از آنجاکه هفته های آخر کلاسها را پشت سر میگذاریم؛ هرچه برنامه ی نیمه کاره است همین روزها سراز پوشه های گرد گرفته ی کمدهای اداری بیرون میاد و تازه مسولین یادشان میاید که چه برنامه هایی از قلم افتاده است. همانطور که قبلاً عرض کرده ام محل کار من یک مجتمع آموزشی شبانه روزی است و چون هر دانشکده ای برای خود یک رنگ اختصاصی و یک نامی سمبلیک دارد؛ امروز همگی سرخپوش شده ایم . بر روی پیراهن آرم دار مدرسه؛ تصویری از یک اژدها خودنمایی میکند به این معنی که تیم فوتبال قرمز پوش مجتمع مثل اژدهایی خشمگین میجنگد تا پیروز شود. البته بماند که من از این فوتبال خرکی آمریکایی هیچی نمیفهممم؛ ولی تا اینجایی که دیدم؛ همیشه باخته اند. ویژگی خوب دیگر امروز همین است که همه توی ورزشگاه ول هستند و هورا میکشند و من هم گوشه ی اتاقم نشسته ام و از وقتم استفاده میکنم و برای شما مینویسم. یادم میاد توی ایران حسرت یکی از دوستان را میخوردم که شغلش کتابداری بود و همیشه ی عمر پشت میزش نشسته بود و انتظار آمد و شد افراد را برای امانت بردن کتاب، با مطالعه ی کتابهای مورد علاقه اش سپری میکرد. حالا شده کار خودمن و از همین الان ناراحتم که با شروع تعطیلی تابستانه، به چه بهانه ای از خانه بزنم بیرون و روز را پشت این قوطی کامپیوتر به سربرسانم و بخوانم و بخوانم وبخوانم و گاهی هم بنویسم. بهرحال این تعطیلی کلاسها و برگزاری فوتبال آمریکایی و هورا کشیدن دیگران«اگر برای دیگران آب ندارد؛ برای من که نان دارد». اینترنت و کامپیوتر از اونها؛ گشت و گذار توی دنیای الکترونیکی و مطالعه و چیز یادگرفتن از من و نظر و پیشنهاد هم از شما. خـُب بهتره ادامه ی خاطرات سه سال پیش را برایتان ذکر کنم.
_____________________________________________
هرچند امروز دوازدهم فروردین سال 1386 است؛ ولی چون به تعطیلی آخر هفته برخورد کرده، ایرانیان آمریکا تصمیم گرفته اند امروز را بجای سیزده، بدر کنیم. برای همین ما همگی دیشب به منزل آقای«ک» آمدیم. پس از صبحانه، وسایل را بارکرده و برای نزدیکهای ظهر بود که در یکی از سایه بان و اتاقکهای پارکی به نام«Shawnee Mission» در شرق شهر کنزاس سیتی در محل رزرو شده مستقر شدیم. پس از ساعتی گردش در کنار دریاچه ی مصنوعی و لذت بردن از گلها و فضای سبز پارک، سروکله ی بقیه ی ایرانیان پیدا شد و البته هرکدامشان با حال و روحیه ی خاص خودشان. در این میان خانواده ای بود که به ظاهر از همه کس ترس داشتند و به محض رسیدن؛ یکراست به گوشه ای دیگر رفتند. وقتی علّت این رفتارشان را پرسیدم متوجه شدم که آنها با ویزای توریستی آمده اند واکنون بیشتر از مدت ویزایشان مانده اند و اکنون به دنبال راهی هستند تا شاید بتوانند در آمریکا بمانند. برای همین میترسند که دیگران فضولی آنها را کرده و به پلیس خبر دهند و سبب اخراج آنها بشوند. هرچند من استرس آنها را درک میکنم ولی دقیقاً برعکس، این رفتار آنها سببی شده بود که افراد بیشتری کنجکاو علت گوشه گیری آنها باشند.
رفتار و دیدگاه دیگران هم برایم جالب بود که سوای یک حس فیس و افاده فروختن به دیگران که در ورای رفتار و ذهن آنها موج میزد؛ به محض دیدن ما و دانستن این نکته که تازه وارد هستیم؛ به گونه ای ما را برانداز میکردند که سنگینی نگاههایشان مثل روز داد میزد. جالبه که بسیاری از همین آمریکا نشینان هموطن چنان در افکار گذشته های خود مانده اند(فریز شده اند) که فکر میکنند همه ی تمدّن و تکنولوژی و اطلاعات دنیا نزد آنان است و بس. اینان از بس در این افکار مغرورانه ی خود گرفتار شده اند که بعضی هاشون فکر میکنند ایرانیان امروزی در عصر هجر زندگی میکنند و هرتازه وارد به آمریکا همین دیروز از مینی بوس مسافربری شمس العماره از دهات رسیده اند و یک ببو بلالی به تمام عیاراست. همین برداشت فکری آنان سبب شده بود که به چشم آدمهایی حقیری که شاید هم نیازمند صدقه ای هستیم به ما نظر بیندازند. البته خوشحالی من از آن است که حس فضولیشان کمکی به آنها کرد تا از پیش قضاوتهایشان زود دربیایند. از جمله اینکه یکی از حاضران به محض شنیدن رفتن ما به محفل زردشتیان و جشن زاد روزحضرت زردشت، زد زیر خنده و اعتراف کرد که:« ما دلمان به تنهایی شما میسوخت و... بهتر است از این به بعد شما، ما را برای حضور در اینگونه جشنها و مراسم خبر کنید».
اکثریت جامعه ی ایرانیان خارج نشین را دو گروه نوجوان و مسن تشکیل میدهد. بیشتر والدین و بخصوص پدران این گروه نوجوان وجوان، افرادی نستباً پیر هستند. در این بین من نه دارای سنی مناسب بچه بازی های کوچکترها هستم و نه تحمـّل گروه دوّم و افراد مسن را دارم که دائم دارند از کار و پول در آوردن و «بیزینس» میگویند. چه زیبا گفت یکی از همشهریانم که این کلمه ی انگلیسی «بیزینس»را باید «بوزینه» مینامیدند که بدجوری با ادا و اطوارهاش فکر و ذکر ما آدمهای گــُنده را مشغول خود کرده و ظاهراً غیر از پول و پول وپول جایی برای فکر و اندیشه و انسانیت در ذهن وفکر ما باقی نگذاشته است.... هرچه هست این گونه رفتارهای دیگران سخت مرا به فکر فرو برده است که« درس وپیام»این مهاجرتمان چیست؟. بعد ازعمری رفت و آمد و تجربه(بقول مادرم: قاشق پـسـّـا کردن)؛ تازه برای خودمان چند دوست اهل دل توی شهر و دیارمان انتخاب کرده بودیم و خوش بودیم. ولی حالا ناگهانی آمده ایم در جمعی که برای فهم گفتار عادی روزانه مان باید دائم کلمه های انگلیسی بشنویم ویا بین گفتارمان بکار ببریم تا شاید حرف عادی همدیگر را بفهمیم؛ چه برسد به انتظار درک متقابل و صحبت از دل و روح و هنر!!!
با آمدن زوجی جوان(مینو و مقداد) تمام حالات و رفتار مقداد مرا به یاد یکی از دوستان پرانرژی گذشته انداخت. خانمش نیز هرچند آبادانی الاصل هستند، به نوعی نجف آبادی محسوب میشوند چراکه خانواده ی پدری اش در شهرک«ویلاشهر» ساکن هستند. در بین گفتگوها و معرفی شدن ها بود که زهرا با آدرس دادن های این و آن، خواهر کوچکش را شناخت؛ چراکه زمانی در کلاسهای نقاشی او شرکت میکرده بود. به پیشنهاد مقداد برای دیدن مراسم گردهمآیی و رقص و پایکوبی دیگر ایرانیان راهی شدیم و هرچند به همـّت چندتا جوان سیستم صوتی و بزم موسیقی برپا شده بود؛ دقایقی نگذشته بود که پلیس آمد و همه چیز را تعطیل کرد. آقا مقداد از بی همــّتی و نداشتن اعتلاف ایرانیان سخت عصبانی بود که چرا نامه ای نمی نویسند و مجوّزی برای برپایی مراسم نمیگیرند؟{توضیح: امسال با مجوّز برگزار شد و جای شما خالی بود} البته همین سبب خنده ی ما شده بود که ایرانی هرجای دنیا که باشد؛ آخرالامر باید پلیس 110 و بسیج نـُقـل آن مجلسشان باشد و لطف اینگونه جلسات در همین دلهره هاست و«ترک عادت موجب مرض».
در فرصتی که دست داد؛ دغدغه ی فکری ام را با مقداد درمیان گذاشتم که: بدجوری نگرانم که آیا مهاجرتمان کاری درست بود یا نه؟ من اگر فکر کنم برای همیشه میخوام آمریکا زندگی کنم؛ بدجوری میریزم به هم و همه ی این سختیها را فقط بعنوان اینکه تجربه ای کوتاه مدّت خواهم داشت و زبان انگلیسی ام را گسترش میدهم و سرانجام روزی برمیگردم تحمـّل میکنم. به نظر تو چه میشود؟ او گفت:«از آن زمانی که آمده چه بسیار آدمهای راضی و ناراضی، پیر و جوان، تازه وارد و باسابقه ی زندگی بیش از سی سال و... را ملاقات کرده که بیشترشان میگفته اند یک روزی برمیگردند؛ ولی هنوز که هنوز است یک نفر را به چشم ندیده است که برگشته باشه. جالبه که چه بسیاری هم برگشته اند و حتی توی ایران هم تشکیل زندگی و خونه و شغل و... داده اند ولی باز پس از چندسالی بار و بنه بسته و برگشته اند. لذا سخت نگیر و بذار گذر زمان ترا در تصمیم گیریهای آینده ات راهنمایی کند و ...» با شنیدن حرفهای مقداد حق را به او دادم و در عجبم که مگر چه رفاه اجتماعی و فکری در آمریکا وجود دارد که بر حب وطن انسان غلبه میکند؟؟ البته بماند که اوضاع داخل ایران هم که گـــُل بود و به چمن نیز آراسته شد و هر روز سخت تر از سخت میشود و...
بیشتر حاضران قصد ماندن و درست کردن آتش داشتند که ما بخاطربرگشت عبدالله به اوماها و نگرانی رانندگی کردن او در شب، ساعت از 6 عصر نگذشته بود که ضمن تشکر از میزبان و بقیه خداحافظی کردیم وبرگشتیم سمت میزوری و شهر لکسینگتون. در بین راه صحبت از گفته ها و شنیده های امروز بود و شکایت از همان رفتارهای فیس و افاده فروختنها و پـُزدادن ها و چشم و همچشمی های رایج بین ایرانیان. در عجبم که آدمی باید تا چه حدّ کمبود داشته باشد که به محض اوّلین دیدار وهنوز ندیدن و نسنجیدن رفتار و گفتار و افکار شخص مقابل، صحبت از تعداد اسب و گاری و ماشین و... در میان بیاورند. جالبه که اینگونه رفتارها بین مرد و زنمان رایج است و دست آخر اگر هم نخواهند مایملک خود را به رخ بکشند؛ دست انداختن و بی جلوه نشان دادن دیگران و دارایی هایشان بهترین راه سرکوب آنان است. بارها این مثال را برای دوستانم نقل کرده ام که دوتا تیم فوتبال هم دقایقی را فقط برای سنجش اینکه تیم مقابل چه چیزی در چنته دارد، به محک زدن آنها میپردازد و سپس استراژی حمله و دفاع خود را برمیگزیند ... ولی این مردمان هموطن از همان ابتدای ورود، گویی با دشمن خود روبرو شده اند که هنوز هیچی نشده سعی میکنند پوزه ی طرف را بخاک بمالند ودر این فکرند که نکند در این وانفسا یه لحظه کم بیاورند؟؟
با راهی شدن عبدالله و خسته بودن زهرا و فاطمه وبه بستر رفتن زودهنگام آنان، فرصتی پیش آمد تا اتفاقات امروزمان را مروری کنم و باز یادم بیفتد به صحبتها و گریستن دیروز پسر برادرم و فشار روحی روانی دلتنگی های این و آن و در مقابل بی همنفس بودن و غربت دلمان در دیار غربت ........ تنها تکیه گاه تنهایی هایم را شنیدن موسیقی و مرور هزاران خاطره ای که هنگام شنیدن هر ترانه ای در ایران رقم میزدیم دیدم... از دیر آمدن همیشگی یوسف و غرزدنهای تلفنی ما که : پس کجایی؟ و بدنبال آن تقلید ترانه ای از بنیامین و برشمردن هرچیزی که به ذهنمان میامد «... ساعت، دیوار، گیتار، صندلی، تفنگ، فنجان، سنتور، گوشت کوبی، چاقو.... نمیایی؟ نمی آی؟؟» در این بین نهان کردن حال احساسی ام در میان ورق زدنهای کتابچه ی شعری که داشتم بهترین بهانه بود تا بدینوسیله «فروع فرخزاد» هم با شعر «گریز و درد» بیانی از حال و حسم داشته باشد:«.. رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت/راهی بجز گریز برایم نمانده بود/این عشق آتشین پر از درد بی امید/ در وادی گناه و جنونم کشانده بود...رفتم که گـُم شوم چو یکی قطره اشگ گرم/در لابلای دامن شبرنگ زندگی/رفتم که درسیاهی یک گور سرد و تار/فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی...»
_____________________________________________
هرچند امروز دوازدهم فروردین سال 1386 است؛ ولی چون به تعطیلی آخر هفته برخورد کرده، ایرانیان آمریکا تصمیم گرفته اند امروز را بجای سیزده، بدر کنیم. برای همین ما همگی دیشب به منزل آقای«ک» آمدیم. پس از صبحانه، وسایل را بارکرده و برای نزدیکهای ظهر بود که در یکی از سایه بان و اتاقکهای پارکی به نام«Shawnee Mission» در شرق شهر کنزاس سیتی در محل رزرو شده مستقر شدیم. پس از ساعتی گردش در کنار دریاچه ی مصنوعی و لذت بردن از گلها و فضای سبز پارک، سروکله ی بقیه ی ایرانیان پیدا شد و البته هرکدامشان با حال و روحیه ی خاص خودشان. در این میان خانواده ای بود که به ظاهر از همه کس ترس داشتند و به محض رسیدن؛ یکراست به گوشه ای دیگر رفتند. وقتی علّت این رفتارشان را پرسیدم متوجه شدم که آنها با ویزای توریستی آمده اند واکنون بیشتر از مدت ویزایشان مانده اند و اکنون به دنبال راهی هستند تا شاید بتوانند در آمریکا بمانند. برای همین میترسند که دیگران فضولی آنها را کرده و به پلیس خبر دهند و سبب اخراج آنها بشوند. هرچند من استرس آنها را درک میکنم ولی دقیقاً برعکس، این رفتار آنها سببی شده بود که افراد بیشتری کنجکاو علت گوشه گیری آنها باشند.
رفتار و دیدگاه دیگران هم برایم جالب بود که سوای یک حس فیس و افاده فروختن به دیگران که در ورای رفتار و ذهن آنها موج میزد؛ به محض دیدن ما و دانستن این نکته که تازه وارد هستیم؛ به گونه ای ما را برانداز میکردند که سنگینی نگاههایشان مثل روز داد میزد. جالبه که بسیاری از همین آمریکا نشینان هموطن چنان در افکار گذشته های خود مانده اند(فریز شده اند) که فکر میکنند همه ی تمدّن و تکنولوژی و اطلاعات دنیا نزد آنان است و بس. اینان از بس در این افکار مغرورانه ی خود گرفتار شده اند که بعضی هاشون فکر میکنند ایرانیان امروزی در عصر هجر زندگی میکنند و هرتازه وارد به آمریکا همین دیروز از مینی بوس مسافربری شمس العماره از دهات رسیده اند و یک ببو بلالی به تمام عیاراست. همین برداشت فکری آنان سبب شده بود که به چشم آدمهایی حقیری که شاید هم نیازمند صدقه ای هستیم به ما نظر بیندازند. البته خوشحالی من از آن است که حس فضولیشان کمکی به آنها کرد تا از پیش قضاوتهایشان زود دربیایند. از جمله اینکه یکی از حاضران به محض شنیدن رفتن ما به محفل زردشتیان و جشن زاد روزحضرت زردشت، زد زیر خنده و اعتراف کرد که:« ما دلمان به تنهایی شما میسوخت و... بهتر است از این به بعد شما، ما را برای حضور در اینگونه جشنها و مراسم خبر کنید».
اکثریت جامعه ی ایرانیان خارج نشین را دو گروه نوجوان و مسن تشکیل میدهد. بیشتر والدین و بخصوص پدران این گروه نوجوان وجوان، افرادی نستباً پیر هستند. در این بین من نه دارای سنی مناسب بچه بازی های کوچکترها هستم و نه تحمـّل گروه دوّم و افراد مسن را دارم که دائم دارند از کار و پول در آوردن و «بیزینس» میگویند. چه زیبا گفت یکی از همشهریانم که این کلمه ی انگلیسی «بیزینس»را باید «بوزینه» مینامیدند که بدجوری با ادا و اطوارهاش فکر و ذکر ما آدمهای گــُنده را مشغول خود کرده و ظاهراً غیر از پول و پول وپول جایی برای فکر و اندیشه و انسانیت در ذهن وفکر ما باقی نگذاشته است.... هرچه هست این گونه رفتارهای دیگران سخت مرا به فکر فرو برده است که« درس وپیام»این مهاجرتمان چیست؟. بعد ازعمری رفت و آمد و تجربه(بقول مادرم: قاشق پـسـّـا کردن)؛ تازه برای خودمان چند دوست اهل دل توی شهر و دیارمان انتخاب کرده بودیم و خوش بودیم. ولی حالا ناگهانی آمده ایم در جمعی که برای فهم گفتار عادی روزانه مان باید دائم کلمه های انگلیسی بشنویم ویا بین گفتارمان بکار ببریم تا شاید حرف عادی همدیگر را بفهمیم؛ چه برسد به انتظار درک متقابل و صحبت از دل و روح و هنر!!!
با آمدن زوجی جوان(مینو و مقداد) تمام حالات و رفتار مقداد مرا به یاد یکی از دوستان پرانرژی گذشته انداخت. خانمش نیز هرچند آبادانی الاصل هستند، به نوعی نجف آبادی محسوب میشوند چراکه خانواده ی پدری اش در شهرک«ویلاشهر» ساکن هستند. در بین گفتگوها و معرفی شدن ها بود که زهرا با آدرس دادن های این و آن، خواهر کوچکش را شناخت؛ چراکه زمانی در کلاسهای نقاشی او شرکت میکرده بود. به پیشنهاد مقداد برای دیدن مراسم گردهمآیی و رقص و پایکوبی دیگر ایرانیان راهی شدیم و هرچند به همـّت چندتا جوان سیستم صوتی و بزم موسیقی برپا شده بود؛ دقایقی نگذشته بود که پلیس آمد و همه چیز را تعطیل کرد. آقا مقداد از بی همــّتی و نداشتن اعتلاف ایرانیان سخت عصبانی بود که چرا نامه ای نمی نویسند و مجوّزی برای برپایی مراسم نمیگیرند؟{توضیح: امسال با مجوّز برگزار شد و جای شما خالی بود} البته همین سبب خنده ی ما شده بود که ایرانی هرجای دنیا که باشد؛ آخرالامر باید پلیس 110 و بسیج نـُقـل آن مجلسشان باشد و لطف اینگونه جلسات در همین دلهره هاست و«ترک عادت موجب مرض».
در فرصتی که دست داد؛ دغدغه ی فکری ام را با مقداد درمیان گذاشتم که: بدجوری نگرانم که آیا مهاجرتمان کاری درست بود یا نه؟ من اگر فکر کنم برای همیشه میخوام آمریکا زندگی کنم؛ بدجوری میریزم به هم و همه ی این سختیها را فقط بعنوان اینکه تجربه ای کوتاه مدّت خواهم داشت و زبان انگلیسی ام را گسترش میدهم و سرانجام روزی برمیگردم تحمـّل میکنم. به نظر تو چه میشود؟ او گفت:«از آن زمانی که آمده چه بسیار آدمهای راضی و ناراضی، پیر و جوان، تازه وارد و باسابقه ی زندگی بیش از سی سال و... را ملاقات کرده که بیشترشان میگفته اند یک روزی برمیگردند؛ ولی هنوز که هنوز است یک نفر را به چشم ندیده است که برگشته باشه. جالبه که چه بسیاری هم برگشته اند و حتی توی ایران هم تشکیل زندگی و خونه و شغل و... داده اند ولی باز پس از چندسالی بار و بنه بسته و برگشته اند. لذا سخت نگیر و بذار گذر زمان ترا در تصمیم گیریهای آینده ات راهنمایی کند و ...» با شنیدن حرفهای مقداد حق را به او دادم و در عجبم که مگر چه رفاه اجتماعی و فکری در آمریکا وجود دارد که بر حب وطن انسان غلبه میکند؟؟ البته بماند که اوضاع داخل ایران هم که گـــُل بود و به چمن نیز آراسته شد و هر روز سخت تر از سخت میشود و...
بیشتر حاضران قصد ماندن و درست کردن آتش داشتند که ما بخاطربرگشت عبدالله به اوماها و نگرانی رانندگی کردن او در شب، ساعت از 6 عصر نگذشته بود که ضمن تشکر از میزبان و بقیه خداحافظی کردیم وبرگشتیم سمت میزوری و شهر لکسینگتون. در بین راه صحبت از گفته ها و شنیده های امروز بود و شکایت از همان رفتارهای فیس و افاده فروختنها و پـُزدادن ها و چشم و همچشمی های رایج بین ایرانیان. در عجبم که آدمی باید تا چه حدّ کمبود داشته باشد که به محض اوّلین دیدار وهنوز ندیدن و نسنجیدن رفتار و گفتار و افکار شخص مقابل، صحبت از تعداد اسب و گاری و ماشین و... در میان بیاورند. جالبه که اینگونه رفتارها بین مرد و زنمان رایج است و دست آخر اگر هم نخواهند مایملک خود را به رخ بکشند؛ دست انداختن و بی جلوه نشان دادن دیگران و دارایی هایشان بهترین راه سرکوب آنان است. بارها این مثال را برای دوستانم نقل کرده ام که دوتا تیم فوتبال هم دقایقی را فقط برای سنجش اینکه تیم مقابل چه چیزی در چنته دارد، به محک زدن آنها میپردازد و سپس استراژی حمله و دفاع خود را برمیگزیند ... ولی این مردمان هموطن از همان ابتدای ورود، گویی با دشمن خود روبرو شده اند که هنوز هیچی نشده سعی میکنند پوزه ی طرف را بخاک بمالند ودر این فکرند که نکند در این وانفسا یه لحظه کم بیاورند؟؟
با راهی شدن عبدالله و خسته بودن زهرا و فاطمه وبه بستر رفتن زودهنگام آنان، فرصتی پیش آمد تا اتفاقات امروزمان را مروری کنم و باز یادم بیفتد به صحبتها و گریستن دیروز پسر برادرم و فشار روحی روانی دلتنگی های این و آن و در مقابل بی همنفس بودن و غربت دلمان در دیار غربت ........ تنها تکیه گاه تنهایی هایم را شنیدن موسیقی و مرور هزاران خاطره ای که هنگام شنیدن هر ترانه ای در ایران رقم میزدیم دیدم... از دیر آمدن همیشگی یوسف و غرزدنهای تلفنی ما که : پس کجایی؟ و بدنبال آن تقلید ترانه ای از بنیامین و برشمردن هرچیزی که به ذهنمان میامد «... ساعت، دیوار، گیتار، صندلی، تفنگ، فنجان، سنتور، گوشت کوبی، چاقو.... نمیایی؟ نمی آی؟؟» در این بین نهان کردن حال احساسی ام در میان ورق زدنهای کتابچه ی شعری که داشتم بهترین بهانه بود تا بدینوسیله «فروع فرخزاد» هم با شعر «گریز و درد» بیانی از حال و حسم داشته باشد:«.. رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت/راهی بجز گریز برایم نمانده بود/این عشق آتشین پر از درد بی امید/ در وادی گناه و جنونم کشانده بود...رفتم که گـُم شوم چو یکی قطره اشگ گرم/در لابلای دامن شبرنگ زندگی/رفتم که درسیاهی یک گور سرد و تار/فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی...»
۶ نظر:
فکر می کنم یکی از بهترین چیزها در زندگی ارامش و حق انتخاب است. حق انتخاب در مذهب- عقیده - لباس و ....چیزی که در اینور دیده میشه و متاسفانه در وطن .....
سلام مثل هميشه عالي بود
خیلی خوب نوشته بودین. اون فیس و افاده و ایرانی بازی رو خوب گفتین. و چیزی که منو به وحشت میندازه میدونی چیه؟ خود من هم گاهی همین رویه رو در پیش میگیرم. ناخودآگاه.. نمی دونم به این اعتقاد دارین که آدمها مثا آینه هستند و رفتار همدیگرو منعکس می کنند؟ آدم انگار مجبور میشه وقتی میبینه طرف زیاد داره تند میره بهش بفهمونه که بابا ما هم فکر نکن از پشت کوه اومدیم. و بعد که فکر می کنم میبینم منم با گفتن این حرفها شدم هم سطح اون!
این شعر فروغ رو خیلی دوست دارم. برای بسیاری از دوستانم این شعر رو ایمیل کرده ام : رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم...
سلام. شرمنده که اینقدر دیر اومدم.
هر مشکلی هست من در خدمتم. بفرمایید تا اگه کمکی از دستم بر اومد انجام بدم.
سلام
وبلاگ خوبت من رو واداشت که کل پستهای قبلی تون رو بخونم.(یک هفته ای طول کشید) خیلی قشنگ مینویسید و خودمونی
چیزایی رو هم مینویسید که بقیه روشون نمیشه بنویسند این از روحیه نجبادی تون هست.
من خودم هم کمی تا قسمتی همشهریتون هستم ولی الان خیلی دورترم.
با سلام و درود خدمت همه ی عزیزان
__________________________________
«نگاهی نو» ی عزیز
و ای کاش روزی آید که در وطنمان نیز آدمها را براساس «انسان» بودنشان بپذیریم؛ نه برمبنای عقیده و لباس و ...
پیروز باشید
__________________________
«حنا» ی گرامی
از تشویقهایتان سپاسگزارم. به شکرانه ی قدوم شماست که مینویسم.
آرامش و موفقیت نصیبتان باد
___________________________
«مریم- یادگار» عزیز
بالاخره من و شما هم آدمیم. وشاید بعضی ها شایسته ی همین گونه برخوردها باشند.
بهرحال چقدر «آدم بودن»سخته؟ نه؟
پیروزی روزافزون نصیبتان باد
____________________________
«حامد»جان دیر آمدنتان را نیز عشق است.
همینکه تشریف آوردید زهی افتخار. در ضمن من اگر میدانستم مشکل کجاست که خوب بود؟ این یکی کار شماست.
موفق باشید...از راه ایمیل خدمتتان عرض ادب خواهم کرد.
_____________________________
«مجید» جان خیرمقدم
از اینکه دستنوشته های این حقیر ارزش آن را داشته که یک هفته ای وقت برای مطالعه ی آن بگذارید؛ خدا را شکر میکنم.
مهم آن نیست که نجبادی یا خوانساری یا ... هستیم؛ مهم این است که همدلیم.
لطفاً باز تشریف بیاورید. پیروز باشید.
_________________________________
ارادتمند همگی....حمید....بدرود
ارسال یک نظر