توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۳ دی ۱۳۸۸

انار سر تاقچه



سرمای پاییز، کولاک میکرد و تا چشم به هم میزدی، شب فرارسیده بود وهزاران کار نیمه کاره،میماند برای صبح روز بعد. بهترین کار سرزدن به کارگاه دوستم بود و البته، نوشیدن یک چایی تازه دم ، سرما را از بدن دور میکرد. کامبیز خیلی تاکید داشته بود؛ برای زیبایی و نیز صرف در زمستان و شب یلدا، انارهای موجود بر درخت حیاط خانه و کارگاه را ، کاری نداشته باشیم. امـّا مگر می شد جلوی حمید را گرفت ؟ اگر از نان شب و آب در کوزه، میگذشت؛ بی خیال انار نمیتوانست بشود. همین هم شد، هرروز یک به یک انارها، از درخت کم می شد و این بهترین نشانه ای بود براینکه باز حمید، سری به کارگاه زده و چشم کامبیز و میثم را دور دیده بود. آنقدر این خوشخواری من ادامه پیدا کرد تا دیگر اناری باقی نماند و شاید هم کسی را روی خرده گیری نبود که حمید را با صاحبخانه نسبتی بود.

روزی هنگام گذر میثم از بازار، چشمش به لوده(کارتون)ای انار بسیار درشت می افتد و ناگهان جرقـّه ی فکری در ذهنش او را وادار به خرید چند کلیویی از آنها نمود. بعد از آویزان کردن چندتا انار؛همراه با ساقه اش بطور خوشه ای با نخ به سرتاقچه ها، کـلـّی با کامبیز، تمرین کرده بودند که به محض آمدن حمید ، یک گفتگویی دو طرفه ای با هم داشته باشند. بدین گونه که کامبیز با لحنی تشروار به میثم تاکید کند که: مواظب باشد هیچ دست درازی به این انارها نداشته باشد ، تا برای زمستان ذخیره ای باشد و .... البته که همه ی این نقش بازی کردنها، کنایه ای باشد به حمید ، تا برخورد مرا زیر نظر داشته باشند و صد البته موضوعی برای شوخی و خنده. شدّت سوز سرما ، آن هم هنگام راندن موتورسیکلت یاماها هشتاد، حسابی تا مغز استخوان نفوذ میکرد که وارد کارگاه، شدم. در فاصله ی وارد شدن به کارگاه، دستهایم را به هم مالیدم تا شاید، کمی باعث گرم شدن انگشتان یخ زده ام بشود.

به محض نشستن در جمع دوستان و ریختن یک چایی داغ، چشمم به سمت در و دیوار اتاق چرخید و اولین چیزی که خود نمایی کرد، انارهای درشت آویزان سر تاقچه ها بود. مثل فنری که از جا در برود، از جا جستم و در حالیکه یکی از خوشه های انار را با شدت از نخ میکشیدم تا جدا شود؛ خطاب به کامبیز و میثم گفتم: بچـّه ها، نخواهید بگید که این انارها را نخورید؟ من امشب چندتاش رو میخورم و فردا ، جایگزین آنها را میخرم و میگذارم سر تاقچه. دوستان هم تا آمدند بخود بیایند و کلمه ای از دهانشان خارج شود، دندانهای من بود که به تن ترد و نازک اولین انار، فرو رفته بود و صدای هـُف کشیدن های من در فضای اتاق پیچید و نه تنها اجازه نداد خون سرخ انارها، بر زمین و لباسم بریزد؛ بلکه فرصت هرگونه ی عکس العمل را نیز از دوستانم(کامبیز و میثم)گرفت.

نگاههای آن دوبه هم از سرغافلگیری بود که پس از چند لحظه ، صدای بلند خنده ی آنها را باعث شد. البته نه تنها آن شب، بلکه شبهای دیگر انارهای سر تاقچه کم و کمتر شد و هیچ جایگزینی دیگر ، به جای آنها نیامد که نیامد. در مقابل این من بودم که آمدم و آمدم تا آمریکا و اکنون باید مغازه به فروشگاه بروم تا شاید دانه ای انار،آن هم به قیمت دو دلار، ولو برای تزئین سفره ی یلدا، بیابم. در عوض دوستان،شما، لوده لوده انار علی آباد( =جلال آباد،شهرکی در جنوب نجف آباد،که همچون شهر ساوه، به مرغوبیت انار، مشهور است) نوش جان کنید و بد نباشد که زدوست یاد بسیار کنید.

هیچ نظری موجود نیست: