توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۶ دی ۱۳۸۸

درد زمانه



تلاش میکردم و میکنم که مثبت بنویسم. درددل خود را نهان کنم؛ تا شاید مرهمی باشم بر غم مردمم. امـّا مگر می شود؟ گاهی با خود، میگویم ایکاش که اخبار و اطلاع رسانی بد بود. ایکاش اینترنت کند بود و با خبر نمیشدم. ایکاش کسی بودم از انبوه بی خبران. ولی مگر میشود؟


از کریسمس و شادی سال نوی میلادی می نویسم. از خنده ی کودکم می گویم؛ امـّا باز نمی شود. مردمم تحت فشارند. جواب سوالشان، باتوم و کتک است و گاهی بیشتر؛ زندان و شهادت و .... اگر ساکت بنشینم؛ نه تنها، درد خود را نگفته ام ؛ بلکه درد مردم زمانه ام را.


از طرف دیگر، زبان و قلمم ناتوان است از وصف درد دلم. عزاداری محرم، بهانه ای می شود برای ذکر شعری خوشنویسی شده ای ، که بر دیوار اتاقم قرار دارد و همیشه مرا نهیب میزند. قصد داشتم از خوشنویس او(حمید ح.) خاطره ای بگویم و شعر را بازنویسی کنم. امـّا خون ریخته شده، در عاشورای زمان، مقدمه را تغییر داد.


شاید بسیاری را تصور بر این است که حمید، در گوشه ی عافیت و راحت زندگی در آمریکا نشسته است و بی غم. ولی بدانید که از شما دورم امّا با روح و ذهن ، با شمایم. اگرهم ذکری از درد شد، درد من ، درد مردم زمانه است نه فقط نسل سوخته ی روزگار من.

همانگونه که شادروان قیصر امین پور در کتاب «آیینه های ناگهان» میگوید:


درد های من،
جامه نیستند؛
تا زتن در آورم.
"چامه و چکامه" نیستند؛
تا به "رشته سخن" درآورم.
نعره نیستند؛
تا ز"نای جان" برآورم.

دردهای من، نگفتنی است.
دردهای من، نهفتنی است.

دردهای من،
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست؛
درد مردم زمانه است.
مردمی که چین پوستینشان،
مردمی که رنگ روی آستینشان،
مردمی که نامهایشان،
جلد کهنه شناسنامه هایشان،
درد میکند.

من ولی تمام استخوان بودنم؛
لحظه های ساده ی سرودنم؛
درد میکند.

انحنای روح من،
شانه های خسته ی غرور من،
تکیه گاه بی پناهی دلم،
شکسته است.
کتف گریه های بی بهانه ام؛
بازوان حـس شــاعـرانـه ام؛
زخم خورده است.
دردهای پوستی کجــا،
درد ِ دوسـتــی کـجـا؟


این سماجت عجیب،
پافشاری شگفت دردهاست.
دردهای آشنا،
دردهای بومی غریب،
دردهای خانگی،
دردهای کهنه ی لجوج.

اولین قلم،
حرف،حرف ِدرد را،
در دلم نوشته است.
دست سرنوشت،
خون درد را،

با گلم سرشته است.
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد،
رنگ و بوی غنچه دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را زبرگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟

درد، حرف نیست.
درد نام دیگر من است.
من چگونه خویش را صدا کنم؟

۴ نظر:

ناشناس گفت...

اهل ایرانم
روزگارم بد نیست
سر سوزن حقی
برق ما قطع نیست
آب ما وصل است
نفت گر چه در سفره ما نیست خانه ما گرم است
گاه گاه شیر اینترنت ما چکه ای میکند
من سبز سبزم امروز
چنگ

ناشناس گفت...

چقدر با احساس می نویسید
می بینی هر چقدر با احساس تر باشی بیشتر اذیت می شی به امید روزی که دیگه دردی وجود نداشته باشه باز هم بنویس.

ندا گفت...

سلام
بیشتر نوشته اتونرو خوندم ولی ترجیح دادم از اولین نوشته شروع کنم چقدر قشنگ مینویسید اجازه دارم لینکتون کنم؟

از دیار نجف آباد گفت...

ندای عزیز و گرامی
قبل از هرچیز خیرمقدم عرض میکنم و امیدوارم که پذیرایی شایسته شده باشید.

اجازه ی ما هم دست شماست و باعث بسی افتخار است که دوستان همدلی همچون شما مرا لایق حضور درخانه ی دل و وب بدانید.

درخدمت هستیم و اختیار دارید... بدرود....ارادتمند حمید