صبح پس ازصرف صبحانه و آشنایی با «بیل» پدر دانا، وقت پیدا کردم تا قدمی بیرون خانه بزنم و از نزدیک خانه ی قدیمی و مخروبه ی آنها را که در فاصله ی 10 متری بود؛ ببینم. منزل جدیدشان از نوع خانه های پیش ساخته است که تمام امکانات رفاهی و حتی آشپزخانه، در یک اسکلت چوبی، از قبل ساخته و قرار داده شده و پس از آماده شدن در کارخانه و انتقال به محل نصب، فقط یک روز کاری زمان میبرد تا در و پیکر آن به یکدیکر چفت و بست شود و با اتصال سیستم بهداشتی و گاز و برق و آب و تلفن و نیز نصب موکت، آماده ی تحویل به صاحب خانه است. جالب تر اینکه برعکس برادرم که توی ایران خانه ای را در عرض دوسالی ساخت، اینجا حتّی شیشه ها و پنجره ها نیز، از قبل نصب شده بود و آنچنان کار زیادی جهت افتتاح و بهره برداری از خانه، نباید بکنند. هنگام ورود مجددم به خانه بود که متوجه شدم قد پیرمرد، هرچند از همسرش بلندتر بوده، بخاطر فشار سن 78 سالگی و سختی های روزگار، خمیده تر نشان داده می شد و صدای خسته ی او که در پاسخ احوالپرسی من، گفت:«خسته ام، همیشه خسته» تا عمق وجود آدمی نفوذ میکرد و صد البته دوست داشتنی.
حدود ساعت 9 بود که راهی شدیم به سمت شهری دیگر به نام«Joplin». دیدن دهکده های سرسبز بین راهی، مرا مدام به یاد شهرهای شمالی ایران می انداخت؛ با این تفاوت که حداقل فاصله ی هرخانه با دیگری، 50 متر کمتر نبود و ظاهر کلبه ای شکل همه ی خانه ها، مثل شهرک تفریحی«چادگان» اصفهان و یا بهتر بگویم؛ سریال«پزشک دهکده» است که در طول یک خیابان امتداد دارند. از آنجاکه برای ساعت 11 قرار ملاقات داشتیم؛ فرصتی دست داد تا در یکی از مراکز بزرگ خرید(Mall)گردشی داشته باشیم و نسبت به انتخاب و خرید وسایل مورد نیاز زندگی جدیدمان، تصمیم گیری کنیم. با دیدن آقای پولدار بی کلاس(J.W) بود که تازه به معنی لقبی که خانواده ی برادرم به او داده بودند(مرد چاقFat Man) پی بردم. سوای چاقی نامتعارف او که در آمریکا، بسیار میبینید؛ چند چیز قابل ذکر است:
1- هرچه خودش چاق وشلخته و بی کلاس بود، زنش حسابی آداب دان و لاغر و با ادب مینمود.
2- محل کارومنزل مسکونی او، در اصل از به هم پیوستن یک بلوک کامل چندین خانه تشکیل میشد و میتوان گفت که به تنهایی یک محلّه بود. سوای زیبایی منحصر به فرد هرکدام از خانه ها و باغچه ها، وجود کلکسیونی از فرشهای ایرانی و خارجی، عکسها، انواع عتیقه ها و حتی قطارهای کوچک و وسایل ریل راه آهن، در کنار یکی از نقاشی های زهرا که دوسال قبل توسط عبدالله اهدا شده بود؛ کلّی زمان نیاز داشت تا بتوانی همه ی آنها را با حوصله ببینیم.
3-او کجا و ما کجا؟ چطور باید حلقه های زنجیر یک به یک به هم متصّل شوند که با شوخی یکی از همکارهای عبدالله که: فلان دانشکده مدرّس فارسی نیاز دارد؛ عبدالله هم با « مرد چاق» در میان بگذارد و از سر اتفاق او نه تنها تحصیلکرده ی همان دانشکده باشد، بلکه با نفوذ و سفارش او، تقدیر اینچنین باشد که او یکی از موثرترین افراد سفر و مهاجرت ما به آمریکا باشد؟؟
4-بازدید از منزل - موزه ی او، باعث تامّل ما شد تا پی به سخن گرانمایه ی فارسی ببریم که«چربی که زیاد شد، به نشیمنگاه خود میمالند». آخه ! آنقدر این مردک پول داشته و ندانسته بود که چه کند که عشق اصلی او«سگ بازی» بود و همه ی هفت تا سگ او برای خود تختی و اطاقی و حمـّامی مخصوص داشتند. بحدیکه شاید حسرت خود آمریکاییها باشد؛ چه برسد به....؟
بماند که هرچه زهرا دو سه باری از ترس سگها، تا مرز سکته پیش رفت؛ همان استقلال متولدین بهمن ماهی ها، سبب شده بود؛ فاطمه هیچ واکنشی به آمد و شد آنها توی حیاط نداشته باشد. تا حدود ساعتهای 2 بعد از ظهر، با ورّاجی های مرده چاقه معطل بودیم و بماند که از انگلیسی حرف زدن او هیچ نفهمیدم و هی مدام «Yes-Yes» تحویلش میدادم و جداً هم که اسم دیگر او، «دهاتی Red Neck » بخاطر لهجه ی گندش، برازنده ی قامت بزرگتر از گنده ی او بود. هرچه بود و هست؛ فعلاً که این ابرمرد!!! کلید شانس من شده بود و هرچند برای ابراز ادب و تشکر، خدمت قدرقدرتشان شرفیاب شده بودیم؛ ناهار را نیز سرش خراب شدیم و توانستیم مثل آدم باکلاسها، ناهاری گران قیمت بخوریم و بماند که لذیذ بودن پیازهای قاچ و سرخ شده در آرد، که بعنوان پیش غذا آورده بودند، آنچنان جایی برای صرف کباب استیک به نام«تریاکی» نگذاشته بود و شاید هم چلپ و چلوپ غذا خوردن و مثل بچه ها، غذا ریختن از لب و لوچه ، در کنار انگشتی که به مثال تیربرقی در سوراخ بینی ایشان میچرخید؛ عوامل جوی دیگر کور شدن اشتهای زهرا شده بود؟ جالب که او اینهمه گند زده بود و زهرا ما را به شستن دستهایمان، وا داشت و همین هول کردن های او بود که باعث شد اشتباهی وارد توالت زنانه بشم و با صدای جیغی از نوع آمریکایی یکی از این موبورها، چنان فرار را برقرار بدانم و همین سبب شد تا مدّتی خوراک واسه ی دست انداختن من داشته باشند.
در برگشت به منزل مادر دانا، با دیدن خانه ای بسیار بزرگ به سبک قلعه های سنگی، که دست کمی از کاخ نداشت؛ عبدالله بادی به غب غب انداخت و هرچند خودش هم مثل ما، آن خانه را از بیرون میدید؛ ادعـّا کرد که این هم یکی دیگر از املاک و خانه های اوست و صد البته اشاره ای داشت به شعری از سهراب سپهری:«هرکجا هستم، باشم؛ آسمان مال من است. پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است. چه اهمیّت دارد، گاه اگر می رویند قارچهای غربت؟ این همه مال من است...» تا آفتاب غروب کند؛ فرصتی داشتیم برای 20 دقیقه ای پیاده روی تا لب نهری که در بین زمینهای کشاورزی پدر دانا قرار داشت. دیدن چند آهویی که از فاصله ای نه چندان دور شروع به دویدن کردند؛ نه تنها مرا به یاد آخرین دوست عزیزم«ک» انداخت؛ بلکه این سوال را در ذهنم تداعی کرد که : پس بهشت کجاست؟
حدود ساعت 9 بود که راهی شدیم به سمت شهری دیگر به نام«Joplin». دیدن دهکده های سرسبز بین راهی، مرا مدام به یاد شهرهای شمالی ایران می انداخت؛ با این تفاوت که حداقل فاصله ی هرخانه با دیگری، 50 متر کمتر نبود و ظاهر کلبه ای شکل همه ی خانه ها، مثل شهرک تفریحی«چادگان» اصفهان و یا بهتر بگویم؛ سریال«پزشک دهکده» است که در طول یک خیابان امتداد دارند. از آنجاکه برای ساعت 11 قرار ملاقات داشتیم؛ فرصتی دست داد تا در یکی از مراکز بزرگ خرید(Mall)گردشی داشته باشیم و نسبت به انتخاب و خرید وسایل مورد نیاز زندگی جدیدمان، تصمیم گیری کنیم. با دیدن آقای پولدار بی کلاس(J.W) بود که تازه به معنی لقبی که خانواده ی برادرم به او داده بودند(مرد چاقFat Man) پی بردم. سوای چاقی نامتعارف او که در آمریکا، بسیار میبینید؛ چند چیز قابل ذکر است:
1- هرچه خودش چاق وشلخته و بی کلاس بود، زنش حسابی آداب دان و لاغر و با ادب مینمود.
2- محل کارومنزل مسکونی او، در اصل از به هم پیوستن یک بلوک کامل چندین خانه تشکیل میشد و میتوان گفت که به تنهایی یک محلّه بود. سوای زیبایی منحصر به فرد هرکدام از خانه ها و باغچه ها، وجود کلکسیونی از فرشهای ایرانی و خارجی، عکسها، انواع عتیقه ها و حتی قطارهای کوچک و وسایل ریل راه آهن، در کنار یکی از نقاشی های زهرا که دوسال قبل توسط عبدالله اهدا شده بود؛ کلّی زمان نیاز داشت تا بتوانی همه ی آنها را با حوصله ببینیم.
3-او کجا و ما کجا؟ چطور باید حلقه های زنجیر یک به یک به هم متصّل شوند که با شوخی یکی از همکارهای عبدالله که: فلان دانشکده مدرّس فارسی نیاز دارد؛ عبدالله هم با « مرد چاق» در میان بگذارد و از سر اتفاق او نه تنها تحصیلکرده ی همان دانشکده باشد، بلکه با نفوذ و سفارش او، تقدیر اینچنین باشد که او یکی از موثرترین افراد سفر و مهاجرت ما به آمریکا باشد؟؟
4-بازدید از منزل - موزه ی او، باعث تامّل ما شد تا پی به سخن گرانمایه ی فارسی ببریم که«چربی که زیاد شد، به نشیمنگاه خود میمالند». آخه ! آنقدر این مردک پول داشته و ندانسته بود که چه کند که عشق اصلی او«سگ بازی» بود و همه ی هفت تا سگ او برای خود تختی و اطاقی و حمـّامی مخصوص داشتند. بحدیکه شاید حسرت خود آمریکاییها باشد؛ چه برسد به....؟
بماند که هرچه زهرا دو سه باری از ترس سگها، تا مرز سکته پیش رفت؛ همان استقلال متولدین بهمن ماهی ها، سبب شده بود؛ فاطمه هیچ واکنشی به آمد و شد آنها توی حیاط نداشته باشد. تا حدود ساعتهای 2 بعد از ظهر، با ورّاجی های مرده چاقه معطل بودیم و بماند که از انگلیسی حرف زدن او هیچ نفهمیدم و هی مدام «Yes-Yes» تحویلش میدادم و جداً هم که اسم دیگر او، «دهاتی Red Neck » بخاطر لهجه ی گندش، برازنده ی قامت بزرگتر از گنده ی او بود. هرچه بود و هست؛ فعلاً که این ابرمرد!!! کلید شانس من شده بود و هرچند برای ابراز ادب و تشکر، خدمت قدرقدرتشان شرفیاب شده بودیم؛ ناهار را نیز سرش خراب شدیم و توانستیم مثل آدم باکلاسها، ناهاری گران قیمت بخوریم و بماند که لذیذ بودن پیازهای قاچ و سرخ شده در آرد، که بعنوان پیش غذا آورده بودند، آنچنان جایی برای صرف کباب استیک به نام«تریاکی» نگذاشته بود و شاید هم چلپ و چلوپ غذا خوردن و مثل بچه ها، غذا ریختن از لب و لوچه ، در کنار انگشتی که به مثال تیربرقی در سوراخ بینی ایشان میچرخید؛ عوامل جوی دیگر کور شدن اشتهای زهرا شده بود؟ جالب که او اینهمه گند زده بود و زهرا ما را به شستن دستهایمان، وا داشت و همین هول کردن های او بود که باعث شد اشتباهی وارد توالت زنانه بشم و با صدای جیغی از نوع آمریکایی یکی از این موبورها، چنان فرار را برقرار بدانم و همین سبب شد تا مدّتی خوراک واسه ی دست انداختن من داشته باشند.
در برگشت به منزل مادر دانا، با دیدن خانه ای بسیار بزرگ به سبک قلعه های سنگی، که دست کمی از کاخ نداشت؛ عبدالله بادی به غب غب انداخت و هرچند خودش هم مثل ما، آن خانه را از بیرون میدید؛ ادعـّا کرد که این هم یکی دیگر از املاک و خانه های اوست و صد البته اشاره ای داشت به شعری از سهراب سپهری:«هرکجا هستم، باشم؛ آسمان مال من است. پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است. چه اهمیّت دارد، گاه اگر می رویند قارچهای غربت؟ این همه مال من است...» تا آفتاب غروب کند؛ فرصتی داشتیم برای 20 دقیقه ای پیاده روی تا لب نهری که در بین زمینهای کشاورزی پدر دانا قرار داشت. دیدن چند آهویی که از فاصله ای نه چندان دور شروع به دویدن کردند؛ نه تنها مرا به یاد آخرین دوست عزیزم«ک» انداخت؛ بلکه این سوال را در ذهنم تداعی کرد که : پس بهشت کجاست؟
۳ نظر:
سلامون علیکم، اتفاق هایی که واسه شما میافته و زندگی جدیدی که تجربه میکنی بی شک واسه ما جذابه. ولی فقط توصیف میکنی در صورتیکه با طنز خاصی که در شما سراغ دارم فک میکنم بتونی خیلی جذاب تر بنویسی
به نظرم بیش از حد رسمی مینویسید نجبادی قاطیش کن خدا میشه!
دوست عزیز، دشتهای عریان سلام
حق با شماست و واقعا ً هرچه که تلاش میکنم که بطور رسمی ننویسم نمیشود که نمیشود. البته این خاطرات مربوط به سه سال پیش است و من فقط رونویس آنرا با کمی تغییر در اسمهای خاص افراد منتشر میکنم.
از طرفی دیگر چون خوانندگان این وبلاگ همگی نجببادی نیستند؛ مطمئنم که فهم کلمات و جمله ها با گویش نجف آبادی مشکل خواهد بود. بهرحال بازهم از ابراز نظرات شما متشکرم
بیشتر تشریف بیاورید...بدرود..ارادتمند حمید
ممنون حمید خان
عالی بود.
ارسال یک نظر