توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

هنرسرای نقاشی تا استودیو بهار


هرچی بگی و نگی و حاشا کنی و خودت رو به ندونستن بزنی این یه واقعیته که جماعت خانم ها هرچند سایه ی همدیگر رو با تیر میزنن؛ وقتی پای رقابت با آقایون وسط بیاد! هرکی میخواد باشه حتی شوهراشون اونهم از نوع بهترین شوهر جهان و مرد ایرانی؛ یه دفعه میبینی که چنان پشت یک دیگه هستند که بیا و ببین. مخصوصاً که بهانه ای هم از علاقه هاشون در میان باشه و صحبتی مشترک داشته باشند. اجازه بدید موضوع را بیشتر براتون توضیح بدهم که این چند وقت این همه خودمون رو کشتیم و هی لاف و لوف زدیم که چه هنرهایی که نداریم و از«کشیدن آب حوض» گرفته تا« خفه کردن پیرزن» در مهارتهای ماست و این چنین و آن چنان !!! یه بار نشد که یکی از این جماعت مردانه، کار و زندگی اش رو ول کنه و یه تابلویی، پلاکاردی چیزی بگیره دستش وهمگی با هم یه جماعتی راه بیندازیم و شعار سردهیم که «مَـرد! فقط مرد ایرانی».

ولی همین که یکی دوجا ذکری از «عیال ضعیفه» به میان آمد که دستی در نقاشی دارند؛ پیاپی به به و چهچه بود که در تشویق ایشان صادر شد و اصرار روی اصرار که میخواهیم آثار ایشان را ببینیم. جالب اینکه خودش هم با آنکه مشغولیات هنری و زندگی روزمره اجازه نمیدهد زیاد به وبلاگها سربزنه؛ تنها با اشاره ی من که این روزها به خواند وبلاگ یک خانم نقاشی مشغولم؛ مرا مجبور کردکه یه بار دیگه تمام وبلاگ آن دوست را زیر و رو کنم تا نه تنها هنر دست ایشان را، بلکه نقاشی های دانش آموزانش را نیز از نظر بگذراند. بعد از این همه تفصیل و توضیح، در این نوشته قصد دارم گذری بر سیر زندگی هنری ایشان داشته باشم. ولی فعلاً اجازه بدهید مـــــــــا جــمــــاعـــت آقایون یه کم خودمون رو تحویل بگیریم که خوش تیپی، بدجوری برامون دردسر شده. «بهترین مرد دنیا کیه کیه؟؟ ایرانیا ایرانیا».

ای برادر بد ندیده برات چی بگم که این دل زیباپسند ما هم چه بلاهایی که سرمون نیاورد. حدود سالهای 1374 بود که هر یکی دوماه چندروزی تحصیل و دانشگاه و تهران و هوای لطیفش !!! را رها میکردم و از سرناچاری به شهری با آب وهوایی صدباره بدتر، یعنی قم پناه میبردم تا درکنار خانواده ی برادر؛ یک استراحتی داشته باشم و چند روزی از دست غذاهای پسرانه پز هم خوابگاهی هایم نجات پیدا کنم. دیدن تابلویی نقاشی اثر دست دختر برادرم(وجیهه) باعث شد که حسابی غش و ضعف کنم و خیر سرم او را تشویق. آن روز آنچنان غافل بودم که ندانستم با این کارم دارم افسار زن آینده ی زندگی ام را به گردنم می اندازم. چراکه وجیهه بادیدن شدّت احساس من دانست که بالاخره کسی پیدا شد که بتوانند؛ مـــُهر «باطل شد» بر دوران مجردی و جوانی ام بکوبند و شروع کرد به تعریف و تمجید. کجای کاری حمید که اگر آثار دختر همسایه مان را ببینی؛ یه راست سکته میزنی و کارت به بیمارستان میرسد. البته شما اصلاً نترسید که نه آنچنان تصویرهای ترسناکی درکار بود و نه موضوعی دیگر. بلکه همه و همه، از تقدیر گرفته تا خانواده و خواهر و برادر، و حتی تا حدودی خود دختر همسایه درجریان واقعه و نقشه ای از پیش طرح شده قرار داشتند که شاید این دام گریزپا، این مظلوم دو عالم، این حقیر فقیر کمترین را(ای بابا !!! خودم رو میگم!!؟؟) به دام ازدواج بیندازند.

در تعجبم که من و آنهمه رد پیشنهاد این و آن، چگونه تن دادم و هنوز که هنوزاست گرفتارم. هرچه هم به بـُرسوره(پدرخانمم) میگم : یه دختر دادید و سه تا پس بگیر!!؟ فقط این جواب میشنوم که «جنس امانت داده شده، هرگز پس گرفته نمیشود» و شاید فقط مــــرگ زورش به ما برسد!!؟؟ از زمانی که ما اظهار علاقه کردیم تا نقاشی ها دختر همسایه را ببینیم؛ هرازگاهی خود او را نیزمیدیـــــــــدم. البته کم کم فقط او را دیدم. یعنی هی دیدزدم و دیدم. بذار صادقانه اعتراف کنم که گــاهی هم از سرهیزگی و زیرچشمی هم دیدم. عصرها هم درختان کوچه را آبیاری کردم و دیدم. صبحها هم برای تفریح از این سر کوچه به آن سرکوچه پیاده رفتم و دیدم. خلاصه هنوز که هنوز است هم دارم میبینم. بدی داستان آنجا بود که ناگهان به خود آمدم و دیدم که فقط او را دیدم و اصلاً چیزی که ندیدم نقاشی بود. دروغ چرا؟ آ؟ آ؟ آ؟ هنوز هم که هنوز است نمیبینم و اصلاً هم حسود دیدن دیگران هم نیستم وقول حتمی که شما هم خواهید دید.

در مثل عامیانه است که وقتی از پسری میپرسند که اهل کجایی؟ جواب میشنوند که هنوز زن نگرفته ام. این یعنی اینکه زور خانمها و خانواده اش بیشتر است که داماد آینده را مجبور به سکونت در محله و شهر مامانش و اینا میکند. ولی مژده به همه ی دامادهای گرفتار در محله ی «خارسو و بُرسوره»(پدر و مادر زن) که من انتقام همه ی دلسوخته های عالم را گرفتم و نه تنها ساکن محله شان نشدم؛ بلکه او را نیز آواره ی شهرودیار خود نیز کردم. بماند که اوائل سکونتش همه چیز به مثال تجربه ی مهاجرت امروزیمان به آمریکا برایش تازه بود. از فرهنگ و رسم و رسوم اجتماعی نجف آبادی ها گرفته تا گویش و لهجه ی خاص آنها. عروس قصـّه ی ما تا آمد باورکند که در گفتگوی عامیانه ی آنها؛«خـــــَره!!» به معنی بدی نیست و یکجور نشان دادن اوج خودمانی شدن است و اگر اوّل چاق سلامتی کردن میگند«خداحافظ شما» یعنی اینکه خدانگهدار شما باشد نه اینکه زود تمامش کن که حوصله ات رو نداریم و .... حسابی روزها و روزگار سختی را پشت سر گذشت.

در عوض نبود هیچ خویش و دوستی از طرف خانواده ی مادری و پدری، شروع کرد به پیشرفت و گسترش دادن هنر خود و همچنین دیگر اطرافیان و تا چشم باز کردیم؛ از ما طلب جا و مکانی بزرگتر از اطاق کناری خانه داشت و به ناچار فضایی مستقل را برایش تهیه دیدیم. ولی این آدم سمجی را که من میشناختم دست بردار نبود و سوای ادامه ی تحصیل و دانشگاه، هر روز از این اداره به آن اداره کاغذبازی های اداری را پشت سر میگذاشت تا بالاخره «هنرسرای بهار» را به احترام نام هنرکده ی استادش خانم «نویسی پور» افتتاح کرد. آرام آرام این محیط به مکانی مستقل و آموزشی تبدیل شد و چه بسیار هنرآموزان و استادان نقاشی امروزی منطقه ی نجف آباد که از آن طبقه ی دوّم خیابان سعدی و شیب تند پله هایش خاطره ها در ذهن داشته باشند. چندسالی راحت بودیم و همین دل مشغولی عیال هنرمند، فرصتی را ایجاد کرده بود تا با دیگر اراذل و اوباش اهل دل و همسن وسال خود، روژگارانی(ببخشید اشتباهی تایپ شد: روزگارانی) داشته باشیم. ولی این دوره ی کوتاه فرخنده هم به سرآمد و همانطوری که همگان درپی پیشرفت روزافزون هستند؛ عیال قصد همآوردی با مافیای هنری شهر را داشت و سرانجام هم موفق شد. با همه ی سنگ اندازی های این و آن موفق به اخذ مجوّز تاسیس «آموزشگاه آزاد هنری» شدند و آوارگی ما از اینجا شروع شد که نیاز به فضای آموزشی بیشتر میبود.

کرایه نشین شدن خودمان و تبدیل خانه ی قدیمی و مسکونی مان به آموزشگاه (عکس بالا)سببی شد تا در طول دوسال به نوعی دانش آموزان دیپلمه ی نقاشی روانه ی اجتماع شوند. در اوج تجربه اندوزی مدیریت و تدریس ایشان بود که زد و داستان مهاجرت نامعلوم و تضمین نشده ی ما پیش آمد و همانطور که قبلاً طی خاطرات آمریکا گفته ام «آمدیم و آمدیم و هنوز هم در راهیم». با آنکه تعطیلی موقت وسپس دائمی آموزشگاه برایش سخت و دل ناکندنی بود؛ با خود گفتیم اینجا دیگه راحت شدیم و دیار غربت مرا به واقع دارای یک زن فقط خانه دار کرد و حالا دیگه هرروز «آبگوشت» توی «زودپز» به بار است. ولی خیالی بیش نبود که اهل هنر به هنر و علاقه ی قلبی شان، دل زنده اند. سرتان را دردنیاورم که اونروزها بیشتر وسایلش را جا و مکانی جدا بود و امروزه هرجا قدم میگذاریم اثری از کاغذ و قلم و زغال و رنگ میبینیم و اگر زور این دختر نزدیک به دوسالم(فرین) به او نرسید تا نقاشی های او را پاره کند و خط بکشد؛ در عوض او را زوری دوچندان بود که به محض قدم گذاشتن من به خانه، تبدیل به یک پدری خوب و خانه و بچه دار بشوم تا او به کارهای هنری «استودیو نقاشی» همچنان «بـــهـــــار» برسد.

دوستان عزیز برای تماشای نمونه ی آثار «اینجاکلیک کنید» و کمی صبور باشید تا صفحه ی اصلی (شماره ی صفر) و سپس 5 صفحه ی بعدی به طور کامل بارگیری(آپلود) شود. امیدوارم که مطلوب شما باشد و لااقل شما بتوانید نقاشی های ایشان را بــبـــیــنــیـــد !!! من بیچاره که هنوز که هنوز است خودش را و دوتا بــچـــه هایش!!؟؟ را میبینم و بس.

۱۴ نظر:

negahyno گفت...

بهتون تبریک می گم بخاطر داشتن همسری خوب و هنرمند. با تمام وجودم لذت بردم از هنرشون از طرف من بهشون خیلی سلام برسونید و بگین خداوند هدیه بسیار قوی ای در وجود ایشون قرار داده و واقعا با استعداد هستند. حس بسیار خوبی بود دیدین این نقاشی ها.
می خواستم ازشون بپرسین من می تونم از نقاشی هاشون الهام بگیرم و طرحی بزنم.
خود شما هم هنرمند هستین و از نوشته هاتون مشخص است. هنر موسیقی شما
به هر جهت ممنون که نقاشی ها را گذاشتین و به امید خدا در اینده صدای موسیک شما را هم از همین وبلاگ بشنویم

negahyno گفت...

حالا که زحمت می کشین و صحبت های من را به همسرتون انتقال میدید لطف کنید به ایشون بگین اگه ایشون اینورها بودن من 100% شاگردشون میشدم و حیف و هزاران حیف

homeless گفت...

سلام بر آقامعلم عزیز:
یعنی خانم شما همشهری ماست ! پس من دیگه مجبورم طرف ایشون رو بگیرم شرمنده واقعا !
در ضمن نقاشی هاشون رو دیدم بسیار زیبا بود من از چند تا منظره و همچنین نقاشی اوباما خیلی خوشم اومد. من اگر جای شما بودم یکم اصفهانی بازی در میاوردم ! یک گالری میزدم همه رو میفروختم مایه دار میشدم . به جان خودم اینا مشتری داره اونور آب.
پیروز باشید و به امید دیدار

The Godfather گفت...

سلام دوست عزیز خیلی زیبا مینویسی و نوشته تاتم made in najafabad هستند.
نمیدونم متوجه منظورم شدی یا نه؟
ما که تو ایران اینترنت درست و حسابی نداریم که هنر بانوی شما رو ببینیم اما شب یه سعی دیگه میکنم ببینم میتونم نگاهشون کنم یا نه؟
تا ابد شاد باشید

کارن گفت...

سلام
نقاشیهای خانومتون عالی بودن ، مایه افتخار برای هموطنانش

تقدیم به همه عاشق ها مثل حمید جان

عشق نهايت باور به آسمانهاست
در تب و تاب هر آنچه زندگی می نامند
رفتن و نرفتن است
آمدن و نيامدن
مردن و زنده بودن
خواندن و نخواندن
و سرآغازيست
برای همه بودنها

ناشناس گفت...

فوق العاده زیبابود. واقعاً همسر هنرمندی دارید. بسیار بسیار از طرف من به ایشان تبریک بگوئید به خاطر هنر ایشان، و بسیار تبریک به شما به خاطر همراهی با چنین گوهری در زندگیتان.
موفق باشید.

از دیار نجف آباد گفت...

با سلام و درود بر همه ی خوانندگان عزیز
_______________________________
«نگاه نو»گرامی و عزیز
از همه ی تشویقها و دلنوشته های شما متشکرم.

جالب است بدانید که من پس از مطالعه و دیدن تمام نوشته ها و ارسالهای وبلاگ شما، تشابهات فکری و هنری و... زیادی بین شما و عیال دیدم. البته اصلاً منظورم این نیست که خدا برسه به داد همسر شما!!؟؟ ابدا !!؟ ولی قبول دارید که زندگی کردن با یک هنرمند، کار هر کسی نیست و هزار بار باید خدا را شکر کنیم که ؟؟؟ که؟ هنوز طاقت داریم.

و امـّا در جواب پیام شما میگویند:«...شما صاحب اختیار هستید. برای من باعث افتخار خواهد بود که ردّی از آثار و احساس این حقیر در آثار خوب هنرمند و نویسنده ی صاحب ذوقی چون شما وجود داشته باشد.
هرچند که باعث تاسف من است که از همدلی شماها دورم و ناتوان در امر تبادل اطلاعات و انرژی متقابل و... ولی خوشحال میشدم تا راهی بیابیم از طریق دنیای مجازی در ارتباط باشیم.
لطفاً ما را از دیدن آثار هنری بیشتری از خودتان محروم نکنید.... »

پیروزی دوچندان نصیبتان باد
___________________
«هوملس» گرامی سلام
میترسم کم کم آذری زبان هم از کار دربیایید و دیگه نتونید جانب مردان را بگیرید. ولی آخه؟؟ خب باشه. شما هم طرف او رو بگیرید. آخه من هم خدایی دارم.
امــّا در مورد پیشنهادت. اتفاقاً چندتایی نمایشگاه محلی و نقاشی شرکت کرده ولی هنوز نتونستم اونطوری که گفتی مـُخش رو بزنم و یه حراجی بذاریم و یه پولی به جیب.

از حضورتان ممنونم و پیروز باشید.
___________________
«گادفادر» عزیز
بازهم ممنونم که تشریف آوردید.
درمورد اینکه خیلی واژهای نجببادی بکار میبرم خب شاید بچه اونجام!!؟؟ در ضمن یه جورایی هم با بعضی ها که خیلی با «کلاس» آمریکا حال میکنند؛ ابراز همراهی !!!؟؟؟ میکنم.
امیدوارم که تونسته باشید نقاشی ها را ببینید و لذت برده باشید.
پیروزی ازآن شما.
___________________
«کارن»عزیز
جز تشکر از محبتهایتان و آرزوی موفقیت و پیروزی روزافزون برای خود و خانواده تان کلامی در برابر ابراز محبت شما ندارم.
روز و روزگارتان شاد باد.
___________________
«ناشناس»گرامی
خوشحالم که لذت بردید.
لطفاً بازهم تشریف بیاورید.
موفق و پیروز باشید.
________________________________
ارادتمند و دوستدار همیشگی شما عزیزان ....حمید......بدرود

negahyno گفت...

ممنون از پاسخ همسر شماو برکتهای الهی همیشه شامل شما و همسر و زندگی اتان باشه
خدمت شما عرض کنم که از اینکه تشابهات خاص وجود داره بین من و عیالتون خوشحالم.
ولی یک هنرمند می تونه به راحتی با یه هنرمند زندگی کنه( منظورم همسرم است).
درسته همسر شما هنرمنده ولی از نوشته های شما به درستی میشه درک کرد که خود شما هم استاد و هنرمند هستید

Sahar گفت...

آقا حمید؛ سلام
قبل از هر حرفی باید بگم نقاشی های خانم شما رو دیدم و واقعا لذت بردم. ایشان واقعا یک هنرمندند.
و اما در مورد اینکه گفتید "زندگی با یک هنرمند کار هرکسی نیست" به شخصه حرفتون رو تایید میکنم. یک هنرمند دنیای خودش رو داره و بیشتر تو همون دنیا زندگی میکنه.
البته شما هم خوتون هنرمند هستید اما نوع هنر شما و خانمتون متفاوت و به همون نسبت دنیاتون هم متفاوته.
برای شما و خانواده محترمتون بهترین ها رو خواهانم.
موفق باشید

از دیار نجف آباد گفت...

«نگاه نو»ی گرامی
خوشحالم که شماوهمسرمحترمتان راحتی زندگی دوهنرمند را تجربه کرده اید و امیدوارم که همیشه پرنده ی تیز بال خوشبختی برفراز زندگیتان به پرواز باشد.
شاید بزرگترین هنر من همان زندگی کردن با یک هنرمند است که ظرافتها و پیچیدگی های خاص خود را دارد.
من هم آرزو میکنم که برکت خداوندی در زندگی تان جاری باشد.
بدرود
____________________________
«سحر»خانم سلام و درود
خوشحالم که از دیدن نقاشی ها لذت بردید.
گفتنی است که دنیای هنرمند هرچند به ظاهر مثل دنیای دیگران است ولی خاص است و لطف و صفای خاص خود را دارد.
خلق هر اثر هنری یعنی جاری شدن یک دریچه ی رحمت الهی در زندگی و به طبع آن بهره بردن از انرژی مثبت آن اثر توسط دیگران که من و خانواده ام از اولین ها هستیم. صد افسوس که«جهان به کام اهل هنر باید و نیست».
پیروزی و سربلندی شما را آرزومندم.
بدرود.....ارادتمند حمید

Amir Sharifi گفت...

عمو حمید عزیز،
ای کاش راهی بود تا این دریچه به خونه ما هم باز بشه، اگه کمی نزدیک تر میبودیم شاید میشد راهش را ازتون می آموختیم. به هر حال از آشنائی با خانواده هنرمندشما به خود میبالم و برای شما آرزوی شادکامی دارم. لطفآ لینک موجود در صفحه پنجم سایت رو اصلاح کنید تا بقییه دوستان استفاده برند ، فکر میکنم کلمه لکسینگتون کامل کپی نشده.
امیر رضا

از دیار نجف آباد گفت...

سلام بر برادرزاده ی عزیزم امیرخان

این افتخاری است برای من که در دنیای مجازی هم برادرزاده ای اهل دل چون شما پیدا کرده ام.
ما هم از آشنایی کسی چون شما خوشبختیم.
چشم اصلاح لینک را نیز به خانمم گفتم و در اولین فرصت اقدام خواهد شد.
البته آن لینک مربوط به گزارش یک خبر نگار محلی است از نقاشی های ایشان.
پیروز باشید و بدرود... ارادتمند حمید

عبدالحمید حقی گفت...

ای زن ذلیل

مثل خودمی
هنر زن تو فوقاعاده ست
دختر من چشمه هایی از اونو یاد گرفته

اما هنر زن من دل بردن از منه که هنر کمی نیست!

از دیار نجف آباد گفت...

حقی عزیز سلام و درود
ببخشید که خیلی دیر جوابتان را مینویسم و راستش امان از بیسوادی که متجوجه پیامهایی که در نوشته های قبلی ارسال میشود نمیشوم.

اینطوری که میفرمایید دیگه نورعلی نور است که از زن و بچه همگی هنرمندند و هنر موسیقی شما نیز که جای خود دارد.
سلام برسانید و بدرود...ارادتمند حمید