توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۰ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-19


امروز 27 مارچ 2007 برابر با ششم فروردین سال 1386 است و با آنکه شب قبل بیهوش خواب بودم بیش از 5 ساعت نتوانستم بخوابم و از نزدیکهای سحر تا خود صبح هزاران فکر و دلهره اجازه ی خواب نداد و زهرای بیچاره هم برای بدرقه و دلگرمی من پا به پای من بیدار نشسته بود تا روز شود و مرا راهی کند. تا بود دبیرستانهای ایران و اینجا هم دانشکده و بقول ایرانیهای ساکن آمریکا همان «مدرسه». ساعت 5/7 بود که با آمدن آقای دکتر اسکات راهی رستوران شدیم و پس از صرف قهوه، نوشیدنی صبحگاهی همه ی آمریکاییها، به سراغ کلاس شلوغ !!؟ 5 نفره ی فارسی رفتیم. پس از یک معرفی کوتاه، تدریس را شروع کردیم و کار او بود نوشتن یک واژه ها به انگلیسی در سمت چپ تخته سیاه و کار من هم نوشتن معادل فارسی و نیز تلفظ آن کلمه ها با الفبای فونتیک(آوا نگاری) در سمت راست و وسط تخته. بهرحال برای اوّلین تجربه ی آموزش و صحبت به انگلیسی شروعی خوب بود و چون دکتر اسکات مفهوم توضیحات مرا میدانست؛ هرگاه که نیاز میشد صحیح انگلیسی واژه های مرا دوباره تکرار میکرد و من تازه متوجه میشدم که مثلاً «مصدر» یا «شناسه=ضمیر» و .... به انگلیسی چه میشود.

پس از کلاس خسته کننده ی 50 دقیقه ای !!! راهی قسمت اداری شدیم تا مقدمّات کارهای اداری و قرارداد و ... را انجام دهیم که با نبود مسئول آموزشی مجتمع(دکتر همیلتون) من به تنهایی برگشتم سمت خانه که فاصله اش با دانشکده بیش از 5 دقیقه راه نبود. بماند که دانا و زهرا با دیدن من زدند زیر خنده که چه روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشتم و میگفتند نه به مدرسه ی ایران که از صبح ساعت 7 تا عصر ساعت 5/3 نیم باید گشنه(گرسنه) و تشنه، هرروز با دست کم 100 محصل از نوع ایرانی سروکلـّه میزدم و نه به اینجا که با تدریس یک ساعته ام، کار رسمی ام در آن روز به سر رسیده بود. البته بماند که همین زود در رفتن من از محیط مدرسه بخاطر همان غریبه گی کردن ذات درونی ما ایرانیها، بدجوری باعث پشیمانی ام شد و تا نزدیک ظهر در خدمت وزیر سلب آسایش (زهرا) باید با جابه جا کردن و سازماندهی وسایل خانه اطاعت امر میکردم.

طبق برنامه ریزی قبلی که داشتیم و خود دانا هم نسبت به پیچ و خم شهرمان ناآشنا بود؛ با آمدن معاون مجتمع(آقای لی یر مـَن) و اسکات راهی مدرسه ی ابتدایی شهر شدیم تا مقدمـّات ثبت نام فاطمه را پشت سر بگذاریم. از آنجا که آقای «لیرمن» نماینده ی دولت در مدارس منطقه است؛ نه تنها با ارائه ی معرفی نامه، بلکه با حضورش سبب شده بود تا تمامی کادر مدرسه ی فاطمه به سرعت کارهای اداری را انجام بدهند{توضیح: من در آن زمان تصوّر میکردم حضور افراد نامبرده سبب برخورد سراسر لطف کادر مدرسه شده بود؛ ولی بعداً به این پی بردم که این رفتارهای دوگانه ی کارمندان ادارات، بیشتر در کشورهای مشرق زمین رایج است و در آمریکا جز سرعت عمل درانجام کارها، بدون اینکه درباره ی اهمیت شغلی و پولی شما قضاوتی کنند و یا خارجی بودن شما امری باشد نسبت به کم محلی کردن آنها، هیچ چیز دیگری نخواهید دید و ....}

اگر از هیجان فاطمه نخواهم بگویم خود ما هم با دیدن مدرسه و امکانات آن، خانم های معلّم یکی از یکی دیگه خوشگلترو خوش برخوردتر، کلاسهای درس و تزئینات آن که دست کمی از اتاقی آماده برای برگزاری جشن تولّد نداشت، چیدمان صندلی و میز مستقل هر دانش آموز، تعداد کم 15 نفره ی دانش آموزان هرکلاس و... سخت هیجانی و شوکـّه شده بودیم. برای یک لحظه دلم برای بچـّه محصلهای ایران کباب شد که هنوز که هنوز است در بسیاری از نقاط کشورمان از داشتن یک سرپناه مطمئن هم محرومند. برای ثبت خاطره ی اوّلین دیدار فاطمه از کلاس و مدرسه اش، اجازه میخواهم به توصیف آن بپردازم تا شاید سببی باشد بر آشنایی بیشتر آیندگان. با هماهنگی مدیر دبستان که زنی تقریباً 40 ساله بود به کلاس سوّم دبستان وارد شدیم. با معرفی فاطمه به عنوان دانش آموز جدید، غش و لیس کردن(استقبال گرم) معلمشان(خانم گاندر) سببی شد تا تمام دانش آموزان مثل شاپرک(پروانه) دور فاطمه که رنگ از رخش پریده بود؛ حلقه زدند. جالب تر اینکه هرکسی تلاشی میکرد تا با گرفتن دست فاطمه سببی بردلگرمی او بشود و شاید هم از نزدیک باور کنند که دیگر آدمهای نقاط دیگر دنیا هم با آنکه به زبانی دیگر صحبت میکنند، از گوشت و پوست خلق شده اند !!!؟؟؟

پس از پشت سرگذاردن اولـّین دقایق، فاطمه حال خود را بدست آورد و با یک اعتماد به نفسی باور نکردنی راه افتاد توی کلاس و از راه به سراغ خرگوش گوشه ی کلاس رفت و برایش سخت جذاب بود که وجود خرگوش و پرنده در کلاس درس چگونه امکان پذیر است!!؟؟ در این بین آقای نلسون تلاش کرد تا کلمه ی «خرگوش» را به فارسی روی تخته سیاه بنویسد و از فاطمه خواست تا املای او را تصحیح کند. با سوال پیچ کردن همکلاسی های فاطمه که: او از کجا آمده است؟ به چه زبانی حرف میزند و ...؟؟ آقای نلسون با استفاده از نقشه ی بزرگی که برروی دیوار نصب شده بود، فاصله ی طولانی بین ایران تا آمریکا را برای بچه ها نشان و توضیح داد. با ادعـّای دختری سیاه پوست که پدرش نیز در آشپزخانه ی مجتمع کار میکند، خانم معـلـّم از فاطمه خواست تا یکی از صندلی های کلاس را بعنوان میز و نمیکت خود انتخاب کند و همنشینی او با همین دخترک شروع شد. از آنجا که زهرا و دانا باید برای خرید کیف مدرسه و دفتر و دیگر مایحتاج مدرسه راهی شوند، اولـّین روز مدرسه ی فاطمه هم به همان آشنایی با همکلاسی ها و معلـّمش ختم شد و همگی به سمت خانه برگشتیم.

من داخل خانه شدم تا کمی مطالعه کنم و آنها هم همگی راهی یکی از فروشگاههای بزرگ سطح آمریکا به نام «وال مارت Wal-mart» شدند و من نیز ساعتی را به دیش ماهواره ی کنار خانه ور رفتم تا شاید بتوانم آن را وصل کنم .{توضیح: به جز شبکه های محلی(استانی) دیگر شبکه های تلویزیونی در آمریکا به دو شکل کلـّی سیم (کابل Cable مثل خط تلفن) و ماهواره ای(Satelite) است و هرچند بیشتر خانه ها دارای دیش بازمانده از ساکنان قبلی هستند؛ باز باید کمپانی مربوطه با آوردن یک گیرنده(Reciver) مخصوص آن را راه اندازی مجدد کنند و انگاری پولی ماهیانه در گلوی آن گیر کرده است و مثل ایران یک بار خرید دیش ماهواره و استفاده ی مادام العمر آنچنان معنی ندارد} دوساعتی بعد با از خرید برگشتن بقیه و پس از پرکردن فرمهای ثبت نام مدرسه ی فاطمه، من کلــّی ادا و اطوار در آوردم که آخه چرا این آمریکاییها اینقده بیرحم هستند و من باید فردا زودتر از معمول راهی مدرسه شوم؟ و با این کارم هم بازار خنده ای راه انداخته بودیم و هم اینکه تلاش میکردم که از خستگی آنها و خودم کمی کم کنم. ولی انگار چاره ای نبود و باید بر استرسها و بیخوابی ها غلبه میکردم و هرچند همه چیز و حتی هوای تنفسمان نیز برایمان تازگی داشت؛ راهی بستر شدیم.

۴ نظر:

Sepehr گفت...

جناب حميد خان سلام
بسيار افتخار دادين به وبلاگ اين حقير سرزدين
و ممنون به خاطر وبلاگ خوب و جالب شما. ما هم در راه آمريكا هستيم. در مهاجر سرا و همچنين اين وبلاگ، نوشته هاي شما را دنبال ميكنم. ممنون به خاطر پست هايي كه مينويسين.

به هر حال در فرصت باقيمانده اي كهايران هستيم، باعث سعادت خواهد بود كه ميزبان شما در غرب كشور ( زادگاهمان كرمانشاه) باشيم

Unknown گفت...

کارن
سلام
با اجازه به گوشه و کنار وبلاگت سر زدم خوب مطمئنم که تو بجای من نیستی که ببینی چقدر کیف داره و لذت بخش بود برم نوشته های روان و زیبات از اینکه یه وبلاگ خوب رو پیدا کردم خوشحالم

هادي گفت...

سلام
سال نو مبارك
هادي هستم
اميدوارم سال خوبي داشته باشيد

از دیار نجف آباد گفت...

سپهر عزیز سلام و درود
ممنونم از ابراز محبتت، تنها خواهشی که داشتم از لحظه به لحظه ی حضورتان در ایران لذّت ببرید و سلام خاص مرا به «فرهاد» کوهکن برسان و جویا بشو آیا هنوز عشق «شیرین» در سر دارد و «بیستـــون» دیگری در راه هست؟
مطمئنم که مهاجرت شما دست کمی از خلق بیستون دیگری در راه زندگیتان نخواهد داشت. پیروز باشید
________________
کارن گرامی
ممنونم از محبت و نظر پر از احساستون. من هم امیدوارم که تونسته باشم آن طور که شایسته شماست، میزبانی کرده باشم.
لطفاً باز هم تشریف بیاورید که خونه ی خودتونه. پیروز باشید.
__________________
به به هادی عزیز و گرامی
من هم اجازه میخوام که بعد از اینهمه ای که از شروع سال نو گذشته؛ یک تبریک اختصاصی خدمت شما و خانواده ی محترمتان عرض کنم. بازهم تشریف بیاورید که همیشه در خدمتتان هستم.
پیروز باشید.
_____________________
بدرود....ارادتمند همگی ...حمید