روز دوّم حضورمان(2007) در ایالت تکزاس روز استراحت مصطفی بود و درمقابل خانمش(بانی) راهی محل کارش(یکی از آسایشگاههای سالمندان) شد و ما هم وقتی که دختر برادرم(مری=مریم)از کلیسا برگشت؛ حرکت کردیم به سمت شهر«دالاس» که یکی از مراکز بزرگ ایرانیان ایالت تکزاس است. سرانجام در محل رستوران«کسری» انبوهی از ایرانیان و از جمله «کریم.خ» را ملاقات کردیم. گفتنی است که ایشان حدود 22 سال پیش اقدام به مهاجرت به آمریکا کرده بودند؛ و در آن زمان مدّت چند ماهی خانمش(هما) مهمان خانه ی عبدالله بود و همین سبب شده بود که او با دانا رفاقتی دورادور داشته باشند و هرگاه که عبدالله و دانا سری به تکزاس بزنند؛ دیداری نیز با آنها داشته باشند.
آنطور که مصطفی میگفت: ایشان اصفونی بازی درآورده و برای دیدار طفره میرفته و اصرار دانا و هما سبب این دیدار نسبتاً سرد غربی وارمان باشد. به طوریکه آنها گوشه ای از سالن ناهار خود را خوردند و مانیز گوشه ای دیگرو سرانجام پس از صرف غذا قرار شد برای صرف چایی راهی خانه شان بشویم. رستوران کسری که یکی از چند رستوران ایرانی دالاس است نسبتاً بزرگ بود و بیشتر مشتریان حاضر آن را ایرانی ها تشکیل میدادند؛ بخصوص که بوفه Buffet بودن ناهار سببی میشود که هرکس به هراندازه و از هر نوع غذایی که تمایل داشته باشد بخورد و در قیمت تمام شده تفاوتی ایجاد نمیکند(یکشنبه ها 15 و بقیه ی روزهای هفته 11 دلار). وجود وسایل صوتی که نشان دهنده ی نوازندگی و خوانندگی زنده ی موسیقی ایرانی در شبها داشت؛ باعث شد که تا لحظاتی فکرم تا دبی برود و برگردد و یادی از امیر دوستم داشته باشم که به نوعی همین فعالیت را برای سالها سال در رستورانهای آنجا داشت.
برای ساعتی در مغازه ی ایرانی مجاور رستوران گردشی داشتیم و دیدن انواع نوارها و کتابها و سی دی های ایرانی مرا سخت به هیجان واداشت و هرچند قیمتها به دلار بود و برای من تازه وارد پرداخت حدود 14 دلار جهت یک سی دی موسیقی زیاد بود؛ باز هم این گران بودن آن و صد البته مقایسه ی قیمت آن با داخل ایران مانع نشد تا یکی دو تا سی دی موسیقی نخرم؛ چراکه هیچ راهی جهت دانلود کامپیوتری نمیدانستم و باید در این زمینه هم اطلاعاتی کسب کنم تا بتوانم ایرانی وار موسیقی های دلخواه خود را از شبکه ی اینترنت بیابم.
همزمان ورود ما به خانه ی آقای «خ» دخترها و البته داماد آمریکایی اش نیز رسیدند و فرصتی شد تا از هر طرفی سخنی به میان آوریم و بیشتر ذکر خاطرات گذشته بود که چطور مادرشان از صبح تا شب با زبان اشاره با دانا همسخن میشده و گاهی مواقع لحظه به لحظه ی ساعتهای عصر را به سختی تحمـّل میکرده تا عبدالله از سرکارش برگردد و نقش مترجم را ادا کند. البته هماخانم اعتراف میکرد که هرچند آن روزها برایش حسابی سخت گذشت؛ ولی از بهترین راههای یادگیری انگلیسی برای او بوده است. پس از بازدید از گوشه و کنار منزلشان و تجربه ی انواع سازهای ایرانی و غربی موجود درخانه، از دخترانش که هرچند متولد داخل ایران بودند؛ ولی بیشتر سن نوجوانی و جوانی شان را در آمریکا بزرگ شده اند؛ دغدغه ی فکری خودم را درباره ی آینده ی زندگی ام در غالب این سوال پرسیدم که :«آیا فکر میکنند روزی دوباره به ایران برای زندگی برگردند؟»
هر دوی آنها مدعی بودند که ایران را سخت دوست دارند و تمایل دارند که به دفعـّات از آنجا بعنوان مسافر و توریست بازدید کنند؛ امـّا اخلاق مردم(والبته زادگاهشان اصفهان) را دوست ندارند چراکه سخت فضول و بد پیله اند!!؟؟ به همه ی ارکان زندگی دیگران و حتی خصوصی ترین موارد آدم کار دارند و اگر هم اجازه ندهی؛ حسابی ناراحت میشند و توقع دارند که آدم یک تنه دل همه را راضی نگهدارد و این امری است نشدنی. یکی دیگه از بدی های مردم داخل ایران این است که فکر میکنند کسی که توی آمریکا زندگی میکنند یعنی نهایت پولداری، نهایت تحمـّل، نهایت خوشی، نهایت بی غمی و...
در برگشت به «فورت - وُرث» مصطفی نیز همراه ما شد چراکه دخترش زودتر با ماشین او برگشته بود. همین باعث شد تا از تعطیلی و خلوتی عصر یک شنبه نهایت استفاده را ببریم و گردشی در قسمت قدیمی(پایین شهر- دان تان) داشته باشیم و قسمتهای تاریخی، اداری، معماری و .... زیبای شهر برایمان حسابی دیدنی بود. ساعتهای اولیه ی شب را به تنظیم دیش ماهواره مشغول بودیم و تازه متوجه شدم که برای دریافت شبکه های فارسی زبان نیاز به دیش ماهواره ای متفاوت با ماهواره ی تلویزیونهای آمریکایی است و هرچند امروزه با رواج دستگاهی به نام «جی ال باکس» همه میتونند از راه اتصال اینترنت به تلویزیون، این شبکه های فارسی را ببینند؛ باز بعضی ها از همان روش قدیمی نصب دیش ماهواره استفاده میکنند.
آنطور که مصطفی میگفت: ایشان اصفونی بازی درآورده و برای دیدار طفره میرفته و اصرار دانا و هما سبب این دیدار نسبتاً سرد غربی وارمان باشد. به طوریکه آنها گوشه ای از سالن ناهار خود را خوردند و مانیز گوشه ای دیگرو سرانجام پس از صرف غذا قرار شد برای صرف چایی راهی خانه شان بشویم. رستوران کسری که یکی از چند رستوران ایرانی دالاس است نسبتاً بزرگ بود و بیشتر مشتریان حاضر آن را ایرانی ها تشکیل میدادند؛ بخصوص که بوفه Buffet بودن ناهار سببی میشود که هرکس به هراندازه و از هر نوع غذایی که تمایل داشته باشد بخورد و در قیمت تمام شده تفاوتی ایجاد نمیکند(یکشنبه ها 15 و بقیه ی روزهای هفته 11 دلار). وجود وسایل صوتی که نشان دهنده ی نوازندگی و خوانندگی زنده ی موسیقی ایرانی در شبها داشت؛ باعث شد که تا لحظاتی فکرم تا دبی برود و برگردد و یادی از امیر دوستم داشته باشم که به نوعی همین فعالیت را برای سالها سال در رستورانهای آنجا داشت.
برای ساعتی در مغازه ی ایرانی مجاور رستوران گردشی داشتیم و دیدن انواع نوارها و کتابها و سی دی های ایرانی مرا سخت به هیجان واداشت و هرچند قیمتها به دلار بود و برای من تازه وارد پرداخت حدود 14 دلار جهت یک سی دی موسیقی زیاد بود؛ باز هم این گران بودن آن و صد البته مقایسه ی قیمت آن با داخل ایران مانع نشد تا یکی دو تا سی دی موسیقی نخرم؛ چراکه هیچ راهی جهت دانلود کامپیوتری نمیدانستم و باید در این زمینه هم اطلاعاتی کسب کنم تا بتوانم ایرانی وار موسیقی های دلخواه خود را از شبکه ی اینترنت بیابم.
همزمان ورود ما به خانه ی آقای «خ» دخترها و البته داماد آمریکایی اش نیز رسیدند و فرصتی شد تا از هر طرفی سخنی به میان آوریم و بیشتر ذکر خاطرات گذشته بود که چطور مادرشان از صبح تا شب با زبان اشاره با دانا همسخن میشده و گاهی مواقع لحظه به لحظه ی ساعتهای عصر را به سختی تحمـّل میکرده تا عبدالله از سرکارش برگردد و نقش مترجم را ادا کند. البته هماخانم اعتراف میکرد که هرچند آن روزها برایش حسابی سخت گذشت؛ ولی از بهترین راههای یادگیری انگلیسی برای او بوده است. پس از بازدید از گوشه و کنار منزلشان و تجربه ی انواع سازهای ایرانی و غربی موجود درخانه، از دخترانش که هرچند متولد داخل ایران بودند؛ ولی بیشتر سن نوجوانی و جوانی شان را در آمریکا بزرگ شده اند؛ دغدغه ی فکری خودم را درباره ی آینده ی زندگی ام در غالب این سوال پرسیدم که :«آیا فکر میکنند روزی دوباره به ایران برای زندگی برگردند؟»
هر دوی آنها مدعی بودند که ایران را سخت دوست دارند و تمایل دارند که به دفعـّات از آنجا بعنوان مسافر و توریست بازدید کنند؛ امـّا اخلاق مردم(والبته زادگاهشان اصفهان) را دوست ندارند چراکه سخت فضول و بد پیله اند!!؟؟ به همه ی ارکان زندگی دیگران و حتی خصوصی ترین موارد آدم کار دارند و اگر هم اجازه ندهی؛ حسابی ناراحت میشند و توقع دارند که آدم یک تنه دل همه را راضی نگهدارد و این امری است نشدنی. یکی دیگه از بدی های مردم داخل ایران این است که فکر میکنند کسی که توی آمریکا زندگی میکنند یعنی نهایت پولداری، نهایت تحمـّل، نهایت خوشی، نهایت بی غمی و...
در برگشت به «فورت - وُرث» مصطفی نیز همراه ما شد چراکه دخترش زودتر با ماشین او برگشته بود. همین باعث شد تا از تعطیلی و خلوتی عصر یک شنبه نهایت استفاده را ببریم و گردشی در قسمت قدیمی(پایین شهر- دان تان) داشته باشیم و قسمتهای تاریخی، اداری، معماری و .... زیبای شهر برایمان حسابی دیدنی بود. ساعتهای اولیه ی شب را به تنظیم دیش ماهواره مشغول بودیم و تازه متوجه شدم که برای دریافت شبکه های فارسی زبان نیاز به دیش ماهواره ای متفاوت با ماهواره ی تلویزیونهای آمریکایی است و هرچند امروزه با رواج دستگاهی به نام «جی ال باکس» همه میتونند از راه اتصال اینترنت به تلویزیون، این شبکه های فارسی را ببینند؛ باز بعضی ها از همان روش قدیمی نصب دیش ماهواره استفاده میکنند.
۴ نظر:
واقعا اوایل مهاجرت داشتن کسی یا کسانی که بتونن ادمی را حمایت کنند و اطلاعات درست بدهند خیلی مهمه
جی ال باکس رو چند وقته ما گرفته ایم. یعنی باید بگم فاجعه است:)) من اینجا وسط فورت مک موری نشستم دارم سریال آشپز باشی و کلانتر از شبکه اول و سوم میبینم!! یعنی دیگه دو تا کلمه انگلیسیه هم یادم رفت !! راستی در مورد خرید سوغاتی گفتم در جریان باشی: من هر روز میرم تو این فروشگاههااااا هی می گردم هی می گردم.بعد هی فکر می کنم مثلا عمه فلان! چه سایزی داشت فلان جاش!! خدا منو بکشه ولی به همه جای همه فکر کرده ام این مدت!!
دارم فکر میکنم چگونه چیزهای ساده و معمولی که هر روز از کنارشون میگذریم, با مهاجرت, برای ما تبدیل به خاطره و یا دلتنگی خواهند شد؟
آدمیزاد همینه. همیشه دلتنگ چیزهایی میشه که الان نداره.
با سلام خدمت همگی دوستان عزیز و گرامی
___________________________________
«نگاهی نو» ی عزیز
به نظر من کسب اطلاعات صحیح باید از قبل از مهاجرت باشد تا بتوانیم به بهترین وجه از نظر روحی و جسمی آماده ی پذیرفتن شرایط مهاجرت باشیم.
وای ازآن وقتی که گیر اطلاعات غلط و سراپا اشتباه هم افتاده باشیم.
موفقیتتان را آرزومندم.
-----------------------
«مریم»گرانقدر
میبینی که مهاجرت چه به روز آدم میاره!!؟؟ من وشما اینجا نشسته ایم و تلاش میکنیم شبکه های داخل ایران را ببینیم(هرچند برنامه ای به در بخوری هم نداره) و اونهایی که توی ایرانند دارند تلاش میکنند تلویزیونهای خارج از کشور را ببینند.
ممنونم از ذکر تجربه تان در مورد سوغاتی خریدن و بردن... یعنی من باید سایز تمام فامیل رو بدونم؟؟ در حالیکه بعضی هاشون حتی نمیدونند شغل من چیه؟؟ آی زور میگه!!! آی از این رسم بدم میاد!!! حاضرم پول نقد بهشون بدم امــّا نخواهم هی فکرکنیم که برای کی چی بخریم؟؟
امیدوارم که اینروزها سوغاتی های مناسب سرراهتون سبز بشه و اعصابتون سرجا باشه. موفق باشید
----------------------
«سپهر»نازنین
هنوز زوده قضاوت کنید؛ صبر کنید تا دچار مهاجرت زدگی بشوید؛ آن زمان است که نه تنها لحظات حضورتان در خارج از وطنتان همگی تبدیل به خاطره میشود؛ بلکه گاهی چنان فکر و ذهنتان تا عمق شهر و دیار زادگاهتان پرواز میکند تا یک لحظه ی عبور گله ای گوسفند از کوچه باغ را، دیدن بخار اجاق لبو فروش سرچهارسو را، گذر گاری نان خشکی محله را و.... بعنوان خاطره ای دربرابر چشم ذهنتان ببینید.
آرامش درون و بیرون شامل نصیبتان باد.
___________________________________
ارادتمند همگی حمید...........بدرود
ارسال یک نظر