جوون خودتی ، از این فحش ها به ما نده؛
آره این جوابی بود که به یکی از دوستام گفتم، حالا وقتی داستان را بیشتر بدونید، شاید شما هم بگید یا من پیرم، یا جدی جدی ، آمریکا ، این خبرایی که میگند هم، نیست. از خوب روزگار، زد و شانس ما، این همسایه ی دیوار به دیوار ما، یک دختری مجرد و پرستار از کار دراومد. نسبت به عنایت و رئوفت قلبی مردای ایرانی، این کمترین ، ایشان را « پری جـــــــون» نامگذاشته ام. میدونم همه تون حالا میگید، خوش به حالم؛ ولی بقیه اش را بشنوید
برمبنای ضرب المثل شیرین « یارو قوره نشده، مویز شد » تا اومدم بخود بجنبم؛ دیدم ای وای که عوض یکی، خدا دوتا دختر گذاشت توی کاسه ام.ودر مقابل، از بد روزگار هم، دختر کوچیکه ام، اولین لغتی را که بلد شده حرف بزنه و بجای اینکه بگوید؛ دایم داد میزند ؛ کلمه ی «بابا»است . از اون بدتر تا ما اومدیم ببینیم که چی به چیه؛ خانمم زودتر جنبید و مهره ی همسایه(دختر پرستاره) را دزدیده است و همین روزهاست که بساط ختم انعام و آش برگ (رشته)و نخودچی خوری پشت سر ما مردهای مظلوم را برپا کنند. ( ولی به کسی نگو که من مثلی همه ی صفات دیگه ام خیلی عجول بودم و چهل چلی ام را همون بیست - سی سالگی پشت سر گذاشتم و از ما دیگه گذشته) !!!؟؟کی بود از اون دورها گفت : آره جــــون عمه ات !!!
ولی خب هیچی، ایرونی نمیشه !!؟ این خواننده ی جیگول میگولی چی میخونه؟ دختر ایرونی همصدای من..... آخ خ خ !!!! سرم !!! نه بابا، با شما نبودم، نمیدونم چرا خانمم یه دفعه حواسش نبود و قابلمه از دستش کوبیده شد توی سرم؟؟ (درضمن درگوشی بگم و خانم ها نشنوند و مردان زحمت کش ایرانی را به آوراگی نیندازند) وقتی از خانمم میپرسند که چرا آمریکا را دوست وبدارد؟ میگه کجا برم که نه شوهرم زبونش رو داره که مخ شون رو بزنه؛ ونه این آمریکاییها، آنقدر کمبود دارند که بخواهند آشیانه ی خانواده ای را بخاطر خواست های هوس آمیزشان برهم بریزند. و حقیقتا ً هم اینجنین است ، کجا یک زن میتوانست با آرامش خاطر در ساعتی از شب که سهله؛ حتی روز ، رانندگی کند؟ یا به تنهایی به پارک و جنگل برود؟ و در کل، راحت باشد و کسی مزاحمشون نشه؟
آن روزهای آخر به یاد دارم که به حدی بعضی افراد شور یک رفتاری را درآورده بودند ؛ که بدون حیا از کاسبهای دور و بر، با پررویی خاصی،قصد سوارکردن همه کس را داشتند و هیچ دقتی هم نمی کردند که؛ آیا مجرد است؟، شوهردار است؟،و یا اصلا ً اهل این حرفها هست یا نیست؟؟ هیچ کس هم به کسی نبود. و خب البته که فساد فقط در جای -جای آمریکا وجود دارد و در مملکت ا.س.ل.ا.م.ی ما، ابدا از این خبرها نیست.هرچند که در محیطی بسته انتظار اینگونه رفتارها و بدتر از آن،چیزی عجیب نیست. والله ؛من از آنروزی که آمدیم هنوز یک رفتار ناشایست؛ و یا زننده ای از هیچ جوانی ندیده ام و برعکس با توجه به بچه و شوهردار بودن خانمم، هرچه بیشتر مراعات کرده اند و احترام گذاشته اند.
بماند که در همین راستا سر من هم بی کلاه مانده(شوخی)؛ ولی محض اطلاع دوستان عرض کنم که پس از «رابطه داشتن با کم سن و سال تر از 18 سال»؛ از بدترین جرایمی که بقول معروف « کـاه توی پوست طرف میکنند» رابطه با شخص متاهل است(حداقل در ایالت میزوری ) همانطورکه میدانید؛ میزوری یکی از مذهبی ترین ایالتهاست و در مرکز آمریکا قرار دارد و همجوار ایالت کنزاس و البته درشهری دراندردشت به نام کنزاس سیتی؛ مشترک هستند. این ایالت یکی از همان ایالتهایی است که درجنگ های داخلی آمریکا(سیویل وُر Sivil War) طرفدار جنوبی ها و قانون برده داری بوده است.
آنقدر بعضی هایشان متعصب هستند که هنوز پرچم کشور کودتایی آنزمانشان(The Confederate) را آویزان خانه هایشان میکنند و به نوعی میتوان گفت کمی تا قسمتی Red neck هستند (دهاتی،رعیت؛ از آنجا که افراد کشاورز در بیرون خانه کار میکرده اند و گردن هایشان از شدت آفتاب سوختگی ، قرمز مینموده است به این اطلاح مشهور هستند). میدونم حالا همگی میگید بیچاره حـــمـــــید ؛ مظلوم حمید !! البته میتونید یه دم سینه زنی سنگین سه ضربی هم بگیرید و ثوابش را نیز نثار روحم نمایید که ظاهرا ً بین این مردم مــُرده ام و خودم خبر ندارم !!!؟؟ ولی بعد از شوخی، جدای همه ی باورهای دیگران؛ یک خونگرمی خاصی دارند که در دیگر نواحی آمریکا، کمتر میتوان یافت و حداقل در مورد ما که بسیار هم خوب بوده اند.از جمله پستچی 62 ساله ی محله مان بنام « دیوید» که در کنار همسر برزیلی اش (کریستینا) ، به منزله ی پدر و مادربزرگ بچه هایم در آمریکا محسوب میشوند. مهمترین نکته اینکه، درمقابل شدت مذهبی بودنشان، درصد جرم و بزهکاری، در کمترین سطح قرار دارد و محلی است امن برای زندگی در کنار خانواده.
۲ نظر:
سلام دوست عزیز
وبلاگ بسیار خوبی است و مطالب جالبی دارد. امیدوارم که همیشه موفقیت باشید.
آرش
من هم از راهنمایی های ارزنده ی شما متشکرم
موفقت روزافزون شما را نیز از درگاه خداوند میطلبم.
ارادتمند همیشگی، حمید نجف آبادی
ارسال یک نظر