توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۵ آذر ۱۳۸۸

نقطه ی آغاز



در این زمانه ای که هجوم فرهنگ ستیزی،از چپ و راست ادامه دارد، خدا را شکر که ، مردم نمیه رمق وطنم،با همه ی فشارهای روحی و روانی و اقتصادی، نگذاشته اند، یاد این دختر زیباروی، به دست فراموشی سپرده شود.

هرچندکه گستره ی بزرگداشت یلدا، از مرزهای ایران گذشته است و حتی بخشهایی از روسیه و قفقاز وتاجیکستان و ... آنرا پاسداری میکنند، در داخل ایران نیز به وساطه ی فرهنگ غالب هر دیار، پاسداشت آن،متفاوت است. شب یلدا یا شب چــلــّه بلندترین شب سال در نیم کره ی شمالی زمین است و شامل غروب آفتاب سی ام آذر تا طلوع یکم دی ماه سال خورشیدی، برابر با 21 و یا 22 دسامبرمیلادی است. ایرانیان باستان را باور بر آن بوده، که فردای شب یلدا ، مصادف است با زایش «مهر»(خورشید، سرچشمه ی همه ی نورها) و از آنجاکه نور،سمبلی از یزدان است(الله ُ نورالسماوات والارض)، بایستی قدردان بود ؛ بهمین علت تلاش میکردند با شب زنده داری، قرمزی غروب را به سرخی نور صبحگاهی فردای یلدا، متصل کنند.

آنان با برگزاری جشن، گرد آتش جمع شدن، شادمانه رقص و پایکوبی کردن،گستردن سفره، نثارکردن ولیمه و نذری،و از همه مهمتر صرف خوراکیهایی به رنگ قرمزی خورشید،شب رابه صبح می رساندند، تا از نحسی تاریکی و جهل دور بمانند. آن قدر زیبایی این دخترک، پرنفوذ بوده است که دیگر ادیان را نیز تحت تاثیر قرارداده و بعضی مسیحیان، معنی واژه ی یلدا( تولـّد) را برای زادروز عیسی مسیح تعبییر کرده اند؛ در حالیکه هزاران سال پیش از مسیح، ایرانیان زایش ایزد مهر(میترا=خورشید) را سپاس میداشته اند.یلدا، حتی یهودیان را در برگزاری « ایلانوت»(جشن درخت) با روشن کردن شمع، واداشت. قصد ندارم با ذکر تک به تک رسم هر منطقه و دینی، وقت شما را بگیرم،پس اجازه بدهید ، خاطراتی شخصی خدمتتان عرض کنم و شما را در زنده داری شب یلدا،موفق آرزو کنم.

همچون همه ساله، تمام برادران و خواهران، بدون استثنا ، گرد شمع مادر، جمع میشدیم، چراکه او در برگزاری مراسم کهن، علاقه ای بسیار داشت و از همه مهمتر،از گردهم آوردن فرزندان و نواده ها، لذتی بسیار میبرد.صد افسوس که این فرزند کوچکش با خامی تمام، قدردان آن نبود و جز اینکه باید تهییه ی یکی از خوراکی ها را تامین کند و صد البته فراموش نکند که سنتورش را نیز برای نواختن به همراه ببرد، زیاد خاطره ای در ذهن ندارد. با پرواز ابدی مادر(ننه) بود که ضربه ی مهلک بیداری، بر روح و وجسمم زده شد وهزارن دریغ، که دیگر شیون و زاری کارساز نبود و باید یک به یک ، برکتهای وجود آن نازنین را تازه کشف میکردم. او رفت و صفا رفت، او رفت و جمع گرم خانواده نیز، او رفت و حتی زنده داری شب یلدا نیز.

من ماندم تنها و بی کس، چراکه بزرگترانم هرکدام درکنار فامیل همسرانشان جمع بودند و خانواده ی همسرم، در شهری دیگر و من بودم و زن و بچه و شبی عین شبهای دیگر، سرد و بی روح. آنقدر تنها و سرد که گویی باز روزی از روزها به شب رسید و شبی عادی، قرار است به صبح برسد.تا حدیکه دوستان تنهاتر از خود، فکر یک مسافرتی در اوج سرمای زمستانی سال 1384 را تدارک دیدند. قرار شد که سه شبانه روز، در مکانی گمنام، گردهم خوش باشیم،و صدالبته که اگر هم خوش نمی گذشت دیگر راه برگشتی در کار نبود.اگر از دست گرگ بیابان در امان میبودی!!! تاریکی شب،ریزش باران،سردی هوا، سرماریزه، نبود هیچ رهگذری و....امان و نیروی ترا میبرید.

چاره ای نبود. اگر آب یخ میزد، باران اشک خدا که بود؛ اگرهوا ناجوانمردانه سرد بود، گرمای دوست و همسفر اهل دل که بود. مهم نبود کسی را خواب در نمی ربود، مهم آن بود که جای خواب نبود. مگر اجداد ما به رقص و پایکوبی نبوده اند، ما نیز پا بر زمین می کوبیدیم. آنان آتش افروزی کردند و ما نیز گرد آتش،سوختیم.سرخی گوش سرما زده مان هم ، ره توشه مان. نوای موسیقی در فضا میپیچید: «دنیا دیگه مثل تو نداره» و ما هم سماع کنان، با انگشت « او » را نشانه میرفتیم و باز پا می کوبیدیم که درد تنهایی، تا عمق استخوان زبانه میکشید و هرچه نیشترمیزدند، زخمش عمیق ترمی شد و برای تحمـّلش، دستگیری، باید در کار میبود، خواه علی باشد خواه مسیح. دروغ چرا، نعره کشیدم و سردادم که مادرم« دوباره دل هوای با تو بودن کرده...» چراکه گذر از آن « گذر» را، او باید کمک می کرد . سفری بی پایان. یلدا، « نقطه ی آغاز» بود.و صد البته ایمان به اینکه« دلا بسوز که سوز تو کارها بکند / نیاز نیم شبی، دفع صد بلا بکند»

آن یلدا ،با هزاران خاطره گذشت،سال بعد،باز تنهایی کلافه ام کرده بود تا اینکه با دعوت دوست همسفرم،گــِـرد سفره ی مادربزرگش نشستیم و در این میانه، دیوان شعر حضرت حافظ بود که فال زندگی هرکس را میگفت. با علاقه ی یکی از حاضران، حافظ تلاش کرد که « دست ما را رو کند و بنمایاند». این غزل آمد:« بر سر آنم که گر زدست،برآید / دست به کاری زنم که غصه سرآید » دقیقا ً دوماه بعد، سوار بر هواپیما، آمدیم تا شبهای یلدا را تنهاتر از همیشه،در غربت بسر بریم که تازه « آغاز راه» بود.تا شاید، تنها این صفحات دنیای مجازی بتواند، من و شما را به هم برساند. مهمان نمیشوید؟؟ میزبان نمیطلبید؟؟ تعارف نکنید. بفرما !!! بسم الله !!! بگویید تا بشنویم. قدم به دیده ی ما بگذار که خانه خانه ی توست. یلدا را زایش و تولد معنی کرده اند: شاید هم تولدی دیگر، شاید هم تولد وبلاگی دیگر «از دیار نجف آباد»

۳ نظر:

ناشناس گفت...

یلدا
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو میترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش
(اینم یک تفال دیگر هدیه به همه یلدایی ها)

حنا گفت...

بر سر آنم که گر زدست،برآید / دست به کاری زنم که غصه سرآید

از دیار نجف آباد گفت...

«حنا» ی عزیز
تو پا به ره بنه/ خود راه بگویدت که چون باید رفت
اینگونه باشد.... به دل بد راه مده
پیروز باشید...ارادتمند حمید