قبل از هرچیز لازم است ثبت جهانی نام «نوروز»را در تقویم سازمان ملل، به عنوان جشنی ایرانی با سابقه ای 3000 ساله، خدمت تمامی ایرانیان عزیز و آنانی که با امضای فرم نظرخواهی اینترنتی و یا هر تلاش دیگر، نگرانی خود را اعلام کردند؛ تبریک عرض کنم .
امــّا همانطور که قبلا ً عرض کرده ام؛ این روزها مصادف با سومین سالروز ورودمان به آمریکاست. آن روزهای اوّلی که آمده بودیم و دلتنگی های اوایل مهاجرت حسابی حال و روزمان را منقلب می کرد؛ دائم یاد این و آن می افتادیم و شاید خنده تان بگیرد که بشنوید من یکی از عجایب روزگار بودم و هستم. آنچنانکه حتی دلم برای دشمنانم نیز تنگ میشد و میشود و خواب کسانی را می بینم که اگر به بیداری هزار تا قسم هم بخورم، آن شخص باور نمی کند. بهرحال این تحولات همگی از عوامل دوری و غربت است و تا کسی دچار نشود؛ باور نمیکند. در همان اثنای بیدار شدنهای ساعت 2 یا 3 و 4 صبح همه شبم بود که یا باید تا خود صبح توی بستر به این دنده و اون دنده می غلطیدم و با هزاران هزار فکرهای مثبت و منفی کلنجار می رفتم و یا پاورچین پاورچین خودم را به پای کامپیوتر میرساندم و مثل این آدمهای مست، امـّا از سرکم خوابی، تا خود صبح چشم میدوختم به صفحه ی کامپیوتر که از دنیای اخبار بیشتر بدانم و پیامد همه ی آنها خـُماری روز بود و سردرد.
واقعا ً نمیدانستم که کجایم و چه میکنم و چه باید کرد؟ سوای رفتار همیشگی همه ی مهاجران که تا مدّتها همه ی قیمتها را با ریال مقایسه میکنند؛ من حتی لحظه و ساعت و روز و شبم را نیز به زمان ایران مقایسه میکردم. اینجا همه ی مردم سرگرم سنت های پیش از سال نو مثل «هالووین» بودند و برای من فقط چهارشنبه سوری و آخرین پنج شنبه ی سال وخرید شب عید و سفره ی هفت سین و ... معنی داشت. از همه بدتر اینکه لحظه به لحظه خانواده و دوستان را آنگونه ای که دلم میخواست تصوّر میکردم که لابد الان دارن فلان کار را میکنند و حتما ً دورهم جمعند و بدون شک میگویند و میخندند و احتمال بسیار فلان غذا را میخورند و ای بسا که فلان فیلم را نیز دارند دور هم میبینند و .... جالب اینکه وقتی با خانواده و دوستان تماس میگرفتم و از آنها سوال میکردم نه تنها غالب بیشتر حدس و گمانهایم غلط از آب در میآمد؛ بلکه آنها هم دقیقا ً مثل من، هزاران تصوّری ذهنی درباره ی من داشتند که لابد حتما ً الان کنار ساحل رودخانه ی میزوری دست در دست یک دختر کمرباریک مو بولوند در حالیکه یک قدّح(ظرف بزرگ) مشروب فرد اعلا نوشیده ایم و یا دردستمان هست؛ قدم میزنم و هر از گاهی هم یک پرنده ای هزار رنگ بر بالای سرمان پروازی میکند و آنطرف تر هم مایکل جکسون خدابیامرز زده است زیر آواز و نگذر از رقص همزمان جمیله و در این حین و بین هیچ چیزی نمیچسبد مگر آش رشته ی مارک «اوباما»
دروغ چرا من بارها با خودم گفتم آنها راستش را به من نمیگویند که من حالم گرفته نشود و دوری و غربت را بهتر دوام بیاورم و لابد آنها هم توی ایران پیش خودشان فکر کرده اند من به آنها دروغ میگویم که دستم رو نشود و چشم نخورم و کسی در حقم دشمنی نکند و از همه مهمتر اینکه آبرویم توی ایران پیش در و همسایه و فک و فامیل نرود و .... در حالیکه آرام آرام متوجه شدم که نه تنها مشغولیات ایرانیان هر روز بدتر از دیروز میشود؛ بلکه این ماییم که به ناگهان از یک زندگی با ریشه هایی به درازی سن و سالمان در شهر و دیارمان؛ جدا شده ایم و با سرعت برق و باد به گوشه ای دیگر از دنیا پرت شده ایم. کم کم باورکردم که، این منم که هنوز در محیط زندگی تازه ام، غریبم و هنوز مشغولیات زندگی برسرم چنان هجوم نیاورده تا هر روز از صبح خروس خوان تا خود شغال خوان شب باید بدنبال نان بدوم و آخرشب هم لقمه ای خورده نخورده سرنگون بستر بشوم که باز روزی دیگر در پیش است. از همه مهمتر تازه بفهمم که شعر سعدی بسیار درست تر از هر حرف دیگری است که «از دل برود هرآنکه از دیده برفت». قصد ندارم زیاد وقت شما را بگیرم. ولی شما را دعوت میکنم به خواندن مطلبی که از وبلاگ یکی از دوستان به امانت آورده ام و خود گویای کامل است و نیازی به توضیح ندارد.
***آنهایی که«رفتهاند» هر روز ایمیلشان را در حسرت یک نامه، ازطرف آنهایی که «ماندهاند» باز میکنند و از اینکه هیچ نامه ای ندارند، کلافه میشوند. آنهایی که«ماندهاند» هر روز که نه، ولی یک روز در میان سری به کامپیوتر میزنند و از اینکه نامه ای از آنهایی که «رفتهاند» ندارند، کفرشان در میآید!
***آنهایی که رفتهاند منتظرند آنهایی که ماندهاند برایشان نامه بنویسند. فکر میکنند حالا که ازجریان زندگی آنهایی که ماندهاند خارج شدهاند، آنها باید تصمیم بگیرند که هنوز میخواهند به دوستیشان ازراه دور ادامه بدهند یا نه. آنهایی که ماندهاند منتظرند که آنهایی که رفتهاند برایشان نامه بنویسند. فکر میکنند شاید آنهایی که رفتهاند مدل زندگیشان را عوض کرده باشند و دیگر دوست نداشته باشند با آنهایی که ماندهاند معاشرت کنند.
***آنهایی که رفته اند همانطور که دارند یک غذای سر دستی درست میکنند، تا تنهایی بخورند فکر میکنند، آنهایی که ماندهاند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی میخورند و جمعشان جمع است و میگویند و میخندند. آنهایی که ماندهاند همان طور که دارند یک غذای سر دستی درست میکنند، فکر میکنند آنهایی که رفتهاند الان دارند با دوستان جدیدشان گل میگویند و گل میشنوند و ازآن غذاهایی میخورند که توی کتابهای آشپزی عکسش هست.
***آنهایی که رفتهاند فکر میکنند آنهایی که ماندهاند همه اش با هم بیرونند. باغ و پارک و بازار و کافی شاپ وخرید میروند…با هم کیف دنیا را میکنند و آنها را که آن گوشه دنیا تک وتنها افتاده اند؛ فراموش کرده اند. آنهایی که ماندهاند فکر میکنند آنهایی که رفتهاند همه اش بار و دیسکو میروند و خیلی بهشان خوش میگذرد و آنها را که توی آن جهنم گیر افتادهاند، فراموش کردهاند.
***آنهایی که رفتهاند میفهمند که هیچ کدام از آن مشروبها باب طبعشان نیست و دلشان میخواهد یک چای دم کرده ی حسابی بخورند. آنهایی که ماندهاند دلشان میخواهد برای یکبار هم که شده بروند یک مغازهای که از سرتا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چیزی را میخواهند انتخاب کنند.
***آنهایی که رفتهاند همانطور مینشینند پشت پنجره و زل میزنند به حیاط و فکر میکنند به اینکه وقتی برگردند؛ جایی کار درست و حسابی گیرشان میاید و آیا اصلا برگردند؟! آنهایی که ماندهاند فکر میکنند که آنهایی که رفتهاند؛ حال دنیا را کردهاند و حالا که می آیند جای آنها را سر کار اشغال میکنند و آنها از کار بیکار میشوند.
***آنهایی که ماندهاند فکر میکنند آنهایی که رفتهاند حق ندارند هیچ اظهار نظری در هیچ موردی بکنند؛ چون دارند اونور دنیا حال میکنند و فورا یک قلم برمیدارند و اسم اونوری ها را خط میزنند. آنهایی که رفتهاند هی با شوق بیانیهها را امضا میکنند و میخواهند خودشان را به جریان سیاسی کشوری که تویش نیستند، بچسبانند!
***آنهایی که ماندهاند میخواهند بروند. آنهایی که رفتهاند میخواهند برگردند!
***آنهایی که ماندهاند از آن طرف بهشت میسازند...آنهایی که رفتهاند به کشورشان با حسرت فکر میکنند...
اما هم آنهایی که رفتهاند و هم آنهایی که ماندهاند در یک چیز مشترکند... آنهایی که رفتهاند احساس تنهایی میکنند. آنهایی که ماندهاند هم احساس تنهایی میکنند! کاش جهان اینقدر با ما نامهربان نبود...
امــّا همانطور که قبلا ً عرض کرده ام؛ این روزها مصادف با سومین سالروز ورودمان به آمریکاست. آن روزهای اوّلی که آمده بودیم و دلتنگی های اوایل مهاجرت حسابی حال و روزمان را منقلب می کرد؛ دائم یاد این و آن می افتادیم و شاید خنده تان بگیرد که بشنوید من یکی از عجایب روزگار بودم و هستم. آنچنانکه حتی دلم برای دشمنانم نیز تنگ میشد و میشود و خواب کسانی را می بینم که اگر به بیداری هزار تا قسم هم بخورم، آن شخص باور نمی کند. بهرحال این تحولات همگی از عوامل دوری و غربت است و تا کسی دچار نشود؛ باور نمیکند. در همان اثنای بیدار شدنهای ساعت 2 یا 3 و 4 صبح همه شبم بود که یا باید تا خود صبح توی بستر به این دنده و اون دنده می غلطیدم و با هزاران هزار فکرهای مثبت و منفی کلنجار می رفتم و یا پاورچین پاورچین خودم را به پای کامپیوتر میرساندم و مثل این آدمهای مست، امـّا از سرکم خوابی، تا خود صبح چشم میدوختم به صفحه ی کامپیوتر که از دنیای اخبار بیشتر بدانم و پیامد همه ی آنها خـُماری روز بود و سردرد.
واقعا ً نمیدانستم که کجایم و چه میکنم و چه باید کرد؟ سوای رفتار همیشگی همه ی مهاجران که تا مدّتها همه ی قیمتها را با ریال مقایسه میکنند؛ من حتی لحظه و ساعت و روز و شبم را نیز به زمان ایران مقایسه میکردم. اینجا همه ی مردم سرگرم سنت های پیش از سال نو مثل «هالووین» بودند و برای من فقط چهارشنبه سوری و آخرین پنج شنبه ی سال وخرید شب عید و سفره ی هفت سین و ... معنی داشت. از همه بدتر اینکه لحظه به لحظه خانواده و دوستان را آنگونه ای که دلم میخواست تصوّر میکردم که لابد الان دارن فلان کار را میکنند و حتما ً دورهم جمعند و بدون شک میگویند و میخندند و احتمال بسیار فلان غذا را میخورند و ای بسا که فلان فیلم را نیز دارند دور هم میبینند و .... جالب اینکه وقتی با خانواده و دوستان تماس میگرفتم و از آنها سوال میکردم نه تنها غالب بیشتر حدس و گمانهایم غلط از آب در میآمد؛ بلکه آنها هم دقیقا ً مثل من، هزاران تصوّری ذهنی درباره ی من داشتند که لابد حتما ً الان کنار ساحل رودخانه ی میزوری دست در دست یک دختر کمرباریک مو بولوند در حالیکه یک قدّح(ظرف بزرگ) مشروب فرد اعلا نوشیده ایم و یا دردستمان هست؛ قدم میزنم و هر از گاهی هم یک پرنده ای هزار رنگ بر بالای سرمان پروازی میکند و آنطرف تر هم مایکل جکسون خدابیامرز زده است زیر آواز و نگذر از رقص همزمان جمیله و در این حین و بین هیچ چیزی نمیچسبد مگر آش رشته ی مارک «اوباما»
دروغ چرا من بارها با خودم گفتم آنها راستش را به من نمیگویند که من حالم گرفته نشود و دوری و غربت را بهتر دوام بیاورم و لابد آنها هم توی ایران پیش خودشان فکر کرده اند من به آنها دروغ میگویم که دستم رو نشود و چشم نخورم و کسی در حقم دشمنی نکند و از همه مهمتر اینکه آبرویم توی ایران پیش در و همسایه و فک و فامیل نرود و .... در حالیکه آرام آرام متوجه شدم که نه تنها مشغولیات ایرانیان هر روز بدتر از دیروز میشود؛ بلکه این ماییم که به ناگهان از یک زندگی با ریشه هایی به درازی سن و سالمان در شهر و دیارمان؛ جدا شده ایم و با سرعت برق و باد به گوشه ای دیگر از دنیا پرت شده ایم. کم کم باورکردم که، این منم که هنوز در محیط زندگی تازه ام، غریبم و هنوز مشغولیات زندگی برسرم چنان هجوم نیاورده تا هر روز از صبح خروس خوان تا خود شغال خوان شب باید بدنبال نان بدوم و آخرشب هم لقمه ای خورده نخورده سرنگون بستر بشوم که باز روزی دیگر در پیش است. از همه مهمتر تازه بفهمم که شعر سعدی بسیار درست تر از هر حرف دیگری است که «از دل برود هرآنکه از دیده برفت». قصد ندارم زیاد وقت شما را بگیرم. ولی شما را دعوت میکنم به خواندن مطلبی که از وبلاگ یکی از دوستان به امانت آورده ام و خود گویای کامل است و نیازی به توضیح ندارد.
***آنهایی که«رفتهاند» هر روز ایمیلشان را در حسرت یک نامه، ازطرف آنهایی که «ماندهاند» باز میکنند و از اینکه هیچ نامه ای ندارند، کلافه میشوند. آنهایی که«ماندهاند» هر روز که نه، ولی یک روز در میان سری به کامپیوتر میزنند و از اینکه نامه ای از آنهایی که «رفتهاند» ندارند، کفرشان در میآید!
***آنهایی که رفتهاند منتظرند آنهایی که ماندهاند برایشان نامه بنویسند. فکر میکنند حالا که ازجریان زندگی آنهایی که ماندهاند خارج شدهاند، آنها باید تصمیم بگیرند که هنوز میخواهند به دوستیشان ازراه دور ادامه بدهند یا نه. آنهایی که ماندهاند منتظرند که آنهایی که رفتهاند برایشان نامه بنویسند. فکر میکنند شاید آنهایی که رفتهاند مدل زندگیشان را عوض کرده باشند و دیگر دوست نداشته باشند با آنهایی که ماندهاند معاشرت کنند.
***آنهایی که رفته اند همانطور که دارند یک غذای سر دستی درست میکنند، تا تنهایی بخورند فکر میکنند، آنهایی که ماندهاند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی میخورند و جمعشان جمع است و میگویند و میخندند. آنهایی که ماندهاند همان طور که دارند یک غذای سر دستی درست میکنند، فکر میکنند آنهایی که رفتهاند الان دارند با دوستان جدیدشان گل میگویند و گل میشنوند و ازآن غذاهایی میخورند که توی کتابهای آشپزی عکسش هست.
***آنهایی که رفتهاند فکر میکنند آنهایی که ماندهاند همه اش با هم بیرونند. باغ و پارک و بازار و کافی شاپ وخرید میروند…با هم کیف دنیا را میکنند و آنها را که آن گوشه دنیا تک وتنها افتاده اند؛ فراموش کرده اند. آنهایی که ماندهاند فکر میکنند آنهایی که رفتهاند همه اش بار و دیسکو میروند و خیلی بهشان خوش میگذرد و آنها را که توی آن جهنم گیر افتادهاند، فراموش کردهاند.
***آنهایی که رفتهاند میفهمند که هیچ کدام از آن مشروبها باب طبعشان نیست و دلشان میخواهد یک چای دم کرده ی حسابی بخورند. آنهایی که ماندهاند دلشان میخواهد برای یکبار هم که شده بروند یک مغازهای که از سرتا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چیزی را میخواهند انتخاب کنند.
***آنهایی که رفتهاند همانطور مینشینند پشت پنجره و زل میزنند به حیاط و فکر میکنند به اینکه وقتی برگردند؛ جایی کار درست و حسابی گیرشان میاید و آیا اصلا برگردند؟! آنهایی که ماندهاند فکر میکنند که آنهایی که رفتهاند؛ حال دنیا را کردهاند و حالا که می آیند جای آنها را سر کار اشغال میکنند و آنها از کار بیکار میشوند.
***آنهایی که ماندهاند فکر میکنند آنهایی که رفتهاند حق ندارند هیچ اظهار نظری در هیچ موردی بکنند؛ چون دارند اونور دنیا حال میکنند و فورا یک قلم برمیدارند و اسم اونوری ها را خط میزنند. آنهایی که رفتهاند هی با شوق بیانیهها را امضا میکنند و میخواهند خودشان را به جریان سیاسی کشوری که تویش نیستند، بچسبانند!
***آنهایی که ماندهاند میخواهند بروند. آنهایی که رفتهاند میخواهند برگردند!
***آنهایی که ماندهاند از آن طرف بهشت میسازند...آنهایی که رفتهاند به کشورشان با حسرت فکر میکنند...
اما هم آنهایی که رفتهاند و هم آنهایی که ماندهاند در یک چیز مشترکند... آنهایی که رفتهاند احساس تنهایی میکنند. آنهایی که ماندهاند هم احساس تنهایی میکنند! کاش جهان اینقدر با ما نامهربان نبود...
۶ نظر:
چقدر تجربه های مشترک دارند همه مهاجران:) من هم همه چیز رو - نه تنها قیمتها- بلکه ساعت و تقویم رو هنوز هم با ایران میسنجم. میگم آهان الان صبح شده و مردم دارند میرن سر کار یا الان نزدیک عیده و دارند خرید می کنند. اصلا پارسال نزدیک عید از بس دلم برای حال و هوای اسفند تنگ شده بود یه چیزی نوشتم که فقط خودم می دونم چقدر اون موقع دلم پر بود. حالا داره کمرنگ تر میشه اون مقایسه ها و انتظارها...
سلام و درود بر شما مریم خانم عزیز
قبل از هرچیز از بابت اینکه اجازه فرمودید از این متنی که در این نوشته ام بکار بردم؛ استفاده کنم مجددا ً تشکر میکنم.
در راستای سخن شما، مهم آن است که مقایسه ها و انتظارها و ... کم رنگ بشوند و ما مهاجران به این نقطه نظر برسیم که این تقدیر ماست و باید خودمان را برای زندگی در محیط و فرهنگی که در آن زندگی میکنیم مطابقت دهیم. آنچه که گذر زندگی را بسیار سخت میکند آن است که همواره جسممان در غربت باشد وفکر و روحمان در وطن.
من همواره به خودم یادآوری میکنم که وطن و فرهنگ خانه ی مادری و پدری ام یک پیشینه ی فکری است برای آینده ام، ولی اگر قرار بود این زمان من هم بین آنها باشم، بودم. ولی اکنون قرار است اینجا باشم. پس لذت اکنون را با زجر آنچه که تقدیرم نیست، هدر نمیدهم.
سخن بسیار است و انشاالله در نوشته های بعدی.
پیروز باشید... بازهم تشریف بیاورید و بدرود...ارادتمند حمید
من هم دقیقا همین مراحل را طی کردم و حتی وقتی زنگ می زدم می پرسیدم که شام یا نهار چی خوردید؟
حمید جان هم متن خودت قشنگ بود و هم متن مریم یادگار. ممنون
آرش جان از اینکه با همه مشغولیتاتت سری به ما میزنید، تشکر میکنم.
پیروز باشید و بدرود...ارادتمند حمید
حميد جان سلام .
نوشتهات بر دلم نشست مثل دشنه .
چرا كه در زماني كوتاه بايد تصميم بگيرم بمانم و بسوزم يا بروم و بكوشم .
يكي از نگرانيهايم وجود دختر 14 ساله نازنيم است . خوب و درسخوان و پاستوريزه ايا با اين تصميم به او خوبي مي كنم يا ظلم ولي وقت تنگ است و شرايط بسيار سخت بايد از خيلي چيزها بگذرم . كار و بازنشستگي و خانوادهام ولي شايد چيزهاي خوبي در انتظار همسرم و تك فرزندم باشد .
ناشناس عزیز
با آنکه این وبلاگ به سایت ووردپرس منتقل شده است؛ به خاطر صمیمیت نهفته در پیامتان؛ اینجا مینویسم تا مسولیت فرهنگی ام را انجام داده باشم.
باورکنید من نیز همین نگرانی دختردار بودنم؛ را داشتم و تا مدّتی کم بود دیوانه باشم؛ چرا که ترسهای ناشی از القائات غلط؛ تمام فکر و ذهنم را پوشانده بود.... ولی وقتی پا به اینجا گذاشتم؛ دیدم که آری زنانشان حجاب ندارند؛ با مردان دست میدهند و معاشرت وگفتگو دارند؛ دانش آموزانشان در یک کلاس مشترکند و.... امــّا آنچه که ندارند؛ هزاران عقده های روانی ناشی از تربیت غلط در ورای ذهنشان.
درست است که در کشورمان از همان دوره ی ابتدایی سعی میکنند که «نر» و «ماده» یا زن و مرد کنند و دیوار جنسیتی ایجاد کنند؛ ولی همین دیوار جنسیتی است که باعث هزاران عقده ی روحی و روانی و کمبودهای حسی و فکری شده است و آخرالامر کار به آنجا میرسد که در اولین فرصت پیش آمده، سواستفاده می کنند و ....
ولی در عوض اینانی که در دورانی از نیاز سنی شان فقط به یک گفتگوی بسیار عادی بر سر درس و کتاب نیاز داشتند؛ همان زمان آن کشش درونی شان ارضا شده و کار به عقده های روانی نکشیده که در اولین فرصت گفتگو با جنس مخالف، تمام نیازهای خود را در بستر بجویند.... در یک کلام
اگر از تربیت فرزند خود مطمئنی؛ اگر او را پاک میبینی؛ دلت آرام که اینان پاک تر از آن اند و هیچ خطری او را تهدید نمیکند. هرچند که شنیده هایمان دیگرگون است و مگر داخل خود ایران هزاران اتفاق گوناگون همه روزه رخ نمیدهد.... ولی از قدیم هم گفته اند «کبوتر با کبوتر؛ باز با باز» و همه رقم آدم وجود دارد؛ و این اشخاص اند که دوست و ...خود را انتخاب میکنند.... پس دل قوی دار که همان تربیت و بزرگ شدن او در ایران برای او کافی است تا شایستگی تربیت ایرانی را به منصه ی ظهور برساند.
ببخشید خیلی پراکنده گفتم؛ چنانچه تمایل یا سوالی داشتید با ایمیل زیر تماس بگیرید تا بیشتر درخدمتتان باشم... موفق پیروز باشیدو بدرود... ارادتمند حمید... ایمیل
hamid_najafabadi@yahoo.com
در ضمن چنانچه روی اسم من که بصورت آبی رنگ است؛ کلیک کنید؛ به لینک آدرس جدید وبلاگ راهنمایی میشوید
ارسال یک نظر