توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۲ فروردین ۱۳۸۹

بوی آب سوری در آمریکا


عکس بالا نمایی است از درون ارگ شیخ بهایی نجف آباد
فايده‌اي ندارد كه به تاريكي لعنت كنيم، بهتر است كه شمعي روشن كنيم.


قبل از هرچیز گفته باشم که این نوشته ام شاید بوی غم بدهد و ناشی از همان حس«نوستالژی» غربت و مهاجر گرفتار غربت است. راستش من دقیقاً نمیدونم معنی کلمه ی نوستالژی چیست؟ فقط میدونم ذکر اون توی نوشته های ما مهاجران یه جور کلاس شده؛ ولی در فرهنگ لغت من یعنی اینکه تا بود و بود قدرش رو ندونستم و همینکه از دستش دادم، داد و شیونم به آسمون رفت. خب اجازه بدید یه توضیحی عرض کنم تا این مقدمه ی ناگهانی مرا بهتر متوجه بشید. پانزده بدر(بجای سیزده بدر) امسال که راهی کنزاس سیتی شدیم؛ با خانواده ای آشنا شدیم که با آنکه بیش از 10 سالی ساکن آمریکا هستند؛ بی دوست و آشنا تر از خودمان بودند و از قضای به میان آمدن صحبت از هنر و نقاشی و ... جماعت برنامه ریز هر خانه، منظور خانمها بریدند و دوختند و سببی شدند تا ما آقایان هم بیشتر با هم آشنا بشویم.

با محبتـّی که آن خانواده به خرج دادند، راه بیش از یک ساعت رانندگی از کنزاس سیتی تا لکسینگتون(محل زندگی ام) را تحمـّل کردند و این شنبه مهمانمان شدند. هرچند در بدو ورود همان تلاش هر مهمان و صاحبخانه در کار بود تا موضوعی برای سخن گفتن پیدا کنیم، آرام آرام چانه ها گرم شد و پختن کباب و حرفهای پا منقلی ما مردها هم گــُل کرد و انگار همیشه در« گذشته ها» بسر بردن بخشی از فرهنگ مهاجر است. مخصوصاً که ما ایرانیها همیشه عادت داریم به محض اینکه تقی به توقی بخورد به گذشته های خیلی دورتری که سن و سال من به آن قد نمیدهد افتخار کنیم و از داریوشها بگوییم و به کبیر بودن کورش افتخارها کنیم و گاهی هم اسم «امپراطوری پرشیا» را با همان غلظت زبان سانسکریت، از ته حلق ادا کنیم.

پس از ناهار بود که مهمان محترممان(آقا محسن) ساز بدست شدند و هرچند میانه ام با سازهای غیرسنتی آنچنان خوب نبود، کاری کردند که همنوازی تنبک و گیتار را تجربه ای بکنیم. ابتدای همنوازی ها، پیدا کردن ریتم ملودی ها برایم مشکل بود و آرام آرام انگشتانم نرم و گرم شدند و هرچه بود این تالاپ و تلوپ زدنم روی تنبک برای ایشان مطلوب افتاد و شاید هم از سر ناچاری بود که از قدیم گفته اند: «لنگه کفشی دربیابان نعمت است». بهرحال هرچه بود تشویق بود که دائم سرازیر میشد و نه تنها من، بلکه برادرم را نیز این به به گفتن های آقا محسن، به خوانندگی واداشت. آنقدر این مهمان ما درویش مسلک و دنیادیده بود که همه ی جمع حاضر، غریبی کردن از یاد ببردیم و لحظه به لحظه بر تعداد خوانندگان افزوده میشد و جای شما خالی صفایی کردیم. همزمان یکی از دوستان هنرمندم که هزار باره رفتار و اخلاقی شبیه به ایشان داشتند به یادم آمد، همزمان یادم آمد به شبها و اجراهایی موسیقی در محافل و مخصوصاً انجمن هنردوستان موسیقی فارابی نجف آباد و .... آری این یادکردها آنچنان مرا از خود بیخود کرد که تا دور دستهای وطنم، شهرم، خاطراتم، جوانی ام سفر کردم. چنانکه خواجه عبدالله انصاری گوید: «یکی ۴٠ سال آموخت؛ چراغی نیفروخت/دیگری سخنی گفت و دل خلقی بسوخت»

در اثنای این پرواز خیالم برایش گفتم که سالهای نه چندان دور، هنگام تدریس ادبیات فارسی سال سوّم دبیرستان درسی داشتیم به نام«بخارای من ایل من» اثر استاد محمـّد بهمن بیگی که مجموعه خاطرات زندگی این نویسنده ی بختیاری است و آنچنان که خود میگوید: «من در يك چادر سياه به دنيا آمدم. زندگاني را در چادر با تير تفنگ و شيهه اسب آغاز كردم. تا ده سالگي حتي يك شب هم در شهر و خانه شهري به سر نبردم... زماني كه پدر و مادرم را به تهران تبعيد كردند، تنها فرد خانواده كه خوشحال و شادمان بود، من بودم. نمي‌دانستم كه فشنگ مشقي و تفنگم را مي‌گيرند و قلم به دستم مي‌دهند... پدرم مرد مهمي نبود؛ اشتباهاً تبعيد شد... دوران تبعيدمان بسيار سخت گذشت... چيزي نمانده بود كه در كوچه‌ها راه بيفتيم و گدايي كنيم.... به كتاب و مدرسه دلبستگي داشتم. دو كلاس يكي مي‌كردم. شاگرد اوّل مي‌شدم.... به پدرم تبريك مي‌گفتند و از آينده درخشانم برايش خيال‌ها مي‌بافتند. سرانجام تصديق گرفتم. يكي از آن تصديق‌هاي پررنگ و رونق روز. تبعيدي‌ها، مأموران شهرباني، كاسب‌هاي كوچه، دوره‌گردها، پيازفروش‌ها، ذرّت‌بلالي‌ها و كهنه‌خرها همه به ديدار تصديقم آمدند.

من شرم مي‌كردم و خجالت مي‌كشيدم. پدرم از شور و شوق اشك به چشم آورد. در مراجعت به خانه ديگر راه نمي‌رفت، پرواز مي‌كرد... ملامتم مي‌كردند كه با اين تصديق گرانقدر، چرا در ايل مانده‌اي و چرا عمر را به بطالت مي‌گذراني؟ تو تصديق داري و بايد مانند مرغكي در قفس در زواياي تاريك يكي از ادارات بماني و بپوسي و به مقامات عاليه برسي. در پايتخت به تكاپو افتادم و با دانشنامه حقوق قضايي به سراغ دادگستري رفتم تا قاضي شوم و درخت بيداد را از بيخ و بن براندازم. دلم گرفت و از ترقّي عدليّه چشم پوشيدم. در ايل چادر داشتم، در شهر خانه نداشتم. در ايل اسب سواري داشتم، در شهر ماشين نداشتم. در ايل حرمت و آسايش و كس و كار داشتم، در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوه‌گسار نداشتم. نامه‌اي از برادرم رسيد که نوشته بود: هوا بسیار خوب شده است، بوی شبدرهای دوچین تمام دشت و کوهستان را پر کرده است. میش ها به شیر افتاده اند و چنان ماستی درست کرده ایم که با چاقو باید برید. اسب مان نیز سرزنده و آماده ی سواری است..... بوي جوي موليان مدهوشم كرد. ترقّي را رها كردم. تهران را پشت سر گذاشتم و به سوي بخارا بال و پر گشودم. بخاراي من ايل من بود».

آری وقتی صحبت از آن شد که این نوازندگی امروزمان مرا تا قلب شهر و دیارم برد و هرچند میدانم لافی بیشتر نیست؛ ولی اگر راه فرودگاه را میدانستم شاید(توجه: عرض کردم لاف بود و شاید!!) با جسمم نیزسفری میکردم؛ همگان بیخیال حال من شده بودند و پرسیدند که منظور از «بخارا» چیست؟ وقتی توضیح دادم که سالها دور و در زمان سامانیان سلطان، هوس رفتن به ییلاقات میکند و آنچنا به او خوش میگذرد که دوسالی قصد برگشت نمیکند. خدمه و زیردستان که دلتنگ خانواده هایشان بودند دست به دامن پدر شعر فارسی(رودکی) شدند تا راه حلی پیدا کند و او با سرودن شعری چنان آتشی به جان امیر میاندازد که گویند پا برهنه راهی برگشت به بخارا و دیدن رودخانه ی «آموی»و«جیحون» میکند و .... هنوز این حرف از دهان ما بیرون نیامده بود که همگی پیله شدند تا شعرش را زمزمه کنیم و هرچند به زیبایی آهنگ استاد روح الله خالقی و صدای بنان و مرضیه نمیرسد؛ بزنیم و بخوانیم. اینجا بود که هرکس بیتی از آن را به یاد آورد و بماند که ما همچنان توی کف شنیدن بوی «آب سوری»{نام جوی آبی در نجف آباد} بودیم و درعوض اجرای قصیده ی رودکی هم با تنبک و گیتار و آواز زیبا از کار درآمد:

بوی جوی مولیان آید همی / یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی های او / زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست / خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و شاد زی / میر، سوی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان / ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان / سرو سوی بوستان آید همی

۹ نظر:

حنا گفت...

از اينكه اينقدر شاعرانه و هنرمندانه ياد گذشته‌ كرده‌ايد حظ بردم(املاي حظ درسته ؟)

The Godfather گفت...

من از این نویسنده داستان بسیار زیبای دیگری هم خوندم به نام آل.
حتما شما هم خوندینش .
تو ایران دیگه هیچکس دل و دماغ شعر و ترانه نداره هممون نگران آینده هستیم

Unknown گفت...

کارن
حمید جان سلام
از اینکه مرا پذیرفتی متشکرم
پیشکش نوشته های زیبای شما
بايد منتظر ماند ، انقدر که پريدن را بياموزی،
پرواز کردن را انوقت سنگ چينها را بر مي داری،
مرزها را نمی شناسی می روی
تا کجا نمی دانم
شايد تا سرزمين مهر، آنجا که همه عاشقند
دستهای گرم دارند و هيچ پايی برای رفتن تنها نيست
انجا که دلت برای خانه تنگ نمی شود

Amir Sharifi گفت...

عمو حمید،
ما را سر صبح به وجد آوردی، اما دل مارا بردی به دور دست.
به امید دیدار قریب
ارادتمند
امیر رضا

negahyno گفت...

چه محفل زیبایی
راستش جایی که حرفها دائما در مورد داریوش و کورش و گذشته باشه به نظرم دیگه افتخاری که نداره هیچ شرمساری اش بیشتره چه بودیم و چه شدیم
.گذشته را دوست دارم هر چند سخت گذشت وقتی پدر و مادر را از دست میدی یک جورهایی بخش مهمی از عشق بودن در ان محیطهای زندگی گذشته را هم از دست میدی.

از دیار نجف آباد گفت...

«حنا»ی گرامی؛
آرزو میکنم از همه ی عمر و لحظاتتان حظّ ببرید.دریا دریا عشق نصیبتان باد...... پیروز باشید.
__________________
«گاد فادر» عزیز
سخت متاسفم که مردمم را اینگونه فسرده جان و آزرده روح میبینم. بر ماست که تاحدّتوانایی مان دل دردمندشان را مـــرهم باشیم.
دروغ چراکتاب«آل» را نخوانده ام؛ ولی با توصیه ی شما تلاش میکنم که تهیه کنم و آن را بخوانم و لذت آن را با شما تقسیم کنم.
ممنون از حضورتان. سربلند باشید.
__________________
«کارن» گرانقدر سلام و درود و من از شما ممنونم که از اینگونه پذیرایی من رضایتمندید.
و صدباره سپاس بخاطر احساس زیبایتان و حال قشنگی که با من و دیگر خوانندگان تقسیم کردید.
گویند: همه جا آسمان یکرنگ است. ولی گویم: آنجا که دل خوش است همه چیز خوش است و من خدا را در دیار کفر بهتر یافتم.....سلامت باشید.
__________________
عموجان!! امیر
شما برای من جای خالی چندیدن برادرزاده را پرکرده اید که همواره مرا «عمو» خطاب میکردند و هرچند روزگار با ما بد بود ولی مارا با هم خاطراتی بسیار از عمو و برادرزاده بودن بجاست.
نمیدانم کجای این دیار خاکی به سر میبرید و آیا بجز درس و کتاب، دلمشغولی دیگری هم دارید یا نه؟ ولی آرزو میکنم که همگی در کنار هم بتوانیم سفری به دیار پدری و سرزمین مادری داشته باشیم و اینبار کنار هم خاطرات خوب و تازه ای بیافرینیم.
سربلندیت آرزوی قلبی من است....پیروز باشید
__________________
نویسنده ی محترم«نگاهی نو»درود و صد سلام
جای همگی شما خالی که زنگی از دل فسرده مان برداشتیم و همنشینی با اهل دل چه لذتبخش است. خدا نصیبتان کند.
من هم کاملاً با نظر شما موافقم که درگذشته چه بودیم مهم نیست؛ اکنون چه هستیم؟؟
روح گذشتگانت شادتر باد و میدانم که همواره در کنار شما هستند و از آرامش شما، آرام.
دریایی از انرژی مثبت بسویتان سرازیر باد.....پیروز باشید.
________________________________
ارادتمند همگی حمید.........بدرود

محموديان گفت...

با سلام خدمت استاد ونويسنده ي محترم تلاش وكوشش شما را در تمامي مراحل زندگي تحسين ميكنم وبراي شما وخانواده گراميتان ارزوي كاميابي و سربلندي مي كنم وبلاگ شما عالي است اگر مشگل نيست از تصاوير ومناظره بيشتري استفاده شود

ناشناس گفت...

عالي بود. اين كتاب ايل من بخاراي من رو قبلا خوندم به سفارش يكي از دوستان قشقايي ام. من چند سالي دانشگاه شيراز بودم و اونجا با دوستاني كه رشته ادبيات بودند آشنا شدم و علاقمند هم بودم.

اما اين نوشته زيباي شما واقعن دلنشين بود و خيلي چسبيد مث هر چيز خيلي دلنواز

چه خوب كه دوستان اهل حالي پيدا كردين ما كه اينجا ايران هستيم اما چنين دوستاني نداريم.
خوش باشين و برقرار

از دیار نجف آباد گفت...

با سلام و درود متقابل به شما عزیزان
__________________________
«محمودیون» عزیز متشکرّم از تشویقهایتان. چشم در صورت امکان از عکسهای بیشتری استفاده خواهم کرد. هرچند به دودلیل تاکنون اقدام نکرده ام : یک: آپلود کردن بیش از یک عکس کمی مشکل بود. دو: نگران دیر آپلود شدن صفحه ی نوشته ها و عکسها در ایران بخاطر سرعت کم اینترنت بود.
پیروز باشید
____________________
«رکسانا» ی گرامی
بازهم از تشویقها و دلگرمی هایتان متشکرم.
امیدوارم موفق و پیروز باشید
____________________________
بدرود.........ارادتمند همگی حمید