توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۵ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-1

هرچند که محیط وبلاگ، محیطی است شخصی که هرشخص، خاطرات و دغدغه های فکری خود را از طریق دنیای مجازی و اینترنت با دیگران به مشارکت میگذارد؛ یه جورایی هنوز احساس راحتی نمیکنم که هر آنچه را که به ذهنم میرسد؛ منتشر کنم. تمام تلاشم بر این است که مطالبی را بنویسم که شاید روزی برای بنده ای از بندگان خوب خداوند، مفید واقع بشود. امـّا چون این روزها مصادف است باسالروز ورودمان به آمریکا و در آن اویل، گزراشی روزانه بصورت دستی نوشته ام و هر آن ممکن است که یک اتفاق باعث گم شدن آن شود؛ قصد دارم هر از چندگاهی به ترتیب آنها را منتشر کنم. قبل از هر چیز لازم است ذکر شود که به احتمال زیاد هیچ نکته ی مهاجرتی مفیدی دستگیرتان نشود. ضمناً با آنکه «قالب»وبلاگ را جهت ارسال نظرات شما عزیزان عوض کرده ام؛ هنوز از راحتی کاربرد آن مطمئن نیستم؛ لذا اگر هنوز به مشکلی در زمینه ی ارسال نظرات خوبتان برخوردید؛ اگرکه محبت کنید و از طریق ایمیل وبلاگ باخبرم سازید؛ ممنون دار شما میشوم. نکته ی دیگر چون سراسر نوشته ها اسامی افراد حقیقی وجود دارد، مجبورم از آن اسمها فقط حرف اوّل آنها را ذکر کنم و باز امیدوارم سوءتفاهمی ایجاد نشود . شروع مطلب پس از نام خداوند، یک دوبیتی است با این ابیات:
نمیدونم دلــُم دیوونه ی کیست؟ / کجا میگرده و در خونه ی کیست؟
نمیدونم دل سرگشتـه ی مـو/اسیـر نرگـس مـستـونه ی کیست؟

امروز دوشنبه 21 اسفند 1385 خورشیدی مطابق با 12 مارچ 2007 است که پس از گذر یکی از روزهای دیگر زندگی، و یا بهتر بگویم سفر به آمریکا، قصد دارم تا چند خطـّی از خاطرات و خطرات گذشته ی خود را بنویسم. البته یکی دو روزی بود که به زهرا(خانمم) تاکید می کردم که برای ثبت خاطرات، اقدام کند و آخرالامر خودم دست به کار شدم. گفتنی است که امروز زهرا دلش برای «و» دختر حج آقا حسابی تنگ شد و تماسی تلفنی با او داشت. اگر هرکس بی خیال مهاجرت ناگهانی مان شده باشد، برای «و» هنوز تب و تاب سفر ناگهانی مان، داغ بود و با هیجانی خاص، تاکید داشت تا همه چیز را برای ماندگار شدن بنویسم؛ چراکه به مرور خیلی از آنها برایمان عادی می شود و شاید هم غیر قابل ذکر. و اگر بنویسیم شاید برای مسافران آینده، مفید واقع بشود و البته حقَ هم با اوست، چراکه رسم و رسوم و فرهنگ، از جمله موارد مهمی است که برای هر تازه واردی، دانستنش مهم است.

امروز از خانواده ی عبدالله(برادرم) جز پسرش جمال، کسی دیگر در خانه نبود، بخاطر اینکه ریحانه(دختر برادرم) بدنبال زندگی و کار و شوهر- و یا بهتر است بگویم، دوست پسرش - است و سلیمان(دیگر پسر برادرم) هم روز گذشته به سراغ مادرش(دانا) به شهر کوچک «کافی ویل» ایالت کنزاس رفت تا با یک روز تاخیر از سفر دو روزه ی همگی ما، با هم برگردیم. آخه ! تعطیلات آخر هفته ی اینجا روزهای شنبه و یکشنبه است و به پیشنهاد عبدالله، ساعتهای عصر جمعه 19 اسفند دومین سفر بیرون شهری خود را به زادگاه دانا داشتیم. جالب است که روزهای هفته براساس تقویم از یکشنبه شروع می شود، ولی هر دوروز شنبه و یکشنبه را تعطیلی «آخر هفته» مینامند. از آنجاکه رانندگی در آمریکا، یکی از بی دغدغه ترین کارهاست و ما هم به عبدالله اعتماد کامل داشتیم، او تمام راه را می راند و ما هم گفتیم و شنیدیم و خندیدیم و بیچاره او، چراکه سوای دقـت در رانندگی، با اخلاق خاصی که دارد، ترجمه یک کلمه از گفتگوها را هم از قلم نمی انداخت و سببی شده بود تا همگی شش دانگ حواسمان را به گفتارمان جمع کنیم تا نکند، حرفی یا غیبتی به فارسی پشت سر دانا داشته باشیم و همین سببی شود تا باز یکی از همان الم شنگه های معروف او را مجبور به تحمّل شویم.

بماند که جز دوساعت اوّل سفر که به تماشای دشتهای باز و تپّه های سرسبز گذشت؛ تاریکی سر شب زمستان، بهترین بهانه ای بود که زهرا و فاطمه، مثل همیشه ی سفرهایمان، به چنان خواب و چـُرتی دچار بشوند که هر آدم بیهوشی به آنها حسرت بخورد و آنقدر آنها از همه جا بیخبر باشند که نه تنها استراحت کوتاه ما را در یکی از پمپ بنزینهای بین راهی، که دست کمی از یک فروشگاه عادی ندارد و به راحتی همه چیز مورد نیاز خود را میتوانید تهیـّه کنید؛ متوجـّه نشدند؛ بلکه یارای جوابگویی سربه سرگذاشتن ما را نیزنداشتند و برای اوّلین بار دو تن از جنس خانمها را به چشم خود، دیدم که حاضرجوابی نمی کردند. ساعت حدود 9 شب بود که به هر زور و غـُرغری بود آنها را برای صرف شام در یکی از استراحتگاههای بین راهی، که هیچ شباهتی به «سوهانی»های بین راه اصفهان - قم نداشتند؛ بیدار کردیم و دلچسب تر از شام و غذای محلی آمریکایی، دیدن وسایل و دکوراسیون این فروشگاه - رستوران بنام Cracker Barrel بود که دست کمی از یک موزه ی کوچک نداشت و از وسایل قدیمی زندگی و کشاورزی آمریکا، پر بود و کجایند ببینند که بیشتر این وسایل به ظاهر عتیقه ی آنان، هنوز که هنوز است در ایران چه کاربردی دارند؟ و صد البته لمیدن روی یکی از صندلیهایی که پدر بزرگ و مادر بزرگها، دائم دارند آن را به جلو و عقب می برند و همزمان خواب کردن نوزادی، از بافتن شال گردنی کاموایی هم غافل نمیشوند؛ لذتی داشت که نگو؛ مخصوصا ً که پدرخانمت هم اون دور و بر نباشد و بتوانی با خیالی آسوده و بی روکش و درکش کردن و ترس و لرز، پـُکی محکم به سیگار بزنی و با خود فکر کنی؛ من کجا و اینجا کجا؟ امان از تقدیر!!

نیمه های شب بود که پاورچین پاورچین خزیدیم داخل اتاقهایمان و چه خانه ی تمیز و زیبایی را پدر و مادر پیر دانا، آراسته بودند و از آنجاکه من و خانمم بطور رسمی زن و شوهر بودیم، نه تنها اجازه داشتیم که وارد خانه ی مادر بزرگ بشویم، بلکه یه جورایی متلک ما بود که به چشم نوه های او میترکید که شما هرگز نتوانستید با دوست دختراتون توی خانه ی مادربزرگ بخاطر حساسیتهای مذهبی و فرهنگی او بخوابید، چراکه زن و شوهر رسمی نیستید؛ ولی آنها(ما) توانستند. بعد از منتقل کردن وسایلمان به اتاقمان، همگی حمله ور شدیم به سوی توالت و انگار صف ایستادن توی بخت من نوشته شده، که حتی توی خونه هم برای توالت رفتن باید صف بایستم. البته همین ترافیک، سبب شد تا اولین ملاقات من و این پیرزن 75 ساله، با معرفی توسط دانا و درآغوش کشیدن یکدیگر باشد و با دیدن روحیه ی شاداب و شیک بودن خانه و لباس او، باز به یاد ننه(مرحوم مادرم) افتادم که ببین تفاوت از کجاست تا کجا؟ حقاً که مردم ما«زنده مانی» میکنند تا «زندگانی».

۲ نظر:

RS232 گفت...

آخ جون, دفتر خاطرات!
آقا حمید شما که می دانید من معتاد به خواندن دفترچه خاطرات دیگران هستم. پس بقیه آن را هم زودتر بفرستید.
ممنون

از دیار نجف آباد گفت...

چشم آرش جان
هرچند مربوط به سه سال پیش است و همان کندی و لحن آن روزها در آن موج میزند و امیدوارم که خوانندگان بپسندند.
پیروز باشید...ارادتمند حمید