توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۹ آذر ۱۳۸۸

شب یلدا


از صبح که بیدار شدم، میدانستم حق آمدن پای کامپیوتر را ندارم چراکه برای شب، مهمان داشتیم و چه باصفاست جمعی همدل، کنار هم باشند؛ بخصوص که مناسبتی ایرانی، در میان باشد. تا حدود ساعت ده صبح، بیشتر کارها و خریدها، انجام شده بود و فقط میماند، هر از گاهی کمک کردن در آشپزخانه، که الحمدالله ، برادرم کمک خوبی در امر آشپزی بود و ناشیگریهای من، در امر پخت و پز، خریداری ندارد. با روشن کردن کامپیوتر،خبر درگذشت آیه الله منتظری را در صدر اخبار یافتم.ندانستم علّت چیست؟ امـّا تا ساعتی از شب گذشته، در جمعمان، با وجود مهمانان آمریکاییمان، سخن از او بود و نادانسته غمی، در وجودم شعله میکشید.

هرچه بود، پس از اینکه او از مظلومترین همشهریهانم بود؛ عظمت احترام مردم کشورم نسبت به این بزرگوار، باعث شده بود خودم را در غم آنان شریک بدانم.مگر نه این است که مهاجردرغربت، دلش برای دشمنان نیز تنگ میشود. ناراحتی دور بودن از وطن و از دست رفتن نزدیکان(داداحسین،برادرم) و نیز دیگران(استاد پرویز مشکاتیان، استاد فرامرز پایور و آیه الله منتظری)، غم غربت را، در وجودم، عمیق تر میکند.خداوند، همه ی مهاجران عالم ابدی را ، غرق رحمت ابدی خود بنماید. این سوّمین سال در غربت بود که، سوای مقداد و مینو ؛ دیوید و کریس و دخترش(ژیوانا،که به تازگی از برزیل آمده)، برای شب یلدا، مهمانمان بودند.جایتان خالی غذای ایرانی، انار و هندوانه و ... در سفره مان حاضر بود و سوای صحبت از باور ایرانیان قدیم ، در زنده داری این شب عزیز، برادرم از خاطرات دوران کودکی خود نیز برایمان تعریفها داشت.

سالها دور،سوز و سرمای چــلـّه بزرگه(یلدا) و ریزش احتمالی اوّلین برف زمستانی،باز، مانع نمی شد که، گردهم آیی شب یلدا، از یاد برود.هرچند دیگر برادران نیز ازدواج کرده بودند،امّا آمد و شد خانواده ی خاله(دایزه) ام، که در آنزمان ، دخترشان تازه ترین عروس خانه ی پدری بود؛ حتمی بود. شوهر خاله(سیّد عباس)، کاسب بود و آوردن طبقی از آجیل آلات بازار،همچون کشمش و نخودچی و انواع تخمه، مثل همه ساله، حتمی بود . درمقابل، پدر، که دستی هم در کشاورزی داشت،از همان اوان پاییز، فکر تدارک میوه ی شب یلدا بود. خوشه های انگور را برشاخه ی درخت، کیسه ای پارچه ای ، و تمام شاخه های تاک را، با برگ پاییزی، میپوشاند و چه تازه و آبدار بود انگوری که در زمستان برداشت می شد.

انار و خربزه را نیز در زیرزمین خانه،در دل کاه گندم و جو، کــَـتــّـه(انبار) کرده بود و از آویزان کردن سیبی با ماندگاری طولانی به نام «سلطانی» نیز غافل نمیشد. هرچه بود، شبی عزیز بود برای همه، مخصوصا ً کوچکتران خانواده که باز فرصتی برای همنشینی با پسرخاله ها میافتند؛ در کنار بوی تنباکوی برازجانی(قلیان ناصرالدین شاهی)، صرف غذا و گپ و گفتگوی بزرگترها؛ شنیدن قصّه ای از گذشتگان و مسابقه ی مچ انداختن با یکدیگر،باعث می شد، خاطراتی ماندگار در ذهنها بجا بماند. از آنجا که آش کدوی زرد و خرما و طبع بیشتر خوراکیها، گـــرم بود؛ برای پرهیز از خارش بدن،جرعه ای سرکه ی کـِــوج(زالزالک)، در آن سردی هوا، بسیار دلچسب مینمود.

آخرای شب هم، هجوم قاشق ها به درون سینی روی کرسی، برای خوردن مخلوط برف و شیره ی انگور، از داغی پاهای برهنه ی نزدیک به منقل آتش کرسی، میکاست ........... قصه گویی برادرم، آنقدر، همه را بخود جلب کرده بود؛ که همه گوش، شده بودیم و او زبان. آنچه که ما را باعث شد به گفتگوی دو به دو جلب کند، دیوید بود که با چهار زانو نشستن روی قالی، کنار برادرم، قصد داشت از روزگاران کهن ایران بپرسد و بیشتر بداند که:
چرا ایرانیان شب یلدا را گرامی میدارند؟
چرا تلاش میکردند ، تا صبح بیدار بمانند؟
چرا از میوه ها و خوراکیهایی به رنگ قرمز ، استفاده میکردند؟
آیا این رسمی بوده دینی و زردشتی و یا رسمی ایرانی؟ و.... ؟؟

با رفتن مهمانها بود؛ که گفتن تبریک دوباره ی فرارسیدن شب یلدا را به شما عزیزان، واجب دیدم و دیگران هم خود را با بازی « نون بیار و کباب ببر» مشغول کردند و هرچند نان و کبابی درکار نبود؛ قرمزی دستها، سببی شد بر خنده ی آنها.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
یلدای شما هم مبارک هچنین زادروز سپیدت
دیو چو بیرون رود فرشته دراید....k

از دیار نجف آباد گفت...

بر شما نیز.

همچنین تولد سبز و سپیدتان، که بی همرهی دوست همدل، ناممکن مینمود.

موفقیت روزافزون همراهتان.
ارادتمند حمید نجف آبادی

RS232 گفت...

بسیار زیبا بود. شب یلدای شما هم مبارک

Hannah گفت...

با اينكه خيلي دير خوندمش ولي خيلي خيلي لذت بردم