قبل از ادامه خاطرات قابل ذکر است که این بار دوّم بود که از زمان آمدنمان به آمریکا شانس این را پیدا کردیم که در جمع ایرانیان کنزاس سیتی به بهانه ی بدر کردن 13 نوروز و البته درروز یکشنبه و برابر با 15 فروردین 89 حضور پیدا کنیم. حدود 300 نفری گردهم آمده بودند و سوای اجرای موسیقی زنده، فرصتی بود تا دیگران را ببینیم و به جمع دوستان ایرانی مان بیفزاییم. البته یکی از اخلاق های خوب آمریکاییها که در بین ایرانیان در حال رواج پیدا کردن است این است که در اینگونه گردهمـآیی های عمومی، هرخانواده ای بنا به تمایل خود یک خوردنی آورده بود و همین سببی شده بود که همه بتوانند همه جور خوراکی های گوناگون را بچشند و بعد از مدّتها توانستم سبزی خوردن تازه را در کنار دیگر غذاهای ایرانی بچشم و جای همگی شما خالی حسابی خوش گذشت. دیگر اخلاق خوبی که در جمع ایرانیها دیدم و قابل ستایش است مسولیت پذیری افراد بود و هرکس بنا به فراخور خود تلاشی میکرد تا کاری را به عهده بگیرد و دیدنی بود که در آخر مجلس افراد بزرگسال چطور با بدست گرفتن یک کیسه ی زباله اقدام به جمع آوری آشغالها کردند و بدینوسیله درسی به تازه جوانان میدادند که ایرانی دارای فرهنگی ارزشمند است و باید همیشه پشت یکدیگر باشندو.......... امـّا ادامه خاطرات سه سال پیش به آنجا رسید که:
________________
صبح تا آماده ی برگشت از اوماها(شهر برادرم)به لکسینگتون(شهر آینده ی محل کار و زندگی ام) بشویم نزدیک ظهر شده بود و سخت نگران رسیدن به سر قرارمان بودیم. آخه دانا(زن برادرم) ضمن صحبتی تلفنی از همکارم(اسکات نلسون) دعوت کرده بود تا برای صرف چایی و گپ و گفتگو به خانه مان بیاید و من و زهرا نگران دیر رسیدنمان بودیم. برعکس باد و باران های موسمی شدید هم مانعی شده بود برای تندتر رانندگی کردن و سرانجام چیزی حدود یک دقیقه بعد از رسیدن آقای دکتر نلسون رسیدیم و سببی شدیم تا ایشان زیاد به دنبال پیدا کردن خانه ی مسکونی مان نباشد. از طرفی همین همزمان رسیدن ایشان و ما سببی شد تا بقول معروف هرچه بادا باد بشود و من در عملی انجام شده بمانم و بیشتر از این نگران همصحبتی با ایشان نباشم و بگذاریم هرچه پیش آید خوش آید.
به عکس تصوّر من آقای نلسون نه تنها به هیچ وجه سردی رایج بین آمریکاییها را از خود نشان نداد؛ بلکه چنان ما را گرم تحویل گرفت که دست کمی از خونگرمی مردم مشرق زمین نداشت. قبل از اینکه برای همنشینی و صرف چایی وارد خانه شویم؛ ایشان ما را راهنمایی کردند تا برای صرف عصرانه و بستنی راهی سالن غذاخوری مجتمع آموزشی بشویم و البته همراه بودن دختر 13 و پسر 11 ساله اش سببی شد تا اولین اجبار همصحبتی و انگلیسی حرف زدن فاطمه ایجاد بشود. گفتنی است که آنها به راهنمایی پدرشان یک عروسک «خرس» و نیز گردنبندی نفیس (نشان دینی زردشتیان=فـَرَوَهر) برای فاطمه و نیز دعایی از کتاب مقدّس اوّستا برای خودم به عنوان کادو آورده بودند. با حضور دانا که هرچند آنچنان فارسی نمیدانست امـّا نقش مترجم را برای ما داشت؛ نشستیم به تبادل نظر و تجربیات برای نحوه ی تدریس و کلاسداری من و خوشبختانه ایشان هم سخت علاقه داشتند تا بیشتر فارسی بدانند و همین حضور همزمان او در سر کلاس، سببی باشد تا من هم بتوانم بیشترانگلیسی بیاموزم.
یکی از مسائلی که با ایشان در میان گذاشتیم نگرانی من از زبان ندانستن فاطمه بود و در مقابل ایشان سخت دلگرمی مان داد که او سریع راه میافتد و هر مدرسه ای دارای یک معلم مخصوص دانش آموزان غیر انگلیسی زبان است و با برنامه ریزی که برای فاطمه خواهند کرد؛ همزمان درسهای اصلی مدرسه، با او انگلیسی نیز تمرین میکنند و جالبتر اینکه پسرش با یک پسری چینی همکلاسی بود که او نیز هیچ انگلیسی نمیدانسته بود و در ظرف 6 ماه به خوبی میتوانست صحبت کند{توضیح: هرچند بعداً در این زمینه بیشتر مینویسم؛ برای اطمینان قلبی خانواده هایی که عازم مهاجرت هستند و نیز اطلاعات عمومی دیگر عزیزان عرض کنم که به جرات میشود گفت اولین کسی که در زمینه ی زبان انگلیسی به سرعت راه افتاد و از همه ی ماها جلوتر افتاد به حدی که امروزه دیگران باور نمیکنند که او تا سه سال پیش حتی یک کلمه انگلیسی نمیدانسته است!!؟؟ فاطمه بود و در توصیف یادگیری او همواره مثال «اسفنج» را بکار میبردند که چگونه آب بسیاری را در خود جذب میکند. البته هرچه باشد ذهن او چیزی حدود 30 سال از پدرش جوانتر است و آن دغدغه ای که ما داریم، بچه ها ندارند و...}
در بین صحبتهایمان بود که علـّت علاقمندی آقای نلسون را پرسیدم و تازه معلومم شد چگونه همین مختصر فارسی را یاد گرفته است؟ از آنجاکه ایشان استاد درسهایی مثل فلسفه و منطق و ادیان نیزهستند؛ با مطالعه ای که درباره ی دین زردشتی داشته اند سخت به این مذهب اصیل ایرانی دلبسته میشوند؛ به حدّیکه شروع میکنند به مطالعه ی تمام کتابهای زردشتی. ترجمه ی روان تر و بیشتر اینگونه آثار به انگلیسی، کم کم سببی میشود به یادگیری فارسی و هنوز که هنوز است این یادگیری بیشتر و به کارگیری دانش فارسی او در ترجمه ی آثار زردشتی بیشتر ادامه دارد. با خود گفتم: چه خاک غریبی است کشورمان ایران که چنین اندیشمندانی جهانی به دنیا عرضه میکند؛ ولی در عوض خود ایرانیان قدر آن ها نمیشناسند که هیچ؛ متاسفانه وقتی هم در مقابل عظمت و راستی آن کم میآورند با تهمتهایی مثل آتش پرست بودن و... میخواهند ریشه ی این تفکر و مذهب فکری را بخشکانند!!؟؟ افسوس، افسوس.
آخرین مژده ی خوبی که آقای نلسون قبل از خداحافظی شان به ما دادند؛ آشنایی و نزدیک بودنشان با هموطنان زردشتی کنزاس سیتی و دعوت و برنامه ریزی پیشاپیش جهت حضور در مراسم زادروز حضرت «اشو زردشت» بود که همه ساله در ششم فروردین ماه برگزار میشود. شنیدن این خبر خوب چنان انرژی بالایی داشت که از حد و تحمّل جسمی من خارج بود و به محض رفتن ایشان، سرنگون بستر شدم که از طرف دیگر فردا اولین روز شروع تدریس و کار جدیدم در آمریکا خواهد بود و لابد آینده ی من آبستن هزاران اتفاق پیش بینی نشده خواهد بود.
________________
صبح تا آماده ی برگشت از اوماها(شهر برادرم)به لکسینگتون(شهر آینده ی محل کار و زندگی ام) بشویم نزدیک ظهر شده بود و سخت نگران رسیدن به سر قرارمان بودیم. آخه دانا(زن برادرم) ضمن صحبتی تلفنی از همکارم(اسکات نلسون) دعوت کرده بود تا برای صرف چایی و گپ و گفتگو به خانه مان بیاید و من و زهرا نگران دیر رسیدنمان بودیم. برعکس باد و باران های موسمی شدید هم مانعی شده بود برای تندتر رانندگی کردن و سرانجام چیزی حدود یک دقیقه بعد از رسیدن آقای دکتر نلسون رسیدیم و سببی شدیم تا ایشان زیاد به دنبال پیدا کردن خانه ی مسکونی مان نباشد. از طرفی همین همزمان رسیدن ایشان و ما سببی شد تا بقول معروف هرچه بادا باد بشود و من در عملی انجام شده بمانم و بیشتر از این نگران همصحبتی با ایشان نباشم و بگذاریم هرچه پیش آید خوش آید.
به عکس تصوّر من آقای نلسون نه تنها به هیچ وجه سردی رایج بین آمریکاییها را از خود نشان نداد؛ بلکه چنان ما را گرم تحویل گرفت که دست کمی از خونگرمی مردم مشرق زمین نداشت. قبل از اینکه برای همنشینی و صرف چایی وارد خانه شویم؛ ایشان ما را راهنمایی کردند تا برای صرف عصرانه و بستنی راهی سالن غذاخوری مجتمع آموزشی بشویم و البته همراه بودن دختر 13 و پسر 11 ساله اش سببی شد تا اولین اجبار همصحبتی و انگلیسی حرف زدن فاطمه ایجاد بشود. گفتنی است که آنها به راهنمایی پدرشان یک عروسک «خرس» و نیز گردنبندی نفیس (نشان دینی زردشتیان=فـَرَوَهر) برای فاطمه و نیز دعایی از کتاب مقدّس اوّستا برای خودم به عنوان کادو آورده بودند. با حضور دانا که هرچند آنچنان فارسی نمیدانست امـّا نقش مترجم را برای ما داشت؛ نشستیم به تبادل نظر و تجربیات برای نحوه ی تدریس و کلاسداری من و خوشبختانه ایشان هم سخت علاقه داشتند تا بیشتر فارسی بدانند و همین حضور همزمان او در سر کلاس، سببی باشد تا من هم بتوانم بیشترانگلیسی بیاموزم.
یکی از مسائلی که با ایشان در میان گذاشتیم نگرانی من از زبان ندانستن فاطمه بود و در مقابل ایشان سخت دلگرمی مان داد که او سریع راه میافتد و هر مدرسه ای دارای یک معلم مخصوص دانش آموزان غیر انگلیسی زبان است و با برنامه ریزی که برای فاطمه خواهند کرد؛ همزمان درسهای اصلی مدرسه، با او انگلیسی نیز تمرین میکنند و جالبتر اینکه پسرش با یک پسری چینی همکلاسی بود که او نیز هیچ انگلیسی نمیدانسته بود و در ظرف 6 ماه به خوبی میتوانست صحبت کند{توضیح: هرچند بعداً در این زمینه بیشتر مینویسم؛ برای اطمینان قلبی خانواده هایی که عازم مهاجرت هستند و نیز اطلاعات عمومی دیگر عزیزان عرض کنم که به جرات میشود گفت اولین کسی که در زمینه ی زبان انگلیسی به سرعت راه افتاد و از همه ی ماها جلوتر افتاد به حدی که امروزه دیگران باور نمیکنند که او تا سه سال پیش حتی یک کلمه انگلیسی نمیدانسته است!!؟؟ فاطمه بود و در توصیف یادگیری او همواره مثال «اسفنج» را بکار میبردند که چگونه آب بسیاری را در خود جذب میکند. البته هرچه باشد ذهن او چیزی حدود 30 سال از پدرش جوانتر است و آن دغدغه ای که ما داریم، بچه ها ندارند و...}
در بین صحبتهایمان بود که علـّت علاقمندی آقای نلسون را پرسیدم و تازه معلومم شد چگونه همین مختصر فارسی را یاد گرفته است؟ از آنجاکه ایشان استاد درسهایی مثل فلسفه و منطق و ادیان نیزهستند؛ با مطالعه ای که درباره ی دین زردشتی داشته اند سخت به این مذهب اصیل ایرانی دلبسته میشوند؛ به حدّیکه شروع میکنند به مطالعه ی تمام کتابهای زردشتی. ترجمه ی روان تر و بیشتر اینگونه آثار به انگلیسی، کم کم سببی میشود به یادگیری فارسی و هنوز که هنوز است این یادگیری بیشتر و به کارگیری دانش فارسی او در ترجمه ی آثار زردشتی بیشتر ادامه دارد. با خود گفتم: چه خاک غریبی است کشورمان ایران که چنین اندیشمندانی جهانی به دنیا عرضه میکند؛ ولی در عوض خود ایرانیان قدر آن ها نمیشناسند که هیچ؛ متاسفانه وقتی هم در مقابل عظمت و راستی آن کم میآورند با تهمتهایی مثل آتش پرست بودن و... میخواهند ریشه ی این تفکر و مذهب فکری را بخشکانند!!؟؟ افسوس، افسوس.
آخرین مژده ی خوبی که آقای نلسون قبل از خداحافظی شان به ما دادند؛ آشنایی و نزدیک بودنشان با هموطنان زردشتی کنزاس سیتی و دعوت و برنامه ریزی پیشاپیش جهت حضور در مراسم زادروز حضرت «اشو زردشت» بود که همه ساله در ششم فروردین ماه برگزار میشود. شنیدن این خبر خوب چنان انرژی بالایی داشت که از حد و تحمّل جسمی من خارج بود و به محض رفتن ایشان، سرنگون بستر شدم که از طرف دیگر فردا اولین روز شروع تدریس و کار جدیدم در آمریکا خواهد بود و لابد آینده ی من آبستن هزاران اتفاق پیش بینی نشده خواهد بود.
۳ نظر:
بازم سلام
مرسي از بازگويي خاطرات خيلي مفيده. خيلي برام جالبه كه اينقد راحت همه چيز رو بازگو ميكنيد و گاهي آشنايانتون هم ميان نظر ميدن. شايد از مزاياي آمريكا بودنه كه روشنفكر شديد. به بلاگ تازه تاسيس ما هم سري بزنيد دلگرم ميشيم. مرسي
بسیار فصیح نوشتید استاد حمید.
«حنا»ی عزیز سلام و درود
باز هم از نظر لطفتون متشکر م. راستش دلیلی نمیبینم که بعد از اینهمه خود سانسوری که در نهادم وجود داره، باز بخواهم ریز و درشت مطالب رو بازگو نکنم. هدفی جز این ندارم که با این بازگویی ها، قدمی در راه روشنگری و زدودن گرد خرافات و برداشتهای غلط این و آن بردارم. اگر هرکس آن مقدار دانسته های خود را با عشق تقدیم دیگران میکرد شاید دیگر اثری از کوته فکری این و آن نبود.
ورودتان را به عرصه ی وبلاگ نویسی خوشآمد میگویم و نه تنها سر زدم بلکه با آنکه ارسال نظرات پیچیده بود؛ ردپایی از خود به جا گذاشتم و حتماً بیشتر خدمت خواهم رسید.
دلتان شاد و سرخوش باشید. بدرود
______________
امیرجان، سلام ودرود
از اینکه باز تشریف آوردید ممنونم و خواهش میکنم که از به کار بردن واژه ی «استاد» خودداری کنید که من به همان«عمو حمید» بودن افتخار میکنم.
یپروز و سربلند باشید. ارادتمند حمید
ارسال یک نظر