شاید بارها، کسانی را دیده باشید که برای سالیان سال، دوست و رفیق بوده اند و بقول معروف یار گرمابه و همدم پیمانه ی هم . یکی از همین موارد، دوستی چند ساله ی کامبیز و میثم بود که سوای همبازی دوران بچگی ، تا اکنون که حدود 40 سالشان است؛ ادامه دارد. منتها تنها تفاوت این دوستی در این است که همیشه ی عمر،شدّت آن، شل و سفت داشته . میدانم منظورم را متوجه نشدید؛پس اجازه بدهید بیشتر توضیح بدهم. این آقا میثم قصـّه ی ما، از اون کسانی است که زود میرنجد و شاید هم دوستی مداوم با کسی،خیلی زود برایش خسته کننده میشود؛ چون هر از چندگاهی، هم اینکه تقی به توقی میخورد، قهر میکند و برای مدّتی از دسترس خارج میشود.
در مقابل، کامبیز هم، یک مارمولکی است که حدّ ندارد و هرچند خیلی کم حرف به نظر میاید و بقول ما نجف آبادی ها: تو هشته است، امـّا هر جمله اش چنان نیش متلک را در دل طرف فرو میکند که، بیمارستان و وصل کردن سرُم، درمان کار است. از جمله ی سر به سر گذاشتنهای کامبیز این بود که دائم به میثم میگفت:« همه میگند او با خواهرش عجیب شکل هم هستند و حتی دوقلو به نظر میرسند.» میثم هم که با خواهرش قهر بود، از این تشابه و اشتباه مردم عصبانی میشد و آنها را خر و نفهم خطاب میکرد. اوج قصـّه آنجا بود که،کامبیز یک شایعه و داستان ساختگی را هی به رخ میثم میکشید که :« مردم میگند، وقتی آقای هراتی، معلّم سرخانه ی انگلیسی خواهرش بوده، سر و سرّی با خواهرش داشته است.»
در این جور مواقع بود که دیگه باید دست و پای میثم را میگرفتی تا از شدّت عصبانیت کاری دست خود و یا دیگران ندهد؛ در مقابل هم کامبیز بدون اینکه سخنی دیگر بگوید، به جــلیز و ویلیز حرص خوردن میثم، در دل میخندید و از خود هیچ واکنشی نشان نمیداد؛ چونکه میدانست میثم را برای نیم ساعتی،کوک کرده است. امـّا بشنوید که در یک همنشینی که در کنار هم جهت صرف ناهار داشتیم، با اشاره ی یواشکی کامبیز، من شروع کردم به خواندن نوشته های انگلیسی روی قوطی نوشابه. همینطور که داشتم بلند بلندجمله های انگلیسی را میخواندم، به عمد، کلمه ی Orange (نوشابه ی پرتقالی) را با اشتباهی عمدی،« اُرآآآنگگگ» تلفظ کردم. اتفاقا ً حقـّه ی کامبیز گرفت و میثم شروع کرد بلند بلند خندیدن و همزمانی که از خنده ریسه رفته بود، با انگشتش مرا نشان میداد و گفت:
به به !!! سواد رو باش !!! آقای لیسانسه و دبیر مملکت رو باش !!! «اُرنج» رو میگه ا ُرانگگگگ ..... در این لحظه ای که میثم میان صدای خنده هایش، داشت سواد انگلیسی مرا مسخره میکرد،کامبیز کاملا ً سکوت کرد تا وقتیکه میثم آرام شد، رو به من کرد و با لحنی نصیحت آمیز گفت: خـُب راست میگه !! آخه تو بلدی یا میثم؟؟ هرچی باشه، او کلّی کلاس خصوصی زبان پیش آقای هراتی رفته !!! نباشه نباشه خواهر دوقلوش که دیگه زبان دان کامل است. مخصوصا ً که واحد عملی عشق رو هم بخوبی از پسش براومده و میدونه که « آی ی ی » یعنی من؛ « وای ی ی » یعنی چرا و .... اینجا بود که هرچند کامبیز، خودش را از تک و تا نینداخته بود؛ من از خنده ریسه رفتم و در مقابل، میثم هم، که انگار برق سه فاز به بدنش وصل شده بود؛ چنان صورت گردش از عصبانیت گــُر گرفته بود که حد نداشت و هرچه هم تلاش میکرد از به فحش کشیدن اولین اجداد کامبیز تا آخرین آباء او، خشمش را کم کند، نشد که نشد.
تنها نتیجه اش این شد که باز یکی دیگر از دوره های قهر و سردی روابط او نه تنها با کامبیز، بلکه با من هم شروع شد و حتی پس از آمدنم به آمریکا و دوبار تلفن کردن و نامه نویسی من به او، باعث نشد که نشد؛ سردی و یخ رابطه ی او را تاکنون آب کند و یا لااقل تر و خشک را با هم نسوزاند. میدانم که اهل مطالعه است، امیدوارم روزی اهل وبلاگ خواندن هم بشود؛ تا بداند که چقدر در دلم جا دارد و چقدر یادش میکنم و اگر هم خاطره ای بد در ذهنش وجود دارد؛ مربوط به گذشته هاست و اکنون این رفیقش آرزو میکرد گرد دوستان بود، حتی اگر او را زباندان هم بدانند.
در مقابل، کامبیز هم، یک مارمولکی است که حدّ ندارد و هرچند خیلی کم حرف به نظر میاید و بقول ما نجف آبادی ها: تو هشته است، امـّا هر جمله اش چنان نیش متلک را در دل طرف فرو میکند که، بیمارستان و وصل کردن سرُم، درمان کار است. از جمله ی سر به سر گذاشتنهای کامبیز این بود که دائم به میثم میگفت:« همه میگند او با خواهرش عجیب شکل هم هستند و حتی دوقلو به نظر میرسند.» میثم هم که با خواهرش قهر بود، از این تشابه و اشتباه مردم عصبانی میشد و آنها را خر و نفهم خطاب میکرد. اوج قصـّه آنجا بود که،کامبیز یک شایعه و داستان ساختگی را هی به رخ میثم میکشید که :« مردم میگند، وقتی آقای هراتی، معلّم سرخانه ی انگلیسی خواهرش بوده، سر و سرّی با خواهرش داشته است.»
در این جور مواقع بود که دیگه باید دست و پای میثم را میگرفتی تا از شدّت عصبانیت کاری دست خود و یا دیگران ندهد؛ در مقابل هم کامبیز بدون اینکه سخنی دیگر بگوید، به جــلیز و ویلیز حرص خوردن میثم، در دل میخندید و از خود هیچ واکنشی نشان نمیداد؛ چونکه میدانست میثم را برای نیم ساعتی،کوک کرده است. امـّا بشنوید که در یک همنشینی که در کنار هم جهت صرف ناهار داشتیم، با اشاره ی یواشکی کامبیز، من شروع کردم به خواندن نوشته های انگلیسی روی قوطی نوشابه. همینطور که داشتم بلند بلندجمله های انگلیسی را میخواندم، به عمد، کلمه ی Orange (نوشابه ی پرتقالی) را با اشتباهی عمدی،« اُرآآآنگگگ» تلفظ کردم. اتفاقا ً حقـّه ی کامبیز گرفت و میثم شروع کرد بلند بلند خندیدن و همزمانی که از خنده ریسه رفته بود، با انگشتش مرا نشان میداد و گفت:
به به !!! سواد رو باش !!! آقای لیسانسه و دبیر مملکت رو باش !!! «اُرنج» رو میگه ا ُرانگگگگ ..... در این لحظه ای که میثم میان صدای خنده هایش، داشت سواد انگلیسی مرا مسخره میکرد،کامبیز کاملا ً سکوت کرد تا وقتیکه میثم آرام شد، رو به من کرد و با لحنی نصیحت آمیز گفت: خـُب راست میگه !! آخه تو بلدی یا میثم؟؟ هرچی باشه، او کلّی کلاس خصوصی زبان پیش آقای هراتی رفته !!! نباشه نباشه خواهر دوقلوش که دیگه زبان دان کامل است. مخصوصا ً که واحد عملی عشق رو هم بخوبی از پسش براومده و میدونه که « آی ی ی » یعنی من؛ « وای ی ی » یعنی چرا و .... اینجا بود که هرچند کامبیز، خودش را از تک و تا نینداخته بود؛ من از خنده ریسه رفتم و در مقابل، میثم هم، که انگار برق سه فاز به بدنش وصل شده بود؛ چنان صورت گردش از عصبانیت گــُر گرفته بود که حد نداشت و هرچه هم تلاش میکرد از به فحش کشیدن اولین اجداد کامبیز تا آخرین آباء او، خشمش را کم کند، نشد که نشد.
تنها نتیجه اش این شد که باز یکی دیگر از دوره های قهر و سردی روابط او نه تنها با کامبیز، بلکه با من هم شروع شد و حتی پس از آمدنم به آمریکا و دوبار تلفن کردن و نامه نویسی من به او، باعث نشد که نشد؛ سردی و یخ رابطه ی او را تاکنون آب کند و یا لااقل تر و خشک را با هم نسوزاند. میدانم که اهل مطالعه است، امیدوارم روزی اهل وبلاگ خواندن هم بشود؛ تا بداند که چقدر در دلم جا دارد و چقدر یادش میکنم و اگر هم خاطره ای بد در ذهنش وجود دارد؛ مربوط به گذشته هاست و اکنون این رفیقش آرزو میکرد گرد دوستان بود، حتی اگر او را زباندان هم بدانند.
۲ نظر:
سلام
میثم هم اکنون دستش بند تهیه وتوضیع وبلاگ فردوسی است و وقت سر زدن به اینجا را ندارد
به به کامبیز خان عزیز
حال شما؟ احوال شما؟ چه عجب؟ میبینم که هنوز دست از شیطنت برنداشته ای؟؟
بابا به این میثم مظلوم ما چیکار داری؟ بذار کارش رو بکنه؟؟
لحظاتی پس از ارسال نظرت اون رو خوندم و با آنکه شب از ساعت 1 گذشته بود؛ چنان بلند بلند خندیدم که داد اهل و عیال از بستر خواب بلند شد.
دلت گرم و سرت خوش باد...بدرود...ارادتمند حمیددوشنبه 15 مرداد1389 ساعت 11 ایران
ارسال یک نظر