توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

غربت آمریکایی


قبل از هرسخن یادآوری میکنم که از سرتاسر این نوشته بوی دلگرفتگی و غم برمیخیزد. پیشنهاد میکنم که چنانچه برایتان مطلوب نیست از خواندن این نوشته خودداری کنید. البته نباید هرغمی را غم نامید و بسیاری از این دلگرفتگی ها در اصل شوکی است که باعث سرزنده شدن روح و احساس است و من یکی در به در به دنبال این گونه حالات هستم. خواه اسم آن «غم» باشد خواه «نازک دلی» خواه هرچیز دیگری. شاید شنیده باشید که بیشتر شاعران و هنرمندان در اینگونه وقتها بیشتر از هر زمان دیگری دست به خلق اثری هنری و تاثیر گذار می زنند. در این نوشته قصد دارم یکی از همین هنرمندان گمنام امــّا دارای دل و احساسی به وسعت دریا را خدمتتان معرفی کنم ولی قبل از آن بد نیست بدانید که:

گاهی مواقع آنچنان عوامل دست به دست هم می دهند تا تو رو از پا بیندازند که حدّ ندارند. آنچه که باعث میشه تو بیشتر دوام بیاری فقط وفقط سنگ صبوری یک همدل است. قصد ندارم زیاد از غم بگویم؛ امـــّا مگر سرتاسر ادبیات و شعر ما از توصیف غم پـُر نیست؟؟ مگر فرهنگ ایرانی و احساس ما با غم و نالیدن از درد جدایی زنده نیست؟.... این روزها همگی دستمون بند شده به اینکه دخترکم فرین را از شیر مادر بگیریم. با آنکه یک فرزند بزرگتر هم دارم و تجربه ی بزرگ کردن دیگرفرزندم را توی ایران تا حدودی لمس و تجربه کرده ام؛ امــّا اینبار زندگی در غربت سبب شده است که بادقتی بیشتر واز سر باریک بینی به روند زندگی ام بنگرم. تازه بفهمم که آدم شیر خام خورده از زمانی که نطفه اش روی «خشت» افتاد تا زمانی که از این دنیا منتقل بشود(بمیرد) همیشه ی عمر از جدایی و غربت مینالیده است. آن از زمانی که روح کودک از اصل بهشتی خود جدا شد و در «نهاد جسمی» طفل قرار گرفت و وقت به دنیا آمدنش گریست. آن هم زمان دل کندن دوباره و برگشت روح به اصل خود همانگونه که «هرچیزی به اصل خود رجوع میکند».

جالبه که این تلخی جدایی نه فقط برای هر انسانی به تنهایی است؛ بلکه دیگران را نیز دستخوش درد و ناله میکند. بحدیکه «هرتغییر» را باید یک مهاجرت به دنیای غربت تفسیر کرد. کودکم دائم سراغ همدم همیشه گی اش را می گیرد. به دفعات به سراغ سینه ی مادرش میاید و از دوری آن مینالد. در این بین نه تنها کودکم در فراغ میسوزد؛ بلکه دل مادر نیز از این غمگینی کودک زخمی است. ولی چاره چیست باید بزرگ شد که غربتهای بزرگتر در راه است. در حالت عادی روزی می آید که باید از خانه و خانواده اش دل بکند و با تشکیل زندگی مستقل به سر خانه و زندگی خودش برود و باز خود او و پدر و مادرند که در فراغ مینالند. وای از آن روزی که جگرگوشه شان راهی دیاری دور بشود. اینجاست که این کندن نهال چندین ساله و جابجایی این درخت کهنسال چنان دردی دارد که حد ندارد.

بدترین حالت، آن زمانی است که اندک ریشه هایی نیز در خاک مانده باشد. و بازسخت تراز بد، زمانی است که خاک جدید نخواهد به راحتی نهال تازه پا را بپذیرد و یا همزیستی نهال با خاک غربت به این راحتی ها میسر نباشد.... در عجبم که مگر چیست این کلمه ی «غربت» که انسان دیروز و امروز نمیشناسد.؟ برایش با احساس و بی احساس؛ شاعر و عامی؛ پیر و جوان و .... فرقی ندارد؟ من چه می گویم و کجای کارم که حتی بقول حضرت مولانا «نی» نیز به ناله میافتد... «کز نیستان تا مرا ببریده اند../.. وز نفیرم مرد و زن نالیده اند». اوج سختی آنجاست که همه ی آزمونهای سخت به یکباره بر سر راه آدمی قرار بگیرد...«سه غم آمد بر دلم به یکبار../..اسیری و غریبی و غم یار//اسیری و غریبی چاره داره../..آخ غم یار و غم یار و غم یار»

نمیدانم که آیا این نوشته ام را همچون نوشته های پیشین که مضامین غمبار دارند را فقط مینویسم که گفته باشم و سپس آن را پاک میکنم؛ و یا اینبارمنتشر میکنم؟؟ ولی باز هم از همه ی عزیزان عذر خواهی میکنم اگر که میخوانند و برعجیبی حال این تنهای غربت زده شگفت زده میشوند. آنچه که باعث شد مرا به نوشتن وادارد؛ معرفی یک ترانه و آهنگ بود از دوستی اهل دل که صندوقچه ی دلم پر است از خاطراتی خوب و شیرین از ایشان. گاهی با خودم فکر میکنم که چقدر تفاوت است بین یارغار و دوست همدل تا همزبان هموطن؟ روزهای اوّلی که آمده بودیم با معرفی یکی از هموطنان راهی منزل خانواده ای شدیم که زن و شوهر عوض یک مدرک؛ کلکسیونی از مدرکهای «پزشکی» داشتند و شکر خدا که درکنار این کمالاتشان، از بهره ی مادی هم بی نصیب نبودند و خانه شان کمتر از کاخ نبود.

دیدار اوّل بود و قرار بود دخترکشان را فارسی بیاموزم؛ امــّا گویی سوای درسها و تجربه ای که در این دیدارمان برای من نهفته بود؛ والدین کودک (شاید) نیازمند تر نه به آموزش زبان فارسی، بلکه به یادآوری اصالت فرهنگ ایرانی و یادآوری آنکه «درختی که بارش بیشتر شد؛ سر به زیرتر خواهد بود»... آدرسهای اولیه مان که اهل کجاییم؛ سبب شد برادرم با همان صداقت خود به کشاورز بودن پدرمان افتخاری داشته باشد. ولی در مقابل آقای دکتر به حدّی از گذشته خود گریزان بود که حتی فراموش کرد ساعتی پیش گفته بود اهل خوانسار است. به محض «همشهری» خطاب کردن او از طرف من؛ چنان برآشفت و گفت:« من همشهری شما نیستم؛ اهل تهرانم؛ شمال تهران!!! پدرم هم خوانساری بودند و اصلاً نجف آبادی حساب نمیشوند و ...» خدا پدر خانمش را بیامرزد که دعوای ما را صاف و صوف کرد و پرید وسط و گفت:«آقای دکتر!!! برایشان سوتفاهم ایجاد شده و قصد بدی ندارند....چه جالب که شما به نجف آبادی بودن و کشاورز زاده بودنتان افتخار میکنید!!؟؟ بیشتر کسانی را که در آمریکا ملاقات میکنیم؛ ادعا دارند که همگی سرهنگ و پرفسور زاده اند و از اوّل تا آخر تجریش هم پشت قباله ی مادر و پدرشان بوده و ...»

البته این توجیه گری خانم دکتر مرهمی نشد بر نیشتر زخم همسر گرامی شان!! ولی سخت با خود اندیشیدم که چقدر«همدلی از همزبانی شد جدا»؟ «دی شیخ همی گشت با چراغ گشت گرد شهر../..کز دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست -مولوی» نمونه ی بارز آن، وجود دوستی دیگر اهل همان دیار و صد البته اهل عشق و عرفان واحساس. قصد داشتم روزی و روزگاری فعالیتهای هنری و وبلاگ این دوست را معرفی شایسته ای داشته باشم. امــّا چون ایشان یکی از ترانه های خود سروده و خود خوانده اش را با عنوان «غربت» برایم ترجمه ی فارسی کرده است؛ صبر بیشتر را خلاف ادب دانستم. همانطور که خواندید ابتدای این نوشته ام در توصیف همین موضوع گذشت و شاید هم اگر شما نیز همزمان شنیدن این ترانه نگاهی به اشعار فارسی آن داشته باشید؛ حالی منقلب تر از من پیدا کنید:

«توی غربت اگه تو مونده باشی../..غروبا وقتی که دلتنگ میشی// غم تنهایی نمیزاره آروم بشی../..اشک هم در دلت تبدیل به سنگ میشه //با یه عالم غم و درد و بی کسی../..مبهوت میمونی که چیکار کنی؟» هرچند این ترانه با گویش محلـّی خوانساری خوانده شده؛ ولی به مصداق «آن سخن کز دل برآید؛ لاجرم بردل نشیند» مطمئنم که مطلوب دوستان واقع میشود. جا دارد که انرژی مثبت این اشک غلطانم را به روح بلند تمامی شما عزیزان تقدیم کنم. ضمناً دوستانی هم که با خواندن این مطلب و شنیدن این ترانه، کمی دلگرفته شدند اصلاً ناراحت نباشند که من و ما و هر ایرانی همدل با همین «غربت» و نالیدن از غم آن است که زنده ایم. همانگونه که ترانه سرا و خواننده ی گرامی این شعر، آقای حمید حقی، گفته است: همین غربت است که دل را در وجودمان زنده کرده است و اگر هم زنده مانده ام و«موندنم شاید برای این باشه که../..عاشق باشم و در یادها بمانم// و برای خوشحالی اطرافیانم../..تا روز مرگم سرود خوانسار را بخوانم»

برای تایید کلام «آن کس که میگرید، یک غم دارد و آنکس که میخندد هزار غم» شنیدن «ترانه ی غربت» را به همه ی شما عزیزان پیشنهاد میکنم.........تا درودی دیگر دوصد بدرود....ارادتمند همیشگی حمید

۴ نظر:

negahyno گفت...

test

negahyno گفت...

دوبار نوشتم و پاک کردم.

Hannah گفت...

اصلا انگار آدمی آفریده شده که بیقراری کنه و هیچ جا احساس تعلق خاطر نداشته باشه. گاهی دلتنگ گذشته و گاهی در تکاپوی آینده. واقعا خیلی سخته که به همون زمانی که درش هستیم درک واقعی داشته باشیم در واقع کمی پیچیده است هنر زندگی کردن یعنی درک زمان حال، با وجود اینکه در واقع ما در زمان حال هستیم درکش از زمان گذشته و آینده سخت تره، این بیش از حد عجیب نیست که ما نمی تونیم در زمان حال باشیم... حتما یه ارتباطی بین این قضیه و غربت هست؟؟؟!!!

از دیار نجف آباد گفت...

با سلام و درود
________________________________
«نگاهی نو»ی عزیز و گرامی
اصلاً کنجکاو نشدم بدانم چرا دوبار نوشتید و پاک کردید؟
فقط هی فکری شدم یعنی چی بوده؟ نکنه چیزی گفتم که شما را آزرده باشم؟ راستش این خودسانسوری ما نسل سوخته و نیم سوخته ی ایرانی همیشه دامن مان را گرفته است؛ وای به وقتی که دوبار بنویسیم و آن را پاک کنیم.
بهرحال همین نوشتن و پاک کردن را نیز «عشق» است.
پیروز باشید و سلامت و بهروزی تان آرزوی من است...ارادتمند حمید
______________________
«حنا» جان
همسو با نظر شما، ظاهراً این فرهنگ ایرانی شده است که با رنجش از گذشته ها و ترس از آینده، لذّت زمان حال را فراموش کنیم.
چه زیبا گفتید: هنر زندگی کردن در زمان حال.... بهرحال این موضوع نیاز به ریشه یابی روانشناسانه دارد که شکر خدا در این زمینه بیق بیقم.
منتظر قدم رنجه ی دوباره ی شما هستم... پیروز باشید.
___________________________________
ارادتمند همه ی دوستان حمید... بدرود