توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-22

«همه را دوست داشته باش؛ به تعداد کمی اعتماد کن؛ به هیچکس بدی نکن»..... شکسپیر

اینروزها بارندگی سبب شده نه تنها هوا بسیار لطیف شود؛ بلکه برگهای درختان لحظه به لحظه سبزتر و همه جا زیبا و قشنگ تر شود. در آمریکا عبارتی شعرگونه است که:«April shower, Bring flower بارندگی ماه آوریل، گلها به بار آرد». هرچه باشد ما را که خوب خانه نشین این تعطیلی آخر هفته کرده است و جایتان خالی آنچه میچسبد «آش رشته»ی داغ و حضور مهمان هموطن است. ولی نمیدانم چرا قبل از ادامه ی خاطرات اجازه میخوام که یک شعر مثنوی که بدجوری ذهن و فکرم را مشغول کرده؛ برایتان بگویم که شاید از فشار احساسی آن رها شوم.«...یاد دارم در غروبی سردسرد../..میگذشت از کوی ما، دوره گرد// داد میزد؛ کهنه قالی میخرم../..دست دوّم، جنس عالی میخرم// کاسه و ظرف سفالی میخرم../.. گرنداری؟ کوزه خالی میخرم// اشک درچشمان بابا حلقه زد../..عاقبت آهی کشید؛ بغضش شکست// اوّل ماه است؛ نان در سفره نیست../.. ای خدا شـُکرت؛ ولی این زندگی است؟ // خواهرم بی روسری بیرون دوید../.. گفت: آقا سفره خالی میخرید؟...»
_________________________________________

همانطور که حدس میزدم؛ دانا صبح زود رفته بود. لذا سریع اوضاع خونه را دردست گرفتم و پس از صرف صبحانه، خیز گرفتیم که زنگی به ایران بزنیم. جز پسر بزرگ برادرم بقیه ی اهل منزل برای درکردن سیزده نوروز سال 1386 نبودند. بماند که «ر»آنقدر درد به دلش بود که اظهار کرد با من قهر است. وقتی علتش را پرسیدم؟ رفتن بدون خداحافظی مان را دلیل آن ذکر کرد. البته میدانستم که او یکی از صادق ترین افراد دور و برم بود و چیزی به دل ندارد. از هردرسخنها به میان آمد و جالب بود که او تنها کسی بود که برعکس اعتراض اوّل گفتگویش «طرح نکردن ماجرای سفر به آمریکا را با دیگران» بسیار تایید کرد والبته التماس دعا هم داشت تا سه عموی او دست به دست هم بدهیم و راهی برای آمدن دیگران نیز بیابیم. هرچند میدانستم برای او رضایتبخش نیست؛ ولی برایش توضیح دادم که زندگی و فرهنگ و شرایط روحی و احساسی اینجا با ایران سخت متفاوت است و خیلی از آن افراد حتی اگر راهی هم برای آمدن به آمریکا بیابند؛ نمیتوانند دوام بیاورند و...

ولی او باز بر سرحرف خود بود و میدانم که جلوه و کلاس زندگی در آمریکاست که خیلی ها این التماس دعا را دارند وبا اینحال کو تا راهی پیدا شود تا کسی دیگر بتواند وارد آمریکا بشود؟ منتها نمیدانند که شنیدن این خواهش از هرکدامشان چقدر بارروانی سختی برای من دارد. جالب است که آنهایی هم که سالهاست اینجا زندگی میکنند کار آنچنان زیادی نمیتوانند بکنند؛ چه برسد به من تازه رسیده ی سرگردان؟؟ ولی افسوس که بیشتر آنان فکر میکنند که ما ودیگران تمایلی نداریم و یا تنبلی میکنیم و .... اوج فشار روحی-روانی من آن وقتی بود که زهرا خواست با او صحبت کند و هرچند زهرا سخت روحیه ی خودش را حفظ کرده بود تا دوری و غربت بر حال و احساسش غلبه نکند؛ ولی او با شنیدن صدای سلام زهرا زد زیر گریه و با صداقت تمام ابراز کرد که از سرخوشحالی است و هنوز که هنوز است صدای جروبحث زهرا و فاطمه را میشنود به نحوی که صدای بچه گانه ی زهرا را که از سر عصبانیت میگفت: مسخره بازی خودتی؟؟ هنوز میتوان در سرای خانه شنید و ....

بااتمام گفتگوی تلفنی مان، تا ساعتی به تکرار چندباره و تحلیل گفته های او مشغول بودیم و صد البته من پـَکـَر احساس لطیف او و کو همدل و زبانی تا بگویم درد سخت فراق؟ برای عوض کردن فضای ماتم زده ی همه، بهترین کار را وصل کردن «دی.وی.دی» و دیدن یکی دو فیلم ایرانی با زیر نویس انگلیسی دیدم. همین سببی شد تا در عوض هرکلمه ای انگلیسی که به شک میافتادیم عبدالله را سوال پیچ میکردیم و یک چیز تازه ای یاد میگرفتیم.... حدودای عصر هنگام بود که راهی کنزاس سیتی شدیم و با پیوستن دکتر اسکات همگی راهی سالن اجتماعات سرای سالنی شدیم که جشن توّلد حضرت زردشت در آنجا برقرار بود. ظاهراً برگزار کنندگان خیلی منتظر ما شده بودند و دیر رفتن ما سبب شده بود مجلش را شروع کنند. وقتی رسیدیم یکی از «موبدان» زردشتی مشغول خواندن دعایی و آیاتی به زبان پهلوی میانه و زردشتی بود و همزمان یکی از دیگر «بهدینان» میوه هایی را با کارد میبرید و آخر مجلس بود که با گرداندن سینی میوه، هرکس قطعه ای برای تبرّک از آن برداشت و میل کرد.

پس از آن سخنگوی مجلس، آقای دکتر جهانیان مجلس را با خیرمقدم به حاضران تازه رسیده ادامه دادند و آنجا بود که اهمیت دکتر اسکات برایمان بیشتر معلوم شد. چراکه ایشان بخاطر تحقیقات وسیع و حتی تدریس اوستا درجلسات اوّستا خوانی همراه با دکتر جهانیان، نزد دیگر زردشتیان احترام خاصی داشتند. هرچه بود این سبب شد که دُم ما همراهان دکتر اسکات را نیز حسابی توی بشقاب بگذارند و باز هم عنوان دهن پرکن «پروفسور» زبان فارسی را در معرفی خودم بشنوم.{ توضیح: پرفسور در آمریکا در معنی استاد و مدّرس دانشکده و دانشگاه به کار میرود و جالبه که یکی از هموطنان تازه به دوران رسیده ای که درنقش دستیار مشغول است؛ در مجلسی چنان این کلمه را با غلظت به کار میبرد که حدّ نداشت و گفت:«... آره دانشجوهام میگند پروفسور..ش.. خیلی خوب درس میده....» خب البته اگه من هم توی جمعی باشم که معنی این کلمه را کسی ندونه؛ بدم نمیاد که یه کـــــلاســـی بذارم. پروفسور حمید!!! پروفسور حمید نجببادی!!! چطوره!!؟}

ادامه ی مجلس نکوداشت زادروز حضرت زردشت به اوستاخوانی، اجرای نمادین بستن «گـُشتی/کستی»(ریسمانی نازک که از 72 رشته به نشانه ی تعداد یسناهای اوستاست و برروی پیراهنی نازک به نام سدره میبندند و از واجبات مذهب زردشتی است ...) توسط نوجوانان و سپس اهدای گــُل های تقدیر به اعضای فعال انجمن گذشت. پس از آن هم صرف شام بود . گفتنی است که هرخانواده بنا به شانس و اتفاق، خوراکی را تدارک دیده و آورده بود. سوای انواع غذاهای ایرانی که پس از چندی ذائقه ی ما را سرذوق آورد؛ وجود انواع شیرینی های دست ساز خانگی سببی شد تا بر هنرهای میناخانم درود بفرستم. عجبا که غربت و نیاز که چه بسیار باعث کشف و شکوفایی هنرهای افراد شده است!! در حالیکه خودشان هم قبلاً هیچ فکر آن را نمیکرده اند. حدّاقل آن بیشتر ایرانیان در زمینه ی لبنیات سازی و شیرینی پزی و پخت نان خانگی و تولید سبزی خوردن و حتی گاهی، میوه ی کمیاب ایرانی مهارت بالایی پیدا کرده اند و بقول معروف «هم فال است و هم تماشا».

گپ و گفتگو و شروع آشنایی ها و معرفی افراد به یکدیگر، همزمان صرف شام باعث شده بود که گذرساعت و زمان را کاملاً غافل شویم. البته وجود جمعی صمیمی و همزبان برای کسانی که مثل ما به تازگی غربت نشین شده اند؛ یه جورایی دست کمی از حضور در بهشت و دیدن فرشته ها نداشت. بهرحال بریدن رشته ی سخن گرم جماعت زنانه را قیچی قوّی نیاز بود و سرانجام غــُرغــُر ایرانی وار مـــــا مــــــــــــــــــرهـــــــــا کارگشا شد. ضمن خداحافظی از همه ی حاضران راهی منزل یکی از دوستان قدیم عبدالله شدیم تا شب را برای گذران مراسم سیزده بدر فردا بسر برسانیم . البته بازهم ساعتی شب و همنشینی و صحبت از هردری و مخصوصاً شروع به کار من و تجربه ی اولین روزهای تدریس در غربت و .... داغ ترین مسائلی بود که با خانواده ی میزبان قبل از خواب رد و بدل شد.

۲ نظر:

نگاهی نو گفت...

پروفسور گرامی منتظر بقیه نوشته هاتون هستیم. راستی هم کلمه پرفسور چه ابهتی داره

از دیار نجف آباد گفت...

«نگاهی نو» ی عزیز و گرامی
تازه کجاش رو دیدی که بخواند با لهجه ی اصیل بگند« پرفسور حمید نجببادی!!!».
بازم ممنونم که سرزدید و متاسفم که این یک کوره راه تماس ما با هموطنان داخل هم بسته شد.
بازهم از تشویقهاتون ممنونم.
ارادتمند حمید.......بدرود