توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۵ آذر ۱۳۸۸

چگونه با اسم آمریکا، آشنا شدم؟



با اینکه در یک خانواده عادی و البته پدری مذهبی به دنیا اومده بودم؛ دو تا از برادرهایم؛ چیزی حدود بیش از سی سال پیش برای تحصیل عازم آمریکا شده بودند و همانجا هم ازدواج و تشکیل خانواده و ماندگار.

اولین باری که برای دیدار آمدند؛ کش و گیر انقلاب مردم آنزمان بود. چهارم دبستان بودم وچیزی گنگ در خاطره ام از آنروز مانده است. تنها خاطرات مربوط به این بود که دختر کوچک(آمریکایی یکی از) برادرهام ؛موهایی عجیب بور داشت و باعث شده بود که همه ی فامیل بهانه ای برای عکس گرفتن با او داشته باشند و البته فیس و افاده فروختن های بعدش را من خبر ندارم. امـــّا مشکل کار آنجا بود که بزرگترها به دلیل ندانستن انگلیسی، آنچنان نتوانستند با زن برادرم (دانا) مانوس بشوند و حتی بعضی از رفتارهای او باعث شد که خاطرات بدی هم در ذهن ها بجا بماند و البته الان که دارم دقیق میبینم او چقدر حق داشته و این برادرم بوده که باید مسائل را توضیح میداده است و همین که زن برادرم از شهر و تمدن پیشرفته ی خود ، پا در محیط شهرستان آن زمان گذاشته بود و حمام گرفتن هرروزه ی او منوط به گرمابه ی عمومی شهر میشد ؛ در آن محیط به شدت مذهب زده انقلاب چه رفتارهای نامناسبی که دید و دم بر نیاورد ؛ خود بیانگر دنیادیده گی او بوده است.

بهرحال با رفتن دوباره ی او بود که باز هر روز اسم ا ِمریکا را میشنیدم و آنهم پاسخ مادر پیرم به هررهگذری بود که بین همه ی حال و احوالپرسی روزمره شان ؛ سراغی از « بــِــچـّـا، توی غـُربت» میگرفتند و او پاسخ میداد همین دیروز یه «کــاغذ» (نامه) ا ِز ا ِمریکا رسیده و نـــُــویشته بودند: ای بدی نیسند. نمیدونم همین ارتباط فامیلی من بود یا عشق آمریکا که باعث شده بود در دوره ی دبیرستان و دانشگاه ، (مثلا ً و وقتی با دیگران مقایسه میشد) زبان انگلیسی ام بد نبود و سبب شد در سفر دوّم برادرم؛ او بتواند یک نفس راحتی بکشد و هرگــاه که یکی از فامیل جمله ای را به فارسی میگفت، مثلا ً ترجمه کنم.

مخصوصا ً اگر جمله ای درباره ی زن برادرم گفته میشد و به شدت حساسیت او برانگیخته میشد که بفهمد آیا پشت سر(البته بهتره بگم جلوی) او چه چیزی گفتند؟؟ به زور کلمه ای را کــــِــلتی - پـــِــلتی(به سختی ادا) می کردم و راستش را بخواهید طبق اصل «تقیه» بیشترش را به دروغ ترجمه میکردم که :آآآآ چـــَــندی چـــــاقــه ؟ یعنی :چقدر خوشگله؟؟ القصه ؛ این اهمیت پیدا کردن آقای مترجم هم زیاد دوامی نیاورد و در سفر بعدی نه تنها ، انگلیسی دانان بسیار شده بودند که هیچ؛ کوچک و بزرگ همه در یافتن پاسخ سوالشان بودند که : ما چیطوری میتونیم بیایم آمریکا ؟ و باز همان جواب تکراری:« دعا کنید سفارت آمریکا توی ایران باز بشه و روابط خوب بشه؟ شاید ؛وگرنه الان که هیچ راهی نیست».

تنها فایده ای شنیدن این جواب برای من، این بود که عشق و آمریکا و رفتن و... یعنی هیچ و باید چراغ ذهن را روی این یک مقوله ی دست نیافتنی خاموش کرد، که شاید رئیس جمهور ایران بودن، راحت تر از مهاجر آمریکا شدن است. مورد دیگه که کاملا ً مرا بیخیال کرده بود،راهنمایی های برادرم بود که گفت: حالادرسـَـت رو بخون؛ تا ببینیم چی میشه؟ وقتی درس و دانشگاه را تمام کردم گفت:حالا سربازیت رو هم برو؛ تا ببینیم چی میشه؟ بعد ازاون هم گفت :حالا زن بگیر و بچه دار بشو و کار پیدا کن و خونه بخر و ووووو تا ببینیم چی میشه؟؟؟!!! بعد از همه اینها که انجام شد ؛ نه گذاشت و نه برداشت و یک دفعه همه چی را برعکس کرد و گفت: حالا اگه همون زمون که دیپلمه بودی تلاشی میکردیم راحت تر میشد ولی حالا..!! و یا اگه مجرد بودی...!! و یا ...!!

القصه سرتان را درد نیاورم؛ این بود و بود تا اینکه در زمان کهولت پدر و بیماری طولانی مدت او، تنها کسی که از همه بیشتر سرش خلوت بود و از آمپول و سوزن و پرستاری سر رشته ای داشت؛ من بودم و دیگران هم به زندگی شخصی شان مشغول و البته برادرم در آمریکا سخت نگران حال پدر. در مقابل،درگیری های زندگی اش هم، اجازه ایران آمدن را از او آنقدر گرفت که نه تنها آخرین روزهای پدر را ؛ بلکه چندسال بعد؛ دیدار آخر مادر نیز را از دست داد و با عرض معذرت که باعث دلگیری شما میشود؛ از فواید(بدی !!؟ ویژگی !!؟) زندگی در غربت این است که همواره یک احساس گناه ناشی از کوتاهی کردن را در وجود و درون او ایجاد کرده بود و همواره متاسف که چرا فرصتها را غنیمت نشمرده بود.

حتی اگر دیگران درک نمیکردند ؛ او باید قدر لحظاتش را میدانست و درسته که اونهایی که داخل هستند معنی نگــاه از سرعشق و ارزش شخص مهاجر را نمیفهمند ، ولی او میباید به خاطر دل و خواسته ی دل خودش ،تا آنجایی که میتوانسته شب و روزش را با کسان مورد علاقه اش سپری میکرد، تا اینگونه احساس گناه نمیکرد. آخر قصه ی پــُر غـصه، اینکه با آنکه دو برادرم آمریکا زندگی میکردند و به طبع دوستان دانشجوی آنها و نیز همسرانشان، بسیار از آمریکا میدانستم؛ ولی دیدنی بود آن روزهای اول ورود خودمان به آمریکا که هرچه میدانستیم اندک و اندک بود و چه بسا که حتی غلط و بی راه. و البته آن هم از سر صدقه ی جنایتکار و جهانخوار و سرشار از فساد و ....بودن آمریکا و مدینه ی فاضله بودن ایران بود و بس.

در آخر خدا را شکر میکنم که نهایت محبت خود را نصیبم کرد و توانستم(به قول مادر مرحومم) با این دوچشم کوچکم ، چه چیزهای بزرگی را ببینم و پی ببرم که آن آفریننده ی عاشق ، به اندازه ی ظرف وجودی هر کس، نصیب و قسمت فراهم مینماید و بهره بردن از آن ، دیگر به خود اشخاص بستگی دارد. و حداقل بهره ی شخصی ام این است که «او» از سر عشق، خلایق را آفرید و برایش سیاه و سفید و مسلم و مسیحی فرقی ندارد؛ و اگر مکتب و مذهبی بر آن باور است که جز آنان ؛ مابقی بر اشتباه اند، این خود بهترین نشانه است که آنان برخطایند.

و مگر میشود که خالقی با این عظمت و رحمت؛ همه آفرینش را فقط برای آدمی؛ آن هم نه همه ی آدمیان؛ بلکه فقط مسلمانان؛ آن هم فقط شیعه ها؛ آن هم لابد فقط ما شیعه های داخل ایران؛ آن هم لابد فقط اونهایی که حسابی پیرو « و.ل.ا.ی.ت» هستند؛ آفریده و نایب او روزی میاید تا مابقی را از دم تیغ میگذراند!!؟؟؟ خب مثل اینکه بقول دوستم دارم میزنم به صحرا !!!؟ راستی شما چگونه با اسم و شاید هم عشق آمریکا، آشنا شدید؟؟

۳ نظر:

ناشناس گفت...

راستش من با اسم آمریا همراه با( مرگ بر آمریکا) آشنا شدم ولی عشق آمریکا شاید از آنجا که میتواند جایی باشد برای یک شروع تازه وجبران اشتباها در گذشته که البته شروع دوباره در ایران فقط میتواند یک شعار باشد و بس
و شاید عشق آمریکا از آن زمانی قوت یافت که آخرین وبهترین یارم را از من گرفت

حنا گفت...

حميد جان باز اشك منو در آوردي. هميشه تو وسطاي مطلبت به يه جايي ميرسم كه اشكم جاري ميشه. اونجا كه گفته بودي :" توانستم(به قول مادر مرحومم) با این دوچشم کوچکم ، چه چیزهای بزرگی را ببینم و پی ببرم که آن آفریننده ی عاشق ، به اندازه ی ظرف وجودی هر کس، نصیب و قسمت فراهم مینماید"

عشق براي تو حميد

از دیار نجف آباد گفت...

«حنا» ی عزیز
خیلی دیر جوابتان را مینویسم. ولی امیدوارم که اشکتان جاری باشد امــّا از سر شادی و خنده.

پیروز باشید
ارادتمند حمید