توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۵ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-20

قبل از هرچیز باید از اینکه دیر به دیر نوشته های وبلاگ را«به روزآوری» میکنم؛ عذرخواهی کنم. راستش برعکس اونروزهای اوّل که فارغ ازهرچیزی به انتظار می نشستم تا دانشجویان به سراغ ثبت نام و حضور در کلاس فارسی بیایند؛ از زمانیکه قرارداد کاری ام به پاره وقت تغیر کرد؛ تازه فهمیدم که اگر ادامه ی ویزا و بقای کار و حقوق کافی میطلبم؛ این استاد است که باید در به در دنبال دانشجو تورکردن بدود و این روزها سخت مشغول برنامه ریزی برای شروع سال تحصیلی(زمستان)بعد هستم و به همین خاطر خدمتتان کمترعرض ادب کرده ام و بدینوسیله سخت پوزش میطلبم. امــّا اجازه بدهید برگردیم به دنباله ی خاطرات گذشته و روزهای اوّلی که به کار مشغول شدم:
_______________________


به عکس یکی دو ماه گذشته(ابتدای ورودمان به آمریکا و منظور سال 1385 خورشیدی) که از سر بیکاری و برای فرار از استرس هزاران سوالی که در ذهنم میپیچید که چه خواهد شد و چه باید کرد؟ فقط خواب جا میکردم؛ امروز صبح زود همگی مجبور به بیدار باش زود هنگام شدیم چراکه من باید زودتر به محل کارم میرفتم و از طرفی هم زهرا و دانا نه تنها نگران اوّلین روز حضوررسمی فاطمه در مدرسه بودند؛ بلکه باید لحظه به لحظه گوش به زنگ آمدن وسایل تازه خریداری شده جهت منزل بودند که قرار بود فروشگاه فروشنده آنها را برایمان بیاورد و نصب کند. به محض رسیدن آقای اسکات نلسون(همکارم) من با ایشان راهی سالن اجتماعات مجتمع دانشگاهی شدم و نگو که امروز مراسم قدردانی از دانشجویان و دانش آموزان برگزیده ی دبیرستان بود و من بی آنکه از ریز مراسم آگاه باشم با اشاره ی آقای نلسون به همراه ایشان و دیگر «پروفسور»ها به روی صحنه(سن/Stage) راهی شدم. گفتنی است که در انگلیسی «استاد» دانشگاه را «پروفسور» مینامند. بماند که معنی آن در فارسی به طور کلـّی چیز دیگری است و من هم الکی الکی از آقای دبیر(Mr. Teacher) به پروفسوری ترفیع مقام دادم و شاید فقط از پروفسوری یک ریش بزی کم داشته باشم که الحمدالله همه ی عمر از آن بیزار بودم.

با رد شدن یک به یک دانشجویان برگزیده از برابر صف استادان و دست دادن و تبریک گفتن ما؛ مجلس سریع تمام شد و برگشتیم به کلاس مشترک آموزش فارسی من و آقای نلسون و پس از آن به پیشنهاد آقای نلسون تا نزدیکی ها ظهر سر کلاس فلسفه و ادیان ایشان ماندم تا هم به تقویت انگلیسی ام کمک کنم و هم کند وکاوی داشته باشم که بالاخره ادیان از طرف چه کسی خلق شدند و آیا اصلاً خداوند دستی در خلق هزارو یک دین متفاوت داشته است یا نه؟ با برگشتنم به خانه بود که باز زهرا و دانا زدند زیر خنده و انگار باورشان نیست که کلــّی کار کرده ام؟؟ از طرفی آنها داشتند بر اعتماد به نفس ناباورانه ی فاطمه هم میخندیدند که به محض اینکه او را به مدرسه رسانده اند؛ با دیدن همان دختر سیاهپوستی که دیروز با هم طرح دوستی ریخته بودند؛ رو کرده بود به آنها و خواسته بود که برگردند و خودش همراه دیگر دانش آموزان، وارد مدرسه و کلاس شده بود و هرچند یک کتاب دیکشنری کوچکی نیز به همراه داشت؛ دانا چند بار با معلمـّش تماس گرفته بود و آنطور که خانم معلمـّش گفته بود؛ مشکل خاصی درمیان نبود.

هرچند هنوز خط تلفن خانه و اینترنتمان وصل نشده بود؛ کمی به سیم میمهای کامپیوتر ور رفتم تا آن را وصل کنم و بماند که این کامپیوتر دست دوّم آمده از گاراژ عبدالله از نوع قدیمی که چه عرض کنم از نوع از رده خارج شده محسوب میشود و هرچه بود سیستم منقرض شده ی آن با مختصر اطلاعات من جور در میآمد. به اصرار زهرا و دانا که باید خجالت و شرم ایرانی وارم را کنار بگذارم و وارد اجتماع بشوم؛ راهی ناهار خوری مجتمع شدم تا علاوه بر صرف ناهار از چند و چون فضا بیشتر آگاه بشوم. جالب اینکه امروز برای تمام متولـّدین ماه، جشن تولـّد گرفته بودند و تمامی آنها علاوه برکیک، بر سر میزی مشترک با کادر مجتمع و رئیس و معاونان ناهار را خوردند و .... بعد از اینکه به خانه برگشتم و دوساعتی گذشت و آقای نلسون نیز به ما پیوست؛ همگی راهی محدوده ی شهر کنزاس سیتی در فاصله ی یک ساعت رانندگی از لکسینگتون شدیم تا با آدرس فروشگاههای بزرگ آن منطقه بیشتر آشنا بشویم. در بین صحبتهایی که رد و بدل میشد من از اطلاعات وسیع آقای دکتر اسکات نلسون متعجب بودم که چطور اینقدر از مذهب زردشتی و فرهنگ ایرانی اطلاعات دارد؟

گفتنی است که این علاقمندی او به حدی است که در تدارک تغییر مذهب به زردشتی بود و ظاهراً یکی از لازمه های این کار، انتخاب نامی ایرانی بود که از طرف هموطنان «بهدین» ساکن کنزاس سیتی، اسم «اسفندیار» را به او پیشنهاد داده بودند و همین باعث شده بود که ایشان درباره ی شخصیت و پیشینه ی فکری و فرهنگی اسفندیار مرا سوال پیچ کند. ایکاش که میتوانستم برایش شرح دهم که در ادبیات ایران اسفندیارهرچند کاملاً محترمانه با رستم پیربرخورد میکند؛ ولی خود را موظف میداند که آنچه را که وظیفه اش است؛ به نحو احسنت به انجام برساند. هرچند که طمع قدرت و مادام العمر رئیس جمهور بودن !!! ببخشید منظورم همون پادشاهی بود؛ پدرش گشتاسب، باعث کشته شدن اوشد.
فردوسی با بیان داستان صف آرایی دو پهلوان ایران زمین، هرچند یکی از بزرگترین تراژدی های غم انگیز شاهنامه را به تصویر میکشد؛ میخواهد بگوید که هیچکس را بر «راز چرخ کبود» آگاهی نیست و هرچه در تقدیر باشد همان رخ دهد؛ حتی اگر«روئین تن»باشی و....در راه برگشت به خانه بود که ما هم در صفّ ماشینهای منتظر بیرون آمدن بچه ها از مدرسه ایستادیم و این کاروان ماشین ها یک به یک به سمت درب خروجی نزدیک میشدند و با ذکر نام دانش آموز به مسئولی که در میانه ی راه ایستاده بود؛ او با بی سیم دانش آموز را به درب خروجی فرا می خواند. بماند که تا لحظه ی سوارشدن دانش آموز یکی از مربیان یا معلمـّان مدرسه او را بدرقه که هیچ، حتی درب ماشین را برای راحتی و ایمنی سوار شدن او باز و بسته میکردند. و صد البته یک خداحافظی و ذکر جمله ی «فردا میبینمت» همراه با لبخندی دلنشین نه فقط برای دانش آموز، بلکه برای اولیای او.

پس از صرف شام بود که دانا و زهرا در فرصتی که دست داد به همراه مسئول دانشجویان خارجی(بین المللی) به سراغ خوابگاه دانشجویان دختر رفتند تا بدینگونه اولـّین برخوردها و آشنایی ها را شکل بدهند. پس از برگشت آنها بود که همزمان مطالعه و نوشتن خاطرات از طرف من آنها راهی فروشگاه شدند تا یک اجاق گاز دستی و سفری بطور موقت برای آشپزی بخرند؛ چراکه تحویل گاز و ماشین لباسشویی و ... که قرار بود امروز صبح باشد، به هفته ی بعد موکول شده بود و در عوض بخاطر همین تاخیر در تحویل وسایل از طرف فروشنده سببی باشد تا باز یک تخفیف 50 دلاری نصیبمان بشود. راستی که چه دلنشین است که با نبود هیچ غیری و درتنهایی خویش، زمزمه ی موسیقی ایرانی را از طریق کامپیوتر بشنوی که وصف دل تو باشد: امشب در سر شوری دارم/ امشب در دل نوری دارم/ باز امشب در اوج آسمانم...

۵ نظر:

Unknown گفت...

کارن
حمید جان با توجه به متنی که نوشتی فکر کردم و بهتر دیدم یه موسیقی به میلت بفرستم
با اجازه آقا معلم

هديه
تو به راه نيستی موهبتی هستی
زندگی يک دم است
تنها حل شدن خودمان است
در خويشتن ديگران
همچون پيشکش هديه ای

negahyno گفت...

سلام استاد
امیدوارم کلاس اتات پر از دانشجویان فعال شود.
نوشته هاتون را دنبال می کنم

کاوشگر گفت...

درود بر حمید گرامی
مدتی از شما خبر نداشتم و آمدم و از این وبلاگ و نوشته‌ها بسیار لذت بردم.
بدرود

مریم گفت...

آقا حمید عزیز
از خواندن نوشته هاتون لذت میبرم:) لطفا ادامه بدین.

از دیار نجف آباد گفت...

سلام و درود به همه ی دوستان عزیز و گرامی
_______________________________
«کارن» جان عزیز و گرامی
بحدی از ابراز احساست شگفت زده شدم که نه تنها شنیدن این آهنگ، خوراک این روزهایم شده؛ بلکه سعی کرده ام در نوشته ی بعدی، یک لینک دانلودی جهت دیگر دوستان و همحس شدن آنها با احساس قشنگتان قرار بدهم.
باز هم از اشعار دلفریبت ممنون.چشمه ی احساست شکوفا باد.پیروز باشید.
___________________
«نگاه نو»ی گرامی
همواره از حضور و دلگرمی هایتان ممنوندار بوده و هستم. امیدوارم که آرامش در محیط خانه و خانواده تان گسترده باد. پیروز باشید.
____________________
«کاوشگر» گرامی
نکنه این بار اوّل بود که تشریف آوردید؟ بهرحال امیدوارم که پذیرایی شایسته شده باشید. میبخشید که این روزها کمی گرفتار بوده ام. ولی همیشه درخدمت شما و دیگر دوستان بوده و هستم.
پیروز باشید....بازهم تشریف بیاورید.
______________________
«مریم» خانم گرامی و محترم
متشکرم که همواره تشویق گر من بوده و هستید. نگران نباشید؛ مگر مشکلات زندگی شخصی اجازه ی خدمت رسیدن ندهد وگرنه امروزه دیگر مینویسم نه فقط بخاطر اینکه خوانده شود؛ بلکه بخاطر اینگه گفته شده باشم. در خدمت خواهم بود و هستم.
پیروز باشید.... سلام به پدر بزرگوارتان نیز برسانید.
________________________________
تا درودی دیگر، دو صد بدرود...ارادتمند حمید