باز روزی مثل همه ی روزهای دیگر و کلاس آموزش فارسی دیگری امــّا امروز متفاوت. چراکه همکارم از طریق اینترنت سفارش یک پرچم ایران داده بود و امروز همزمان نصب آن بیشتر وقت کلاس و تدریس را به فرهنگ ایران و تغییر پرچم و معنای رنگ و سمبل های آن گذراندیم و بماند که دانشجویان یک ریز سوال میکردند و یا من به خوبی جواب آنها را نمیدانستم و یا اینکه سوال آنها را به خوبی نمیفهمیدم و کم باری قصه ی پر غصه ی ماجرا آنجا بود که کار به سیاست بافی و چه کسی خوبه و آدم بد داستان کیه؟ رسید و دروغ چرا از بعضی دانسته های دانشجوها درباره ی بعضی ایرانی نماها و افکار پوسیده ی عصر اعراب جاهلی آنها، سخت خجالت کشیدم.
پس از کلاس و با آنکه متوجه شدم که به زودی به خودم جهت استفاده در سرکلاس و نمره گذاری و خواندن بخشنامه ها و ایمیلهای شغلی و... «لپ تاپ = لب تاب» خواهند داد؛ باز پیگیر امر وصل کردن اینترنت برای خانه شدم و اینطوری که تازه دستم اومده؛ اینجا تلویزیون نیز مثل تلفن و اینترنت بصورت کابلی است و باید برای خرید آن هم جهت خانه اقدام کنیم. البته با یک آزمایش کوچکی که داشتم و تلویزیون را به سیم آنتنی هوایی و البته داغون و شکسته ای که روی پشت بام از قبل وجود داشت؛ وصل کردم؛ میتوان تا 5 شبکه ی محلی را فعلاً دید و بجز فاطمه که مشتری برنامه ی کودک بود و ظاهراً به هر زبان دنیا هم که باشد؛ قابل فهم؛ فعلاً کس دیگر از اهل خانه، با تلویزیون جور نیست. جالبه که وقتی از فاطمه میپرسم که داستان فیلم را برایم بگو؛ مثل عمه اش که در تعبییر و تفسیر فیلمهای اشک آور هندی ماهر به تمام شده بود؛ چنان داستانی از خودش جور میکند و تحویل میدهد که بیا و ببین. هرچه هست فعلاً کسی هم نیست که درست و غلط بودن این داستان گویی فاطمه را ثابت کند.
هرچند سری قبلی که دکتر اسکات برای صرف چایی به خانه مان آمد، زهرا با به نشان دادن عکسهایی از نقاشی هاش؛ او را به های و هوی گفتن از سر هیجان واداشته بود و سببی شد تا توی دیکشنری به دنبال معنی Talented باشیم و یک واژه ی دیگر هم یاد بگیریم که یعنی«با استعداد، هنرمند» و... این بار نوبت من بود که مخ اسکات را بزنم و هنرفشانی(بجای هنرنمایی) کنم. دیدنی بود که برعکس انتظار من از قطعات ایرانی که با سنتور میزدم چه لذتی میبرد و حتی گاهی یک آهی از ته دل هم در پاسخ احساسی نوای سنتور میکشید.... بعد از اینکه مجلس موسیقی بدون شعر و خواننده و تنبک زن و... به آخر رسید؛ دیدنی تر آن بود که ایشان تاکنون کاربرد دوربین کامپیوتری(وب کم)را از نزدیک ندیده بود و با آن سن و سال و موهای سفید، چه شکلک و قیافه هایی که جلوی دوربین در نیماورد و شاید هم هدفش خنداندن ما و راحت تر کردن سختی روزهای اوّل غربت نشینی مان بود !!؟؟
....روز بعد بلافاصله پس از کلاس فارسی، کلاس منطق شروع شد و ترجیح دادم که با نشستن و حتی گوش دادن به انگلیسی حرف زدن دکتر اسکات و دانشجویان گامی در تقویت زبان انگلیسی ام برداشته باشم؛ نیمه های کلاس که دیگه کاملاً مغزم قفل قفل شده بود و حتی معنی What time is it رو یادم رفته بود؛ هزاران خاطره مثل برق از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که سالهای اوّل دانشجویی هرکسی که اعتراض میکرد چرا از «مترجمی زبان انگلیسی» به «ادبیات فارسی» تغییر رشته دادم؟ جوابم آن بود که شما تصور کنید در یک کلاس فلسفه و منطق نشسته اید. از این همه پیچیدگی های درس چه میفهمید؟ وای به وقتی که این «صغری» و «کبری» چیدنها به زبانی دیگر و یا انگلیسی باشد.... حالا کار روزگار رو ببین که باید توی آمریکا بنشینم سرکلاس فلسفه و منطق !!! تا شاید بیشتر انگلیسی یاد بگیرم !!!؟؟ میترسم آخر و عاقبت کار ما همان بشود که«کلاغه اومد راه رفتن کبک رو یاد بگیره؛ راه رفتن خودش هم یادش رفت». بماند که اینروزها زهرا دائم یادآوری میکند که پس این تقدیر بوده که اونروز به ادبیات فارسی تغیررشته بدی و بری دبیر بشی و چندسالی هم سابقه ی تدریس داشته باشی تا مقدمات ویزای کار و آمدن به آمریکا جور بشه !!!؟؟؟
با رسیدن زهرا، به همراه اسکات به سراغ آقای «آپتن»Upton استاد انگلیسی دانشکده رفتیم و ضمن اینکه ما را به ایشان معرفی کرد؛ هماهنگی به عمل آمد تا از هفته ی آینده بتوانیم برای یادگیری انگلیسی بیشتر از کلاسهای ایشان نیز استفاده کنیم... برگشت به خانه همان و باز بیگاری کشیدن زهرا از گـــُرده ی من بیچاره همان... این تابلو را بزن اینجا... آن گلدان را ببر آنجا...یاالله بجنب !!! این تخت خواب رو ببر طبقه ی بالا... اون ماشین لباسشویی را بغل کن بیار طبقه ی پایین... حالا که یه باره داری میری بالا؛ این یخچال رو هم بگیر زیر بغلت ببر بالا!! آ باریکلا!!! (به گویش نجف آبادی درموقع تشویق و یا بهتر بگویم خرکردن طرف مقابل میگویند و یعنی: آفرین)......... وسرانجام اولین دستپخت عیال پـز را که البته روی اجاق گازی کوچک پخته بود؛ نوش جان کردیم و هرچه بود غذای مورد علاقه ی دانا، نصیبی هم برای ما داشت و جای شما خالی «فسنجون» خوشمزه ای شده بود.
هنوز غذایمان از گلویمان پایین نرفته بود که سناریوی جدید دانا شروع شد و هرچند این چند روز اخیر هیچ ناراحتی نداشت؛ از وقتی که مطلّع شد عبدالله قصد آمدن از اوماها را دارد؛ سردرد و بهانه گیری های جورواجورش شروع شد: چرا وقتی میپرسم برام لباس آماده کرده، هیچ جوابی نمیده؟؟ بخاطر اینکه عبدالله میدونه که شما زنها بدون حداقل 10 دست لباس یدک عقد و عزا و عروسی و معمولی و مهمونی و رسمی و غیررسمی و...جایی نمیرید. چرا...؟ چرا...؟ چرا...؟ آخرالامر هم اعتراض که اصلاً عبدالله مرا دوست ندارد و یکبار هم به من I love you نگفته و حالا که او به من هیچ نیازی ندارد من برمیگردم پیش پدر و مادرم و با آنها زندگی میکنم و .... وقتی تلفنی موضوع را با عبدالله درمیان گذاشتم گفت: مرده شور این آمریکایی ها رو ببرند که همینطوری این «آی لاو یو» شده لق لقه ی دهنشون و چقدر این زنهاشون خرو خنگند که به شنیدن این کلمه دلخوشند این هم زن من و توی سن 50 سالگی. من نمیدونم اینکه تنبل و بیکار، وبال خونواده باشی و هی دائم بگی «آی لاو یو» نشونه ی دوست داشتنه یا اینکه در شب و روز و سفر و حضر و گرما و سرما تن به کار بدهی تا چرخ زندگی ات رو بگردونی؟؟ دانا یادش رفته که بیش از 90 درصد ایرانیهایی که زن آمریکایی داشتند آخرالامر طلاقشون دادند. حالا خودش رو برای من نـُنـُر میکنه.... به او گفتم شاید هم برعکس همیـن موضوع خوب تو یادش مونده که هی کاری میکنه تا اوقات تورو بریزه به هم ببینه که آیا هنوز تیغش برش داره یا نه؟
بهرحال با اصرا من به عبدالله که جز بله و چشم چیزی جوابش ندهد تا این آمد و شد دو روزه ی تعطیلی آخر هفته مان تلخ نشود؛ او سکوت کرد. هنوز ساعت به نیمه های شب نرسیده بود که باد و باران های فصلی هم مثل دم اسب شلاق به در و دیوار خانه ها میکوفت و نه تنها صدای رعد و برق های مهیب و ناآشنا ما را کمی ترسانده بود؛ بلکه بجای باران، سیلی از آب بود که همه ی کوچه ها را می درید و پیش میرفت. در این حین و بین گویی برق به دانا وصل کرده باشند، از جایش پرید و با این اعتراض که لابد عبدالله دوباره جاده را اشتباهی رفته است و ... سوار بر ماشین شد که برود و هرچه زهرا و من اصرا کردیم که بماند و تن به خطر در رانندگی این وقت شب و این همهمه ی باد و طوفان ندهد، کارساز نشد و راهی شد. به جرات میگویم که اگر زهرا از عصبانی شدن من و فریاد برسرش کشیدن نمیترسید(جذبه رو حظ کردید؟) میزد زیر گریه!!! هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دانا به بهانه ی گرفتن داروهایش از عبدالله برگشت و گویی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و یا از سر عصبانیت اینکه من و مصطفی داشتیم با تلفن فارسی حرف میزدیم و لابد پشت سر اوغیبت میکنیم و اوهم گفتگوی ما را نمیفهمید؛ با فاطمه نشستند به بازی با کامپیوتر و چنان هیجان و سروصدایی میکردند که بیا و ببین. هرچه بود این بچه شدن آدم بزرگها، برای ما کوچیکها که بعداً میخواهیم بزرگ بشیم جالب و تامّل برانگیز بود. ساعت از 2 صبح گذشته بود که عبدالله رسید و دانا با گرفتن داروهایش راهی شد و باز پس از نیم ساعت برگشت که بخوابد و با تذکر من که مطمئن باشید او صبح زود خواهد رفت همه را آماده باش دادم تا آرام آرام فرهنگ آمریکایی را بپذیریم و برای خودمان زندگی کنیم نه بخاطر دیگران و نبود مثبت دیگران را بر بودن منفی آنها ترجیح دهیم.
پس از کلاس و با آنکه متوجه شدم که به زودی به خودم جهت استفاده در سرکلاس و نمره گذاری و خواندن بخشنامه ها و ایمیلهای شغلی و... «لپ تاپ = لب تاب» خواهند داد؛ باز پیگیر امر وصل کردن اینترنت برای خانه شدم و اینطوری که تازه دستم اومده؛ اینجا تلویزیون نیز مثل تلفن و اینترنت بصورت کابلی است و باید برای خرید آن هم جهت خانه اقدام کنیم. البته با یک آزمایش کوچکی که داشتم و تلویزیون را به سیم آنتنی هوایی و البته داغون و شکسته ای که روی پشت بام از قبل وجود داشت؛ وصل کردم؛ میتوان تا 5 شبکه ی محلی را فعلاً دید و بجز فاطمه که مشتری برنامه ی کودک بود و ظاهراً به هر زبان دنیا هم که باشد؛ قابل فهم؛ فعلاً کس دیگر از اهل خانه، با تلویزیون جور نیست. جالبه که وقتی از فاطمه میپرسم که داستان فیلم را برایم بگو؛ مثل عمه اش که در تعبییر و تفسیر فیلمهای اشک آور هندی ماهر به تمام شده بود؛ چنان داستانی از خودش جور میکند و تحویل میدهد که بیا و ببین. هرچه هست فعلاً کسی هم نیست که درست و غلط بودن این داستان گویی فاطمه را ثابت کند.
هرچند سری قبلی که دکتر اسکات برای صرف چایی به خانه مان آمد، زهرا با به نشان دادن عکسهایی از نقاشی هاش؛ او را به های و هوی گفتن از سر هیجان واداشته بود و سببی شد تا توی دیکشنری به دنبال معنی Talented باشیم و یک واژه ی دیگر هم یاد بگیریم که یعنی«با استعداد، هنرمند» و... این بار نوبت من بود که مخ اسکات را بزنم و هنرفشانی(بجای هنرنمایی) کنم. دیدنی بود که برعکس انتظار من از قطعات ایرانی که با سنتور میزدم چه لذتی میبرد و حتی گاهی یک آهی از ته دل هم در پاسخ احساسی نوای سنتور میکشید.... بعد از اینکه مجلس موسیقی بدون شعر و خواننده و تنبک زن و... به آخر رسید؛ دیدنی تر آن بود که ایشان تاکنون کاربرد دوربین کامپیوتری(وب کم)را از نزدیک ندیده بود و با آن سن و سال و موهای سفید، چه شکلک و قیافه هایی که جلوی دوربین در نیماورد و شاید هم هدفش خنداندن ما و راحت تر کردن سختی روزهای اوّل غربت نشینی مان بود !!؟؟
....روز بعد بلافاصله پس از کلاس فارسی، کلاس منطق شروع شد و ترجیح دادم که با نشستن و حتی گوش دادن به انگلیسی حرف زدن دکتر اسکات و دانشجویان گامی در تقویت زبان انگلیسی ام برداشته باشم؛ نیمه های کلاس که دیگه کاملاً مغزم قفل قفل شده بود و حتی معنی What time is it رو یادم رفته بود؛ هزاران خاطره مثل برق از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که سالهای اوّل دانشجویی هرکسی که اعتراض میکرد چرا از «مترجمی زبان انگلیسی» به «ادبیات فارسی» تغییر رشته دادم؟ جوابم آن بود که شما تصور کنید در یک کلاس فلسفه و منطق نشسته اید. از این همه پیچیدگی های درس چه میفهمید؟ وای به وقتی که این «صغری» و «کبری» چیدنها به زبانی دیگر و یا انگلیسی باشد.... حالا کار روزگار رو ببین که باید توی آمریکا بنشینم سرکلاس فلسفه و منطق !!! تا شاید بیشتر انگلیسی یاد بگیرم !!!؟؟ میترسم آخر و عاقبت کار ما همان بشود که«کلاغه اومد راه رفتن کبک رو یاد بگیره؛ راه رفتن خودش هم یادش رفت». بماند که اینروزها زهرا دائم یادآوری میکند که پس این تقدیر بوده که اونروز به ادبیات فارسی تغیررشته بدی و بری دبیر بشی و چندسالی هم سابقه ی تدریس داشته باشی تا مقدمات ویزای کار و آمدن به آمریکا جور بشه !!!؟؟؟
با رسیدن زهرا، به همراه اسکات به سراغ آقای «آپتن»Upton استاد انگلیسی دانشکده رفتیم و ضمن اینکه ما را به ایشان معرفی کرد؛ هماهنگی به عمل آمد تا از هفته ی آینده بتوانیم برای یادگیری انگلیسی بیشتر از کلاسهای ایشان نیز استفاده کنیم... برگشت به خانه همان و باز بیگاری کشیدن زهرا از گـــُرده ی من بیچاره همان... این تابلو را بزن اینجا... آن گلدان را ببر آنجا...یاالله بجنب !!! این تخت خواب رو ببر طبقه ی بالا... اون ماشین لباسشویی را بغل کن بیار طبقه ی پایین... حالا که یه باره داری میری بالا؛ این یخچال رو هم بگیر زیر بغلت ببر بالا!! آ باریکلا!!! (به گویش نجف آبادی درموقع تشویق و یا بهتر بگویم خرکردن طرف مقابل میگویند و یعنی: آفرین)......... وسرانجام اولین دستپخت عیال پـز را که البته روی اجاق گازی کوچک پخته بود؛ نوش جان کردیم و هرچه بود غذای مورد علاقه ی دانا، نصیبی هم برای ما داشت و جای شما خالی «فسنجون» خوشمزه ای شده بود.
هنوز غذایمان از گلویمان پایین نرفته بود که سناریوی جدید دانا شروع شد و هرچند این چند روز اخیر هیچ ناراحتی نداشت؛ از وقتی که مطلّع شد عبدالله قصد آمدن از اوماها را دارد؛ سردرد و بهانه گیری های جورواجورش شروع شد: چرا وقتی میپرسم برام لباس آماده کرده، هیچ جوابی نمیده؟؟ بخاطر اینکه عبدالله میدونه که شما زنها بدون حداقل 10 دست لباس یدک عقد و عزا و عروسی و معمولی و مهمونی و رسمی و غیررسمی و...جایی نمیرید. چرا...؟ چرا...؟ چرا...؟ آخرالامر هم اعتراض که اصلاً عبدالله مرا دوست ندارد و یکبار هم به من I love you نگفته و حالا که او به من هیچ نیازی ندارد من برمیگردم پیش پدر و مادرم و با آنها زندگی میکنم و .... وقتی تلفنی موضوع را با عبدالله درمیان گذاشتم گفت: مرده شور این آمریکایی ها رو ببرند که همینطوری این «آی لاو یو» شده لق لقه ی دهنشون و چقدر این زنهاشون خرو خنگند که به شنیدن این کلمه دلخوشند این هم زن من و توی سن 50 سالگی. من نمیدونم اینکه تنبل و بیکار، وبال خونواده باشی و هی دائم بگی «آی لاو یو» نشونه ی دوست داشتنه یا اینکه در شب و روز و سفر و حضر و گرما و سرما تن به کار بدهی تا چرخ زندگی ات رو بگردونی؟؟ دانا یادش رفته که بیش از 90 درصد ایرانیهایی که زن آمریکایی داشتند آخرالامر طلاقشون دادند. حالا خودش رو برای من نـُنـُر میکنه.... به او گفتم شاید هم برعکس همیـن موضوع خوب تو یادش مونده که هی کاری میکنه تا اوقات تورو بریزه به هم ببینه که آیا هنوز تیغش برش داره یا نه؟
بهرحال با اصرا من به عبدالله که جز بله و چشم چیزی جوابش ندهد تا این آمد و شد دو روزه ی تعطیلی آخر هفته مان تلخ نشود؛ او سکوت کرد. هنوز ساعت به نیمه های شب نرسیده بود که باد و باران های فصلی هم مثل دم اسب شلاق به در و دیوار خانه ها میکوفت و نه تنها صدای رعد و برق های مهیب و ناآشنا ما را کمی ترسانده بود؛ بلکه بجای باران، سیلی از آب بود که همه ی کوچه ها را می درید و پیش میرفت. در این حین و بین گویی برق به دانا وصل کرده باشند، از جایش پرید و با این اعتراض که لابد عبدالله دوباره جاده را اشتباهی رفته است و ... سوار بر ماشین شد که برود و هرچه زهرا و من اصرا کردیم که بماند و تن به خطر در رانندگی این وقت شب و این همهمه ی باد و طوفان ندهد، کارساز نشد و راهی شد. به جرات میگویم که اگر زهرا از عصبانی شدن من و فریاد برسرش کشیدن نمیترسید(جذبه رو حظ کردید؟) میزد زیر گریه!!! هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دانا به بهانه ی گرفتن داروهایش از عبدالله برگشت و گویی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و یا از سر عصبانیت اینکه من و مصطفی داشتیم با تلفن فارسی حرف میزدیم و لابد پشت سر اوغیبت میکنیم و اوهم گفتگوی ما را نمیفهمید؛ با فاطمه نشستند به بازی با کامپیوتر و چنان هیجان و سروصدایی میکردند که بیا و ببین. هرچه بود این بچه شدن آدم بزرگها، برای ما کوچیکها که بعداً میخواهیم بزرگ بشیم جالب و تامّل برانگیز بود. ساعت از 2 صبح گذشته بود که عبدالله رسید و دانا با گرفتن داروهایش راهی شد و باز پس از نیم ساعت برگشت که بخوابد و با تذکر من که مطمئن باشید او صبح زود خواهد رفت همه را آماده باش دادم تا آرام آرام فرهنگ آمریکایی را بپذیریم و برای خودمان زندگی کنیم نه بخاطر دیگران و نبود مثبت دیگران را بر بودن منفی آنها ترجیح دهیم.
۴ نظر:
کاش اگه اشکال نداشت از نقاشی های خانومت اتون هم در اینجا می گذاشتین.
نوشته هاتون را دنبال می کنم و منتظر باقی ماجرا هستم
ميگم آقا حميد دو تا سوال اول اينكه اونجا دسترسي تون به كتاباي فارسي چيجوريه بعدشم شما رمان هم ميخونيد؟ از ايران با خودتون چه كتابايي بردين؟ از اينكه مجبورم همه كتابامو اينجا بگذارم برم دلم ميگيره...
سلام دوست عزیز واقعا قلم گیرایی دارید تبریک میگم
باسلام و درود بر همه ی دوستان عزیز خواننده
__________________________
«نگاه نو»ی گرامی
میدانم که نه تنها شمای عزیز که خودتان هم اهل هنر و نقاشی هستید؛ بلکه بسیاری از دوستان دیگر هم مشتاق هستند و حتماً در اولین فرصت و حتی شاید پست بعدی اقدام خواهم کرد.
پیروزی و دلشادی نصیبتان باد.
_______________
«حنا»ی بزرگوار
در ایران که بودم خوره ی مطالعه و کتابخواندن بودم و از دم هرچه که بدستم میرسید؛ میخواندم و از جمله یکی دو داستان بلند.
زمانی که عازم آمدن بودیم آنقدر آشفتگی روحی و فکری داشتیم که برعکس بقیه که تا عروسک مورد علاقه شان را نیز آوردند؛ از آوردن سازم هم غافل شدم و اکنون در کفّ یک مضراب روی سیمهای سنتورم؛ چه برسد به کتاب.
آرام آرام که با کامپیوتر آشناتر شدم شروع کردم به جستجو و بسیار بسیار کتابهای خوبی را توانستم دانلود کنم. پیشنهاد میکنم که شما از همان ایران با نوشتن عبارت «دانلود کتاب..؟؟» از وجود کتابهای مورد نظرتان مطمئن باشید... هرچند که در ایالتهای بیشتر ایرانی نشین فروشگاههای ایرانی هم کمابیش کتابهایی دارند و مخصوصاً شما میتوانید به طور «اونلاین» خرید به دلارررر!!! کنید.
با اینحال اگر به کتابی خاص، سخت نیاز دارید و یا وابسته هستید آنرا با خودتان بیاورید که شاید آنقدر دیدنی های روزهای اوّل مهاجرتتان برایتان تکراری باشد که بخواهید گوشه ای به کتابتان پناه ببرید.... در ضمن مجبور نیستید کتابهایتان را در گوشه ای انبار کنید که خاک بخورند؛ امانت بدهید به دوستی تا او یکجا همه اش را بالا بکشد و یه آب خنک هم روش بخورد!!؟؟
آرامش فکر و روح همواره نصیبتان باد.
__________________
«گاد فادر»عزیز
ممنونم که همواره مرا مورد تشویق خود قرار میدهید. خودتان را به زحمت نیندازید و نیازی نیست که حضورتان را همیشه به یادم آورید که من شرمنده ی حضور بسیاری همچون شما هستم و همین که دستنوشته های اینحقیر را لایق آزار آن چشمان قشنگتان دانسته اید؛ بسیار بسیار سپاسگزار بوده و هستم.
بهرحال آن کن که مطلوبتان است و من همواره در خدمتم.
پیروزی روزافزونتان را آرزومندم.
__________________________
ارادتمند همگی حمید.....بدرود
ارسال یک نظر