بزبان می آورد.{توضیح: مرحوم سمیه طاهری حدود یکسال پس از مهاجرت ما به آمریکا به سبب سرطان درگذشت و چه کس میداند که شاید عشق این زوج جوان باعث شد که در کمتر از یک سال پس از پرواز او، رضا نیز طی یک حادثه ی تصادف به او پیوست.} روحشان شادباد. با زود خوابیدن پدر بزرگ و مادربزرگGrandPa & GrandMa، تا پاسی از شب در اطاق خواب عبدالله و دانا، درباره ی هرموضوعی صحبت کردیم و از جمله که این شهر و دیار، سالیان نه چندان دور، یکی از مراکز اصلی تحصیل دانشجویان ایرانی و بخصوص نجف آبادی بوده و ای بسا بتوان در جا به جای آن اثری از آنها یافت؟

از امروز چون ساعت بهارشروع میشد وساعتها یک ساعت به جلو کشیده شده بود؛ صبح زود از خواب بیدار شدیم تا آماده ی رفتن به کلیسا بشویم و بالاخره پای عبدالله را به کلیسا بازکنیم. چراکه برعکس خانواده ی دانا، اصلا ً اهل رفتن به اینجور جاها نبود و بقول خودش، مسجد و کلیسای او در درون دلش جا دارد و.... ذوق رانندگی مادربزرگ، با آن ماشین مدل بالای بیوکش، پیمودن مسافت 20 دقیقه ای خانه تا کلیسا را نامحسوس کرده بود و بقول زهرا، توی ایران هر مرد و زنی در این سن و سال روزی دوبار کفنش را باز و بست میکند که آماده باشد و دائم روبقبله نشسته است تا عزرائیل را ملاقات کند و اگر هم مریض نباشد؛ تصوّراینکه دیگه پیرشده و لابد باید به همین زودیها بمیرد؛ او را خواهد کشت. در حالیکه این پیرزن تازه داشت از ماشین مدل بالایش شکایت میکرد که صندلیهایش(توجه صندلی نه فضای داخلی ماشین) دیر گرم میشود و کمرش روی صندلی مور مور میشود و .... و تو ای خدا اگر پس از اینهمه زجر زندگی مردم داخل ایران، باز بخواهی آنان را عذاب کنی؛ از عدالتت دور باشد.

مراسم استقبال و خوش آمدگویی حاضران در کلیسا و بسیاری دیگر از مراسمی که در طول دعا و مناجات انجام دادند؛ سخت مرا به یاد شباهتهایی با چگونگی برگزاری مراسم انجمن N.A و «نارانان» در داخل ایران انداخت. بعد از در آغوش کشیدن توسط «خوشامدگو» با استقبال تنها برادر دانا(ا َلن) که نقش کیشیش آن کلیسای غیررسمی و خانگی را داشت؛ روبرو شدیم و اولین جمله ای که از دهان او خارج شد؛ خطاب به عبدالله بود که گفت: «دیدی گفتم، دیوار کلیسا خراب نمیشود». نگو که با هرباراصرارش به عبدالله، او از رفتن به کلیسا طفره رفته بود. الن هم به شوخی با عبدالله شرط کرده بود که اگر او برود؛ قول میدهد هیچ اتفاق خاصی نیفتد و زمین به آسمان و آسمان به زمین نرود و... مراسم با سرودخوانی و موسیقی شروع شد و دیدنی بود حال خوشی که به آنها دست می داد. با ترجمه ی عبدالله، تفاوت مناجات آمریکاییها را با خودمان سنجیدم که، آنها دایم از نعمتهای داده شده ی خدا تشکـّر می کردند و تعبیر آنها از هر واقعه ی بد و مصیبت آن است که« چه بسا بعضی چیزها را بد بدانیم در حالیکه خیر ما در آنهاست»(قرآن کریم) ولی ما دائم طلبکار خداییم و حتی نماز و عبادتهایمان بجای عرفان خدا و ارتباطی قلبی با او به گریه ازسرترس عذاب جهنـّم او و یا التماس از سر طمع، بخاطر بهشت او تبدیل شده است.

گفتنی است که یکی از کهنه کشیشان غیررسمی(شبیه به شیخ داوری و یا مرحوم حج علی منتظری) به تازگی در گذشته بود و در بین مراسم دعا، هر از گاهی هم یادی از او داشتند و دیدنی بود که ذکر خیر او و بیان خاطرات خوب او، سببی می شد که لبخندی بر لب حاضران بنشیند و اگر هم نم اشکی از سر احساس از چشم کسی روان می شد؛ این همسر الن بود که به سرعت دستمال کاغذی را به آنها می رساند و در همین اثنا باز کسی از گوشه ای با جمله ای شیرین، حال خوب حاضران را سرجا می آورد. از جمله بیان داستانی که کشیش بجای آنکه روضه بخواند، بصورت نمایشنامه ای آنرا اجرا کرد و مربوط به داستان بزی میشود که به چاهی افتاده بود و صاحب او چون راه چاره ای برای بیرون آوردن او ندید؛ خاک بر سراو می ریخت تا او را دفن کند. در مقابل بز با هربار ریخته شدن خاک برسرش، خود را می تکاند و آنقدر خاکها را زیر پایش کوفت تا به سطح زمین رسید و از چاه بیرون آمد و ... چه زیبا فرموده است حضرت حافظ«شاید که چو وابینی، خیر تو در این باشد».

آخر سخن اینکه نمیتوانم شدّت هیجان مادر دانا را در طی مراسم دعا توصیف کنم که چطور همچون دراویش قادری، سماع کنان و پایکوبان یک لحظه آرام نمی نشست و در زمان اجرای موسیقی مذهبی که همه اش در وصف خدا بود، این دستان نحیف او بود که از سر عشق بر هم میخورد و هنگام دعا، رو به آسمان داشت و میان آنهمه شکرگزاری هایش به درگاه خداوند؛ و مخصوصا ً آخر برنامه که همگی دست در دست هم حلقه ای پرانرژی تشکیل دادیم؛ از به سلامت رسیدن مهمانهای جدیدشان(منظور من و خانواده ام)باز خدارا شکر کرد. ناهار خوردن برای ما مخصوصا ً کنار پدر و مادر اتو کشیده ی دانا، کمی سخت بود و بخصوص که برای اولین بار میخواستیم به سنتّ آمریکاییها بجای قاشق، فقط از چنگال استفاده کنیم. پس از صرف ناهار و با خداحافظی از آنها، باز با رانندگی داداعبدالله افتادیم به راه برگشت به «اوماها» و البته این بار با نبود دانا و غـــُر زدنها و گیر دادنهایش، دلی از عزا درآوردیم و نه تنها پشت سرش حسابی نخودچی خوردیم؛ بلکه با شنیدن موسیقی ناب ایرانی، دلی از عزا در آوردیم که فقط شنیدن ترانه های آمریکایی به خاطر حضور دانا نه تنها لذت بخش نبود؛ بلکه بخاطر ندانستن معنی اشعار، بیشتر به کوبیدن چکشی بر مغز و اعصابمان جلوه میکرد.

هیچ نظری موجود نیست: